جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,544 بازدید, 248 پاسخ و 75 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
دخترک ترسو و ساده‌ای که ندانسته با زندگی خودش بازی کرد. آدمی که بخواهد وارد زندگی مشترک شود، نباید با یک شک و تهمتی که از روی فشار طرف مقابل باشد همه چیز را دور بیندازد و از سر لجبازی بچگانه، لگد به بختش بزند. امیرعلی هم همین‌طور، او هم کم سهل‌انگاری نکرد و هر دو در آتش ندانم‌کاری خودشان سوختند و شاید همین‌ تجربه‌ها باعث بشود که شخصیتشان به مرور زمان پخته گردد. حنانه هم باید با سیامک صحبت می‌کرد و به او فرصت توضیح می‌داد. یک چیزی این وسط عجیب بود، اگر سیامک به دختر دیگری علاقه داشت چرا ازدواجش به‌هم خورد؟ پلک‌های سنگینش، به او مجال کنجکاوی بیشتر را نداد و کمی بعد، در عالم بی‌خبری فرو رفت.
***
دمای کولر را پایین‌تر گذاشت. کنار تک پنجره‌ی درون هال، پایین مبل‌ها، میان کوسن‌های دورش لم داد و به ادامه‌ی خواندن رمان محبوب خارجی‌اش پرداخت. این نقطه نور کمتری داشت و چشمانش را اذیت نمی‌کرد. آن‌قدر محو سطرهای کتاب بود که گذر زمان را متوجه نمی‌شد. با اشتیاق فراوان صفحه دیگری را ورق زد که ناگهان به جمله‌ی عجیبی برخورد. نگاهش میخکوب ماند.
«تمام ناملایمات و سختی‌های زندگی که فکر می‌کنی آرزوهایت را بر باد برده، همان کام نهنگی است که مثل پینوکیو درونش زندگی می‌کنی و لحظه‌به‌لحظه ناتوانت می‌کند. اگر خود را از شر آن هیولای غول‌پیکر نجات دهی، سعادت و خوش‌شانسی، در دنیای بیرون انتظارت را می‌کشد.»
لب‌هایش از خواندن باز ماندند. حتی پلک هم به زور می‌زد. یک‌آن دلش برای قلب رنج کشیده‌اش سوخت. چطور می‌توانست نادیده‌اش بگیرد و با بی‌رحمی به خودش آسیب بزند؟ جمله را چندین بار برای خودش تکرار کرد. منظور از کام نهنگ، ادامه دادن به زندگی کنونی‌اش بود؟ شاید هم اشاره به این داشت که باید از گذشته‌ی شیرینش دل بکند و خودش را با شرایط موجود وقف دهد. صدای واق‌واق بارلی، سگ بامزه‌ی همسایه رو‌به‌رویی، باعث شد که افکارش بی‌نتیجه بماند و یاد قرارش با سیامک بیفتد. ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش زد و سریع از جای جست. جوراب‌هایش را به زحمت از زیر مبل برداشت. اتاق مثل بازار شام بود! درون کمد که شتر با بارش گم میشد لباس مناسبی پیدا کرد و جلوی آینه‌ی قدی مشغول پوشیدن شد. کمی عطر به مچ و گردنش مالید و آرایش مختصری کرد تا صورتش رنگ بگیرد. پا که از آپارتمان بیرون گذاشت، گرمای تابستان به صورتش تابید. میان غلغله‌ی آدم‌ها از پیاده‌رو گذشت. نفسی چاق کرد و به کوچه‌ی خلوت پیش رویش چشم دوخت. آرام و طمانینه‌وار روی زمین سنگفرش شده‌ی زیر پایش قدم برداشت. هوای پاک این منطقه به‌خاطر درختان بلند و کهنسالی بود که از تابش آفتاب جلوگیری می‌کردند و جلوه قشنگی به محله می‌بخشید. بوی خوش سیب‌های رسیده و انجیر را با لذت استشمام کرد. سگ بزرگ و سیاهی، در حالی که قلاده قرمزی بر گردن داشت، دور و بر کافه می‌پلکید.
«یه وقت من رو نگیره!»
ترسیده و پاورچین‌پاورچین، از میان اتومبیل‌های پارک شده گذشت و مثل جودی‌آبوت، چنان از پله‌های مارپیچی بالا رفت که کم مانده بود به مرد میانسالی بخورد و نگاه شماتت‌بارش، باعث شد از خجالت لب بگزد. بهتر دید مثل یک بانو رفتار کند، پس خیلی با وقار از جلوی راهش کنار رفت. با ورودش به کافه، صدایی از زنگوله‌‌ی آویزان بالای درب بلند شد. کم و بیش مشتری، پشت میزهای مربع چوبی به چشم می‌خورد که اکثرشان جوان و دخترهای کم‌سن و سال بودند. دختر ریزه‌میزه و بانمکی که تیپ یک‌دست مشکی به تن داشت، با رویی گشاده به استقبالش آمد.
- خوش اومدین! باید مهمون آقای دکتر باشین درسته؟
چشمان درشت مشکی و چتری‌های سیاهش، نیمی از صورتش را اشغال کرده بود که به بامزه بودنش می‌افزود. این‌جا همه سیامک را می‌شناختند! با راهنمایی‌اش به نقطه‌ای که از روی سقف ریسه‌های گل آویزان کرده بودند قدم برداشت؛ بلندی‌اش تا کمر دیوار‌ نقش‌دار خاکستری که از جنس سرامیکِ مدل کارتیه بود می‌رسید. فانوس‌های طلایی هم در دورتادور کافه به چشم می‌خورد که روشنی‌اش بر دیوارکوب‌های سنتی و تابلوهای اشعار قدیمی، پرده می‌انداخت. نگاهش به سیامک خورد که در دورترین نقطه، کنار شومینه‌ی قدیمی، متفکر سیگار می‌کشید. سری از روی تاسف تکان داد. ذهن مشغولش به او اجازه نداد که زیاد به زیبایی‌های پیرامونش توجه کند. با رسیدن به میز، متوجه‌ی حضورش شد و به آرامی گردن چرخاند. سرتاپایش را از نظر گذراند و انگار که یاد چیزی افتاده باشد، غم عجیبی میان تیله‌های سیاهش می‌غلتید. دخترک جوان، ایستاده کمی خم شد و پیش از رفتن لب باز کرد:
- به گارسون میگم براتون لته و کیک بیارن.
لبخندی تحویلش داد و بعد از رفتنش، صندلی برای خودش عقب کشید و رویش نشست. انگار سیامک، قبل از آمدنش سفارش داده بود.
- خیلی منتظرم موندین؟
در دنیای دیگری بود و به دوردست‌ها می‌نگریست.
- یه روز که با هم رفته بودیم بیرون، از این مدل مانتو خوشش اومده بود، می‌گفت رنگ تابستونه.
با تعجب به پانچوی تنش خیره شد. رویه‌‌‌ی سفیدی داشت، انگار با آب‌رنگ منحنی‌های زرد و نارنجی‌اش را کشیده باشی که با شال پرتقالی‌ روی سرش، به واقع که تابستان در خاطر آدمی نقش می‌بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
آوای گوش‌نواز و ملایم عارف، از گرامافون پخش میشد و فضا را دلنشین‌تر جلوه می‌داد. جوانک لاغری که موهایش را دم‌اسبی بسته بود، با لباس مخصوص پیشخدمت‌ها سفارش‌ها را برایشان آورد. از پنجره‌ی گنبدی‌شکل، محو تماشای فضای سرسبز و پر از دار و درخت بیرونی شد. با این‌که نزدیک مطبشان قرار داشت؛ اما تا به حال در این مکان پا نگذاشته بود. بلبل‌ها میان پیچش شاخه‌های درختان، بال‌هایشان را در هوا می‌رقصاندند و آواز می‌خواندند. سیامک، در حالی که فیلتر سیگارش را در ظرف مربع شکل نقره‌ای خالی می‌کرد، مشغول نوشیدن قهوه شد؛ جوری که انگار شربت شیرین و خنکی را یک‌نفس می‌بلعد. چشم از منظره‌ی پیش رویش گرفت و لب‌های خشکش را با زبان خیس کرد.
- فکر کنم بدونین برای چی خواستم ببینمتون.
این گفته‌ی بی‌مقدمه، مرد مقابلش را پریشان کرد و به وضوح در چهره‌اش نمایان شد. فنجان خالی را از لبش فاصله داد و چنگ میان موهای آشفته‌اش انداخت؛ تارهای سفید روی شقیقه‌اش بدجور خودنمایی می‌کردند. کمی زمان برد تا این‌که پژواک غمگین و خفه‌اش، با وجود این‌که سعی می‌کرد بغض مردانه‌اش آشکار نباشد، در گوش‌هایش پیچید:
- حنا چشم دیدنم رو نداره!
انگار از کرده‌ی خود خبر داشت که برق ندامت در تیله‌های خسته و قرمزش سوسو می‌زد. قدری دلش برایش سوخت؛ اما این حس چندان پایدار نماند. یاد حرف‌های سر صبح حنا افتاد، می‌گفت خوب بلد است دیگران را فریب دهد؛ مثل حسام در نقش بازی کردن مهارت داشت. انگشتانش دور دسته‌ی سرامیکی فنجان حلقه شدند.
- حالش خیلی بده.
جمله‌ی مستقیمی که بر زبان آورد، مثل پتک بر سرش کوبیده شد و به او فهماند که مسبب دل‌شکستگی عسلکش، کسی جز خود نفهمش نیست. کمی سکوت بینشان حکم‌فرما شد. بوی آشنایی بینی‌ ماه‌بانو را پر کرد و پشت بندش دودهای غلیظ و خاکستری در فضا پراکنده شدند. سر بالا گرفت و به اویی که سیگار دومش را هم روشن کرده بود چشم دوخت. نتوانست ساکت بماند و سرزنش در نگاهش نشست‌.
- تا الان با سکوت کردن چی درست شده آقای دکتر؟
از صدای نسبتاً بلند و شاکی‌ دخترک، تکان خفیفی خورد. لایه‌های مغزش در حال جدا شدن از هم بودند و حس می‌کرد الان است که از شدت فشار رگ‌های سرش پاره گردد. کلافه نفس صداداری کشید و به صندلی تکیه زد.
- من همه چی رو واسش توضیح دادم.
همین‌قدر کوتاه! این، آن چیزی نبود که می‌خواست بداند.
- نمی‌خواد گوش بده، باورم نداره.
هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی دکتر را تا این اندازه سرخورده و ناامید ببیند. نمی‌دانست حق را به کی بدهد. حال این مرد باابهت و پخته، مثل جوان‌های هجده‌ساله، از او خواهش می‌کرد که نگذارد حنانه ترکش کند.
- باهاش صحبت کن. مگه شهر هرته که راحت قید همه چی رو بزنه؟ کاش اصلاً همراهت می‌اومد.
وضعیتش بیش از اندازه ترحم‌برانگیز بود. لب گزید. کم مانده بود از دیوانگی سر به بیابان بگذارد. به دور و برش نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی حواسش به آن‌ها نیست و سپس سر جلو برد و به آرامی لب گشود:
- یعنی شما بهش دروغ نگفتین؟
چند ثانیه زمان برد که از خلسه خارج شد. به مزاجش خوش نیامد.
- این‌طور نیست؛ فقط بهش نگفتم، اون هم دلایل خودم رو داشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
این همه حق‌به‌جانب بودنش، کفرش را درمی‌آورد. دستانش را روی میز قفل کرد و یک‌راست سر اصل مطلب رفت:
- سرمه کیه؟
شنیدن این اسم، رنگ از رخش پراند. فضای زیبا و پر از آرامش کافه، مثل دوزخ سیاهی بود که هر آن احتمال داشت او را خاکستر کند. انگشتانش تحمل وزن آن جسم کوچک و باریک کاغذی را نداشتند. جواب ندادن به این سوال ساده، ماه‌بانو را آکنده از خشم کرد. چشمان جست‌وجوگرش از قهوه‌ی سرد شده‌‌ی روی میز، به چهره‌ی مضطرب شخص رو‌به‌رویش سوق داده شد.
- لطفاً یه چیزی بگین. اتفاقی که قبلاً براتون افتاده، روی رابطه‌‌ی فعلیتون تاثیر گذاشته. شما که نمی‌خواین همه چیز خراب بشه؟
اخم‌هایش از این تهدیدی که شب و روز کابوسش را می‌دید درهم آمیخت. او می‌خواست سر فرصت همه چیز را برای حنانه تعریف کند، نمی‌دانست دلبرکش روزی از زبان غریبه‌ای می‌شنود که معلوم نبود چه دروغ‌های دیگری به آن اضافه کرده باشد. خنده‌دار بود! زندگی‌اش مثل سنجاب انیمیشن عصر یخبندان می‌ماند که تمام عمرش برای رسیدن به بلوط تلف میشد. فراموش کرده بود که رهایی پیدا کردن از گذشته‌ی نحسش را باید به گور ببرد. صدای خواننده به حال بدش بیشتر دامن می‌زد و تنهایی‌اش را خاطرنشان می‌کرد.
- می‌روم چون می‌هراسم،
شعله‌ای افسرده‌گردی
ای که در خوبی و پاکی،
چلچراغ آسمانی
قلب سردم را چه بی‌حاصل،
به سویت می‌کشانی
قصه تلخ مرا کاش، از نگاهم خوانده بودی
من گنه‌کارم تو خوب و مهربانی، مهربانی.
قلبش می‌سوخت و لب‌های خموشش، از شکستن این راز کهنه اکراه داشتند. ماه‌بانو هم‌چون بازپرسی جدی و منتظر چشم به دهانش دوخته بود و او شبیه به متهمی می‌ماند که کارنامه‌ی سیاهش روی شانه‌های خمیده‌اش سنگینی می‌کرد.
***
در خیابان به حرف‌های سیامک می‌اندیشید. باید چطور ذهنش را قانع می‌کرد؟ نمی‌شد به حنانه خرده گرفت؛ اما این حال آقای دکتر هم غیرقابل چشم‌پوشی بود. در حین قدم زدن، چند باری حس کرد کسی دنبالش است. قلبش شروع به تند کوبیدن کرد. جرئت نداشت سر برگرداند. هراس به جانش حمله‌ور شد. به قدم‌هایش سرعت بخشید و خودش را بین جمعیت در حال عبور از خیابان چپاند. شاید گرما او را خیالاتی کرده باشد، وگرنه چه کسی باید او را تعقیب می‌کرد؟ با تاکسی خودش را به آرایشگاه رساند. از بس سرش شلوغ بود وقت نکرده بود کمی به خودش برسد. دوست داشت موهایش را رنگ کند. به آرایشگر رنگ مورد‌ نظر را گفت. تا آماده شدنش خودش را با دیدن ژورنال‌ها مشغول کرد. دقایقی بعد، دخترک جوانی مشغول اصلاح کردن صورتش شد. حدود دوساعتی در سالن کارش طول کشید که باعث شد فکر‌های منفی از سرش بپرد. ابروهایش برخلاف قبل مدل متفاوت‌تری درست شده بود؛ هشتی‌مانند که چشم‌های درشت مشکی‌‌اش را خیلی قشنگ قاب می‌گرفت. بعد از دادن هزینه به سمت خانه حرکت کرد. اول از همه کولر را روشن کرد و کیفش را گوشه‌ای پرت کرد. وقتی خودش را در آینه‌ی بزرگ سالن دید، از این حجم از تغییر تعجب کرد. رنگ موهایش دودی‌زیتونی بود که به رنگ پوستش می‌آمد. بوسی در هوا برای خودش فرستاد و با انرژی فراوانی مشغول آشپزی شد. مایه کباب را از داخل فریزر برداشت. می‌خواست کباب تابه‌ای بپزد؛ سریع آماده میشد و به این غذا علاقه داشت. مهران همیشه می‌گفت خیلی خوب بلد است درست کند و همیشه هم بیشتر کباب‌ها سهم او بود. با یادآوری درخواست آخر سیامک، تصمیم گرفت بعد از تمام شدن کارش حتماً به حنانه تلفن بزند. مایه‌ها را درون تابه ریخت و دربش را گذاشت تا کامل سرخ بشود. سر وقت موبایلش رفت. روی کاناپه نشست و شماره‌اش را گرفت، داشت قطع میشد که صدای گرفته و خواب‌آلودش در گوشی پیچید:
- تویی ماه‌بانو؟
لحنش را شاد نشان داد و سعی کرد از در شوخی وارد شود.
- نه پس روحمه! اومده خواب‌نمات کنه تا دست از این خل‌و‌ چل‌بازی‌هات برداری.
پوفی از سر بی‌حوصلگی کشید.
- خیلی خری به خدا! الان وقت مزه پروندن نیست.
نگاهی به ناخن‌های بدون لاکش انداخت و گوشی را میان دستش جا‌به‌جا کرد.
- اصلاً از این مدل جدیدت خوشم نمیاد.
عزای چی رو گرفتی؟
حرف‌هایی که بر زبان می‌آورد، حال روحی دخترک را تشدید می‌کرد. از گرما بود یا تب عشق دروغینش که جانش را ذوب می‌کرد. بغض سمجی وسط گلویش جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت.
- حنا جان، من امروز با سیامک حرف زدم.
گویی که از ارتفاع بلندی به پایین سقوط کرده باشد. نفس‌هایش به شماره افتادند و موبایل درون دستش لرزید.
- چ... چی؟ تو... تو با اون نامرد، چه... چه حرفی داشتی؟
موهایش را پشت گوش فرستاد.
- چه خبرته بابا؟! آره گفتم باهاش حرف زدم، مثل تو فرار نکردم. ندیدی چه حالی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
مثل بچه‌های تخس و زبان‌نفهم یک گوشش در بود و آن یکی دروازه!
- برام مهم نیست. مگه اون به فکرم بود که من به فکرش باشم؟ چطور تونست ماهی؟ چطور با دلم بازی کرد؟
صدای ریز گریه‌اش از پشت گوشی شنیده شد. پوفی کشید و دست به پیشانی‌اش گرفت.
- آخه قربونت برم، خواهر گلم، این‌جوری که خودت رو از بین می‌بری. سیامک هم حالش تعریفی نداره، حتی مطب رو هم تعطیل کرده؛ تمام فکر و ذکرش تویی.
هق‌هق‌های دخترک دل سنگ را هم آب می‌کرد.
- عزیزم، شاید اگه من هم جات باشم نتونم هضمش کنم؛ اما اون پشیمونه، میگه گذشته‌اش رو ازت مخفی کرده چون نمی‌خواسته تو ازش دور بشی. اون دختره الان شوهر داره. سیامک فراموشش کرده، به خدا که دوست... .
حرفش را سریع قطع کرد:
- بره به جهنم! حالم ازش بهم می‌خوره.
آب بینی‌اش را بالا کشید که به خنده افتاد.
- لا اله الا الله! این‌قدر پای گوش من زِر زِر نکن دختر، حالم رو به‌هم زدی.
مثل همیشه پایه‌ی کل‌کل نشد. صدای ضعیف و شکست‌خورده‌اش، او را به
تأمل وا داشت.
- نمی‌تونم با گذشته‌اش کنار بیام ماه‌بانو. بر فرض من هم بخوام، شدنی نیست. اون قبلاً با یه نفر تا پای ازدواج رفته، فکر می‌کنی بابا و داداش به همین راحتی با این موضوع کنار میان؟
نفس عمیقی کشید و رفت تا سری به غذا بزند. صدای اذان از مسجد می‌آمد.
- چی بگم، من که هر چی میگم تو حرف خودت رو می‌زنی. فقط امیدوارم اشتباه من رو تکرار نکنی.
تکه‌ی آخر جمله‌اش را ناخواسته بر زبان آورد. بی‌حواس بودنش سبب شد که ناگهان درب قابلمه، از دستانش به روی گاز بیفتد و صدای مهیبش شانه‌هایش را بالا پراند.
- چی‌ شد؟
لب گزید. بخار‌های داغ برنج، به صورتش شلاق زدند. بدجور خراب کرده بود. سرفه‌ای کرد و سراسیمه مشغول برگرداندن کباب‌ها شد تا طرف دیگرش هم سرخ شود. حنانه در آن وضعیت با حرف‌هایش نمک بر زخمش می‌پاشید.
- تو هنوز هم به حسام علاقه نداری، درسته؟
چه می‌گفت؟ انگار لبانش را به‌هم چسبانده باشند.
- داداشم دوست داره. یعنی هنوز هم به علی فکر می‌کنی؟
به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد. دکمه‌ی هود را فشرد. حنانه هنوز هم در افکار بچگانه‌اش سیر می‌کرد. او چه می‌دانست از زندگی پرتلاطم و روی هوایش که معلوم نبود تاریخ انقضایش چه زمانی به پایان می‌رسد؟ حسام جلوی بقیه خوب خودش را جلوه می‌داد. هنوز یادش است آن انگشتر براق و گران‌قیمتی که در روز تولد مادرش برایش خرید و چقدر زن بیچاره خوشحال شد و نظرش نسبت به حسام تغییر کرد. اما فقط او بود که در خانه آن مرد را می‌شناخت؛ کسی که از پشت خنجر می‌زد. سرسری از حنانه خداحافظی کرد و به سوی حمام رفت تا بلکه این بوی غذا از تنش برود. در نبود حسام، یکی از آن لباس‌‌خواب‌هایی که مادرش برایش تهیه کرده بود و هیچ‌موقع فرصت نشد که بپوشد را تن زد. وقتی خودش را جلوی قاب گرد شیشه‌ای مقابلش برانداز کرد، صورتش گر گرفت. در کل نمی‌پوشید سنگین‌تر بود. یقه‌ی پیراهن را کمی بالا داد. فقط با دو بند نازک قرمز، از پشت کمر بسته میشد. موهای خیس و فری که به‌خاطر اضطراب کمی از حجمش را از دست داده بود، جمع کرد و یک‌طرف شانه‌‌ی لختش رها گذاشت. مداد سیاهی داخل چشمانش کشید. به خاطر دل خودش آرایش می‌کرد؛ حتماً که نباید مثل زن‌های دیگر ترگل‌ورگل می‌کرد تا شوهرش از سرکار برگردد و قربان‌صدقه به جانش ببندد. وجود خودش مهم بود. یک زن قبل از هر چیز باید به خاطر دلش به سر و ریختش برسد، نه دیگران. کاری نداشت، با ظرف بزرگ تخمه و پاپ‌کرن جلوی تلویزیون نشست. محو تماشای فیلم مورد علاقه‌اش بود که صدای چرخش کلید در قفل بلند شد. ترس برش داشت. دکمه‌ی توقف فیلم را زد و آمد از جا برخیزد که هم‌زمان درب گشوده شد و قامت حسام در آستانه‌ی چهارچوب ایستاد. کپ کرده، نگاهش از چمدان بین دستش، به چهره‌‌ خسته‌‌‌ی مرد مقابلش کشیده شد. مگر قرار نبود پس‌فردا راه بیفتد؟ پاپ‌کرن‌های درون دهانش، نجویده قورت داده شدند، بزاق شوری در گلویش پرید و باعث شد به سرفه بیفتد. حسام مثل مجسمه تکان نمی‌خورد. حال این بین که مثل زنبور آرام و قرار نداشت، یادش آمد لباس مناسبی بر تن ندارد و مثل لبو سرخ شد. به جلز و ولز افتاد.
سریع عین فنر از جا پرید و زبانش به حرف جنبید:
- س... سلام.
تازه هوشیاری‌اش را به دست آورد. رد پای اخم در چهره‌ی سردرگم و کلافه‌اش جولان می‌داد. عین گاو سیاه وحشی که پارچه‌ی قرمزی را جلویش قرار داده باشند.‌ آخر این هم رنگ بود که پوشید!
آن‌قدر در فکرهای بی‌سر و تهش غوطه‌ور بود که متوجه‌ی نزدیک شدنش نشد. در حالی که یقه‌ی نامرتب پیراهن سفیدش را مرتب می‌کرد، سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌اش ایستاد.
- منتظر کسی بودی؟
لباس به تن سِر شده‌اش چسبید. دستش که روی بازویش نشست، از داغی‌اش پوستش به دون افتاد. نکند مریض شده باشد؟ یک تودهانی به افکارش زد و عقب کشید.
- برو کنار، باید دوش بگیری.
مچ دستش را محکم میان راه گرفت. تحکم صدای مردانه‌اش، او را درجا میخکوب کرد.
- چه بویی هم راه انداختی. ناپرهیزی کردی!
گیج و منگ، در آن تیله‌های سیاهی که تا عمق وجود آدم نفوذ می‌کرد خیره شد. طعنه می‌انداخت؟ چشمانش از در و دیوار خانه، تا روی تن و بدنش در گردش بود و به استرسش می‌افزود. این مرد یک چیزش میشد. دستش را به زور از انگشتانش بیرون کشید و سمت اتاق‌خواب رفت. برخلاف انتظارش به دنبالش نیامد. بوی زهرماری می‌داد! لباس آزادتری پوشید. وقتی که به سالن برگشت، دید که با همان لباس‌های بیرون روی مبل نشسته و سرش را به پشتی‌ تکیه داده است. خودخواه سادیسمی! چرا حرف نمی‌زد؟ دوست داشت یک چیزی بگوید، تیکه بپراند، نیش بزند؛ ولی ساکت بودن این مرد مثل آرامش قبل از طوفان می‌ماند که اعلام نمی‌کرد کی قرار است آوار شود. ترجیح داد دمنوشی درست کند. دست به‌ کار شد. در این حین صدای شرشر آب از حمام، نشان از دوش گرفتنش می‌داد. بعد از این‌که کارش به اتمام رسید، او را با لباس‌های راحتی، جلوی تلویزیون خاموش یافت. محتاطانه کنارش جا گرفت.
_ نگفتی امروز برمی‌گردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
چشمانش از صفحه‌ی خاموش تلویزیون دل کندند. سرتاپایش را همچون افعی برانداز کرد، جوری که به خود لرزید. وقتی لیوان را به غضب از دستش گرفت و بدون این‌که به آن لب بزند، روی میز محکم کوبید، فهمید یک جای کار ایراد دارد. رفتارهایش را نمی‌شد پیش‌بینی کرد. پنجه‌های زبر مردانه‌اش، بین موهای خیس دخترک تنیدند. صحنه‌ی چند دقیقه قبل، پیش چشمش به نمایش درآمد. چیزی عین خوره به جانش افتاده بود و شیره‌ی وجودش را می‌مکید. ماهی کوچولو قصد بیرون آمدن از دل دریا را داشت، بی‌آن‌که بداند یک لحظه غفلت موجب می‌شود، دنیای خاکی بیرون او را در خود ببلعد و نفسش را بگیرد. بوی خوش شامپوی تنش را به مشام کشید، رایحه‌ای شبیه به شیر و شکلات.
- امروز جایی رفته بودی؟
دخترک، نفس حبس شده‌اش را محکم از سی*ن*ه بیرون فرستاد. باز هم همان پرسش‌های تکراری که تا جواب نمی‌گرفت، آرام نمی‌‌شد. از پیشروی سرانگشتان داغش ممانعت کرد و سرد جواب داد:
- عصر یه سر رفتم آرایشگاه.
نگاهش بالا آمد و روی موهای تازه رنگ شده‌اش نشست. منتظر بود ایرادهای بنی‌اسرائیلی‌اش شروع شود، خوب چم و خم این مرد را فهمیده بود؛ اما انگار این‌دفعه را اشتباه می‌کرد.
- تو که به من دروغ نمی‌گی؟ وای به حالت بفهمم کج بری.
بازویش را جوری فشرد که کم مانده بود استخوان‌هایش خرد شود. از این عقیده‌ی آلوده‌اش تنفر داشت. تا الان هم در مقابلش بیش از اندازه سکوت کرده‌بود. کناره گرفت و جسارت در چشمانش ریخت.
- در موردم چی فکر کردی؟ یعنی خودم دل ندارم؟ جنابعالی یه هفته‌ست رفتی. معلوم نیست با کی تیک می‌زدی که زحمت یه زنگ خشک و خالی هم به خودت نمی‌دادی.
همان‌طور که یک‌بند حرف میزد، به طرف آشپزخانه رفت. حسام با لذتی عجیب به غرغر‌ها و وراجی‌هایش گوش می‌داد. نمی‌دانست باید از حسادت‌هایش خوش‌حال باشد یا نه. این روزها هیچ چیز نمی‌دانست. تکه‌ی آخر حرفش باعث شد، چهره‌اش به سرخی تغییر رنگ دهد. بی‌معطلی از جا برخاست و پشت‌سرش حرکت کرد.
- این چه طرز برخورده؟! آخر حرفت رو نشنیده می‌گیرم.
حرص و بغضش را سر وسایل آشپزخانه خالی می‌کرد. حسام سری از روی تاسف تکان داد و پشت میز نشست.
- حالا ناهار چی داریم؟
برزخی به طرفش چرخید. این همه بی‌خیال بودن از کجا نشأت می‌گرفت؟ هیچ از لبخند موذیانه‌ی گوشه‌ی لبش که با تفریح نگاهش می‌کرد خوشش نمی‌آمد. دست‌به‌کمر شد.
- گشنه‌پلو! خبر می‌دادی، براتون کباب بره بار می‌ذاشتم حضرت‌آقا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
پشت به او مشغول کشیدن غذا برای خودش شد. دیری نگذشت که دستی دور کمرش پیچید. زمزمه‌ی پر از شیطنتش، هوش و حواسش را با خود به یغما برد.
_ تازه از سفر برگشتم، اینه استقبالت؟ یه‌ خرده از زن‌های مردم یاد بگیر.
آن نیمه‌ی آخر حرفش، همه چیز را خراب کرد. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و مثل اسپند روی آتش ترکید.
- مردی که چند روز زنش رو به امون خدا ول کنه و بره، انتظار دیگه‌ای هم نباید داشته باشه.
یک لحظه زمان از تپش ایستاد. انگار سقف روی سرش آوار شد. دست بر دهان گرفته برگشت و به لبه‌ی چوبی کابینت چسبید تا از افتادن خودش جلوگیری کند. حسام در آغاز با حالت گیجی به حرکات عجیب دخترک نگاه می‌کرد، چند لحظه زمان برد تا توانست جمله را در سرش حلاجی کند. گودال‌های سیاهش درخشیدند. حس تازه‌ای چون موج آرام دریا در قلبش روان شد و تمام خستگی و پریشانی‌اش را به سوی ساحل فرستاد.
مگر دخترها هم غیرت داشتند؟ چیزی در قلبش به ولوله افتاد، انگار انجماد درونش در حال ترک برداشتن بود. فراموش کرد که او حسام فلاح، چه گذشته‌ای دارد و چطور ماه‌بانو وارد زندگی‌اش شد. چشمان گستاخ تیره‌فام دخترک، تمام افکار مریض‌گونه‌اش را از بین می‌برد و به او می‌فهماند که باید کمی روی ذهن شکاکش کار کند، جواب بدخواه‌هایش را هم به زودی می‌داد که به خودشان جرئت سرک کشیدن در زندگی‌اش را ندهند. ماه‌بانو همانند مرده‌‌ای متحرک به مرد مقابلش خیره بود. وقتی که سرش برای بوسیدن جلو آمد، نبضش مثل ثانیه‌شمار می‌کوبید. چرا حالش این‌چنین شده‌بود؟ انگار برای اولین بار بود که او را می‌دید. از وحشت چشمانش را بست. درست در واپسین فاصله، چیزی جلوی حسام را گرفت. تمام آن گرمای چند لحظه پیش، رخت بربست. ماه‌بانو، که انتظار این حرکت را از جانبش نمی‌کشید، بهت‌زده پلک گشود‌ و به مرد اخم‌آلود و پکر مقابلش نگاه انداخت که عقب کشیده، انگار با خودش در حال جنگ بود. لحظه‌ای محبت و شیطنت در چنته داشت و باری دیگر، چنان غیرقابل نفوذ میشد که سرمایی جان‌گداز بر روح و جانش رسوخ می‌کرد. چه چیزی جلویش را گرفت؟ انگار درون برزخ بی‌مقصدی گیر افتاده‌بود که می‌خواست هر چه سریع‌تر رهایی یابد. شاید هم فهمیده‌بود که دیگر اوضاع مثل سابق نمی‌چرخد و یک چیزی این وسط تغییر کرده‌ است.
دخترک تکیه‌اش را از کابینت گرفت و صدایش زد:
- حسام؟
خودش را به نشنیدن زد. همان‌طور عقب‌عقب رفت و کمی بعد، مثل روح از جلوی دیدش ناپدید شد.

***
انگشتان یخ زده‌اش را در جیب بارانی‌اش فرو برد و کلاه پشمی‌اش را روی سرش مرتب کرد. عضلات پایش نای راه رفتن نداشتند. روی زانوهایش خم شد و برای تاکسی دست تکان داد. باران با شدت زیاد، مثل شلاق گونه‌های دخترک را می‌شست. در این خیابان شلوغ و پر از ترافیک، تمام تاکسی‌ها پر بود، جایی برای او نمی‌ماند. قدم سستی به جلو برداشت. سرمای هوا گهگاهی لرزه بر اندام نحیفش می‌انداخت. بغض عین غده‌ی سنگی راه نفسش را می‌بست. چراغ که قرمز شد، پیاده به راهش ادامه داد. همان‌طور که پیش می‌رفت، مدام پشت سرش را می‌پایید که ببیند هنوز دنبالش است یا نه. بین مردم خزید. جلوی چشمش را هم نمی‌دید. حواسش نبود، بازویش به عقب کشیده شد و تا آمد جیغ بزند، در کوچه‌ی تنگ و باریکی کشیده شد. سرش به دوران افتاد و زمین زیر پایش خالی شد. صورتش میان جسم سفتی فرو رفت و به یک‌باره هجوم گرما را در زیر پوستش احساس کرد. بوی ادکلن تلخی که با سیگار ادغام شده بود، کفایت می‌کرد که ترسیده سر بالا بگیرد. چهره‌ی آشنای مرد، خیالش را آسوده کرد؛ اما با دیدن چشمان درشت سیاهی که این روزها از آن فراری بود، عقلش به کار آمد. سعی کرد خود را از حصار دستان غریبش رهایی دهد. مشت به سی*ن*ه‌ی ستبرش کوبید.
- ولم کن نامرد! هیچ معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟
با پنجه‌های گره کرده‌ی کوچکش، به سی*ن*ه و بازویش ضربه می‌زد که او را از خود براند. سیامک جلویش را نمی‌گرفت. وقتی واژه‌ی نامرد را از زبانش می‌شنید، روح از تنش جدا میشد. دست جلوی دهان دخترک قرار داد و بی‌توجه به جفتک‌پرانی‌هایش، او را به نقطه‌ی دیگری از کوچه برد؛ جایی که خیس نمی‌شدند و کسی به وجودشان شک نمی‌کرد. صدای نفس‌های تند مرد، در گوش دخترک نبض می‌زد. کاش پایش می‌شکست و در این زمان از خانه بیرون نمی‌زد. همان کپه‌ی مرگش را در آن اتاقک می‌گذاشت چه میشد؟ مثلاً می‌خواست از زیر نگاه مشکوک پدر و پاپیچ شدن‌های مادرش بگریزد. دستش که از روی لبانش برداشته شد، نفس حبس‌شده‌اش را بیرون فرستاد و آمد چند تا لیچار بارش کند که سریع‌تر از او جنبید و کلافه تنش را به دیوار سیمانی چسباند. بدون فوت وقت دستانش را دو طرف بدنش گذاشت و تمام روزنه‌ها را بست.
- هیش! تا کی می خوای ازم فرار کنی حنا؟ تا کی؟ فکر کردی ازت دست می‌کشم؟
از لحن خشنش که سعی می‌کرد فریاد نکشد، به رعشه افتاد. این مرد به سیم آخر زده بود، حوصله‌ی این موش و گربه‌بازی‌ها را نداشت. عسلی‌های لغزان دخترک آماده‌ی باریدن بودند. دلش همچون هوای شهر اگر می‌ترکید، سیل میشد و تمام خیابان‌ها را پر می‌کرد. کسی چه می‌دانست؟ شاید تابستان هم از دوری عشق دیرینه‌ی بی‌فرجامش خون می‌گریست.
- دست از سرم بردار دروغگوی شیاد! تو فریبم دادی، ولم کن.
پلکش پرید. خرد شد. آثار عصبانیت از دیدگان حیرانش رخت بر بستند. چتری‌های لَخت و چسبیده به پیشانی‌ محبوبش را کنار زد. مسبب رنگ و روی زرد و لاغرش، خود لعنتی‌اش بود. آخ که دوست داشت تا ابد او را در آغوش خود حبس کند.
- دست از سرت بردارم که کجا برم دختر؟ چقدر بهت بگم غلط کردم، چقدر؟ تا به حرف‌هام گوش ندی ولت نمی‌کنم، قسم می‌خورم.
سرش را میان دستانش فشرد. کاش هیچ‌موقع به حرف قلبش گوش نمی‌داد که عاقبتش این‌طور رقم بخورد. شاید هم بهتر بود به نصیحت‌های مادرش گوش فرا دهد و روی پیشنهاد ازدواج پسردایی‌اش فاتح، کمی فکر کند. مغزش درست مثل همین کوچه، تنگ و تاریک بود که روحش را در خود عذاب می‌داد. با قدرت پسش زد؛ اما یک‌ذره هم فاصله‌اش را کم نکرد.
- نمی‌خوام به اراجیفت گوش بدم. من خر نیستم. برو پی کارت، حنانه مرد؛ خودت کشتیش.
صدای جیغش، در همهمه‌ی بازار و غرش آسمان گم شد. سیامک تحمل نیاورد و بدتر از او نعره زد:
- خفه شو! حق نداری واسه خودت ببری و بدوزی.
انگشت به سی*ن*ه خود کوبید، نگاهش مثل دو گوی خون در اجزای صورتش دو‌دو می‌زد و به راستی که قیافه‌اش در زمان عصبانیت ترسناک‌تر از حد تصور بود.
- من خریت کردم، اشتباه کردم، تو ببخش.
بغض‌آلود پلک‌های خیسش را به رویش بست. هیچ شباهتی به مرد روزهای گذشته نداشت؛ همیشه مرتب و خوش‌پوش می‌گشت. این ریش‌های بلند و پیراهن چروک رنگ و رو رفته، سنخیتی با موقعیت و دکتر بودنش نداشت. نمی‌خواست سیامک شکست‌خورده را ببیند. انگار بت محکمی که از او در ذهنش ساخته بود را جلوی چشمانش بشکنند. بازدم‌های سرکش و داغش، مثل نسیم صورت خیسش را نوازش می‌کرد. پیش وجدانش اعتراف کرد که دلش برای این آوای بم و خش‌دار مردانه‌اش تنگ بود.
- الان می‌فهمم چقدر واسم ارزش داری، دوریت دیوونه‌ام کرده. علاقه‌ی من به سرمه در مقابل آرامشی که ازت می‌گیرم صفره عسل، هیچه.
دلخور چشم باز کرد. اشکش فرو ریخت. باز هم عسل صدایش زد. می‌خواست بیش از این عذاب بکشد؟ چرا درد فراق را برایش بیشتر می‌کرد؟ نمی‌توانست فراموش کند؛ سرمه به آن خوبی را کنار گذاشت و بنده‌ی هوسش شد، حال به او وفا می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
***
عینک آفتابی‌اش را به چشم زد تا از سوزششان بکاهد. روی دشت‌های اطراف، چیزی جز بوته‌های خار و درختان بلند نخل نمی‌رویید. صدای ضبط را زیاد کرد. خواننده‌ی زن عرب، با لحن سوزناک و غمگینی می‌خواند و سوران را به اندوه عمیقی فرو می‌برد. امیرعلی در حین رانندگی حواسش پی پسرک می‌رفت و برمی‌گشت. صدای موسیقی را کم کرد و نگاه از جاده‌ی بی‌انتها و مستقیم مقابلش گرفت.
- بیابون و چند تا دخمه‌ی آجری دیدن داره که ازشون دل نمی‌کنی آقای شوفر؟
به در شوخی می‌زد تا او را از لاک خودش بیرون بیاورد. سر که به طرفش چرخاند، چفیه را از روی دهانش کمی پایین کشید و اشاره به کوله‌ی خاکستری روی پایش کرد.
- آب که همراهت داری؟
قفل خاموشی‌اش باز شد و لحظه‌ای بعد، مطیعانه زیپ کوله را گشود.
- نگرانم استوار.
لحن ناامید پسرک، سرزنش به صورتش ریخت. قمقمه را از پنجه‌هایش قاپید و با یک دست مشغول رانندگی شد.
- من تمام سعی‌ام رو می‌کنم که اون مرد از تصمیمش منصرف بشه. امیدت به خدا باشه.
پسرک دست پشت گردنش کشید. از شیشه‌ی غبار‌آلود، خوش‌باورانه به دوردست‌ها نگریست، شاید این راه به سرسبزی ختم شود، شاید.
- ابوداوود مرد جاه‌طلب و خودخواهیه! فکر کرده می‌تونه همون‌طور که با زور حق مردم رو خورده، خواهرم رو به دست بیاره.
دستی به ریش‌های مرتبش کشید. هنوز نمی‌دانست قرار است چه حوادثی را پشت سر بگذارد. حس می‌کرد در آخر این خوی نوع‌دوستانه‌اش کار دستش می‌دهد. به قول یاسر، اگر به‌خاطر کمک و دخالت بی‌جایش خود هم درون چاه گرفتاری می‌افتاد چه؟ پرسش عجیب پسرک، او را از ادامه دادن به افکار آشفته‌اش بازداشت.
- شما هیچ‌وقت از خونواده‌تون نگفتین... .
انگار کمی مردد بود که با کمی مکث، انتظارش را به درازا نکشاند.
- اون‌جا... توی تهران، کسی رو ندارین؟
لبه‌ی بطری را از لبش فاصله داد. گرمای مانده‌ی آب، همچون نفت زیر آتش در حلقش شعله کشید. پسرک به ناراحتی‌اش پی برد و از گفته‌اش پشیمان گشت.
- شرمنده، جسارت کردم.
در حالی که حواسش به جاده بود، دنده را عوض کرد و لبخند تلخی زد.
- نه اصلاً! من قدر آدم ارزشمندی که توی زندگیم بود رو ندونستم.
تداعی پیاپی خاطرات و مقصر بودن خودش در گذشته، او را به مرز ناتوانی می‌رسانید. بین دو ابرویش را فشرد و پلک باز و بسته کرد.
- اشتباه من رو تکرار نکن سوران.
چشمان تنگ و بادامی‌اش، درشت شدند. از این‌ور و آن‌ور اخبار می‌شنید که قبلاً دختری در زندگی استوار بوده؛ بعد یادش آمد که مرد خوشتیپ کنار دستش، قبلاً موهایش یک‌دست مشکی بود و نمی‌گذاشت ریشش زیاد بلند شود! کنجکاوی‌اش از خجالت پیشی گرفت.
- یعنی ترکتون کرد؟
فرمان را سفت چسبید تا مبادا اتومبیل در این برهوت واژگون شود. جوانک با سوال‌های گوناگونش می‌خواست به چه چیزی برسد؟
- کنارش گذاشتم. اون ازدواج کرده و تا الان باید فراموشم کرده باشه.
این پاسخ را در حالتی بر زبان آورد که خودش هم به آن شک داشت. فراموشش کرده بود؟ نه، ذهنش را دلداری داد که چنین چیزی امکان ندارد. سوران با آن‌که دوست داشت چیزهای بیشتری از زندگی مافوقش بداند؛ اما بهتر دید این حس سیریش را فعلاً در نطفه خفه کند. وارد جاده‌ی باریک و خاکی شدند که منتهی به یک آبادی کوچک میشد، با خانه‌های کاه‌گلی که در محاصره‌ی تپه‌های بلند و ترسناک نبض زندگی را به جریان می‌انداختند. چشم امیرعلی به تابلوی آهنی کوچکی افتاد که کنار جاده‌ی فرعی قرار داشت. به خاطر کهنگی و زنگ‌زدگی، کلمات رویش را نمی‌توانست واضح بخواند و سوران او را از گمراهی نجات داد.
- روستامون همینه، اسمش گرمه‌‌ست.
به همان سمت پیچید و عرقش را با دستمال یزدی پاک کرد. خبری از چتر درختان نارون و چنار نبود. سر راه به چند گله بز و گوسفند برخوردند؛ حیوانکی‌ها روی زمین‌های خشک و بی‌آب و علف محکوم به چرا بودند. با راهنمایی‌های سوران از کوچه‌های تنگ و خاکی گذشتند. انگار این روستا در پنجاه سال پیش خودش مانده‌بود. همیشه با خودش می‌گفت مگر از روستای میلَک که در آن خدمت می‌کند هم جای محروم‌تری وجود دارد؟ اما اکنون می‌دید که این ده، حتی امکانات ابتدایی هم نداشت.
زن‌های این منطقه، اکثراً لباس‌های محلی می‌پوشیدند که کار دست خودشان بود. صدای جیغ پسربچه‌هایی که با لباس‌های چرک و خاکی به دنبال توپی می‌دویدند، با نزدیک شدن اتومبیل، قطع شد و به یک چشم برهم زدن، در میدان پراکنده گشتند. انتهای کوچه، اتومبیل را زیر سایه‌بان درختی پارک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
سوران، پیاده نشده داد کشید و به سیستانی چیزی گفت که نفهمید. خانه‌ای خشتی با پنجره‌های چوبی آبی که سقف گنبدی شکلی داشت، آرامش اندکی به روحش بخشید. حوض کوچکی که میان صحن حیاط قرار داشت، همچون چشمه‌ای در یک کویر وسیع می‌درخشید. خودش را به تخت و پوسیده‌ی پایین ایوان رساند و خستگی در کرد. بوی خوشی در مشامش پیچید که منبعش را نمی‌دانست تا موقعی که دخترکی با دسته‌ای از بابونه و غنچه‌های صورتی، از پشت پرچین‌های فلزی بیرون آمد. برخاست. روسری قواره‌بلند سنگدوزی شده‌‌اش، گونه‌های گوشت‌آلود و آفتاب‌سوخته‌اش را پنهان می‌داشت. سوران کلاه از سر پایین آورد و به پیشواز خواهرکش رفت.
- ترگل!
فکر می‌کرد باید با یک دختر کم‌رو و مظلوم رو‌به‌رو شود؛ اما در کمال حیرت رو از برادرش برگرداند و به دور از خجالت، سرتاپای او را کاوید.
- این غریبه کیه که همراه خودت آوردی؟
انتظار چنین استقبالی را نداشت. حلقه‌های کبود دور چشمش، توجه‌اش را به سیاه‌چاله‌‌های سرد و عمیقش جلب کرد. بر رسم ادب، سر در گریبان فرو برد و سلام داد. دخترک، لب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش را به‌هم فشرد و با اکراه جوابش را داد. هیچ از آمدن این مهمان ناخوانده دل‌ِ خوشی نداشت. منتظر به برادرش نگاه انداخت که لبخند مصنوعی بر چهره نشاند و احمقانه پس سرش را خاراند.
- جناب استوار منت روی سرمون گذاشتن و از کارشون زدن تا امروز پیش ما باشن.
با سوء‌ظن هیبت مرد را از نظر گذرانید. تازه یادش به حرف‌های دو روز پیش پدرش افتاد. چیزی روی دلش سنگینی کرد. در یک حرکت ناگهانی بازوی برادرش را گرفت و به آن‌طرف حیاط کشید.
- چی‌کار می‌کنی؟
زیر سایه نخل توقف کرد و خصمانه به طرفش برگشت.
- کی گفت مأمور دولت رو پشت سر خودت بیاری؟
هاج و واج به نقش‌های زیبای روی لباس محلی‌اش خیره ماند که دستانش را به کمر زد و تن صدایش را بالاتر برد:
- ببینم، سر راه کسی ندیدتتون؟
چون رعد و برق می‌ترکید. اخلاق آتشی خواهرکش در آبادی معروف بود. با ایما و اشاره از او خواست که زبان به کام بگیرد؛ اما این چموش رام‌نشدنی، کله‌ی خشکی داشت و گوشش بدهکار نبود. سوران، نیم‌نگاهی به امیرعلی دوخت که با فاصله از آن‌ها، پای حوض به صورتش آب می‌پاشید و بحث و جدلشان را تماشا می‌کرد. مشتش را گوشه‌ی لبش نگه داشت و پچ زد:
- ارواح بی‌بی‌گل عاقل باش! این بنده‌خدا به خاطر تو اومده.
گونه‌هایش گر گرفت و دندان به‌هم سایید.
- اون رو سننه؟ مگه عاشق چشم و ابرومه؟ فکر کرده می‌تونه جلوی ابوداوود بایسته؟!
خواست برگردد که آستین حریر لباسش را به غضب گرفت.
- منه نگاه، چی توی سرته؟
نفس در سی*ن*ه‌اش به سنگ تبدیل شد. بی‌آنکه جواب درستی دهد، گل‌ها را به سی*ن*ه‌اش چسباند. گلویش از هجوم بغض مزه‌ی استفراغ می‌داد.
- باید با شیر تازه برات دوغ پا درست کنم، دوست داری.
مبهوت به تنه‌ی درخت تکیه زد. حتی فرصت نشد جلوی رفتنش را بگیرد. امیرعلی با دیدن حال و روز پسرک دست بین موهای خیسش کشید و نزدیکش شد.
- کجا رفت؟
لعنتی زیرلب گفت و با نوک پوتینش لگدی به سنگ‌ریزه‌ای زیر پایش زد.
- زبونش مثل خار زخم می‌زنه.
خواست چیزی بگوید که همان لحظه خانمی در حالی که دشداشه سیاه سوزن‌دوزی شده‌ای بر تن داشت لخ‌لخ‌کنان به پیشوازشان آمد. دودهای برخاسته از ظرف مسی رنگ و رو رفته‌‌ی میان دستش، لکه‌های قهوه‌ای پوست تیره‌اش را چون مه می‌پوشاند.
- خوش آمدین، خوش آمدین.
سوران از آوای پرمهر زن، با آن لهجه‌ی غلیظ سیستانی، همه چیز را به دست فراموشی سپرد و سمت مادرش شتافت. زن که گل‌نساء نام داشت، از ذوق دیدن پسرش گام‌هایش سست شدند و هیکل استخوانی‌اش در میان بازوان سوران به حاجت دلش رسید. آن‌قدر هیجان‌زده بود که جملات را سیستانی ادا می‌کرد:
- من پَر تَه خیراتون³، کُربان پَه تی چومان⁴.
از دیدن این صحنه خاطرش مکدر گشت و به یاد مادرش افتاد. در آن‌سو ترگل، بی‌توجه به دل و قلوه دادن آن‌ها، چوب‌دستی مخصوصش را از کنار چاه برداشت، تا دیر نشده باید به گوسفندها سر می‌زد. گل‌نساء، از رفتار بی‌ادبانه‌ی دخترکش جلوی مهمان، چادر به دندان گرفت و چشم دزدید.
- روم سیاه قربان. اگر چشم‌سفیدی کرده ببخشینش.
به دخترک که دامن لباس قرمز پرچینش در باد می‌رقصید خیره شد.
سوران اخم‌آلود از مادرش فاصله گرفت.
- تنها کجا رفت این وقت روز؟
زن جلوتر از آن‌ها سمت خانه قدم برداشت. با کمک نرده‌های آهنی، آن پنج پله‌ی سیمانی را بالا آمد.
- سراغ گله رفت.
دستش را روی کاسه‌ی زانویش فشرد و نفسی گرفت.
- از وقتی که خونه‌نشین شدم بیشتر کارها روی دوش این دختره.
سوران از وضعیت سخت خانواده کلافه بود. امیرعلی هر لحظه حس می‌کرد گچ‌بری‌های ترک خورده‌ی روی سقف خانه، بر سرش آوار خواهد شد. پاهایش روی فرش‌های دست‌بافت سرخ بوسه زد. رو‌به‌روی پنکه‌ی روشن قدیمی نشست و به پشتی تکیه داد. مشغول تماشای دور و برش شد. نصف دیوارها را با پارچه‌های سنتی پوشانده بودند و روی طاقچه‌ هم شاهنامه قدیمی به چشم می‌خورد. کمی بعد زن، با مجمع بزرگی پا در اتاق گذاشت و پارچه سبز نقش‌داری را به عنوان سفره روی زمین پهن کرد. از سماور گوشه‌ی اتاق برایشان مشغول ریختن چای شد.
- جمعه‌ی پیش، چند نفر آمدن این‌جا و با آقات گپ زدن.


۱- من پَر تَه خیراتون معنی فارسی‌اش (من بمیرم برات) نامیده می‌شود.
۲- کُربان پَه تی چومان، نوعی قربان‌صدقه‌ی محلی است که معنی فارسی‌اش (قربون چشم‌هات برم) می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
این حرف‌ها سوران را بیشتر به جلز و ولز می‌انداخت. چرا از پیراهن پر نقش و نگار تن خواهرش، زودتر پی به حقیقت نبرد؟! برآمدگی استخوان فکش از شدت خروش غیرتش نشأت می‌گرفت. ترگل، کله‌شق و سربه‌هوا بود و اوی بی‌‌عرضه به عنوان برادر بزرگ‌‌تر در کنترل کردنش عقیم می‌ماند.
- حرومزاده‌ها چطور می‌تونن برای خودشون ببرن و بدوزن؟
واکنش بی‌پرده‌اش باعث گشت که هردو مات و متحیر خیره‌اش شوند؛ خب حق هم داشتند، تا به اکنون سوران برای امیرعلی یک سرباز آرام و تو‌دار و در عین‌ حال، پسر عاقل و سر‌به‌راهی برای خانواده بود. گل‌نساء‌خانم، گوشه‌های چارقد قهوه‌ای گل‌دارش را به دندان گرفت و سینی چای و نقل‌های رنگی را پیش میهمان‌شان نهاد.
- گلویی تر کنین. کم و کسری هست ببخشین.
دستان زن می‌لرزید و زانوهای دردناکش قد بلندش را کمانی نشان می‌داد. سوران بدون این‌که لب به چای بزند از سر سفره کنار رفت. لحن نسبتاً آرامش، بر خشم چند لحظه قبل سرپوش گذاشت:
- از داروهایی که فرستاده بودم استفاده کردین؟
میان چهارچوبی که وسط دیوار اتاق کار گذاشته بودند ایستاد. رنگ سبز پسته‌ای درب، در محاصره‌ی لکه‌های سیاه، به کهنگی می‌زد.
- کار از این حرف‌ها گذشته مادر. مِه¹ حالم خوبه، تو هم خون خودت رو این‌قدر کثیف نکن.
زن بیچاره در این وضعیت بد جسمی دائم تن و بدنش از ترس و استرس می‌لرزید که نکند عاقبت درافتادن با ابوداوود به ضررشان تمام شود. مادر بود و هزار جور دلهره؛ دغدغه‌هایشان را پشت لبخند‌های مهربانشان مخفی می‌کردند و تنها چیزی که در زندگی طلب داشتند قدری آسایش بود. نزدیکی‌های ظهر، آقا‌اسماعیل هم از راه رسید. چشم از حرکت تند بال‌های آبی پنکه برداشت و پشت سر سوران به ایوان کوچکشان رهسپار شد. مردی لاغر، با لباس‌های محلی، در حالی که داسش را روی زمین می‌گذاشت، دستانش را به روی پسرش گشود.
- خِیرات برم².
وقتی در یک قاب قرار می‌گرفتند، به شباهتشان پی می‌بردی. شاید تنها تفاوتی که به چشم می‌آمد، چانه‌ی بلند و باریک مرد بود که با آن مدل ریش‌ مخصوص به این قوم، چهره‌‌اش را تنگ و خشن‌تر نشان می‌داد. لحظاتی گذشت که از هم دل کندند. آقا‌اسماعیل با دیدن پسرش روحیه‌ی تازه‌ای گرفته بود و کم‌کم آثار خستگی در چشمان ریز و کم‌سوی سیاهش پاک میشد. از دیدن میهمانشان، بی‌معطلی آن چند پله را هم بالا آمد.
- با حضورتون کلبه‌ی حقیر بنده رو منور کردین قربان. می‌گفتین گاوی گوسفندی براتون تدارک می‌دیدیم.
لبخند زد و دستانش را به گرمی فشرد. زبری پنجه‌های پینه‌ بسته‌اش، همچون تیغ‌های ریز کاکتوس می‌ماند که در پوستش فرو می‌رفت.
- مشتاق دیدارتون بودم.
سختی و مشقت کار، گرد پیری روی صورت بومی‌اش نشانده بود و سن و سالش را بالا می‌برد. به داخل دعوتش کرد و هم‌زمان به همسرش گفت که زودتر سور و سات ناهار را مهیا کند.
- آوازه‌ی یه مرد جَلاف³، با ماشین گرون‌قیمت بین مردم پیچیده. سر راه هامون، آدم ابوداوود رو دیدم، حتماً تا الان به گوشش رسیده.
یک تای ابرویش بالا رفت. آقااسماعیل با دستمال کوچک راه‌راه سفید و آبی‌اش عرق سر و صورتش را پاک کرد و خاک موهای جوگندمی‌اش را تکاند. بوی خوش ادویه‌ و صدای خرچ‌خرچ خرد شدن سبزی، اندکی گرما به فضای دلگیر خانه بخشید.
- وقتی که سوران زنگ زد و گفت به خاطر ما دارین میاین این‌جا، یک لحظه شوکه شدم؛ برای امثال ما دیدن شخص مهمی مثل شما ارزش بالایی داره.
لهجه‌ی بامزه‌‌اش آمیخته با کلمات فارسی که به کار می‌برد، لبخند عریضی روی لبانش نشاند. نوک فلزی سوییچش را روی شلوار کتان سرمه‌ای رنگش چرخاند.
- نفرمایید... .
از گوشه‌ی چشم نگاه گذرایی به پسرک که سرش پایین بود انداخت.
- سوران هم جای برادر نداشته‌ام، راستش من تا حدودی از جریان باخبرم؛ اما همه‌اش رو نه.
مرد به پشتی تکیه داد و یک زانو‌یش را در بغل گرفت. افسوس در لحن شکسته و ضعیفش به خوبی حس میشد.
- آخ! از چی بگم جناب سرگرد... .
سوران به میان حرفش پرید:
- استواره پدر.
دست بالا گرفت که یعنی اشکالی ندارد. مرد دستی به چین گوشه‌ی چشمش کشید و حرفش را اصلاح کرد:
- ببخشید جناب استوار! از دار دنیا فقط همین دو تا بچه رو دارم، تموم این‌سال‌ها سر زمین کار کردم و به چنگ و دندون گرفتمشون که خوشبختیشون رو ببینم. ابوداوود مال و مکنت زیادی داره؛ اما دختر ما وصله‌ی تنش نیست. توی این آبادی کلی دختر مجرد و سالم داریم. نَمی‌دونم‌ چرا کلاغ شوم روی بختمون لونه ساخته.



۱- مِه، در گویش سیستانی جایگزین (من) نامیده می‌شود.
۲- خِیرات برم همان معادل فارسی (قربانت برم) است.
۳- جَلاف به کسی که خوش‌بر و رو باشد گفته می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
با دقت گوش سپرد و هرچه که پیش می‌رفت، در دل می‌گفت، چه چیزی در این دختر وجود دارد که آن مرد او را تافته‌ی جدا بافته فرض می‌کند؟ بیرون از آن خانه، ترگل، در حالی که روی ماسه‌ها نشسته بود، زیرلب آواز غمگین محلی را می‌خواند. خیمه‌ی گوسفند‌های دورش و صدای بع‌بعشان، مثل این بود که می‌خواهند با او هم‌دردی کنند‌‌. خورشید بی‌رحمانه می‌تابید. باید زود به خانه برمی‌گشت. بقچه‌‌ی خالی‌اش را بغل زد و گوسفندها را به‌ سمت روستا هدایت کرد. میان راه دامنش را بالاتر گرفت تا از سرعتش نکاهد. آبادی در حلقه‌ی تپه‌ها چون نگین کم‌یابی می‌درخشید و نور آفتاب سقف‌های خشتی‌ و کوتاه خانه‌ها را طلایی نشان می‌داد. آوای دلنشین پرنده‌ها، که بالای قنات بال‌هایشان را تکان می‌دادند و گاهی نوکشان را در عمق کم آب فرو می‌کردند، حس طراوت به جانش ریخت. روی سکو به تماشا نشست، در این بین مراقب گوسفندها بود که یک‌وقت متواری نشوند. صدای زمزمه‌ی آشنایی از دور به گوشش رسید. گردن کج کرد و وقتی چشمش به صالح افتاد نفسی از سر آسودگی کشید. پسرک سیاه‌چرده‌ای که از رمه‌های ابوداوود چوپانی می‌کرد. پسرک، پشت صف بز و گوسفندان از روی پل چوبی گذشت. پای قنات که رسید، تازه به سیمای دخترک برخورد. با دیدنش در آن لباس جدید و زیبا ابروهایش بالا پرید.
- پس مردم راست میگن که جواب مثبت دادی، ها؟
اندام پهن و درشتی داشت و جمجمه‌ی بزرگ سرش تضاد خنده‌داری با گردن کوتاهش ایجاد می‌کرد. پسر بدی نبود، سال‌ها پیش وقتی که برای درس خواندن به مدرسه‌ی ده بالا رفت، با هم آشنا شدند. آن موقع‌ها هنوز یتیم نبود و هم‌بازی‌های خوبی برای هم بودند. رویاهای بچگانه‌شان این بود که روزی آن‌قدر موفق می‌شوند که دیگر هیچ‌کسی در ده‌های اطراف بی‌سواد نماند؛ آخر بیشتر مشکلاتشان به‌خاطر کمبود آگاهی بود، جامعه اگر علم و فرهنگش افزایش پیدا کند فقر دیگر معنا ندارد. صالح از چهره‌‌ی عبوس دخترک خنده‌اش گرفت که ردیف دندان‌های سفید و مرتبش در پوست تیره‌اش، پدید آمد. پیراهن سفید محلی‌ که تا زانوهایش می‌رسید را بالا داد و روی سنگ‌ریزهای پای آب چمباتمه زد.
- باز که شمشیرت رو غلاف کردی دَه‌‌دَه¹!
عصبی به سوی گوسفندان شتافت.
- دَه‌دَه و کوفت! مسخره‌ام نکن! تو که خوب من رو می‌شناسی.
مشتش را درون آب فرو کرد و سر تکان داد.
- بله، من ترگل گذشته رو خوب می‌شناسم؛ اما این ترسویی که جلوم وایساده رو نه!
چشمان ریز شده‌اش را در صورت عاقل‌اندرسفیه‌اش گرداند.
- طعنه نزن! یعنی چی؟
آبی بر رویش پاشید و کمر راست کرد.
- خودت خوب می‌دونی. ابوداوود همونیه که پدربزرگت سر زمینش جون داد، همونی که پدرم رو کشت و من رو به جای طلبش آورد تا براش کار کنم. تو که ازش متنفر بودی!
لب‌های سرخش، در حصار دندان به سفیدی می‌زد. پلک روی هم فشرد. حوصله‌ی بگو و مگو نداشت.
- همه‌ی این‌هایی که میگی درسته؛ اما من نمی‌خوام مثل پدربزرگم ضعیف باشم، نمی‌خوام مثل بقیه مجبور شم به‌خاطر چندرغاز پول زیر هر بار خفتی خم بشم.
با گفتن این حرف پشت به او کرد و در یک چشم برهم زدن از آن نقطه دور شد. حین راه به حرف‌های صالح می‌اندیشید. آری او دل خوشی از مرد پلید و سنگ‌دل آبادی‌شان نداشت؛ اما این بهترین موقعیت برای کمک به خودش و مردم آبادی بود. صدای سُم قاطر و همهمه‌ی زنانی که از سر زمین می‌آمدند، باعث شد به قدم‌هایش سرعت بیشتری ببخشد تا مجبور نشود سوال‌های بی‌ربطشان را جواب دهد. سراسیمه گوسفند‌ها را به طویله فرستاد. در حیاط، چشمش به مرد تازه‌وارد و پدرش افتاد که روی تخت چوبی، زانو‌به‌زانو کنار هم نشسته‌اند و گپ می‌زنند. نفس‌زنان کنار تخت توقف کرد و ریز سلام داد. پدر برخلاف همیشه در جواب، به خمیدگی سرش اکتفا کرد.
- بَدو² به مادرت کمک کن، وقت ناهاره.
در خیره‌سری نظیر نداشت. افسر جوان مقابلش، بی‌خیال با عقیق سیاه انگشترش بازی می‌کرد. غیض کرده راهی خانه شد. توجهی به حضور سوران که در اتاق بود نکرد و سوی انباری کوچکی که حکم آشپزخانه را برایشان داشت قدم گذاشت. گل‌نساء از حضور سر زده‌اش، دستان خمیری‌اش بی‌کار ماندند. ترگل مجال صحبتی نداد. پهنه‌ی جمع شده‌ی گلیم رنگ و رو رفته‌‌ی زیر پایش را مرتب کرد و بعد، یک دستش را به گودی کمر چسباند.
- برای چی این مرده این‌جا اومده؟ می‌خواد تا کی بمونه؟
لب گزید.
- هی³! صدات رو بیار پایین دختر. پسر مردم از کارش زده و روی ما رِه⁴ زمین ننداخته. اصلاً می‌دانی چه مقام و منزلتی داره؟
بی‌اعتنا، از شیشه‌‌ای که در شکاف انتهای دیوار گِلی کار گذاشته بودند مشغول دید زدن بیرون شد. او این وسط چه‌کاره بود؟ نخودبیار معرکه؟! موهای سیاهش در دست باد می‌رقصید و روی پیشانی‌اش ریخته میشد. سر و ریختش به سیستانی‌ها نمی‌خورد. طرز پوشش هم فرق می‌کرد. چای را با استکان می‌بلعید و مثل خارجکی‌ها، دور دهانش دستمال می‌کشید.
«حیا کن دختر! یک‌ساعته بهش زل زدی که چی؟»
مادر دستانش را درون پیاله‌ی فلزی آب شست و با تأسف به او نگریست.
- یه شبانه‌روز بیکار وایسا، ببین چه میشه. با دست‌های خودت کبریت زیر نفت نکش.
به آهستگی از پنجره فاصله گرفت. ذهن به‌هم ریخته‌اش را با کار سر و سامان می‌داد‌.
- مشکل این‌جاست که نمی‌تونم مثل شما رویایی فکر کنم. ابوداوود بفهمه روزگارمون رو سیاه می‌کنه.
ظرف‌های چینی گل‌سرخ را از درون کابینت آهنی برداشت و به طرف مادرش برگشت. در نگاه تیره‌ی درشتش موجی از نگرانی می‌دوید.
- ولی به خاطر شما دندون روی جیگر می‌ذارم تا ببینم این آقای فردین چند مرده حلاجه!
فردین! الحق و الانصاف با آن هیکل ورزیده و صورت گشاده که لبخند در برابر خط لمیده‌ی میان ابرویش رخ‌نمایی می‌کرد، شباهت بی‌حد و حصری به آن ستاره‌ی قدیمی داشت.


۱- در گویش محلی به خواهر دَه‌دَه می‌گویند‌.
۲- بَدو معادل فارسی‌اش برو نامیده می‌شود.
۳- در گویش سیستانی (هی) برای ابراز تعجب و شگفتی به کار می‌رود.
۴- رِه همان (رو) در کلام سیستانی‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین