من دختری که عاشق هیجان هستم، داشتم فیلم ترسناک میدیدم که یک دفعه برقها رفت. تنها زندگی میکردم خانوادم رو در اتفاق تصادف از دست داده بودم بعضی وقتها از تنهایی با دوستهام میرفتیم بیرون حتی یک بار شمال رفتیم که خیلی خوش گذشت. داشتم از ترس به اطرافم نگاه میکردم که سریع چراغ اضطراری روشن کردم، که دیدم چیز مشکوکی دیده نمیشه. گوشهای از خونه نشستم و با گوشیم مشغول شدم فقط داییم و بچههاش همیشه بهم سر میزدن. به دوستم مهناز زنگ زدم و گفتم:
- برقمون رفته میشه بیای سمتم معلوم نیست کی برق بیاد.
صدای خنده شنیدم که حرصم گرفت.
مهناز: باشه الان سریع میام سمتت. کمی تحمل کن لولو تو رو نمیخوره!
بیشرف قطع کرد! منتظر اومدن خانم شدم که بعد بیست دقیقه در خونم زده شد تا درو باز کردم با نیش باز مهناز مواجه شدم با انرژی بهم سلام کرد.
مهناز: چهطوری رفیق؟ گرخیدی از تاریکی؟
پس سرش زدم و گفتم:
- تو شجاعی بیا ببینم نمیترسی؟ خیلی رو مخی.
بهم چشم غره رفت کیفش روی مبل انداخت و روی مبل نشست بعد چند دقیقه دیدم برق اومد. مهناز با دست گذاشتن زیر چونش واسم پلک زد. پوفی کشیدم و آشپزخونه رفتم تا شربت درست کنم و میوه بذارم.
تا از دوستم پذیرایی کردم بیحوصلگی من رو دید گفت:
- دختر چرا اینقدر بیانگیزه هستی؟ میخوای بریم شیراز؟
با چشمهای خستم گفتم:
- شیراز اگه هیجان داشته باشه میام بقیه هم میان؟
با ور رفتن گوشیش گفت:
- آره سمیه و زهرا هستن. بریم یکم روحیمون وا شه.
چشمی گفتم سمیه در شرف نامزدی بود زهرا متاهل بود فقط من و مهناز مجرد بودیم.
دوباره صدای زنگ در شنیدم دیدم پسر همسایمون تقی هست دو سال ازم بزرگتر بود با دیدنم به سختی گفت:
- مامان شما رو واسه گردش فردا دعوت کرده، خوشحال میشیم باهامون بیاین.
- باید فکر کنم تصمیمم رو گرفتم بهتون خبر میدم.
دیدم خوشحال شد و خداحافظی کرد رفت.
تا درو بستم مهناز گفت:
- باز این پسر همسایتون بود؟
روی مبل نشستم و نگاهی به دستهام انداختم. سری تکون دادم.
انگار پسره از من خوشش میاومد؛ ولی من نمیخوام بهش امید بدم من تنها رو چه به ازدواج. کنار مهناز خوابیدم.
***
روز بعدش چمدونم رو آماده کردم قرار بود فردا به سمت شیراز حرکت کنیم. لباسهای شیکم رو تو چمدون گذاشتم قرار بود با همسایمون بریم گردش طبیعت پس مانتو خردلی با شلوار اسپرت پوشیدم و شال خردلی به سرم کردم. کمی خط چشم و رژ زدم راضی از تیپ و چهرم به بیرون خونم رفتم.