- Dec
- 396
- 11,668
- مدالها
- 4
ابوداوود پکی به قلیانش زد و حلقههای دود را با مهارت از بین لبهای ترکخوردهاش به هوا فرستاد.
- صحیح نمیگم؟ هیچ گربهای محض رضای خدا موش نَمیگیره.
خیلی خودش را نگه میداشت تا او را زیر مشت و لگدهایش نگیرد. این مسئله باید همین امروز به پایان میرسید. چشم بست. آدم این کارها بود؟ تمام دیشب به همین موضوع میاندیشید. او داشت چه کار میکرد؟ باید قبل از آنکه دیر شود از این حادثه جلوگیری میکرد. در جدال با ذهن و قلبش ناتوان ماند. دو ماه پیش، دقیقاً مثل امروز فردی ناشناس به او زنگ زد و وعده و وعید داد اگر با او همکاری کند زندگیاش متحول میشود؛ اما او پیشنهاد رشوهاش را نپذیرفت و گفت یک بطری خالی هم از چشمان تیزش دور نمیماند. نکتهی عجیب قضیه این بود که دقیقاً از همان زمان یاسر به او دستور داد که شیفتها را عوض کنند! چرا اکنون به این چیزها فکر میکرد؟ خب یاسر درجهی رفیعتری داشت و حرف اول حفاظت مرزی را در آن منطقه میزد. جای نگرانی نبود. افکار کج و معوجش را کنار زد. شکاف پلکهایش را گشود و جدیت را در چهرهی ملتبهش ریخت.
- دست از سر اون خونوادهی بیچاره بردارین. در عوضش منم قول میدم هیچ گزارشی علیهتون رد نکنم.
اول با شگفتی کمی خیرهاش ماند میخواست راست و دروغ حرفهایش را از چشمانش بیرون بکشد. کمکم آثار خنده چهرهی متفکرانهاش را از هم گشود.
دستی به دو گوشهی لبش کشید و شلنگ قلیان را به سمت دیگری پرت کرد.
- تو فکر کردی من همینطور اللهبخکتی کار میکنم؟
ذهنش ترک برداشت. متکبرانه به پشتی لم داد و نگاهش رنگ تهدید گرفت.
- بهتره قاطی این ماجرا نشی استوار! دلت به حال خودت نمیسوزه، مردم که خبط نکردن!
از شدت خشم پنجههایش را محکم روی پایش مشت کرد، جوری که قولنج انگشتانش شکست. وجدان خفتهاش از خفا سر برآورد تا او را از این دوراهی نجات دهد.
- بازی کردن با مأمور دولت فقط به جرمتون اضافه میکنه.
سرانجام این مشاجرهی دنبالهدار چه میتوانست باشد؟ خونسردی از سر و رویش میبارید. آمد از جا برخیزد که برق سلاح گرم چشمش را زد. نگاه ریز شده و مشکوکش را به قیافهی مرد داد. انگار سوال ذهنش را خواند که پوزخندزنان تفنگ را از پر شالش برداشت و میان دستش جابهجا کرد.
- هنوز ابوداوود رو نشناختی! هیچکدوم از کلهگندههای شهر جرئت زمین زدنم رو ندارن، میدونی چرا؟
گمان میداشت وقتش را در یک دنیای به دور از قانون و مملو از جهل میگذراند. نمیدانست دور و برش چه میگذرد؛ اما هر چه بود اعلان خطر در مغزش دمید. انقباض درونش به صدایش سرایت کرد:
- هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟
کلمات بین دندانهای فشردهاش، سخت و گرفته هجی میشد. فهمیدهبود که اوضاع عادی نیست. در حالی که میایستاد، حواسش پی انگشتان مرد گره خورد که روی ماشه مینشست.
- شما چرا؟ داشتن اسلحه برای امثال من از نون شب هم واجبتره.
رفتارهایش اصلاً نرمال نبود. میخواست با گفتوگو همه چیز را درست کند؛ اما مثل اینکه باید روش دیگری را برمیگزید. در حالی که بلند میشد، موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید. انگار از هدفش باخبر شد. قامت راست و کشیدهاش در مسیرش ایستاد و با یک حرکت ناگهانی نوک لولهی تفنگ را بر روی شاهرگش چسباند. نفس در سی*ن*هاش حبس شد.
در دل لعنتی نثار ذهن فراموشکارش داد. به قول سرهنگ نباید بیگدار به آب میزد. مرد سیستانی ناسزا به جانش میبست و حلق تلخش، کلمات گزندهای از خود بروز میداد:
- بهتره حد خودَت رو بدونی تا نسخهات رو نپیچیدم استاد! زیادی پیش رفتی.
دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد. از یقهی لباسش گرفت و او را به جلو هل داد. دخمهی چوبیای پشت درختان قرار داشت که هر آن احتمال میداد ویران شود. تار عنکبوت، در گوشهگوشهی پنجرههای شکسته و کپکزدهاش لانه کردهبود. حس میکرد شبحی درونش پنهان شدهاست که هر آن امکان داشت از دل تاریکی بیرون بزند.
- تو کی هستی؟
به جای جواب دادن به سوالش، نوک باریک و سرد اسلحه را بیشتر روی خیسی داغ گردنش فشرد.
- یَه اشارهام کافیه که هیچ اثری از پاسگاهتون باقی نمونه.
بلافاصله با قنداقش ضربهای به پشتش کوبید که کمرش تا شد و دو زانو جلوی درب چوبی کلبه افتاد.
- صحیح نمیگم؟ هیچ گربهای محض رضای خدا موش نَمیگیره.
خیلی خودش را نگه میداشت تا او را زیر مشت و لگدهایش نگیرد. این مسئله باید همین امروز به پایان میرسید. چشم بست. آدم این کارها بود؟ تمام دیشب به همین موضوع میاندیشید. او داشت چه کار میکرد؟ باید قبل از آنکه دیر شود از این حادثه جلوگیری میکرد. در جدال با ذهن و قلبش ناتوان ماند. دو ماه پیش، دقیقاً مثل امروز فردی ناشناس به او زنگ زد و وعده و وعید داد اگر با او همکاری کند زندگیاش متحول میشود؛ اما او پیشنهاد رشوهاش را نپذیرفت و گفت یک بطری خالی هم از چشمان تیزش دور نمیماند. نکتهی عجیب قضیه این بود که دقیقاً از همان زمان یاسر به او دستور داد که شیفتها را عوض کنند! چرا اکنون به این چیزها فکر میکرد؟ خب یاسر درجهی رفیعتری داشت و حرف اول حفاظت مرزی را در آن منطقه میزد. جای نگرانی نبود. افکار کج و معوجش را کنار زد. شکاف پلکهایش را گشود و جدیت را در چهرهی ملتبهش ریخت.
- دست از سر اون خونوادهی بیچاره بردارین. در عوضش منم قول میدم هیچ گزارشی علیهتون رد نکنم.
اول با شگفتی کمی خیرهاش ماند میخواست راست و دروغ حرفهایش را از چشمانش بیرون بکشد. کمکم آثار خنده چهرهی متفکرانهاش را از هم گشود.
دستی به دو گوشهی لبش کشید و شلنگ قلیان را به سمت دیگری پرت کرد.
- تو فکر کردی من همینطور اللهبخکتی کار میکنم؟
ذهنش ترک برداشت. متکبرانه به پشتی لم داد و نگاهش رنگ تهدید گرفت.
- بهتره قاطی این ماجرا نشی استوار! دلت به حال خودت نمیسوزه، مردم که خبط نکردن!
از شدت خشم پنجههایش را محکم روی پایش مشت کرد، جوری که قولنج انگشتانش شکست. وجدان خفتهاش از خفا سر برآورد تا او را از این دوراهی نجات دهد.
- بازی کردن با مأمور دولت فقط به جرمتون اضافه میکنه.
سرانجام این مشاجرهی دنبالهدار چه میتوانست باشد؟ خونسردی از سر و رویش میبارید. آمد از جا برخیزد که برق سلاح گرم چشمش را زد. نگاه ریز شده و مشکوکش را به قیافهی مرد داد. انگار سوال ذهنش را خواند که پوزخندزنان تفنگ را از پر شالش برداشت و میان دستش جابهجا کرد.
- هنوز ابوداوود رو نشناختی! هیچکدوم از کلهگندههای شهر جرئت زمین زدنم رو ندارن، میدونی چرا؟
گمان میداشت وقتش را در یک دنیای به دور از قانون و مملو از جهل میگذراند. نمیدانست دور و برش چه میگذرد؛ اما هر چه بود اعلان خطر در مغزش دمید. انقباض درونش به صدایش سرایت کرد:
- هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟
کلمات بین دندانهای فشردهاش، سخت و گرفته هجی میشد. فهمیدهبود که اوضاع عادی نیست. در حالی که میایستاد، حواسش پی انگشتان مرد گره خورد که روی ماشه مینشست.
- شما چرا؟ داشتن اسلحه برای امثال من از نون شب هم واجبتره.
رفتارهایش اصلاً نرمال نبود. میخواست با گفتوگو همه چیز را درست کند؛ اما مثل اینکه باید روش دیگری را برمیگزید. در حالی که بلند میشد، موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید. انگار از هدفش باخبر شد. قامت راست و کشیدهاش در مسیرش ایستاد و با یک حرکت ناگهانی نوک لولهی تفنگ را بر روی شاهرگش چسباند. نفس در سی*ن*هاش حبس شد.
در دل لعنتی نثار ذهن فراموشکارش داد. به قول سرهنگ نباید بیگدار به آب میزد. مرد سیستانی ناسزا به جانش میبست و حلق تلخش، کلمات گزندهای از خود بروز میداد:
- بهتره حد خودَت رو بدونی تا نسخهات رو نپیچیدم استاد! زیادی پیش رفتی.
دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد. از یقهی لباسش گرفت و او را به جلو هل داد. دخمهی چوبیای پشت درختان قرار داشت که هر آن احتمال میداد ویران شود. تار عنکبوت، در گوشهگوشهی پنجرههای شکسته و کپکزدهاش لانه کردهبود. حس میکرد شبحی درونش پنهان شدهاست که هر آن امکان داشت از دل تاریکی بیرون بزند.
- تو کی هستی؟
به جای جواب دادن به سوالش، نوک باریک و سرد اسلحه را بیشتر روی خیسی داغ گردنش فشرد.
- یَه اشارهام کافیه که هیچ اثری از پاسگاهتون باقی نمونه.
بلافاصله با قنداقش ضربهای به پشتش کوبید که کمرش تا شد و دو زانو جلوی درب چوبی کلبه افتاد.
آخرین ویرایش: