جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,685 بازدید, 217 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
جمله‌ی کوتاه زیرلبی‌اش، مهر سکوت بر لبانش زد. چرا راست و حسینی حرفش را نمی‌زد؟ چیزی عین کلاف دور ذهنش پیچیده‌بود که هر چقدر سعی در باز کردن گره‌هایش داشت به بن‌بست می‌خورد. آیا خدا می‌خواست او را با این مشکلات آزمایش کند؟ شاید بهتر بود از پدرشوهرش کمک بگیرد.
- همه چی رو میگم؛ وقتشه بفهمه پسرش چه جونوریه!
نفهمید که فکرش را بلند بر زبان آورد. زمزمه‌‌‌اش، مرد ساکت نشسته بر مبل را از جا پراند. نگاه پکرش انگار چیزی را گم کرده‌بود که بعد از چندی برخاست و شروع به قدم زدن در سالن کرد. شاید داشت با خودش و افکارش مبارزه می‌کرد. سنگینی قامت ایستاده‌اش بالای سرش سایه انداخت و پشت بندش لحن پچ‌وار و ترسناکش بیخ گوشش پیچید:
- این جونوری که میگی جونت رو نجات داد، وگرنه الان معلوم نبود توی کدوم قبرستونی زندگی می‌کردی!
باز هم خودش را بی‌گناه جلوه می‌داد که این‌طور طلبکارانه خود را تبرعه کند. مثل روز اول شده‌بود، حتی بدتر از همان زمان. انگار چیزی که غرور و موقعیتش را نشانه می‌گرفت را می‌خواست به هر قیمتی از سد راهش کنار بزند. سرپوش گذاشتن روی خطاهایش راه درستی بود؟ سکوتش این مرد را دیوانه و جری می‌کرد. دستانش را دو طرف بدنش روی پشتی مبل گذاشت و مثل بختک چنبره زد.
- هر چی ته این قضیه رو بگیری فقط عفونتش چرک میشه.
با اتمام جمله‌‌اش عقب کشید. داشت به سمت راهرو می‌رفت که جنبید و لب باز کرد:
- یعنی میگی چشم روی همه چیز ببندم و عین کبک سرم رو زیر برف فرو کنم؟
حسام فلاح تا یک‌جایی مراعات می‌کرد، به وقتش میشد ببر زخمی که غرشش همه‌چیز را به مرز نابودی می‌رسانید. چرخید و راه رفته را برگشت. هیچ زمان خوشش نمی‌آمد کسی در کارش دخالت کند، سال‌ها بود که به هیچ احدالناسی جواب پس نمی‌داد و اکنون یک دختر کم‌سن و سال داشت تمام معادلاتش را به‌هم می‌ریخت. شاید از اول هم نباید تا این حد پیش می‌رفت. مشت گره کرده‌اش را کنار پایش نگه داشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- برای من چرتکه ننداز ماهی! اگه دهنم وا شه برات خیلی گرون تموم میشه.
جسارت را در چشمانش ریخت تا بفهمد دیگر اسیر تهدیدهایش نمی‌شود.
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟
از ظاهر آشوبش می‌توانست بفهمد که هیچ انتظار این حاضرجوابی را از او نداشت، شاید فکر می‌کرد مثل گذشته گریه و زاری راه می‌اندازد و در آخر با چند تا جمله و منت‌کشی خامش می‌شود؛ اما زهی خیال باطل! این تو بمیری‌ها از آن تو بمیری‌ها نبود! درحالی که از روی مبل بلند میشد، انگشت اتهامی که به‌سمتش گرفته‌بود را برگرداند و در مقابل نگاه متحیرش، به سی*ن*ه‌‌ی فراخ و برهنه‌اش چسباند‌.
- یه سوزن به دیگری، یه جوال‌دوز به خودت!
کوبش قلبش ریتم تندی داشت. این فک فشرده و دودوی نگاهش، خبر از توفان عظیمی می‌داد. ضرب دست نابه‌هنگامی که روی سی*ن*ه‌اش فرود آمد، زخم‌های کهنه‌ی روحش را تازه کرد.
- دیگه داری بیشتر از کوپنت حرف می‌زنی! اون زمان که توی بازار گز کردی و اومدی سراغم، باید فکر این‌جاش رو می‌کردی.
بدجور سوخت. شمشیر را تا ته در قلبش فرو کرده‌بود و هیچ‌جوره قصد نداشت دست از سلاخی‌اش بردارد. گذشته‌ی منحوس مثل نوار فیلم جلوی چشمش ظاهر شد. سرش را محکم تکان داد. صدایی در ذهنش می‌گفت: «این حق تو نبود ماهی! این حق تو نبود.»
از اعماق وجودش جیغ کشید:
- اون دختره کیه که تازه همکارت شده؟ چه سر و سری باهات داره؟
عصبی خندید. نگاهش از فرش‌ ساده‌ی اسپرت کف زمین کنده نمی‌شد، انگار درون خط‌های مشکی‌ درهم تنیده‌اش گیر افتاده‌باشد.
- هزار بار بهم گفتی مریض و شکاک؛ ولی خودت داری یه‌طرفه قضاوت می‌کنی!
تحملش سر آمد. به طرفش پا تند کرد و سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌اش ایستاد.
- هنوز هم میگم، تو فکرت مسمومه. در عجبم برای خودت هیچ قیدوبندی قائل نیستی.
از این اره دادن و تیشه گرفتن به تنگنا رسید. اخم‌آلود سر بالا گرفت و در قالب جدی‌اش فرو رفت.
- این‌قدر هذیون نگو. از بس شب و روز کار می‌کنی مخت تاب برداشته.
چیزی که به یک موی نازک وصل باشد دیر یا زود پاره می‌گردد.
- تو یه شارلاتانی! فکر کردی خرم؟ خونه رو فروختی گندکاری‌هات رو بپوشونی آره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
گفت، همان چیزی که مرد مقابلش از آن هراس داشت. تشت رسوایی‌ که بر زمین بیفتد، ساز خاموشی دارد؛ اما بدجور عرش را می‌لرزاند. پوزخندی به چهره‌ی مبهوتش زد.
- نامرد! با همه چیت ساختم. گفتم... .
خرواری از غصه‌ی بی‌وقتی در گلویش جا خوش کرده‌بود که قادر به هضمش نبود.
- گفتم همه توی زندگیشون مشکل مالی پیدا می‌کنن، گفتم همه خطا می‌کنن، باید بسازم.
دستانش کنار تنش آویزان ماندند. بغض صدایش هم قلب سنگی‌اش را نرم نکرد. لب به دندان گرفت و به نقطه‌ی دیگری خیره شد. نفس‌های دخترک منقطع و یکی در میان از سی*ن*ه خارج میشد.
- تو کی هستی... کی هستی؟
بلد نبود آرامش کند. چنگ بین موهایش انداخت و در جایش تلو خورد. چشم بست تا نبیند چه به روز ته‌تغاری حاج‌طاهر آورده‌است. کاش از اول پایش را از این قضیه بیرون می‌کشید تا هر دو درون باتلاق فرو نروند. کم مشکل داشت که باید یک بار اضافه‌ی دیگری را حمل می‌کرد! یک حسی اما در دلش له‌له می‌زد که محکم بغلش کند. از همه‌چیز بگوید، از گذشته منفور و لعنتی‌اش، از عشق بی‌فرجام و زخم نارفیقی؛ اما چیزی راه گلویش را بست. کاش قادر بود به این زندگی سگی پایان دهد و همه را خلاص کند، کاش. راهش را به سمت اتاق خواب کج کرد. سرآستین پیراهنش به عقب کشیده شد.
- نمی‌ذارم بری. باید بگی‌. چرا؟ من حق دارم بدونم دورم چه خبره. این خونه پر از گناهه. تو پول حروم میاری وسط سفره!
عصبی پسش زد.
- به تو ربطی نداره. اگه دلت با این زندگی نیست برو.
این کلمات چه مزه‌ گس و نچسبی داشتند که گلوی خودش را هم به تلخی می‌انداخت. چشمه‌ی اشک دخترک کویر لوت شد و قلبش در قاب سی*ن*ه به دست و پا افتاد. به همین راحتی می‌گفت برود؟ خب واضح بود، یک‌نفر دیگر زیر سرش داشت. ماه‌بانوی سیه‌بخت به چه دردش می‌خورد! ناباورانه سرش را به چپ و راست تکان داد.
- خیلی پستی! اونی که دلش با این زندگی نیست تویی... تویی که سرتاپات بوی خ*یانت میده.
سریع به طرفش برگشت. مردمک‌های خونینش می‌لرزید. دست‌به‌کمر صورتش را در فاصله‌ی چند سانتی صورتش خم کرد.
- دردت چیه؟ به حال تو چه فرقی داره که این‌قدر می‌سوزی؟!
گیج و منگ نگاه در صورت سرد و بی‌انعطافش گرداند. به‌حتم چیزخورش کرده‌بودند. رفته‌رفته صدایش بالا می‌رفت و او تنها شنونده‌ی اعترافات این مرد زخمی بود که دور بدن کم‌جانش جولان می‌داد.
- صدف یه روزی توی زندگیم بود. آره دوستش داشتم؛ اما از یه جایی به بعد دفنش کردم. حسام رو هم همون موقع که دور‌وبری‌هام بهم نارو زدن دفن کردم.
تکه‌ی آخر جمله‌اش را فریاد کشید، جوری که شانه‌هایش بالا پریدند و بدنش به رعشه افتاد. در آن لحظات نمی‌توانست حرف‌هایش را تحلیل کند. در عالم نوجوانی آن‌قدر درگیر درس و دنیای رنگی خودش بود که اصلاً نفهمید حرف و حدیث‌های بقیه پشت سر حسام از سر چه است؛ نفهمید این مرد قبلاً عاشق دختر دیگری بوده، الان هم اگر صدف را نمی‌دید در خواب خرگوشی خودش به سر می‌برد! هرم نفس‌های خشمگینش، از پشت سر لاله‌ی گوشش را سوزاند.
- این هیولایی که می‌بینی، ساخته‌ی دست بقیه‌ست.
موهای تنش سیخ شدند. پاهایش از شدت فشار نمی‌توانست سنگینی بدنش را تحمل کند. کاش مغز، یک دکمه خاموشی داشت تا هر زمان که می‌توانستی صداهای درونش را خاموش می‌کردی. هر دو مثل بازنده‌های دوی ماراتنی بودند که نای ادامه دادن به این راه صعب‌العبور را نداشتند. نکته‌ی عجیب ماجرا این بود که بعد از این همه اتفاق و عذاب، یک جای دلش به حال این مرد می‌سوخت؛ کسی که دسته‌ی مبل را گرفته بود تا از فرو ریختن خود جلوگیری کند. جرئت به خرج داد و مشت گره کرده‌اش را گرفت. عین برق گرفته‌ها سر جنباند. توجه نکرد و قبل از آن‌که مانع شود، مشت سرخ شده‌اش را بین هر دو دستش نگه داشت.
- ربط گذشته به من و امیرعلی چیه؟ شاهرخ کیه؟
نگاه بی‌فروغش پنجه‌‌های کرختش را ناامید کرد. حسام نمی‌پنداشت که دخترک تا این اندازه از همه‌چیز باخبر باشد. کمی فاصله گرفت و دست بر صورت آشفته‌اش کشید، این کار را چندین بار تکرار کرد. کاش می‌توانست بگوید که حال، همه چیز فرق کرده‌است، دیگر آن حسام گذشته نیست و می‌خواهد طعم واقعی زندگی را بچشد. ماه‌بانو از جواب نگرفتن صبرش لبریز شد و یک پایش را زمین کوبید.
- جواب بده. یه کاری نکن چشم روی همه چیز ببندم و چیزهایی رو که شنیدم گزارش بدم!
کمی سکوت بینشان حاکم شد. هر دو یکه‌خورده و ناباور به‌هم خیره شدند. صدای پاندول ساعت، شبیه به فعال کردن بمبی بود که معلوم نمی‌کرد کی قرار است منفجر شود. کم‌کم لبخند کجی روی لبان خشک و کبود مرد نشست و بعد از وقفه‌ای دستانش را به حالت تشویق به‌هم کوباند. پیش آمد.
- دارم چی می‌شنوم! پس ماهی کوچولو هوس جاسوسی به سرش زده.
نفس‌نفس‌زنان تماشایش می‌کرد. نزدیکش شد و چانه‌‌اش را نوازش داد.
- این‌قدر سریع تصمیم نگیر، خشک و تر با هم می‌سوزن عزیزم.
رو برگرداند.
- خشک و تر از هم جدا میشن!
این جمله از دهانش پرید؛ اما جایی برای پشیمانی نبود. یک ابروی کشیده و مرتبش بالا رفت، چند ثانیه بعد چشم تنگ کرد و سر جلو برد.
- چی توی اون مخ کوچیکت می‌گذره؟
نفسش را یک ضرب بیرون داد. نمی‌توانست مستقیم در چشمان توبیخ‌گرش زل بزند. کلمات به سختی و خلاف دلش، کنار هم چیده شدند:
- وقتی خودت نمی‌خوای... طلاق بهترین راهه.
انگار مویش را آتش زده باشند، زهرخندی زد. دست‌به‌جیب شانه‌اش را عقب برد که برجستگی عضلات تنومندش از روی پیراهن مشکی‌اش نمایان شد.
- مگه طلاق نقل و نباته که خرج زبونت می‌کنی؟!
مانتو به کمر خیس از عرقش چسبید. چرا یک‌بار او را از خود می‌راند و دفعه‌ای بعد این‌چنین تعصبش به خروش می‌افتاد؟ پوزخند صدادارش را شنید و پشت بندش، جمله‌ی زیرلبی‌ ادا کرد:
- اشتباه کردم که روت حساب باز کرده بودم؟
انگار داشت از خودش سوال می‌پرسید! لب‌های خشکش را با زبان خیس کرد.
- ببین حسام... .
ناگهان از کوره در رفت:
- تو ببین! این نقشه رو از کله‌ات بیرون می‌کنی که طلاقت بدم و بری پیش عشق قدیمیت! تا موهات رنگ دندون‌هات سفید بشه جات همین‌جاست.
در آن لحظه گویی پیمانه‌اش سرریز شد. عقلش قد نداد. یک‌جایی وقتی در تقلا با خودت و اطرافیانت گرفتار می‌شوی، مقابل این حجم از غم و اندوه به نقطه‌ی فروپاشی می‌رسی. حال در این لحظات نفرینی، زورش فقط به شعمدان‌های بلورین روی کنسول می‌‌رسید که به او دهان‌کجی می‌کردند.
- اونی که خ*یانت می‌کنه تویی کثافت!
می‌شکست و دق‌و‌دلی‌اش را سر زبان‌بسته‌ها خالی می‌کرد. حسام خسته‌تر از آن بود که جلوی دیوانه‌بازی‌هایش را بگیرد. از یخچال درون آشپزخانه پارچ کریستال را برداشت و لیوان آب خنکی برای خودش ریخت. شاید فکر می‌کرد می‌تواند باقی راه را با آتش‌بس‌های موقتی بگذراند‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
دستانش می‌لرزید. نگاه غم‌زده‌‌اش را از خرده‌‌شیشه‌های زیر پایش گرفت. فروشنده گفته‌بود جنس شمعدانی‌ها نشکن است؛ اما حال مثل قلبش هزار تکه شده‌بودند! به حرکات میزان عقربه‌های مشکی ساعت‌ روی دیوار چشم دوخت. لبخند تلخی کنج لبان بی‌رنگش نقش بست.
- میگن ساعته که رک و پوست‌کنده بهت جواب میده، ولی اشتباهه... .
مکث کرد. حسام از آرام شدن ناگهانی دخترک چشمانش ریز شد. لیوان درون دستش را کناری گذاشت و به اپن تکیه داد.
- ساعت هم مثل آدم‌ها وقتی به ته خط برسه، متوسل به دروغ میشه.
سگرمه‌هایش درهم گره خوردند. به ته خط رسیده‌بود؟ نمی‌دانست؛ اما هنوز خیلی کارها برای انجام داشت، هنوز آن روزها نیامده‌بودند.
پلک‌های خسته‌اش را بست و یک آرنجش را روی سنگ پهن مقابل چسباند. صدای نفس‌ سنگینش با بالا کشیدن بینی دخترک ادغام شد. نگاهش را دوباره به چهره‌ی ساده و معصومش داد. به چشمان همانند شبش که بارقه‌ای از اندوه درون کاسه‌اش سوسو می‌زد. تکانی به هیکلش داد و جلو رفت.
- چی‌کار کنم که کوتاه بیای؟ من کم‌کم همه‌چی رو برات توضیح میدم، فقط یه‌کم صبر کن.
لبخند محزونی بر لبانش نشست. از پشت پرده‌ی تار اشک، قیافه‌اش را تار می‌دید.
- ماهی که صیاد دنبالشه، فقط چند ثانیه فرصت داره که خودش رو نجات بده.
گنگ سر تکان داد که دستی بین موهای پریشانش کشید و از دور کش آزادشان کرد.
- زمانی برای تلف کردن وقت نیست؛ من نمی‌خوام مثل ماهی اسیر قلاب ماهی‌گیر بشم، نمی‌خوام بی‌صدا بمیرم.
خلع سلاح شد. مفاصل گرفته‌ی گردنش را مالش داد. با چند دم و بازدم بر خودش تسلط یافت و چشمان جست‌و‌جوگرش را دور و بر مبلمان راحتی و روشن نشیمن گرداند.
- باشه، تو آزادی... .
انگار کار مهم‌تری غیر از این نداشت. جوری رفتار می‌کرد که اتفاقی نیفتاده و همه‌چیز مثل روزهای قبل در جریان است. چیزی که به دنبالش بود را از روی میز عسلی برداشت و به سمتش گرفت.
- این‌جاست... .
بی‌آن‌که نگاهش کند، سوئیچ را از دستانش قاپید. قبل از این‌که عزم رفتن کند کمی تأمل کرد و انگشت اشاره‌اش را سوی چشمان ماتش گرفت.
- این رو بدون که همه‌ی این‌ها رو خودت خواستی. تو این زندگی رو انتخاب کردی ماه‌بانو.
قافیه را باخت. حقیقت به طرز بدی بر صورتش کوبیده‌شد. خودش خواسته‌بود مگر نه؟ شاید اگر به قول مادرش با پسر حاج‌مستوفی ازدواج می‌کرد زندگی آرام و بهتری داشت و زیر بار شکنجه‌های مرد این خانه کمرش خم نمی‌شد. حس بیزاری در درونش جوشید؛ نه از حسام، بیشتر از خودش که چرا دلش یک‌ذره برای خودش نسوخت. او که می‌دانست هر چه پیش می‌رود بیشتر به درون منجلاب کشیده می‌شود. به راستی چه چیزی او را به این زندگی دخیل می‌بست؟ صدای قیژ‌قیژ اتومبیل‌های بیرون و ضربات بی‌امان باد بر روی پنجره، باعث شد سوالش بی‌جواب بماند. نگاهش به دهانه‌ی باریک راهرو کشیده‌شد. می‌خواست کجا برود که این‌طور شال و کلاه کرده‌بود؟! از حرص به جان پوست دور ناخنش افتاد‌.
- هنوز حرف‌هام تموم نشده.
در حینی که کفش‌هایش را می‌پوشید بی‌حوصله و کوتاه جواب داد:
- میرم حجره.
دست خودش نبود. جغدهای شوم دور و بر کاشانه‌اش می‌پلکیدند. شالوده‌ی زندگی از هم گسسته‌اش بوی شک می‌داد. زبانش به گله چرخید:
- حجره بری که چی‌کار کنی؟ هوا داره تاریک میشه.
با تأنی، نگاه در صورت سفید عین گچش انداخت و سپس، دست بر روی دستگیره نهاد.
- تو فکر کن دختربازی! شب برمی‌گردم مفصل با هم صحبت می‌کنیم، خوبه؟
مردک وقیح! چه خیال خامی که هنوز امید داشت وقتی به خانه برمی‌گردد با چهره همسرش رو‌به‌رو می‌شود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
صدای بسته شدن درب، بند ناف گام‌های اعتراضش را برید. باز مثل همیشه او را تنها گذاشت. این بار یک عالم فکر و خیال در سرش می‌چرخید که تا عمق شیره‌ی وجودش نفوذ می‌کرد. اکنون در این خلوت، حرف‌های رد‌و‌بدل شده‌ی بینشان، یکی‌یکی در ذهنش تکرار میشد. با این علامت سوال وصله به سرش چه می‌کرد؟ چرا وقتی از گذشته می‌گفت این همه کینه داشت؟ مگر دور و اطرافیانش با او چه کرده‌بودند؟ سوزش پوستش آه از نهادش را بلند کرد؛ آن‌قدر در افکار مه‌آلودش غرق بود که نفهمید پوست کنار انگشتش خراشیده‌ شده‌است. در آن بلبشو جرقه‌ای در ذهنش زده‌شد. قلب آکنده از رنجش را زیر قدم‌های سنگینش له کرد. تیزی چیزی کف پایش فرو رفت، صورتش از درد جمع شد. صدای آخش را خفه کرد و پای راستش را بالا آورد. هر جور بود لنگان‌لنگان خود را به مبلی رساند و رویش غلتید. از روی جوراب نازکش زخم را فشرد تا خون بند بیاید، هم‌زمان دستش را به کیفش رساند و موبایلش را از درونش بیرون کشید. در تصمیمش مردد بود؛ اما با این شرایط، او بهتر می‌توانست کمکش کند. تعلل را جایز ندید و انگشتان سر شده‌اش را روی کیبورد غلتاند. لبش را گاز گرفت. امید داشت که جواب دهد. در واپسین لحظات بود که صدای بم مردانه‌اش، اکسیژن به نفس‌های بیمارش بخشید.
- بله، بفرمایید؟
شماره‌اش را نشناخته‌بود؟ زبان لکنتی‌اش به کار افتاد:
- ا... الو؟
جا خورد. سکوت عمیقی به طول انجامید. هیچ‌کدام قادر به بیان کلمه‌ای نبودند. ثانیه‌ها، چله‌نشین خبرهای بدی بودند‌. در آن‌سوی خط، امیرعلی گیج و حیران گوشی در دستش خشک شد. این صدای لرزان زنانه متعلق به ماه‌بانو بود؟ هیچ جواب صحیحی برای ذهن منجمدش نداشت. حتماً از اثرات کار زیاد داشت توهم می‌زد.
- امیرعلی صدام رو می‌شنوی؟
گویی نبضش به یک‌باره از حرکت ایستاد. واقعی‌تر از این نمی‌توانست باشد. همان یار قدیمی که همیشه نرم و دلچسب اسمش را می‌خواند، حال صدایش جور دیگری به‌نظر می‌رسید. باید می‌فهمید علت این همه اضطرابش چیست که بعد از این همه مدت سراغی از تکیه‌گاه دیرینه‌اش گرفته‌بود. کامپیوتر را خاموش کرد و از پشت میز بلند شد.
- چه اتفاقی افتاده؟ تو... تو حالت خوبه؟
لحن هیجان‌زده‌اش به او هم منتقل شد. نمی‌دانست دارد کار درستی می‌کند یا نه. صدای جیغ آشنای لاستیک‌های اتومبیل از کوچه می‌آمد‌.
- ح... حسام... .
نفس عمیقی کشید و بر خودش مسلط شد. برای کارهای مهم‌تری زنگ زده‌بود، باید ضعف را کنار می‌گذاشت.
- من یه چیزهایی شنیدم.
آب دهانش را برای چندمین بار قورت داد. در آن‌سو، امیرعلی مغزش درست کار نمی‌کرد‌ و گمان می‌برد یک چیزی سر جایش نیست.
- درست تعریف کن ببینم چی شده.
نیرویش را بازیافت و با بغض شروع به توضیح دادن کرد:
- می‌دونستم راه کج میره؛ اما... اما حالا مطمئن شدم توی خلافه.
قلبش گواه خوبی نمی‌داد. پشت پنجره قرار گرفت و پرده‌ی نخ‌نمای سفید را کنار زد.
- تو چی شنیدی ماه‌بانو؟
استرس یا شاید خونی که از دست داده‌بود‌ بدنش را رفته‌رفته سرد و بی‌حال می‌کرد. به ذهن شلوغ وبی‌نظمش سر و سامان داد و مو‌به‌مو شنیده‌هایش را برایش شرح داد. امیرعلی از شنیدن این گفته‌ها، شوکه و شوکه‌تر میشد. امکان نداشت! نمی‌دانستند که راز مگو، قیچی‌ به‌ دست آمده‌بود که گذشته‌ی دوخته‌شده را از هم پاره کند. صدای هق‌هق آرام دخترک از پشت گوشی بلند شد. با همان حال خرابش سعی کرد آرامش کند.
- نگران نباش. آه و ناله کردن که چیزی رو درست نمی‌کنه. درباره‌ی این موضوع به غیر از من که به کسی توضیح ندادی؟
انگار که او را می‌دید، تند‌‌تند سر بالا انداخت.
- نه، ولی این شاهرخ کیه؟ به‌نظر مرد خطرناکیه.
ساکت ماند. شقیقه‌اش را فشرد. نامش چون ناقوسی در مغزش صدا داد. هیچ فکر نمی‌کرد پای آن عوضی درمیان باشد‌. حدس‌های ترسناکش داشتند به واقعیت تبدیل می‌شدند‌. حسام تا کجا پیش رفته‌بود؟
- امیر من می‌ترسم اتفاقی برات بیفته.
از افکارش بیرون آمد و بر صورتش چند بار دست کشید. بی‌تابی‌های دخترک قلبش را ریش می‌کرد.
- محض رضای خدا برای یه بار هم که شده عاقل باش. نگران همه هستی جز خودت!
قطره‌های اشک جوشان بر پهنای صورت سردش سیلابی راه انداختند.
- می‌خوام ازش جدا شم. کمکم می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
با عجز پلک روی هم گذاشت. زیر تیغ برنده‌ی اقبال، تن قلندر چه مظلومانه از نفس افتاده‌بود. حسام کله‌خر! ذات آدمی که عوض نمی‌شد. فهمیده‌بود که راه کج می‌رود، اما به خود قول داده‌بود که دیگر در کارش دخالت نکند؛ نمی‌خواست بعد تمام کاسه‌کوزه‌ها سر او بشکند. علی‌رغم حس درونی‌اش ترجیح داد کمی به صبر دعوتش کند.
- عجولانه تصمیم نگیر. یعنی نمی‌خوای تلاشی برای حفظ زندگیت کنی؟
توقع این جمله را از زبان شخصی چون او نداشت. خواست بگوید:
«نمی‌خواد میانجی‌گر زندگیم باشی جناب‌استوار!»
طوری وانمود می‌کرد که انگار نمی‌دانست حسام، رفیق گرمابه و گلستان سابقش چه جور شیادی است! کاش می‌توانست این نقاب سنگی را از صورتش بردارد و حرف‌های آماس شده‌ی روی قلبش را فریاد بزند. سوزش و نبض تند زخم پایش، ناخن روی اعصاب ضعیفش کشید.
- کدوم زندگی؟ به این‌جام رسیده. اون شیطون رو هم درس میده. اگه تا الان هم موندم از خریتمه!
کلاه از سر برداشت و گیج‌گاه دردناکش را فشرد.
- قیل و قال نکن! همیشه سر بزنگاه به جای درست کردن شونه خالی می‌کنی! برای یه بار هم که شده دست از لجاجت بردار و حرف گوش ‌بده.
جداره‌های بند شده‌ی قلبش از هم گسستند. چقدر لحن و آهنگ صدایش غریبانه به نظر می‌رسید. کاش می‌فهمید که در این شرایط بغرنج تحمل سرزنش‌ شدن را ندارد؛ اما برای این مرد فرصتی بهتر از این نصیب نمی‌یافت که ته‌مانده‌ی زخمه‌های قدیمی روحش را با چاقو بشکافد.
- وقت برای پشیمونی حماقت‌های گذشته زیاده. فعلاً باید احساساتت رو کنار بذاری و با منطق پیش بری‌، مفهومه؟
در خودش فرو رفت. ایرادی نداشت، بگذار احمق بودنش را بر سرش بکوبد؛ حداقل مثل بقیه ترحم نمی‌کرد. نفس‌ سنگین نصفه و نیمه‌ای که در پشت خط پیچید، رنج عمیقی را در پی داشت. بانگ نرم کلامش، آرامش نسبی به لحظات متشنج بینشان بخشید.
- توی این مدت ببین چی‌کار می‌کنه، کجاها میره و با کی در ارتباطه. سعی کن یه جوری بهش نزدیک شی که شک نکنه. نقش تو خیلی مهمه ماه‌بانو! پیدا کردن یه نشونه می‌تونه خیلی چیزها رو برملا کنه.
آه دردآلودی از قعر گلویش برخاست. روزگارش در سراشیبی بدی قرار داشت، راه میانبری نبود و نمی‌دانست چطور از آن خودش را بالا بکشد. با آن‌که سوالات زیادی در ذهنش بود؛ اما میل کنجکاوی‌اش را در نطفه خفه کرد و تصمیم گرفت به اوامرش گوش فرا بدهد؛ امیرعلی شم قوی داشت و بهتر از همه درست و غلط را تشخیص می‌داد. می‌گفت:
«درسته که من کارم توی این حوزه نیست؛ اما دوست و آشنا زیاد دارم.»
می‌خواست به همکاران دورش خبر دهد که پیگیری کنند. سعی داشت نگرانی‌اش را رفع کند. مکالمه که تمام شد، صوت دلنشین اذان هم از مسجد سر کوچه به هوا برخاست و آماجی از احساسات گوناگون را به گرد وجودش ریخت. یادش نمی‌آمد آخرین بار کی سر به سجده نهاد و تسبیح سبز یادگاری خانم‌جانش را در دست گرفت. شعله‌ی غم از ته دل سوخته‌اش برافروخت. چقدر دلش برایش تنگ بود. همیشه با جملات خاصش به او می‌گفت:
«مشکلات میان که پرده‌ی غفلت رو از چشم بنده بردارن، بخوای از خواب بیدار نشی و توی کابوست دست و پا بزنی، خدای نکرده بختک به جونت می‌افته مادر.»
نگاه به لکه‌های سرخ خشک شده‌ی روی سرامیک داد. تیک تاک ساعت صدا می‌داد. با گرفتن دسته‌ی مبل، بدن بی‌رمقش را از جا بلند کرد. سوزش کف پایش، بهانه‌ی مناسبی برای شکستن بغض کهنه‌ی دلش بود، بغض نهفته‌ای که انگار با سرنوشت نگون‌بختش عجین شده‌بود و اجازه‌ی نفس کشیدن را به او نمی‌داد‌. چرا امیرعلی وقتی اسم شاهرخ را شنید حالش دگرگون شد؟
حس می‌کرد همه به نوعی دارند رازی را از او پنهان می‌کنند. مقابل پنجره ایستاد. ابرهای پرشتاب، حریر سیاهی بر پهنه‌ی وسیع آسمان می‌انداخت. صورت ملتهبش را به شیشه چسباند و به بیداری شهر خیره شد. کسی چه می‌دانست؛ شاید درون هر کدام از این خانه‌های روشن، دل شکسته‌ای وجود داشت، دل‌های ملول و خسته‌ای که پیله‌ی زوال به دور خود تنیده‌بودند. یاد قطعه شعری از فروغ افتاد. چقدر با حال و هوای الانش هم‌خوانی داشت. لب‌های خشکش از هم گشوده شدند:
- منم آن مرغ، آن مرغ که دیری‌ست
به سر اندیشه‌ی پرواز دارم
سرود ناله شد در سی*ن*ه‌ی تنگ
به حسرت‌ها سر آمد روزگارم.
کوله‌بار اندوهش را روی دوش کشید و دست بر وضو گرفت. چادر زیبایی که گل‌های ریز آبی آسمانی داشت را به سر گذاشت. حین خواندن نماز، بر سرنوشت تباه خودش اشک ریخت. چون بنده‌ای ناخلف، در مناجات با خدای خود گله و شکوه به راه انداخت. با وجود این‌که از حسام دل خوشی نداشت، اما برایش دعا کرد تا به راه راست هدایت شود. تسبیح در دستش می‌لغزید و چشمان نمناکش بر روی سقف خانه خیره مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
***
نگاه تار و منگش، در تله‌ی مژگان فرخورده‌‌‌‌ای افتاد که چون سایه‌بانی بلند، بالای دو پهنه ساحلی چشمان دخترک خودنمایی می‌کرد. جزء‌به‌جزء صورتش را کاوید، می‌خواست رد و نشانی از معصومیت خفته شده را در این ظاهر شیطانی بیابد. کامش را از هوای مسموم توتون و تلخی نوشیدنی پر کرد. سرش را بین یک دستش گرفت و آرنجش را به زانو چسباند‌. لحظه‌ای نگذشت که با بالا و پایین شدن نرمی مبل فهمید که کنارش نشسته. باز همان عطر لعنتی و آهنگ طناز و لطیف صدایش که رخوت به جانش می‌انداخت.
- الکل از سرتاپات داره بیرون می‌زنه حسام! تو چت شده؟
تازه فکر می‌کرد دارد رنگ آرامش را در زندگی‌اش می‌چشد؛ اما همیشه اوضاع طوری که آدمی انتظار دارد بر وقف مراد نمی‌چرخد‌. دیدگان خون‌آلودش در صورت آرایش شده‌‌ی معشوقه‌ی قدیمی‌اش سرک کشید. باور نمی‌کرد که روزی عاشقش بود! دخترک باریک‌اندام و ساده‌ای که در آغاز شیفته‌ی نگاه و لبخند بی‌شیله‌وپیله‌اش شد. چند پک کوتاه به سیگار زد، سرفه‌اش آمد. حنجره‌‌ی گرفته‌اش به زور واژه‌ای را هجی کرد:
- نگرانمی؟
لبخند تصنعی بر لبان سرخش نشست. اول از همه سیگار را از بین انگشتان مرد برداشت و بعد صورت گودش را بین دستانش قاب گرفت. داغِ داغ، عین تب چهل درجه می‌سوخت.
- نمی‌خوام داستانمون ناتموم بمونه. ما سهم هم بودیم.
خندید، خنده‌ای که بوی مرگ می‌داد. کم‌کم لبخند مصنوعی‌اش ازبین رفت و گره عمیقی بین ابروانش افتاد. تفاله‌های گذشته، پیکره مغزش را می‌مکیدند. به‌ ضرب از روی مبل برخاست.
- شعر نگو! تو یه جادوگری، تو... .
قاب عکس درون قفسه‌ی کتاب‌خانه چشمش را گرفت. معطل نکرد، چند لحظه زمان کافی بود برای این‌که تصویر دخترک‌ روی دیوار خرد شود. مشت گره‌آلودش را کنار پایش فشرد. تکه‌های شکسته‌‌ی عکس، چون جنازه‌‌ی پاره‌پاره شده‌ی عشق مرده‌شان به او دهان‌کجی می‌کرد. با آن همه خوردن نوشیدنی انگار زورش بیشتر شده‌بود. به جان وسیله‌های خانه افتاد، گویی در آن بحبوحه حرصش با شکستن آن‌ بی‌چاره‌ها خالی میشد. صدف نتوانست بیکار بنشیند. باز جای شکرش باقی بود که دیوارها عایق داشتند، وگرنه تا الان کل ساختمان خبردار می‌شدند‌. قبل از آن‌که همه‌جا را به آشوب بکشد، جنبید و سعی کرد جلویش را بگیرد. مجسمه‌‌ درون دستش را سریع از بین انگشتانش قاپید. بیم آن‌ داشت که آسیبی به او رسد، همان کله‌ی گچی آدمک را سمتش نشانه گرفت.
- این مسخره‌بازی‌ها رو بذار کنار. به خودت بیا تا این رو توی مخت نترکوندم.
فریاد دخترک در همهمه‌ی مغز شلوغش پژواک تلخی داشت. گوشش سوت کشید. بهت‌زده به آشفته‌بازار اطرافش چشم دوخت. شده‌‌بود همان حسام روزهای اول که بعد رفتن صدف دیوانه شد. فراقش مثل نوشیدن اجباری جام شوکرانی بود که او را به جنون کشاند. قدم‌های کج و معوجش تا پای مبل‌ دوام آورد. نفس‌نفس‌زنان روی پارکت‌ها فرو ریخت. بی‌معطلی درب بطری را گشود، لب‌هایش به لبه‌ی سرد شیشه چسبید. یادش به حرف پدرش افتاد. همیشه می‌گفت:
«دست از سر این سانتال‌مانتال‌ها بردار پسر! عاقبت سوزن به باد کله‌ات که خورد به حرفم می‌رسی‌.»
راست می‌گفت؛ اما آن جوان خام گذشته کورکورانه راهی را پیش گرفت که حال به این نقطه‌ رسید.
- برای چی برگشتی؟ که دوباره بازیم بدی؟
صدف از این حال وخیم مرد خشمگین مقابلش، غمگین شد. لب برجسته‌اش را زیر دندان کشید و در حالی که کنارش جا می‌گرفت، کوسن افتاده بر زمین را به کناری انداخت. بی‌آن که ابایی از عصبانیتش داشته‌باشد، خود را به تن داغش چسباند و سرش را روی بازویش گذاشت. چون ترقه ترکید. جوری هلش داد که انگار تنش به جسم مریض و آلوده‌ای برخورد کرده‌است.
- گمشو از جلوی چشم‌هام دور شو. تو یه هَرزه‌ای!
با وجود دلخوری درونی‌اش، تظاهر به خونسرد بودن کرد.
- این‌طوری مواخذه‌ام نکن.
نگاهش بر روی فرش طوسی بی‌گل ثابت ماند. از سکوتش جسارت پیشه گرفت و باز نزدیکش شد.
- برات بخونم، مثل قدیم‌ها؟
جرعه‌های آتشین نوشیدنی، چون گدازه قلبش را سوزاند. نمی‌دانست زندگی تقاص چه چیزی را از او گرفت که حال این‌طور سرگردان در برزخ دورش مثل پاسوخته‌ها زوزه می‌کشید. پلک‌هایش روی هم آمدند. نجوای دل‌فریب دخترک، خاک‌روبه‌های احساساتش را برمی‌انگیخت.
- فرصت نشد که از عشق،
با هم سخن بگوییم
فرصت نشد که راهی،
تا ماشدن بجوییم
در این زمانه‌یِ غم،
ناکرده جرم اسیریم
بی آنکه خود بخواهیم،
در بند و ناگزیریم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
نگاه مبهم و سرگردانش را به زن پیش رویش داد که با غم عمیقی آواز می‌خواند. چشمانش راز پنهانی در پس خود محفوظ داشت که از فهمیدنش عاجز بود. چرا گاهی قساوت و سیاهی وجودش را احاطه می‌کرد و باری دیگر مثل گذشته‌ها مظلوم میشد؟ همان موقع‌هایی که از تنهایی‌هایش به او پناه می‌آورد. حقیقت این بود که هیچ‌‌وقت نتوانست او را به درستی بشناسد، هیچ‌وقت.
- ای خوب هستی من،
چله نشسته‌ی من
ای شعله‌ی امیده،
قفل شکسته‌ی من
ای خوب هستی من،
چله نشسته‌ی من
ای شعله‌ی امیده،
قفل شکسته‌ی من.
به گذشته‌ها پرت شد؛ روزهای بی‌دغدغه جوانی که هنوز نمی‌دانست چه حوادثی انتظارش را می‌کشد. همه‌چیز از آن میهمانی کذایی شروع شد؛ تولد دختر بزرگ رئیس دانشگاه، یعنی استاد رستگار که به قول معروف خرش زیادی می‌رفت.
***
نورهای بنفش و قرمز بر فضا سایه می‌افکند. فوج‌فوج میهمانان به عمارت پا می‌گذاشتند. اساتید بزرگ و صاحب‌ منصبان، در گوشه‌ای از سالن به تماشای پایکوبی جوانان، گرد هم نشسته‌بودند. فرهاد، جوان خوش‌سیما و شیطانی که روی صورت پهن و بورش ته‌ریش تازه جوانه زده‌ای خودنمایی می‌کرد، مثل همیشه در نخ دخترانی بود که یکی‌شان را به تور بیندازد. از آغاز دانشگاه با هم آشنا شده‌بودند و پسر پایه‌ای بود. رد نگاه هرز جنگلی‌اش را که گرفت به نقطه‌ی رأس سالن رسید؛ جایی که ماندانا رستگار به همراه چندی از دوستانش گل می‌گفتند و می‌شنیدند. غرور از سرتاپایش می‌بارید. توجهش به دخترک لاغراندام و بانمکی معطوف شد که در میان جمعشان نسبت به بقیه کمتر حرف می‌زد. از لب‌های کوچک کش آمده‌اش معلوم بود که دارد به چیزی می‌خندد. کمی که دقت کرد فهمید که او را چند باری در دانشگاه دیده‌است؛ اما به جا نمی‌آورد. فرهاد با آب و تاب قربان‌صدقه‌ی ماندانا جانش می‌رفت. پسرک احمق! یادش رفته‌بود دفعه‌ی قبل چطور با خاک یکسانش کرد.
- نگاش کن چه لعبتیه! توی دانشگاه که عین برج‌زهرمار می‌مونه! خنده هم بلده مادمازل!
امیرعلی که به تازگی سودای ورود به نظام را داشت، نیم‌نگاه خشکی به آن‌سوی سالن انداخت و بعد رو به فرهاد تشر زد:
- ببین می‌تونی گند بزنی یا نه! این از اون مهمونی‌هایی که فکر می‌کنی نیست.
از همان اول هم آبشان با هم در یک جوب نمی‌رفت و اختلاف‌نظرشات از شمارش دست خارج بود! فرهاد با بی‌خیالی، شیرینی ناپلئونی از داخل ظرف بلورین برداشت.
- ای بابا حاجی‌جون! اون دفعه هم همسایه‌ی گنگستر شما شما گرد و خاک به راه انداخت! یقه‌ی من رو نگیر.
کلافه از بحث و جدل آن دو، خودش را مشغول تماشای میدان رقص داد که چندی از دختران فامیل با دلربایی مشغول رقصیدن بودند. دقایقی بعد آهنگ عوض شد و یک ترانه‌ی شاد آذری در فضا پیچید. چند ثانیه بعد سایه‌‌ی باریکی در هاله‌ی دودهای پراکنده‌ی اطراف پدیدار شد و میان حلقه‌ی رقصنده‌ها ایستاد. چهره‌اش در تاریکی مشخص نبود. دست‌هایش به زیبایی در عرض شانه‌‌های ظریفش به حرکت درآمدند؛ هم‌زمان سرش با ریتم آهنگ بالا آمد. جعد کوتاه موهایش در هوا پرواز کرد و او تازه توانست صورتش را ببیند. چشمان سیاهش گرد شدند. فرهاد سوتی زد و لیوانش را بالا برد؛ او اما، محصور حرکات پرمهارت رقصنده‌ای بود که با ظرافت خاصی همراه با ضرب تند آهنگ به بدنش پیچ و تاب می‌داد. در آن شلوار تنگ سفید که پاچه‌های گشادی داشت، ران‌های خوش‌فرمش کشیده‌تر دیده‌می‌شدند. جمعیت با شور و شعف خاصی، تشویق‌کنان رقصش را تماشا می‌کردند. فرهاد با لودگی در گوشش گفت:
- همچین آش دهن‌سوزی هم نیست!
تیر نگاهش را به سویش شلیک کرد تا دهانش را جمع کند. دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
- باشه بابا! برج زهرمار نشو! خودم برات ردیفش می‌کنم.
با دیدن جای خالی امیرعلی فهمید که در غیاب او این‌طور بی‌پروا صحبت می‌کند.
- همین هم مونده که تو برای من کاری کنی.
به دنبال حرفش سر برگرداند که دید دخترک با سری بالا و خرامان از پیست خارج می‌شود و به سوی دوستانش می‌رود. جذابیت آن‌چنانی نداشت، شاید در آن میهمانی افرادی به مراتب زیباتر و بهتر حضور داشتند؛ اما یک‌جور بی‌غل‌وغشی و ساده بودن از کردارش می‌بارید. کمتر از سایرین آرایش کرده‌بود و اندام زیبا و لوندش در آن تیپ اسپرت یک‌دست سفید به خوبی خودنمایی می‌کرد. دقایقی نگذشت که فرهاد با لیوان رنگین درون دستش از جا برخاست و به سراغ ماندانا رفت. او هم که مگس می‌پراند! خدا می‌دانست امیرعلی کجا غیبش زده‌بود. داشتند کیک را می‌آوردند. در آن جوش و خروش چشم گرداند. فرهاد را دید که با قیافه‌ای عبوس به این سمت می‌آید. تا رسید، با یک تای ابروی بالا رفته پرسید:
- چقدر زود اومدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
روی صندلی ولو شد و گره کراوات آبی‌اش را شل کرد.
- بالاخره خودش میاد طرفم. هیچ‌کَس نمی‌تونه دست رد به فرهاد ارجمند بزنه!
دیگر پاپیچش نشد، حتم داشت باز هم جوابش کرده‌بود. لحظه‌ای بعد، امیرعلی به جمعشان ملحق شد. با دیدن فرهاد در آن حالت و سگرمه‌های توی‌هم رفته‌اش، کت کبریتی‌اش را از تن درآورد و نگاه سوالی‌اش را به او دوخت.
- رفیقمون چش شده؟
فرهاد که بدجور توی برجکش خورده‌بود، تمسخرآمیز چشم نازک کرد و لیوان نوشیدنی برای خودش ریخت. امیرعلی تندی نشست و آمد آن جام پایه‌دار را از دستش بگیرد.
- مگه تو قول ندادی که دیگه این کوفتی رو نخوری؟
چشم و ابرویی برایش رفت و از جا برخاست.
- کم سر‌به‌سرش بذار علی!
فرهاد پوزخند صداداری زد.
- اکیپ ما فقط تو رو کم داشت! به خدا توی قبر این‌قدر از ما نکیر و منکر نمی‌پرسن!
امیرعلی چشم‌غره اساسی برایش رفت. خنده‌اش را به زور قورت داد. از این نظر با او موافق بود. در حالی که آستین‌های پیراهنش را تا می‌زد، با چشم مراقب بود تا دخترک را گم نکند.
- خوش بگذرونین رفقا!
آهنگ لایتی در حال پخش بود و عده‌ای وسط سالن خودشان را تکان می‌دادند. به سوی میزشان قدم برداشت. یکی‌شان که هزار جور مواد آرایشی به خودش مالیده‌بود، تا متوجه‌ی آمدنش شد جلدی به دوستش علامت داد که باعث گشت سرش را از پشت صندلی به عقب برگرداند. بالای سرشان ایستاد و لبخند کجی بر لب راند.
- سلام خانوم‌ها!
همان دختر اولی که از اول مثل جغد آنالیزش می‌کرد، دستی به موهای پف‌دارش که انگار مثل یک لوستر بالای سرش نصب کرده‌‌بودند کشید و چپ‌چپ نگاهش کرد.
- جنابعالی؟!
یک وجب رژ ارغوانی روی لب‌های تزریقی‌اش به چشم می‌خورد. به قول فرهاد: «عین بستنی قیفی می‌مونه لامصب!»
نگاهش به چشمان کهربایی دخترک سوق داده‌شد که رو به دوستش آرام تشر رفت و بعد با لبخند کوچکی به طرفش برگشت.
- گیتی شوخی می‌کنه، حرفت رو بزن.
چه صدای نرم و مخملی داشت. یک دستش را به تاج طلایی صندلی خالی مقابلش چسباند و سر خم کرد.
- رقصت محشر بود.
زمزمه‌اش را شنید و تعجب در چشمانش لانه کرد. کمی بعد غش‌غش خنده‌اش به هوا رفت. دوستش هم مات آن‌ها را تماشا می‌کرد. ابروهایش به‌هم نزدیک شدند.
- فکر نمی‌کنم جوک گفته باشم!
صدای خنده‌‌اش خوابید. انگشتان کشیده‌اش را روی میز درهم پیچاند و سرفه‌ای کرد.
- اگه می‌خوای بهم پیشنهاد رقص بدی، باید بگم که واقعاً پاهام جون ندارن.
یک ابرویش بالا رفت. چطور حرف دلش را فهمید؟! دست به دو گوشه‌ی لبش کشید و صاف ایستاد.
- هر جور راحتی؛ اما من نمی‌ذارم توی این رقص زیاد خسته بشی.
به‌نظر از نوع برخورد متفاوتش خوشش آمده‌بود؛ یک‌جور ماجراجویی بچگانه که باعث شد دست در دستش بنهد و همراهش شود. به میان جمعیت رفتند. رقص نور و موسیقی آرامی که شبیه لالایی می‌خواند، فضا را شاعرانه‌تر جلوه می‌داد‌. لب به گوشش نزدیک کرد.
- فکر نمی‌کردم این‌قدر هنرمند باشی!
در این فاصله‌ی نزدیک، به خوبی توانست عطر تنش را استشمام کند.
- من رو دست کم گرفته بودی؟
لحن صمیمی و راحتش، لبخند عمیقی بر لبانش نشاند. دخترک را به وسط پیست برد، جوری که هر دو گم شدند.
- من که هنوز نمی‌‌شناسمت!
بی‌پروا و بدون هیچ خجالتی در آغوشش خزید. دو گوی افسون‌گر قهوه‌ای چشمانش، زیر چتر سایه‌ای روشن، چون آفتاب درخشان برق می‌زد. غوغایی در درونش برپا بود.
- ولی من خوب می‌شناسمت. خیلی زرنگی!
ابروهایش بالا پرید‌. دو دکمه‌ی بالای پیراهنش را گشود.
- منظورت چیه؟
چشمکی از سر شیطنت زد. سرانگشتان ظریف دخترک از یقه‌ی قرمز باریکش تا سردی زنجیر دور گردنش کشیده‌شد و به زبری ته‌ریشش رسید.
- توی این مهمونی‌ها چند تا دختر رو اغوا کردی پسر حاجی؟
خط نازکی روی پیشانی‌‌اش افتاد. عجیب بود که جواب دندان‌شکنی تحویلش نداد. رفتارهایش زیادی خواستنی بود و لذتی ناشناس به رگ‌هایش تزریق می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
زیر نور هالوژن‌ها، نگاه مشتاقش به چشمانش گره خورد؛ گویی هزاران رنگ در خود داشت.
- کسی درباره‌ی من چیزی گفته؟
چرخی زد. تنها صدای خنده‌اش میان ترانه و همهمه در گوشش می‌پیچید.
- لازم به گفتن کسی نیست جناب فلاح!
زبانش بند آمد. انگار ذهنش را خواند که خندید و چشمکی ضمیمه‌اش کرد.
- اون‌جوری مثل شرک بهم زل نزن! آوازه‌ات توی دانشگاه پیچیده؛ همه می‌دونن که حراست دانشگاه رو هم عاصی کردی.
لحن شیطنت‌وارش، از بهت خارجش کرد. نامحسوس نزدیکش شد و مماس با تنش به جلو گام برداشت. بوی عطر شیرینش داشت مدهوشش می‌کرد.
- می‌‌تونم اسم شما رو بدونم وراج خانم؟!
اخم که می‌کرد قیافه‌ی معصومش شبیه آدم‌های بدذات و خبیث میشد. از حرکت ایستاد، دستانش را پشت کمر باریکش به‌هم چسباند و مستقیم به صورت شوخش که داشت به خلسه فرو می‌رفت زل زد.
- اسم من صدفه!
این نام در گوشش اکو شد. دیگر به اسمش هم آلرژی داشت؛ کسی که فکر نمی‌کرد روزی با فریب و نیرنگ سرش را کلاه بگذارد. چرا آن موقع نفهمید که دخترک طمع‌کار دیروز با نزدیک شدن به او چه هدفی دارد؟! صدایش او را به زمان حال بازگرداند.
- حسام خوب فکر کن؛ اگه زرنگ باشی اون همه ملک و دارایی سهم من و تو میشه.
داشت خفه میشد. رنگ قرمز دیوارها، به تدریج فشار خونش را بالا می‌برد. پنجه‌ی بی‌جانش بر گلو نشست. انگار کسی سی*ن*ه‌اش را با قدرت فشار می‌داد.
- من و تویی وجود نداره.
لحن تیز و گزنده‌اش، دلخورش کرد. سر پایین انداخت و تکه موی لغزانش را پس فرستاد.
- باشه؛ ولی به خودت فکر کن. شاهرخ ازت طلب داره، خودت که می‌شناسیش.
دندان‌قروچه‌ای کرد. سرش بدجور نبض می‌زد و این حرف‌ها هم بدتر موجب کلافگی‌اش میشد.
- چه طلبی؟! چند ماهه رقصنده‌هاش مفت و مسلم دارن توی کلاب می‌رقصن، بدون این‌که سودی بهمون برسه. بیشتر از طلبش برداشته سگ‌پدر!
پاپیچش شد تا متقاعدش کند.
- دستش سفته داری، مجبوری به حرفش گوش بدی.
نگاه مشکوک و زیرکش از یقه‌ی قایقی تاپ لیمویی‌اش بالا آمد و روی صورتش دودو زد.
- چی‌ شده هواخواه من شدی؟!
لب باریکش را از حرص جوید. بریده خندید، آروغ بدی از دهانش خارج شد.
- سر اون رو هم شیره می‌مالی! تو دیگه چه هیولایی هستی؟!
در مسلخ این طعنه‌ها، کارد به استخوانش رسید. تحمل نیاورد و به پا خواست.
- بس کن!
لحن عاصی و لرزانش هم باعث فرونشستن خشمش نگشت. هر دو از پشت پنجره‌‌ قدی مقابل، به تصاویر رقت‌انگیز خودشان خیره‌بودند. چهارچوب‌های فلزی دورش، مثل روزگارشان رنگی سیاه بر تن داشت.
- من همیشه دوست داشتم؛ ولی تو نخواستی بفهمی.
زمزمه‌ی طلب‌کارانه‌اش آتش به جانش می‌انداخت. دوست داشت سرش را محکم به دیوار بکوبد.
- جالبه! به هر چی عشق گند زدی! می‌دونی ازم چی ساختی؟
چرخید و بلند‌تر از خودش صدا بالا برد:
- همه چی دست‌به‌دست هم داده‌بود که ما با هم نباشیم.
پوزخند زد. با فندکش روی زمین ضرب گرفت.
- توجیح خوبیه. یادته پدرم با انتخابم مخالفت کرد بهم چی گفتی؟
جوابش را خوب می‌دانست که این‌گونه نگاه می‌دزدید. دکمه‌ی فندک را فشرد؛ ثانیه‌ای بعد، شعله‌ی کوچکی از درونش زبانه کشید.
- گفتی بنده زرخرید آقامم و جنم ندارم که روی پای خودم وایسم!
از پشت نور اندک آتش، نگاهش به صندل‌های پاشنه‌بلند رو‌به‌رویش افتاد که بندهای یشمی‌اش تا پایین زانوهای کشیده‌اش امتداد می‌یافت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
هیچ فکر نمی‌کرد سرنوشت طوری رقم بخورد که باز این زن را وسط زندگی‌اش ببیند. اکنون؟ نه، بودنش الان به چه دردش می‌خورد؟ انگار میان زنجیرهای آهنی اسیر بود و نمی‌دانست خود را چطور از این بندها نجات دهد.
- تو که هنوز هم ادعای عاشقی داری، باید یادت باشه که با چه وضعی ترکم کردی.
نزدیکش شد و با احتیاط کنارش نشست.
- من مجبور بودم، نمی‌تونستم آینده و زندگیم رو دست مرد خامی بدم که دنبال هوا و هوسش... .
یک‌دفعه جمله‌اش را ناتمام گذاشت و هینی کشید.
- دستت می‌سوزه دیوونه!
از لمس شدن ممانعت کرد. عجیب بود که هیچ سوزشی را حس نمی‌کرد.
- خیلی وقته سوختم، راحتم بذار.
دستان معلقش، ناامید کنار تنش آویزان ماندند.
- نیومدم این جا که گذشته رو تداعی کنم، به اربابت بگو دور من رو خط بکشه.
مصرانه خودش را پیش کشید و وسوسه‌ به جانش انداخت:
- ولی همکاری با اون می‌تونه چندبرابر پول‌هایی رو که از دست دادی بهت برگردونه.
شقیقه‌اش را فشرد.
- بیشتر فکر کن حسام، شاهرخ یه نردبونه که می‌تونی ازش بالا بری. می‌دونی چند نفر دارن زیر دست و بالش کار می‌کنن؟
نمی‌دانست چه کند. در دوراهی بدی گیر کرده‌بود. صدف درست می‌گفت، شاهرخ نفوذ زیادی داشت. کله‌گنده‌ای که در فرهنگ لغتش قانون معنی پیدا نمی‌کرد و شاید فقط یک‌جا شکست خورد؛ جلوی یک درجه‌دار جز کم آورد و حال مثل گرگ زخمی، هوس انتقام از جانش بیرون نمی‌رفت.
- اصلاً موندم واسه چی اون دختره رو گرفتی! راه‌های زیادی برای ضربه زدن به امیرعلی بود، ولی تو روی بدترین مورد دست گذاشتی.
خاطرش سمت ماه‌بانو چرخید. با چه وضعی رهایش کرد. تازگی‌ها چند ورق قرص درون کشو دیده‌بود؛ می‌دانست هر روز از آن داروهای رنگی استفاده می‌کند و او تا چه حد نامرد شده‌بود. اصلاً چرا چند وقت بود عذاب‌وجدان می‌گرفت؟! این ورژن مضحک را نمی‌شناخت. آن‌قدر گیر و گرفتاری داشت که دیگر نمی‌توانست به حس‌های عجیب درونی‌اش گوش فرا بدهد. صدای دخترک، عین مگس مزاحم روی مغزش ویزویز می‌کرد:
- تو که می‌دونستی شاهرخ به‌خاطر مرگ برادرش چه کینه‌ای از امیرعلی داشت! می‌خواست همون داغی رو به دلش بذاره که خودش بهش دچار شد. امیرعلی رو که به مرز منتقل کردن، گفت دختره رو میارم دبی. نقشه داشت خوب پیش می‌رفت؛ اما لحظه‌ی آخر همه چی خراب شد. چرا حسام؟ چرا خودت رو وارد این بازی کردی؟ چرا خواستی زنت شه وقتی بهش علاقه نداشتی؟
رفته‌رفته صدایش بالا می‌رفت و او را به مرز دیوانگی می‌رسانید. آرام غرید:
- بسه! بسه! شاهرخ هر حسابی با امیرعلی داره، بره با خودش تسویه کنه. ماه‌بانو سهم من بود؛ از اول هم باید همین‌طور میشد.
انگار نمی‌خواست صدای نکره‌اش را قطع کند:
- ولی اگه می‌ذاشتی شاهرخ کار خودش رو کنه، دل تو هم خنک میشد. مگه نمی‌خواستی امیرعلی رو بکشی پایین؟
صبرش برید. یقه‌‌ی باز لباسش را با خشونت بین دستانش گرفت که باعث شد از ترس لب فرو ببندد. پشتش به مبل خورد، پایه‌های چوبی‌اش روی کف پارکت‌ها کشیده شدند و صدای ناهنجاری از خود ایجاد کردند.
- فراموشت نشه که تو هم باید تاوان تک‌تک کارهات رو بدی‌!
بزاق در گلویش پرید، به سرفه افتاد. از وحشت داشت قبضِ روح میشد. رحم نکرد و یقه‌اش را بیشتر فشرد، جوری که صدای جر خوردن نخ لباس به گوشش رسید‌.
- می‌خواستم پایین بکشمش، می‌خواستم طعم شکست رو بچشه، می‌خواستم یه عمر زندگی رو بدون عشقش سر کنه؛ ولی نه این‌طوری! رئیست همه چی رو خراب کرد. ترجیح دادم ماه‌بانو رو مال خودم کنم تا بدمش دست اون حیوون!
تقلا می‌کرد که از دستش رهایی یابد، به صورتش چنگ انداخت.
- وقتشه ولش کنی. تو که کارت رو کردی، حالا نوبت شاهرخه!
دستانش شل شدند. رگ‌های متورم گردنش در حال پاره شدن‌ بودند.
- ببند دهنت رو!
از حالت نیم‌خیز درآمد و پرقدرت تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- نمی‌بندم! تو چته حسام؟ می‌خوای تا کی نگهش داری؟
نفس‌نفس می‌زد. پره‌های بینی‌اش مدام باز و بسته می‌شدند. دیگر نمی‌خواست بشنود. شاید در این لحظه، بهترین گزینه فرار بود. بی‌معطلی بلند شد. کت جینش را از بین انبوه کتاب‌های پخش و پلای پایین قفسه برداشت و سرسری تنش کرد.
- کجا میری؟
در حین برگشتن، پایش به بدنه‌ی سفت مبل گیر کرد. سکندری خورد.
- هر جا‌‌‌... غیر این فکسنی!
سرانگشتانش، چنگ دامن کوتاهش شدند.
- چیه؟ نکنه خاطرخواه اون دختره شدی؟ وای حسام! مگه یادت رفته؟ ماه‌بانو قبلاً عاشق امیرعلی بوده. اگه بفهمه... .
کنترلش را از دست داد. دیگر نفهمید چه‌کار می‌کند. خون جلوی چشمانش را گرفت. به خود آمد دید زیر مشت و لگدهایش دارد دست و پا می‌زند‌.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین