جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,853 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- چی‌شد دکتر؟
- خوش‌بختانه به موقع رسوندینش بیمارستان، بیشتر آبی که تو ریه‌هاش رفته رو از ریه‌هاش خارج کردین که خیلی کمک به بهبودیش کرده؛ نگرانش نباشید حالش الان خوبه ولی ممکنه دچار تنگی نفس کوتاه مدت یا شایدم بلند مدت بشه؛ الان هنوز بی‌هوشه ولی یکم که بگذره به ‌هوش میاد ولی امشب باید بستری باشه تا ببینیم وضعیتش چه‌طور میشه.
- ممنونم دکتر.
- وظیفه‌ام بود.
دکتر که رفت رفتم داخل اتاق و کنار رها روی تخت خالی کنارش نشستم.
به قیافه‌اش زل زدم، آخه من چه‌جوری باهاش سرد باشم؟ چه‌جوری از خودم متنفرش کنم؟ چه‌جوری وانمود کنم واسم مهم نیست؟ وقتی می‌دونم اون همه‌ی زندگی منه.
آره رها تمام زندگی من شده. نمی‌دونم کی و کجا؟ فقط می‌دونم اون برام از هر چیزی مهم‌تره. می‌دونم حاضرم هر کاری بکنم که به رها آسیب نرسه و آرامش داشته باشه.
وقتی دیدم رفت زیر آب خیلی ترسیدم، ترس از دست دادن رها حتی فکرش هم اذیتم می‌کنه.
شاید من زیادی سخت می‌گیرم و باید بذارم دلم تصمیم بگیره، شاید اگه عاشق رها باشم بتونیم یه زندگی خوب داشته باشیم؛ شاید کنار رها خوش‌بخت بشم و شاد باشم.
چی دارم میگم؟ من عاشقش بشم اون چی؟ اون‌هم عاشق من میشه؟ الان حس اون همون حسیه که من دارم؟ پس چرا ان‌قدر دهن به دهن من می‌ذاره؟ اون از من بدش میاد من می‌دونم.
ولی اون روز از تمرین برگشتم اتاقم تو گوشیش بود، رفتم بالا سرش ولی متوجه نشد و من سرک کشیدم تو گوشیش؛ داشت عکس‌های من رو نگاه می‌کرد و رو لب‌هاش لبخند بود.
خوب شاید اون‌هم به من حس‌هایی داشته باشه، ولی اون‌هم مثل من مغروره و نمی‌خواد چیزی بگه؛ درستش هم همینه که مرد از علاقه‌اش بگه و اعتراف کنه نه خانم... ‌.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
یه شب بستری موند و صبح مرخص شد ولی تو نفس کشیدن به مشکل می‌خورد و نفسش سخت بالا می‌اومد که دکتر دارو داد و گفت سر ساعت بخوره خوب میشه، دکتر گفت خداروشکر تنگی نفس الان رها کوتاه مدته و زود برطرف میشه.
رها سوار ماشین شد و راه افتادیم به سمت پایگاه، باید یه نقشه برای امتحان کردن رها بکشم که احساسش رو بفهمم
امروز رو نقشم کار می‌کنم.
رسیدیم و رها پیاده شد حالش خوب بود. ماشین و پارک کردم و منم پیاده شدم و با هم رفتیم داخل.
- رها تو برو اتاق من میرم پیش بچه‌ها.
- خوب منم میام خیلی عقب افتادم آیدین.
- امروز استراحت کن فردا بیا، حالا برو.
سر تکون داد و رفت و منم به راه رفتن رها خیره شدم، لاغره ولی نه اون‌قدر که انگار چوب خشکه و ممکنه بشکنه به اندازه لاغر بود و دوست داشتم؛ نه چاغه نه خیلی لاغر.
منم رفتم پیش بچه‌ها و روی تمرین‌هاشون نظارت کردم. با دیدن ماریا دختری که چهار روزه اومده این‌جا یه نقشه جرقه زد تو مغزم، بهترین کار همینه رها ماریا رو ندیده و اون‌هم تازه اومده پس بهترین سوژه ماریاست.
باید خودم رو بهش نزدیک نشون بدم جلو رها و عکس‌العمل رها رو ببینم. فردا که قراره بیاد تمرین نقشه رو اجرا می‌کنم… .
قدم می‌زدم و رو حرکات بچه‌ها نظارت می‌کردم که کسی کم کاری نکنه و عقب نباشه، خیلی از زیر تمرین در میرن و اعصاب من رو بهم می‌ریزن... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
تمرین‌ها تموم شد، باید برگردم اتاقم رفتم سمت آسانسور و منتظر موندم برسه به طبقه مورد نظر.
کلید رو از جیبم درآوردم و در رو باز کردم و رفتم تو، ساکت‌ساکت بود و انگار رها هم نبود! در رو بستم رفتم داخل که پام لیز خورد و کله پا شدم! آخ سرم ترکید. با صدای خنده رها نگاهش کردم، کارِ خودشه. خواستم بلند شم که دوباره لیز خوردم و افتادم و خنده رها بیشتر شد.
بالاخره با بدبختی بلند شدم و دستم رو به دیوار گرفتم و برزخی به رها نگاه کردم، دارم برات خانم‌‌خانم‌ها صبر کن.
- الان برات آب میارم.
باز جای شکرش باقیه عقلش می‌رسه آب بیاره بخورم، با یه لیوان برگشت و داد دستم ازش گرفتم و یه نفس سر کشیدم.
ولی با مزه کردن اون چیزی که خوردم همه رو تف کردم بیرون! مزه افتضاحی می‌داد تلخ و بد مزه، ترش و شور همه مزه‌ها بود. مزه صابون و قهوه و شامپو قاتی بود، به رها نگاه کردم که از خنده رو زمین پهن شد.
- کوفت، این زهرمار چی بود به خورد من دادی؟
- همه چی بود خیلی خاصیت داشت چرا تف کردی؟
دوباره زد زیر خنده.
- عیب نداره بخند، باید هم بخندی ولی نوبت منم میشه... .
- حالا جوش نزن چیزی نبود که، تازه این تلافی کار جناب‌عالی بود؛ برای یادآوری عرض می‌کنم تخم مرغ‌ها. یادت اومد؟
- کینه شتری داری پس آره؟
- آره پس چی؟
- خیلی خوب پس بگرد تا بگردیم.
- من که تو این گردش دارم کیف می‌کنم توهم بگرد.
با حرص نگاهش کردم، اگه اون هم عاشق من باشه فردا سکته‌اش میدم صبر کن.
رفتم نشستم رو تخت.
- غذا درست کردی یا نه؟
- نه مگه من آشپزم؟
- پس سفارش بدم؟
- آره سفارش بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
زنگ زدم و دوتا رست بیف سفارش دادم.
رها هنوز هم آروم داشت می‌خندید، عصبی شدم و بهش توپیدم:
- بسه دیگه به چی می‌خندی؟
خندش رو جمع کرد و نگاهم کرد.
- به هیچی، همین‌جوری خندیدم.
- آره جون خودت، همین‌جوری خندیدی.
- اصلاً به تو خندیدم خوبم کردم خندیدم.
- غلط کردی به من خندیدی.
- اتفاقاً دلم خنک شد، تا تو باشی با من شوخی نکنی؛ تازه از لحظه وا رفتنت فیلم گرفتم همه جا پخش می‌کنم حال کنی.
حرصی نگاهش کردم.
- کو فیلم؟
- بهت نشون نمی‌دم چون ممکنه بگیری پاک کنی، ولی مطمئن باش فیلم گرفتم و اگه بخوای با من باز شوخی کنی تو کل پایگا و فضای مجازی و حقیقی پخش می‌کنم.
- تو غلط می‌کنی، اون وقت منم تا می‌تونم اذیتت می‌کنم فکر کردی الکیه؟ منم می‌ایستم نگاه می‌کنم که تو پخش کنی.
- دیگه همینه که هست.
دیگه چیزی نگفتم، عیب نداره منم جبران می‌کنم براش.
گوشیم زنگ خورد پیک بود، رفتم سمت در و با احتیاط رد شدم و رفتم بیرون. غذا رو ازش گرفتم و برگشتم به اتاق، کف اتاق دیگه لیز نبود انگار تمیز کرده.
غذا رو گذاشتم رو کابینت و رها رو صدا زدم، از دست‌شویی اومد بیرون و با دیدن غذا ذوق زده اومد آشپزخونه.
- وای مردم از گشنگی چرا زودتر نگفتی؟
- بیا بخور که جون بگیری وقتی نقشه‌ام عملی شد بتونی دووم بیاری.
گیج نگاهم کرد.
- بخور به مغزت فشار نیار هنگ می‌کنه.
- تو برای من نقشه بکشی؟ مطمئن باش نمی‌تونی من رو شکست بدی.
- حالا می‌بینیم.
- ببینیم.
مشغول خوردن شدیم، حالا می‌بینیم کی شکست می‌خوره رها خانم… ‌.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
صبح زود‌تر از رها بیدار شدم یه چیزی خوردم و رفتم پایین، ساعت یه رب به هفت بود و بچه‌ها هنوز نیومده بودن. روی صندلیم نشستم و رفتم تو گوشیم تا وقت بگذره، رفتم تو پیج رها و زدم رو پست‌هاش.
خیلی عکس‌های ناز و خوشگلی داشت، یکیش خیلی به دلم نشست! رو یه سنگ نشسته بود و به دوربین چشمک زده بود، بی‌نهایت تو این عکس زیبا و خواستنی افتاده بود.
از روش اسکرین شات گرفتم و گذاشتم بک‌گراند!
رفتم تو مخاطبین گوشیم، رها ذخیره شده بود سرتق! خندم گرفت از چیزی که ذخیره کردم، ولی اوایلش خدایی خیلی سرتق بود و هنوز ‌هم هست ولی یکم کم‌ شده.
از برنامه اومدم بیرون و عکسش اومد جلو چشم‌هام، ناخداگاه نزدیک لبم بردم و صورتش رو بوسیدم! خودم هم از کارم تعجب کردم این کار از من بعید بود.
گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم تو جیبم، همین لحظه دونه‌دونه بچه‌ها اومدن داخل سالن؛ فقط در جواب سلامشون سر تکون می‌دادم عادتم بود.
آخرین نفر رها بود که خواب آلود وارد شد، از قیافه‌ش خندم گرفت و نزدیک بود لبم به خنده باز بشه که جلوش رو گرفتم.
- چرا دیر پاشدی از خواب؟ هوم؟
- به تو چه؟ دوست داشتم دیر پاشم.
- حالیت می‌کنم صبر کن.
- تونستی حتماً بکن عزیزم.
راه‌‌شو گرفت رفت پیش بقیه! عجب گیر آدمی افتادم ها.
خواستم برم پیش بچه‌ها که ماریا اومد کنارم! به‌به نقشه خودش اومد جلو پس بهتره اجرا کنم، برای اولین بار سعی کردم به کسی که ازش بدم میاد لبخند بزنم؛ اون هم وقتی دختر باشه!
با دیدن لبخندم قرمز شد و نگاهم کرد، یکم مِن‌مِن کرد تا حرفش رو بزنه:
- بگو راحت باش.
- میگم آقای فرهادی میشه یکم تو تمرین کمکم کنید؟
بهتر از این نمی‌شه این بهترین کاره برای فهمیدن احساس رها نسبت به من.
- حتماً چرا که نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
ماریا راه افتاد سمت بوکس، آخه بوکس کار داره من بخوام کمکش کنم؟ تو چی کمکش کنم من آخه؟
رها هم رو اون یکی بوکس داشت کار می‌کرد و یه نگاه به من انداخت و دوباره مشغول کارش شد، ماریا بهم نگاه کرد و با دستش ور رفت!
- من نمی‌تونم محکم بزنم.
خوب من چی کنم؟ یه فکر اومد تو ذهنم! بهتره دستش رو بگیرم و باهاش به بوکس ضربه بزنم، این‌جوری رها هم می‌بینه و خودم رو نزدیک ماریا می‌کنم؛ همین‌ کارو انجام دادم و دست‌های ماریا رو گرفتم نزدیک بوکس کردم و ضربه زدم.
ضربه‌م اون‌قدر محکم بود که جیغ ماریا دراومد! خوب بچه ننه واسه چی پاشدی اومدی پلیس بشی آخه؟ نمی‌تونی درد ضربه زدن به بوکس تحمل کنی بعد می‌تونی درد تیر خوردن تحمل کنی؟
همه نگاه‌ها برگشت سمت ما از جمله رها، رها فقط به دست ما نگاه می‌کرد و آب دهنش رو تندتند قورت می‌داد.
سرش و تکون داد و به کارش مشغول شد! الان این یعنی چی؟ نمی‌دونم شاید باید قضیه حساس‌تر بشه.
به ماریا نگاه کردم:
- دردت گرفت؟
اون هم خودش رو لوس کرد و چندشم شد.
- آره خیلی درد داشت.
- آره ضربه زدن به بوکس اولش خیلی درد داره ولی عادت می‌کنی عزیزم.
عزیزم و به زور تونستم به زبون بیارم، چه‌قدر سخته کاری رو انجام بدی که ازش متنفری.
- ولی اگه شما کنارم باشید کمتر دردش رو احساس می‌کنم.
شاخ چهار متری درآوردم! جان؟! این چه زود صمیمی شد! من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی؟ ولی باید نقشم رو بازی کنم، چاره‌ای ندارم حالا که وارد نقشم شدم باید تا ته برم.
- امیدوارم عزیزم چون دوست ندارم درد بکشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
کاش این جمله رو از ته دل به رهای خودم می‌گفتم نه به این و از رو اجبار، چون واقعاً طاقت درد کشیدن رها رو ندارم و عذاب می‌کشم وقتی درد می‌کشه.
ماریا قرمز شد و به دستش که هنوز تو دست من بود خیره شد، جوری وانمود کردم که انگار اتفاقی نگاهم به رها افتاد.
می‌تونستم تشخیص بدم که چشم‌هاش طوسی شدن و توش پر اشک بود و هر لحظه ممکن بود بریزه رو گونه‌هاش! زود نگاهش رو گرفت و به کیسه بوکس خیره شد و چشم‌هاش و بست.
یه فریاد کشید و دستش رو برد عقب و محکم کوبید تو کیسه بوکس که بعدش آخش رفت هوا، ماریا رو تقریباً هول دادم اون‌ور و دویدو سمت رها. خم شده بود و دستش رو گرفته بود و آروم ناله می‌کرد، سرش رو گرفتم و آوردم بالا که دیدم اشک‌هاش رو گونه‌اش روونه! دلم گرفت من طاقت این اشک‌ها رو ندارم من نمی‌خوام رها گریه کنه.
رها همه چیز منه گریه‌اش باعث میشه دلم بگیره، بغض کنم اون زندگی منه گریه‌اش داغونم می‌کنه. خودش رو ازم دور کرد نزدیک کیسه بوکس شد و دوباره با همون دست محکم ضربه زد! فقط ضربه‌های محکم می‌زد و اشک‌هاش پی در پی از چشم‌هاش می‌افتادن رو زمین و داغ دل من تازه‌تر می‌شد. بازوهاش رو گرفتم و کشیدمش عقب ولی زود از دستم دراومد و دوباره ضربه زد، این‌بار محکم‌تر گرفتمش و کشیدمش تو بغل خودم.
هق‌هق خودش رو خفه کرد و سعی کرد خودش رو از بغلم بکشه بیرون، ولی محکم به خودم فشارش دادم و سرش داد زدم:
- واسه چی این‌قدر محکم می‌زنی؟ استخون‌های انگشت و مچت شکست.
- به جهنم به درک ولم کن.
- ولت نمی‌کنم تا آروم شی.
- میگم ولم کن راحتم بذار.
- آروم شدی باشه ولت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
دیگه چیزی نگفت و تو بغلم موند، همه داشتن نگاهمون می‌کردن برام مهم نبود الان مهم حال رها بود؛ علی فقط زل زده بود به رها که تو بغل من بود و از این کارش عصبی شده بودم؛ همه‌جا باید به رها زل بزنه و بره رو اعصاب وامونده من.
رها که آروم شد آروم از بغلم اومد بیرون و رفت سمت کیسه بوکس و روش دست کشید! خواست دوباره مشت بزنه دستش رو آورد عقب که رو هوا گرفتم.
- دیگه حق نداری بوکس کار کنی فهمیدی؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید رو گونه‌اش.
- چرا؟ مگه من با بقیه فرق دارم؟
- همین که گفتم برو رو تردمیل.
دستش رو از تو دستم محکم کشید بیرون و رفت. لعنت به من‌ِ بی فکر، تقصیر منه احمقه با این فکرهای پوچم.
آخه این چه کاری بود من کردم؟ چرا اذیتش کردم؟ ولی… .
یعنی دوستم داره؟ عاشقمه؟ بهم علاقه داره؟ اگه نداره پس چرا این‌جوری کرد؟ بالاخره فهمیدم اون هم به من حس داره.
چه خوبه که احساس من یه طرفه نیست و اگه ابراز علاقه کنم منو پس نمی‌زنه چون خودش هم به من علاقه داره.
نشستم رو صندلی و سرم رو بین دست‌هام گرفتم، اگه دستش اذیت شده باشه چی؟ اون ضربه‌ای که رها به کیسه می‌زد من می‌زدم دستم درد می‌گرفت چه برسه به اون که ضعیف‌تره.
یهو صدای شکست اومد! سرم رو بلند کردم، صدا از اتاق تمرین بود که سه تا اتاق داخلشه.
با وحشت و ترس دویدم سمت اتاق در رو باز کردم و رفتم سمت اتاق تردمیل و درش رو باز کردم، رها رو زمین نشسته بود و خورده شیشه جلوی پاش پخش بود و از دستش هم خون می‌چکید روی زمین! داد زدم و رفتم سمتش.
- رها.
سرش رو آوردم بالا این‌قدر گریه کرده بود چشم‌هاش طوسی تیره شده بود و پف کرده و قرمز بود! کف دستش خط عمیقی افتاده بود و خون کل دستش رو گرفته بود، بالاتر از مچ دستش هم زخمی شده بود روی رگ‌هاش.
- چه غلطی کردی تو؟
بی‌صدا اشک می‌ریخت و زل زده بود به چشم‌هام، چشم‌هاش خواستنی‌تر و معصوم‌تر شده بودن؛ ولی من نمی‌خوام رها هیچ‌‌وقت گریه کنه.
سرش رو گذاشت رو سی*ن*ه‌امم و نفس‌های عمیق کشید!
- رها با توام این چه کاری بود تو کردی؟ الان می‌برمت دکتر.
بغلش کردم و بلند شدم راه افتادم سمت در با پام باز کردم و دویدم سمت آسانسور، رها رو یه لحظه به ماشین تکیه دادم و گذاشتم رو زمین؛ در ماشین رو باز کردم و رها رو بغل کردم نشوندم رو صندلی و سریع سوار شدم.
چشم‌هاش و دوخته بود به دستم و چشم‌ برنمی‌داشت! رسیدیم رها رو بغل کردم خودش رو چسبوند به سی*ن*ه‌ام و نفس می‌کشید! دلیل این کار‌هاش رو نمی‌فهمیدم… .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
دکتر فقط کف دستش رو بخیه زد و گفت زخم روی رگش سطحیه و نیاز به بخیه نیست، فقط هر روز باید شست و شو بده. رفتم تو اتاق پیش رها رو تخت نشسته بود و تکیه داده بود، رفتم کنارش دستش باند پیچی شده بود و یکم رد خون روی باند روی مچش بود.
- رها بلند شو بریم.
به من نگاه نمی‌کرد نگاهش رو از من می‌دزدید و این من رو اذیت می‌کرد! آروم از تخت اومد پایین و از من جلوتر راه افتاد و رفت بیرون، دزدگیر ماشین رو زدم و هردومون سوار شدیم.
چه‌جوری از دلش دربیارم؟ چه‌طوره بریم بستنی بخوریم؟ آره این خوبه رفتم سمت بستنی فروشی محبوبم، پیاده شدم و دوتا آیس‌پک شکلاتی گرفتم و سوار ماشین شدم. یکی رو گرفتم طرفش ولی حواسش این‌جا نبود و به یه نقطه خیره بود! چندبار صداش زدم تا حواسش اومد سر جاش و به دستم نگاه کرد، ولی باز چند ثانیه طول کشید ویندوزش بالا بیاد چون خیره دست‌هام بود! بالاخره به حرف اومد:
- نمی‌خوردم.
- یعنی چی نمی‌خوری؟ به زور بکنم تو دهنت؟ بگیر بخور تا به زور به خوردت ندادم.
از دستم گرفت، من از مال خودم خوردم و نزدیک بود تموم بشه ولی برای رها دست نخورده بود و داشت آب می‌شد. دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش که باعث شد نگاهم کنه، چشم‌هاش هنوز طوسی بودن و دیگه فهمیدم که وقتی ناراحته یا گریه کرده یا می‌خواد گریه چشم‌هاش طوسی میشن.
زود نگاهش رو از من دزدید!
- رها بخور، من نمی‌دونم از چی ناراحتی و دلیل این‌که این کار رو با خودت کردی چیه؟ ولی خواهش می‌کنم دیگه نگاهت رو از من نگیر، خواهش می‌کنم.
با تموم شدن جمله‌م نگاهش رو دوخت بهم. زود به خودم اومدم و لیوان آیس‌پک و از پنجره‌ام انداختم بیرون.
- بخور داره آب میشه.
بالاخره یکم ازش خورد و خوش‌حال شدم که به حرفم گوش کرد، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت پایگاه. غرق جاده بودم که صداش من رو به خودم آورد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- ماریا تازه اومده تو پایگاه درسته؟
بهش نگاه کردم حتماً بهش حسودی می‌کنه.
- آره.
- دختر خوشگلیه، موهای خرمایی کوتاه با چشم‌های قهوه‌ای.
بهتره ازش تعریف کنم تا جبران اون کار احمقانه‌ام بشه.
- تو قشنگ‌تری.
با چشم‌های خوشگلش با تعجب خیره من شد.
- من حقیقت رو میگم دروغ بلد نیستم بگم.
- ولی اون خوش‌هیکل‌تر از منه هیکلش ورزشکاریه.
- همه چی مگه اندامه؟ اتفاقاً چیزی که برای من اصلاً مهم نیست اندامه.
- واقعاً برات مهم نیست؟
- آخر از همه چی برام یکم مهمه.
- خوب به من چه؟
باز برگشت به روحیه سرتقش، نشد یه بار آدم باشه تو صحبت کردن با من.
برگشتیم پایگاه و رها پیاده شد و آروم رفت سمت ورودی و منم بعد از پارک ماشین رسیدم بهش، انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد چون غرق بود و این باعث کند شدنش شده بود.
- رها من باید فردا برم پیش رهام.
از حرکت ایستاد و بهم نگاه کرد.
- ولی یه هفته نشده که هنوز… ‌.
- می‌دونم رهام به مشکل خورده.
- حتماً فردا باید بری پیش رهام؟
- آره چاره‌ای نیست مشکل داره.
- باشه، ساعت چند می‌خوای بری؟
- صبح زود.
- باش.
دیگه چیزی نگفت و راه افتاد سوار آسانسور شدیم و رفتیم تو اتاقم. رها پکر بود پکر‌تر شده بود و بدجور تو خودش بود! وقت نهار شده صبح که رفتیم تمرین و اون‌جوری شد و بعدش هم رفتیم بیمارستان و الان ساعت دو بعدازظهره!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین