جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,474 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
***
بعد از آن شب همه‌چیز رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. سرنوشت ماه‌بانو فصل جدیدی را برایش رقم زد. حسام سردتر از همیشه شد و یک پرده‌ی سیاه بین خودشان افکند. شب‌ها دیر به خانه می‌آمد و تا لب به شکایت می‌گشود، نتیجه‌ای جز جنگ و دعوا در پی نداشت. کم‌کم دور و اطرافیان هم پی به رابطه‌ی سست‌ شده‌شان برده‌بودند. ستاره‌خانم گله می‌کرد: «که چرا داری خودت رو توی اون مطب می‌کشی؟ این پسره بی‌لیاقت داره چیکار می‌کنه؟»
به خود قول داده‌بود تا برملا شدن کامل حقیقت روزه‌ی سکوتش را نشکند. این‌بار نه به‌خاطر زندگی، بلکه برای حل این معما کنار حسام می‌ماند. خانواده‌اش درگیر خرید خانه و اقلام برای مهران بودند تا بعد ایام محرم و صفر، مقدمات عروسی را فراهم کنند. آن بیچاره‌ها چه گناهی داشتند؟! بگذار در خیال خوششان باقی بمانند؛ بگذار فکر کنند از دخترش خوشبخت‌تر در دنیا وجود ندارد‌. این روزها حس می‌کرد تنهاترین آدم روی کره زمین است. فاطمه که سرگرم خرید جهیزیه و لباس عروسش بود. برق شوق را در چشمانش می‌دید و بالاخره به مراد دلش می‌رسید. حنانه هم در کشمکش با آقای دکتر، مدام ناز می‌کرد. تنها کسی که ذره‌ذره جان می‌داد اوی سیه‌بخت بود. خبر نداشت که عاقبت قرار است کابوس مهلک‌تری بر سرش آوار شود، خبر نداشت!
***
هوای گرم و دل‌انگیز شهریور ماه را به ریه‌هایش کشید. نزدیک پاییز در اینجا آب و هوای خوبی برقرار بود. حیاط نقلی خاله‌طلا صفا و صمیمت گذشته را داشت. همه دور دیگ آش نذری حلقه زده‌بودند و هر کدام به نوبت ملاقه می‌زدند. بوی عطرآگین و پرحلاوتش کل کوچه را برداشته‌بود. تنها کسی که مغموم و ساکت، کز کرده روی حوض به ماهی‌ها غذا می‌داد او بود. انگشتان سر شده‌اش را میهمان خنکی آب کرد. ماهی‌های ریز قرمز، گروهی به سمت پنجه‌هایش حمله‌ور شدند. نوازش شدن پوست دستش حس خوبی به وجودش می‌ریخت. کمی که گذشت حضور کسی را در کنارش احساس کرد. نگاه به قامت ورزیده‌ی پسرخاله‌ی جوانش داد. دیگر از آن هیکل دراز و استخوانی‌اش خبری نبود. به جای آن جوش‌های آویزان روی صورتش ته‌ریش منظمی بر چهره‌ی سبزه‌اش داشت. با همان لبخند کنارش نشست.
- یادته همیشه سر آش خوردن با هم مسابقه می‌ذاشتیم؟ همیشه هم مامان نگران تو بود که نکنه مریض بشی.
لبخند تلخی زد. چیزی نگفت که دوباره خودش رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- چی تو رو این‌قدر تغییر داده ماه‌‌خانم؟ آروم بودن بهت نمیاد.
آهی کشید و نگاهش را به چهره‌ی شاد فاطمه داد. آب زیر پوستش رفته‌بود. مادرش به داشتن چنین عروسی افتخار می‌کرد. هنوز یادش هست که با آب و تاب قبولی آزمون معلمی فاطمه را در جمع گفت. قرار بود از اول پاییز هم در مدرسه تدریس کند. بالاخره نتیجه‌ی تلاش‌هایش را دید، برعکس او که عمر و آینده‌اش سر هیچ و پوچ داشت نابود میشد.
- آدم‌ها عوض میشن؛ شرایط تغییرشون میده. مگه تو همون امید شیطون گذشته‌ای؟
یک ابروی پیوسته‌ی مردانه‌اش بالا رفت.
- نه، ولی تغییری که بخواد به این حالم بیاره رو ترک می‌کنم.
اخم کرد و از جا بلند شد. مگر حالش چطور بود که همه به رویش می‌‌آوردند؟
- من خوبم پسرخاله! نیاز به نصیحت ندارم.
دو قدم برنداشته بود که صدایش بلند شد:
- هنوز هم لجبازی!
توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. خانم‌جان از اول سفر در قیافه بود. با دیدنش سری از روی تأسف تکان داد و ملاقه‌ی چوبی را از دست فاطمه گرفت.
- زن یه جا، مرد هم جای دیگه. این‌که نشد زندگی!
طلعت‌خانم با دلی پرخون، ماهی‌تابه‌ی کثیف روحی را بغل حوض برد تا بشورد. همان لحظه خاله‌طلا، در حالی که لباس محلی بلندی بر تن داشت با سینی چای از راه رسید.
- اوقات تلخی نکنین زربانو‌‌جون!
آن چند پله‌‌ی کوتاه ایوان را پایین آمد. چال‌گونه‌ی درشت و گردش را به نمایش گذاشت و در گوشش پچ زد:
- اخم‌هات رو باز کن ببینم. کشتی‌هات که الحمدالله غرق نشدن!
بعد با دست آزادش روسری قواره‌بلند زرد پولک‌دوزی‌اش را مرتب کرد و به میان جمع رفت.
- بیا، بیا که چای و لیمو توی هوای گرم می‌چسبه.
بالاجبار در کنارشان زیر سایه‌ی درخت نخل ایستاد. زوزه‌ی اگزوز در اطراف پخش شد. امید، سوار بر ترک موتور محبوب قرمز و مشکی‌اش، در حالی که برایشان دست تکان می‌داد از یک لنگه‌ی باز دروازه گذشت. خاله‌طلا صدایش را بالا برد:
- مراقب باش پسر! شب زود برگرد.
چشم بلندی که گفت، در صدای باد و جیغ لاستیک‌ها گم شد. نیش و کنایه‌های خانم‌جان هم‌چنان ادامه داشت. مدام می‌گفت:
«شوهرت این وقت سال برای چی رفته دبی؟!»
وقتی سکوتش را می‌دید کفرش بیشتر درمی‌آمد.
- اگه یه خرده سیاست داشتی الان توی مشتت بود. ببینم، تو چطوری حاضر شدی تنها بره اون سر دنیا؟ مگه زنش نیستی؟! موندی اینجا که دار قالیت رو ببافی، آره؟
چه می‌گفت؟ وقتی جواب درست و حسابی هم به او نداد. تازه فهمیده‌بود آقا در دبی یک کلاب دارد و مدام از خودش می‌پرسید:
«چرا موقعی که بدهکاری مالی بالا آورد سهم کلابش رو نفروخت؟!»
هر بار یک چیز جدید از این مرد مرموز می‌فهمید که خدا می‌دانست تا کجا سر دراز داشت. خواست دهان باز کند و در دفاع از خودش چیزی بگوید که خاله‌طلا به میان آمد:
- مادر! این بچه اومده پیش من آرامش داشته باشه، نه که مدام سرزنشش کنین.
چشم‌غره‌ای رفت. غیضش را سر ملاقه بی‌نوا خالی کرد. همچین دسته‌اش را محکم می‌پیچاند که نگو!
- هیچی نگم که خودش رو بدبخت می‌کنه! حداقل یه بچه به دنیا می‌آورد دلم خوش میشد؛ از پس این هم برنمیاد.
دیگر به نقطه‌ی جوش رسید. حس می‌کرد دود از پره‌‌های بینی‌اش بلند می‌شود. خاله‌طلا از آشوب دلش باخبر بود که با ایما و اشاره سعی می‌کرد به او بفهماند تا آرام باشد؛ اما تحمل هم حدی داشت. از حرص دستان عرق کرده‌اش را مشت کرد.
- یه بچه بی‌گناه رو بیارم توی این زندگی که اون هم نابود شه؟! شما همین رو می‌خواین آره؟
از چهره‌ی بل زده‌ی پیرزن شماتت می‌ریخت. یک دستش را به حالت خیمه روی پیشانی‌ چروکیده‌اش گذاشت و چشمان کم‌سویش را تا آخرین حد ممکن ریز کرد.
- این حرف‌ها آخه چیه دختر؟! خدا قهرش می‌گیره‌! بچه با خودش نعمت میاره.
پوزخند زد و نچی کرد.
- نه خانم‌جون! من نمی‌خوام مثل اون‌هایی باشم که وقتی زندگیشون گنده متوسل به بچه میشن. با خودشون نمیگن اگه یه درصد، فقط یه درصد درست نشد چی به سر اون زن و بچه میاد! تا کی نادونی؟ تا کی اشتباه؟
رفته‌رفته صدایش بالا می‌رفت. زیاده‌روی کرده‌بود؛ اما دنبال تلنگری می‌گشت که هر چه در چنته دارد را خالی کند. خانم‌جون هم «الله‌ اکبری» گفت و رو به طلعت کرد:
- می‌بینیش؟ با این اخلاقش پسره رو فراری داده‌ ها!
دیگر نماند تا ادامه‌ی این حرف‌ها را بشنود. لحظه‌ی آخر صدای ناراضی مادرش را شنید:
- چی بگم! میگن حال شریکش بد بوده، رفته اون‌جا کارها رو سر و سامون بده.
دمپایی‌های ابری‌اش را از پا خارج کرد و وارد خانه شد. شک داشت که در این‌باره هم به او راست گفته‌ باشد. این مرد دروغ گفتن برایش عادی بود. در آن‌سو، فاطمه فکرش پیش ماه‌بانو پرسه می‌زد. تا به الان هیچگاه او را بی‌اعصاب ندیده‌بود. حتی آن زمان‌هایی هم که از دوری علی گله می‌کرد این‌طور خسته و عاصی نبود. مثل زنان چهل ساله‌ی غرغرو، دائم دنبال بهانه بود تا به یک نفر بتوپد. برایش نگران بود. از خودش بدش آمد. این‌قدر در این مدت به فکر خودش و سور و سات عروسی بود که از حال و روز دوست عزیزتر از جانش خبر نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
خاله‌طلا با باز و بسته کردن پلک‌هایش به او فهماند که بهتر است به نزدش برود. ماندن را بی‌فایده دید. به‌ سوی خانه پرواز کرد‌. اول از همه سمت تراس رفت. نغمه‌‌ی خوش کبوترها، نگاهش را به قفس چوبی آن‌طرف دیوار معطوف کرد؛ در حصار توری‌های ریز فلزی، برای خود جست‌وخیزکنان بال می‌زدند. لب‌هایش آویزان شدند. در این دو روز ماه‌بانو کارش این بود که دور از جمع با کبوترهای امید خلوت کند و به آن‌ها دانه بدهد. توجهش به یکیشان ‌که گردن و نوک قیرگونی داشت جلب شد. بدعنق و ساکت، با کسی دم‌خور نمی‌گشت. امید می‌گفت سرکش و وحشی است، اما در همین مدت کوتاه جوری با ماه‌بانو اخت شده‌بود که نگو! فقط هم به او روی خوش نشان می‌داد. گریه‌ی ریزی به گوشش رسید. تازه یادش آمد برای چه کاری آمده‌است. درب فولادین تراس را بست و از تیغه‌ی وسط هال گذشت. دخترک دیوانه! می‌خواست خودش را بکشد؟! داخل اتاق، روی تخت یک‌نفره‌ی کنار دیوار پیدایش کرد. چشمش به آلبوم عکس درون دستش خورد. شانه‌های لرزانش حال نزارش را عیان می‌‌کرد. کنارش نشست و دست دور کمرش پیچید. دخترک تکان خفیفی خورد و بینی‌اش را بالا کشید.
- برو بیرون، من هم الان میام.
آلبوم را از بین پنجه‌های شل شده‌اش گرفت و به عکس‌های قدیمی داخلش خیره شد. نگاه اندوهگینش را در چهره‌ی خیس و اشک‌آلودش گرداند.
- این‌قدر بقیه رو از خودت نرون. مهران میگه از یه‌دندگیته که حرفی به ما نمی‌زنی؛ می‌خوای به همه بفهمونی که اشتباه نکردی. می‌ترسی حاج‌بابا سرزنشت کنه؟
برق حسرت، درون مردمک‌های بی‌فروغش می‌درخشید. فاطمه راست می‌گفت، هنوز حرف‌های پدرش آویزه‌ گوشش بود که او را از این ازدواج منع می‌کرد. او هم لجوجانه ادامه می‌داد؛ نمی‌دانست روزی می‌رسد و به خود می‌آید، می‌بیند که همه‌ی عمرش را در انزوا گذرانده و چیزی از زندگی نفهمیده‌است. لب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش از هم فاصله گرفتند:
- کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدم. دنیای آدم‌بزرگ‌ها ترسناکه، خیلی ترسناک!
فاطمه آلبوم را کناری گذاشت و موهایش را نوازش کرد. مثل سیم‌ ظرف‌شویی می‌ماند! انگار رنگ شانه را به خود ندیده‌بود‌.
- حداقل به من بگو. یعنی این‌قدر غریبه شدم؟!
هق‌هق آرامش دل سنگ را هم آب می‌کرد.
- یادته اون موقع‌ها که عروسکم پاره شد سرت جیغ کشیدم که چرا بچه‌ام رو کشتی؟
دخترک از یادآوری آن روزها لبخندی میان آشفتگی رخسارش بر لب نشاند‌.
- چند روز بعدش دیدم یه‌دونه خوش‌گل‌ترش رو برام خریدی؛ بهم گفتی این‌جوری دیگه غصه نمی‌خوری.
سر در گریبانش فرو برد. چشمانش می‌سوخت. فاطمه آهی کشید و صبورانه ادامه داد:
- موطلایی من دیگه نبود، اما زندگی جریان داشت. بزرگ شدم؛ فهمیدم قراره خیلی چیزهای بزرگ‌تر و فراتر از یه عروسک ساده رو از دست بدم. به خودم قول دادم دیگه غصه نخورم.
لحظاتی در سکوت سپری شد. فاطمه در حالی که کلید پنکه سقفی را روشن می‌کرد، برخاست و زیر باد مستقیمش ایستاد. دخترک عین مادرمرده‌ها به سبزی نامحدود موکت می‌نگریست. شال پلیسه‌اش را از سر برداشت و جلوی پایش دو‌زانو نشست.
- خدا اگه از ما چیزی رو بگیره، در ازاش جای دیگه‌ای بهمون نعمت میده. این دنیا ارزش جنگیدن داره ماه‌بانو! تسلیم نشو.
موهای مزاحمی که ریشه‌ی رنگش درآمده‌بود را از جلوی صورت چشمان تر و پف‌آلودش کنار زد. نفس جان‌سوزی کشید و به بال‌های آبی چرخان پنکه‌ی قدیمی خیره شد. بدبختی‌های او هم همین‌طور روی دور تند قرار داشت. پس کی از حرکت می‌ایستاد؟
- خسته‌ام... دلم یه خرده آرامش می‌خواد، یه زندگی آروم. من... من که انتخابم حسام نبود!
دستش بالا آمد و پشت لبان لرزانش را مهر کرد، هم‌زمان لبه‌ی سفت تخت نشست.
- هیس! اون شوهرته. گذشته رو فراموش کن.
سکوت سی*ن*ه‌اش، زیر آماج تاریکی‌های سرگردانی که احاطه‌اش کرده‌بود، کم آورد. عینک آهنی‌اش، تبدیل به مایع روان مذاب‌گونه‌ای شد که روی گونه‌های سرخ و گرمش را می‌سوزاند.
- تو که نمی‌دونی چی می‌کشم! حسام تکیه‌گاه نیست. حلال و حروم سرش نمی‌شه. هیچی از عشق و زندگی نمی‌فهمه. چشمش فقط دنبال گناه و معصیته. من چیکار کنم؟
سر بر سی*ن*ه‌‌ی دوستش نهاد و به بغضش اجازه‌ی شکستن داد. فاطمه خواهرانه در آغوشش کشید و سعی در دلداری‌اش برآمد. درکش می‌کرد. شاید اگر او به جایش بود، یک‌لحظه هم نمی‌توانست تحمل کند. از اول هم حس ششمش می‌گفت که این مرد قصد و نیت خوبی ندارد؛ لیاقت دوست معصومش را نداشت. اما گفتن این حرف‌ها در چنین شرایطی دردی را دوا نمی‌کرد؛ نمی‌خواست بیش از این زندگی ماه‌بانو دچار تلاطم شود.
- با خانواده‌‌ش حرف بزن، اصلاً برین پیش روانشناس.
تلخ‌خندی زد و از بغلش جدا شد.
- نمی‌تونم دوکلوم باهاش حرف بزنم؛ انگار هیچی از زندگی مشترک سردرنمیاره. تو فکر کردی مثل مهران و امی... .
لب گزید، می‌خواست بگوید امیرعلی که پشیمان شد. فاطمه خوب از دردش باخبر بود. شانه‌اش را مالید و لبخند مضطربی به رویش زد.
- می‌فهمم چی میگی، اما باید کمکش کنی. مردها عین بچه‌ن، هر کدومشون هم یه قلقی دارن. سردی و دعوا توی همه زندگی‌ها هست. پا پس نکش. هر چی بی‌توجهی کنی ازت دور میشه و محبت رو جای دیگه طلب می‌کنه.
آهی کشید و سری از روی افسوس تکان داد. کجای کار بود؟! حسام را هیچ‌کَس جز خدا نمی‌شناخت. معلوم نبود زیرزیرکی چه کارهای دیگری در خفا انجام می‌دهد. آدمی که ذاتش خراب باشد تا ابد همان‌طور باقی می‌ماند. نوای پرشور و غمگین مداح که از مسجد محله پخش میشد، چون پژواک ملایمی احساسات خفته‌اش را بیدار کرد. فاطمه هم حرف نگاه ولگردش را خواند که لبخند زد و پشت دستش را فشرد.
- خانم‌جون میگه، بذر باید بره توی خاک تا دونه بده!
چقدر دلش هوای این روزهای محرمی را کرده‌بود. کلی حرف ناگفته با خدا داشت که روی قلبش سنگینی می‌کرد. مدت‌ها بود از پناه عزیزش دور بود و حال باید فراق را پایان می‌داد.

پایان فصل یک.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
فصل دوم
***
دستش می‌لرزید. تی را کناری گذاشت و کلافه روی پله‌های سالن نشست. با هر دمی که می‌کشید، بوی نم و انواع شوینده‌ها به ریه‌اش جاری میشد. پلک‌‌های خشکش را روی هم فشرد. باید به سوده می‌گفت برایش مواد بیاورد؛ با این وضعیت در میهمانی نمی‌توانست سرپا بماند. صدای خشن زنانه‌ای او را از جا پراند. از دیدن شخص مقابلش سریع خودش را جمع‌وجور کرد و صاف ایستاد. حال بدش را فراموش کرد‌. خودش را برای بازخواست شدن آماده کرده‌بود.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ من باید برای قهوه آوردن پایین بیام؟!
یک نگاه به سر و ظاهر شیکش انداخت و بعد به خودش نگریست. کاش یک کبریت دم دستش بود و می‌توانست این لباس فرم خدمتکاری که کم از بردگی برای او نداشت را آتش بزند. آدمی که دستی‌دستی خودش را از اصل بیندازد همین می‌شود! در دلش غوغایی بود، اما زبانش برخلاف درونش چرخید:
- ا... الان میارم.
بی‌حوصله چشم‌غره‌ای رفت و دامن پیراهن دکلته‌اش را بالاتر گرفت تا موقع راه رفتن به پاشنه‌‌ی بلند کفش‌های عروسکی‌اش گیر نکند. با دلی چرکین به آشپزخانه رفت. چندین نفر در آن‌جا مشغول به کار بودند. سوده را پشت گاز ندید. مدیر خدمه‌ که زن اخمو و سخت‌گیری بود، با وسواس خاصی همه‌جا را وارسی می‌کرد. سه فنجان قهوه ریخت و با شکر درون سینی گذاشت. بیشتر از این باید تاوان می‌داد، این‌که چیزی نبود. وقتی سر یک نفرت مسخره به چنین آدم‌هایی رو آورد نتیجه‌ای بهتر از این نصیبش نمی‌شد. سوی پله‌های مارپیچ انتهای سالن رفت و با گرفتن نرده‌های استیل مشکی و طلایی‌اش خود را به بالا رساند. کاخی بود برای خودش! یک سالن مربع شکل بزرگ هم در طبقه‌‌ی دوم قرار داشت که از ورای دیوارهای شیشه‌ایش، می‌توانست آسمان خاکستری و برج‌های بلند و چشم‌گیر زیرش را ببیند. آهنگ بی‌کلام خارجی از استریو پخش میشد‌. صدای ترد به‌هم خوردن کارت‌ها، نگاهش را به گوشه‌ی سالن سوق داد. دسته‌ی فلزی سینی را میان دستان عرق کرده‌اش فشرد. حسام را دید، در حالی که سیگار بین دو انگشت شست و اشاره‌اش خودنمایی می‌کرد، لبخند کجی بر لب‌های برجسته و خوش‌فرمش داشت. پلکش لرزید. آخر چرا خودش را قاطی این جماعت کرد؟ صدایی در سرش گفت:
«خودت هم آلوده‌ی این قماش شدی! حسام که کارش همینه و چندان فرقی با شاهرخ نداره.»
یعنی عمو خبر داشت؟! بیچاره دق می‌کرد.
به خودش نهیب زد. باید به فکر خودش باشد که تا گردن در منجلاب بود.
صدف که در رأس میز، با ژست خاصی ایستاده‌بود، متوجه‌ی حضورش شد و یک ابروی تیز و نازکش بالا رفت.
- بیارش اینجا. چرا مثل مجسمه خشک شدی؟
دندان به‌هم فشرد. کاش قدرتی در وجودش بود که نفس این زن را بگیرد. از همان روز اول هم چشم دیدنش را نداشت؛ همان موقعی که حسام به خانه‌شان آمد و در عالم شور جوانی، روی تخت حیاط به او گفت که عاشق یک دختر شر و شیطان شده‌است. کم‌کم بذر حسادت، آفت به وجودش ریخت. او از همان عالم کودکی به این مرد علاقه داشت؛ اما همیشه نادیده گرفته‌ شد. زیر نگاه سنگینشان، با سری پایین جلو رفت. بین شلوغی میز و انبوه برگ‌های به‌هم ریخته جا باز کرد و مشغول چیدن شد. بدن‌دردش باز شروع شده‌بود و حسام به خوبی متوجه‌ی لرزش دستانش، موقعی که فنجان قهوه را جلویش می‌گذاشت بود. دلش به حال این دخترعمو نمی‌سوخت. آن موقع که گوشش را مدام پر می‌کرد که ماه‌بانو به جای کار با فلانی به کافه می‌رود و عکس برایش می‌فرستاد، به این روز فکر کرده‌بود؟ بعد از رفتنش نگاهش را به چهره‌ی متفکر شاهرخ داد. مرد چهل‌ساله‌ و جاافتاده‌ای که هنوز جذابیت جوانی‌اش را حفظ کرده‌بود. لب به دندان گرفت و با زیرکی ورق خشتش را رو کرد.
- حکم!
قهقهه‌ی صدف بالا رفت. حسام مغرورانه چانه بالا داد. شاهرخ با قیافه‌ی حرص‌آلود و ناراضی، برگ‌های درون دستش را پرت کرد و فنجان قهوه‌اش را برداشت.
- امشب خیلی از کله‌گنده‌ها دعوتن. پیشنهاد می‌کنم هنرت رو بهشون نشون بدی؛ سود خوبی بهت می‌رسه.
صدف با حالتی متعجب، دستانش را به لبه‌ی سرد و زبر میز چسباند و کمی خودش را جلو کشید.
- این پیشنهاد رو به یه مال‌باخته نکن!
با اتمام جمله‌اش نگاه معناداری به حسام انداخت. اخم محوی بین ابرویش نشست. قهوه‌‌ی داغش را کمی مزه‌مزه کرد. شاهرخ دستی به انتهای موی دم‌اسبی‌اش کشید و از داخل شلوارش چیزی بیرون آورد.
- تو مرد جاه‌طلبی هستی! نگران نباش، پولش از من و بازیش با تو؛ پونزده درصد از سود بردت هم نصیب من میشه. خوبه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
وقتی سرش را جلو آورد، رنگ آبی‌تیره چشمانش واضح‌تر دیده‌ شد. توقع شنیدن این پیشنهاد را نداشت. دستی پشت لبش کشید. در حالی ‌که نوک کفشش را به سطح سرامیکی می‌سابید، نگاهش را به صورت کشیده و استخوانی‌اش دوخت.
- سر کیسه رو شل کردی! از من چی می‌خوای آقای سالاری؟
صدف در سکوت قهوه می‌خورد و به این می‌اندیشید که شاهرخ چه هدفی در سر دارد؟ این مرد بی‌جهت کاری از پیش نمی‌برد.
- اول بگو هستی یا نه؟
نگاه سرسری به درهم‌های بسته‌بندی‌‌شده‌ی روی میز انداخت. بدش هم نمی‌آمد شانسش را امتحان کند، اما اول باید می‌فهمید چه کاری باید انجام دهد. یک تای ابرویش بالا رفت.
- باور کنم خیرخواه شدی؟
خنده‌ی خشکی سر داد و دستی به چین گوشه‌ی سبیل بورش کشید که تا راستای گوشه‌ی لب‌های کبود باریکش امتداد داشت.
- تو آدم زرنگی هستی؛ می‌تونی توی ایران خیلی بهم کمک کنی.
لپش را از هوا پر کرد و با انگشت اشاره‌اش یک‌طرف بادش را خواباند. شاهرخ با سماجت سر جلو برد و مشت گره‌آلودش را روی میز گذاشت.
- من به خاطر موقعیتم نمی‌تونم زیاد ایران باشم؛ اما زیردست‌هام توی اون شرکت، شخصاً از من دستور می‌گیرن. تو هم در آینده می‌تونی یکی از سرمایه‌گذارها شی، خدا رو چه دیدی!
پوزخند زد و در صورت جدی‌اش چشم ریز کرد.
- سرمایه‌گذاری روی چی؟
شاهرخ، خشنود از این پرسش، گلویی صاف کرد و کمی شانه عقب داد.
- شرکت ما در اصل کارش صادرات و واردات پوشاکه.
از حالت صورتش خواند که نمی‌تواند به راحتی گولش بزند. حسام خوب می‌دانست که محال است او را فقط برای تجارت فراخوانده باشد. با نگاه به آب‌نمای زرین گوشه‌ی سالن ریشخندی زد.
- این وسط یه نموره خلاف هم قاطیشه دیگه، مگه نه؟
چند لایه خط عمیق، در وسط پیشانی‌ کوتاه مرد افتاد. دستانش را از روی میز برداشت و با بند فلزی ساعت گران‌قیمتش ور رفت.
- توی این دنیای بزرگ، آدم‌های بد هم باید وجود داشته باشن. خودت رو از ما جدا ندون حسام‌خان!
لب به‌هم فشرد و روی صندلی چرمی‌اش جا‌به‌جا شد.
- و اگه قبول نکنم؟
ورق سرباز را برداشت و بالا آورد.
- باید بدونی که ناچار به ادامه بازی هستی!
***
بوی دود و شهوت از همه‌جا می‌رسید. آخر هفته‌ها همین بساط برپا بود. صدف چسبیده به شاهرخ، متکبر و ملکه‌وار، حرکات موزون رقاصه‌‌ای را تماشا می‌کرد که با ریتم زیر و بالای تمپو، بدنش را می‌لرزاند‌. مردان حاضر در جمع، با سوت و مرحبا گفتنشان، دخترک جوان ایرانی را به سوی خود فرا می‌خواندند. شاهرخ چند تیکه اسکناس به رقاصه داد و جامش را از نوشیدنی غلیظ و سرخ‌رنگی پر کرد. دنبال فرصت مناسبی بود که جواب کنجکاوی‌هایش را بگیرد. چندان انتظارش طول نکشید. بساط نمایش تکراری و مزخرف رقصنده که به پایان رسید، خودش را به شاهرخ نزدیک کرد و زیر گوشش پچ زد:
- چه هدفی توی سرته؟ چرا خواستی بازی کنه؟
با لبخندی مرموز به طرفش برگشت. انگشتان باریک و عضلانی‌اش، چتری‌های پریشان و کوتاهش را از جلوی پیشانی‌اش کنار زد؛ ثانیه‌ای نگذشت که دوباره سرجای اول خود بازگشتند.
- این‌جوری می‌فهمه که باید فقط برای من کار کنه.
نمی‌فهمید چه در ذهن شیطانی‌اش می‌گذرد. این نفس پلید قصه‌ی ساده‌ای نبود. باید هر طور شده از زیر زبانش می‌کشید. انگار سؤال بی‌صدایش را خواند که سرش را دوباره به سمتش چرخاند. از برق عجیب چشمان آلفایش که خط و چین اندکی در زیرش به چشم می‌خورد لرزی بر وجودش نشست. وقتی کلمات از زبانش خارج میشد، هجوم خون را زیر پوست صورت سفیدش به چشم می‌دید.
- تفاوت حسام با پدرش اینه‌که به‌خاطر حفظ کردن قدرت، پا روی شرفش هم می‌ذاره.
چه می‌گفت؟ حاج‌حسین را از کجا می‌شناخت که این‌طور غلیظ از او یاد می‌کرد؟ نگاهش به روی حسام لغزید. لاقید و سرخوش، سر میز بزرگ گوشه‌ی سالن، غرق ورق و نوشیدنی بود و کبکش حسابی خروس می‌خواند! شاهرخ از رخسار منگ دخترک، خند‌ه‌اش گرفت.
- به وقتش همه چیز رو می‌فهمی، صبور باش!
آدم‌های قدرتمند و مرفه، هیچ‌گاه به ضعف‌هایشان اجازه نمی‌دادند که در زندگیشان پررنگ شود و شاهرخ هم از این قاعده مستثنا نبود. گیج و مسکوت به آواز شاد خواننده‌ی مرد عرب گوش سپرد. درون تفاله‌های ذهنش، غلغله‌ی عظیمی بود. در آن‌سوی عمارت، مهسا چون دلقکی بین میهمانان می‌چرخید و سینی‌ جام‌های نوشیدنی را پخش می‌کرد. از فرط خم و راست شدن دیگر نا نداشت. سینی خالی را به آشپزخانه برد و غرولند کرد:
- امیدوارم این آخری باشه.
سوده به حرص خوردن‌هایش خندید و خیسی دستانش را با لبه‌ی پیش‌بندش گرفت.
- عادت می‌کنی؛ من هم اولش که این‌جا اومدم مثل تو بودم.
ابرهای آبی چشمانش، با وجود آرایش و مداد قهوه‌ای که دورش کشیده‌بود، طوفانی از غم در خود داشت. مهسا آن‌قدر تشنه‌اش بود که یک نفس جام رنگین آلبالویی را سر کشید‌. سکسکه‌اش گرفت. سنگینی جسمی را در پشتش احساس کرد و پشت‌بندش ضربات آرامی بود که به شانه‌اش می‌خورد.
- چته تو؟ یواش‌تر!
شیشه‌ی خالی را به میز برگرداند و پیش‌بندش را کلافه از دور کمر باز کرد. مغزش در این لحظات فقط دنبال وصله‌ی جانش بود. نزدیک سوده شد و از ساعد لاغر و سفیدش گرفت.
- همراهت داری؟
خوب فهمید دردش چیست. از داخل یقه‌ی هفت پیراهن کاربنی‌اش، بسته‌ی کوچک سفیدرنگی بیر‌ون کشید. مهسا خواست تندی بگیرد که اجازه نداد. اخم‌آلود و کلافه نگاهش کرد که مغموم، با نگرانی عمیقی یک‌طرف شانه‌‌‌اش را گرفت و لب‌های پروتز شده‌اش را از هم گشود:
- من مصرف می‌کنم چون هیچ خونواده‌ای ندارم که توی ایران منتظرم باشن؛ اما تو نباید معتاد بمونی مهسا!
دستش شل شد و کنار تن سردش آویزان ماند. ناامیدی مفرطی سراسر وجودش را احاطه کرد. دلش برای خودش می‌سوخت‌، چنان پل‌های پشت سرش را خراب کرده‌بود که دگر راه برگشتی نداشت. روی صندلی پشت سرش وا رفت. اصلاً می‌رفت و چه می‌گفت؟ این مواد باعث میشد دردهایش را فراموش کند؛ فراموش کند ته‌تغاری بزرگ خاندان فلاح چه بلایی سر خودش آورده‌است. نفهمید چقدر گذشت و تا کجا فکر کرد، به خودش آمد دید اثری از سوده نیست. نگاهی به ماده‌ی پودری درون دستش انداخت و از جا برخاست. فرصت چندانی نداشت. تا آمد بجنبد، چشمش به قامت مردی افتاد که در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده‌بود. نرمی بسته، درون مشتش فشرده‌ شد. حسام، در حالی که گره کراوات باریک سرمه‌ایش را شل می‌کرد، نیشخندزنان جلو آمد. چشمانش سرخِ سرخ بود.
- وضعیتت دیدنیه!
به لبه‌ی سفت میز تکیه زد. وسط زانوهایش از بی‌وزنی نبض می‌زدند. زبانش را روی لب‌های کویری‌اش کشید.
- چ... چی می‌خوای؟
حسام بینی‌اش را از روی انزجار چین داد و در صورت گودافتاده و عین میتش چشم تنگ کرد.
- در ازای جدا شدن از ماه‌بانو، چه وعده و وعیدهایی بهت دادن؟
نمی‌خواست احمق بودنش را دوباره در ذهن تداعی کند. خانواده‌ی بیچاره‌اش هنوز فکر می‌کردند در آن شرکت کانادایی مشغول به کار است؛ نه از اخراجش خبر داشتند و نه این گندی که بالا آورده‌بود. دیدگانش لبالب از اشک شد.
- م... من... ن... نخواستم... صدف گ... گفت... .
هیش کش‌داری گفت و در یک قدمی‌اش ایستاد.
- به‌خاطر حرمت عمو بلایی سرت نیاوردم، وگرنه که ارزش تف انداختن هم نداری‌.
تند‌ی سر بالا گرفت. حرف حق که جواب نداشت! مشت گره کرده‌ی حسام، پایین آمد و کنار پایش ثابت ماند. دخترک آب‌دهانش را فرو خورد.
- من پشیمونم! تو رو خدا از شاهرخ دور شو، اون زندگیت رو نابود می‌کنه.
عصبانیتش تبدیل به لبخند تمسخرآمیزی شد. شانه تکان داد و یک دستش را در جیب شلوار کتان آبی‌اش فرو برد.
- نگران من نباش، بدبختی‌های خودت رو پاک کن دختره‌ی ابله!
بدجور قافیه را باخته‌بود و حال این طعنه‌ها که چیزی نبود.
- شاهرخ بهم اعتماد داره. فردا یه دکتر می‌فرستم پیشت، باید ترک کنی.
بینی‌اش را چندین‌بار متوالی بالا کشید. چرخید برود که با بغض صدایش زد:
- تو چیکار می‌کنی؟ ماه‌بانو... .
شاکی به طرفش چرخید.
- خفه شو!
شوری اشک را روی لبش احساس کرد. کف دستان سردش را به‌هم مالید. خماری، طعمه‌ای بود که تمام اندام‌های بدنش را به قلاب می‌انداخت‌.
- باشه من خفه میشم؛ اما به خودت نگاه بنداز. اسیر چی شدی؟ بچسب به زندگیت؛ هیچی ارزش بودن کنار خونواده رو نداره.
کلمات آخر را با حسرت ادا کرد. کاش که از آیینه‌ی دق مقابلش عبرت گیرد. نگاه حسام اما، جای دیگری پرسه می‌زد.
- برام مهم نیست‌.
نفس‌هایش نامیزان از سی*ن*ه بیرون می‌جهید.
- دا... داری به خودت دروغ میگی. اولش... اولش خواستی تلافی کنی؛ ولی الان دوستش داری... مگه نه؟
قلبش گر گرفت. چرا یک تودهانی نثار این دخترعمو نمی‌کرد؟ سی*ن*ه‌ی پرسکوتش، اوج نگفته‌های بسیاری بود. یعنی به دخترک علاقه داشت؟ نمی‌دانست؛ این روزها فقط می‌خواست احساسات تازه جان گرفته‌اش را سرکوب کند تا نبیند ماه‌بانو چه جایگاهی در زندگی‌اش دارد. به راستی چرا دیگر از آن حس اولیه‌ی تنفر و انتقام‌جویی خبری نبود؟ نه، نباید خود را محدود به چنین مسائل پیش پا افتاده‌ای می‌کرد، نباید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
***
- همکاران، همون‌طور که خبر دارین سیاست کشور با افغانستان حالت سینوسی داره. منطقه کمی ناامنه. باید چهارچشمی مراقب جاسوس‌ها باشیم؛ یک غفلت ما کافیه که تروریست‌ها به کشور نفوذ کنن.
سرهنگ با لحن جدی و کلام مسلطش، تکیه بر صندلی‌ چرم زغالی‌اش، در رأس میز سخن‌رانی می‌کرد. کمی که گذشت، یکی از اعضای باتجربه‌ی کادر که نشان سه ستاره‌ی طلایی بر روی شانه داشت، از جا برخاست و لب به سخن گشود:
- حرف شما صحیحه قربان، اما نباید از بارهای قاچاق هم چشم‌پوشی کرد. مرز میلک برای یه عده آدم سودجو، نردبون ترقی شده.
سرهنگ شریفی با تکان دادن سر حرفش را تصدیق کرد و دستان گوشت‌آلود و پرمویش را روی میز درهم پیچاند.
- درسته. من به بخش مرکزی خبر دادم، مثل این‌که قراره تا آخر ماه فرمانده شهرستان رو عوض کنن. باید امیدوار باشیم که تغییرات تازه‌ و اساسی به اوضاع و احوال کل شهر داده میشه.
نگاهی به دفترچه یادداشت کوچکش انداخت که نقطه‌ سفیدی از آن باقی نمانده‌بود. یاسر که کنار دستش نشسته‌بود، به پهلویش زد و آرام در گوشش گفت:
- چته تو؟ از دقیقه‌ی اول سرت توی کاغذه!
سر بالا آورد و خودکار آبی‌اش را کناری گذاشت.
- دارم نکات مهم رو یادداشت می‌کنم.
ابروی باریکش را بالا برد و سری به تفهیم تکان داد. سرهنگ با نگاه تیزبینانه‌اش از اول جلسه او را رصد می‌کرد. بعد از پایان صحبت‌ها، بگومگوی آرامی بین همکاران پیچید. همه به شرایط حساس منطقه آگاه بودند و به هر نحوی می‌خواستند راه‌حلی برای مشکلات بیابند. پشت سرشان به سوی خروجی حرکت کرد. در آستانه‌ی درب بود که صدایی مانع از رفتنش شد:
- بمون استوار!
دفترچه‌اش را درون جیب یونیفرمش گذاشت و به آرامی چرخید.
- امری دارین قربان؟
حرکت شمرده‌ و محکم پوتین‌هایش، روی کاشی‌های شطرنجی اتاق طنین انداخت. در حالی که درب را می‌بست، اشاره کرد بنشیند. کمی این‌پا و آن‌پا کرد و فرق سرش را خاراند.
- اگه اجازه بدین مرخص شم، یه چند تا پرونده‌ست که باید رسیدگی شه.
برخلاف ظاهر خشک و خط اخم پهن بین ابروهایش، باطن مهربان و صبوری داشت. چون پدری که نگران حال فرزندش باشد، پیش آمد و دست روی هر دو شانه‌اش گذاشت.
- خبر دارم چقدر زحمت می‌کشی و سعی می‌کنی وظیفه‌ات رو به خوبی انجام بدی، اما این راهش نیست سرکار!
سر پایین انداخت و به انگشتان مرکبی‌اش چشم دوخت.
- من خسته نمی‌شم... .
مکث کرد و در حینی که نگاهش را به چشمان درشت و متفکر سرهنگ می‌داد، مژگان پرپشت سیاهش را به‌هم زد.
- همون‌طور که شما گفتین، هر کدوم از ما اگه صدمون رو توی کار بذاریم، دیگه هیچ اجنبی جرئت نمی‌کنه به کشورمون آسیب بزنه.
لبخند کوچکی از سر رضایت بر لبانش نشست. دستش را به درجه‌ی روی بازویش کشید.
- تو من رو یاد جوونی‌هام میندازی. انگیزه‌ات رو تحسین می‌کنم، اما به فکر خودت هم باش. ستوان که هم‌اتاقیته بهم میگه که شب‌ها تا دیروقت کار می‌کنی. یه فکری به حال خودت کن.
شرم‌زده به گچ‌بری‌های سربی پوسته‌پوسته شده‌ی سقف کوتاه اتاق چشم دوخت. فکر و یادش در تهران پیش ماه‌بانو بود. به یاد آن روز افتاد که با ترس و لرز از پشت تلفن کمک می‌خواست. گاهی شیطان در جلدش می‌رفت و به خود می‌گفت:
«فقط می‌خواد بازیت بده امیر. اون‌قدر وابسته‌ی حسامه که نمی‌تونه ازش جدا شه؛ با اون همه بلا باز پاش وایساده‌. این همه فداکاری رو اگه یک‌درصد برات می‌ذاشت الان زندگیت جور دیگه‌ای رقم می‌خورد.»
اما لحظه‌ای بعد پشیمان میشد. جدا از آن، هنوز هم نگران حال رفیقش بود و نمی‌خواست باز به دردسر بیفتد. یک‌سوی ذهنش فکر عجیبی پرسه می‌زد که یاری‌اش دهد تا این‌دفعه زندگی‌اش را حفظ کند. یعنی این‌قدر شهامت داشت که ماه‌بانو را برای همیشه از قلب و ذهنش براند؟ در خلوتی دفتر، افکار مبدلش را از نظر می‌گذراند. تن خسته‌اش را روی صندلی نشاند و از پارچ شیشه‌ای کنار دستش، لیوان آبی برای خودش ریخت. شاید ماه‌بانو می‌توانست فرشته‌ی نجات حسام شود. جرعه‌ای از آب مانده را به گلوی خشک شده‌اش فرستاد. کاغد باطله‌های افکارش را به انبار شلوغ مغزش پرت کرد تا در فرصت مناسب وارسی‌شان کند. چشم‌هایش را مالید. در این دو ماه هیچ رد و نشان مشکوکی از شاهرخ و فعالیت‌هایش پیدا نشده‌بود و این موضوع او را به مرز خستگی می‌رسانید. سرما از درزهای درب و پنجره به درون نفوذ می‌کرد. شعله‌ی بخاری را بالا برد. مقابل پنجره ایستاد و کمی از درز کرکره‌ی قهوه‌ایش را پایین داد. منظره‌ی تاریک و گرفته‌ی روستا، مثل حال دل او بود. پرنده هم پر نمی‌زد و فقط صدای عوعوی سگ‌ها از دور شنیده‌ میشد. ابرهای مه‌آلود، هلال باریک ماه تنها را می‌پوشاند. ناخودآگاه خاطرات مبهم گذشته پیش چشمانش رنگ گرفتند. زمزمه‌وار، تکه‌ای از شعر قدیمی بر لبان فروبسته‌اش جاری شد:
- با مـاه و پروین، سخنی گویم
وز روی مهِ خود، اثری جویم
جان یابم، زین شب‌ها
می‌کاهم، از غم‌ها.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
پیچ و خم خاطراتش را پشت میز به جا گذاشت. متن انگلیسی روی صفحه‌ی مات رایانه، آه از نهادش را بلند کرد. با این امکانات دست و پا شکسته به هیچ روزنه‌ای نمی‌توانستند وصل شوند. خستگی‌اش را با پوف عمیقی از دهان بیرون داد. رنگ قهوه‌ای کمد چوبی، در سفیدی گوشه‌ی دیوار نگاهش را اغفال کرد. در نبود یاسر بهترین زمان بود که به تجسس بپردازد. دستش را به زبری موهای زیر چانه‌اش کشید و کلید را از داخل کشو برداشت. بارها در تنهایی خودش فکر کرده‌بود. یک بوهایی می‌برد؛ اما هنوز به حسش اطمینان نداشت. بی‌معطلی از جا برخاست و سراغ کمد رفت. از اولین پوشه شروع کرد. متوجه‌ی گذر ساعت نبود. تمام اسناد جرائم را وارسی کرد و هر بار ناامیدی در ذهن آشفته‌اش بیشتر رنگ می‌گرفت. بین برگه‌های ریخته‌ شده دو‌زانو نشست. دیگر مغرش نمی‌کشید. یعنی باید باور می‌کرد که در این چهار ماه هیچ بار غیرقانونی توقیف نشده‌است؟ جواب این سوال را وقتی شب به خانه برگشت، فهمید. یاسر با توپ پر انتظارش را می‌کشید. تا آمد کفش‌هایش را جلوی پله از پا درآورد، چهره‌ی برزخی‌اش میان چهارچوب درب ایستاد.
- خوب شد برگشتی!
نایلون تخم‌مرغ‌ها و نان بربری داغی که خریده‌بود را میان دستانش جابه‌جا کرد. بعد از گذشتن از پاگرد کوچک، وارد هال کوچک و نقلی‌شان شد. با وجود کمد و دو تخت یک‌نفره که نیمی از فضا را اشغال می‌کرد، حکم اتاق‌خواب را برایشان داشت.
- اتفاقی افتاده رفیق؟
یک‌دستی می‌زد. طبق انتظارش، در این مواقع زود جوش می‌آورد. درب را چنان محکم بست که لولاهای آلومینیومی‌اش، صدای گوش‌خراشی دادند.
- این رو باید من از تو بپرسم! از کی تا حالا توی کار مافوقت دخالت می‌کنی؟
نزدیک آشپزخانه از حرکت ایستاد. چه زود خودش را لو داد! کیسه‌ی دستش را بین وسیله‌های انباشته‌شده‌ی روی اپن گذاشت و بعد از کمی مکث به طرفش چرخید.
- آروم باش! چرا از کوره درمیری داداش؟
بی‌حوصله روی تخت فلزی پایین پنجره نشست و پا روی پا انداخت. از حرص گوشه‌ی لب‌های ظریفش را جوید.
- من توی کار برادر نمی‌شناسم. سرت توی لاک خودت باشه استوار!
در سکوت به چهره‌ی غضب‌آلودش خیره گشت. این همه ناآرامی ماجرای مهمی در پشت پرده مخفی داشت. امیدوار بود خودش را در هچل نینداخته‌ باشد. به آشپزخانه‌ای که فقط با یک اپن از سالن جدا میشد پا گذاشت. دو فنجان چای از فلاسک ریخت و به نزدش بازگشت. هنوز هم آثار عصبانیت در چهره‌ی گر گرفته‌اش دیده‌ میشد؛ این را از تکان دادن مداوم پای چپش فهمید. استکان را به سمتش گرفت و هم‌زمان کنارش نشست.
- نمی‌خوام فکر کنی توی کارت دخالتی کردم نه، فقط خواستم مطمئن شم.
شاکی فنجان را از دستش گرفت و پشت انگشتان جمع شده‌اش را به چانه‌اش مالید.
- ازت توقع نداشتم! حالا کارآگاه بازیت نتیجه هم داد؟
چیزی در جواب تیکه‌اش نگفت.
ریزبینانه به اویی که داغ‌داغ چایش را می‌نوشید، خیره‌ شد. سر شام هم املتش را درست و حسابی نخورد و به بهانه‌ی کشیدن سیگار، سوی حیاط‌خلوت رفت. پشت درب بسته‌ی خانه، درون تاریکی بیرون، یاسر با خودش خلوت می‌کرد. ریه‌اش می‌سوخت. سرفه‌‌ی کوتاهی سر داد و سیگار نصفه‌اش را خاموش نکرده روی شن‌های سرد حیاط پرت کرد. امیرعلی دوست خوبی بود؛ اما زیاده از حد داشت در کارش موش می‌دواند. نمی‌خواست نقشه‌هایش به دست یک نظامی ساده نابود شود. موبایلش را برداشت و در حالی که شماره‌ می‌گرفت، از روی سکو بلند شد و خود را به پشت خانه رسانید. کمی بعد، صدای خش‌دار مردی در پشت خط پیچید:
- بهت گفته بودم عجله نکن، آسه‌آسه سهمت رو می‌گیری.
تکیه به دیوار سیمانی داد. زیر نور اندک تیربرق، دور و اطرافش را پایید و صدایش را تا آخرین حد ممکن پایین آورد:
- دیگه چقدر باید صبر کنم؟ من علاف نبودم که اون رئیست پا روی پا بذاره و خوش بگذرونه!
- ای بابا! حرف رئیس حرفه. تا هفته‌ی دیگه پول توی حسابته، خیالتون تخت.
صدای بوق ممتد موبایل، دیکته‌وار در گوشش تکرار شد. کم‌کم لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبش نشست. سیگارش را زیر کفش‌هایش له کرد و نفس آسوده‌ای کشید. کاسب شدن از این جماعت، مثل کندن مو از جان خرس بود! آمد برگردد که سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌‌ی کسی شد. شوکه سر بالا گرفت. از دیدن قیافه‌‌ی برافروخته‌‌ مرد روبه‌رویش، رنگش درجا پرید. جسم سخت موبایل، میان انگشتانش فشرده‌ شد. در آن‌گاه، به شانس بدش لعنت فرستاد و پلک روی هم فشرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
زمانی که یقه‌اش بین چنگال دستانش گیر افتاد و محکم به دیوار چسبانده‌ شد، توانست چشمانش را باز کند. هنوز در شوک لحظات قبل سیر می‌کرد و قدرت تقابلی نداشت. نفس‌های سنگین یک‌نواخت و هوهوی باد، در سکوت رعب‌آور تاریکی شب شریک بود. نگاه تیره‌ و بُران امیرعلی، بر اریکه‌ی صورت منجمد و دیدگان متحیر غریب‌گونه‌ی یاسر که تا انتها گشاد شده‌بودند، شکست. به گوش‌هایش اطمینان نداشت. نمی‌توانست در مخیله‌اش بگنجاند که رفیق معتمدش دست در دست دشمن نهاده و شرف و غیرتش را به هیچ فروخته‌است. گویی از ارتفاع بلندی به ته دره سقوط کرده‌ باشد. قلاب پنجه‌های ناامید‌ش از دور یقه‌اش شل شدند و روی فرق سرش نشست.
- حتماً اشتباه شده... آره... ممکن نیست.
سر تکان می‌داد و زیرلب با خودش اصوات نامفهومی را ادا می‌کرد. یاسر هوای تازه را به ریه‌های مرده‌اش فرستاد. چند سرفه‌ی خشک و کوتاه از حنجره‌‌اش خارج شد؛ گویی مشتی از سنگ‌ریزه‌‌های روی زمین در میان گلویش چپانده‌بودند. همین یکی را در این وضعیت دهشتناک کم داشت! چون مار زهرآگینی که پوسته‌اش را جا می‌گذارد، بر خود مسلط گشت و باقی‌مانده‌ی قدرتش را بازیافت.
- مثل این‌که جز سرک کشیدن، باید به جرمت تعقیب کردن مأمور دولت رو هم اضافه کنم.
دست پیش می‌گرفت که خودش را تبرعه کند، اما خبر نداشت که هیچ چیز نمی‌تواند از زیر سایه‌ی درجه‌دار زبده‌‌‌ی مقابل پنهان بماند؛ امیرعلی زیرک‌تر از این حرف‌ها بود. بالا و پایین شدن قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش از روی تیشرت نازک تنش، به عینی دیده‌ میشد. گویی یک فندک لازم داشت که خشم درونی‌اش شعله‌ور شود.
- بس کن! تو چت شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
عجز واژه‌های مهلک، ضربات کشنده‌ای بر جان یاسر می‌کوبید.
- بی‌غیرت! چطور تونستی؟ احمق! هیچ به خودت فکر نکردی؟
یک دستش کنار پایش مشت شد. پلک باز و بسته کرد و آرام غرید:
- هذیون نگو! من اشتباهی مرتکب نشدم که بابتش به تو جواب پس بدم.
در پایان جمله‌اش خواست برود که سد راهش شد. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. هر دو با چهره‌ای غضب‌آلود و خشمگین برای هم رجز می‌خواندند که نتیجه‌ای جز درگیری در پی نداشت.
- تمومش کن علی! تو به من شک داری؟
انگشت اشاره‌ای که روی سی*ن*ه‌اش کوبیده‌ شد، مثل بریدن درختی از ریشه بود. بحثشان بالا گرفت.
- نه، شک ندارم؛ امشب مطمئن شدم که تا خرخره توی کثافت فرو رفتی. دیگه نمی‌شناسمت، نمی‌شناسمت!
تکه‌ی آخرش را فریاد کشید و به سطح سفت و ترک‌خورده‌ی دیوار تکیه زد. یاسر، دو گوشه‌ی لب‌های خشکش را با انگشت شست و سبابه لمس کرد و هیچ نگفت. همین ساکت ماندنش او را به مرز جنون می‌رسانید. آرام و قرار نداشت. عین مرغ سرکنده رژه می‌رفت.
- خودت رو به چی فروختی آخه نادون؟
ایستاد و انگشت اشاره‌اش را بالا آورد.
- من همین الان می‌تونم همه چی رو به سرهنگ بگم؛ اما قبلش باید بهم توضیح بدی‌. چرا؟ چی باعث شد؟
اعلان خطر در مغزش دمید. از جواب دادن امتناع کرد. بر خودش لعنت فرستاد که یک کار درست نتوانست انجام دهد. شقیقه‌اش را مالید. شاید چرایی قصد و نیتش را هضم نمی‌کرد؛ اما چاره‌ای جز این نداشت که تا اوضاع بیخ پیدا نکرده، لااقل از خودش دفاع کند. وقت را غنیمت شمرد و مقابل پایش زانو زد. به چشمان عاری از گرمایش نگریست که بی هیچ نرمشی، منتظر توضیحی از جانبش، در آغوش کاسه‌‌‌ای سفید دودو می‌زد.
- کار عجولانه نکن. صبور باش، بهت میگم.
رو برگرداند. خودش را در وسعت کم روشنایی، میان حروف و عددهای درشت انگلیسی نگاشته‌ بر دیوار که رنگ قرمزشان تحلیل می‌رفت گم کرد. انگشت اشاره‌اش را به حالت رفت و برگشت روی استخوان صاف بینی‌اش کشید.
- چه صحبتی؟ نگو گول خوردی که خنده‌‌ام می‌گیره.
لحن تلخ و گرفته‌اش، یاسر را دمغ کرد. در حالی که می‌ایستاد، دست بین موهای به‌هم ریخته‌اش کشید. نگاه گریزانش را به دوردست‌های خفته‌ی پیش رو که ردایی از جنس خاک بر تن داشتند اندوخت.
- گول نخوردم، مجبور بودم.
زمزمه‌ی خفه‌اش، در گوش امیرعلی چون دهلی صدا داد. لحظاتی بی‌حرف گذشت؛ انگار از افراشتن پرده‌ی اضطرابی که هر آن ممکن بود کنار برود و نمایش رازآلود پشتش را نهان سازد حذر داشتند. سرانجام، زبان مهر و موم شده‌ی یکی‌شان به ملامت گشوده‌ شد:
- یعنی چی مجبور بودم؟ تو به پشتوانه‌ی پست و مقامت نمی‌تونی قانون رو دور بزنی برادر من!
طول محوطه‌ی باریک و محدود اطرافش را با گام‌های مرددش گذرانید. در این گرداب بازجویی، قبل از موعد، قصاص نصیبش میشد. کلمات را زیر زبانش مزه‌مزه کرد.
- تو چی می‌فهمی که یه آدم نظامی، با یه حقوق جز هیچ‌جا قبولش ندارن!
با تمام شدن حرفش، قدم‌هایش خاتمه یافتند. مشتش را به روی میله‌ی المک گاز کشید و پیشانی‌اش را مماس با ساعدش نگه داشت. بوی آهن نمناک زنگ‌زده، مشامش را پر کرد. ذره‌ای دل امیرعلی نرم نشد. نمی‌توانست آن گفته‌هایی که شنیده‌بود را از ذهنش براند. روی پیت‌حلبی برعکس شده مابینشان نشست و یک آرنجش را به روی کاسه‌ی پهن زانو چسبانید.
- ما نون حلال میاریم. منظورت چیه؟
هوای سرد شب، تن گزیده‌اش را در خود می‌بلعید. برگشت و دستانش را در جیب شلوار راه‌راه خاکستری‌اش که خط‌های عمودی مشکی‌ای داشت فرو برد.
- پدرزنم، مردی رو که از قضا نه خونه داره و نه پول و پله، حساب نمیاره. هر بار دنبال بهونه‌ست عروسی رو عقب بندازه.
ریزبینانه و متفکر، چشم‌به‌راه ادامه‌ی مطلب ماند. تا به حال این‌طور یاسر را ناامید و شکسته ندیده‌بود. آه عمیقی که به سختی از سی*ن*ه رها داد و پرتوی حسرتی که بر چهره و موهای روشنش خیمه انداخت، چه سِری در خود داشت؟
- من شاید بی‌غیرت باشم رفیق، اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.
چنین توجیحی درونش را می‌سوزاند. آب و روغن قاطی می‌کرد. برخاست و
«لا اله الله اللهی» زیر لب خواند:
- می‌فهمی چیکار کردی؟ تو با این درجه الگوی ما بودی؛ اما خرابش کردی، خراب!
یاسر با حالتی عصبی دست بر صورت تراشیده‌اش کشید. چشمان نادمش، روی بخاری که از بین لب‌های گوشت‌آلود مرد شاکی مقابلش بلند میشد، به نگاه سرزنش‌وارش راه پیدا کرد.
- الگوی همه تویی علی؛ من یه خاطی بدبختم که احساسم رو فدای ارزش‌هام کردم.
مغزش سوت کشید. در این شرایط نمی‌دانست چه درست است و چه غلط‌. همین که آمد برگردد، آوای خش‌دارش او را در جایش متوقف کرد.
- می‌خوای زنگ بزنی گزارش بدی؟
با کمی مکث به طرفش سر برگرداند. فکری به ذهنش رسید. می‌توانست به او اعتماد کند؟ در کشمکش با کوه افکارش، یک‌دل شد و از قله‌ی تردید بالا رفت.
- اگه بخوای اشتباهت رو جبران کنی، باورت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
جمله‌ی در لفافه‌اش او را به فکر وا داشت. پس از گذشت لحظاتی، امیرعلی با قدم‌هایی شمرده، چرخی دورش زد و بالای ابرویش را خاراند.
- فعلاً چیزی نمی‌گم، به شرط این‌که آمار و اطلاعات اون قاچاقچی‌ها رو بهم بدی.
چشمانش را جمع کرد. ندانسته از نقشه‌‌اش پرسید:
- چی توی سرته؟
دست به انتهای ریش‌ نیمه‌بلندش کشید و هوای آزاد را وارد ریه‌هایش کرد.
- فقط باید به حرف‌هام گوش بدی، البته اگه پشیمونی.
یاسر، بعد از اندکی مکث پلک به‌هم زد و عرق بالای لبش را گرفت.
- بهتر از اینه‌که دادگاهی بشم؛ نمی‌خوام آبرویی که جمع کردم ازبین بره. حالا بگو برنامه‌ات چیه؟
چند قدمی جلو آمد.
- اسم و مشخصاتی ازشون داری‌؟
یاسر اتفاقات چهارماه اخیر را مو‌به‌مو برایش تعریف کرد. از پیشنهاد آغازینی که به او شد و شرح مفصلی از بارهای غیرقانونی و دخترانی که به هر دلیلی با وعده‌های دروغین، خام چنین باندهایی می‌شوند و به فکر مهاجرت می‌افتند‌. با خود فکر می‌کرد قضیه فقط مختص به قاچاق بار و پارچه باشد؛ اما انگار موضوع به همین‌ سادگی ختم نمی‌شد. بعد از اتمام صحبتش، چند بار پلک زد و در صورت خسته‌اش تفتیش کرد.
- مجبورت کردن براشون جاسوسی کنی یا نه؟
کمی تعلل کرد. با نوک چرم دمپایی‌‌اش سنگریزه‌های روی زمین را سابید.
- نه!
در لحن شرمنده و تلخش، صوت غریبی حلول کرد.
- توی این مدت فقط با یه رابط در ارتباط بودم، اصلی کاریشون رو تا به حال ندیدم.
حال معنی آن تلفن مشکوکی که در چهار ماه پیش به او زده‌ شد را می‌فهمید؛ هدف خلاف‌کارها این بود که اول او را اغفال کنند و وقتی نقشه‌شان جواب نداد به سراغ یاسر رفتند‌. مغزش به قدری هنگ بود که نمی‌توانست تصمیم درستی بگیرد؛ اما باید هر طوری که شده می‌فهمید در پشت پرده چه شخصی نشسته‌است.
مغشوش سر جنباند و آماده‌ی رفتن شد.
- بهتره همین‌طور به ارتباطت ادامه بدی.
یاسر از این جمله‌ی کلی چیزی دستگیرش نشد و منظورش را درک نکرد. امیرعلی هم متوجه‌ی گیجی‌اش شد که با حالتی کلافه پوفی کشید و یک دستش را در جیب شلوار راحتی‌اش فرو برد.
- مطمئناً باز به سراغت میان، تا اون زمان صبر کن. فقط امیدوار باش مدرکی بر علیه‌ات نداشته باشن که استفاده کنن.
اخم کرد.
- نه مراقب بودم. صدای ضبط شده هم اگه باشه مدرک قابل استنادی نیست که بشه ثابتش کرد. در ثانی، این بازی بخواد بد تموم شه دو سر باخته، چون پای خودشون هم گیره.
سری به معنای تفهمیم تکان داد. خواست برود که دید می‌خواهد چیزی بگوید. مِن‌مِن می‌کرد؛ گویی لقمه‌ی بزرگی را درون دهانش می‌چرخاند.
- چیز دیگه‌ای هم مونده؟
دست پشت گردنش کشید و لب به دندان گرفت. مدت‌ها بود که این سوال ذهنش را مشغول کرده‌بود و اکنون بهترین فرصت بود که مطمئن شود.
- تو... تو شاهرخ سالاری رو می‌شناسی؟
جا خورد. این اسم چه از جانش می‌خواست؟ کمی طفره رفت. یاسر در حالی که زیرنظرش داشت، دوباره پرسشش را تکرار کرد. به خودش آمد و لب به پاسخ گشود:
- چطور مگه؟
نمی‌دانست گفتنش کار درستی است یا نه، اما این مکث طولانی و نگاه دزدیدنش به خودیِ خود قضیه را لو می‌داد. به سیاهی نافذ شب خیره‌ شد.
- از یکی از بچه‌ها شنیدم قبلاً توی یه عملیات برادرش به دست تو کشته شده.
نبضش از حرکت ایستاد. گوش‌هایش داغ شدند. نمی‌توانست سرپا بایستد. با گرفتن دیوار از افتادن خود جلوگیری کرد. چه داشت می‌شنید؟ هنوز هم آن واقعه برایش تازه بود. انگار همین دیروز اتفاق افتاد. چرخید و تا خواست قدمی بردارد، جمله‌ی بعدی‌اش درجا میخکوبش کرد.
- میگن منتقل شدنت به اینجا هم کار خودش بوده‌.
حس کرد سرش گیج می‌رود. دیدی تارش به‌خاطر کم‌سو بودن چراغ تیربرق بود یا حال بدش؟ چه بر سرش آمده‌بود؟ تعلل نکرد. سریع برگشت. انگار به تنش وزنه یک‌تنی وصل کرده‌بودند.
- چی داری میگی؟
صدایش از بس گرفته‌بود که سوت می‌کشید. یاسر متعجب از حرکاتش، دستانش را پشت کمرش به‌هم قفل کرد و ابرو بالا داد.
- یعنی میگی نمی‌دونی چطور به این جهنم منتقل شدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
در سرش انگار رادیویی خراب شده آواز می‌خواند. جسم خشک‌شده‌اش اینجا و ذهنش حوالی چهار سال پیش، در آن روز کذایی پرسه می‌زد. یاسر هم‌چنان بی‌مراعات ادامه می‌داد:
- صابر سالاری عضو یه باند تبه‌کار، از قضا برادر کوچیکه‌ی شاهرخ سالاریه که حین فرار کشته میشه.
تکانه‌هایی در مغزش به‌وجود آمد. صبح روز اعدام، حمله‌ی چند فرد ناشناس به اتومبیل پلیس که قصد نجات صابر را داشتند و آن حادثه‌ی هولناک که حسابی در آن سال سر و صدا داد. فقط نمی‌دانست مرگ صابر چه ربطی به انتقالش داشت! سکوتش صبوری مرد پیش رویش را به تنگنا رساند. نزدیکش شد.
- باید خیلی خطرناک باشه که بتونه این‌قدر راحت نیرو جابه‌جا کنه. این مرد کیه علی؟
نمی‌خواست به این فکر کند که زندگی‌اش قربانی شغلش شده‌است. یعنی شاهرخ با آوردنش به این‌جا می‌خواست انتقام برادر از دست رفته‌اش را بگیرد؟ مگر این مرد چه‌کاره بود؟ اصلاً مگر همان چهار سال پیش از ایران نرفت؟ هضم این حقیقت به تلخی قورت دادن فندق تلخی بود که مزه‌ی زهرمارش در تمام سلول‌های تنش پخش میشد. باد، درب نیمه‌باز پنجره‌ را تکان می‌داد و غبار غلیظ ماسه‌ها را در هوا تعبیه می‌کرد. دل صحرای تنها هم مثل او از بغض قدیمی خالی نمی‌شد. با شانه‌هایی افتاده راهش را به سمت خانه کشید. دست بر دیوار نمور گرفت و نفس سنگینش را با خستگی بیرون فرستاد.
- توی همون سال‌ها، وقتی شرکتش پلمپ شد از ایران رفت و دیگه هم خبری ازش نشد.
کلماتی که به کار می‌برد با ارتعاش پایین صدایش هم‌خوانی نداشت.
یاسر عرق پیشانی‌‌اش را خشک کرد و خودش را به رفیقش رساند. از پشت سر دست بر روی شانه‌اش نهاد و تأملی کرد.
- بهتره فراموشش کنی. شاید اصلاً این حرف‌ها صحت نداشته باشه. موضوع امشب بین خودمون می‌مونه؟
چیزی نگفت، فقط سر برگرداند. آثار ندامت هنوز در چشمان رنگی‌ یاسر می‌غلتید.
- توی تموم این مدت مثل احمق‌ها کور و کر بودم. حماقت کردم!
نای ایستادن نداشت. در پاسخ به لبخندی نمادین اکتفا کرد.
- انسان جایزالخطاست، ولی خدا راه برگشت برای تموم بنده‌هاش گذاشته‌.
دنبال کلمات بیشتری برای تسلی می‌گشت، اما هر چقدر سعی می‌کرد به درب بسته می‌خورد.
***
خواب به چشمش نمی‌آمد. پایش را روی پدال گاز فشرد و یک آرنجش را به پایین شیشه چسباند. کیلومترها از روستا دور بود. به‌کل قضیه‌ی قاچاقچی‌ها را فراموش کرد. بعد از سال‌ها باز خط و نشانی از شاهرخ پدید آمده‌بود؛ کسی که وقتی برادرش به جرم قاچاق مواد حکم اعدام برایش بریدند، هر کاری برای آزادی‌اش کرد، اما به درب بسته خورد. شاید اگر در آن صبح گرم تابستانی چند نفر به اتومبیل پلیس حمله نمی‌بردند و صابر در حین فرار سربازی را به شهادت نمی‌رسانید، او هیچ‌وقت قبل از موعد اعدام، به سمتش شلیک نمی‌کرد. حرف‌های یاسر بدجور روح و روانش را به‌هم ریخته‌بود. مگر این مرد چقدر نفوذ داشت که یک‌شبه پرونده‌اش را زیربغلش زدند و او را به جایی منتقل کردند که عرب نی انداخت؟! یاسر می‌گفت شاید حقیقت نداشته باشد اما از اول هم مثل روز برایش روشن بود که انتقالش به این نقطه عادی نبود. سرعت اتومبیل را افزایش داد. انگار هر چقدر افکارش را به عقب می‌راند، بیشتر از قبل جان می‌گرفتند. او در تمام سال‌های خدمتش سعی می‌کرد وظایفش را به درستی انجام دهد؛ کفاره‌ی چه چیزی را داد؟ حرف‌های ماه‌بانو به خاطرش آمد‌، گفته‌بود که جانش در خطر است. مثل این‌که باید تحقیقات نصفه‌اش را ادامه می‌داد تا سر از کار شاهرخ سالاری دربیاورد، مردی که مثل باد خودش را نشان نمی‌داد اما به هر طریقی زهرش را می‌ریخت. صدای بوق کش‌دار و بلندی باعث شد که نتواند گره‌های نشخوار ذهنی‌اش را باز کند. از آینه‌ی جلو، چشمش به اتومبیلی خورد که با سرعتی سرسام‌آور و نامتعادل پیش می‌آمد. در حینی که زیگزاگی می‌راند قصد سبقت گرفتن داشت. زیرلب غرولندی کرد و دستش را روی بوق فشرد. انگار نه انگار! کامیونی در جانب او حرکت می‌کرد. عجب آدم‌هایی پیدا می‌شدند! هر کَس و ناکسی پشت فرمان می‌نشست. راننده‌ی نیسان بی‌محابا وارد لاین مخالف شد. هر که بود، حالت عادی نداشت. رادارهایش فعال شدند. سراسیمه فرمان را دو دستی چسبید. همه‌چیز در یک آن تغییر کرد. برخورد محکم دو اتومبیل و پشت بندش چیز مهیبی مثل بمب ترکید. ترمز، زیر نوک کفش‌هایش جیغ صدا داد. لاستیک‌ها روی آسفالت کشیده‌ شدند‌. انگار دست بزرگی او را گرفت و به جلو پرت کرد. درد تا اعماق استخوان‌هایش رسوب کرد. تمام این لحظات شاید در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. نفس‌نفس‌زنان سر را بالا آورد، گردنش تیر بدی کشید. چشمانش جز نور نامحدود طلایی هیچ چیز را نمی‌دید. کم‌کم تصاویر مات برایش شفاف شدند. طول کشید تا از دور و برش آگاهی یافت. اتومبیلش درست در خط وسط آسفالت قرار داشت. راننده‌ی کامیون را دید که پیاده شد و شتابان به آن‌سوی جاده دوید. با همان حال خرابش سعی کرد سگکک کمربندش را باز کند و آن موقع بود که فهمید سرش به شیشه‌ برخورد کرده‌است. انگار درون مغزش موتور هواپیما کار می‌کرد. چرا نمی‌توانست خودش را تکان دهد؟ یک‌طرف بدنش لمس بود. کمی بعد صدای فریاد مرد و ضربات مکررش به پنجره بلند شد. دست زیر بینی‌‌اش گرفت تا خونش بند بیاید و هم‌زمان دستگیره را گشود. احساس خفگی می‌کرد. راننده‌ی کامیون، با دیدنش به کمکش شتافت.
- حالت خوبه جوون؟
مگر چطور بود که این چنین دستپاچه و مضطرب حرف می‌زد؟ مرد که ظاهر زمخت و هیکل فربه‌ای داشت، در حالی که زیر کتفش را می‌گرفت، ولوم صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
- خدا رحم کرد! این زنه گمونم خیلی بدحاله. زنگ زدم اورژانس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
پاهایش خشک شدند. از چه کسی صحبت می‌کرد؟ مگر غیر از او هم، فرد دیگری در سانحه وجود داشت؟! دستش را به بدنه‌ی داغ اتومبیل گرفت. نگاهش به نیسان کنار جدولی افتاد که از کاپوتش دود برمی‌خاست. رنگش عین گچ دیوار شد. بی‌توجه به خونریزی بینی‌اش، دستان مرد را پس زد و یا خدا گویان خود را به آن نقطه رساند. شیشه‌های شکسته‌‌‌ی ماشین و حرف‌های مرد دلهره به جانش انداخت. وقت تعلل نبود. شتابان از سمت راننده سرکی به داخل کشید.
- آقا صدام رو می‌شنوین؟ آقا با شمام!
جلوبندی اتومبیل در خود فرو رفته‌بود. دست بر دستگیره برد. چند بار چرخاند، اما باز نمی‌شد. راننده‌ی کامیون، با قفل فرمان از راه رسید.
- برو کنار پسر، حالت خوب نیست.
در مقابل نگاه حیرانش، با قدرت شیشه‌ها را خرد کرد. صدای ناله‌های زنی به گوشش خورد. وسط زانوهایش شل شدند. همان‌جا از خدا خواست اتفاق بدی برایش نیفتاده‌‌ باشد. از شیشه‌ی جلوی ماشین، چشمش به جسم مچاله‌ شده‌ی روی صندلی شاگرد افتاد که از درد بر خودش می‌پیچید. چهره‌اش با وجود روسری سیاه روی صورتش، قابل تشخیص نبود. عرق سرد بر تنش نشست. پس شوهرش کجا بود؟
- یا امام رضا! خانم تو رو خدا یه چیزی بگین.
موفق شدند درب را باز کنند. خودش را به زن رساند. نمی‌دانست چرا این‌قدر دلش آشوب بود. صدای ناله‌اش قلبش را منقلب کرد. حتی نمی‌توانست تکانش دهد.
- می‌تونی خودت رو تکون بدی؟
دستان خونین زن، روی شکمش فشرده شده‌بود و اصوات نامفهومی از خس‌خس سی*ن*ه‌اش برمی‌خاست.
- میگم تکونش نده. پس‌فردا هزارتا وکیل‌وصی پیدا می‌کنه. من دیدم که خودش خلاف اومد.
شاکی به صورت چروکیده‌ی مرد چشم دوخت. چطور می‌توانست در این شرایط به این چیزها فکر کند! انگار به تریج قبایش برخورد، شانه بالا انداخت و با بی‌خیالی به سمت کامیونش رفت. در آن‌سو، زن از فرط درد، قادر به خفه کردن جیغ‌هایش نبود.
- آخ... خدا! دا... دارم م... می‌میرم.
دیگر نتوانست بیکار بنشیند. جان یک انسان در خطر بود. با احتیاط بلندش کرد. مایع لزج و خیسی را زیر دستش احساس کرد. صورتش توی‌هم رفت، از درد عضلاتش مچاله شدند. روسری را از روی زن برداشت. در آن نور ضعیف، نگاهش میان خراشیدگی چهره‌اش به تصویر شرقی آشنایش افتاد. حیرت سراسر وجودش را دربر گرفت‌. می‌خواست به چشمانش اعتماد کند؛ اما راحت به‌نظر نمی‌رسید. در این هوای سرد و استخوان‌سوز، آن هم درون نیسان چه می‌کرد؟ به‌حتم داشت توهم می‌زد. لب‌های سفید و خشک دخترک می‌لرزید. دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌‌‌اش می‌ریخت و زخم‌های مرطوب گونه و گردنش را می‌سوزاند‌‌. وجدان خفته‌ی راننده‌ی کامیون، او را به صحنه برگرداند. مرامش اجازه نمی‌داد، حداقل تا زمان رسیدن اورژانس آن دو را تنها بگذارد. قبل از آمدن، بطری آبی از داخل ماشین برداشت. جاده خلوت بود و در این ساعت پرنده هم پر نمی‌زد. وقتی که رسید، دید جوان سعی در بیرون آوردن آن زن زخمی را دارد. یاعلی‌گویان جلو رفت.
- کار تو نیست. این آب رو به صورتت بزن.
همان لحظه، آژیر ممتد آمبولانس در سکوت وهم‌انگیز خیابان پیچید. دخترک نمی‌توانست گردنش را تکان دهد و در آن وضعیت وخیم، از درد شکمش هق‌هق می‌کرد. مرگ را جلوی چشمان خود می‌دید. صداهای اطراف را می‌شنید؛ اما قادر به واکنش دادن نبود. کمی بعد گرمای مطبوعی به جانش خورد و تن بی‌حسش را لرزاند. نرمی جسمی پشتش را نوازش داد و در ادامه، نجوای خش‌دار مردانه‌ای، نیروی اندکی بر نبض بی‌رمقش تزریق کرد.
- یه‌کم دووم بیار، الان می‌رسیم بیمارستان.
کاش می‌توانست چیزی در قبال این صاحب صدا بگوید‌. نکند یک رویا بود؟ از حرکاتش که به همراه پرستاران برانکارد را حرکت می‌داد، دستپاچگی می‌بارید. بی‌حال به اطرافش نگریست. زیردلش تیر می‌کشید و درد هر لحظه شدت بیشتری پیدا می‌کرد. چشمان نیمه‌بازش، تا لحظه‌ای که سوار آمبولانسش کردند، روی چهره‌ی خونین مرد مقابلش ثابت ماند. امیرعلی، فوری به سمت اتومبیلش رفت.
- فعلاً پشت فرمون نشین، یه خرده استراحت کن.
بین راه ایستاد. بطری را از دست مرد گرفت و لبخند قدردانی به چهره‌ی خسته‌‌اش پاشید.
- ممنون از کمکتون، نه حالم خوبه.
دروغ می‌گفت. هنوز هم گیج می‌زد و دید خوبی نداشت. بعد از شستن صورتش، نگران و آشفته سوار شد و پشت سر آمبولانس، به دل جاده‌ زد. چنگ بین موهایش انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- تو از کجا آخه پیدات شد!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین