جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [روح ناآرام] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رقیه با نام [روح ناآرام] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 463 بازدید, 10 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [روح ناآرام] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رقیه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
اسم رمان: روح نا آرام
اسم نویسنده: رقیه کروشاتی
ژانر رمان: ترسناک، تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۶)
خلاصه رمان: دختری که هیجان را دوست دارد یک روزی برای تفریح به خانه‌ی مرموزی می‌رود با چه چیزی سرو کار دارد؟
این دختر با اتفاقاتی که در خانه می‌افتد توهم زا میشود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
من دختری که عاشق هیجان هستم، داشتم فیلم ترسناک می‌دیدم که یک دفعه برق‌ها رفت. تنها زندگی می‌کردم خانوادم رو در اتفاق تصادف از دست داده بودم بعضی وقت‌ها از تنهایی با دوست‌هام می‌رفتیم بیرون حتی یک بار شمال رفتیم که خیلی خوش گذشت. داشتم از ترس به اطرافم نگاه می‌کردم که سریع چراغ اضطراری روشن کردم، که دیدم چیز مشکوکی دیده نمیشه. گوشه‌ای از خونه نشستم و با گوشیم مشغول شدم فقط داییم و بچه‌هاش همیشه بهم سر می‌زدن. به دوستم مهناز زنگ زدم و گفتم:
- برقمون رفته میشه بیای سمتم معلوم نیست کی برق بیاد.
صدای خنده شنیدم که حرصم گرفت.
مهناز: باشه الان سریع میام سمتت. کمی تحمل کن لولو تو رو نمی‌خوره!
بی‌شرف قطع کرد! منتظر اومدن خانم شدم که بعد بیست دقیقه در خونم زده شد تا درو باز کردم با نیش باز مهناز مواجه شدم با انرژی بهم سلام کرد.
مهناز: چه‌طوری رفیق؟ گرخیدی از تاریکی؟
پس سرش زدم و گفتم:
- تو شجاعی بیا ببینم نمی‌ترسی؟ خیلی رو مخی.
بهم چشم غره رفت کیفش روی مبل انداخت و روی مبل نشست بعد چند دقیقه دیدم برق اومد. مهناز با دست گذاشتن زیر چونش واسم پلک زد. پوفی کشیدم و آشپزخونه رفتم تا شربت درست کنم و میوه بذارم.
تا از دوستم پذیرایی کردم بی‌حوصلگی من رو دید گفت:
- دختر چرا این‌قدر بی‌‌انگیزه هستی؟ می‌خوای بریم شیراز؟
با چشم‌های خستم گفتم:
- شیراز اگه هیجان داشته باشه میام بقیه هم میان؟
با ور رفتن گوشیش گفت:
- آره سمیه و زهرا هستن. بریم یکم روحیمون وا شه.
چشمی گفتم سمیه در شرف نامزدی بود زهرا متاهل بود فقط من و مهناز مجرد بودیم.
دوباره صدای زنگ در شنیدم دیدم پسر همسایمون تقی هست دو سال ازم بزرگتر بود با دیدنم به سختی گفت:
- مامان شما رو واسه گردش فردا دعوت کرده، خوشحال می‌شیم باهامون بیاین.
- باید فکر کنم تصمیمم رو گرفتم بهتون خبر میدم.
دیدم خوشحال شد و خداحافظی کرد رفت.
تا درو بستم مهناز گفت:
- باز این پسر همسایتون بود؟
روی مبل نشستم و نگاهی به دست‌هام انداختم. سری تکون دادم.
انگار پسره از من خوشش می‌اومد؛ ولی من نمی‌خوام بهش امید بدم من تنها رو چه به ازدواج. کنار مهناز خوابیدم.

***
روز بعدش چمدونم رو آماده کردم قرار بود فردا به سمت شیراز حرکت کنیم. لباس‌های شیکم رو تو چمدون گذاشتم قرار بود با همسایمون بریم گردش طبیعت پس مانتو خردلی با شلوار اسپرت پوشیدم و شال خردلی به سرم کردم. کمی خط چشم و رژ زدم راضی از تیپ و چهرم به بیرون خونم رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
وقتی پدر مادر پسره رو دیدم ازشون احوال‌پرسی کردم اونا از وضعیت زندگیم پرسیدن منم گفتم مشکلی ندارم. مارو به جای سرسبز بردن پسره زیاد بهم نگاه نمی‌کرد. کنار هم تخمه می‌شکوندیم، با گوشیم سرگرم بودم که همسایمون مرد محترمی بود گفت:
- واست سخت نیست تنهایی؟
با غم به دستام نگاه کردم:
- نه آقا عادت کردم.
دستی به ریشش کشید. ناهار جوجه و کباب خوردیم بعد زن همسایمون گفت بریم یکم بگردیم. حین قدم زدن بودیم که زن همسایه گفت:
- خوب دختر گلم تو خونه به چیزی احتیاج پیدا کردی، به ما بگو. تعارف نکن.
چشمی گفتم و تشکر کردم. رفتیم کنار درختا تا کُنار بچینیم. سرگرم چیدن بودم و تو پلاستیک می‌ذاشتم که صدای سنجابی کنارم شنیدم بهش با مهربونی نگاه می‌کردم با فندوق درگیر بود. خواستم بهش نزدیک شم فرار کرد صدای پرنده‌ها رو شنیدم از درخت دوری فرار کردن! یعنی چی شده بود؟ بی‌خیال اون قسمت شدم و با زن همسایه رفتیم روی موکت نشستیم. داشتم کتاب ادبی مطالعه می‌کردم که دیدم فقط مرد همسایمون کنارم نشسته، پس مادر و پسره کجا غیبشون زد؟ بعد یک ساعت مادر و پسره برگشتن انگاز از چیزی ترسیده بودن! مشکوک بودن تو راه رسیدن به خونم تو فکر فرو رفته بودم «باید یک روز با دوستام این‌جا بیام ببینم چه خبره؟»
تا به خونم رسیدم از همسایمون تشکر کردم و تا وارد خونه شدم به سمیه و مهناز زنگ زدم و جریان گردش و حالت‌های مشکوک زن همسایه و پسرشون رو گفتم که بهم گفتن شب به دیدنم میان که فرداش باهم حرکت کنیم. شب که شد مهناز و سمیه با هیجان به طرفم که رو مبل خونه نشسته بودن اومدن و باهم احوال‌پرسی کردیم کنارم نشستن دیدم سمیه با گوشیش درگیره یک دفعه با صدای جیغ سمیه من و مهناز پریدیم، با اخم بهش نگاه کردیم که فقط لبخند پهنی زد. به ما گوشیش رو نشون داد که جنگلی که ما رفته بودیم معروفه به جنگل ارواح سرگردان! ناگهان ترس وجودم رو گرفت. با نگرانی بهشون نگاه کردم که مهناز به شوخی به شونم کوبید و دستاش رو بهم کوبوند با شادی وصف ناپذیرش گفت:
- بچه‌ها من عاشق هیجانم! چطوره باهم به این جنگل مرموز بریم؟
سمیه مخالفت کرد؛ ولی من تردید داشتم.
 
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
روز بعدش به سمت جنگل مرموز رفتیم سمیه با احتیاط جلو می‌رفت انگار می‌ترسید یک چیز وحشتناک جلوش بپره مهناز هم بی‌خیال با من راه می‌رفت. کنار درختی توقف کردیم از دور یک خونه متروکه رو دیدم. سمیه تا خونه رو دید آب دهنش رو قورت داد مهناز هم حیرت کرده بود. منم عین مجسمه خشک شده بودم! بعد نیم ساعت به جلوی خونه رسیدم در زنگ زده رو باز کردیم تا وارد شدیم در خود به خود بسته شدم مهناز جیغ زد منم حس بدی داشتم انگار کسی این خونه بود. سمیه و من جلو رفتیم به خونه‌ایی که همش عنکبوت رو زمین و دیوار بود نگاه کردیم مهناز تا روی مبل نشست صدای مبل اومد که انگار تکون خورد مهناز از ترس خشکش زده بود من و مهناز هم آروم و با نفس‌های لرزان به اطراف خونه نگاه کردیم. با خوشحالی گفتم:
- عجب مسافرت پر هیجانی شود! بیاین چیزی بخوریم.
سمیه به آشپزخونه رفت مهناز هم رفت اتاقا رو چک کنه. منم رفتم کمک سمیه. دیدم داره یخچال رو چک می‌کنه بسته گوشت مرغ درآورد و تا من رو دید گفت:
- به نظرت چی درست کنم؟
با کمی فکر گفتم:
- خورشت مرغ درست کن با برنج استامبولی.
سری تکون داد و مشغول شد منم تو خونه می‌چرخیدم رفتم دنبال مهناز بگردم تا اتاق نیلی رنگ وارد شدم دیدم مهناز گرفته خوابیده. عجیبه با اینکه به این خونه حس بدی داشتم چطور خوابش برده؟! لباسام رو عوض کردم و رفتم تا کمک سمیه کنم. پس من عهده دار پختن استامبولی شدم. یک ساعت مشغول پختن بودیم دیدم که سمیه برنج سفیدم پخته بود. بهش خسته نباشید گفتم که تشکر کرد. خواستم برم سمت پذیرایی که صدای گریه شنیدم کنجکاو شدم رفتم اتاقی که مهناز خوابیده بود دیدم رو تخت حسابی تخت گرفته خوابیده ترس من رو گرفت. سمیه رو صدا زدم که از آشپزخونه بیرون اومد و با نگاه سؤالیش بهم خیره شد.
با زمزمه آروم گفتم:
- صدای بچه شنیدی؟
خندید و گفت:
- نه بابا توهمی شدی! خونه که تو سکوت غرقه.
عجیب بود نکنه روحی چیزی این خونه داره!
به فکر فرو رفتم که دوباره صدای گریه ضعیفی شنیدم فکر کنم از بیرون بود. به سمت بیرون کلبه رفتم سمیه با بهت گفت:
- کجا میری؟
 
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
دستم رو به نشونه ساکت رو بینیم گذاشتم وقتی وارد باغ جنگل شدم باد سردی می‌وزید تا اینکه سایه دختر بچه‌ایی دیدم.
نزدیک‌تر رفتم تا دستم رو شونش گذاشتم، دختر بچه با چشمای قرمز و موهای شناور نارنجی رنگ رو دیدم از ترس جیغ زدم و سریع وارد کلبه شدم. سمیه با دیدن قیافه وحشت زدم اومد بغلم کرد که با تق تق کوبیدن رو در کلبه مهناز با ترس پیشمون اومد و گفت:
- اتفاق بدی قراره بیوفته. بفرما اینم از هیجان الان اذیتمون می‌کنن.
با اخم
:
- نفوذ بد نزن کمی از این اتفاقات مرموز لذت ببر.
با پوزخند مهناز به حرفم سر تکون داد. شونم رو بالا انداختم که صدای ترسناکی گفت:
- بدجایی اومدین! این‌جا زادگاه منه. اگه تا عصر این‌جا رو ترک نکردین به بازی ارواح خوش اومدین!.
من و دخترا با ترس همو بغل کرده بودیم.
برای ناهار رفتیم کتلت سرخ کردیم. هنگام خوردن مهناز با صدای مرتعش شده گفت:
- کله شقین این‌جا موندین. بیاین برگردیم خونه.
سمیه نچی گفت که مهناز حرصی ادامه داد:
- نچ و مرض! نمیاین من تنهایی میرم، شما هم خوش بگذرونین.
بعد اتاق رفت تا وسایلشو جمع کنه. من و سمیه با چشم بستنمون رفتنش رو تأیید کردیم. وقتبی آماده خواست از کلبه خارج شه با دیدن بی‌خیالیمون نفس عمیقی از حرص کشید و از کلبه رفت وقتی رفت نمی‌دونستم که واسه همیشه غیبش می‌زنه و تازه شروع اتفاقات جدید برای من و سمیه بود. عصر بود داشتیم چای می‌خوردیم که برق کلبه قطع شد. حس بد سراغم اومد.
آب دهنم رو قورت دادم صدای تق‌تق در کلبه بلند شد. من و سمیه جرأت تکون خوردن نداشتیم. که دیدم یخچال محکم به دیوار پرت شد جیغی کشیدیم خواستم فرار کنم که محکم به میز برخورد کردم و شکمم درد گرفت. از درد نمی‌تونستم تکون بخورم.
سمیه رو دیدم که تا خواست طرفم بیاد صورتش خونی شد! من با ترس به صورتش نگاه کردم بی‌حال روی زمین افتاد. به سختی به سمتش حرکت کردم صدای خنده‌های ارواح رو شنیدم. حال بدی داشتیم سمیه رو تکون دادم بیدار شه از کلبه فرار کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
تا خواستیم با سمیه از کلبه خارج شیم اطرافمون سنگین شد. هر چی می‌خواستم درو باز کنم نمیشد. تا اینکه با داد گفتم:
- بذارین از این‌جا بریم قول می‌دیم دیگه این‌ورا نیایم.
روحا خندیدن دختر بچه با جدیت گفت:
- شما آدمای زنده دنبال هیجان هستین. امّا گیر ما افتادین. به زودی خلاص نمی‌شین.
من و سمیه با ترس به اطراف خونه نگاه کردیم فقط انگار اشباح می‌دیدیم ارواح بد بودن سمیه با لرز گفت:
- چی از جون ما می‌خوایین؟ چی باعث شده شما هر کی رو این‌جا بیاد اذیت کنین؟
روح جوان گفت:
- ما آدم‌های عادی بودیم، ولی یک روزی ارتش آدم کش مارو به طرز فجیعی کشتن!
به خاطر همین می‌خواییم انتقام بگیریم.
من و سمیه با تعجٓب گفتیم:
- ولی ما بی‌گناهیم.
روحا با صدای خشن گفتن:
- بی‌گناه و گناه‌کار نمی‌شناسیم! به جهنمتون خوش اومدین!.
یکی از روحا که مرد جوانی اومد موهای سمیه رو کشید و با قیچی کوتاهشون کرد سمیه بهت زده بود در آخر جیغ کشید. منم یک گوشه می‌لرزیدم.
تا اینکه خانم روح اومد سمتم من رو محکم به دیوار کوبوند جوری که سرم شکافته شد.
از درد ناله کردم خواستم تقلا کنم که نذاشت، دستم رو با چاقو زخمی کرد منم فقط جیغ می‌کشیدم و اشکام سرازیر بود. تا اینکه صدای سه تا مرد از بیرون شنیدیم. ارواح رفتن بیرون و در کلبه رو قفل کردن. با بی‌چارگی من و سمیه از درد گریه می‌کردیم.
از درد بالاخره بی‌هوش شدم و به عالم بی‌خبری رفتم.

***
(سمیه)
با دیدن بی‌هوش شدن هستی رفتم بغلش کردم. بد‌دردی رو تجربه می‌کرد. با فریاد اظهار کمک کردم که اینجا دختر بی‌هوش هست. که در کلبه باز شد با دیدن دو مرد خاکی بهشون گفتم که بیان کمک کنن.
اونا هم به سمت هستی اومدن و بلندش کردن. منم به سختی بلند شدم و پشت سرشون رفتم سوار ماشینشون شدیم تا مارو به آمبولانس ببرن. نفس عمیقی کشیدم. بد روزی رو گذرونده بودیم. تا به بیمارستان رسیدیم سریع دوستم هستی رو به بخش مراقبت ویژه منتقل کردن منم زخم‌هام رو پانسمان کردن. حیف شد موهام رو به باد فنا دادم. بعد پانسمان شدنم رو صندلی‌های انتظار سالن جلوی بخش مراقبت ویژه نشستیم. کنارم هم دو مرد نشسته بودن و اون یکی سرپا بود. وقت کنکاش چهره هاشون رو نداشتم. بی‌قرار دوستم بودم وقتی پرستار از اتاق خارج شد به سمتش رفتم و از حال دوستم پرسیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
پرستار انگار حوصله نداشت نگاه بی‌خیالی انداخت و گفت:
- دکترش بیاد بهتون میگه.
ای بابا! حتی پرستارا اعصاب ندارن. تو سالن انتظار راه می‌رفتم که دیدم یکی از پسرا خیرم شده رفتم سمتش و تشکر کردم چشم‌هاش قهوه‌ایی روشن بود با موهای کج شونه خورده. لب و دهن متناسب و خوشگل! چقد من هیز شدم پسر روبه روم لبخندی زد و گفت:
- وظیمون بود خانم. ما امداد نجاتیم.
بازم تشکر کردم. بعد ربع ساعت دیدم دکتر خسته از اتاق اومد بیرون من و پسرا رفتیم حال دوستم رو پرسیدیم. دکتر با لبخندگفت:
- خداروشکر خونریزی متوقف شد چون ضعف کرده بود بیهوش شده بود. الانم بیداره.
تشکر کردیم و قتی رفتیم اتاقش چشم سبزه هم با من وارد شد وقتی هستی رو دید دیدم چشم‌هاش برق زد. هه انگار خوشگل ندیدن. کنار هستی نشستم و گفتم:
- حالت خوبه؟ قشنگم!
هستی با دیدن پسرا سوالی گفت:
- این پسرا کی هستن؟ خوبم یکم درد دارم.
دستش رو نوازش کردم:
- امداد نجاتن، ما رو از کلبه نجات دادن.
تا این رو گفتم هستی چشم‌هاش رو بست و گفت:
- بخیر گذشت دیگه سمت اون کلبه نمیرم.
اوهومی گفتم و از پرستار پرسیدم«کی مرخص میشه» اونم به زور یک کلمه گفت:
-وقتی حالشون مساعد شد.
تشکر کردم پسرا بیرون رفتن. نفس راحتی کشیدم.

***
(هستی)
داشتم ماهی با برنج می‌خوردم که صدای زنگ اومد. رفتم درو باز کردم با زهرا مواجه شدم با ذوق بغلش کردم و شاکی گفتم:
- کم پیدا شدی ها. ازت خبری نبود بیا بشین تعریف کنم ماجرای جنگل رو.
اونم روی مبل نشست. وقتی تعریف کردم باور نمی‌کرد ارواح دیدیم. امّا این ارواح دست بردار من و سمیه نبودن همین حین که با زهرا درمورد درد دستم می‌گفتم. صدای جوش اومدن کتری اومد. رفتم چای درست کردم و جلوی زهرا گذاشتم کارت عروسی با خودش آورده بود دست من داد.
و با شوق گفت:
- خوشحال میشم عروسی من و زانیار بیاین.
حتماً گفتم خواست بلند شه که گفتم:
- کجا داری میری؟ تازه اومدی. با من بیا ناهار بخور سوسیس بندری درست کردم.
زهرا: نه ممنون درگیر مراسم عروسی هستیم. انشالله یک روزی میایم سمتت.
باشه‌ایی گفتم وقتی رفت، رفتم سوسیس بر بدنم بزنم. بععد ناهار رفتم تا تلوزیون فیلم کره‌ایی ببینم. وقت تماشا کردنم ۲۰ دقیقه گذشته بود که صدای عجیبی از اتاقم اومد.
 
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
رفتم سمت اتاقم و در اتاق رو باز کردم، صدای خش رادیو می‌اومد. عجیب بود آخه رادیو؛ اتاق مهمان بود چه‌طور اومده اتاقم؟
اتاقم مرتب بود همونی که می‌خواستم. رادیو رو میز لپ تاپم بود. دیدم روشن بود. وقتی دنبال سیمش گشتم که دیدم تو برق نیست! کمی ترسیدم. بعد صدای ترسناکی از رادیو شنیدم که می‌گفت:
- هاهاها! منتظر اتفاق‌های عجیب باش. شماها کاری کردین که وارد دنیای ارواح بشین!
بعد صدا قطع شد و رادیو خاموش شد. عین بید می‌لرزیدم، تهدیدشون الکی نبود. با انگشتام سرم رو گرفتم و چشم‌هام رو با حرص بستم. رفتم پذیرایی تا میوه بخورم.
در حال خوردن موز بودم که برقا قطع شد پوفی کشیدم. تا چراغ قوه روشن کردم، انگار سایه‌ایی از مقابلم رد شد. چشم‌هام از ترس
می‌لرزیدن. ناگهان احساس خفگی کردم انگار یکی گردنم رو فشار می‌داد! خواستم دستش رو بردارم که دستام انگار بی‌حس بودن.
جیغم در نمی‌اومد تا اینکه چشم‌هام بسته شد.

***
(سمیه)
در خواب قشنگ بودم که با زنگ گوشیم بیدار شدم دستی به چشم‌هام کشیدم و دیدم شماره هستیه. تا جواب دادم خانمی که نمی‌شناختم گفت:
- دوست هستی خانم هستین؟
- بله چطور؟ برای دوستم اتفاقی افتاده؟
- متأسفم خانم دوستتون فوت کرده!
گوشی از دستم افتاد پایین. «نه، باور نمی‌کنم دوستم من رو تنها نذاشته.»
چشم‌هام شروع به بارش کردن. سریع لباس‌هام رو پوشیدم تا بیمارستان برم. اعصابم خورد شده بود. وقتی بیمارستان رسیدم خواستم هستی رو ببینم اسم و فامیلش رو گفتم که من رو به سمت سرد خونه بُردن. وقتی جنازه رو بهم نشون دادن، انگار قلبم ایست کرد هستی صورتش آبی بود انگار خفه شده بود. امّا کی دوستم رو کشته بود؟ دوباره اشک‌هام سرازیر شدن. امکان نداره هستی از پیش ما رفته باشه.
خاطراتمون رو به یاد آوردم و بیشتر اشک ریختم یک روز لبخند زده بود و گفته بود« نگران من نباشین خانوادم شما هستین. اگه هم مُردم ناراحت نشین فکر کنین هیچ‌وقت کنارتون نبودم!» که مهناز بهش تشر زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
وقت تشیع جنازه، من و زهرا بودیم زار زار گریه می‌کردیم. حتی فاتحه خونی شلوغ بود فامیلای دورش تازه به فکر افتادند که هستی هم بود. من فاتحه خونی نرفتم. خوشم نمی‌اومد؛ ولی زهرا با مادرش رفته بود. تو خونه نشسته بودم و آلبوم دوست‌هام رو نگاه می‌کردم. که صدای جنگل و آبشار شنیدم. تعجّب کردم وارد زیر زمین شدم، یک آینه قدی شکسته بود تو آینه اون جنگل مخوف بود. خواستم ازش دور بشم که یکی هولم داد، پرت شدم.

***
(سیمین ۱۲ تیر)

ناخنای دستم رو از لاک صورتی پر رنگ فوت کردم. عمه ناتنیم دوباره صداش بلند شد:
- سیمین جان بیا کمک دستم نزدیک ماه رمضانه.
پوفی کشیدم با بی‌حوصلگی بلند شدم می‌خواست همش دسر درست کنه که وقت روزه گرفتن اذیت نشه. رفتم کمک دستش فرنی و مسقطی درست کنم. همین‌طور کف‌گیر رو تو قابلمه می‌چرخوندم که گوشیم زنگ خوردم دیدم شکوفه است. با صدای کسلم جواب دادم:
- الو سلام شکوفه خوبی؟ چه خبر؟
از صدام فهمید بی‌حوصلم پر انرژی گفت:
- من خوبم خانم خانما! سلامتی وجودت.
خبری فعلاً نیست واست سوپرایز دارم قراره داداش جذابم برگرده که گفتم بیای ببینیش دلتنگت شده.
چشم‌هام از این خبر درخشید:
- خدا از زبونت بشنوه، فردا بیام خونتون خوبه؟
با خنده و شیطنت گفت:
- فردا صبح بیا. منتظریم گلم.
و قطع کرد حالم خوب شد با خبری که دوست صمیمیم داد. وقتی دسرها رو آماده کردم رفتم اتاقم تا کمی اس ام اس بازی کنیم. دیدم برادر شکوفه آفه اسمش وحید بود. پسر خوش اخلاق و احساسی بود به خاطر ازش خوشم می‌اومد. اونم انگار بهم علاقه داشت، یک بار تو حرفاش به علاقش اشاره کرده بود. با لبخند چشم‌هام رو بستم تا هیجانم رو کنترل کنم. ذهنم رو آروم کردم و تو دنیای بی‌خبری رفتم.

***
وقتی بیدار شدم به دست و پاهام کششی دادم آخیشی گفتم بلند شدم صورتم رو شستم. شب بود، از اتاقم بیرون زدم. عمه پای تلوزیون تخمه می‌شکست. دختر عمم که بیتا بود بهم نگاهی انداخت بعد اتاقش رفت. از عمم اینا خوشم نمی‌اومد. زیاد تو جمعشون نبودم. شونه‌ایی بالا انداختم و آشپزخونه رفتم، شام بخورم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین