- Dec
- 396
- 11,668
- مدالها
- 4
جملهی کوتاه زیرلبیاش، مهر سکوت بر لبانش زد. چرا راست و حسینی حرفش را نمیزد؟ چیزی عین کلاف دور ذهنش پیچیدهبود که هر چقدر سعی در باز کردن گرههایش داشت به بنبست میخورد. آیا خدا میخواست او را با این مشکلات آزمایش کند؟ شاید بهتر بود از پدرشوهرش کمک بگیرد.
- همه چی رو میگم؛ وقتشه بفهمه پسرش چه جونوریه!
نفهمید که فکرش را بلند بر زبان آورد. زمزمهاش، مرد ساکت نشسته بر مبل را از جا پراند. نگاه پکرش انگار چیزی را گم کردهبود که بعد از چندی برخاست و شروع به قدم زدن در سالن کرد. شاید داشت با خودش و افکارش مبارزه میکرد. سنگینی قامت ایستادهاش بالای سرش سایه انداخت و پشت بندش لحن پچوار و ترسناکش بیخ گوشش پیچید:
- این جونوری که میگی جونت رو نجات داد، وگرنه الان معلوم نبود توی کدوم قبرستونی زندگی میکردی!
باز هم خودش را بیگناه جلوه میداد که اینطور طلبکارانه خود را تبرعه کند. مثل روز اول شدهبود، حتی بدتر از همان زمان. انگار چیزی که غرور و موقعیتش را نشانه میگرفت را میخواست به هر قیمتی از سد راهش کنار بزند. سرپوش گذاشتن روی خطاهایش راه درستی بود؟ سکوتش این مرد را دیوانه و جری میکرد. دستانش را دو طرف بدنش روی پشتی مبل گذاشت و مثل بختک چنبره زد.
- هر چی ته این قضیه رو بگیری فقط عفونتش چرک میشه.
با اتمام جملهاش عقب کشید. داشت به سمت راهرو میرفت که جنبید و لب باز کرد:
- یعنی میگی چشم روی همه چیز ببندم و عین کبک سرم رو زیر برف فرو کنم؟
حسام فلاح تا یکجایی مراعات میکرد، به وقتش میشد ببر زخمی که غرشش همهچیز را به مرز نابودی میرسانید. چرخید و راه رفته را برگشت. هیچ زمان خوشش نمیآمد کسی در کارش دخالت کند، سالها بود که به هیچ احدالناسی جواب پس نمیداد و اکنون یک دختر کمسن و سال داشت تمام معادلاتش را بههم میریخت. شاید از اول هم نباید تا این حد پیش میرفت. مشت گره کردهاش را کنار پایش نگه داشت و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- برای من چرتکه ننداز ماهی! اگه دهنم وا شه برات خیلی گرون تموم میشه.
جسارت را در چشمانش ریخت تا بفهمد دیگر اسیر تهدیدهایش نمیشود.
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟
از ظاهر آشوبش میتوانست بفهمد که هیچ انتظار این حاضرجوابی را از او نداشت، شاید فکر میکرد مثل گذشته گریه و زاری راه میاندازد و در آخر با چند تا جمله و منتکشی خامش میشود؛ اما زهی خیال باطل! این تو بمیریها از آن تو بمیریها نبود! درحالی که از روی مبل بلند میشد، انگشت اتهامی که بهسمتش گرفتهبود را برگرداند و در مقابل نگاه متحیرش، به سی*ن*هی فراخ و برهنهاش چسباند.
- یه سوزن به دیگری، یه جوالدوز به خودت!
کوبش قلبش ریتم تندی داشت. این فک فشرده و دودوی نگاهش، خبر از توفان عظیمی میداد. ضرب دست نابههنگامی که روی سی*ن*هاش فرود آمد، زخمهای کهنهی روحش را تازه کرد.
- دیگه داری بیشتر از کوپنت حرف میزنی! اون زمان که توی بازار گز کردی و اومدی سراغم، باید فکر اینجاش رو میکردی.
بدجور سوخت. شمشیر را تا ته در قلبش فرو کردهبود و هیچجوره قصد نداشت دست از سلاخیاش بردارد. گذشتهی منحوس مثل نوار فیلم جلوی چشمش ظاهر شد. سرش را محکم تکان داد. صدایی در ذهنش میگفت: «این حق تو نبود ماهی! این حق تو نبود.»
از اعماق وجودش جیغ کشید:
- اون دختره کیه که تازه همکارت شده؟ چه سر و سری باهات داره؟
عصبی خندید. نگاهش از فرش سادهی اسپرت کف زمین کنده نمیشد، انگار درون خطهای مشکی درهم تنیدهاش گیر افتادهباشد.
- هزار بار بهم گفتی مریض و شکاک؛ ولی خودت داری یهطرفه قضاوت میکنی!
تحملش سر آمد. به طرفش پا تند کرد و سی*ن*هبهسی*ن*هاش ایستاد.
- هنوز هم میگم، تو فکرت مسمومه. در عجبم برای خودت هیچ قیدوبندی قائل نیستی.
از این اره دادن و تیشه گرفتن به تنگنا رسید. اخمآلود سر بالا گرفت و در قالب جدیاش فرو رفت.
- اینقدر هذیون نگو. از بس شب و روز کار میکنی مخت تاب برداشته.
چیزی که به یک موی نازک وصل باشد دیر یا زود پاره میگردد.
- تو یه شارلاتانی! فکر کردی خرم؟ خونه رو فروختی گندکاریهات رو بپوشونی آره؟
- همه چی رو میگم؛ وقتشه بفهمه پسرش چه جونوریه!
نفهمید که فکرش را بلند بر زبان آورد. زمزمهاش، مرد ساکت نشسته بر مبل را از جا پراند. نگاه پکرش انگار چیزی را گم کردهبود که بعد از چندی برخاست و شروع به قدم زدن در سالن کرد. شاید داشت با خودش و افکارش مبارزه میکرد. سنگینی قامت ایستادهاش بالای سرش سایه انداخت و پشت بندش لحن پچوار و ترسناکش بیخ گوشش پیچید:
- این جونوری که میگی جونت رو نجات داد، وگرنه الان معلوم نبود توی کدوم قبرستونی زندگی میکردی!
باز هم خودش را بیگناه جلوه میداد که اینطور طلبکارانه خود را تبرعه کند. مثل روز اول شدهبود، حتی بدتر از همان زمان. انگار چیزی که غرور و موقعیتش را نشانه میگرفت را میخواست به هر قیمتی از سد راهش کنار بزند. سرپوش گذاشتن روی خطاهایش راه درستی بود؟ سکوتش این مرد را دیوانه و جری میکرد. دستانش را دو طرف بدنش روی پشتی مبل گذاشت و مثل بختک چنبره زد.
- هر چی ته این قضیه رو بگیری فقط عفونتش چرک میشه.
با اتمام جملهاش عقب کشید. داشت به سمت راهرو میرفت که جنبید و لب باز کرد:
- یعنی میگی چشم روی همه چیز ببندم و عین کبک سرم رو زیر برف فرو کنم؟
حسام فلاح تا یکجایی مراعات میکرد، به وقتش میشد ببر زخمی که غرشش همهچیز را به مرز نابودی میرسانید. چرخید و راه رفته را برگشت. هیچ زمان خوشش نمیآمد کسی در کارش دخالت کند، سالها بود که به هیچ احدالناسی جواب پس نمیداد و اکنون یک دختر کمسن و سال داشت تمام معادلاتش را بههم میریخت. شاید از اول هم نباید تا این حد پیش میرفت. مشت گره کردهاش را کنار پایش نگه داشت و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- برای من چرتکه ننداز ماهی! اگه دهنم وا شه برات خیلی گرون تموم میشه.
جسارت را در چشمانش ریخت تا بفهمد دیگر اسیر تهدیدهایش نمیشود.
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟
از ظاهر آشوبش میتوانست بفهمد که هیچ انتظار این حاضرجوابی را از او نداشت، شاید فکر میکرد مثل گذشته گریه و زاری راه میاندازد و در آخر با چند تا جمله و منتکشی خامش میشود؛ اما زهی خیال باطل! این تو بمیریها از آن تو بمیریها نبود! درحالی که از روی مبل بلند میشد، انگشت اتهامی که بهسمتش گرفتهبود را برگرداند و در مقابل نگاه متحیرش، به سی*ن*هی فراخ و برهنهاش چسباند.
- یه سوزن به دیگری، یه جوالدوز به خودت!
کوبش قلبش ریتم تندی داشت. این فک فشرده و دودوی نگاهش، خبر از توفان عظیمی میداد. ضرب دست نابههنگامی که روی سی*ن*هاش فرود آمد، زخمهای کهنهی روحش را تازه کرد.
- دیگه داری بیشتر از کوپنت حرف میزنی! اون زمان که توی بازار گز کردی و اومدی سراغم، باید فکر اینجاش رو میکردی.
بدجور سوخت. شمشیر را تا ته در قلبش فرو کردهبود و هیچجوره قصد نداشت دست از سلاخیاش بردارد. گذشتهی منحوس مثل نوار فیلم جلوی چشمش ظاهر شد. سرش را محکم تکان داد. صدایی در ذهنش میگفت: «این حق تو نبود ماهی! این حق تو نبود.»
از اعماق وجودش جیغ کشید:
- اون دختره کیه که تازه همکارت شده؟ چه سر و سری باهات داره؟
عصبی خندید. نگاهش از فرش سادهی اسپرت کف زمین کنده نمیشد، انگار درون خطهای مشکی درهم تنیدهاش گیر افتادهباشد.
- هزار بار بهم گفتی مریض و شکاک؛ ولی خودت داری یهطرفه قضاوت میکنی!
تحملش سر آمد. به طرفش پا تند کرد و سی*ن*هبهسی*ن*هاش ایستاد.
- هنوز هم میگم، تو فکرت مسمومه. در عجبم برای خودت هیچ قیدوبندی قائل نیستی.
از این اره دادن و تیشه گرفتن به تنگنا رسید. اخمآلود سر بالا گرفت و در قالب جدیاش فرو رفت.
- اینقدر هذیون نگو. از بس شب و روز کار میکنی مخت تاب برداشته.
چیزی که به یک موی نازک وصل باشد دیر یا زود پاره میگردد.
- تو یه شارلاتانی! فکر کردی خرم؟ خونه رو فروختی گندکاریهات رو بپوشونی آره؟
آخرین ویرایش: