دیباچه
گاهی باید رفت، حتی از پیش عزیزی که دیگر نداریش...
باید بری و برای عزیز آینده بسازی زندگی خودت و اورا، باید نگذری از حقی که به گر*دن شماست و بگذری از چیزی که دیگر نیست.
رفتن به این معنی نیست مهم نیست، به خاطر مهم بودن باید رفت... .
***
با دمپایی های ابری تندتند از پلهها اومدم پایین و ب*غ*ل رهام پریدم.
- سلام داداشی خسته نباشی.
برگشت سمتم و دست بزرگش حصار بدنم شد، انگشتهای کشیدهاش رو روی موهام کشید و نوازش وار بالا پایین برد.
- سلام نفس من ممنون؛ چهطوری؟
محکمتر بغلش کردم.
- خوبم، تو چهطوری؟
- به خوبی تو عزیزم.
هیراد با قد کوتاهش که تا کمر رهام میرسید خندون سمت رهام اومد.
- سلام داداش خسته نباشی.
رهام من رو از خودش جدا کرد و چشمهای آبیش رو به چشمهای قهوهای هیراد دوخت.
- سلام عزیزم، ممنون.
هیراد دستهایش رو تا بالای کمر رهام رسوند و ب*غ*لش کرد، رهام هم تا حدی به جلو خم، دستهایش رو روی پشت هیراد گذاشت؛ شاید گاهی بهخاطر مادرش حوصله اون رو نداشت ولی باز برادرش بود.
پدر من یک سال بعد از فوت مادرم، با هما خانوم ازدواج کرد و حاصل اون ازدواج هیراد. من و رهام از یه مادریم و ارثی که از مادرمون بردیم چشمهای هم رنگمونه! حالت چشم و بینی هم از مادر زیبامون برامون مونده. رهام بیست و شش ساله گاهی اندازه یک مرد پنجاه ساله من رو درک میکنه، گاهی مثل یه بچه پنج ساله باهام لج میکنه؛ در بیشتر مواقع اصلا اختلاف پنج سالهای بین من و اون معلوم نمیشه. من، یه دختر ده ساله که مادرش مرد برادرش شد همهکَسش.
وقتی دوازده سالم شد مجبور شدیم بهخاطر کار بابام مهاجرت کنیم به انگلستان و در شهر لندن زندگی کنیم.
گاهی بابا خیلی خیره من میشه و همین باعث حسادتهای هما میشه، چون برای بابا شباهت مادرم رو میدم و باعث میشم یاد همسر اولش بیفته؛ خانوم ناراحت میشه!
- آبجی گلم چرا تو فکره؟
از فکر دراومدم و به چهره مهربونش که با ریش های مرتب و موهای تقریباً بلند مشکیش که صورتش رو قاب گرفته بودن نگاه کردم.
دوباره دستهایم رو باز کردم و بغلش کردم.
- دلم برای مامانی تنگ شده.
دستهاش رو دورم حلقه کرد.
- دل منم براش تنگ شده، بهت قول میدم چندوقت دیگه سر خاکش ببرمت.
کمی خوشحالی و ذوق به دلم سرازیر شد.
- باشه هر چه زودتر بهتر.
سرش رو به سر من چسبوند.
- چشم، شما فقط بخند.
لبخندی زدم که لپم رو ب*و*س کرد.
- اگه رها خانوم یه دونه بوسم کنه، میخوام غافلگیرش کنم.
با ذوق و چشمهای خوشحال، بهش منتظر نگاه کردم.
- چی؟ چه غافلگیری؟
انگشتش رو گذاشت رو گونهاش و صورتش رو به طرف من کج کرد.
- اول ب*و*س.
لبهام رو روی گونه نرمش گذاشتم و ب*و*سش کردم، منتظر نگاش کردم.
- با آیدین حرف زدم، با اومدنت موافقت کرد.
انقدر شوک زده و خوشحال شدم که نزدیک بود جیغ بزنم، دستهام رو دور گردنش پیچوندم و از گ*ردنش آویزون شدم، م*اچ موچ ب*و*س کردم؛ که من رو از خودش جدا کرد.
- اَهاه حالم بد شد؛ عنتر اه.
دماغم رو جمع کردم و گفتم:
- زهرمار از خدات هم باشه.
آیدین سر گروه گروهی که رهام توش فعالیت های امنیتی انجام میداد بود و جالبی ماجرا اینجا بود که ایرانی هم هست، رهام هشت ساله داخل یک گروه پلیس مخفی لندن کار میکنه، من هم عاشق شغل پلیسی بودم و قرار بود با سرگروه صحبت کنه که من هم برم تو.
- قربونت برم من، رهام دستت درد نکنه.
چشمهاش رو به چشمهام دوخت و لبخند چاشنی صورتش شد.
- خدا نکنه، فقط فعلاً به بابا نگو.
سرم رو برای تایید تکون دادم.
- چشم.
لبخندی زد.
- بیبلا. راستی قراره پس فردا بریم اونجا از دهنت نپره یه وقت آیدین صداش کنی، باید بگی آقای فرهادی.
خندم گرفت و با خنده گفتم:
- باشه.
سرش رو تکون داد.
- یه پسر ایرانی دیگه هم اونجاست که اسمش علیِ، ما سه تا دوستهای صمیمی هستیم که باهاش حتماً آشنا میشی.
سرم رو تموم دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- باشه.
نگاهش رو تو خونه چرخوند.
- خب این زن بابا کجاست یه چایی به ما بده؟
منم به جایی که نگاه میکرد نگاه کردم.
- رفته خرید. باز خوبه به تو چایی میده من که از گشنگی میمیرم.
اخمهاش رو تو هم کشید دستهایش رو به کمر یکم بالاتر از کمربند مشکی براقش زد.
- یعنی چی؟
شونههام رو بالا انداختم و نگاهش کردم.
- یعنی همین، صبحونه که حاضر نمیکنه ناخنهایش میشکنه! نهار هم هر چی از شام مونده باشه رو حالا کم باشه یا زیاد یه جوری تقسیم میکنه بین سه نفر که چهار پنج قاشق شاید به من برسه. شبها با حضور شماها غذای خوب به منم میرسه!
با همون اخمش بهم خیره شد و گفت:
- الان داری بهم میگی؟
ابروهام رو بالا انداختم:
- آخه جدیداً اینجوری شده نمیدونم چشه؟ یه مدتها اینجوری شده.
یه پوف صدا دار کشید و نگاهش رو به جای دیگهای دوخت.
- باید با بابا صحبت کنم.
سر تکون دادم.
- اوهوم، الان خودم برات قهوه میارم.
سرش رو به بالا تکون داد و گفت:
- نه چایی میخوام.
دستم رو روی س*ی*نههام گذاشتم و خم شدم به سمت پایین.
- چشم رو دو تا چشمهای کورم.
خندید و دستهایش رو کرد توی جیبهای شلوار راستهی مشکیش و به سمت مبل های داخل پذیرایی رفت، من هم رفتم تو آشپزخونه و برای خودم و خودش چایی ریختم و توی سینی گذاشتم، بردم سمتش و خم شدم تا برداره و بعدش خودم روی مبل روبهروش نشستم و با کیک چاییمون رو خوردیم.