جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [رو به پایین] اثر «جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط جغد سپید با نام [رو به پایین] اثر «جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 919 بازدید, 14 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [رو به پایین] اثر «جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۵۲۴_۱۳۱۹۱۳.png


نام داستان : رو به پایین
نویسنده: جغد سپید
ژانر: فانتزی _ عاشقانه
خلاصه: هیچ کَس قبل از تولدش رو یادش نمیاد. ما قبل از تولد کجا بودیم؟در خون بودیم یا در نور؟ کی انتخاب کرد تا من، من بشم و تو، تو بشی؟ حالا که کارت‌ها رو دارن، چه‌کسی اول از پرتگاه عالم رو به پایین میره؟

عضو گپ نظارت: (9)S.O.W
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,768
55,943
مدال‌ها
11
1684792256182.png
به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
مقدمه:ده نفر که پشت میزن تا نور کارت‌ها را بین اون‌ها با عدالت پخش کنه! وقتی نور از در وارد شد، کارت‌هاشون رو میگیرن! وقتی کارت رو برگردونن، میدونن چی در انتظارشونِ! حالا باید آماده‌بشن تا به پایین بپرن.

رو به پایین
در یک هال بزرگ سفید و نورانی که دیوارهای اون پر از هیچی بودن، میز بزرگ و مشکی در وسط اون قرار داشت.
حدود ده نفر به صورت مساوی در دو طرف میز، روی صندلی‌های سفید رنگشون نشسته بودن. پنج نفر از این افراد زن، و نصف دیگه مرد بودن.
همگی با جنسیتی متفاوت، یکی در میون کنار هم، نشسته بودن.
به چهره‌های هم‌دیگه نگاه می‌کردن. همگی زیبا بودن. چیزی نمی‌گفتن. بوی خوبی در فضا بود. بوی مطبوعی مثل... مثل... .
نمیشه مشابهش رو روی زمین پیدا کرد. چون اون‌ها در زمین نیستند که بوی اون‌جا، بوی یکی از اجزای زمین رو بده.
ناگهان موجودی نه شبیه به انسان! نه شبیه به هیچ چیز دیگه ای، از در بزرگ سفید رنگ وارد هال شد!
همه سرها به سمت اون موجود چرخید.
مخلوقی سرشار از نور بود.
نوری که احساس عشق رو به اون‌ها القا میکرد.
همگی لبخند زدن.
اون مخلوق که معلوم نبود چی بود، به سمت میز اومد و ده کارتی که پشت به رو بودن رو روی میز قرار داد. کارت‌ها رو بدون اینکه لمس کنه بهم زد، چون اصلاً دستی نداشت!
کارت‌ها بهم خورد و قاتی شد.
با اشاره به سمت حضار پشت میز، کارت‌ها روی میز سُر خوردن و حالا هر فرد در رو به روی خودش، یک کارت سفید با طرح و نقشی طلایی رنگ در پشت اون، داره.
یکی از دخترها که مویی مشکی، بلند و پوستی روشن داشت، به طرح پشت کارت نگاه کرد.
دختر جوان و زیبا، لب به سخن باز کرد و با کنجکاوی رو به اون مخلوق گفت:
- یک درخت؟
و بعد به بقیه نگاه کرد که اون‌ها هم در حال نگاه کردن به طرح پشت کارت بودن.
یکی از پسرها حاضر در جمع که پوستی لک‌دار ولی زیبا، موهایی کوتاه به رنگ قهوه ای و چشمانی سبز رنگ که در کنار دختر مو مشکی نشسته بود گفت:
- آره این یک درخت!
دختر به اون پسر نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
همون موقع که همه سرگرم اون طرح و نقش طلایی رنگ پشت کارت بودن، متوجه شدن اون مخلوق نور مانند در حال ترک هال.
وقتی در رو باز کرد که بره، همه به سمت در نگاه کردن.
چیز جالبی دیدن.
اون سمت در هم، باز هال‌هایی بود که یک سری آدم، پشت میز نشسته بودن. دقیقاً فضایی مشابه، اون‌ طرف در بود.
یکی از دخترها که مویی طلایی رنگ داشت، با کنجکاوی با چشم‌های آبی و درخشانش به طرف عقب خم شد تا بتونه اون طرف در رو ببینه. چشم هاش گرد شد!
دختر موطلایی گفت:
- یکی دیگه هم اون‌ور! یکی دیگه هم اون‌ور داره از هال خارج میشه!
بقیه هم سعی کردن نگاه کنن، ولی در درحال بسته شدن بود و دیدشون رو کامل گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
یکی دیگه از پسرها، با موهایی مشکی و چشم هایی کشیده، در همون حالت که داشت کارت رو از روی میز بر می‌داشت گفت:
- خب، فکر کنم دیگه باید برشون داریم!
یکی دیگه از پسرها که پوستی تیره و سبزِگون داشت، گفت:
- پشت کارت‌ها چیه؟
پسری که کارت رو داشت بر می‌داشت و در حال برگردوندش بود گفت:
- زندگی بعد از پریدن!
دختری که موی مشکی داشت، سریع کارت رو برداشت و برگردوندن. به محض اینکه کارت رو برگردوند، ذهنش وارد کارت شد! مثل مکش یک جاروبرقی، کارت ذهن دختر رو به داخل خودش کشید. ذهن مثل یک نور وارد شد.
اون دختر به سرعت برق، از زمان تولد تا زمان مرگش رو دید. دید که در کشوری متولد میشه که دینشون اسلام؛ پس مسلمون متولد میشه، در خانواده‌ای معمولی که ثروت چندانی نداره. به دانشگاه میره ولی چون وضع مالی خوبی نداشته نمیتونه موفق بشه! با مردی ازدواج میکنه و صاحب دو فرزند میشه، در آخر بر اثر یک تصادف در چهل سالگی میمیره.
ذهن دختر بعد از دیدن تمام وقایع از کارت خارج میشه. جوری که انگار خودش از کارت خارج شده! نفس نفس زنان به کارت نگاه میکنه و بعد به اطرافیانش.
پسری که موهای قهوه‌ای رنگ داشت، بعد از دیدن واکنش اون دختر، کارت خودش رو برمیداره و برش میگردونِ. مثل همون دختر، در داخل کارت مکش میشه! میبینه که در خانواده ای به شدت فقیر متولد شده که پدری معتاد و بیمار داره و مادرش فوت کرده. از بچگی از پدرش کتک می خوره و تمام عمرش در حال باربری. در آخر بر اثر فقر و کهولت سن میمیره.
پسر با شوک و نفس نفس زنان از کارت خارج میشه.
یکی دیگه از دخترها که موهایی طلایی داره، به کارت نگاه میکنه. دختر میبینه که در خانواده‌ای متولد شده که پدرش یکی از سرمایه گذارهای بزرگ و این دختر، تنها دختر خانوادست. تمام عمرش رو در رفاه و سلامت سپری میکنه و در آخر بر اثر کهولت سن میمیره و میراث بزرگی برای بچه‌هاش و نوه‌هاش باقی میذاره.
دختر با شوک و خشنودی از کارت خارج میشه، نفس نفس زنان به اطرافش با لبخند نگاه میکنه.
یکی از پسرهایی که موهای طلایی داشت، کارت رو بر میداره و متوجه میشه که در خانواده ای ثروتمند متولد شده. پدرش جراح و مادرش دختر یکی از سرمایه دارهای بزرگِ. تمام عمرش رو در خوشی سپری میکنه و خودش هم یکی از جراحان میشه. در آخر بر اثر کهولت سن فوت میکنه.
یکی از پسرها که رنگ پوست اون سیاه ولی بسیار زیباست و با موهایی که تا پایین گوشش آفریقایی بافته شده بود به کارت نگاه میکنه. میبینه که در یکی از مناطق پایین شهر به دنیا اومده، بهترین دوستش در یکی از مدارس بر اثر ضربت گلوله میمیره، خودش افسرده میشه، درس رو ترک میکنه و برقکار میشه. در آخر بر اثر کهولت سن میمیره.
دختر سبزه‌ای که در اون سمت میز نشسته بود با نگرانی‌ای که بر اثر دیدن واکنش بقیه از دیدن کارتشون بود، کارت رو می‌گردونه و میبینه که در خانواده فردی به دنیا اومده که ثروتمندترین مرد اون کشورِ. از اون ثروت استفاده می کنه و کارهای خیر بزرگی می کنه و در آخر بر اثر کهولت سن میمیره.
 
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
دختری که موهای مشکی داشت به پسر مو قهوه‌ای که در سمت راست و بغل دست اون نشسته بود هم زمان که به اون دختر سبزِ نگاه میکرد گفت:
- مثل اینکه یکی اوضاعش اون‌ پایین خیلی خوبه!
پسر خنده‌ای کرد و گفت:
- آره. فکر کنم تو خانواده خوبی قرار متولد بشه.
یکی از دخترها که چشم‌های کشیده ای داشت و سبزه بود، شروع کرد به گریه کردن...
همه با تعجب بهش نگاه کردن.
دختر گفت:
- آخه چرا؟
دختر با موهای مشکی جواب داد:
- نمیدونم، مثل اینکه تو هم خیلی خوش شانس نبودی!
صدای گریه اون دختر در هال پیچید.
***
اون‌ها، حالا به فضای علفزار مانند، زیبا و نورانی فرستاده شدن.
روی صخره های معلقی که در اون فضا بود و قسمت های تختی مثل تپه داشت، نشسته بودن!
زیر صخره‌ها هاله های نور درخشان بود که در تاریکی فضا می رقصیدن.
اگه به لبه پرتگاه این صخره‌ها نزدیک می‌شدی، می‌تونستی کهکشان‌ها و ستاره‌ها رو از اون پایین ببینی!
پنج نفر که سرنوشت جالبی نداشتن، روی یکی از این صخره‌ها و افراد خوش شانس، روی صخره دیگه نشسته بودن.
دختر مو مشکی پاهاش رو از لبه صخره آویزون کرده بود و به نورهای درخشان اون پایین نگاه می کرد.
نسیم ملایم و خنکی می‌وزید. همه جا روشن و زیبا بود. نغمه و آوازهایی که شبیه مناجات فرشته‌ها بود در محیط شنیده می‌شد.
اون سمت صخره‌ها چیه؟ نمیدونم! شاید ایستگاه‌های دیگه ای برای رو به پایین رفتن!
پسر مو قهوه‌ای،کنار دختر مو مشکی نشست و اون هم پاهاش رو آویزون کرد و دست‌هاش رو به شکل تکیه‌گاه، در پشتش قرار داد.
به دختر نگاه کرد و گفت:
- قرارِ کجا متولد بشی دختر مو مشکی؟
دختر خندید و به پسر نگاه کرد.
همه خیلی جوون و زیبا به‌نظر می‌رسیدن. همه انگار در دهه بیست سالگیشون بودن.
دختر به رو به روش زل زد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- اسمم مریمِ.
یک دفعه پسر بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- منم کِوینم.
با لبخند به مریم نگاه کرد و منتظر جواب سوالش بود.
مریم به کوین نگاه کرد و گفت:
- راستش... فکر نکنم دونستنش خیلی مهم باشه.
- چطور؟
 
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
مریم روش رو سمت اون یکی صخره معلق نزدیک به این صخره در دست چپ،که کنار لبه اون، بقیه افراد حلقه زده بودن و با خوشحالی با هم گفت و گو می کردن، گفت:
- چون دونستنش کارت‌ها رو تغییر نمیده.
بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد:
- راستش... فکر نکنم کارت راست بگه!
کوین سرش رو از روی کلافگی به سمتی انداخت و چشم غره‌ای رفت و گفت:
- چطور؟
مریم به کوین نگاه کرد و گفت:
- دلیلی نداره که تو خانواده فقیر باشم! ولی اونا ثروتمند.
کوین سرش رو پایین انداخت و گفت:
- خوبه که تو فقط فقیری!
دوباره سرش رو بالا اورد و ادامه داد:
- پدر من معتادِ! قرار تمام بدنم کبود بشه!
مریم با تعجب به کوین نگاه کرد. همون موقع پسر سیاه پوست، از پشت سرشون اومد و گفت:
- منم قرارِ یک برقکار بشم!
مریم و کوین برگشتن تا به اون پسر نگاه کنن.
پسر نزدیک اون‌ها نشست و گفت:
- من لوییسم! این هم بگم که قرار کلی از دست پلیس‌ها کتک بخورم!
مریم گفت:
- تو که گفتی برقکار میشی!
- نه.
پسر به ساعد دستش اشاره کرد و گفت:
- بخاطره رنگ پوستم، جایی که میرم تبعیض نژادی خیلی زیاده!
کوین گفت:
- این ناعادلانست که بخاطر رنگ پوستت، بزننت.
- پسر! چی عادلانست؟ اون ور رو ببین...
همگی برگشتن و به صخره‌ای که حالا دیگه میخوان بهش بگن صخره خوشحال‌ها، نگاه کردن.
لوییس ادامه داد:
- نمیدونم داستان از چه قرارِ. فکر کنم اون پایین، زیاد گندکاری کردن. وگرنه این سرنوشت با عقل جور در نمیاد. نه با عقل، نه با احساس!
مریم به دختر چشم بادومی نگاه کرد.
دختر موهای قهوه‌ای تیره رنگ بلندش رو از دو طرف بافته بود.
اون‌ها یک حلقه تشکیل دادن تا راحت تر صحبت کنن. حالا دیگه پشت مریم و کوین به لبه صخره بود.
مریم رو به اون دختر گفت:
- داستان تو چی بود که گریه کردی؟
دختر گفت:
- گریه کردم چون یک‌سری افراد با ریش‌های بلند و تفنگ بالا سرم اومدن؛ لباس‌هاشون بلند تا مچ پاشون بود و صندل‌های انگشتی به پا داشتن. مجبورم کردن تا تو دوازده سالگی ازدواج کنم، چهارده سالگی باردار بودم. آخر سر از شدت بدبختی خودکشی کردم.
 
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
مریم گفت:
- وای خدای من! اوضاع من از تو بهترِ.
کوین به دور دست و رو به روش نگاه کرد.
پسر سبزه‌ای رو دید که با خوشحالی، به اطراف نگاه میکنه.
کوین داد زد:
- هی تو!
پسر با لبخند برگشت و به سمت حلقه اومد.
لوییس که زانوهاش رو با دست در بغلش قفل کرده بود، گفت:
- فکر کنم باید به اون یکی صخره بری، وگرنه دلیلی نداره که خوشحال باشی!
پسر کنار بقیه نشست و گفت:
- وای بچه‌ها! این‌جا خیلی قشنگه!
مریم از این حرف پسر خندش گرفت.
کوین رو به اون پسر سبزِ گفت:
- داستان تو چیه؟
- من؟!
- آره تو! می خوام بدونم داستانت چیه که عین خیالت نیست.
- من قرارِ ماهی بفروشم!
همگی به هم‌دیگه نگاه کردن.
لوییس رو به اون پسر گفت:
- حالا اسمت چیه ماهی‌فروش؟
پسر خندید و گفت:
- نمیدونم! مگه شماها اسم دارید؟
- معلومه که داریم. من لوییسم.
بقیه هم خودشون رو معرفی کردن.
پسر با تعجب گفت:
- عجیبِ! خودتون انتخاب کردین؟
لوییس گفت:
- نه. یک دفعه بهمون الهام شد.
پسر خندید و گفت:
- جالب! فکر کنم والدینم هنوز برای من اسمی انتخاب نکردن.
مریم که چهار زانو نشسته بود، به دختری که چشم‌های کشیده داشت گفت:
- حالا اسم تو چیه؟
دختر که سرش پایین بود، سرش رو بالا اورد و گفت:
- نازگل.
- نازگل؟!
- آره نازگل.
مریم بعد از مکثی گفت:
- فکر کنم من و تو، موقعیت تولدمون خیلی بهم نزدیک باشه.
- نمیدونم. شاید.
 
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
***
روی اون یکی صخره، پسری با موهای طلایی تا پایین گوشش و با چشم‌های آبی به رنگ آسمون، بعد از خنده‌ای خودش رو به پشت روی علف‌های سبز و زرد تپه که بوی تازگی و بهشت رو میدادن، انداخت و دست‌هاش رو از دو طرف باز کرد.
با لبخند به آسمون تیره بالای سرش که پر از نور‌های آبی و بنفش بود، نگاه کرد و گفت:
- پسر! این‌جا خیلی خوبه! با اینکه اوضاع من اون ور هم خوبه! ولی چرا باید این‌جا رو ول کنم و اون پایین برم؟
پسر با چشم‌های بادومی و کشیده به پسر موطلایی نگاه کرد و گفت:
- باز هم شرایط تو بهتر! من باید اعتراض کنم که قرار برای یک چند سالی پوست از سرم کنده بشه! ولی بعدش قرار تو ناز و نعمت باشم.
پسر موطلایی از جاش بلند شد و با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
- جانگ یی! مگه نگفتی قرار یک خواننده خیلی معروف تو کشورتون بشی؟ دروغ گفتی؟
جانگ یی که چهار زانو نشسته بود سرش رو با پوزخند زمین انداخت و گفت:
- قرار نیست به این راحتی‌ها بهش برسم.
پسر موطلایی گفت:
- خب پس روی این صخره چیکار می‌کنی؟!
جانگ یی سرش رو بالا اورد و با خشم و تعجب به پسر موطلایی نگاه کرد.
همون موقع، دختر سبزه‌ای که جزو افراد حلقه خوشحال‌ها بود، گفت:
- هی پسرا! بی خیال...
دختر سبزِ به صخره دیگه نگاه کرد و گفت:
- بنظرم کارت‌ها دروغ میگن.
دختر مو طلایی که داشت به صخره دیگه نگاه می‌کرد، رو به دختر سبزِ برگشت و گفت:
- نکنه دوست نداری دختر یک سرمایه‌گذار باشی آمبوجا؟
آمبوجا روش رو به سمت دختر مو‌‌طلایی کرد و گفت:
- میدونی... آخه با عقل جور در نمیاد!
- چیش؟
- اینکه من دختر یک سرمایه‌گذار بشم ولی اونا فقیر و بدبخت. آخه بر چه اساسی؟
یکی دیگه از دخترهای مو بلند مشکی با چهره‌ای گشاده و بینی نسبتاً درشت، گفت:
- چه فرقی می‌کنه؟ کارت‌ها به شکل تصادفی پخش شدن. در ضمن، همون‌طور که بهمون گفته شده، ما فقط مدتی روی زمین هستیم. بعدش باید به خونه برگردیم.
دختر موطلایی گفت:
- بچه‌ها!
دختر مو‌طلایی با شوق و کنجکاوی، به حلقه افراد واقع در صخره دیگه نگاه کرد و گفت:
- می‌خوام برم باهاشون حرف بزنم، مخصوصاً اون پسرِ با پوست تیره، رنگ پوستش جالب نیست؟!
پسر مو طلایی گفت:
- منم موافقم، کنجکاوم بدونم چی دارن میگن!
 
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
***
نسیم تندتر وزید!
در صخره دیگه، گروهی که به ظاهر باید غمگین باشن، نشسته بودن.
باد دستی بر موهای مشکی و بلند مریم کشید و اون ها رو روی صورتش ریخت. کوین با دیدن این صحنه، دستش رو به آرومی بلند کرد و با انگشتانش موهای ریخته شده روی صورت مریم رو کنار زد.
مریم با چشم‌های تیره‌ی قهوه‌ایش با مهربانی و لبخند به چشم‌های سبز و زیبای کوین نگاه کرد.
کوین هم با دیدن لبخند مریم، لبخندی بی اراده بر لبش اومد.
همون‌طور که مریم به کوینی که در دست راستش بود نگاه می‌کرد، متوجه شد که حلقه افرادی که روی اون یکی صخره بودن، بلند شدن و دارن به این سمت حرکت می‌کنن.
کوین متوجه نگاه اخم آلود مریم شد و به پشت سرش نگاه کرد، تا ببینه داستان از چه قرارِ.
کوین گفت:
- چرا دارن میرن؟
لوییس که در حال حرف زدن با نازگل و پسر سبزِ بود، روش رو با حرف کوین رو به صخره دیگه کرد و گفت:
- دارن اینجا میان؟!
مریم گفت:
- آره فکر کنم!
حلقه خوشحال‌ها، همون‌طور که در حال خوش و بش بین خودشون بودن، به سمت حلقه غمگین‌ها اومدن.
وقتی به حلقه رسیدن، با لبخند ایستادن و به گروه نگاه کردن. حلقه غمگین‌ها بدون هیچ لبخندی به اون ها زل زدن.
جانگ یی رو به پسر موطلایی گفت:
- آلبرت! حرف بزن دیگه.
جانگ یی آلبرت رو یک هل کوچیکی داد و آلبرت جلو اومد.
آلبرت از گروه جلوتر اومد و رو به حلقه غمگین‌ها گفت:
- امم... سلام بچه‌ها! ما از اون ور این‌جا اومدیم.
لوییس با جدیت و بی‌حوصلگی گفت:
- خب؟
دختر مو طلایی اومد جلوتر و گفت:
- راستش... ما خیلی کنجکاو شدیم که بدونیم داستان شما چیه!
بعد از مکثی ادامه داد:
- میشه... پیشتون بشینیم؟
حلقه غمگین‌ها به هم‌دیگه نگاه کردن. مریم بعد از هم‌فکری و تأیید گروه، با سر تأیید نشون دادن به حلقه خوشحال‌ها، بهشون اجازه داد تا به اون‌ها ملحق بشن.
افراد حلقه خوشحال‌ها، با لبخند خواستن که در همون جایی که ایستادن، بقیه نیم دایره‌ی غمگین‌ها رو کامل کنن و حلقه بزرگ‌تری رو تشکیل بدن، که همون موقع مریم گفت:
- نه!
 
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
حلقه خوشحال‌ها با تعجب به مریم نگاه کردن!
مریم ادامه داد:
- بین ما بشینید، نه جدا.
جانگ یی گفت:
- منظورت اینه که، یکی در میون بشینیم؟
- آره، یکی در میون.
حلقه خوشحال‌ها به هم‌دیگه نگاهی کردن و بعد از مکثی کوتاه، بین افراد حلقه غمگین نشستن.
دختر موطلایی که سمت چپ لوییس چهار زانو نشسته بود، گفت:
- خب... من جنی ام! دختر یک سرمایه‌گذار!
بعد از اون دختری که موهای مشکی داشت و از حلقه خوشحال‌ها بود گفت:
- منم نجمه ام! دختر یک تاجر، در یکی از ثروتمندترین شهرهای دنیا.
آلبرت گفت:
- منم آلبرتم! پسر یک جراح مغزواعصاب.
همون موقع پسر سبز که سرش پایین بود، یک‌دفعه سرش رو بالا اورد و گفت:
- بچه‌ها!
با خوشحالی به همه نگاه کرد و گفت:
- اسم منم راهولِ! پسر یک ناخدام.
مریم با لبخند به راهول نگاه کرد و گفت:
- بالاخره اسمت رو انتخاب کردن.
راهول خندید و گفت:
- آره... بالاخره یک چیزی گذاشتن.
بقیه هم خودشون رو معرفی کردن!
جانگ یی به افراد نگاه کرد و گفت:
- بچه‌ها! بنظرتون قرار همه ما باهم تو یک زمان به دنیا بریم؟
کوین نگاهی به جانگ یی کرد و گفت:
- سوال خوبی بود، ولی اهمیتی نداره!
بعد از یک مکث ادامه داد:
- چون قرارِ جاهای متفاوت متولد بشیم.
و بعد به مریم نگاهی حسرت آمیز کرد و گفت:
- برای همین نمی‌تونیم هم‌دیگه رو دوباره ببینیم.
نازگل شروع به گریه کرد و گفت:
- من نمی‌خوام به زمین برم. مردم زمین آدم‌های خوبی نیستن. می‌خوام همین جا بمونم. چرا ما رو دارن از خونمون به بیرون پرت میکنن؟
مریم نگاهی به نازگل کرد و گفت:
- قرار نیست تا ابد اون‌جا باشیم، دوباره برمی‌گردیم.
- نمی‌خوام برم که برگردم!
- اون‌وقت بهشت رو از دست میدی!
لوییس به نازگل نگاهی انداخت که دو نفر بعد در سمت راستش بود و گفت:
- شاید قرار نیست دقیقاً چیزی که در کارت‌ها گفته شده اتفاق بیوفته، به‌نظرم کارت‌ها دروغ میگن!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین