جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 34,322 بازدید, 238 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
نام رمان:رهایی
نام نویسنده: مائده m
ژانر رمان:عاشقانه پلیسی
عضو گپ نظارت: (۱)S.O.W
Negar_۲۰۲۲۱۰۱۲_۱۵۱۳۵۳.png
خلاصه رمان:مگه میشه ندونم و ماشه رو بکشم؟ میشه بدونم و دست‌های عرق کرده‌ای که دور کلت پیچیده نلرزه؟ میشه بدونم و فشنگ ازش خارج نشه؟ از اومدنش خبری نداشتم، نمی‌دونستم قراره بیاد و یهویی همه چی رو تغییر بده. منتظر بودم تا خودش، خودش رو کنار بکشه اما اینجوری که نشد هیچ، فقط ارزو می‌کنم کاش فشنگ‌هاش تموم بشه و شلیک نکنه تا زنده بمونه... .
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,230
12,538
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
دیباچه

گاهی باید رفت، حتی از پیش عزیزی که دیگر نداریش...
باید بری و برای عزیز آینده بسازی زندگی خودت و اورا، باید نگذری از حقی که به گر*دن شماست و بگذری از چیزی که دیگر نیست.
رفتن به این معنی نیست مهم نیست، به خاطر مهم بودن باید رفت... ‌‌.
***

با دمپایی های ابری تندتند از پله‌ها اومدم پایین و ب*غ*ل رهام پریدم.
- سلام داداشی خسته نباشی.
برگشت سمتم و دست بزرگش حصار بدنم شد، انگشت‌های کشیده‌اش رو روی موهام کشید و نوازش وار بالا پایین برد.
- سلام نفس من ممنون؛ چه‌طوری؟
محکم‌تر بغلش کردم.
- خوبم، تو چه‌طوری؟
- به خوبی تو عزیزم.
هیراد با قد کوتاهش که تا کمر رهام می‌رسید خندون سمت رهام اومد.
- سلام داداش خسته نباشی.
رهام من رو از خودش جدا کرد و چشم‌های آبی‌ش رو به چشم‌های قهوه‌ای هیراد دوخت.
- سلام عزیزم، ممنون.
هیراد دست‌هایش رو تا بالای کمر رهام رسوند و ب*غ*لش کرد، رهام هم تا حدی به جلو خم، دست‌هایش رو روی پشت هیراد گذاشت؛ شاید گاهی به‌خاطر مادرش حوصله اون رو نداشت ولی باز برادرش بود.
پدر من یک سال بعد از فوت مادرم، با هما خانوم ازدواج کرد و حاصل اون ازدواج هیراد. من و رهام از یه مادریم و ارثی که از مادرمون بردیم چشم‌های هم رنگمونه! حالت چشم و بینی هم از مادر زیبامون برامون مونده. رهام بیست و شش ساله گاهی اندازه یک مرد پنجاه ساله من رو درک می‌کنه، گاهی مثل یه بچه پنج ساله باهام لج می‌کنه؛ در بیشتر مواقع اصلا اختلاف پنج ساله‌ای بین من و اون معلوم نمی‌شه. من، یه دختر ده ساله که مادرش مرد برادرش شد همه‌کَسش.
وقتی دوازده سالم شد مجبور شدیم به‌خاطر کار بابام مهاجرت کنیم به انگلستان و در شهر لندن زندگی کنیم.
گاهی بابا خیلی خیره من میشه و همین باعث حسادت‌های هما میشه، چون برای بابا شباهت مادرم رو می‌دم و باعث میشم یاد همسر اولش بیفته؛ خانوم ناراحت میشه!
- آبجی گلم چرا تو فکره؟
از فکر دراومدم و به چهره مهربونش که با ریش های مرتب و موهای تقریباً بلند مشکی‌ش که صورتش رو قاب گرفته بودن نگاه کردم.
دوباره دست‌هایم رو باز کردم و بغلش کردم.
- دلم برای مامانی تنگ شده.
دست‌هاش رو دورم حلقه کرد.
- دل منم براش تنگ شده، بهت قول میدم چندوقت دیگه سر خاکش ببرمت.
کمی خوشحالی و ذوق به دلم سرازیر شد.
- باشه هر چه زودتر بهتر.
سرش رو به سر من چسبوند.
- چشم، شما فقط بخند.
لبخندی زدم که لپم رو ب*و*س کرد.
- اگه رها خانوم یه دونه بوسم کنه، می‌خوام غافل‌گیرش کنم.
با ذوق و چشم‌های خوشحال، بهش منتظر نگاه کردم.
- چی؟ چه غافل‌گیری؟
انگشتش رو گذاشت رو گونه‌اش و صورتش رو به طرف من کج کرد.
- اول ب*و*س.
لب‌هام رو روی گونه نرمش گذاشتم و ب*و*سش کردم، منتظر نگاش کردم.
- با آیدین حرف زدم، با اومدنت موافقت کرد.
ان‌قدر شوک زده و خوشحال شدم که نزدیک بود جیغ بزنم، دست‌هام رو دور گردنش پیچوندم و از گ*ردنش آویزون شدم، م*اچ ‌موچ ب*و*س کردم؛ که من رو از خودش جدا کرد.
- اَه‌اه حالم بد شد؛ عنتر اه.
دماغم رو جمع کردم و گفتم:
- زهرمار از خدات هم باشه.
آیدین سر گروه گروهی که رهام توش فعالیت های امنیتی انجام می‌داد بود و جالبی ماجرا این‌جا بود که ایرانی هم هست، رهام هشت ساله داخل یک گروه پلیس مخفی لندن کار می‌کنه، من هم عاشق شغل پلیسی بودم و قرار بود با سرگروه صحبت کنه که من هم برم تو.
- قربونت برم من، رهام دستت درد نکنه.
چشم‌هاش رو به چشم‌هام دوخت و لبخند چاشنی صورتش شد.
- خدا نکنه، فقط فعلاً به بابا نگو.
سرم رو برای تایید تکون دادم.
- چشم.
لبخندی زد.
- بی‌بلا. راستی قراره پس فردا بریم اون‌جا از دهنت نپره یه وقت آیدین صداش کنی، باید بگی آقای فرهادی.
خندم گرفت و با خنده گفتم:
- باشه.
سرش رو تکون داد.
- یه پسر ایرانی دیگه هم اون‌جاست که اسمش علیِ، ما سه تا دوست‌های صمیمی هستیم که باهاش حتماً آشنا میشی.
سرم رو تموم دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- باشه.
نگاهش رو تو خونه چرخوند.
- خب این زن ‌بابا کجاست یه چایی به ما بده؟
منم به جایی که نگاه می‌کرد نگاه کردم.
- رفته خرید. باز خوبه به تو چایی میده من که از گشنگی می‌میرم.
اخم‌هاش رو تو هم کشید دست‌هایش رو به کمر یکم بالاتر از کمربند مشکی براقش زد.
- یعنی چی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و نگاهش کردم.
- یعنی همین، صبحونه که حاضر نمی‌کنه ناخن‌هایش می‌شکنه! نهار هم هر چی از شام مونده باشه رو حالا کم باشه یا زیاد یه جوری تقسیم می‌کنه بین سه نفر که چهار پنج قاشق شاید به من برسه. شب‌ها با حضور شماها غذای خوب به منم می‌رسه!
با همون اخمش بهم خیره شد و گفت:
- الان داری بهم میگی؟
ابروهام رو بالا انداختم:
- آخه جدیداً این‌جوری شده نمی‌دونم چشه؟ یه مدتها این‌جوری شده.
یه پوف صدا دار کشید و نگاهش رو به جای دیگه‌ای دوخت.
- باید با بابا صحبت کنم.
سر تکون دادم.
- اوهوم، الان خودم برات قهوه میارم.
سرش رو به بالا تکون داد و گفت:
- نه چایی می‌خوام.
دستم رو روی س*ی*نه‌هام گذاشتم و خم شدم به سمت پایین.
- چشم رو دو تا چشم‌های کورم.
خندید و دست‌هایش رو کرد توی جیب‌های شلوار راسته‌ی مشکی‌ش و به سمت مبل های داخل پذیرایی رفت، من هم رفتم تو آشپزخونه و برای خودم و خودش چایی ریختم و توی سینی گذاشتم، بردم سمتش و خم شدم تا برداره و بعدش خودم روی مبل روبه‌روش نشستم و با کیک چایی‌مون رو خوردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
دم‌دم‌های غروب سر و کله‌ی هما خانوم هم پیدا شد، همین که اومد هیراد خودش رو از هر جای خونه که بود رسوند و ب*غ*لش کرد.
هما همون‌طور که هیراد بغلش بود، سرش رو بلند کرد و به رهام سلام داد، تعجبی نداشت به من سلام نده بلکه سلام کردنش باعث تعجب میشه! هیچ‌وقت به من سلام نمی‌داد من هم خودم رو کوچیک نمی‌کردم.
توی همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم ماهرخ لبخند اومد رو ل*بم و جواب دادم:
- سلام ماهی جونم.
یا صدای همیشه شادش پر نشاط گفت:
- سلام رها جونم، چه‌طول مطولی؟
رفتم سمت آشپزخونه و نشستم روی صندلی میز نهارخوری.
- عالی‌ام. تو چه‌طوری؟
حس کردم یکم آب خورد چون صدای قورت دادنش اومد.
- به خوبی داداش شما.
به رهام نگاهی انداختم که سرش توی گوشیش بود.
- اون هم خوبه، سلام می‌رسونه.
صداش که از ذوق تو پو*ست خودش نمی‌گنجید خیلی بلندتر از حد معمول شده بود.
- سلامت باشه ایشالله به حق چهارده معصوم.
دیگه داشت حالم رو بهم می‌زد با این عاشقانه‌هاش.
- اِشِه! خودت رو جمع کن نکبت.
چهره‌اش جلوی صورتم نقش بست که دماغش رو جمع کرده و ل*ب‌هاش رو مثل خری که دهنش رو باز می‌کنه و می‌خواد علف بخوره کرده.
- دوسش دارم خو اِشک.
سرم رو تکون دادم.
- بله در جریان هستم.
در حین صحبت کردن با ریشه‌ی کنار ناخن شستم که ریشه داده بود و بلند شده بود درگیر بودم که بدون کمک ناخن‌گیر بِکنمش و خون نیاد.
- خوب، چه خبرها؟
به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
- سلامتی رهبرها.
با خنده گفت:
- اون‌ها هم سلامت باشن.
دست از سر انگشتم برداشتم.
- ایشالله.
انگار که چیزی یادش افتاده باشه با هول پرسید:
- راستی رهام چی‌کار می‌کنه؟
به رهام نگاه کردم که تو گوشیش بود و یه دستش زیر چونش و آرنجش روی دسته‌ی مبل، و اون یکی دستش روی زانوهایش که گوشیش دستش بود.
- هیچ دعا گوی شماست.
با خوشحالی و یکم عشوه گفت:
- الهی من فداش بشم.
دماغ و لبم رو جمع کردم و اگر حضور داشت حتماً یه نمایش تف کردن برایش می‌اومدم.
- بسه‌بسه حالم بد شد.
از حالت مسخره‌اش بیرون اومد و جدی شد.
- صبر کن عاشق بشی، می‌فهمی چی میگم.
ابروهام رو بالا دادم و با صدایی که هر وقت می‌خواستم مسخره‌اش کنم یکم کلفت می‌کردم گفتم:
- عمراً، من و عشق و عاشقی؟! من که عاشق هر کسی نمی‌شم.
می‌دونستم الان داره سرش رو محکم و تندتند تکون میده.
- حالا می‌بینیم.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- می‌بینیم، خوب حالا چرا زنگ زدی؟
- هیچی می‌خواستم برام یه‌کم عکس از اون‌جا بفرستی!
پوف صدا داری کشیدم.
- چشم، می‌گیرم می‌فرستم امر دیگه؟
با پرویی برگشت گفت:
- نه امری نیست!
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و میکروفن رو نزدیک لبم نگه داشتم:
- برو گم‌شو.
- باشه بای.
- خدافظ.
ماهرخ دوست صمیمی من بود و کلاس اول از هفت سالگی باهم دوست هستیم‌ و حتی این همه فاصله نتونست ما رو از هم جدا کنه. یه داداش هم داره که با داداش من پوسته و رفیق‌ان و یه مدت رهام دنبال این بود مهراد و بیاره این‌جا پیش خودش ولی اون نیومد.
ماهرخ خانوم هم که گویا خیلی وقته رفته تو کف داداش من و بدجور کف کرده انگار شامپو ریختن توش!
دوست دارم زن داداشم بشه که یعنی بشه عالی میشه!
تو این وقت معمولاً به پیجم سر می‌زنم و الان هم داشتم همین کار رو می‌کردم، پست‌ها رو نگاه می‌کردم؛ استوری‌ها رو چک می‌کردم و گاهی خودم هم گست و استوری می‌داشتم.
نگاهم خورد به رهام که هنوز توی گوشیش بود و از چهره‌اش نمی‌شد بفهمم چی کار می‌کنه!
رهام در تموم این سال‌ها جای دو نفر رو برای من پر کرد و نذاشت نبودشون رو حس کنم، حتی جای بابا رو هم دیگه کم‌کم داشت از من دور می‌شد رو برای من خالی نمی‌ذاشت.
با وجود هیراد صددرصد بیشتر توجه خونه سمت اونه و این طبیعیه، هیج وقت حسودی نکردم ولی خوب خیلی وقت‌ها جاهایی که باید پدرم کنار من می‌بود کنار هیراد بود و جای پدرم برادرم کنار من بود.
درسته هیراد و رهام هر دوتامون داداش منم ولی داداشی که از مادر باهاش هم‌خوانی کجا و داداشی که مادرش یکی دیگه است کجا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
این که میگم رهام جای دو نفر رو برای من پر کرد منظورم جای خالی مادر و اون یکی برادرم که از وابستگی الآنم به رهام بیشتر وابسته‌اش بودم.
اون یکی داداشم قل رهامِ. وقتی مامان مرد پرهام ان‌قدر بابا اذیتش کرد و رفت رو مخش که گذاشت رفت! چند ساله ندیدمش و ازش هیچ خبری ندارم. خیلی دلتنگشم... .
تنها فرقی که توی ظاهر با رهام خال روی صورتش زیر چشمشِ، که رهام اون رو نداره .
توی اخلاق هم برعکس رهام تو دار، درونگرا و اخمو و بد اخلاقِ، ولی با تمام این‌ها برای من هیچ وقت بداخلاقی نکرد... .
نگاهم رو از نقطه‌ی تا معلومی که مدت‌ها بود بهش زل زده بودم برداشتم و به رهام نگاه کردم.
- رهامی!
لبخند خوشگلی زد و گفت:
- جانم؟
من هم لب‌هام کش اومد.
- بریم بیرون؟
انگشت‌هاش رو داخل موهاش فرو برد و مرتبشون کرد.
- کجا؟
یکم فکر کردم.
- کافه همیشگی.
گوشیش رو گذاشت توی جیبش، دست‌هاش رو گذاشت روی زانوهاش و بلند شد.
- بریم، برو حاضر شو.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت پله‌ها و از پله‌ها بالا رفتم. از راه روی طبقه بالا گذشتم و جلوی سومین در اتاق ایستادم، دستم رو گذاشتم روی دست‌گیره رو به پایین فشارش دادم. وارد اتاق نقلی خودم شدم و در رو پشت سرم بستم.
به سمت راست اتاق رفتم و در کمد سفید لباس‌هام رو باز کردم، به لباس‌های آویزون توی کمد نگاهی انداختم، دستم رو بردم جلو و یه تیشرت سرمه‌ای از داخل گیره درآوردم؛ از داخل کشوهای پایین کمد یه شلوار لی آبی پر رنگ درآوردم.
بعد از تعویض لباس‌هام از روی میز آرایش که کنار کمد قرار داشت برس چوبی موهام رو برداشتم، با شونه کردن موهام حس خوبی بهم دست می‌داد.
موهای بلند مشکی ام رو با کش روی سرم دم اسبی بستم، نگاهم به لوازم آرایشی‌های توی طبقه‌های کنار آینه میز افتاد؛ انگشت‌هام دور ظرف ریمل بنفشم پیچید و از طبقه پایین آوردم، به مژه‌هام حالت دادم.
ریمل رو سر جای قبلش قرار دادم و این دفعه از طبقه‌ی پایین‌تر یه رژ لب کالباسی بین دستم جای گرفت؛ روی لب‌هام کشیدم و درش رو بستم.
با چشم دنبال گوشیم گشتم و روی ملحفه زرد لیمویی تخت کنار بالشت با روبالشی زرد پیدا کردم. با قدم‌های بلند خودم رو به سمت چپ اتاق رسوندم و گوشی رو برداشتم.
از اتاق بیرون اومدم و در رو پشت سرم بستم، نرده‌های سفید کنار پله‌ها رو لمس کردم و از پله‌ها پایین رفتم.
رهام پشت به پله‌ها کمی جلوتر و کنار جاکفشی که بین پله و در ورودی و در چند قدمی‌شون بود ایستاده بود.
از روی آخرین پله آروم رفتم پایین و شیب برداشتم و پریدم روی کول رهام و دست‌هام دور گردنش پیچید.
سرش رو برگردوند و با خنده نگاهی به وضعیت خودمون انداخت.
- خرم شدم؟
با خنده گوشش رو کشیدم.
- دور از جون خر.
یدونه زد رو دستم و دست‌هام رو از روی شونه‌اش باز کرد و مجبور شدم بیام پایین.
- خیلی خوب صبر کن، می‌آییم خونه.
با خنده پشت سرش سمت جاکفشی رفتیم تا کفش‌هامون رو برداریم، بعد از رهام که یه کتونی مشکی که به پیرهن و شلوار دودی‌ش می‌اومد من دست دراز کردم برای برداشتن کتونی نایت سفید مشکی‌ام و خواستم برش دارم که صدای هما باعث شد نگاهم رو بهش بندازم:
- کجا به سلامتی؟
رهام برگشت سمتش و با اخم‌هایی تو هم گفت:
- فکر کنم هر دومون به سن قانونی رسیدیم، به کسی ربطی نداره.
با پوزخند دوباره نگاهم رو انداختم به کفشم و برش داشتم و انداختم روی سرامیک‌های طرح پارکت و صدای محکمی رو ایجاد کرد.
در رو باز کرد و پشت سر هم از در ورودی گذشتیم، پاهام رو روی سنگ ریزه‌های حیاط گذاشتم و نگاهم به جلو و به ماشین مشکی رهام بود و سمتش قدم برمی‌داشتم.
سوئیچ و توی دست‌هایش جابه‌جا کرد و دکمه‌ش رو زد. در سمت شاگرد رو باز کردم، روی صندلی نرمش جای گرفتم.
از پلیس بودن رهام فقط من و بابا با هما خبر داشتیم. قرار بود اگه من رفتم کسی جز بابا این‌ها خبردار نشه؛ حتی به ماهرخ هم نگفتم که رهام پلیسه.
از بین ماشین‌های مختلف، خیابون پر از درخت با سرعت رد شدیم و رسیدیم به کافه، پاتوق‌مون بود و همیشه اینجا زیاد می‌اومدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
با نزدیک شدنمون به در ورودی در کنار رفت و وارد فضای تاریک کافه که با چراغ‌های زر کوچیک روی دیوارها و سقف تزئین شده بود شدیم. به سمت انتهای سالن جایی که همیشه اونجا می‌نشستیم رفتیم، صندلی‌های چوبی رنگ شده مشکی رو از میز گرد چوبی مشکی فاصله دادم و روش نشستم.
گارسون که مارو می‌شناخت همراه با منوی توی دستش که طرح کتاب با جلو مشکی و نوشته‌های طلایی روش بود اومد سمتمون:
- سلام خوش اومدین، همون همیشگی؟
با لبخند بهش نگاه کردم که رهام گفت:
- سلام ممنون؛ بله همیشگی.
لبخندی زد و به نشانه احترام کمی خم شد و منو رو زیر بغلش کنار یونیفرم مشکی طلایی‌ش نگه داشت و رفت، دستم رو زدم زیر چونم و با گلدون کوچولو روی میز ور رفتم؛ گارسون با یه سینی طلایی توی دستش که آیس‌پک شکلاتی و میلک شیک توت فرنگی داخلش قرار داشت اومد سمت میز؛ دستم رو از زیر چونم برداشتم و با لبخند به آیس‌پک شکلاتی که قرار بود به معده‌ام صفا بده نگاه کردم.
دست‌هاش دور ظرف میلک شیک پیچید و روی میز جلوی رهام گذاشت، با گذاشتن سفارش من جلوی من با گفتن «دیگه چیزی لازم ندارید؟» ما رو ترک کرد و به سمت بقیه میزها رفت.
نی آیس‌پک رو توی دهنم گذاشتم و با سرعت شروع به خوردن کردم.
بعد از این‌که هر دومون خوردیم از پشت میز بلند شدیم، رهام از داخل جیبش کیف مدارک‌هاش رو درآورد و یکی از کارت‌های عابر بانکش رو تو دستش گرفت، به سمت میز مستطیل چوبی قهوه‌ای روشن که انتهای کافه بود رفت و حساب کرد.
بعد از تسویه اومد سمت من و دستش رو به سمت دستم دراز کرد و انگشت‌هاش توی انگشت‌هام پیچید. از کافه بیرون رفتیم و قدم زنان سمت ماشین مشکی رهام رفتیم. با زدن دزدگیر و باز شدن ماشین در رو باز کردم و بعد از نشستنم روی صندلی در رو بستم. رهام هم در و باز کرد و پشت فرمون نشست، سوئیچ رو توی قفل چرخوند، صدای روشن شدن موتور ماشین دنده رو عوض، دستی رو هم خوابوند و راه افتاد.
اما جای مسیر خونه رهام مسیر دریا رو پیش گرفت و باعث خوشحالی من شد.
بعد از رسیدن به ساحل ماشین رو توی جاده و دور از ساحل پارک کرد، با خاموش کردن ماشین از ماشین پیاده شد که منم پشت بندش پیاده شدم، کنارش وایسادم چشم‌هام رو بستم و یکم بوی دریا رو به داخل ریه‌هام فرستادم. با رهام به سمت آب حرکت کردیم و ل*ب دریا کنار یه سنگ که نیمی‌ از اون زیر شن‌های ساحل بود نشستیم و موج به پاهای ما می‌رسید و نوازشمون می‌داد
نگاهم خورد به دوتا کرکس عاشق که هم‌دیگر رو عاشقانه ب*غ*ل کرده بودند. خواستم یکم رهام رو اذیت کنم برای همین نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
- آخ رهام دلم ب*غ*ل می‌خواد.
برگشت سمتم دست‌هاش رو باز کرد و با لبخند چشم‌هاش رو دوخت به چشم‌هام.
- بیا بغلم.
لبخند زدم و رفتم تو ب*غ*ل گرم و امنش. سرم رو بلند کردم و به قیافه‌اش از این زاویه که من زیر چونش بودم و اون رو‌به‌رو رو نگاه می‌کرد و چشم‌های من تونل‌های دماغش رو مشاهده می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
- از این ب*غ*ل‌ها نه از ب*غ*ل‌هایی که اونا می‌کنن.
با تعجب سرش رو آورد پایین و نگاهم کرد.
- از کدوما؟
با دست اون دوتا رونشونش دادم.
برگشت به سمتی که نگاه می‌کردم.
- ای ه*یز بی‌شعور.
خندیدم که با خنده گفت:
- چشم‌هات رو درویش کن خواهر من.
سرم رو تکون دادم.
- خیلی خب.
صداش رو صاف کرد و یه‌جوری صدام زد!
- رها خانوم؟
وقتی میگه رها خانوم یعنی یه ولوله‌ای در راه است. با این حال خودم رو زدم به علی چپ.
- بله جانم؟
با انگشتش روی شونه‌ام ضرب گرفت.
- خونه پریدی رو کول من و گفتی خرم دیگه آره؟
صدام رو پر از تعجب و سوال کردم مثلا در جریان نیستم.
- من؟ نه کی؟ یادم نیست!
با لبخند مرموزی چشم‌هاش رو ریز کرد.
- الان یادت میارم عزیزم.
یهو رفتم بالا! از اون حسی که توی وجودم اومد و نمی‌دونم چه‌طور باید توضیح بدم جیغ کشیدم، من رو بلند کرده بود و داشت می‌رفت سمت آب.
- رهام بذارم زمین تو رو خدا، وای.
مثل شیاطین داخل کارتون‌ها خندید.
- نوچ خیس که بشی؛ آدم میشی.
اومدم حرف بزنم که پرت شدم تو آب و جیغم رفت هوا، زود بلند شدم و به خودم که انگار رفته بودم حمام نگاه کردم؛ تمام لباسم چسبیده بود بهم، موهام بعضی جاهاش خیس و بقیه‌ش نیمه خیس شده بود.
عصبی نگاهش کردم، که بلند زد زیر خنده و من با وجود هیکل خیس که با هر قدم کیلوکیلو آب ازم می‌ریخت دویدم سمتش که فرار کرد تو ساحل. حالا هی من بدو رهام بدو؛ جیغ می‌کشیدم و تهدیدش می‌کردم، همه نگاه‌مون می‌کردن.
کفش‌هام چون خیس شده بودن با ماسه‌ها قاطی و تبدیل به گل شده بودن! یهو پام گیر کرد و محکم زمین خوردم و تاراپ برخوردم با زمین صدا داد! رهام وایساد برگشت عقب و با دیدن من تندتند عین پنگوئن بدوبدو اومد کنارم نشست و بغلم کرد.
- رها؟ رهایی خوبی؟
شروع کردم به کولی بازی کردن.
- پام درد می‌کنه.
خودم رو لوس کردم. وگرنه زیاد چیزی نشده بود.
- الهی بمیرم تقصیر منه؛ ببخشید گل من.
اخم کردم و گفتم:
- خدانکنه اِ.
با نگرانی پرسید:
- می‌تونی پاشی؟
سرم رو تکون دادم.
- آره بابا خوبم.
بلند شدم، هم خیس بودم هم شنی شده بودم. رفتیم سمت ماشین و با چندش سوار شدم، تمام صندلی شن‌های دونه‌دونه پر شده بود، رهام درحالی که هنوز به من می‌خندید سمت خونه حرکت کرد... .
- رهام خیلی بدی خیس شدم چندشم نیشه!
خنده‌ی بلندی کرد:
- تقصیر خودت بود.
روم رو ازش گرفتم.
- ایش!
با صدا خندید، قربون خنده‌اش برم الهی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
دم در ورودی ریموت در رو زد، با باز شدن در ماشین رو داخل برد و بعد از خاموش کردنش پیاده شدیم؛ به سمت در ورودی خونه همانند پنگوئنی که می‌خواد تخم بذاره پاهام رو از هم فاصله داده بودم و راه می‌رفتم تا پاهای خیسم به هم نخورن!
دم در کفش‌های گلی‌م رو درآوردم و دست‌گیره در قهوه‌ای سوخته‌ی خونه رو به سمت پایین فشار دادم وارد خونه شدم.
بابا هم خونه بود. همون‌طور که سعی در نچسبیدن پاهام به هم داشتم به سمت پله‌ها رفتم و به بابا سلام کردم.
- سلام بابا، خسته نباشی.
رهام هم اومد تو و در رو پشت سرش بست.
- سلام دختر بابا، مرسی بابا.
رهام دسته کلیدهاش رو داخل جیبش گذاشت و سمت بابا رفت.
- سلام بابا.
با هم دست دادن.
- سلام پسرم خوبی؟
رهام روی یکی از مبل‌ها که پشت به پله‌ها بود نشست.
- ممنون.
بابا دوباره برگشت سمت من.
- چرا خیس شدی رها؟
بالاخره به اولین پله رسیدم.
- رفته بودیم دریا.
اون هم روی مبلی که نشسته بود روش رو کرد طرف تلویزیون.
- آها باشه.
به سختی تا بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. کلید برق رو که بغل در روی دیوار سمت راست در بود رو زدم و بدوبدو کشوی کمدم رو باز و از داخلش حولمو برداشتم رفتم سمت مخالف اتاق و در سفید رنگ رو باز کردم و پریدم تو حمام.
بعد از یه دوش حسابی تازه متوجه نعمت بزرگی به اسم تمیزی شدم! لباس‌های مرتب از داخل کشو درآوردم و پوشیدم، سشوار رو از داخل کشوی دوم میز آرایش سفید رنگم درآوردم ولی عجیب خوابم می‌اومد.
سشوار و سریع زدم به برق و تندتند موهام رو باهاش یکم خشک کردم، نمی‌تونستم با سشوار ته موهامو که زانوهام بود و خشک کنم و همیشه اونجا خودش خشک می‌شد!
با یه کش موهام رو شل بستم و به سمت تخت سفیدم با روتختی زرد لیمویی نگاهی انداختم.
خودم رو پرت کردم رو تخت و به سه نرسیده خوابم برد؛ مثل همیشه یک دو سه و عالم بی خبری... .
با حس چیزی رو صورتم چشم‌هام رو باز کردم، یه پر قهوه‌ای که چند تارش سفید بود و داشت رو دماغم حرکت می‌کرد، چشم‌هام رو چرخوندم و متوجه شدم کار رهام بود؛ داد زدم که خندید پر و برداشت عطسه‌ام گرفت.
- مرض داری شما؟
پرت و فوت کرد تو اتاق و دست‌هاش رو بغل کرد.
- بله چون با ناز کردنت بیدار نشدی.
دستم رو گذاشتم رو چشم‌هام و مالیدمشون.
- واسه چی بیدارم کردی؟
- وقت شامه.
دوباره خودم رو انداختم روی تخت.
- اَه، خوابم میاد، برو خودت بخور.
چشم‌هام بسته بود و فقط صداش رو می‌شنیدم.
- گشنه می‌مونی ها.
دستم رو تو هوا تکون دادم براش که بره.
- باشه.
- خیلی خب بخواب.
با صدای قدم‌هاش و بسته شدن در فهمیدم رفت، آخیش. دوباره با خیال راحت گرفتم خوابیدم.
نمی‌دونم دقیق ساعت چند بود که با حس گشنگی چشم‌هام رو باز کردم، با چشم‌های خواب‌آلود ریز شده به ساعت کوچیک زرد و سفید روی پاتختی سمت راست تختم نگاه کردم، عقربه بزرگه رو دو و کوچیکه روی پنج بود!
اول فکر کردم تا ظهر فرداش خوابیدم، ولی وقتی سرم رو چرخوندم سمت پنجره که سمت چپ تخت و وسط اتاق روبه‌روی در ورودی بود و هیچ نوری جز یه نور خیلی کم که برای تیر برق توی کوچه بود ازش نمی‌اومد و تاریک بود؛ فهمیدم دو شبه.
خیلی گرسنه‌ام بود و شکمم هم صدا می‌داد؛ به سختی بلند شدم و نشستم رو تخت، یکم چشم‌هام رو بستم تا مثلاً از خواب دل بِکَنم دیدم بدتر خوابم می‌گیره از روی تخت بلند شدم، رفتم سمت در و آروم بازش کردم؛ از اونجایی که تنبل تشریف دارم سختم بود خودم غذا مذا ردیف کنم، پس رفتم سمت اتاق رهام که اتاقش بغل اتاق من و سمت راست اتاق من بود. دست‌گیره رو آروم آوردم پایین و سعی کردم صدا نده، در رو باز کردم رفتم تو؛ خوابیده بود و یه رکابی تنش بود و یه بالشت بغلش، حرف می‌زد و معلوم بود داشت خواب می‌دید!
رفتم کنارش نشستم روی تخت، خیلی هم خوابم می‌اومد دلم می‌خواست همون‌جا بیفتم بخوابم!
- ماهرخ بیا.
خواب از سرم پرید! جانم؟! چه غلط‌ها! همینمون کم بود، چشمم روشن! چشم من رو دور دیدن این دوتا! خاک به سرم ماهرخ و صدا می‌کرد می‌خندید.
با فکر خبیثی که به سرم زد، خم شدم روش و لبم رو آروم روی لپش گذاشتم و بوس کردم که خندید. دوباره انجام دادم که یهو سفت من رو چسبید! خاک بر سرم.
یه‌دونه زدم تو سرش که دو متر پرید هوا و نشست رو تخت، به‌خاطر حرکتش از تو بغلش دراومدم و نشستم رو تخت، نفس‌نفس می‌زد.
- خاک تو سرت حالا خواب رفیق من رو می‌بینی؟ آره؟ چشمم روشن.
با موهای به هم ریخته، چشم‌های باد کرده و خواب‌آلود، پیشونی خیس از عرق به روبه‌رو خیره شده بود.
- خواب بود؟ ولی یکی بوسم کرد! بغلم بود!
پوکر فیس چهار زانو نشستم و دستم رو گذاشتم رو زانو‌هام.
- من بودم دیوانه توهم نزن.
برگشت سمتم و متعجب نگاهم کرد.
- تو بودی؟
سرم رو چند بار تکون دادم.
- آره
اخم‌هاش رو کشید تو هم.
- غلط کردی، حالا لپ‌های من رو می‌بوسی؟
دست‌هام رو بغل کردم و حق به جانب گفتم.
- آره داداشمی دوست دارم؛ حالا بی‌خیال، قضیه چیه؟ ها؟
دستش رو کرد تو موهاش و کله‌ش رو خاروند.
- قضیه چی؟ هیچی.
چشم‌هام رو ریز کردم.
- من رو نپیچون.
دراز مشید و دوباره بالشت رو بغل کرد.
- والا هیچی.
یدونه محکم زدم توی بازوش.
- وا هیچی؟ به من دروغ نگو.
جایی که زدم رو با دستش مالید.
- خیلی خب دوسش دارم.
از روی تخت پریدم پایین.
- وای هورا؛ آخ جونم عروسی.
دست چپم رو گذاشتم روی کمرم و با دست راستم بشکن زدم و کمرم رو پیچ و تاب دادم.
- عروسی چیه دیوونه؟ اون که من رو دوست نداره.
از حرکت ایستادم و در همون حالت نگاهش کردم که چشم‌هاش رو بسته بود و داشت حرف می‌زد.
- تو از کجا می‌دونی؟ خیلی هم دوستت داره و تو کفته!
جوری که انگار خودش می‌دونه و مثلاً نمی‌دونه پرسید:
- واقعاً راست میگی؟
حالتم رو عوض کردم و اون یکی دستم رو هم به کمرم زدم.
- آره به‌ خدا، به جون خودم.
همون‌جور روی بالشت سرش رو تکون داد.
- این عالیه، باید بهش بگم.
- آره ولی الان نه، الان زوده. اگه رفتیم ایران بهش بگو. مستقیم هم نه غیر مستقیم متوجه‌اش کن؛ من هم کمک می‌کنم.
پاهاش رو جابه‌جا کرد.
- مرسی، حالا بذار بخوابم.
نشستم روی تخت و تکونش دادم.
- چی‌چی رو بخوابم؟ من گشنمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
- به من چه؟ گفتم شام بخور.
همچنان چشم‌هاش رو بسته بود.
- داداش گرسنمه.
پوف صدا داری کشید و چشم‌هاش رو باز کرد.
- ای خدا، من چه گناهی کردم که تو نفس منی؟
افتادم روش و بغلش کردم.
- دورت بگردم من.
من رو از خودش جدا کرد و بلند شد.
- پاشو بریم غذا بخور.
من هم بلند شدم.
- بریم.
روی نوک انگشت‌هام وایسادم یه ماچ آب‌دار از لپش کردم که اون هم پیشونی‌م رو بوسید. آروم و بی سر و صدا از پله‌ها رفتیم پایین و به آشپزخونه که روبه‌رو سمت راست پله‌ها و با فاصله از یه راه‌روی کوچیک که تهش در ورودی بود قرار داشت رفتیم. یکم غذا از توی یخچال درآورد و روی گاز برام برام گرم کرد، ریخت توی بشقاب و جلوی من که نشسته بودم رو صندلی نهار خوردی و پشت میز گذاشت، خودش هم رو صندلی روبه‌روی من نشست تا من بخورم.
بعد از خوردنم و شستن ظرفش آروم رفتیم بالا، شب بخیر گفتیم هر کی رفت اتاق خودش.
منم که با شکم سیر خوابیدم و خواب بهار رو دیدم.
با نوری که از پنجره افتاده بود روی چشمم بالشت رو از زیر سرم کشیدم گذاشتمش روی چشمم تا یکم دیگه بخوابم، ولی امان از وقتی که موقع خواب یه چیز بره روی مخت و خوابت رو به هم بریزه؛ مگه دیگه خوابم برد!
بالشت رو برداشتم گذاشتم کنارم و بلند شدم نشستم، چشم‌هام رو باز کردم یه خمیازه طولانی کشیدم؛ پاهام رو گذاشتم زمین و بلند شدم رفتم از اتاق بیرون و مستقیم تو در روبه‌روی اتاقم که دستشویی بود.
دست و روم که شستم تو آینه به موهای ژولیده‌ام نگاه کردم، کی حوصله داره اینارو شونه کنه آخه!
دوباره رفتم تو اتاقم از توی کشو شونه‌ام رو برداشتم کشیدم به موهام و بافتمشون. رفتم پایین، طبق معمول کسی خونه نبود و فقط منه بیکار تو خونه بودم. هیراد که مدرسه‌اس، رهام که سر کاره، بابا که سر کاره؛ هما هم همیشه صبح‌ها میره کلاس خیاطی!
این‌که چه‌طور یه زنگ خنگ عین هما زبان یاد گرفت ما هممون تو موندیم توش! با من کلاس فشرده تو ایران ثبت نام کرد تا وقتی اومدیم این‌جا خانوم روابط اجتماعیش لطمه وارد نشه. برای خودم از یخچال صبحونه چیدم رو میز، حداقل وقتی نیست خودم خوب می‌خورم.
بعد از صبحانه بلند شدم رمانی که خریدم و نصفه خوندمش رو دستم گرفتم. داستان یه دختر فقیر بود، که کفش واکس می‌زد و یه روز یه پسره میاد کفشش رو واکس بزنه؛ عاشق دختره میشه‌. بعد اون هر روز میاد تا کفشش رو واکس بزنه و بعدش هم دست دختر رو می‌گیره، می‌بره خونه‌اش؛ به بهانه‌ی این‌که خدمت‌کار می‌خواد. و دختره هم قبول می‌کنه حالا تا این‌جا خوندم، برام داستان جالبیه.
گوشیم زنگ خورد و باعث شد کتاب رو بذارم کنار و به صفحه گوشی نگاه کنم، ماهرخ بود؛ یاد دیشب افتادم و لبخند زدم.
- الو سلام رها.
لبخندم بیشتر کش اومد.
- سلام ماهی، چه‌طوری؟
معلوم بود خسته‌ است.
- خوبم، تو چه‌طوری؟
پاهام رو روی مبل دراز کردم.
- به خوبی تو، چه‌خبر؟
یه قلوپ آب خورد.
- سلامتی، عشقم خوبه؟
یاد دیشب افتادم، بذار یکم اذیتش کنم‌.
- عالیه، عاشق شده.
- چی؟!
با دادی زد گوشی رو فاصله دادم از گوشم.
- کر شدم عنتر.
با جیغ‌جیغ شروع کرد حرف زدن.
- به جهنم که کر شدی، گفتی رهام عاشق شده؟
استرس داشت، خندم گرفت ولی قورتش دادم.
- آره دیگه باید بی‌خیالش بشی؛ دلش بدجور گیر کرده.
صدای گوشی رو زیاد کردم کم بود.
- حالا کی هست؟
بغضش گرفته بود.
- آشناست می‌شناسیش؛ دختر خوبیه و مهربونه؛ خوشگله!
با حسرت و بغض گفت:
- خوش‌بخت بشن ایشالله.
- ایشالله.
واقعاً داشتم می‌ترکیدم بذار یه‌کم تو حال و هواش بمونه.
- خوب، دیگه چه خبر؟
با صدای فین‌فین بینیش که یعنی داره گریه می‌کنه گفت:
- هیچی از دانشگاه اومدم؛ به مامانم کمک کردم الان هم نشستم؛ داشتم میوه می‌خوردم.
نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم.
- نوش جونت.
با حرص گفت:
- کوفتم شد.
خودم رو متعجب نشون دادم.
- وا، چرا؟
- عشقم پر، آینده‌م پر زندگیم پر؛ امیدم پر.
کرمم گرفت دوباره.
- خودتم بپر.
قیافه‌ش جلو چشمم ظاهر شد.
- زهرمار الان وقت شوخیه؟
بلند زدم زیر خنده.
- مرگ، عو*ضیِ ک*ص*افت، تو چه می‌فهمی عشق چیه؟ احمق ناقص العقل.
پای راستم رو انداختم روی پای راستم همون‌جور که دراز بودن.
- هوی! احترامت رو نگه‌دار، حالا یه چیزی بگم؟ بگم دختره کیه؟
جوری که انگار هم نمی‌خواد بدونه هم می‌خواد بدونه گفت:
- بگو.
کرم و گذاشتم کنار.
- خودت.
- چی؟
دوباره گوشی رو فاصله دادم.
- داد نزن میگم تو رو نگیره ها!
صداش نمی‌اومد.
- ماهی؟ ماهرخ؟ ماهی خره کوشی احمق؟
صدا پر از تعجب بود.
- رهام عاشق من شده؟
با خنده گفتم:
- بله چرا هول کردی؟
با خوشحالی و جیغ‌جیغ باز شروع کرد.
- وای خدا.
- گفتم داد نزن.
- چشم خواهر شوهر گلم دورش بگردم؛ الان بهش پیام میدم.
من فکر کردم رهام نمی‌دونه این می‌دونه برای همین گفتم:
- نه احمق اون نمی‌دونه تو می‌دونی؛ بعدش هم بذار خودش اعتراف کنه.
با ناز و عشوه خرکی گفت:
- باشه صبر می‌کنم تا خودش به حرف بیاد؛ حالا رها از کجا فهمیدی ها؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
ماجرای دیشب رو تعریف کردم که کلی قربون صدقه داداش من رفت؛ و بعدش به خداحافظی رضایت داد. گوشی رو قطع کردم روی مبل کنارم گذاشتم و مشغول خوندن شدم.
بعد از چند ساعت که از دستم در رفته بود نگاهم رو به ساعت رو دوختم، دو بعد از ظهر بود! در رو باز کردم رفتم پایین که چشمم خورد به هما که درحال تلفنی با خواهرش حرف می‌زد.
- هما نهار چیه؟
زیر لب زمزمه کرد:
- زهرمار.
از اون‌جایی که گوش‌های تیزی دارم شنیدم.
- چیزی گفتی؟
خودش رو زد به اون راه.
- نه ماهیه؛ غذا رو گازه.
چه عجب! واسم غذا گذاشته!
وارد آشپزخونه شدم و یه بشقاب برای خودم غذا ریختم، نشستم پشت میز نهارخوری چوبی قهوه‌ای و شروع کردم به خوردن.
از توی مکالمت اخیرش فهمیدم؛ که می‌خواد به خواهرزاده‌ش رو بندازه به داداش بدبخت من! ولی کور خونده، نه من می‌ذارم نه رهام. رهام هم بدون اجازه من کاری نمی‌کنه؛ پارسال هم داداشش رو می‌خواست قالب من بکنه.
داداشش برای خواستگاری با کت و شلوار و دسته گل اومد این‌جا، ولی نه من جواب بله دادم نه رهام موافق بود و نه بابا. ولی سعید داداش هما گفت: ولت نمی‌کنم آخرش مال منی؛ من هم گفتم هری بابا خوش اومدی.
من نظر بابا برام مهم نبود نظر رهام برام مهم بود، چون از وقتی مامان مرد رهام پیشم بود؛ و وقتی بابا زن گرفت از من خیلی دور شد.
پدر بودنش شد کار کردن و پول درآوردن برای ما؛ و محبتش هم کمتر شد و بیشتر شد نسبت به هیراد.
حسودی نمی‌کنم اون هم داداشمه؛ ولی خوب به‌خاطر رابطه‌ای که با مادرش دارم و حرف‌هایی که اون دم گوش بابا می‌زنه خانواده به دو گروه تقسیم شده، گروه هما و گروه من و رهام.
بلند شدم ظرف‌ غذام رو که شستم دست‌هام رو با دستمال خشک کردم و یه اسپرسو برای خودم درست کردم و با خودم بردم توی اتاقم؛ پرده یه تیکه‌ی لیمویی رنگ و که کل دیوار یه سمت اتاق رو گرفته بود سمت چپش رو کنار زدم تا بتونم در بالکن رو باز کنم؛ در بالکن رو باز کردم و وارد فضای کوچیک ولی دلنشینش شدم و روی تاب گرد توری سفید با تشک زردش چهار زانو نشستم و فنجون سفید رو نزدیک لبم بردم و مزه‌مزه‌ش کردم.
گوشی‌م رو برداشتم و از فضا یدونه استوری گذاشتم. که اولین نفری که دید مهراد بود! داداش ماهی. اومد دایرکت:
- سلام رها کوچولو احوال شوما؟
با خنده شروع کردم به نوشتن:
- اولاً سلام، دوماً کوچولو خودتی؛ سوماً خوبم و چهارماً شما چه‌طوری بابابزرگ؟
من مهراد رو مثل داداشم دوست دارم خیلی پسر خوب، چشم و دل پاک و مهربونیه.
به پروفایلش نگاه کردم که یه عکس از خودش که روی یه سنگ بزرگ توی یه جنگل نشسته بود و دستش رو داخل موهای قهوه‌ای رنگش کرده بود. جواب داد:
- رهی حالم بده احوالم بده.
نوشتم:
- خاک عالم تو سر زنت چرا؟
با این‌که زن نداشت ولی همیشه نقطه‌ای که روش باهاش شوخی می‌کردم زنش بود.
نوشت:
- اِوا! چرا به عیال من فحش میدی؟ دور از شوخی دلم گرفته؛ دل تنگ شمام، می‌دونی که جز شما کسی و ندارم؛ با هیچ‌ک.س جوش نمی‌خورم. هم من هم ماهرخ.
نوشتم:
- دل منم برای شما تنگ شده، هم من هم رهام ولی چه کنیم؟ قراره رهام کارش جورشه منو بیاره ایران؛ دلم برای مامانم تنگ شده.
نوشت:
- خدا خاله ریحانه رو بیامرزه روحش شاد.
نوشتم:
- مرسی.
نا خداآگاه با یادآوری مامتن یه قطره اشک از چشمم چکید و گونه‌ام رو گرم کرد. مامانی دلتنگت‌م.
از اینستا دراومدم و وارد گالری شدم توی موارد دلخواه عکسش رو آوردم و بوسیدمش.
- مامانی دورت بگردم، چرا زود منو تنها گذاشتی؟ منی که کلی حرف‌های دخترونه داشتم که فقط باید به مامانم می‌گفتم.
در حال حرف زدن با عکس مامان بودم که متوجه نشدم کِی و چه‌جوری رهام چه‌جوری اومد که من نفهمیدم و من رو در آغوش گرفت. تنها آرام بخش این روزهای من رهام بود. سرم رو بوسید:
- الهی رهام بمیره، مگه من مردم؟ که یه‌دونه‌ی من حرف‌های دخترونه‌اش تو دلش بمونه؟ اگه روت نشد بهم بگی پیام بده، تو پیام بگو بهم دور سرت بچرخم. حیف آسمون نیست ابریش می‌کنی؟ چشم‌های نفس من همیشه باید آفتابی باشه، باشه؟
آروم شدم آروم‌‌ِآروم. دست‌هام رو دورش سفت‌تر کردم و محکم‌تر بغلش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,421
مدال‌ها
12
- داداشی؟
- جانم نفس من؟
- همه چی رو می‌تونم بهت بگم؟
- الهی دورت بگردم آره عمر من، هر چی که باید بگی؛ من خیلی چیزها رو خودم می‌دونم و درک می‌کنم پس با من راحت باش خوب؟
- باشه.
- فدات بشم رها فشارت می‌افته، بیا یه‌کم خوراکی شیرین بخور.
راست می‌گفت همیشه زیاد گریه می‌کنم، فشارم میفته. دستم رو گرفت و بلندم کرد باهم رفتیم پایین، اشک‌هام رو پاک کردم وقتی که گریه می‌کنم یا ناراحتم چشم‌هام طوسی میشه. رهام هم این‌جوریه یادمه وقتی مامان مرد؛ چشم‌هاش طوسی شده بودن.
از دست کارهای بابا مرد بعد الان بابا، از گل نازک‌تر به خانوم نمی‌گه ولی مادر من رو کشت.
باهم رفتیم تو حیاط رو تاب نشستم و رهام هولم می‌داد، خیلی خوب بود وقتی حس می‌کردی باد خنک تو اوج به صورتت می‌خوره.
- رهای من.
- جونم؟
- چی می‌خوری برات بیارم بخوری؟
- کیک تو یخچال هست میاری برام؟
- چشم، رو چشم خوشگل من.
رفت داخل خونه و بعد چند دقیقه با یه سینی اومد، نشست کنارم رو تاب دو تا تیکه کیک آورده بود هردومون خوردیم.
- ممنون داداش.
- نوش جونت عزیزم.
- میگم فردا ساعت چند میریم پایگاه‌تون؟
- ساعت ده صبح.
- آها باشه؛ من چی باید بگم؟
- من صحبت می‌کنم، هر چی ازت پرسید جواب بده.
- باشه پسره چند سالشه؟
- به این کارها چی‌کار داری؟
- بگو دیگه می‌خوام بدونم.
- بیست و نه سالشه.
- آها خوشگله؟
یهو بلند زد زیر خنده.
- وا! چته رهام چرا می‌خندی؟
- اون از اونا نیست بیفته تو تور.
- کدوم تور؟
- همونی که براش پهن کردی.
- من که تور پهن نکردم.
- به خوشگل یا زشتش چی‌کار داری؟
- اعه خوب پرسیدم دیگه.
- خیلی بد اخلاقه و مغروره به این راحتی ها پا نمیده.
- عه واقعاً؟
دوباره خندید.
- دیدی تور پهن کردی؟ بی‌خیال اون شو خوشگله، ولی اخلاقش اصلاً خوب نیست مخصوصاً با جنس مخالفش.
- وا ایش از خداش هم باشه.
خندید.
- خوب از خداش نیست بعدش هم؛ اون اصلاً در حد تو نیست قربونت برم.
- بره گمشه.
- خیلی خوب.
- میگم بعضی وقت‌ها نمی‌اومدی خونه کجا می‌موندی؟
- خوابگاه پایگاه.
- خوابگاه داره؟
- آره یه عالمه.
- اه نمی‌دونستم.
گوشیش زنگ خورد سرک کشیدم دیدم سیو شده aydin‌ « آیدین».
- اعه اون مردک گند اخلاقه.
با خنده گفت:
- آره عزیزم همونه.
- بذار بلندگو.
- چشم.
جواب داد گذاشت بلندگو:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین