- Dec
- 611
- 13,969
- مدالها
- 4
***
بعد از آن شب همهچیز رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. سرنوشت ماهبانو فصل جدیدی را برایش رقم زد. حسام سردتر از همیشه شد و یک پردهی سیاه بین خودشان افکند. شبها دیر به خانه میآمد و تا لب به شکایت میگشود، نتیجهای جز جنگ و دعوا در پی نداشت. کمکم دور و اطرافیان هم پی به رابطهی سست شدهشان بردهبودند. ستارهخانم گله میکرد: «که چرا داری خودت رو توی اون مطب میکشی؟ این پسره بیلیاقت داره چیکار میکنه؟»
به خود قول دادهبود تا برملا شدن کامل حقیقت روزهی سکوتش را نشکند. اینبار نه بهخاطر زندگی، بلکه برای حل این معما کنار حسام میماند. خانوادهاش درگیر خرید خانه و اقلام برای مهران بودند تا بعد ایام محرم و صفر، مقدمات عروسی را فراهم کنند. آن بیچارهها چه گناهی داشتند؟! بگذار در خیال خوششان باقی بمانند؛ بگذار فکر کنند از دخترش خوشبختتر در دنیا وجود ندارد. این روزها حس میکرد تنهاترین آدم روی کره زمین است. فاطمه که سرگرم خرید جهیزیه و لباس عروسش بود. برق شوق را در چشمانش میدید و بالاخره به مراد دلش میرسید. حنانه هم در کشمکش با آقای دکتر، مدام ناز میکرد. تنها کسی که ذرهذره جان میداد اوی سیهبخت بود. خبر نداشت که عاقبت قرار است کابوس مهلکتری بر سرش آوار شود، خبر نداشت!
***
هوای گرم و دلانگیز شهریور ماه را به ریههایش کشید. نزدیک پاییز در اینجا آب و هوای خوبی برقرار بود. حیاط نقلی خالهطلا صفا و صمیمت گذشته را داشت. همه دور دیگ آش نذری حلقه زدهبودند و هر کدام به نوبت ملاقه میزدند. بوی عطرآگین و پرحلاوتش کل کوچه را برداشتهبود. تنها کسی که مغموم و ساکت، کز کرده روی حوض به ماهیها غذا میداد او بود. انگشتان سر شدهاش را میهمان خنکی آب کرد. ماهیهای ریز قرمز، گروهی به سمت پنجههایش حملهور شدند. نوازش شدن پوست دستش حس خوبی به وجودش میریخت. کمی که گذشت حضور کسی را در کنارش احساس کرد. نگاه به قامت ورزیدهی پسرخالهی جوانش داد. دیگر از آن هیکل دراز و استخوانیاش خبری نبود. به جای آن جوشهای آویزان روی صورتش تهریش منظمی بر چهرهی سبزهاش داشت. با همان لبخند کنارش نشست.
- یادته همیشه سر آش خوردن با هم مسابقه میذاشتیم؟ همیشه هم مامان نگران تو بود که نکنه مریض بشی.
لبخند تلخی زد. چیزی نگفت که دوباره خودش رشتهی کلام را به دست گرفت:
- چی تو رو اینقدر تغییر داده ماهخانم؟ آروم بودن بهت نمیاد.
آهی کشید و نگاهش را به چهرهی شاد فاطمه داد. آب زیر پوستش رفتهبود. مادرش به داشتن چنین عروسی افتخار میکرد. هنوز یادش هست که با آب و تاب قبولی آزمون معلمی فاطمه را در جمع گفت. قرار بود از اول پاییز هم در مدرسه تدریس کند. بالاخره نتیجهی تلاشهایش را دید، برعکس او که عمر و آیندهاش سر هیچ و پوچ داشت نابود میشد.
- آدمها عوض میشن؛ شرایط تغییرشون میده. مگه تو همون امید شیطون گذشتهای؟
یک ابروی پیوستهی مردانهاش بالا رفت.
- نه، ولی تغییری که بخواد به این حالم بیاره رو ترک میکنم.
اخم کرد و از جا بلند شد. مگر حالش چطور بود که همه به رویش میآوردند؟
- من خوبم پسرخاله! نیاز به نصیحت ندارم.
دو قدم برنداشته بود که صدایش بلند شد:
- هنوز هم لجبازی!
توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. خانمجان از اول سفر در قیافه بود. با دیدنش سری از روی تأسف تکان داد و ملاقهی چوبی را از دست فاطمه گرفت.
- زن یه جا، مرد هم جای دیگه. اینکه نشد زندگی!
طلعتخانم با دلی پرخون، ماهیتابهی کثیف روحی را بغل حوض برد تا بشورد. همان لحظه خالهطلا، در حالی که لباس محلی بلندی بر تن داشت با سینی چای از راه رسید.
- اوقات تلخی نکنین زربانوجون!
آن چند پلهی کوتاه ایوان را پایین آمد. چالگونهی درشت و گردش را به نمایش گذاشت و در گوشش پچ زد:
- اخمهات رو باز کن ببینم. کشتیهات که الحمدالله غرق نشدن!
بعد با دست آزادش روسری قوارهبلند زرد پولکدوزیاش را مرتب کرد و به میان جمع رفت.
- بیا، بیا که چای و لیمو توی هوای گرم میچسبه.
بالاجبار در کنارشان زیر سایهی درخت نخل ایستاد. زوزهی اگزوز در اطراف پخش شد. امید، سوار بر ترک موتور محبوب قرمز و مشکیاش، در حالی که برایشان دست تکان میداد از یک لنگهی باز دروازه گذشت. خالهطلا صدایش را بالا برد:
- مراقب باش پسر! شب زود برگرد.
چشم بلندی که گفت، در صدای باد و جیغ لاستیکها گم شد. نیش و کنایههای خانمجان همچنان ادامه داشت. مدام میگفت:
«شوهرت این وقت سال برای چی رفته دبی؟!»
وقتی سکوتش را میدید کفرش بیشتر درمیآمد.
- اگه یه خرده سیاست داشتی الان توی مشتت بود. ببینم، تو چطوری حاضر شدی تنها بره اون سر دنیا؟ مگه زنش نیستی؟! موندی اینجا که دار قالیت رو ببافی، آره؟
چه میگفت؟ وقتی جواب درست و حسابی هم به او نداد. تازه فهمیدهبود آقا در دبی یک کلاب دارد و مدام از خودش میپرسید:
«چرا موقعی که بدهکاری مالی بالا آورد سهم کلابش رو نفروخت؟!»
هر بار یک چیز جدید از این مرد مرموز میفهمید که خدا میدانست تا کجا سر دراز داشت. خواست دهان باز کند و در دفاع از خودش چیزی بگوید که خالهطلا به میان آمد:
- مادر! این بچه اومده پیش من آرامش داشته باشه، نه که مدام سرزنشش کنین.
چشمغرهای رفت. غیضش را سر ملاقه بینوا خالی کرد. همچین دستهاش را محکم میپیچاند که نگو!
- هیچی نگم که خودش رو بدبخت میکنه! حداقل یه بچه به دنیا میآورد دلم خوش میشد؛ از پس این هم برنمیاد.
دیگر به نقطهی جوش رسید. حس میکرد دود از پرههای بینیاش بلند میشود. خالهطلا از آشوب دلش باخبر بود که با ایما و اشاره سعی میکرد به او بفهماند تا آرام باشد؛ اما تحمل هم حدی داشت. از حرص دستان عرق کردهاش را مشت کرد.
- یه بچه بیگناه رو بیارم توی این زندگی که اون هم نابود شه؟! شما همین رو میخواین آره؟
از چهرهی بل زدهی پیرزن شماتت میریخت. یک دستش را به حالت خیمه روی پیشانی چروکیدهاش گذاشت و چشمان کمسویش را تا آخرین حد ممکن ریز کرد.
- این حرفها آخه چیه دختر؟! خدا قهرش میگیره! بچه با خودش نعمت میاره.
پوزخند زد و نچی کرد.
- نه خانمجون! من نمیخوام مثل اونهایی باشم که وقتی زندگیشون گنده متوسل به بچه میشن. با خودشون نمیگن اگه یه درصد، فقط یه درصد درست نشد چی به سر اون زن و بچه میاد! تا کی نادونی؟ تا کی اشتباه؟
رفتهرفته صدایش بالا میرفت. زیادهروی کردهبود؛ اما دنبال تلنگری میگشت که هر چه در چنته دارد را خالی کند. خانمجون هم «الله اکبری» گفت و رو به طلعت کرد:
- میبینیش؟ با این اخلاقش پسره رو فراری داده ها!
دیگر نماند تا ادامهی این حرفها را بشنود. لحظهی آخر صدای ناراضی مادرش را شنید:
- چی بگم! میگن حال شریکش بد بوده، رفته اونجا کارها رو سر و سامون بده.
دمپاییهای ابریاش را از پا خارج کرد و وارد خانه شد. شک داشت که در اینباره هم به او راست گفته باشد. این مرد دروغ گفتن برایش عادی بود. در آنسو، فاطمه فکرش پیش ماهبانو پرسه میزد. تا به الان هیچگاه او را بیاعصاب ندیدهبود. حتی آن زمانهایی هم که از دوری علی گله میکرد اینطور خسته و عاصی نبود. مثل زنان چهل سالهی غرغرو، دائم دنبال بهانه بود تا به یک نفر بتوپد. برایش نگران بود. از خودش بدش آمد. اینقدر در این مدت به فکر خودش و سور و سات عروسی بود که از حال و روز دوست عزیزتر از جانش خبر نداشت.
بعد از آن شب همهچیز رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. سرنوشت ماهبانو فصل جدیدی را برایش رقم زد. حسام سردتر از همیشه شد و یک پردهی سیاه بین خودشان افکند. شبها دیر به خانه میآمد و تا لب به شکایت میگشود، نتیجهای جز جنگ و دعوا در پی نداشت. کمکم دور و اطرافیان هم پی به رابطهی سست شدهشان بردهبودند. ستارهخانم گله میکرد: «که چرا داری خودت رو توی اون مطب میکشی؟ این پسره بیلیاقت داره چیکار میکنه؟»
به خود قول دادهبود تا برملا شدن کامل حقیقت روزهی سکوتش را نشکند. اینبار نه بهخاطر زندگی، بلکه برای حل این معما کنار حسام میماند. خانوادهاش درگیر خرید خانه و اقلام برای مهران بودند تا بعد ایام محرم و صفر، مقدمات عروسی را فراهم کنند. آن بیچارهها چه گناهی داشتند؟! بگذار در خیال خوششان باقی بمانند؛ بگذار فکر کنند از دخترش خوشبختتر در دنیا وجود ندارد. این روزها حس میکرد تنهاترین آدم روی کره زمین است. فاطمه که سرگرم خرید جهیزیه و لباس عروسش بود. برق شوق را در چشمانش میدید و بالاخره به مراد دلش میرسید. حنانه هم در کشمکش با آقای دکتر، مدام ناز میکرد. تنها کسی که ذرهذره جان میداد اوی سیهبخت بود. خبر نداشت که عاقبت قرار است کابوس مهلکتری بر سرش آوار شود، خبر نداشت!
***
هوای گرم و دلانگیز شهریور ماه را به ریههایش کشید. نزدیک پاییز در اینجا آب و هوای خوبی برقرار بود. حیاط نقلی خالهطلا صفا و صمیمت گذشته را داشت. همه دور دیگ آش نذری حلقه زدهبودند و هر کدام به نوبت ملاقه میزدند. بوی عطرآگین و پرحلاوتش کل کوچه را برداشتهبود. تنها کسی که مغموم و ساکت، کز کرده روی حوض به ماهیها غذا میداد او بود. انگشتان سر شدهاش را میهمان خنکی آب کرد. ماهیهای ریز قرمز، گروهی به سمت پنجههایش حملهور شدند. نوازش شدن پوست دستش حس خوبی به وجودش میریخت. کمی که گذشت حضور کسی را در کنارش احساس کرد. نگاه به قامت ورزیدهی پسرخالهی جوانش داد. دیگر از آن هیکل دراز و استخوانیاش خبری نبود. به جای آن جوشهای آویزان روی صورتش تهریش منظمی بر چهرهی سبزهاش داشت. با همان لبخند کنارش نشست.
- یادته همیشه سر آش خوردن با هم مسابقه میذاشتیم؟ همیشه هم مامان نگران تو بود که نکنه مریض بشی.
لبخند تلخی زد. چیزی نگفت که دوباره خودش رشتهی کلام را به دست گرفت:
- چی تو رو اینقدر تغییر داده ماهخانم؟ آروم بودن بهت نمیاد.
آهی کشید و نگاهش را به چهرهی شاد فاطمه داد. آب زیر پوستش رفتهبود. مادرش به داشتن چنین عروسی افتخار میکرد. هنوز یادش هست که با آب و تاب قبولی آزمون معلمی فاطمه را در جمع گفت. قرار بود از اول پاییز هم در مدرسه تدریس کند. بالاخره نتیجهی تلاشهایش را دید، برعکس او که عمر و آیندهاش سر هیچ و پوچ داشت نابود میشد.
- آدمها عوض میشن؛ شرایط تغییرشون میده. مگه تو همون امید شیطون گذشتهای؟
یک ابروی پیوستهی مردانهاش بالا رفت.
- نه، ولی تغییری که بخواد به این حالم بیاره رو ترک میکنم.
اخم کرد و از جا بلند شد. مگر حالش چطور بود که همه به رویش میآوردند؟
- من خوبم پسرخاله! نیاز به نصیحت ندارم.
دو قدم برنداشته بود که صدایش بلند شد:
- هنوز هم لجبازی!
توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. خانمجان از اول سفر در قیافه بود. با دیدنش سری از روی تأسف تکان داد و ملاقهی چوبی را از دست فاطمه گرفت.
- زن یه جا، مرد هم جای دیگه. اینکه نشد زندگی!
طلعتخانم با دلی پرخون، ماهیتابهی کثیف روحی را بغل حوض برد تا بشورد. همان لحظه خالهطلا، در حالی که لباس محلی بلندی بر تن داشت با سینی چای از راه رسید.
- اوقات تلخی نکنین زربانوجون!
آن چند پلهی کوتاه ایوان را پایین آمد. چالگونهی درشت و گردش را به نمایش گذاشت و در گوشش پچ زد:
- اخمهات رو باز کن ببینم. کشتیهات که الحمدالله غرق نشدن!
بعد با دست آزادش روسری قوارهبلند زرد پولکدوزیاش را مرتب کرد و به میان جمع رفت.
- بیا، بیا که چای و لیمو توی هوای گرم میچسبه.
بالاجبار در کنارشان زیر سایهی درخت نخل ایستاد. زوزهی اگزوز در اطراف پخش شد. امید، سوار بر ترک موتور محبوب قرمز و مشکیاش، در حالی که برایشان دست تکان میداد از یک لنگهی باز دروازه گذشت. خالهطلا صدایش را بالا برد:
- مراقب باش پسر! شب زود برگرد.
چشم بلندی که گفت، در صدای باد و جیغ لاستیکها گم شد. نیش و کنایههای خانمجان همچنان ادامه داشت. مدام میگفت:
«شوهرت این وقت سال برای چی رفته دبی؟!»
وقتی سکوتش را میدید کفرش بیشتر درمیآمد.
- اگه یه خرده سیاست داشتی الان توی مشتت بود. ببینم، تو چطوری حاضر شدی تنها بره اون سر دنیا؟ مگه زنش نیستی؟! موندی اینجا که دار قالیت رو ببافی، آره؟
چه میگفت؟ وقتی جواب درست و حسابی هم به او نداد. تازه فهمیدهبود آقا در دبی یک کلاب دارد و مدام از خودش میپرسید:
«چرا موقعی که بدهکاری مالی بالا آورد سهم کلابش رو نفروخت؟!»
هر بار یک چیز جدید از این مرد مرموز میفهمید که خدا میدانست تا کجا سر دراز داشت. خواست دهان باز کند و در دفاع از خودش چیزی بگوید که خالهطلا به میان آمد:
- مادر! این بچه اومده پیش من آرامش داشته باشه، نه که مدام سرزنشش کنین.
چشمغرهای رفت. غیضش را سر ملاقه بینوا خالی کرد. همچین دستهاش را محکم میپیچاند که نگو!
- هیچی نگم که خودش رو بدبخت میکنه! حداقل یه بچه به دنیا میآورد دلم خوش میشد؛ از پس این هم برنمیاد.
دیگر به نقطهی جوش رسید. حس میکرد دود از پرههای بینیاش بلند میشود. خالهطلا از آشوب دلش باخبر بود که با ایما و اشاره سعی میکرد به او بفهماند تا آرام باشد؛ اما تحمل هم حدی داشت. از حرص دستان عرق کردهاش را مشت کرد.
- یه بچه بیگناه رو بیارم توی این زندگی که اون هم نابود شه؟! شما همین رو میخواین آره؟
از چهرهی بل زدهی پیرزن شماتت میریخت. یک دستش را به حالت خیمه روی پیشانی چروکیدهاش گذاشت و چشمان کمسویش را تا آخرین حد ممکن ریز کرد.
- این حرفها آخه چیه دختر؟! خدا قهرش میگیره! بچه با خودش نعمت میاره.
پوزخند زد و نچی کرد.
- نه خانمجون! من نمیخوام مثل اونهایی باشم که وقتی زندگیشون گنده متوسل به بچه میشن. با خودشون نمیگن اگه یه درصد، فقط یه درصد درست نشد چی به سر اون زن و بچه میاد! تا کی نادونی؟ تا کی اشتباه؟
رفتهرفته صدایش بالا میرفت. زیادهروی کردهبود؛ اما دنبال تلنگری میگشت که هر چه در چنته دارد را خالی کند. خانمجون هم «الله اکبری» گفت و رو به طلعت کرد:
- میبینیش؟ با این اخلاقش پسره رو فراری داده ها!
دیگر نماند تا ادامهی این حرفها را بشنود. لحظهی آخر صدای ناراضی مادرش را شنید:
- چی بگم! میگن حال شریکش بد بوده، رفته اونجا کارها رو سر و سامون بده.
دمپاییهای ابریاش را از پا خارج کرد و وارد خانه شد. شک داشت که در اینباره هم به او راست گفته باشد. این مرد دروغ گفتن برایش عادی بود. در آنسو، فاطمه فکرش پیش ماهبانو پرسه میزد. تا به الان هیچگاه او را بیاعصاب ندیدهبود. حتی آن زمانهایی هم که از دوری علی گله میکرد اینطور خسته و عاصی نبود. مثل زنان چهل سالهی غرغرو، دائم دنبال بهانه بود تا به یک نفر بتوپد. برایش نگران بود. از خودش بدش آمد. اینقدر در این مدت به فکر خودش و سور و سات عروسی بود که از حال و روز دوست عزیزتر از جانش خبر نداشت.
آخرین ویرایش: