- Dec
- 672
- 14,646
- مدالها
- 4
دخترک ترسو و سادهای که ندانسته با زندگی خودش بازی کرد. آدمی که بخواهد وارد زندگی مشترک شود، نباید با یک شک و تهمتی که از روی فشار طرف مقابل باشد همه چیز را دور بیندازد و از سر لجبازی بچگانه، لگد به بختش بزند. امیرعلی هم همینطور، او هم کم سهلانگاری نکرد و هر دو در آتش ندانمکاری خودشان سوختند و شاید همین تجربهها باعث بشود که شخصیتشان به مرور زمان پخته گردد. حنانه هم باید با سیامک صحبت میکرد و به او فرصت توضیح میداد. یک چیزی این وسط عجیب بود، اگر سیامک به دختر دیگری علاقه داشت چرا ازدواجش بههم خورد؟ پلکهای سنگینش، به او مجال کنجکاوی بیشتر را نداد و کمی بعد، در عالم بیخبری فرو رفت.
***
دمای کولر را پایینتر گذاشت. کنار تک پنجرهی درون هال، پایین مبلها، میان کوسنهای دورش لم داد و به ادامهی خواندن رمان محبوب خارجیاش پرداخت. این نقطه نور کمتری داشت و چشمانش را اذیت نمیکرد. آنقدر محو سطرهای کتاب بود که گذر زمان را متوجه نمیشد. با اشتیاق فراوان صفحه دیگری را ورق زد که ناگهان به جملهی عجیبی برخورد. نگاهش میخکوب ماند.
«تمام ناملایمات و سختیهای زندگی که فکر میکنی آرزوهایت را بر باد برده، همان کام نهنگی است که مثل پینوکیو درونش زندگی میکنی و لحظهبهلحظه ناتوانت میکند. اگر خود را از شر آن هیولای غولپیکر نجات دهی، سعادت و خوششانسی، در دنیای بیرون انتظارت را میکشد.»
لبهایش از خواندن باز ماندند. حتی پلک هم به زور میزد. یکآن دلش برای قلب رنج کشیدهاش سوخت. چطور میتوانست نادیدهاش بگیرد و با بیرحمی به خودش آسیب بزند؟ جمله را چندین بار برای خودش تکرار کرد. منظور از کام نهنگ، ادامه دادن به زندگی کنونیاش بود؟ شاید هم اشاره به این داشت که باید از گذشتهی شیرینش دل بکند و خودش را با شرایط موجود وقف دهد. صدای واقواق بارلی، سگ بامزهی همسایه روبهرویی، باعث شد که افکارش بینتیجه بماند و یاد قرارش با سیامک بیفتد. ضربهی آرامی به پیشانیاش زد و سریع از جای جست. جورابهایش را به زحمت از زیر مبل برداشت. اتاق مثل بازار شام بود! درون کمد که شتر با بارش گم میشد لباس مناسبی پیدا کرد و جلوی آینهی قدی مشغول پوشیدن شد. کمی عطر به مچ و گردنش مالید و آرایش مختصری کرد تا صورتش رنگ بگیرد. پا که از آپارتمان بیرون گذاشت، گرمای تابستان به صورتش تابید. میان غلغلهی آدمها از پیادهرو گذشت. نفسی چاق کرد و به کوچهی خلوت پیش رویش چشم دوخت. آرام و طمانینهوار روی زمین سنگفرش شدهی زیر پایش قدم برداشت. هوای پاک این منطقه بهخاطر درختان بلند و کهنسالی بود که از تابش آفتاب جلوگیری میکردند و جلوه قشنگی به محله میبخشید. بوی خوش سیبهای رسیده و انجیر را با لذت استشمام کرد. سگ بزرگ و سیاهی، در حالی که قلاده قرمزی بر گردن داشت، دور و بر کافه میپلکید.
«یه وقت من رو نگیره!»
ترسیده و پاورچینپاورچین، از میان اتومبیلهای پارک شده گذشت و مثل جودیآبوت، چنان از پلههای مارپیچی بالا رفت که کم مانده بود به مرد میانسالی بخورد و نگاه شماتتبارش، باعث شد از خجالت لب بگزد. بهتر دید مثل یک بانو رفتار کند، پس خیلی با وقار از جلوی راهش کنار رفت. با ورودش به کافه، صدایی از زنگولهی آویزان بالای درب بلند شد. کم و بیش مشتری، پشت میزهای مربع چوبی به چشم میخورد که اکثرشان جوان و دخترهای کمسن و سال بودند. دختر ریزهمیزه و بانمکی که تیپ یکدست مشکی به تن داشت، با رویی گشاده به استقبالش آمد.
- خوش اومدین! باید مهمون آقای دکتر باشین درسته؟
چشمان درشت مشکی و چتریهای سیاهش، نیمی از صورتش را اشغال کرده بود که به بامزه بودنش میافزود. اینجا همه سیامک را میشناختند! با راهنماییاش به نقطهای که از روی سقف ریسههای گل آویزان کرده بودند قدم برداشت؛ بلندیاش تا کمر دیوار نقشدار خاکستری که از جنس سرامیکِ مدل کارتیه بود میرسید. فانوسهای طلایی هم در دورتادور کافه به چشم میخورد که روشنیاش بر دیوارکوبهای سنتی و تابلوهای اشعار قدیمی، پرده میانداخت. نگاهش به سیامک خورد که در دورترین نقطه، کنار شومینهی قدیمی، متفکر سیگار میکشید. سری از روی تاسف تکان داد. ذهن مشغولش به او اجازه نداد که زیاد به زیباییهای پیرامونش توجه کند. با رسیدن به میز، متوجهی حضورش شد و به آرامی گردن چرخاند. سرتاپایش را از نظر گذراند و انگار که یاد چیزی افتاده باشد، غم عجیبی میان تیلههای سیاهش میغلتید. دخترک جوان، ایستاده کمی خم شد و پیش از رفتن لب باز کرد:
- به گارسون میگم براتون لته و کیک بیارن.
لبخندی تحویلش داد و بعد از رفتنش، صندلی برای خودش عقب کشید و رویش نشست. انگار سیامک، قبل از آمدنش سفارش داده بود.
- خیلی منتظرم موندین؟
در دنیای دیگری بود و به دوردستها مینگریست.
- یه روز که با هم رفته بودیم بیرون، از این مدل مانتو خوشش اومده بود، میگفت رنگ تابستونه.
با تعجب به پانچوی تنش خیره شد. رویهی سفیدی داشت، انگار با آبرنگ منحنیهای زرد و نارنجیاش را کشیده باشی که با شال پرتقالی روی سرش، به واقع که تابستان در خاطر آدمی نقش میبست.
***
دمای کولر را پایینتر گذاشت. کنار تک پنجرهی درون هال، پایین مبلها، میان کوسنهای دورش لم داد و به ادامهی خواندن رمان محبوب خارجیاش پرداخت. این نقطه نور کمتری داشت و چشمانش را اذیت نمیکرد. آنقدر محو سطرهای کتاب بود که گذر زمان را متوجه نمیشد. با اشتیاق فراوان صفحه دیگری را ورق زد که ناگهان به جملهی عجیبی برخورد. نگاهش میخکوب ماند.
«تمام ناملایمات و سختیهای زندگی که فکر میکنی آرزوهایت را بر باد برده، همان کام نهنگی است که مثل پینوکیو درونش زندگی میکنی و لحظهبهلحظه ناتوانت میکند. اگر خود را از شر آن هیولای غولپیکر نجات دهی، سعادت و خوششانسی، در دنیای بیرون انتظارت را میکشد.»
لبهایش از خواندن باز ماندند. حتی پلک هم به زور میزد. یکآن دلش برای قلب رنج کشیدهاش سوخت. چطور میتوانست نادیدهاش بگیرد و با بیرحمی به خودش آسیب بزند؟ جمله را چندین بار برای خودش تکرار کرد. منظور از کام نهنگ، ادامه دادن به زندگی کنونیاش بود؟ شاید هم اشاره به این داشت که باید از گذشتهی شیرینش دل بکند و خودش را با شرایط موجود وقف دهد. صدای واقواق بارلی، سگ بامزهی همسایه روبهرویی، باعث شد که افکارش بینتیجه بماند و یاد قرارش با سیامک بیفتد. ضربهی آرامی به پیشانیاش زد و سریع از جای جست. جورابهایش را به زحمت از زیر مبل برداشت. اتاق مثل بازار شام بود! درون کمد که شتر با بارش گم میشد لباس مناسبی پیدا کرد و جلوی آینهی قدی مشغول پوشیدن شد. کمی عطر به مچ و گردنش مالید و آرایش مختصری کرد تا صورتش رنگ بگیرد. پا که از آپارتمان بیرون گذاشت، گرمای تابستان به صورتش تابید. میان غلغلهی آدمها از پیادهرو گذشت. نفسی چاق کرد و به کوچهی خلوت پیش رویش چشم دوخت. آرام و طمانینهوار روی زمین سنگفرش شدهی زیر پایش قدم برداشت. هوای پاک این منطقه بهخاطر درختان بلند و کهنسالی بود که از تابش آفتاب جلوگیری میکردند و جلوه قشنگی به محله میبخشید. بوی خوش سیبهای رسیده و انجیر را با لذت استشمام کرد. سگ بزرگ و سیاهی، در حالی که قلاده قرمزی بر گردن داشت، دور و بر کافه میپلکید.
«یه وقت من رو نگیره!»
ترسیده و پاورچینپاورچین، از میان اتومبیلهای پارک شده گذشت و مثل جودیآبوت، چنان از پلههای مارپیچی بالا رفت که کم مانده بود به مرد میانسالی بخورد و نگاه شماتتبارش، باعث شد از خجالت لب بگزد. بهتر دید مثل یک بانو رفتار کند، پس خیلی با وقار از جلوی راهش کنار رفت. با ورودش به کافه، صدایی از زنگولهی آویزان بالای درب بلند شد. کم و بیش مشتری، پشت میزهای مربع چوبی به چشم میخورد که اکثرشان جوان و دخترهای کمسن و سال بودند. دختر ریزهمیزه و بانمکی که تیپ یکدست مشکی به تن داشت، با رویی گشاده به استقبالش آمد.
- خوش اومدین! باید مهمون آقای دکتر باشین درسته؟
چشمان درشت مشکی و چتریهای سیاهش، نیمی از صورتش را اشغال کرده بود که به بامزه بودنش میافزود. اینجا همه سیامک را میشناختند! با راهنماییاش به نقطهای که از روی سقف ریسههای گل آویزان کرده بودند قدم برداشت؛ بلندیاش تا کمر دیوار نقشدار خاکستری که از جنس سرامیکِ مدل کارتیه بود میرسید. فانوسهای طلایی هم در دورتادور کافه به چشم میخورد که روشنیاش بر دیوارکوبهای سنتی و تابلوهای اشعار قدیمی، پرده میانداخت. نگاهش به سیامک خورد که در دورترین نقطه، کنار شومینهی قدیمی، متفکر سیگار میکشید. سری از روی تاسف تکان داد. ذهن مشغولش به او اجازه نداد که زیاد به زیباییهای پیرامونش توجه کند. با رسیدن به میز، متوجهی حضورش شد و به آرامی گردن چرخاند. سرتاپایش را از نظر گذراند و انگار که یاد چیزی افتاده باشد، غم عجیبی میان تیلههای سیاهش میغلتید. دخترک جوان، ایستاده کمی خم شد و پیش از رفتن لب باز کرد:
- به گارسون میگم براتون لته و کیک بیارن.
لبخندی تحویلش داد و بعد از رفتنش، صندلی برای خودش عقب کشید و رویش نشست. انگار سیامک، قبل از آمدنش سفارش داده بود.
- خیلی منتظرم موندین؟
در دنیای دیگری بود و به دوردستها مینگریست.
- یه روز که با هم رفته بودیم بیرون، از این مدل مانتو خوشش اومده بود، میگفت رنگ تابستونه.
با تعجب به پانچوی تنش خیره شد. رویهی سفیدی داشت، انگار با آبرنگ منحنیهای زرد و نارنجیاش را کشیده باشی که با شال پرتقالی روی سرش، به واقع که تابستان در خاطر آدمی نقش میبست.
آخرین ویرایش: