- Dec
- 497
- 12,681
- مدالها
- 4
زبان در دهانش تکان نمیخورد. یعنی هنوز هم چنین رسم و رسومات مسخره و قاجاری وجود داشت؟ هیچ در عقلش نمیگنجید. در این مدت اقامتش در روستا، کم به موردهای عجیب و غریب برنخورده بود؛ اما این یکی فرای تصوراتش بود.
- خواهرت خبر داره؟
سرش را میان دستانش گرفت.
- اون همیشه غصههاش رو پنهون میکنه؛ اما من نمیتونم اجازه بدم خواهرم رو ببرن، حتی شده به قیمت خون ریختن نمیذارم.
دلش میخواست بداند خواهر سوران چه کسی بود که آن مرد، به فکر ازدواج با او افتاده بود. یک لحظه خودش را جای سوران گذاشت، تعصبش به غلیان افتاد. فکرش هم تنش را میلرزاند. عصبی از جا برخاست و دور اتاق شروع به قدم زدن کرد.
- دورهی ارباب و رعیتی تموم شده. هیچ ازدواجی که با زور تشکیل نمیشه.
با جوابی که داد، گامهایش خاتمه یافت.
- شما خبر ندارین، طایفهی ما هنوز هم تحت یه نفر اداره میشه؛ اون شخص قدرت زیادی داره و ما هم مجبور به اطاعتیم. اگه برخلاف میلش پیش بریم، چیز خوبی در انتظارمون نیست.
چشم پوشید و خودش را به پنجره رساند. دستگیرهی سست و زهوار دررفتهاش را چرخاند که موجی از باد آلوده وزید و بوی زنندهای بینیاش را پر کرد. غبارهای معلق در هوا، جلوی نور مهتاب را میگرفتند. ذهن خستهاش نمیکشید. سوران از جا بلند شد و به سمت کارفرمایش پیش رفت.
- قربان! من قصدم از اومدن این بود که بتونم یه دو سه روزی از شما مرخصی بگیرم. نمیتونم خونوادهام رو دست تنها بذارم. باید یه فکر اساسی کنم تا بتونم خواهرم رو از این مشکل نجات بدم.
از تعقیب و گریز فضای شلوغ و تاریک حیاط باز ماند. چشمان ریز شدهاش را به صورت ناامید جوان داد.
- الان مرخصی میخوای؟ توی این شرایط... .
درنگش باعث شد فرصت یابد یکجوری نرمش کند.
- روم سیاه، میدونم قربان که توی این وضعیت سخته وظیفهام رو رها کنم؛ اما چندان وقتی نیست، هر آن ممکنه برای بردن خواهرم سر برسن.
چند بار دست پشت گردنش کشید. احساس خلاء میکرد و این شب سرگردان، انگار قرار نبود به پایان برسد.
زیر چشمان خوابآلودش را مالید.
- فعلاً برو سر پستت، بهت خبر میدم.
پسرک کمی در سکوت همانجا ماند و سپس، با شانههایی افتاده از مقابلش ناپدید شد. تا صبح یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشت. ذهن مشغولش را نمیتوانست از آن موضوع پرت کند؛ دوست داشت به هر نحوی که شده به پسرک کمک کند روزهای بعدش هم به همین منوال گذشت. موقع کار تمرکز نداشت، تا جایی که یاسر با تیزبینی فهمید و چند باری به او هشدار داد. آشفته سرش را بین دستانش گرفت و یک آرنجش را به میز چسباند. یاسر با اخم و تخم، پرونده باز شدهی روی میز را بست و ناراضی از روی صندلی بلند شد.
- هیچ معلومه چته؟ احیاناً گلوله که توی مخت فرو نرفته؟
کامپیوتر را خاموش کرد. از دست خودش عصبی بود. بادی که از کولر قدیمی روی دریچه میوزید، تنها صدایی بود که در اتاق شنیده میشد. افکار کج و معوجی که در مغزش چرخ میزد را پس فرستاد.
- شرمنده، یهکم فکرم مشغوله. من... .
دست به معنای سکوت بالا آورد و نگذاشت حرفش را کامل کند. در رود نگاه وحشیاش سرزنش میتاخت.
- توجیه نکن. حتماً باز راجعبه اون دخترهست، نه؟
دهانش باز ماند که از حرص صورت سفیدش به سرخی گرایید و زیر لب چیزی گفت که نفهمید. یاسر، صندلی فلزی پیش رویش را به طرز بدی عقب کشید که از برخورد پایههای زنگزدهاش با کف سنگی اتاق، صدای گوشخراشی از خود ایجاد کرد. امیرعلی، گیج و منگ چشم از صورتش برنمیداشت. روبهرویش نشست و غضبناک، جعبهی سیگاری از جیبش درآورد. بینی باریکش، با آن موهای دوسانتی و سیبیل کوتاه تیره، قیافهاش را به افسران قدیمی آلمان شبیه میکرد.
- اصلاً به تو چه ربطی داره شوهرش چطوره یا نه؟ خودش خربزه خورده، پای لرزشش هم باید بشینه.
بعد فندک زیر آن لولهی کاغذی گرفت. چند ثانیه زمان برد تا دود در هوای خفهی اتاق پیچید. روی صندلی ولو شد و پا روی پا انداخت.
- کی میخوای از فکرش بیرون بیای علی؟ مثل سایه روی کار و زندگیت چنبره زده.
اخمهایش درهم رفت. دروغ چرا؟ یکی از دلایل آشفتگیهای سینوسیاش ماهبانو بود. یاسر هر بار حقیقت را بر زبان میآورد و مزهی تلخش تا مغز و استخوانش نفوذ پیدا میکرد. در مقابل سرزنشهای بیپایانش، سرش پایین بود و سلاحی برای دفاع نداشت.
- این دفعه کار ناتمومم رو تموم میکنم، تو هم موظفی گوش بدی.
چنان سرش را بالا گرفت که گردنش تَرَق صدا داد. پک کوتاهی به سیگارش زد و پوکهاش را درون ظرف کوچک فلزی خالی کرد.
- چیه؟ واسه من چشمهات رو درشت نکن. ازدواج میکنی، اون هم با دخترخالهی صحرا، بلکه آدم شی.
- خواهرت خبر داره؟
سرش را میان دستانش گرفت.
- اون همیشه غصههاش رو پنهون میکنه؛ اما من نمیتونم اجازه بدم خواهرم رو ببرن، حتی شده به قیمت خون ریختن نمیذارم.
دلش میخواست بداند خواهر سوران چه کسی بود که آن مرد، به فکر ازدواج با او افتاده بود. یک لحظه خودش را جای سوران گذاشت، تعصبش به غلیان افتاد. فکرش هم تنش را میلرزاند. عصبی از جا برخاست و دور اتاق شروع به قدم زدن کرد.
- دورهی ارباب و رعیتی تموم شده. هیچ ازدواجی که با زور تشکیل نمیشه.
با جوابی که داد، گامهایش خاتمه یافت.
- شما خبر ندارین، طایفهی ما هنوز هم تحت یه نفر اداره میشه؛ اون شخص قدرت زیادی داره و ما هم مجبور به اطاعتیم. اگه برخلاف میلش پیش بریم، چیز خوبی در انتظارمون نیست.
چشم پوشید و خودش را به پنجره رساند. دستگیرهی سست و زهوار دررفتهاش را چرخاند که موجی از باد آلوده وزید و بوی زنندهای بینیاش را پر کرد. غبارهای معلق در هوا، جلوی نور مهتاب را میگرفتند. ذهن خستهاش نمیکشید. سوران از جا بلند شد و به سمت کارفرمایش پیش رفت.
- قربان! من قصدم از اومدن این بود که بتونم یه دو سه روزی از شما مرخصی بگیرم. نمیتونم خونوادهام رو دست تنها بذارم. باید یه فکر اساسی کنم تا بتونم خواهرم رو از این مشکل نجات بدم.
از تعقیب و گریز فضای شلوغ و تاریک حیاط باز ماند. چشمان ریز شدهاش را به صورت ناامید جوان داد.
- الان مرخصی میخوای؟ توی این شرایط... .
درنگش باعث شد فرصت یابد یکجوری نرمش کند.
- روم سیاه، میدونم قربان که توی این وضعیت سخته وظیفهام رو رها کنم؛ اما چندان وقتی نیست، هر آن ممکنه برای بردن خواهرم سر برسن.
چند بار دست پشت گردنش کشید. احساس خلاء میکرد و این شب سرگردان، انگار قرار نبود به پایان برسد.
زیر چشمان خوابآلودش را مالید.
- فعلاً برو سر پستت، بهت خبر میدم.
پسرک کمی در سکوت همانجا ماند و سپس، با شانههایی افتاده از مقابلش ناپدید شد. تا صبح یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشت. ذهن مشغولش را نمیتوانست از آن موضوع پرت کند؛ دوست داشت به هر نحوی که شده به پسرک کمک کند روزهای بعدش هم به همین منوال گذشت. موقع کار تمرکز نداشت، تا جایی که یاسر با تیزبینی فهمید و چند باری به او هشدار داد. آشفته سرش را بین دستانش گرفت و یک آرنجش را به میز چسباند. یاسر با اخم و تخم، پرونده باز شدهی روی میز را بست و ناراضی از روی صندلی بلند شد.
- هیچ معلومه چته؟ احیاناً گلوله که توی مخت فرو نرفته؟
کامپیوتر را خاموش کرد. از دست خودش عصبی بود. بادی که از کولر قدیمی روی دریچه میوزید، تنها صدایی بود که در اتاق شنیده میشد. افکار کج و معوجی که در مغزش چرخ میزد را پس فرستاد.
- شرمنده، یهکم فکرم مشغوله. من... .
دست به معنای سکوت بالا آورد و نگذاشت حرفش را کامل کند. در رود نگاه وحشیاش سرزنش میتاخت.
- توجیه نکن. حتماً باز راجعبه اون دخترهست، نه؟
دهانش باز ماند که از حرص صورت سفیدش به سرخی گرایید و زیر لب چیزی گفت که نفهمید. یاسر، صندلی فلزی پیش رویش را به طرز بدی عقب کشید که از برخورد پایههای زنگزدهاش با کف سنگی اتاق، صدای گوشخراشی از خود ایجاد کرد. امیرعلی، گیج و منگ چشم از صورتش برنمیداشت. روبهرویش نشست و غضبناک، جعبهی سیگاری از جیبش درآورد. بینی باریکش، با آن موهای دوسانتی و سیبیل کوتاه تیره، قیافهاش را به افسران قدیمی آلمان شبیه میکرد.
- اصلاً به تو چه ربطی داره شوهرش چطوره یا نه؟ خودش خربزه خورده، پای لرزشش هم باید بشینه.
بعد فندک زیر آن لولهی کاغذی گرفت. چند ثانیه زمان برد تا دود در هوای خفهی اتاق پیچید. روی صندلی ولو شد و پا روی پا انداخت.
- کی میخوای از فکرش بیرون بیای علی؟ مثل سایه روی کار و زندگیت چنبره زده.
اخمهایش درهم رفت. دروغ چرا؟ یکی از دلایل آشفتگیهای سینوسیاش ماهبانو بود. یاسر هر بار حقیقت را بر زبان میآورد و مزهی تلخش تا مغز و استخوانش نفوذ پیدا میکرد. در مقابل سرزنشهای بیپایانش، سرش پایین بود و سلاحی برای دفاع نداشت.
- این دفعه کار ناتمومم رو تموم میکنم، تو هم موظفی گوش بدی.
چنان سرش را بالا گرفت که گردنش تَرَق صدا داد. پک کوتاهی به سیگارش زد و پوکهاش را درون ظرف کوچک فلزی خالی کرد.
- چیه؟ واسه من چشمهات رو درشت نکن. ازدواج میکنی، اون هم با دخترخالهی صحرا، بلکه آدم شی.
آخرین ویرایش: