جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,670 بازدید, 217 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
ابوداوود پکی به قلیانش زد و حلقه‌های دود را با مهارت از بین لب‌های ترک‌خورده‌اش به هوا فرستاد.
- صحیح نمی‌گم؟ هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نَمی‌گیره.
خیلی خودش را نگه می‌داشت تا او را زیر مشت و لگدهایش نگیرد. این مسئله باید همین امروز به پایان می‌رسید. چشم بست. آدم این کارها بود؟ تمام دیشب به همین موضوع می‌اندیشید. او داشت چه کار می‌کرد؟ باید قبل از آن‌که دیر شود از این حادثه جلوگیری می‌کرد. در جدال با ذهن و قلبش ناتوان ماند. دو ماه پیش، دقیقاً مثل امروز فردی ناشناس به او زنگ زد و وعده و وعید داد اگر با او همکاری کند زندگی‌اش متحول می‌شود؛ اما او پیشنهاد رشوه‌اش را نپذیرفت و گفت یک بطری خالی هم از چشمان تیزش دور نمی‌ماند. نکته‌ی عجیب قضیه این بود که دقیقاً از همان زمان یاسر به او دستور داد که شیفت‌ها را عوض کنند! چرا اکنون به این چیزها فکر می‌کرد؟ خب یاسر درجه‌‌ی رفیع‌تری داشت و حرف اول حفاظت مرزی را در آن منطقه می‌زد. جای نگرانی نبود. افکار کج و معوجش را کنار زد. شکاف پلک‌هایش را گشود و جدیت را در چهره‌ی ملتبهش ریخت.
- دست از سر اون خونواده‌ی بیچاره بردارین. در عوضش منم قول میدم هیچ گزارشی علیه‌تون رد نکنم.
اول با شگفتی کمی خیره‌اش ماند می‌خواست راست و دروغ حرف‌هایش را از چشمانش بیرون بکشد. کم‌کم آثار خنده چهره‌ی متفکرانه‌اش را از هم گشود.
دستی به دو گوشه‌ی لبش کشید و شلنگ قلیان را به سمت دیگری پرت کرد.
- تو فکر کردی من همین‌طور الله‌بخکتی کار می‌کنم؟
ذهنش ترک برداشت. متکبرانه به پشتی لم داد و نگاهش رنگ تهدید گرفت.
- بهتره قاطی این ماجرا نشی استوار! دلت به حال خودت نمی‌سوزه، مردم که خبط نکردن!
از شدت خشم پنجه‌هایش را محکم روی پایش مشت کرد، جوری که قولنج انگشتانش شکست. وجدان خفته‌اش از خفا سر برآورد تا او را از این دوراهی نجات دهد.
- بازی کردن با مأمور دولت فقط به جرمتون اضافه می‌کنه.
سرانجام این مشاجره‌ی دنباله‌دار چه می‌توانست باشد؟ خونسردی از سر و رویش می‌بارید. آمد از جا برخیزد که برق سلاح گرم چشمش را زد. نگاه ریز شده‌ و مشکوکش را به قیافه‌ی مرد داد. انگار سوال ذهنش را خواند که پوزخندزنان تفنگ را از پر شالش برداشت و میان دستش جا‌به‌جا کرد.
- هنوز ابوداوود رو نشناختی! هیچ‌کدوم از کله‌گنده‌های شهر جرئت زمین زدنم رو ندارن، می‌دونی چرا؟
گمان می‌داشت وقتش را در یک دنیای به دور از قانون و مملو از جهل می‌گذراند. نمی‌دانست دور و برش چه می‌گذرد؛ اما هر چه بود اعلان خطر در مغزش دمید. انقباض درونش به صدایش سرایت کرد:
- هیچ معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟
کلمات بین دندان‌های فشرده‌اش، سخت و گرفته هجی میشد. فهمیده‌بود که اوضاع عادی نیست. در حالی که می‌ایستاد، حواسش پی انگشتان مرد گره خورد که روی ماشه می‌نشست.
- شما چرا؟ داشتن اسلحه برای امثال من از نون شب هم واجب‌تره.
رفتارهایش اصلاً نرمال نبود. می‌خواست با گفت‌و‌گو همه چیز را درست کند؛ اما مثل این‌که باید روش دیگری را برمی‌گزید. در حالی که بلند میشد، موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید. انگار از هدفش باخبر شد. قامت راست و کشیده‌اش در مسیرش ایستاد و با یک حرکت ناگهانی نوک لوله‌ی تفنگ را بر روی شاهرگش چسباند. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.
در دل لعنتی نثار ذهن فراموش‌کارش داد. به قول سرهنگ نباید بی‌گدار به آب می‌زد. مرد سیستانی ناسزا به جانش می‌بست و حلق تلخش، کلمات گزنده‌ای از خود بروز می‌داد:
- بهتره حد خودَت رو بدونی تا نسخه‌ات رو نپیچیدم استاد! زیادی پیش رفتی.
دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد. از یقه‌ی لباسش گرفت و او را به جلو هل داد. دخمه‌ی چوبی‌‌ای پشت درختان قرار داشت که هر آن احتمال می‌داد ویران شود. تار عنکبوت، در گوشه‌‌گوشه‌ی پنجره‌های شکسته‌ و کپک‌‌زده‌اش لانه کرده‌بود. حس می‌کرد شبحی درونش پنهان شده‌است که هر آن امکان داشت از دل تاریکی بیرون بزند.
- تو کی هستی؟
به جای جواب دادن به سوالش، نوک باریک و سرد اسلحه را بیشتر روی خیسی داغ گردنش فشرد.
- یَه اشاره‌ام کافیه که هیچ اثری از پاسگاهتون باقی نمونه.
بلافاصله با قنداقش ضربه‌ای به پشتش کوبید که کمرش تا شد و دو زانو جلوی درب چوبی کلبه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
لب به‌هم فشرد و خاکستر تنه‌ی درخت سوخته‌‌ای که در نزدیکی بود را به چنگ گرفت. دستی او را بالا کشید. فرصت را غنیمت شمرد و در یک لحظه، برگشت و مشت پر از خاکسترش را روی صورت مرد پاشید. گویی آتشش زده باشند، فریادش به هوا رفت و تلو‌تلوخوران چشمانش را با پشت دست پوشاند.
- لعنت بَه تو! می‌کشمت.
اسلحه در دستش می‌لرزید و به زور تعادل خود را حفظ می‌کرد. سریع به‌ پا خواست و با آرنج محکم به کتفش کوبید که از شدت ضربه نقش بر زمین شد. صدای نعره‌اش در شلیک مهیب تفنگ گم شد. پرنده‌های وحشی، ترسان و بی‌پناه به میان شاخه‌های پهن و برگ‌دار درختان گریختند. دیری نپایید که اهل عمارت وحشت‌زده و حیران خودشان را به صحنه رساندند. اولین کسی که واکنش نشان داد زن اول ابوداوود بود که مشت بر سی*ن*ه‌اش کوبید و بی‌محابا جیغ کشید:
- آلی!¹
نفس‌نفس‌زنان، در آن همهمه تفنگ را از روی زمین برداشت و بالای سر جسم افتاده‌‌اش ایستاد. صورت کرکی و کثیفش زیر نور مستقیم آفتاب، هر کسی را به استفراغ می‌انداخت.
- خودت رو تسلیم کن تا اوضاع بدتر نشده.
در همان وضعیت هم غرور بی‌جایش را داشت. چشمه‌ی خونین دیده‌های کم‌نورش، از شدت خشم در حال ترکیدن بودند.
- با دست‌های خودَت قبرت رو کندی.
تا آمد جمله‌اش را تحلیل کند، دردی در مغزش پیچید. ناله‌ از بین لب‌هایش خارج شد. انگار سقف آسمان دور سرش چرخید. تفنگ از بین انگشتانش جدا شد و روی زمین افتاد. از پشت پرده‌ی تار چشمانش، مردم را می‌دید که دست بر دهان گرفته، سوی دیگری می‌دویدند. به دشواری کمر راست کرد و همین که آمد برگردد، نفس کشیدن برایش سخت شد؛ انگار به دور گردنش طناب بُرنده و خارداری آویخته باشند.
***
انگشتانش فرز و سریع، رشته‌های ابریشمی نخ را گره می‌زد، گویی سرنوشت در بدو تولد، بند نافش را چنین تیره بافت.‌ صدای عقربه‌ی ساعت در سکوت اتاق، مثل سرفه‌ی خشک و گوش‌خراشی می‌شکست. از شیشه‌ی کهنه‌ پنجره‌ی اتاق به آسمان تاریک و بدون ستاره خیره شد. سرش روی تنش سنگینی می‌کرد. دل و دماغ کار کردن نداشت؛ اما نمی‌توانست یک لحظه هم بیهوده بنشیند. دستش را ستون لبه‌ی سنگی طاقچه نگه داشت تا توانست از پای دار قالی برخیزد. از درب میان دیوار گذشت و به نشیمن رسید. پدر کنار بخاری نفتی دود‌زده، یک زانویش را در بغل گرفته‌بود و به صفحه‌ی خاموش تلویزیون قدیمی می‌نگریست. مادر درون ظرف سفالی، برای استوار داروی گیاهی می‌سابید. سوران اما از دم غروب در پشت‌بام خانه با خود خلوت کرده‌بود. ظرف‌های دست‌نخورده‌ی غذا را خالی کرد و همه را در لگن گذاشت و خود هم رهسپار بیرون شد تا آن‌ها را بشوید. پا که در ایوان گذشت، چشمش به مرد جوان افتاد. با سر باندپیجی شده که لکه‌ی خونی به اندازه‌ی یک بیضی کوچک بر رویش مانده‌بود، لبه‌ی حوض نشسته، داشت تلفنی با کسی صحبت می‌کرد. این هم عاقبت درافتادن با آن مرد! که تهش چه بشود؟ چند قلچماق رویش بیفتند و با تهدید و زور از راه به‌درش کنند.
آخر با چه عقل سلیمی می‌خواست ابوداوود را از سر راه کنار بزند؟! تمام پاسگاه را هم با خودش می‌آورد، در مقابل مردی که پشتش گرم تروریست‌های از خدا بی‌خبر بود نمی‌توانست قد علم کند. همین‌که سرش روی گردنش بود باید خدا را شکر می‌کرد. سعی کرد ندیده‌اش بگیرد. هر چه آتش بود از زیر خودش بلند میشد.
پس‌گردنی به وجدان نمک‌نشناسش زد و سلانه‌سلانه به سمت چاه رفت. صدای مکالمه‌‌‌اش ضعیف می‌آمد. معلوم بود به این زخم‌ها عادت کرده‌است. نگاهش هرز رفت و روی صورتش چرخید. چند خراش ریز و سطحی پایین چشمش خودنمایی می‌کرد که چهره‌اش را خشن‌تر جلوه می‌داد‌.
گیج و منگ سطل را به چاه انداخت؛ گویی قلوه سنگی را در قلبش بیندازند. مثل افسون‌شده‌ها چشم از نیم‌رخ خسته‌ی مرد که زیر نور کم‌سوی چراغ می‌درخشید برنمی‌داشت. موهای سیاه پریشانش مدام در هوا می‌رقصید و بعد روی شقیقه‌اش پخش میشد.
«یعنی نامزد نداره؟ چه‌ می‌دونم! اگر داشت حداقل یه حلقه توی انگشتش می‌کرد. به فرض اگر هم کسی رو داشته باشه چطور می‌تونه راه دوری دووم بیاره؟»
لب گزید و به خودش تشر زد:
«بسه اراجیف گفتن ترگل‌خانوم!»
تا فردا زندگی‌اش از این‌رو به آن‌رو می‌شد و او داشت چشم‌دریدگی می‌کرد! دختران این روستا زمانی برای فکر کردن به این چیزها نداشتند؛ چند کلاس درس می‌خواندند و بعد دو سه سال، بخت که در خانه‌شان را می‌زد راهی خانه‌ی شوهر می‌شدند. اصلاً چیزی از احساسات دخترانه نمی‌فهمیدند. او هم اگر با هجده سال سن هنوز ازدواج نکرده‌بود صدقه‌سری پدرش بود که نمی‌خواست دخترکش را دست هر کسی بدهد. نفهمید چه زمان و چقدر گذشت. مثل سایه‌ای بی‌حرکت، کنار چاه ایستاده‌بود و به مرد ساکت و متفکر رو‌به‌رویش نگاه می‌کرد. امیرعلی خواب پشت پلک‌هایش نمی‌آمد و از حضور دخترک آگاه نبود. در مغزش هزار جور فکر و خیال می‌چرخید که هیچ‌کدام سر و تهی نداشتند. این‌که چرا قدرت یک مأمور باید کمتر از یک قاچاقچی باشد؟! سرهنگ از او می‌خواست هر چه زودتر به پاسگاه برگردد و هر بار که دلیل اصرارهایش را می‌پرسید جواب سرراستی به او نمی‌داد؛ فقط می‌گفت که موقعیتشان در خطر است، دست بعضی از بالادستی‌ها با این افراد در یک کاسه است و فعلاً نمی‌توانند کاری از پیش ببرند.

۱- روستاییان گاهاً بعضی واژه‌هایی که با ی شروع می‌شود را حذف و الف را جایگزین می‌کنند، مثل یخ که اَخ نامیده می‌شود. واژه یا علی را هم در بعضی مواقع به طور مخفف آلی تلفظ می‌کنند که به گویششان برمی‌گردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
پاچه‌های شلوارش را بالا داد. خنکی آب، کف پاهای تاول زده‌اش را التیام می‌بخشید. همین که خم شد صورتش را بشوید، زنجیر یادگاری محبوبش از دور گردنش باز شد و به درون حوض افتاد. سریع جنبید و قبل از این‌که بلعیده شود، چون صیادی، شاه‌ماهی‌اش را به تور انداخت. تنها چیزی که دل نداشت دورش بندازد. پلک‌‌های متورمش را روی هم گذاشت و برجستگی عقیق را پیشکش لب‌های بسته‌اش کرد. صدای پرنوسان باد، در میان شغال‌هایی که درون زاغه‌های خاکی زوزه می‌کشیدند خبر از واقعه‌ای هولناک در آینده می‌داد. شاید احمقانه بود که هنوز هم با وجود بی‌وفایی یارش به او می‌اندیشید. گاهی فکر می‌کرد خودآزاری دارد. انگار تمام کائنات نگاه آن شبش را روی قلبش بخیه‌ی ابدی کرده‌بودند. کاش می‌توانست با غل و زنجیر آن دخترک چموش و لجباز را از آن خانه بیرون بکشد و پیش خودش بیاورد. حسام ماندنش موقتی بود، حتم داشت که می‌خواهد دخترک را بازی دهد و او طاقت فرو ریختن ماه‌بانو را نداشت. این روزها فکر می‌کرد که حتی منتقل شدنش به اینجا هم طبیعی نبود. وگرنه چرا باید درست زمانی که می‌خواست ماه‌بانو را از پدرش خواستگاری کند، چنین گره‌ای به زندگی‌اش بیفتد؟ آن‌سوی ذهنش اما عقیده داشت که یک عاشق واقعی، تمام سختی‌ها را به‌خاطر معشوق تحمل می‌کند. خیلی‌ها را دیده‌بود که به‌خاطر شغل شوهرانشان راه دور زندگی می‌کردند؛ ماه‌بانو آن‌قدر قوی نبود که برای شکسته نشدن عهد و پیمانش مقابل خانواده‌اش بایستد. دست بر سر پرخروشش گرفت‌. چرا اکنون یاد این چیزها افتاده‌بود؟ صدای خش‌خشی که از پشت سر بلند شد، وادارش کرد که از افکار بی‌تار و پودش دست بکشد. سر برگرداند که سایه‌ی پهن و کوتاهی از میان تاریکی برافراشت و خلوتش را به‌هم زد.
- امشب برای خوابیدن توی حیاط سرده.
چشمش به موش صحرایی افتاد که از کنار پای دخترک جست و به سوی انبار کاه چسبیده به خانه، در دل تاریکی شب ناپدید شد. نفهمید حیرتش را چه تعبیر کرد که خنده کوچکی سر داد و نزدیکش شد.
- باور کنم از موش می‌ترسین؟
سر بالا گرفت. تابش روشنایی اندک تیربرق در دیدگان درشت چون رنگ شب دخترک تلألو می‌کرد و مژه‌های تاب‌دارش را بلندتر نشان می‌داد. آخ که اگر ماه‌بانو بود، با دیدن این حیوان جونده، صدای جیغش کل آبادی را پر می‌کرد. به خودش آمد دید کنارش روی تخته‌سنگ نشسته و لیوان شیر گرمی به سمتش گرفته‌است.
بلافاصله پاهایش را از حوض بیرون کشید و گردنبند را درون جیبش گذاشت که از چشمان کنجکاو دخترک دور نماند.
- شیر و دارچین برای سردرد خوبه.
انگار غبار پراکنده در هوا را درون حلقش ریخته‌بودند. نگاه امیرعلی به انتهای خانه‌های آجری پیوند خورد که خوشه‌های نخل خرمای رسیده، چتر وسیعی بر سقف‌های پهنشان می‌انداخت. از این احساس شرمندگی درونش عذاب می‌کشید. دست دخترک را کوتاه نکرد و رول باریک چوبی را درون مایع لیوان چرخاند، تار شد و روی سفیدی شیر چنبره زد.
- یه چیزی این وسط اشتباه‌ست.
نگاه درشتش، روی نیم‌رخ متفکر مرد ثابت ماند. صبر کرد که ادامه‌ی حرفش را بزند و این سکوت چندان به درازا نکشید.
- ابوداوود فقط بزرگ یه آبادی کوچیک نیست.
این جمله‌ی در لفافه‌اش، بیش از پیش ذهنش را قلقلک داد. لبه‌ی چارقدش را تا قوس موی وسط پیشانی‌اش پایین آورد. حالش مثل قایقی معلق بر آب می‌ماند که نمی‌دانست مسیر زندگی‌اش به کدام سو می‌رود.
- اون خرش زیادی میره!
از آن مرد سبیل‌کلفت و خرفت، فقط همین قدر می‌دانست که زورگو و قدرتمند است. صدای شلیک تفنگچی‌های شکارچی هم، خفتگی روستا را بیدار نمی‌کرد.
- توی کتاب سینوهه خوندم که قدرت فقط جوری حفظ میشه که مردم از بالادستشون بترسن.
دخترک سعی داشت به هر نحوی که شده از حقیقت بگریزد و خودش را قانع به این سرنوشت کند. لبه‌ی شیشه‌‌ای لیوان را از لبش فاصله داد و متعجب به طرفش برگشت.
- از کسی که اهل کتابه و این‌قدر آگاهیش زیاده، بعیده که ذهنش حول‌ محور فئودالیسم بچرخه.
کوشید حس درونی‌اش را نشان ندهد. گاهی وقت‌ها فکر می‌کرد کاش به حرف مادرش گوش می‌داد که همیشه وقتی سرش را در کتاب فرو می‌کرد، اخم به چهره می‌نشاند و سرزنش به جانش می‌ریخت. می‌گفت:«آخر سرت رو به باد مِدی¹. این بی‌بی‌خانمت تو رِه هم جنبل کرده!»
شاید اگر عمرش به همان چوپانی و در آشپزخانه سپری میشد، دنیایش به بن‌بستی کوچه‌‌ی خشتی‌شان می‌ماند. جای پاسخ دادن به این جمله‌ی مرموز، مصمم برخاست و پشت به او کرد.
- آدم‌های اون همه جا هستن، نمی‌شه فرار کرد. حتماً تقدیر من هم این‌جوری بوده.

۱- میدی در لهجه سیستانی مِدی گفته می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
لیوان درون دستش را کناری گذاشت و بعد از وقفه‌ای، در فاصله‌ای نزدیک با دخترک که چهره‌‌ی روشن شده‌اش، زیر هاله‌ای از جوش‌های قرمز نمی‌توانست خودنمایی کند، ایستاد. پیراهن سبز پر نقش و نگاری که به تن داشت، تصویر مرداب آلوده‌ی دوردست‌ها را نشانش می‌داد؛ بزم قورباغه‌های شب‌زنده‌داری که زلالی آب را به لجن‌زاری ابدی تبدیل می‌کردند. ترگل از نگاه سنگین و سوزان مرد، سرش را در یقه‌ی پیراهن سوزن‌دوزی شده‌اش فرو برد. در نظرش مردان غریبه آن هم پلیس جماعت، جز شر کمک دیگری نمی‌توانستند برای آن‌ها انجام دهند. دو بازدم عمیق کشید تا نبضش میزان شود.
- مِه با ابوداوود عروسی مَکنوم¹، این تنها راهه.
در وضعیت متشنج کنونی، حواسش به لهجه‌ی محلی کلامش نبود. انگشتانش روی لبه‌ی جلیقه سنتی تنش نشست، همانی که برایش خلعتی آورده بودند. نگاه امیرعلی به خطوط درهم پیچیده‌ی حنایی پشت دستانش افتاد که شکل و شمایلش را بیشتر شبیه عروس‌های هندی جلوه می‌داد.
- ولی بهترین راه نیست.
از این همه سماجت به ستوه آمد.
- وظیفه شما نیست که کمکم کنین. زندگی خودمه، جز آبرو چیزی ندارم. نمی‌خوام به‌خاطر فرار، انگ بی‌عفتی روی پیشونیم بخوره، نمی‌خوام خانواده‌ام سر پیری آلاخون‌والاخون بشن؛ اون‌ها حقشونه از این به بعد با آرامش زندگی کنن.
نگاهش که چیز دیگری نشان می‌داد. می‌توانست از طمع چشمانش بخواند که چه تصوری از زندگی با آن مرد در سر پرورانده و به گمانش مرغ سعادت روی شانه‌اش نشسته‌است. اخم کرد که خراش‌های صورتش تیر بدی کشیدند.
- هیچ زمان فکر نمی‌کردم دختری که سوران برام تعریفش رو کرده‌بود این‌قدر سریع پا پس بکشه. با این خودسری‌ها به جایی نمی‌رسین؛ تهش سیاهیه، بدبختیه. فرار کردن گاهی وقت‌ها از سقوط کردن خیلی بهتره ترگل‌خانم.
مثل پدربزرگ‌ها رفتار می‌کرد! انگار با یک بچه‌ی نه ساله طرف بود. کاش آن زمان نصیحت‌هایش را چون گوشواره بر گوشش چفت می‌کرد تا از وقایع غیرمنتظره‌ی آینده جان به در ببرد. غرق خیالاتش بود و ندید که مرد، به سمت خانه قدم برمی‌دارد.
- بی‌‌بی سرگلم کنیز عادل‌خان بود.
قدم‌هایش میان راه شل شدند. با ابروهای بالا رفته به طرفش برگشت. آب دهانش را فرو داد. گام‌های آرامش روی شن‌ و ماسه‌ها کشیده میشد.
- اون زمان عادل‌خان ارباب ده بالا بود که عاشق بی‌بیم شد، یه زن داشت و دخترش هم پا به ماه.
کنجکاو شد ادامه‌ی این ماجرا را بشنود. در نگاهش غم خاصی موج می‌زد که پشت چهره‌ی جدی و سنگی‌اش پنهان میشد.
- بی‌بی سرگلم سواد قرآنی داشت. وقتی پدرش به ارباب جواب رد میده، ارباب به زور متوسل میشه، اون‌قدر که بی‌بی و خونواده‌اش آواره‌ی این آبادی و اون آبادی میشن.
مردد پرسید:
- و میان این‌جا؟
سری به تأیید تکان داد و این جای حرفش اندوه در صدایش نشست:
- اون خانواده‌ای که به بی‌بیم جا میدن، برای پسر علیلشون ازش خواستگاری می‌کنن. بی‌بیم عاشقش نبود، اما کی آخه حاضر میشد با یه دختر فراری ازدواج کنه!
دخترک از نگاه دلسوز و مهربان مرد، تاب نیاورد و سر پایین انداخت.
- من مثل اون شجاع نیستم، نمی‌خوام سرنوشتم مثل مادربزرگم شه، نمی‌خوام خانواده‌ام توی این راه کشته شن. نباید سوران هم مثل بقیه مجبور بشه سر مرز کار کنه و اسیر اجنبی‌ها شه.
چه می‌توانست بگوید؟ این قیافه‌ی آرام و مظلوم، هیچ شباهتی به آن دختری که روز اول با زبان تند و تیزش رو‌به‌رو شده‌بود نداشت. پدرش می‌گفت، دل آدم‌ها خواندنی نیست و قضاوت عقل را کور می‌کند. روی سکویی نشست و دست روی سر باندپیچی شده‌اش گذاشت. این دختر هنوز نمی‌دانست خودش را درون چه چاله‌ای دارد خاک می‌کند. به طرفش سر کج کرد که در پهنه‌ی سیاه آسمان، دنبال ستاره پرنوری می‌گشت.
- این دوره با پنجاه شصت سال پیش کلی فرق داره... .
نگذاشت جمله‌اش را کامل کند و حرفی که نباید می‌زد را به زبان آورد:
- شما همیشه این‌قدر به خانواده‌ی سربازهاتون اهمیت می‌دید؟
انگار تنش را به سنگ چسبانده‌باشند. چون تیر از ضامن جدا شده، گلوله‌ی نگاهش را به سمتش شلیک کرد. دخترک چه به‌هم می‌بافت؟ در دل گفت: «چه چیزی باعث شده که این‌جا بمونی؟»
یاد کتاب کیمیاگر افتاد، شاید نشانه‌ها او را به این‌جا کشانده‌بودند. از کلنجار با افکار ضد و نقیضش دست کشید. در حالی که بلند میشد، انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت.
- اومدم، بلکه با حرف زدن بتونم مشکل سوران رو حل کنم؛ خبر نداشتم کار به این‌جا می‌کشه.
ترگل از این نوع برخورد و کلام خشکش، لب‌های ترک خورده صورتی‌اش باز ماند. در دو قدمی‌اش ایستاد و دست بر ته‌ریشش کشید.
- شاید حکمت خدا در این بود که چشم‌هام بازتر بشه.


۱- مَکنوم در گویش سیستانی، همان می‌کنم نامیده می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
چیز زیادی از جملات مرموزش نفهمید. در فراسوی ذهنش عقیده داشت که یک مأمور وظیفه‌شناسی چون او، هدفش بیشتر زمین زدن امثال ابوداوود است تا یک ارتقای گنده از مافوقش بگیرد، وگرنه چرا باید برای یک غریبه خود را به آب و آتش بزند؟ نگاهش را به سایه‌های بلند تیربرق‌های بتنی کوچه پیش رویش داد.
- بهتره برید پی کار و زندگیتون، اون رحم به صغیر و کبیر نداره. شما یه نظامی تازه‌کارین و این آدم‌ها با پاپوش می‌تونن تموم اعتبارتون رو ازبین ببرن.
دردهای سرش باز شروع شده‌بودند. شقیقه‌‌اش را فشرد تا انقباضش کمتر شود.
- فقط می‌تونم بگم امیدوارم پشیمون نشین.
لبخند تلخی بر پهنای صورتش نشست.
سوران، تکیه زده به نرده‌های زنگ‌زده‌ی ایوان، تنها نظاره‌گر این گفت‌وگو بود. خواهرکش چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشت. برای حفظ ریشه، گاهی باید تنت را به دست تبر بدهی.
- از این‌که بتونم مشکلات مردم رو حل کنم پشیمون نمی‌شم، تا زمانی که به هدف بی‌بیم نرسم پا پس نمی‌کشم.
با گفتن این حرف از مقابل چشمان متحیر امیرعلی دور شد و خبر نداشت اهریمن دیوصفت، قرار است چه آتشی به زندگی‌اش بیندازد.
***
صدای ساز و دهل در تمام روستا می‌پیچید. همه خوشحال بودند. طعم شیرینی در دهانش مزه‌ی بدی می‌داد. ترگل را می‌دید که عروس شده‌است و فرستاده‌های ابوداوود، او را سوار بر شتر تزئین شده‌ای می‌کردند. گل‌نساء‌خانم، با اشک دخترکش را بدرقه می‌کرد و آقا‌اسماعیل از شدت غم، شانه‌های خمیده‌اش راست نمی‌شد. سوران صبح علی‌الطلوع از خانه بیرون زده بود و معلوم نبود کی برمی‌گردد. حال او هم تعریفی نداشت. مثل روزهایی که مریض بود و مادرش اجازه نمی‌داد به مسجد برود و در دسته‌جات شرکت کند؛ دیدگانش، قد بغض آن‌وقت‌ها گریه می‌خواست. حس می‌کرد خودش را نمی‌شناسد. پایش نمی‌کشید برود. دلش برای دخترک می‌سوخت. آن پیرمرد فقط محض تفریح او را می‌خواست. اصلاً ترگل لیاقتش بیشتر بود.
«تو چته مرد؟ توی طایفه‌ عادیه. از سر چی می‌سوزی؟»
هیچ جوابی برای سوال‌های تازه ذهنش نداشت. لحظه‌ی آخر، دخترک روبندش را بالا آورد و برای ثانیه‌ای به مردی که دورتر از جمعیت، ایستاده کنار اتومبیل تماشایش می‌کرد نگریست. شاید این آخرین باری بود که می‌توانست قیافه برومندش را ببیند، شاید هم نه! ِآدمی که از فردای خود خبر نداشت. در آن لباس سرخ منجوق‌دوزی شده، زیباتر از همیشه دیده‌میشد. چشمان سرمه کشیده‌‌اش را بست. حرکت سم شتر، چون تابوتی بود که او را به سوی قبر می‌فرستاد. هلهله‌ی زنان و شادی دختران، همگام با صدای دف، مثل نوای مرگ در گوشش نواخته‌میشد و سرش را لحظه‌به‌لحظه سبک‌تر می‌کرد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
***
مرد جوان مکانیکی، از زیر اتومبیل مدل‌بالایی بیرون آمد و در حالی که دستان سیاه شده‌اش را به لبه‌ی پیش‌بند سرمه‌ایش می‌مالید، پسر کم‌سن و سالی را فراخواند.
- سجاد، برو پشت فرمون بشین یه دور بزن. آقا شما هم سوار شید.
بعد از راهی کردن آن‌ها نگاهش را به دخترکی داد که در محوطه‌ی بیرونی، با لباس‌هایی نازک زیر گرمای آلوده هوا قدم می‌زد. صدای غژغژ اتومبیل و ضربات آچار و چکش، توأم با بوی زننده روغن و بنزین، درد سر ماه‌بانو را تشدید می‌کرد.
- می‌بخشین که معطل شدین.
با شنیدن لحن نرم و ملایم مرد، برگشت و نگاه اجمالی به صورت آفتاب‌سوخته و طاسی فرق سرش انداخت. تبسمی کرد و انگشتانش را درهم پیچاند.
- این ماشین ما کی درست میشه آقای مقدم؟ هر بار یه جاش از کار می‌افته.
عرق پیشانی‌ پهنش را با پشت دستان زبر و کثیفش خشک کرد و آچار بلند نقره‌ایش را روی قفسه چسبیده به دیوار بتنی کناری، میان انبوه ابزارآلات گذاشت.
- جنس قدیمی و دست‌دوم، مکافات داره آبجی. عصری یه نگاه به ماشینتون میندازم. لاستیک‌های جلوییش هم تعریفی ندارن، باید عوض شن.
از روی شال آبی پلیسه‌اش سرش را کمی خاراند. این ماه کلی قسط داشت و خرابی ماشین هم دستش را از همه جا بسته‌بود. دوست نداشت از حسام پول بگیرد، نمی‌خواست منت او روی گردنش سنگینی کند. از اتوبان ذهنش خارج شد و زیپ دهانش را گشود:
- من هر جور شده پول رو جور می‌کنم، شما هر چی که فکر می‌کنین نیازه تهیه کنین.
آدم درست و با انصافی بود. شماره‌‌اش را گرفت و بعد با مترو خودش را به محله‌شان رساند. آواز ترکی شیرین شاطر نانوا، گل لبخند را بر لبانش کاشت. بوی معطر سبزی‌های پاک شده‌ی بساط زنان، بر زیر سایه‌بان بلوط ته کوچه، هوای بینی‌اش را پر کرد. این محله شلوغ و قدیمی را با همه‌ی کم و کاستی‌‌هایش دوست داشت؛ همسایه‌هایش آدم‌های خوبی بودند. از دو پله‌ی سیمانی مغازه بالا رفت و نوک پنجه‌هایش را به لبه‌ی استیل میز مقابل چسباند.
- عمو رضا، نون کی آماده میشه؟
انگار نشنید! پشت به او، هم‌چنان که می‌خواند، وردنه را روی خمیرها حرکت می‌داد. زنش مثل همیشه با رویی گشاده به سمتش آمد و کلاه سفید استوانه‌ای شکل روی سرش را مرتب کرد.
- عمورضا فعلاً توی این دنیا نیست. یه پنج دقیقه دیگه آماده میشه عزیزکم.
خندید و با شیطنت یک ابروی هلالی‌اش را بالا برد.
- عاشق شماست که همیشه می‌خونه.
گونه‌های پر زن، چون انار رسیده سرخ گشت؛ اما بعد از چند ثانیه آهی کشید و متفکر به سر و صورت خسته و زرد دخترک چشم دوخت؛ به دیده‌های سیاه و درشتش که انگار در سال‌های خیلی دور، گرمی عشق و شور سوزانی در خود داشت و حال چون کوران، عاجز از پیدا کردن گذشته‌‌ی خویش بود. بوی خوش بربری‌های داغ تازه، هوش از سر ماه‌بانو پراند. در حین گذر از جاده‌ی ترک‌خورده، تکه‌ای از آن را کند و برای گربه‌ی ولگرد چمباتمه‌زده‌ی پایین مغازه مرغ‌فروشی انداخت که شکمش را برای یک شام اساسی پر‌چرب و چیلی صابون زده‌بود. فکرش به حوالی هفته‌ی پیش پر کشید که شب خانه‌ی پدرش جمع بودند. عروسی مهران نزدیک بود و همه در حال تکاپو. هنوز حرف‌های فاطمه در گوشش زنگ می‌زد، می‌گفت به این زودی‌ها قرار است دختری را برای علی خواستگاری کنند. مستقیم به او نگفت؛ اما از صحبت‌هایش با خانم‌جان و مادرش فهمید. خانواده‌اش حق داشتند پسرشان را در رخت دامادی ببینند؛ امیرعلی نباید باقی جوانی‌‌اش را هدر دهد. اما با خودش که غریبه نبود، ته دلش حس بدی به این موضوع داشت. با تمام اتفاقات ریز و درشتی که در این یک‌سال افتاد، حس لعنتی‌اش هیچگاه ازبین نرفت و جایی در پستوی قلبش سوسو می‌زد. گوشه‌ای از ذهن احمقش خیال‌بافی می‌کرد که امیرعلی هنوز هم دوستش دارد، وگرنه تا به الان ازدواج می‌کرد. باز هم با یک تشر افکار سمی‌اش را سرکوب کرد. اصلاً به او چه؟ به فکر جمع کردن زندگی خودش باشد. گذشته‌ای که با غرور و یک‌دندگی مسخره‌اش به تاراج رفت، نباید به همین منوال ادامه پیدا می‌کرد. به گرمی با نگهبان ساختمان احوال‌پرسی کرد. پیرمرد بیچاره! یک‌جور غریبی نگاهش می‌کرد، انگار می‌خواست حرفی بزند و چیزی جلوی زبانش را می‌گرفت. نگاهش به اتومبیل پارک شده‌ای افتاد که متعلق به حسام بود. چه عجب زود به خانه برگشته‌بود! خرابی آسانسور، مزید بر علت شد که راه مارپیچ پله‌‌ها را در پیش بگیرد. تا به خانه رسید، کفش‌هایش را درآورد و به پاهایش اجازه‌ی نفس کشیدن داد. از خلوتی و سکوت اطراف تعجب کرد. به سمت آشپزخانه‌ی کوچکش رفت و بعد از پیچیدن نان‌ها درون سفره، لیوان آبی برای خودش ریخت. آوای زنانه‌ای از راهرو می‌آمد که به گوشش آشنا نبود. میهمان داشتند؟ لیوان خالی را درون سینک رها کرد و خیسی لبش را با آستین سفید مانتویش گرفت. صدا از اتاق کار حسام بود. مشکوک و پاورچین‌پاورچین به راه افتاد. چرا راهروی خانه این‌قدر طولانی به نظر می‌رسید؟ گویی روی پرده‌ی سست و معلق تار عنکبوت حرکت می‌کرد. پشت درب قهوه‌ای رنگ چنبره زد و صورتش را یک‌وری به خنکی چوب چسباند. نوای پرعشوه‌ی زنانه‌اش، مثل ناقوس مرگ بود.
- ما الان هم می‌تونیم از نو شروع کنیم، به شرط این‌که تو بخوای.
سرش به دوران افتاد و نبضش بند آمد. این زن که بود و چگونه این حرف‌ها را به شوهرش می‌زد؟ در آن وضعیت، لحن کلافه‌ی حسام، کمی امیدواری به قلب سردش ریخت.
- تمومش کن صدف! برای حرف‌های مهم‌تری شاهرخ ازت خواسته بیای این‌جا، مگه نه؟
صدف! مغز قفل کرده‌اش، قادر به جست‌و‌جوی این اسم نبود. قهقه‌ی مستانه‌اش، زیر پاهایش را خالی کرد؛ اگر دستش را به دیوار نمی‌گرفت به‌طور قطع فرو می‌ریخت. به زور جلوی پاهای لغزانش را گرفت. خودداری‌اش را حفظ کرد و گوش تیز کرد تا شاید از میان مکالمه‌شان چیزی دستگیرش شود.
- تو از اول هم زرنگ بودی. شاهرخ مایله باهات شریک شه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
اسم این مرد را متوالی، از تماس‌های مشکوک و پنهانی حسام شنیده‌بود و نمی‌دانست چه شخصی است که تا این حد از او نفرت دارد.
- شراکت با کسی که برای زندگیم دندون تیز کرده؟
هر چه که می‌گذشت، تصویر مات تابلوی وحشتناک آویزان بر دیواره‌های این ویرانه، شفاف و شفاف‌تر میشد. اضطراب در تمام سلول‌های بدنش رخنه کرد. سقف کوتاه خانه هوا را بر ریه‌هایش می‌بست و بازدم‌هایش بالطبع خساست به خرج می‌دادند. کمی مکث بینشان افتاد و باز با پوزخندی صدادار جمله‌ را از سر گرفت:
- هنوز یادم نرفته شاهرخ چه نقشه‌‌ای کشید که من رو به دام بندازه. خونه‌ام از چنگم رفت.
یعنی شخص پشت پرده چه کسی بود که حسام تا این اندازه احساس خطر می‌کرد؟ این مرد خبر نداشت که بیرون از اتاق زنی در آستانه‌ی فرو ریختن است. لبه‌ی محکم و سرد قفسه‌ی بلند کتابخانه‌ را دربر گرفت تا از به زانو آمدن خود جلوگیری کند. جیرجیر لرزان قفسه‌ها، به تنش سرایت کرد. دانه‌های سرد عرق، از روی گردنش تا به مهره‌های شانه‌اش امتداد یافت.
- خوب می‌دونی شاهرخ به‌خاطر این دختره و فریبی که بهش دادی دنبال تلافی بود، با این حال هنوز تمایل داره که باهات همکاری کنه. فراموش نکن که طعمه‌ی اصلی شاهرخ امیرعلیه.
بند دلش پاره شد. امواج احساسات رعب‌آور به ذهن و قلبش شبیخون زدند. ربط او و امیرعلی این وسط چه بود؟ لحن فریبنده‌ و طمأنینه‌وار زن، شیرازه‌ی وجودش را از هم پاشید.
- من هم توی تیم توأم. باور کن اگه به حرفم گوش کنی می‌تونیم به راحتی شاهرخ رو کنار بزنیم و اون همه ملک و دارایی سهم من و تو میشه.
دست جلوی دهان چون کویر لوتش گرفت تا جیغ نکشد. انگار در کابوسی مبهم دست و پا می‌زد.
- اون دفعه هم که اومدی دبی، خواست این موضوع رو باهات درمیون بذاره. من و تو تاجریم، پس دنبال منفعت باش.
حسام کی به دبی رفته بود؟ نکند همان سفر بانه‌ای بود که یک هفته تمام به خودش زحمت یک تلفن خشک و خالی هم نداد! چقدر می‌توانست فریب‌کار باشد؟! این همه مدت در خواب زمستانی به سر می‌برد و از اتفاق‌های دورش خبر نداشت. حرف‌های مهشید به یادش آمد.
می‌گفت: «باید افسار شوهرت رو به دست بگیری. این‌که زن حرف گوش کنی باشی همیشه خوب نیست. سمج باش، تو طراح زندگی هستی و باید مرد زندگیت رو کنترل کنی.»
اکنون کجا بود که وضع حاد زندگی‌اش را تماشا کند؟ به خاک سیاه نشسته‌بود که هیچ‌جوره نمی‌توانست از روی آن برخیزد. می‌دانست، همیشه می‌دانست یک جای کار می‌لنگد؛ اما خبر نداشت حسام تا این حد پیش رفته باشد. گوشش را بیشتر به درب چسباند. با هر کلمه‌ای که می‌شنید، بخار داغ بود که از گور تنگ گلویش بالا می‌آمد.
- همون موقع‌ها هم برام از آینده صحبت می‌کردی و حالا چی داری؟ پدرت هم که الان یه پاش لب گوره، برای شاهرخ پادویی بیش نبود.
این جمله‌ی صریح و تمسخرآمیز، غرور صدف را نشانه گرفت که جلدی از کوره در رفت:
- اگه تو عقیده‌های مسخره‌ات رو کنار می‌ذاشتی و همراهم به آمریکا می‌اومدی، دیگه به این‌جا کشیده نمی‌شد. مجبور نمی‌شدم به‌خاطر اقامت دنبال فرهاد موس‌موس کنم. تو کاخ آرزوهام رو خراب کردی.
داشت چه می‌شنید؟ گذشته‌ی چرکین بالاخره از دل خاک بیرون زده‌بود. اصلاً نمی‌دانست دور و برش چه می‌گذرد. گوش‌هایش را گرفت. گاهی اوقات آدمی دوست دارد حقیقت را نشنود، به خیال خودش هر چه بیشتر نداند برایش بهتر است؛ اما هر چقدر هم خودش را به کری می‌زد، این بانگ خشمگین مردانه، پابرجا بود که روح پرمشوشش را عذاب دهد.
- مغلطه نکن! من بیشتر از شماها تاوان دادم. آره، به‌خاطر خانواده‌ام موافق مهاجرت نبودم؛ اما بعد اون اتفاق شدم تفِ سر بالا!
دیگر مخفی شدن جایز نبود. در حالی که دستگیره را می‌چرخاند، بوی مشمئزکننده توتون و ادکلن تند زنانه، بینی‌اش را چین داد. خود را برای دیدن هر صحنه‌ای آماده کرده بود. از آن زاویه، چشمش به قامت ایستاده و شانه‌های کشیده مردی افتاد که دست‌به‌جیب، منظره‌ی بیرون را از پنجره‌ی حفاظ‌دار فلزی می‌نگریست. چرا پاهایش قفل زمین شده‌بودند؟ موقعیتش درست مثل زمان کودکی‌‌اش می‌ماند، همان وقتی که تسبیح حاج‌بابایش را پاره کرد و مهره‌های عنابی‌اش گم و گور شدند؛ حال چون نخی لَخت و شکننده، سردرگم و حیران چشم می‌چرخاند تا وصله‌های کبودش را در فضای دلگیر و شلوغ خانه بیابد. مردی که پشتش را به او کرده‌بود را نمی‌شناخت. چرا همیشه فکر می‌کرد حسام، همان پسرک سرکش و شیطان حاج‌حسین است که تنها خلافش یواشکی سیگار کشیدن و اذیت کردن اوست. هیچ زمان فکر نمی‌کرد روزی به یک دیو در چهره‌ی انسان تبدیل شود. دست‌به‌کمر، محدوده‌ی کوتاه پنجره تا میز کارش را طی می‌کرد و مدام دست بین موهای مرتب و کوتاه شده‌اش، می‌کشید.
- واقعاً با خودت فکر کردی من همون حسام احمق و خام دیروزم؟
دست بر دیوار گچی گرفت. ازدحام عظیمی در دلش برپا بود. زن نشسته بر روی کاناپه، با آن تیپ خیابانی و جذاب، نظرش را جلب کرد. موهای پسرانه دودی‌اش را زیر شال قرمزش پوشاند و کیف‌دستی کوچک زغالی رنگش را بغل زد.
- نه، هردومون عوض شدیم عزیزم! برای همینه که این‌جام.
در حالی که برمی‌خاست، دنباله‌ی حرفش را گرفت:
- توی تجارت با دشمنت هم باید مصالحه کنی. روی پیشنهادش فکر کن که به نفعته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
تاب شنیدن جملات سربسته‌‌‌شان را نداشت. انگشتان سِر شده‌اش حتی نمی‌توانستند دستگیره‌ را در خود نگاه دارند‌. درب با صدای خش‌داری، جیر صدا داد و همین موجب شد حسام متوجه پیرامونش شود. نگاهش، چون تیری که از فشنگ بیرون می‌پرد، به سوی دخترک چرخید. با گرفتن لبه‌ی کمد سعی در حفظ کردن تعادلش داشت. چندین مرتبه پلک زد تا تصویر ناگوار رو‌به‌رویش را باور کند. سیگار بدون آن‌که کشیده شود، بین دو انگشتش می‌سوخت. صدف از سکوت و حالت عجیب صورتش، متعجب به عقب چرخید. کمی جا خورد. چشمان درشت فندقی‌اش چنان گرد شد که استخوان وسط بینی‌اش، شبیه به یک خط باریک و راست بیرون زد. پلک‌های نمناک دخترک لرزید، گرچه وانمود کرد اتفاقی نیفتاده و کوشید تمام حرف‌هایی را که شنیده‌بود به پستوی ذهنش بفرستد. سعی کرد لبخندی هر چند بی‌روح روی کرسی لب‌های بدون رژش بنشاند. در حالی که قدم‌های سستش، روی سرامیک خنک اتاق می‌نشست، بزاق تلخ و خشک چسبیده به دهانش را فرو فرستاد.
- نگفته بودی مهمون داریم!
هر چقدر سعی کرد لحن خفه‌اش را کنترل کند، به نتیجه نرسید. زیرچشمی دید که سیگارش را از لای باز پنجره بیرون انداخت. در همان حین که نگاه تشنج‌وارش اجزای صورتش را می‌بلعید، خودش را کمی خم کرد و مشغول جمع‌آوری برگه‌های پخش و پلای روی میز شد.
- نمی‌دونستم الان برمی‌گردی عزیزم!
بعد از دور برایش لبخند ناشیانه‌ای فرستاد که از نوک پا تا فرق سرش را به آتش کشید.
- داشتیم صحبت کاری می‌کردیم.
نگاهش بر چهره‌ی بی‌شرمش ثابت ماند. عقش گرفت. راست‌راست دروغ می‌گفت و عزیزم ته جمله‌اش می‌چسباند که او را چون همیشه خام کند. لیوان‌های رنگین وسط میز عسلی تار و پودش را از هم پاره کرد. در تمام این مدت از روی سادگی زبان به کام گرفت و مشکلاتش را به کسی نگفت، مبادا از آشوب درون زندگی‌اش باخبر شوند. صورتش را با سیلی سرخ نگه می‌داشت تا بقیه فکر کنند زندگی‌اش خوب است و با سیاستش توانسته شوهرش را سربه‌راه کند. خطا پشت خطا که عاقبت این‌طور با حقیقت تلخ رو‌به‌رو شود. قدم‌هایش تعجیل به خرج دادند. خواست یک سیلی محکم خرج صورت فریبنده و خوش‌تراشش کند؛ اما میان راه منصرف شد و انگشت لرزانش را سمت آن زن نشانه گرفت، غریبه‌ای که هنوز نمی‌دانست از کجا سر و کله‌اش پیدا شده. ماه‌گرفتگی هلالی شکل کم‌رنگی، روی گردن کشیده و مخملی‌اش خودنمایی می‌کرد.
- معرفی نمی‌کنی؟
حس می‌کرد هر چه به این طناب پوسیده چنگ می‌اندازد، سرانجام درون چاه سقوط می‌کند. مرد مقابلش خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ زده‌بود. صدف در دل خود را سرزنش می‌کرد و دنبال بهانه‌ای بود که زودتر از این وضعیت خارج شود.
- نشنیدی چی گفتم؟
انگار درون چاله‌میدان فریاد می‌زد. آخ که خبر نداشت این مار زهرآگین پوسته‌ی کهنه‌اش را جا گذاشته است. بی آن‌که نگاهش کند؛ سگرمه‌هایش را درهم گره زد و کاغذها را درون پوشه جا داد.
- بهت توضیح میدم!
این مرد مگر از حال درونش خبر نداشت؟ هوای این خانه بوی حیله و تعفن می‌داد. در آن هنگام، میهمان ناخوانده‌ای که شاهد این بحث بود، خود را دخالت داد:
- چقدر تلخه که ما زن‌ها اسباب سرگرمی مردها میشیم، مگه‌ نه؟
جمله‌ی پرسشی‌اش گرداب عمیقی در دل و مغزش به وجود آورد. سرتاپایش را اسکن‌وار برانداز کرد. ظرافت زنانه‌اش در آن پیراهن راه‌راه سفیدآبی که لبه‌هایش میان شلوار کتان خاکی‌رنگش فرو رفته‌بود، به عینی دیده‌میشد. پشت دریچه‌های کدر و سرد قهوه‌مانندش، شیطنت کودکانه‌ای سرک می‌کشید. به خودش آمد دید نزدیک شده و زمانی که شکاف لب‌های سرخش از هم باز شد، تازه توانست نگین ریز روی پوست برجسته‌‌ پایینی‌اش را ببیند.
- حیف احساس و علاقه‌ای که خرج این هیولاها میشه.
مگر تا همین چند دقیقه پیش جلوی شوهرش ابراز علاقه نکرد؟ کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود. به این شکل و شمایل هم‌دردی می‌آمد؟ اتوماتیک‌وار یک نگاه به خودش کرد. سی*ن*ه‌اش می‌سوخت. حس درماندگی او را از درون می‌خورد. نباید اجازه می‌داد ملعبه‌ی دست دیگران شود. شعله‌های نفرت تا اعماق ریشه‌اش نفوذ کرد. هر بلایی که تا الان سرش آمد کار این نامرد بود که حال ککش هم نمی‌گزید. بی‌مقدمه یقه‌ی باز پیراهن تیره‌اش را به چنگ گرفت و هیکل دولا شده‌اش را تکان داد.
- توضیح بده! این‌جا چه خبره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
حرکاتش هیستریک‌آمیز بود. پلک چپش مدام می‌پرید. حسام نفس آلوده‌اش را با پوف عمیقی بیرون داد. پوشه را به میز برگرداند و شانه‌های لرزانش را گرفت‌.
- آروم باش! گفتم که بهت میگم.
خنده‌ی کوتاه زن، گویی فندک به این خرابه کشید.
- آآ! این ترفند دیگه قدیمی شده که عین فیلم‌ها، شوهره تا چشم زنش رو دور می‌بینه معشوقه‌اش رو میاره خونه و... .
حسام تیز و اخطارگونه نگاهش کرد تا نیشش را جمع کند. حالش منقلب شد. خود را از بند دستانش نجات داد. در حالی که پیش می‌رفت، جامه‌ی فولادی‌اش را به تن زد.
- دقیقاً کسی جز من نمی‌تونه همچین آدمی رو تحمل کنه!
برای لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما شد. مرد پشت سرش، حرفی برای گفتن نداشت. دست بر پس کله‌اش می‌کشید و منتظر بود این قائله به پایان برسد. فقط خداخدا می‌کرد دخترک به همه‌چیز بو نبرده‌باشد. ماه‌بانو امروز یک‌جور دیگر شده‌بود و خوی سرکشش که اوج می‌گرفت، کنترل کردنش کار حضرت فیل بود. راهی نداشت، جز این‌که در این فرصت کوتاه کاری کند. بازوی دخترک را از روی مانتوی نازکش گرفت. شال از روی فرهای درشت جمع شده‌اش، سر خورد و نقش زمین شد.
- ماهی!
محل نگذاشت. نوک انگشت شست و اشاره‌اش، یقه‌ی خرگوشی پیراهن صدف را لمس کرد و به تدریج نرمی پارچه، اسیر ناخن‌‌های شکننده‌ی بدون لاکش شد.
- می‌خوام باهات تنها صحبت کنم.
قبل از آن‌که موافقتش را اعلام کند، حسام مابینشان ایستاد. عصبی بود و این را انقباض آرواره‌هایش میشد تشخیص داد.
- این معرکه رو تمومش کن. تو چت شده؟
خصمانه گردنش را بالا آورد. آن‌قدر ذهنش اسیر حضور این زن بود که تازه یادش آمد چه حرف‌هایی پشت درب شنیده و با چه مار خوش‌خط و خالی در این مدت زندگی کرده. مرد رو‌به‌رویش از برق نفرت چشمانش ترسید. دستش از دور بازویش شل شد و شقیقه‌اش را فشرد.
- فکرت رو درگیر نکن. یه جلسه کاری بود، توی بازار نمی‌شد.
فکر کرده‌بودند با احمق طرفند؟ آخ که نمی‌توانست قفل دلش را بگشاید. می‌دانست اگر ذره‌ای لب باز می‌کرد، از دیوار حاشا بالا می‌رفت و مثل همیشه سرش را شیره می‌مالید. باید کاری می‌کرد خودش مجبور به اعتراف شود. اول باید تکلیف این زن ناخوانده معلوم میشد که اکنون موقعیت پیدا کرده بود و درون اتاق دنبال چیزی می‌گشت. صدایش را بالا برد:
- من هم می‌خوام با همکارت آشنا شم. اِه... اسمتون چی بود خانم؟
پوشه‌ی بنفش در دستانش خشک شد. هر دو گیج و‌ منگ نگاهی بین هم ردوبدل کردند. حتماً در ذهنشان به این می‌اندیشیدند که شاید دیوانگی به سرش زده؛ اما به لطف شریک زندگی‌اش بازیگر قهاری شده‌بود.
- حرف اشتباهی زدم؟
زن در حینی که نگاه معنی‌داری تحویل حسام می‌داد، لبخند دوستانه‌ای به رویش زد و از کاناپه‌ی یاسی رنگ فاصله گرفت.
- نه! من صدف ولی‌بیگ هستم.
اگر آن روز می‌دانست صاحب این نام چه تأثیری روی زندگی‌اش می‌گذارد، همین الان شال و کلاه می‌کرد و از حسام طلاق می‌گرفت؛ اما آدم‌ها که از فردایشان خبر ندارند‌. در حالی که با اکراه دستش را می‌فشرد، خالکوبی عجیب روی مچ استخوانی‌اش، توجه‌اش را جلب کرد‌. برای رفتن عجله داشت، دستپاچه و سرسری از حسام خداحافظی کرد. موقعی که می‌خواست برود، انگار چیزی یادش آمد که جلوی درب مکث کرد و به طرفش سر چرخاند.
- این رو بدون، آدم‌هایی که با ترحم کنارت می‌مونن، فقط باعث میشن از اینی که هستی ضعیف‌تر بشی‌.
مثل مجسمه از جایش تکان نمی‌خورد. مبهوت، رفتنش را تماشا کرد. آن‌قدر دندان‌هایش را به‌هم فشرده بود که ساییده شدنش را حس می‌کرد. سرش پر بود از انواع فکر و خیال که هنوز نمی‌دانست چه تدبیری برایشان بیندیشد. حسام با قیافه‌ای ناراضی کنارش زد و به دنبال آن زن رفت. لب بالایش لرزید. تکان‌های پی‌درپی پرده‌، ذهن متلاطمش را به کار انداخت. اتاق غرق در خاموشی بود و فقط هیاهوی مردم در گوشش می‌پیچید. سوال‌های گوناگونی در ذهنش بود که هنوز جواب درستی برایشان نداشت. با این فکر از آن فضای خفقان‌آور خارج شد. وسط راهرو بود که چشمش به قامت خمیده‌‌اش در کنار تراس افتاد. نزدیکش شد. کلاغ سیاهی از بین شاخه‌های باریک و بلند درختان سر‌به‌فلک کشیده‌ی پیش رو پر زد و قارقارکنان روی لبه‌ی پشت‌بام ساختمان قدیمی رو‌به‌رویی جا خوش کرد.
- با همه‌ی شریک‌هات توی خونه قرار می‌ذاری؟
وقتی به حضورش پی برد، سرش را از روی ساعدش برداشت و نیم‌نگاهی تحویلش داد. جواب دادنش که طول کشید، چشم از آسمان صاف مقابل که ابرهای پنبه‌ایش، در هاله‌ی آب‌رنگ‌های نارنجی می‌درخشیدند گرفت و به طرفش برگشت. انزجار را نمی‌توانست از نگاهش پاک کند. چرا مثل همیشه یک جواب درشت در آستینش نداشت؟ چرا رشته‌های کلافگی در نگاهش گره می‌خورد؟ ذهن آشفته‌اش تحمل نیاورد، غوغایی در درونش بود. چون مادری که پسر ناخلفش را بازخواست می‌کند، در سین‌جیم کردن پافشاری کرد.
- بدرقه‌اش کردی؟
بی‌حوصله و تلخ، روی تک مبل راحتی کناری‌اش ولو شد.
- برای من نقش بازی نکن، تو یه چیزیت شده.
لب‌هایش به سمت پایین خم شدند.
- می‌خوام این بازی رو تموم کنم‌!
شوکه سر چرخاند. یک لحظه فکر کرد شاید گوش‌هایش اشتباه شنیده باشند.
- چه بازی؟ اصلاً می‌فهمی داری چی میگی؟
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
حباب‌های ریز درون کاسه‌ی چشمانش، آماده ترکیدن بودند. این وسط نمی‌فهمید بی‌قراری‌های قلبش از فهمیدن ذات واقعی مرد بود یا چیز دیگر. بوی چرک دود را با دمی سنگین استشمام کرد و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد.
- هیچ‌وقت تا الان به تصمیمم مطمئن نبودم. مگه چقدر عمر می‌کنم که سر این زندگی سگی کلنجار بزنم؟
ذهنش قادر به هضم حرف‌هایش نبود. چهره‌‌ی رنگ‌پریده و عرق‌های درشت روی پیشانی‌ دخترک، وضعیت وخیمش را نشان می‌داد. نگاه به انگشت دست چپ خود انداخت، جای خالی حلقه، خنده‌ی تلخش را برانگیخت.
- چرت نگو!
صدای مرد را گویی از زیر آب می‌‌شنید. پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، روی زمین وا رفت. انگار درون اقیانوسی عظیم گیر افتاده‌بود که با هر موجش بیشتر در قعر آن فرو می‌رفت. سر سنگین و پردردش را فشرد و بیچاره‌وار، خود را به عروسک سبز دوست‌داشتنی‌اش که پایین مبل‌ها روی زمین افتاده‌بود کشاند. چانه‌اش لرزید. این اولین هدیه‌‌ی حسام برای او بود، همانی که آن‌قدر اصرار کرد تا برایش خرید. می‌گفت: «همه‌ی دخترها خرس دوست دارن، تو چرا عاشق این قورباغه‌ی زشت شدی؟»
کجای راه را اشتباه پیمود که این‌طور سرش کلاه رفت؟ بالاخره گذشته با چهره‌ی پلیدش سر از زندگی‌اش درآورد؛ یک جایی قرار بود ضربه کاری‌اش را به او بزند و حال امروز همان موقع بود. قدم‌های مرد، چون ناقوس کلیسا سکوت رعب‌آور خانه را شکست. پلک‌هایش را بست و خودش را گهواره‌وار تکان داد. صدای تک‌تک فندکش به گوشش خورد. عصبی بود، این را از عمیق کام گرفتن سیگارش به وضوح میشد فهمید. حینی که مابقی دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد، کولر را روشن کرد و جلوی باد مستقیمش ایستاد.
_اون‌جا نشین... برات خوب نیست.
چطور می‌توانست این‌قدر عادی برخورد کند؟ چقدر حس تنفر نسبت به او در قلبش داشت. حافظه‌‌ی ضعیفش به یاد تماس‌های مکررش افتاد. آن قاب‌عکس مجهول که یکهو گم شد، فروش خانه و چه کارها که شاید در آینده هم هیچ‌وقت نفهمد. پازل‌ها یکی‌یکی داشتند سرجایشان قرار می‌گرفتند. سرش را به شدت تکان داد تا این افکار از ذهنش بیرون بروند. او هم باید می‌رفت، این‌ لانه‌ی فساد دیگر جای ماندن نبود. حسام به نیتش پی برد که کلافه سیگار نصفه‌اش را در جای‌سیگاری فلزی‌اش خاموش کرد و به سویش شتافت. آمد برخیزد که مچ دستش را گرفت. از سردی‌اش اخم عمیقی صورتش را پوشاند‌.
- گوش بده! من با اون زن هیچ سر و سری ندارم.
نگاه لرزانش را به چهره‌ی درمانده‌اش داد. حال که می‌ترسید از دستش بدهد به هر گره کوری چنگ می‌انداخت و این چقدر می‌توانست وجهه یک مرد را پیش زن خراب کند! کارنامه شاهکاری نداشت که باورش کند. یک جای قلب و ذهنش بدجور به او هشدار می‌داد که سادگی را کنار بگذارد. خودش هم خوب می‌دانست اوضاع زندگیشان خراب‌‌تر از آنی است که در تصور بگنجد. با پشت دست صورت خیسش را پاک کرد و تن وا رفته‌اش را میهمان مبل کرد. حقیقت این بود که او هنوز نمی‌دانست با چه آدمی زیر یک سقف زندگی می‌کند و این سوال‌های بی‌جواب از درون خردش می‌کرد.
یک قطره اشک از چشمش چکید.
«ضعفت رو جلوی این مرد نشون نده لعنتی! چرا باختی؟ تو همون ماه‌بانویی هستی که غرورش گوش فلک رو کر می‌کرد. نامردی عشق تو رو به این سیاه‌روزی رسوند یا طمع دشمن‌های آشنا؟!»
نفس عمیقی کشید. به دور و بر خانه‌ی تمیز و مرتبش چشم دوخت، همین هفته‌ی پیش با حسام چیدمانش را عوض کرد. بعد از مدت‌ها خندیده‌بود و کاش فراموش نمی‌کرد که این خوشی‌های کوچک ابدی نیستند.
- دیگه از توضیح‌های دروغت خسته شدم حسام. برای چی درخواست ازدواجم رو قبول کردی؟ من خر بودم، تو چرا قبول کردی؟
صدایش لحظه‌به‌لحظه بالا می‌رفت، زنگ‌های پیوسته‌‌ی تلفن خانه هم نمی‌توانست جلویش را بگیرد. مرد مقابلش، با سری افتاده سکوت می‌کرد و او بغض‌های تلمبار شده‌‌ی روی قلبش را می‌روبید.
- تو که دوستم نداشتی. حتماً یه هدفی این وسط بود، حتماً... ‌.
لحظه‌به‌لحظه رنگ مرد سفیدتر میشد. یک‌جایی برید. دخترک می‌خواست به کجا برسد؟ مقابل پایش زانو زد. صورتش طبق معمول کبود شده‌بود و رگ‌های باریک پیشانی‌اش آن‌چنان ورم کرده‌بودند که نبضش را می‌توانست ببیند.
- می‌خوای به چی برسی؟ من اگه می‌خواستم امیرعلی رو دیوونه کنم هزارتا راه دیگه داشتم، نه این‌که به این ازدواج کوفتی تن بدم!
داشت خودش را گول می‌زد؟ صدای تلفن که تمام شد، ریه‌های دخترک هم از نفس افتادند‌. سرفه‌اش گرفت. خم شد و مشت بر سی*ن*ه‌اش کوبید. این ضربات تیشه‌، سرآخر ریشه‌اش را می‌خشکاند.
- دارم..‌. می‌میرم... می‌میرم.
یک لحظه، فقط یک لحظه نگرانی را در سیاه‌چاله‌های وحشی‌اش دید. کنارش جا گرفت و خواست پشتش را بمالد که نگذاشت و کناره گرفت. روی صورتش خم شد. بوی عطر محبوبی که همیشه به خود می‌زد، خواری بر جانش بود.
- احمق! تو جات فقط کنار من امنه. دیگه چی می‌خوای بدونی؟
انگار قلبش را درون مشتی قوی، ورز می‌دادند‌. این حرف‌ها قانعش نمی‌کرد، جیغ کشید و پسش زد.
- امیرعلی باهات چیکار کرده‌بود؟ به من بگو، تو رو خدا بگو!
عصبانیتش تبدیل به خنده‌ی عصبی شد. کمی عقب کشید و دست بر استخوان برجسته‌ی پایین چشم چپش کشید.
- مسخر‌ه‌ست. تو داستان زیاد می‌خونی؟
دگر عارش می‌آمد به یک شیاد فریب‌کار نگاه بیندازد. سی*ن*ه‌اش به خس‌خس افتاد.
- رف... رفتارهات غیر... از... از این نشون نمی‌ده.
لب‌های خشکش را با زبان تر کرد و این بار با صدای تحلیل‌رفته ادامه داد:
- تنفرت از امیرعلی، تهدید‌هایی که کردی، بلایی که سرش آوردی، باز هم بگم؟
از این کشمکش جانش به لب رسید. هر دو آرنجش را به زانوهایش چسباند و سرش را به احاطه‌ی دستانش درآورد.
- بسه تمومش کن! اون قضیه‌اش جداست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین