- Dec
- 672
- 14,645
- مدالها
- 4
***
مرد جوان مکانیکی، از زیر اتومبیل مدلبالایی بیرون آمد و در حالی که دستان سیاه شدهاش را به لبهی پیشبند سرمهایش میمالید، پسر کمسن و سالی را فراخواند.
- سجاد، برو پشت فرمون بشین یه دور بزن. آقا شما هم سوار شید.
بعد از راهی کردن آنها نگاهش را به دخترکی داد که در محوطهی بیرونی، با لباسهایی نازک زیر گرمای آلوده هوا قدم میزد. صدای غژغژ اتومبیل و ضربات آچار و چکش، توأم با بوی زننده روغن و بنزین، درد سر ماهبانو را تشدید میکرد.
- میبخشین که معطل شدین.
با شنیدن لحن نرم و ملایم مرد، برگشت و نگاه اجمالی به صورت آفتابسوخته و طاسی فرق سرش انداخت. تبسمی کرد و انگشتانش را درهم پیچاند.
- این ماشین ما کی درست میشه آقای مقدم؟ هر بار یه جاش از کار میافته.
عرق پیشانی پهنش را با پشت دستان زبر و کثیفش خشک کرد و آچار بلند نقرهایش را روی قفسه چسبیده به دیوار بتنی کناری، میان انبوه ابزارآلات گذاشت.
- جنس قدیمی و دستدوم، مکافات داره آبجی. عصری یه نگاه به ماشینتون میندازم. لاستیکهای جلوییش هم تعریفی ندارن، باید عوض شن.
از روی شال آبی پلیسهاش سرش را کمی خاراند. این ماه کلی قسط داشت و خرابی ماشین هم دستش را از همه جا بستهبود. دوست نداشت از حسام پول بگیرد، نمیخواست منت او روی گردنش سنگینی کند. از اتوبان ذهنش خارج شد و زیپ دهانش را گشود:
- من هر جور شده پول رو جور میکنم، شما هر چی که فکر میکنین نیازه تهیه کنین.
آدم درست و با انصافی بود. شمارهاش را گرفت و بعد با مترو خودش را به محلهشان رساند. آواز ترکی شیرین شاطر نانوا، گل لبخند را بر لبانش کاشت. بوی معطر سبزیهای پاک شدهی بساط زنان، بر زیر سایهبان بلوط ته کوچه، هوای بینیاش را پر کرد. این محله شلوغ و قدیمی را با همهی کم و کاستیهایش دوست داشت؛ همسایههایش آدمهای خوبی بودند. از دو پلهی سیمانی مغازه بالا رفت و نوک پنجههایش را به لبهی استیل میز مقابل چسباند.
- عمو رضا، نون کی آماده میشه؟
انگار نشنید! پشت به او همچنان که میخواند، وردنه را روی خمیرها حرکت میداد. زنش مثل همیشه با رویی گشاده به سمتش آمد و کلاه سفید استوانهای شکل روی سرش را مرتب کرد.
- عمورضا فعلاً توی این دنیا نیست. یه پنج دقیقه دیگه آماده میشه عزیزکم.
خندید و با شیطنت یک ابروی هلالیاش را بالا برد.
- عاشق شماست که همیشه میخونه.
گونههای پر زن، چون انار رسیده سرخ گشت؛ اما بعد از چند ثانیه آهی کشید و متفکر به سر و صورت خسته و زرد دخترک چشم دوخت؛ به دیدههای سیاه و درشتش که انگار در سالهای خیلی دور، گرمی عشق و شور سوزانی در خود داشت و حال چون کوران، عاجز از پیدا کردن گذشتهی خویش بود. بوی خوش بربریهای داغ تازه، هوش از سر ماهبانو پراند. در حین گذر از جادهی ترکخورده، تکهای از آن را کند و برای گربهی ولگرد چمباتمهزدهی پایین مغازه مرغفروشی انداخت که شکمش را برای یک شام اساسی پرچرب و چیلی صابون زدهبود. فکرش به حوالی هفتهی پیش پر کشید که شب خانهی پدرش جمع بودند. عروسی مهران نزدیک بود و همه در حال تکاپو. هنوز حرفهای فاطمه در گوشش زنگ میزد، میگفت به این زودیها قرار است دختری را برای علی خواستگاری کنند. مستقیم به او نگفت؛ اما از صحبتهایش با خانمجان و مادرش فهمید. خانوادهاش حق داشتند پسرشان را در رخت دامادی ببینند؛ امیرعلی نباید باقی جوانیاش را هدر دهد. اما با خودش که غریبه نبود، ته دلش حس بدی به این موضوع داشت. با تمام اتفاقات ریز و درشتی که در این یکسال افتاد، حس لعنتیاش هیچگاه ازبین نرفت و جایی در پستوی قلبش سوسو میزد. گوشهای از ذهن احمقش خیالبافی میکرد که امیرعلی هنوز هم دوستش دارد، وگرنه تا به الان ازدواج میکرد. باز هم با یک تشر افکار سمیاش را سرکوب کرد. اصلاً به او چه؟ به فکر جمع کردن زندگی خودش باشد. گذشتهای که با غرور و یکدندگی مسخرهاش به تاراج رفت، نباید به همین منوال ادامه پیدا میکرد. به گرمی با نگهبان ساختمان احوالپرسی کرد. پیرمرد بیچاره! یکجور غریبی نگاهش میکرد، انگار میخواست حرفی بزند و چیزی جلوی زبانش را میگرفت. نگاهش به اتومبیل پارک شدهای افتاد که متعلق به حسام بود. چه عجب زود به خانه برگشتهبود! خرابی آسانسور، مزید بر علت شد که راه مارپیچ پلهها را در پیش بگیرد. تا به خانه رسید، کفشهایش را درآورد و به پاهایش اجازهی نفس کشیدن داد. از خلوتی و سکوت اطراف تعجب کرد. به سمت آشپزخانهی کوچکش رفت و بعد از پیچیدن نانها درون سفره، لیوان آبی برای خودش ریخت. آوای زنانهای از راهرو میآمد که به گوشش آشنا نبود. میهمان داشتند؟ لیوان خالی را درون سینک رها کرد و خیسی لبش را با آستین لباسش گرفت. صدا از اتاق کار حسام بود. مشکوک و پاورچینپاورچین به راه افتاد. چرا راهروی خانه اینقدر طولانی به نظر میرسید؟ گویی روی پردهی سست و معلق تار عنکبوت حرکت میکرد. پشت درب قهوهای رنگ چنبره زد و صورتش را یکوری به خنکی چوب چسباند. نوای پرعشوهی زنانهاش، مثل ناقوس مرگ بود.
- ما الان هم میتونیم از نو شروع کنیم، به شرط اینکه تو بخوای.
سرش به دوران افتاد و نبضش بند آمد. این زن که بود و چگونه این حرفها را به شوهرش میزد؟ در آن وضعیت، لحن کلافهی حسام، کمی امیدواری به قلب سردش ریخت.
- تمومش کن صدف! برای حرفهای مهمتری شاهرخ ازت خواسته بیای اینجا، مگه نه؟
صدف! مغز قفل کردهاش، قادر به جستوجوی این اسم نبود. قهقهی مستانهاش، زیر پاهایش را خالی کرد؛ اگر دستش را به دیوار نمیگرفت بهطور قطع فرو میریخت. به زور جلوی پاهای لغزانش را گرفت. خودداریاش را حفظ کرد و گوش تیز کرد تا شاید از میان مکالمهشان چیزی دستگیرش شود.
- تو از اول هم زرنگ بودی. شاهرخ مایله باهات شریک شه.
مرد جوان مکانیکی، از زیر اتومبیل مدلبالایی بیرون آمد و در حالی که دستان سیاه شدهاش را به لبهی پیشبند سرمهایش میمالید، پسر کمسن و سالی را فراخواند.
- سجاد، برو پشت فرمون بشین یه دور بزن. آقا شما هم سوار شید.
بعد از راهی کردن آنها نگاهش را به دخترکی داد که در محوطهی بیرونی، با لباسهایی نازک زیر گرمای آلوده هوا قدم میزد. صدای غژغژ اتومبیل و ضربات آچار و چکش، توأم با بوی زننده روغن و بنزین، درد سر ماهبانو را تشدید میکرد.
- میبخشین که معطل شدین.
با شنیدن لحن نرم و ملایم مرد، برگشت و نگاه اجمالی به صورت آفتابسوخته و طاسی فرق سرش انداخت. تبسمی کرد و انگشتانش را درهم پیچاند.
- این ماشین ما کی درست میشه آقای مقدم؟ هر بار یه جاش از کار میافته.
عرق پیشانی پهنش را با پشت دستان زبر و کثیفش خشک کرد و آچار بلند نقرهایش را روی قفسه چسبیده به دیوار بتنی کناری، میان انبوه ابزارآلات گذاشت.
- جنس قدیمی و دستدوم، مکافات داره آبجی. عصری یه نگاه به ماشینتون میندازم. لاستیکهای جلوییش هم تعریفی ندارن، باید عوض شن.
از روی شال آبی پلیسهاش سرش را کمی خاراند. این ماه کلی قسط داشت و خرابی ماشین هم دستش را از همه جا بستهبود. دوست نداشت از حسام پول بگیرد، نمیخواست منت او روی گردنش سنگینی کند. از اتوبان ذهنش خارج شد و زیپ دهانش را گشود:
- من هر جور شده پول رو جور میکنم، شما هر چی که فکر میکنین نیازه تهیه کنین.
آدم درست و با انصافی بود. شمارهاش را گرفت و بعد با مترو خودش را به محلهشان رساند. آواز ترکی شیرین شاطر نانوا، گل لبخند را بر لبانش کاشت. بوی معطر سبزیهای پاک شدهی بساط زنان، بر زیر سایهبان بلوط ته کوچه، هوای بینیاش را پر کرد. این محله شلوغ و قدیمی را با همهی کم و کاستیهایش دوست داشت؛ همسایههایش آدمهای خوبی بودند. از دو پلهی سیمانی مغازه بالا رفت و نوک پنجههایش را به لبهی استیل میز مقابل چسباند.
- عمو رضا، نون کی آماده میشه؟
انگار نشنید! پشت به او همچنان که میخواند، وردنه را روی خمیرها حرکت میداد. زنش مثل همیشه با رویی گشاده به سمتش آمد و کلاه سفید استوانهای شکل روی سرش را مرتب کرد.
- عمورضا فعلاً توی این دنیا نیست. یه پنج دقیقه دیگه آماده میشه عزیزکم.
خندید و با شیطنت یک ابروی هلالیاش را بالا برد.
- عاشق شماست که همیشه میخونه.
گونههای پر زن، چون انار رسیده سرخ گشت؛ اما بعد از چند ثانیه آهی کشید و متفکر به سر و صورت خسته و زرد دخترک چشم دوخت؛ به دیدههای سیاه و درشتش که انگار در سالهای خیلی دور، گرمی عشق و شور سوزانی در خود داشت و حال چون کوران، عاجز از پیدا کردن گذشتهی خویش بود. بوی خوش بربریهای داغ تازه، هوش از سر ماهبانو پراند. در حین گذر از جادهی ترکخورده، تکهای از آن را کند و برای گربهی ولگرد چمباتمهزدهی پایین مغازه مرغفروشی انداخت که شکمش را برای یک شام اساسی پرچرب و چیلی صابون زدهبود. فکرش به حوالی هفتهی پیش پر کشید که شب خانهی پدرش جمع بودند. عروسی مهران نزدیک بود و همه در حال تکاپو. هنوز حرفهای فاطمه در گوشش زنگ میزد، میگفت به این زودیها قرار است دختری را برای علی خواستگاری کنند. مستقیم به او نگفت؛ اما از صحبتهایش با خانمجان و مادرش فهمید. خانوادهاش حق داشتند پسرشان را در رخت دامادی ببینند؛ امیرعلی نباید باقی جوانیاش را هدر دهد. اما با خودش که غریبه نبود، ته دلش حس بدی به این موضوع داشت. با تمام اتفاقات ریز و درشتی که در این یکسال افتاد، حس لعنتیاش هیچگاه ازبین نرفت و جایی در پستوی قلبش سوسو میزد. گوشهای از ذهن احمقش خیالبافی میکرد که امیرعلی هنوز هم دوستش دارد، وگرنه تا به الان ازدواج میکرد. باز هم با یک تشر افکار سمیاش را سرکوب کرد. اصلاً به او چه؟ به فکر جمع کردن زندگی خودش باشد. گذشتهای که با غرور و یکدندگی مسخرهاش به تاراج رفت، نباید به همین منوال ادامه پیدا میکرد. به گرمی با نگهبان ساختمان احوالپرسی کرد. پیرمرد بیچاره! یکجور غریبی نگاهش میکرد، انگار میخواست حرفی بزند و چیزی جلوی زبانش را میگرفت. نگاهش به اتومبیل پارک شدهای افتاد که متعلق به حسام بود. چه عجب زود به خانه برگشتهبود! خرابی آسانسور، مزید بر علت شد که راه مارپیچ پلهها را در پیش بگیرد. تا به خانه رسید، کفشهایش را درآورد و به پاهایش اجازهی نفس کشیدن داد. از خلوتی و سکوت اطراف تعجب کرد. به سمت آشپزخانهی کوچکش رفت و بعد از پیچیدن نانها درون سفره، لیوان آبی برای خودش ریخت. آوای زنانهای از راهرو میآمد که به گوشش آشنا نبود. میهمان داشتند؟ لیوان خالی را درون سینک رها کرد و خیسی لبش را با آستین لباسش گرفت. صدا از اتاق کار حسام بود. مشکوک و پاورچینپاورچین به راه افتاد. چرا راهروی خانه اینقدر طولانی به نظر میرسید؟ گویی روی پردهی سست و معلق تار عنکبوت حرکت میکرد. پشت درب قهوهای رنگ چنبره زد و صورتش را یکوری به خنکی چوب چسباند. نوای پرعشوهی زنانهاش، مثل ناقوس مرگ بود.
- ما الان هم میتونیم از نو شروع کنیم، به شرط اینکه تو بخوای.
سرش به دوران افتاد و نبضش بند آمد. این زن که بود و چگونه این حرفها را به شوهرش میزد؟ در آن وضعیت، لحن کلافهی حسام، کمی امیدواری به قلب سردش ریخت.
- تمومش کن صدف! برای حرفهای مهمتری شاهرخ ازت خواسته بیای اینجا، مگه نه؟
صدف! مغز قفل کردهاش، قادر به جستوجوی این اسم نبود. قهقهی مستانهاش، زیر پاهایش را خالی کرد؛ اگر دستش را به دیوار نمیگرفت بهطور قطع فرو میریخت. به زور جلوی پاهای لغزانش را گرفت. خودداریاش را حفظ کرد و گوش تیز کرد تا شاید از میان مکالمهشان چیزی دستگیرش شود.
- تو از اول هم زرنگ بودی. شاهرخ مایله باهات شریک شه.
آخرین ویرایش: