جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,352 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
زبان در دهانش تکان نمی‌خورد. یعنی هنوز هم چنین رسم و رسومات مسخره و قاجاری وجود داشت؟ هیچ در عقلش نمی‌گنجید. در این مدت اقامتش در روستا، کم به موردهای عجیب و غریب برنخورده بود؛ اما این یکی فرای تصوراتش بود.
- خواهرت خبر داره؟
سرش را میان دستانش گرفت.
- اون همیشه غصه‌هاش رو پنهون می‌کنه؛ اما من نمی‌تونم اجازه بدم خواهرم رو ببرن، حتی شده به قیمت خون ریختن نمی‌ذارم.
دلش می‌خواست بداند خواهر سوران چه کسی بود که آن مرد، به فکر ازدواج با او افتاده بود. یک لحظه خودش را جای سوران گذاشت، تعصبش به غلیان افتاد. فکرش هم تنش را می‌لرزاند. عصبی از جا برخاست و دور اتاق شروع به قدم زدن کرد‌.
- دوره‌ی ارباب و رعیتی تموم شده. هیچ ازدواجی که با زور تشکیل نمی‌شه.
با جوابی که داد، گام‌هایش خاتمه یافت.
- شما خبر ندارین، طایفه‌‌ی ما هنوز هم تحت یه نفر اداره میشه؛ اون شخص قدرت زیادی داره و ما هم مجبور به اطاعتیم. اگه برخلاف میلش پیش بریم، چیز خوبی در انتظارمون نیست.
چشم پوشید و خودش را به پنجره رساند. دستگیره‌ی سست و زهوار دررفته‌اش را چرخاند که موجی از باد آلوده وزید و بوی زننده‌ای بینی‌اش را پر کرد. غبارهای معلق در هوا، جلوی نور مهتاب را می‌گرفتند. ذهن خسته‌اش نمی‌کشید. سوران از جا بلند شد و به سمت کارفرمایش پیش رفت.
- قربان! من قصدم از اومدن این بود که بتونم یه دو سه روزی از شما مرخصی بگیرم. نمی‌تونم خونواده‌ام رو دست تنها بذارم. باید یه فکر اساسی کنم تا بتونم خواهرم رو از این مشکل نجات بدم.
از تعقیب و گریز فضای شلوغ و تاریک حیاط باز ماند. چشمان ریز شده‌اش را به صورت ناامید جوان داد.
- الان مرخصی می‌خوای؟ توی این شرایط... .
درنگش باعث شد فرصت یابد یک‌جوری نرمش کند.
- روم سیاه، می‌دونم قربان که توی این وضعیت سخته وظیفه‌ام رو رها کنم؛ اما چندان وقتی نیست، هر آن ممکنه برای بردن خواهرم سر برسن.
چند بار دست پشت گردنش کشید. احساس خلاء می‌کرد و این شب سرگردان، انگار قرار نبود به پایان برسد.
زیر چشمان خواب‌آلودش را مالید.
- فعلاً برو سر پستت، بهت خبر میدم.
پسرک کمی در سکوت همان‌جا ماند و سپس، با شانه‌هایی افتاده از مقابلش ناپدید شد. تا صبح یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشت. ذهن مشغولش را نمی‌توانست از آن موضوع پرت کند؛ دوست داشت به هر نحوی که شده به پسرک کمک کند‌ روزهای بعدش هم به همین منوال گذشت. موقع کار تمرکز نداشت، تا جایی که یاسر با تیزبینی فهمید و چند باری به او هشدار داد. آشفته سرش را بین دستانش گرفت و یک آرنجش را به میز چسباند. یاسر با اخم و تخم، پرونده باز شده‌ی روی میز را بست و ناراضی از روی صندلی بلند شد.
- هیچ معلومه چته؟ احیاناً گلوله که توی مخت فرو نرفته؟
کامپیوتر را خاموش کرد. از دست خودش عصبی بود. بادی که از کولر قدیمی روی دریچه می‌وزید، تنها صدایی بود که در اتاق شنیده میشد. افکار کج و معوجی که در مغزش چرخ می‌زد را پس فرستاد‌.
- شرمنده، یه‌کم فکرم مشغوله. من... .
دست به معنای سکوت بالا آورد و نگذاشت حرفش را کامل کند. در رود نگاه وحشی‌اش سرزنش می‌تاخت.
- توجیه نکن. حتماً باز راجع‌به اون دختره‌ست، نه؟
دهانش باز ماند که از حرص صورت سفیدش به سرخی گرایید و زیر لب چیزی گفت که نفهمید. یاسر، صندلی فلزی پیش رویش را به طرز بدی عقب کشید که از برخورد پایه‌های زنگ‌زده‌اش با کف سنگی اتاق، صدای گوش‌خراشی از خود ایجاد کرد. امیرعلی، گیج و منگ چشم از صورتش برنمی‌داشت. رو‌به‌رویش نشست و غضبناک، جعبه‌ی سیگاری از جیبش درآورد. بینی باریکش، با آن موهای دو‌سانتی و سیبیل کوتاه تیره، قیافه‌اش را به افسران قدیمی آلمان شبیه‌ می‌کرد.
- اصلاً به تو چه ربطی داره شوهرش چطوره یا نه؟ خودش خربزه خورده، پای لرزشش هم باید بشینه.
بعد فندک زیر آن لوله‌ی کاغذی گرفت. چند ثانیه زمان برد تا دود در هوای خفه‌ی اتاق پیچید. روی صندلی ولو شد و پا روی پا انداخت.
- کی می‌خوای از فکرش بیرون بیای علی؟ مثل سایه روی کار و زندگیت چنبره زده.
اخم‌هایش درهم رفت. دروغ چرا؟ یکی از دلایل آشفتگی‌‌های سینوسی‌اش ماه‌بانو بود. یاسر هر بار حقیقت را بر زبان می‌آورد و مزه‌ی تلخش تا مغز و استخوانش نفوذ پیدا می‌کرد. در مقابل سرزنش‌های بی‌پایانش، سرش پایین بود و سلاحی برای دفاع نداشت.
- این دفعه کار ناتمومم رو تموم می‌کنم، تو هم موظفی گوش بدی.
چنان سرش را بالا گرفت که گردنش تَرَق صدا داد. پک کوتاهی به سیگارش زد و پوکه‌اش را درون ظرف کوچک فلزی خالی کرد.
- چیه؟ واسه من چشم‌هات رو درشت نکن. ازدواج می‌کنی، اون هم با دخترخاله‌ی صحرا، بلکه آدم شی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
در این وضعیت نمی‌دانست بخندد یا عصبی شود. یاسر مثل آقابزرگ‌ها، تنها راه نجات را با زن دادن می‌دید و عصا را تا آخر درون پهلویش فرو کرده بود. همان یک‌باری که با دخترخاله‌ی گرام نامزدش دیدار کرده بود برای هفت‌پشتش بس بود. دخترک شر! لیوان شربت را روی پیراهنش خالی کرد و بعد از کلی بد و بیراه، او را عتیقه‌ی باستانی خواند. پوزخندی از یادآوری آن روز بر لبانش نشست.
- این حرف‌ها رو بی‌خیال برادر من. اصلاً بحث ماه‌بانو نیست، موضوع یه چیز دیگه‌ست.
چشم تنگ کرد و بی‌حوصله پوف کشید.
- خب چیه؟ بگو ما هم بدونیم!
نگاه از صفحه‌ی خاموش مانیتور گرفت. آنتن‌دهی به شدت ضعیف بود و نبود اینترنت کلافگی‌اش را بیشتر می‌کرد.
- مربوط به سرباز بامریه.
یک تای ابروی پهن و شکسته‌اش بالا رفت.
- ای بابا! سرباز بامری چی‌؟
انگشت به دو گوشه‌ی لبش چسباند و مستقیم به صورتش زل زد.
- چند شب پیش اومد پیشم، بزرگ طایفه‌شون دو تا زن داره و حالا دوباره فیلش یاد هندوستان کرده!
مات ماند. انگار قضیه جالب به‌نظر می‌رسید. باقی ماجرا را شمرده‌شمرده برایش گفت که صورتش لحظه‌به‌لحظه تغییر رنگ می‌داد. از وضعیت خانوادگی سوران برآشفت و ابراز ناراحتی کرد.
- بی‌پدر خوش‌اشتها هم هست!
از جایش بلند شد. در قفسه‌ی چوبی گوشه‌ی دفتر، شروع به گشتن اسناد مورد نیاز کرد. لحن شوخ و لوده یاسر، باعث شد دست از تجسس بردارد.
- ولی کیس خوبیه ها علی! به‌نظرم عین این قهرمان‌ها باید بری توی طایفه‌شون و با اون آدم دست‌به‌یقه شی. لقبت رو فردین می‌ذارن.
گره‌ای بین ابروهایش افتاد. یک لحظه با یک من عسل هم نمی‌توانستی او را بخوری و حال بانمک‌بازی‌اش گل کرده بود. تیز به طرفش برگشت. لب‌های به‌هم چفت شده‌اش نشان می‌داد که دارد زور می‌زند نخندد.
- مگه فیلمه مرد؟ دارم میگم اون بیچاره‌ها توی دردسر افتادن، اصلاً زمان خوبی واسه‌ی شوخی نیست.
به دنبال جمله‌اش سرش را درون پوشه‌ها فرو کرد. این پرونده‌ی جدید تمام اعصابش را به‌هم ریخته بود. موضوعی مربوط به قاچاق اسلحه و مواد که در پشت پرده، باندی آن‌ها را هدایت می‌کرد. یاسر با این حالت رفیقش، لبخند از روی لبش پاک شد و شعله‌ی گرم چشمانش، یخ زد. با فندک نقره‌ایش که طرح گرگ سیاهی داشت، روی میز ضرب گرفت.
- می‌ترسم این حس انسان‌دوستانه‌ات یه وقت کار دستت بده. توی کله‌ات چی می‌گذره استوار؟
دفتر قطوری که مربوط به پرونده‌های قدیمی بود را برداشت و پشت میز جا گرفت. کورسوی نورانی در سیاه‌چاله‌های ذهنش پرتو گرفت. خونسرد و مصمم به چهره‌ی کارآگاه‌گونه‌اش که مو را از ماست بیرون می‌کشید خیره شد.
- کاری که برای رضایت خدا باشه مشکلی برای آدم ایجاد نمی‌کنه.
بی‌توجه به قیافه‌ی موشکافانه‌اش، دفتر کهنه و قدیمی را گشود.
- نترس ستوان، بهم اعتماد کن.
از روی تاسف سری تکان داد و چیزی نگفت. هر چه بیشتر پاپیچ میشد بدتر می‌کرد. امیرعلی جدا از همکار دوستش بود و نمی‌خواست مشکل جدیدی برایش ایجاد شود. بعد از تحقیق چند ساعته، توانستند یک سرنخ‌هایی از خلافکار اصلی و رئیس باند پیدا کنند و کمی از خستگی‌شان را ربود. فردای آن روز شیفتش را که تحویل داد، بعد از چرت کوتاهی، لباس نظامی‌اش را با یک تیپ رسمی عوض کرد و از اتاق استراحت خارج شد. یکی از سربازها که نامش محمد بود، در حین نگهبانی، از بالای برجک برایش احترام گذاشت.
- خسته‌نباشید قربان.
سر بالا گرفت. نور مستقیم آفتاب بر چهره‌ی گوشت‌آلود و خپلش سایه انداخته بود. طبق عادت دست روی شقیقه‌اش گذاشت.
- خداقوت پسر! سوران کجاست؟
کلاه تیره لبه‌دارش را مرتب کرد و جوری که به گوشش برسد صدایش را بالا برد:
- پیش پای شما رفت نمازخونه.
سری تکان داد و راهش را به همان سمت کج کرد. از پله‌های هلالی و کم‌عرض ساختمان سیمانی بالا رفت و داخل شد. چشم گرداند که پسرک را نشسته بر سجده دید. لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست. این‌جا تنها نقطه‌ی آرامش سربازان بود. بدون کفش روی فرش‌های یک‌دست سبز زیر پایش قدم برداشت. خوب می‌دانست که در این چند روز دندان روی جگر گذاشته است. کتاب دعایی به دست گرفت و بیخ دیوار نشست. سوران بعد از اتمام نمازش سجاده‌اش را بست و ایستاد. از دیدن استوار، یکه‌خورده میخکوب ماند؛ حتی یادش رفت سلام نظامی دهد.
- ق... قربان؟!
چشم از آیه‌ها گرفت و به قیافه‌ی مات پسرک داد. انتظار دیدنش را نداشت. یا‌علی گویان از جا برخاست.
- قبول باشه پسر.
کتاب دعا را زیارت کرد و سرجایش نهاد. لبخندزنان برگشت. پسرک، کنار ستون خشکش زده بود. قدمی پیش گذاشت.
- فکر نکن قولم یادم رفته، ما حرفمون حرفه سوران‌خان، فقط یه سه روز باید بهم مهلت بدی.
ابروهایش بالا پرید. تا به او رسید، دست روی شانه‌اش گذاشت و تبسمی کرد. رودی از شوق در چشمان یرقانی و خسته‌ی پسرک دوید؛ اما ناگهان غبار غمی جلوی شادی صورتش را گرفت و نگاهش به پایین کشیده شد.
- ابوداوود حرف هیچ‌کَس رو نمی‌خونه استوار، می‌ترسم حرف نامربوطی بهتون بزنه و ... .
دست به دور شانه‌اش حلقه کرد و میان حرفش پرید:
- این‌طور که تو از اون مرد تعریف می‌کنی، مشتاق شدم ببینمش. برادرت رو دست‌کم نگیر.
در مقابل چشمان گرد شده‌ی پسرک، از او فاصله گرفت و نزدیک ضلع درب ایستاد.
- صبر کن، همه چی ردیف میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
از اتومبیلش پیاده شد و درب‌ها را قفل کرد. با گرفتن وام و فروختن طلاهایش، توانست یک پراید هاچبک بخرد. برایش باارزش بود. با باز کردن مطب، کم‌کم سر و کله‌ی بیمارها هم پیدا شد. خیالش سمت روزهای تیره و تار گذشته چرخید. حسام آن اوایل با محبت سعی داشت همه چیز را طبق روال سابق برگرداند؛ اما او شکسته بود، حس یاس و ناامیدی بر دلش حکم‌رانی می‌کرد. با کار سرگرم میشد و در خانه هم به زور دو کلام صحبت می‌کردند. آن مرد هم از این بی‌توجهی خسته شد و تلاشی برای بهبودی رابطه انجام نداد. مثل دو روح کنار هم زندگی می‌کردند. دیگر برایش مهم نبود چه غلطی می‌کند؛ با کار کردن در مطب می‌توانست خرج خودش را دربیاورد و ذره‌ای محتاچ پول‌های کسی نباشد. شاید سرنوشت او تنهایی بود؛ نباید به عشق و محبت کسی تکیه می‌کرد. مرد بیمار، با آن چشم‌های سیاه متعجبی که از پشت عینک مستطیلی فریم آبی‌اش، نمایان بود، به اویی که در این گرما چای می‌نوشید خیره‌خیره نگاه می‌کرد. آهی کشید و قرص قرمز رنگ کوچکی که تازگی‌ها وصله‌ی جانش شده بود را با چای داغ قورت داد. حسام از نفس‌تنگی‌های وقت و بی‌وقتش خبر نداشت. نگاهی به عقربه‌ی کوچک ساعت که پنج را نشان می‌داد انداخت. بیماران از معطل ماندن به ستوه آمده و کم‌کم صدای اعتراضشان بلند شد. یکی از دور، با لحن نه‌چندان دوستانه نطق کرد:
- خانم من دیشب واسه ساعت پنج نوبت گرفته بودم، اگه قرار بود دکتر پیداش بشه تا الان می‌اومد.
با گفتن این حرف بقیه هم به تبعیت از او یکی‌یکی گله و شکایت می‌کردند. لب گزید. تنها از پس این همه لشگر آدم برنمی‌آمد. تلفن را برداشت و دست به معنی سکوت بالا گرفت.
- لطفاً یه چند لحظه آروم باشید.
بوق مکرر اشغال، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. ناامید تلفن را پایین آورد. همان لحظه درب باز شد و دکتر با چهره‌ای به‌هم ریخته و کلافه پا در مطب گذاشت. لحظاتی طول کشید که جو به حالت عادی برگشت. به احترامش ایستاد و متعجب، سر و وضع نامناسب و موهای شلخته‌اش را رصد کرد. عجیب بود که مثل همیشه کت و شلوار اتو‌ کشیده به تن نداشت.
- دیر کردین آقای دکتر، خدای نکرده اتفاق بدی افتاده؟
با این سوال، مجبور شد میان راه بایستد. بین دو ابرویش را فشرد و نیم‌چرخی به طرفش زد.
- چیز مهمی نیست خانم، یه قهوه و مسکن برام بیارید.
صدای دورگه و خسته‌اش خبر خوبی را نمی‌رساند و آن موقع نفهمید چه چیزی باعث این حال آشفته‌ی آقای دکتر شده است.
***
صدای چک‌چک آب در برخورد با سینک، آزارش می‌داد. حسام که از سفر کاری‌اش برگردد، به او می‌گفت که لوله‌های این خانه را درست کند. از بوی خاک، بینی‌اش به قلقلک افتاد و عطسه‌اش آمد. جای خانم‌جان خالی که با دیدن این وضع خانه، به‌حتم گیس تا گیسش را می‌برید. زنگ درب به صدا درآمد. دست از کار کشید و سلانه‌سلانه به سمت آیفون رفت. با دیدن شخص پشت مانیتور، سریع دکمه را فشار داد و به اتاق شتافت تا سر و وضعش را درست کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
از بوی تند عرق، بینی‌اش چین افتاد. با اسپری بلوبری‌اش دوش گرفت و تاپ و شلوارک نخی پوشید که رویش گل‌های ریز آب‌رنگی به چشم می‌خورد. وقتی که از راهرو گذشت، با دیدن حال و روز حنانه، متعجب در آستانه‌ی سالن ایستاد. چشمان سرخ و متورم و نوک بینی قرمز شده‌اش که مدام آن را بالا می‌کشید دلشوره به قلبش تزریق کرد. تکانی به خودش داد و نزدیکش شد.
- خوش اومدی! بیا بشین.
دست پشتش گذاشت و سمت مبل‌ها هدایتش کرد. در خیال خودش می‌خواست همه چیز را عادی جلوه دهد. به آشپزخانه رفت تا چیزی برای پذیرایی پیدا کند. یخچال که مثل صحرای سومالی بود! اگر حسام نباشد که او با نان و پنیر هم سیر میشد. حنانه روی اولین مبل وا رفت و بند کیفش را از روی شانه‌هایش پایین داد.
- نمی‌خواد چیزی بیاری، میل ندارم.
پشت اپن ایستاد و لبخند مصنوعی کنج لبش نشاند.
- الان برمی‌گردم.
چیزی نگفت و کلافه، دست بر سرش گرفت. به جای آن موهای شلاقی آزاد که تا کمر می‌رسید و چتری‌های قشنگش را به نمایش می‌گذاشت، با بی‌رحمی گیسوان بلند طلایی‌اش را دم‌اسبی بسته بود. یک جای کار می‌لنگید. این روزها آقای دکتر هم مثل سابق حوصله‌ی کار کردن نداشت. بعد از دقایقی، چای‌ را درون فنجان‌های خال‌قرمزی‌اش ریخت و با پولکی به سالن برگشت. دخترک انگار که در این دنیا سیر نمی‌کرد و به نقطه‌ی نامعلومی می‌نگریست. کنارش نشست و سینی را وسط میز گذاشت.
- سر دماغ نیستی! اتفاقی افتاده؟
لحنش ملایم بود؛ اما انگار از خواب بیدارش کرده باشد. تکان خفیفی خورد و گنگ به طرفش برگشت. یک لحظه از دو گوی عسل بی‌فروغش غمگین گشت. لب‌هایش هرگز از لبخند پاک نمی‌شد؛ اما انگار بال و پرش را قیچی کرده باشند. انتظار داشت مثل هر بار با دیدن لباس گل و گشادش مسخره‌اش کند و بگوید:
«تو دیگه چه جور زنی هستی؟ جلوی داداشم هم همین مدلی می‌گردی؟»
دلواپس خودش را به سمتش کشید و بازویش را گرفت.
- مگه نگفتی من مثل خواهرتم، پس چرا مشکلت رو برام نمی‌گی؟
پوزخند سردی روی لبان بی‌رنگ و خشکش جان گرفت‌ و پسش زد.
- تو که من رو فراموش کردی.
مات ماند. شاید هم حق با او بود. بعد از آن اتفاق ناخودآگاه از خانواده‌ی حسام فاصله گرفت، گویی که آن‌ها را مقصر گل‌آلود شدن زندگی‌‌اش می‌دانست و با خود می‌گفت: «چرا همون اول نگفتن پسرشون چه‌جور آدمیه و این‌قدر برای ازدواجش عجله داشتن؟»
خیلی از خانواده‌های این‌چنینی را دیده بود که برای سر‌به‌راه کردن پسرشان چاره‌ی راه را ازدواج می‌بینند، بی‌آن‌که ذره‌ای به فکر آن دختر باشند و با خودشان نمی‌گویند این وسط یک بیچاره‌ای بدبخت و آینده‌اش تباه می‌شود. این افکار مثل خوره شب و روز به سراغش می‌آمد و بالطبع روی اخلاقش با اطرافیان تاثیر می‌گذاشت. در این گیر و دار، بهتر دید بحث را به سمت و سوی دیگری بکشاند. دست یخ‌زده‌اش را بین انگشتانش گرفت. حنانه را سوای بقیه، مثل خواهر نداشته‌اش دوست داشت و نمی‌خواست موضوعی باعث ناراحتی‌اش شود.
- این حرف‌ها چیه؟ آقای دکتر هم یه جور دیگه، می‌ترسم چیزی بپرسم اوقات تلخی کنه. بین شما چی‌شده، هان؟
انگار منتظر یک تلنگر بود که بغض کهنه‌ی دلش سر باز کند. چشمانش به سرعت پر از اشک شد و چانه‌اش لرزید.
- برام مهم نیست، بره به درک!
ابروهایش بالا پرید. حنایی که سیامک‌سیامک از دهانش نمی‌افتاد، حال چگونه درباره‌اش همچین حرفی می‌زد؟ گریه‌های مظلومانه‌اش دلش را ریش کرد‌. دلسوزانه در آغوشش گرفت. محتاج یک شانه بود که غصه‌هایش را بیرون بریزد. هق‌هقش در چهاردیواری کوچک خانه شکست.
- بهم دروغ گفت... ماهی... از... ازش متنفرم.
خودش کم مشکل نداشت، اکنون باید سنگ‌صبور بقیه هم میشد.
- درست بگو بفهمم دختر! چه دروغی؟ با گریه که چیزی حل نمی‌شه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
از آغوشش بیرون آمد و موهای نامرتب و چسبیده به پیشانی‌اش را کنار زد.‌ هق‌هق راه تنفسش را بست و سکسکه گریبان‌گیرش شد. عجولانه به آشپزخانه شتافت و برایش لیوان آب‌قندی درست کرد. وقتی که به نزدش بازگشت، هنوز بی‌صدا می‌گریست. یک نگاه به شومیز چروکش انداخت و پوزخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست. همانی که زن‌دایی‌اش برایش از مشهد آورده بود و حنانه به‌خاطر رنگ طوسی و پاپیون بزرگ روی کمرش، تا یک‌ماه بد و بیراه به سلیقه‌اش می‌گفت. کنارش جا گرفت.
- بگیرش، داری از حال میری.
چانه‌ی لرزانش را جمع کرد و مقابل پافشاری‌اش تسلیم شد. خنکی نوشیدنی، جگر سوزانش را کمی التیام داد. دست دور لبان نم‌زده‌اش کشید و لیوان آب نصفه را روی میز گذاشت.
- خود... خودم دیدمش. یه... یه دختره بود به اسم کتی!
گوش‌هایش تیز شدند و دقت به خرج داد. پس پای یک زن در میان بود! با جوابی که داد، گره‌های ذهنش یکی‌یکی خودنمایی کردند.
- کتی دوست دختر سابقش بود. اومد پیشم، بهم گفت... .
لب فرو بست. قطره‌های اشک، تا چانه‌اش امتداد یافت. ادامه دادن به این قصه دردناک، مثل نوشیدن جام زهر بود که روح را از وجودش می‌ربود. ماه‌بانو از این تاخیر ملالت‌آور طاقت نیاورد و دست روی شانه‌اش گذاشت.
- می‌خوای چی بگی حنا؟
بزاق دهانش را قورت داد و مشغول بازی با انگشتان پهن و کوتاهش شد. جای خالی حلقه‌ای که نشان علاقه‌شان بود، در انگشتش سنگینی می‌کرد. پلک‌های خیسش را به‌هم فشرد و از راز خفته پرده برداشت:
- گفت سیامک قبلاً عاشق دختر دیگه‌ای بوده، حتی چند ماه با هم نامزد بودن.
حیرت‌زده به مبل چسبید. صوت صدایش، به مانند پژواک در خانه پیچید و گوش‌هایش زنگ زد. حنانه از فرط حرص و بغض نفس‌های تند و صداداری می‌کشید.
- چقدر ساده بودم. اون یه بازیگره! راحت من رو عروسک خیمه‌شب بازی خودش کرد. می‌دونی چه حالی شدم عکس‌هاش رو با اون دختره دیدم؟
با گفتن این حرف، قلوه سنگ میان گلویش ترکید و اشک همچون فواره از چشمانش بیرون زد. دست دور تن لرزان و نحیفش پیچید و سرش را نوازش کرد.
- شاید اشتباهی شده دختر. اصلاً... اصلاً از کجا معلوم همه‌ی این‌ها دروغ نباشه؟
این جمله را در حالتی بر زبان آورد که خودش هم کمی به حسش شک داشت؛ اما باید قدری دردش را تسکین می‌داد تا اصل قضیه برملا شود. حنانه خس‌خس‌کنان از او فاصله گرفت و آب بینی‌اش را بالا کشید.
- عکس که د... دروغ نمیگه، یارو با مدرک پیشم اومد. تو... توی گذشته... هر... هر غلطی کرده به درک، ولی... .
مکث کرد و مستاصل نگاهش کرد.
- ولی ماهی، اون... اون نامزد داشته، قرار بود باهاش ازدواج کنه.
دست جلوی دهان گرفت و رویش را پنهان کرد. دلش برایش کباب بود. حنانه تمام احساسات پاک و دست‌نخورده‌اش را پای سیامک گذاشت و حال طبیعی به نظر می‌رسید که چنین واکنشی نشان دهد. در آن‌سو، نمی‌توانست باور کند که آقای دکتر حنانه را بازی داده باشد. از قفس خیالات تیره‌اش خارج شد و سعی کرد دلداری‌اش دهد.
- الان هر چی بگی حق داری؛ ولی من مطمئنم سیامک بهت علاقه داره.
محکم به طرفش برگشت و هیستریک‌وار سرش را به چپ و راست گرداند.
- نه، نه، سرتاپاش فریب و تظاهره. من رو بگو اسیر چرب‌زبونیش شدم. اون کارش اینه دخترهای مردم رو عاشق خودش کنه و بعد خیلی راحت از کنارشون رد شه. نمی‌بخشمش، هرگز نمی‌بخشمش‌.
از نگاه و کلام نفرت‌آلودش ترسید. دست سردش را میان پنجه‌های گرمش گرفت.
- باشه، باشه آروم باش. من فقط میگم الان توی عصبانیت تصمیم نگیر.‌ باهاش حرف بزن، شاید ترسیده بگه و از دستت بده.
عصبی خندید و بی‌رحمانه کش موهایش را باز کرد.
- من با اون شارلاتان حرفی ندارم. کتی می‌گفت عاشق اون دختره بوده، حتی تا پای ازدواج هم رفتن. چقدر خر بودم، احمق‌تر از من وجود نداره!
کم‌کم داشت شاخ درمی‌آورد. به دکتر این وصله‌ها نمی‌چسبید. در کار خدا می‌ماند؛ حسام زندگی شیوا را نابود کرد و حال خواهرش باید در تب عشق می‌سوخت. کاش تاوان هر چیزی را از خود آدم می‌گرفتند نه اطرافیانش. هر طور که بود حنانه را تا شب پیش خودش نگه داشت و سعی کرد با حرف زدن آرامش کند که مبادا فکر احمقانه‌ای از او سر بزند. با زور آرام‌بخش خوابید. تا نیمه‌های شب بالای سرش بیدار ماند. یک آرنجش را تکیه‌گاه سرش روی بالش گذاشت و ملحفه‌ی نازک سنگدوزی شده را روی تن مچاله‌‌ی دخترک مرتب کرد. انگار تصویر گذشته‌ی خودش را در آیینه‌ی پیش رویش می‌دید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
دخترک ترسو و ساده‌ای که ندانسته با زندگی خودش بازی کرد. آدمی که بخواهد وارد زندگی مشترک شود، نباید با یک شک و تهمتی که از روی فشار طرف مقابل باشد همه چیز را دور بیندازد و از سر لجبازی بچگانه، لگد به بختش بزند. امیرعلی هم همین‌طور، او هم کم سهل‌انگاری نکرد و هر دو در آتش ندانم‌کاری خودشان سوختند و شاید همین‌ تجربه‌ها باعث بشود که شخصیتشان به مرور زمان پخته گردد. حنانه هم باید با سیامک صحبت می‌کرد و به او فرصت توضیح می‌داد. یک چیزی این وسط عجیب بود، اگر سیامک به دختر دیگری علاقه داشت چرا ازدواجش به‌هم خورد؟ پلک‌های سنگینش، به او مجال کنجکاوی بیشتر را نداد و کمی بعد، در عالم بی‌خبری فرو رفت.
***
دمای کولر را پایین‌تر گذاشت. کنار تک پنجره‌ی درون هال، پایین مبل‌ها، میان کوسن‌های دورش لم داد و به ادامه‌ی خواندن رمان محبوب خارجی‌اش پرداخت. این نقطه نور کمتری داشت و چشمانش را اذیت نمی‌کرد. آن‌قدر محو سطرهای کتاب بود که گذر زمان را متوجه نمی‌شد. با اشتیاق فراوان صفحه دیگری را ورق زد که ناگهان به جمله‌ی عجیبی برخورد. نگاهش میخکوب ماند.
«تمام ناملایمات و سختی‌های زندگی که فکر می‌کنی آرزوهایت را بر باد برده، همان کام نهنگی است که مثل پینوکیو درونش زندگی می‌کنی و لحظه‌به‌لحظه ناتوانت می‌کند. اگر خود را از شر آن هیولای غول‌پیکر نجات دهی، سعادت و خوش‌شانسی، در دنیای بیرون انتظارت را می‌کشد.»
لب‌هایش از خواندن باز ماندند. حتی پلک هم به زور می‌زد. یک‌آن دلش برای قلب رنج کشیده‌اش سوخت. چطور می‌توانست نادیده‌اش بگیرد و با بی‌رحمی به خودش آسیب بزند؟ جمله را چندین بار برای خودش تکرار کرد. منظور از کام نهنگ، ادامه دادن به زندگی کنونی‌اش بود؟ شاید هم اشاره به این داشت که باید از گذشته‌ی شیرینش دل بکند و خودش را با شرایط موجود وقف دهد. صدای واق‌واق بارلی، سگ بامزه‌ی همسایه رو‌به‌رویی، باعث شد که افکارش بی‌نتیجه بماند و یاد قرارش با سیامک بیفتد. ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش زد و سریع از جای جست. جوراب‌هایش را به زحمت از زیر مبل برداشت. اتاق مثل بازار شام بود! درون کمد که شتر با بارش گم میشد لباس مناسبی پیدا کرد و جلوی آینه‌ی قدی مشغول پوشیدن شد. کمی عطر به مچ و گردنش مالید و آرایش مختصری کرد تا صورتش رنگ بگیرد. پا که از آپارتمان بیرون گذاشت، گرمای تابستان به صورتش تابید. میان غلغله‌ی آدم‌ها از پیاده‌رو گذشت. نفسی چاق کرد و به کوچه‌ی خلوت پیش رویش چشم دوخت. آرام و طمانینه‌وار روی زمین سنگفرش شده‌ی زیر پایش قدم برداشت. هوای پاک این منطقه به‌خاطر درختان بلند و کهنسالی بود که از تابش آفتاب جلوگیری می‌کردند و جلوه قشنگی به محله می‌بخشید. بوی خوش سیب‌های رسیده و انجیر را با لذت استشمام کرد. سگ بزرگ و سیاهی، در حالی که قلاده قرمزی بر گردن داشت، دور و بر کافه می‌پلکید.
«یه وقت من رو نگیره!»
ترسیده و پاورچین‌پاورچین، از میان اتومبیل‌های پارک شده گذشت و مثل جودی‌آبوت، چنان از پله‌های مارپیچی بالا رفت که کم مانده بود به مرد میانسالی بخورد و نگاه شماتت‌بارش، باعث شد از خجالت لب بگزد. بهتر دید مثل یک بانو رفتار کند، پس خیلی با وقار از جلوی راهش کنار رفت. با ورودش به کافه، صدایی از زنگوله‌‌ی آویزان بالای درب بلند شد. کم و بیش مشتری، پشت میزهای مربع چوبی به چشم می‌خورد که اکثرشان جوان و دخترهای کم‌سن و سال بودند. دختر ریزه‌میزه و بانمکی که تیپ یک‌دست مشکی به تن داشت، با رویی گشاده به استقبالش آمد.
- خوش اومدین! باید مهمون آقای دکتر باشین درسته؟
چشمان درشت مشکی و چتری‌های سیاهش، نیمی از صورتش را اشغال کرده بود که به بامزه بودنش می‌افزود. این‌جا همه سیامک را می‌شناختند! با راهنمایی‌اش به نقطه‌ای که از روی سقف ریسه‌های گل آویزان کرده بودند قدم برداشت؛ بلندی‌اش تا کمر دیوار‌ نقش‌دار خاکستری که از جنس سرامیکِ مدل کارتیه بود می‌رسید. فانوس‌های طلایی هم در دورتادور کافه به چشم می‌خورد که روشنی‌اش بر دیوارکوب‌های سنتی و تابلوهای اشعار قدیمی، پرده می‌انداخت. نگاهش به سیامک خورد که در دورترین نقطه، کنار شومینه‌ی قدیمی، متفکر سیگار می‌کشید. سری از روی تاسف تکان داد. ذهن مشغولش به او اجازه نداد که زیاد به زیبایی‌های پیرامونش توجه کند. با رسیدن به میز، متوجه‌ی حضورش شد و به آرامی گردن چرخاند. سرتاپایش را از نظر گذراند و انگار که یاد چیزی افتاده باشد، غم عجیبی میان تیله‌های سیاهش می‌غلتید. دخترک جوان، ایستاده کمی خم شد و پیش از رفتن لب باز کرد:
- به گارسون میگم براتون لته و کیک بیارن.
لبخندی تحویلش داد و بعد از رفتنش، صندلی برای خودش عقب کشید و رویش نشست. انگار سیامک، قبل از آمدنش سفارش داده بود.
- خیلی منتظرم موندین؟
در دنیای دیگری بود و به دوردست‌ها می‌نگریست.
- یه روز که با هم رفته بودیم بیرون، از این مدل مانتو خوشش اومده بود، می‌گفت رنگ تابستونه.
با تعجب به پانچوی تنش خیره شد. رویه‌‌‌ی سفیدی داشت، انگار با آب‌رنگ منحنی‌های زرد و نارنجی‌اش را کشیده باشی که با شال پرتقالی‌ روی سرش، به واقع که تابستان در خاطر آدمی نقش می‌بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
آوای گوش‌نواز و ملایم عارف، از گرامافون پخش میشد و فضا را دلنشین‌تر جلوه می‌داد. جوانک لاغری که موهایش را دم‌اسبی بسته بود، با لباس مخصوص پیشخدمت‌ها سفارش‌ها را برایشان آورد. از پنجره‌ی گنبدی‌شکل، محو تماشای فضای سرسبز و پر از دار و درخت بیرونی شد. با این‌که نزدیک مطبشان قرار داشت؛ اما تا به حال در این مکان پا نگذاشته بود. بلبل‌ها میان پیچش شاخه‌های درختان، بال‌هایشان را در هوا می‌رقصاندند و آواز می‌خواندند. سیامک، در حالی که فیلتر سیگارش را در ظرف مربع شکل نقره‌ای خالی می‌کرد، مشغول نوشیدن قهوه شد؛ جوری که انگار شربت شیرین و خنکی را یک‌نفس می‌بلعد. چشم از منظره‌ی پیش رویش گرفت و لب‌های خشکش را با زبان خیس کرد.
- فکر کنم بدونین برای چی خواستم ببینمتون.
این گفته‌ی بی‌مقدمه، مرد مقابلش را پریشان کرد و به وضوح در چهره‌اش نمایان شد. فنجان خالی را از لبش فاصله داد و چنگ میان موهای آشفته‌اش انداخت؛ تارهای سفید روی شقیقه‌اش بدجور خودنمایی می‌کردند. کمی زمان برد تا این‌که پژواک غمگین و خفه‌اش، با وجود این‌که سعی می‌کرد بغض مردانه‌اش آشکار نباشد، در گوش‌هایش پیچید:
- حنا چشم دیدنم رو نداره!
انگار از کرده‌ی خود خبر داشت که برق ندامت در تیله‌های خسته و قرمزش سوسو می‌زد. قدری دلش برایش سوخت؛ اما این حس چندان پایدار نماند. یاد حرف‌های سر صبح حنا افتاد، می‌گفت خوب بلد است دیگران را فریب دهد؛ مثل حسام در نقش بازی کردن مهارت داشت. انگشتانش دور دسته‌ی سرامیکی فنجان حلقه شدند.
- حالش خیلی بده.
جمله‌ی مستقیمی که بر زبان آورد، مثل پتک بر سرش کوبیده شد و به او فهماند که مسبب دل‌شکستگی عسلکش، کسی جز خود نفهمش نیست. کمی سکوت بینشان حکم‌فرما شد. بوی آشنایی بینی‌ ماه‌بانو را پر کرد و پشت بندش دودهای غلیظ و خاکستری در فضا پراکنده شدند. سر بالا گرفت و به اویی که سیگار دومش را هم روشن کرده بود چشم دوخت. نتوانست ساکت بماند و سرزنش در نگاهش نشست‌.
- تا الان با سکوت کردن چی درست شده آقای دکتر؟
از صدای نسبتاً بلند و شاکی‌ دخترک، تکان خفیفی خورد. لایه‌های مغزش در حال جدا شدن از هم بودند و حس می‌کرد الان است که از شدت فشار رگ‌های سرش پاره گردد. کلافه نفس صداداری کشید و به صندلی تکیه زد.
- من همه چی رو واسش توضیح دادم.
همین‌قدر کوتاه! این، آن چیزی نبود که می‌خواست بداند.
- نمی‌خواد گوش بده، باورم نداره.
هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی دکتر را تا این اندازه سرخورده و ناامید ببیند. نمی‌دانست حق را به کی بدهد. حال این مرد باابهت و پخته، مثل جوان‌های هجده‌ساله، از او خواهش می‌کرد که نگذارد حنانه ترکش کند.
- باهاش صحبت کن. مگه شهر هرته که راحت قید همه چی رو بزنه؟ کاش اصلاً همراهت می‌اومد.
وضعیتش بیش از اندازه ترحم‌برانگیز بود. لب گزید. کم مانده بود از دیوانگی سر به بیابان بگذارد. به دور و برش نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی حواسش به آن‌ها نیست و سپس سر جلو برد و به آرامی لب گشود:
- یعنی شما بهش دروغ نگفتین؟
چند ثانیه زمان برد که از خلسه خارج شد. به مزاجش خوش نیامد.
- این‌طور نیست؛ فقط بهش نگفتم، اون هم دلایل خودم رو داشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
این همه حق‌به‌جانب بودنش، کفرش را درمی‌آورد. دستانش را روی میز قفل کرد و یک‌راست سر اصل مطلب رفت:
- سرمه کیه؟
شنیدن این اسم، رنگ از رخش پراند. فضای زیبا و پر از آرامش کافه، مثل دوزخ سیاهی بود که هر آن احتمال داشت او را خاکستر کند. انگشتانش تحمل وزن آن جسم کوچک و باریک کاغذی را نداشتند. جواب ندادن به این سوال ساده، ماه‌بانو را آکنده از خشم کرد. چشمان جست‌وجوگرش از قهوه‌ی سرد شده‌‌ی روی میز، به چهره‌ی مضطرب شخص رو‌به‌رویش سوق داده شد.
- لطفاً یه چیزی بگین. اتفاقی که قبلاً براتون افتاده، روی رابطه‌‌ی فعلیتون تاثیر گذاشته. شما که نمی‌خواین همه چیز خراب بشه؟
اخم‌هایش از این تهدیدی که شب و روز کابوسش را می‌دید درهم آمیخت. او می‌خواست سر فرصت همه چیز را برای حنانه تعریف کند، نمی‌دانست دلبرکش روزی از زبان غریبه‌ای می‌شنود که معلوم نبود چه دروغ‌های دیگری به آن اضافه کرده باشد. خنده‌دار بود! زندگی‌اش مثل سنجاب انیمیشن عصر یخبندان می‌ماند که تمام عمرش برای رسیدن به بلوط تلف میشد. فراموش کرده بود که رهایی پیدا کردن از گذشته‌ی نحسش را باید به گور ببرد. صدای خواننده به حال بدش بیشتر دامن می‌زد و تنهایی‌اش را خاطرنشان می‌کرد.
- می‌روم چون می‌هراسم،
شعله‌ای افسرده‌گردی
ای که در خوبی و پاکی،
چلچراغ آسمانی
قلب سردم را چه بی‌حاصل،
به سویت می‌کشانی
قصه تلخ مرا کاش، از نگاهم خوانده بودی
من گنه‌کارم تو خوب و مهربانی، مهربانی.
قلبش می‌سوخت و لب‌های خموشش، از شکستن این راز کهنه اکراه داشتند. ماه‌بانو هم‌چون بازپرسی جدی و منتظر چشم به دهانش دوخته بود و او شبیه به متهمی می‌ماند که کارنامه‌ی سیاهش روی شانه‌های خمیده‌اش سنگینی می‌کرد.
***
در خیابان به حرف‌های سیامک می‌اندیشید. باید چطور ذهنش را قانع می‌کرد؟ نمی‌شد به حنانه خرده گرفت؛ اما این حال آقای دکتر هم غیرقابل چشم‌پوشی بود. در حین قدم زدن، چند باری حس کرد کسی دنبالش است. قلبش شروع به تند کوبیدن کرد. جرئت نداشت سر برگرداند. هراس به جانش حمله‌ور شد. به قدم‌هایش سرعت بخشید و خودش را بین جمعیت در حال عبور از خیابان چپاند. شاید گرما او را خیالاتی کرده باشد، وگرنه چه کسی باید او را تعقیب می‌کرد؟ با تاکسی خودش را به آرایشگاه رساند. از بس سرش شلوغ بود وقت نکرده بود کمی به خودش برسد. دوست داشت موهایش را رنگ کند. به آرایشگر رنگ مورد‌ نظر را گفت. تا آماده شدنش خودش را با دیدن ژورنال‌ها مشغول کرد. دقایقی بعد، دخترک جوانی مشغول اصلاح کردن صورتش شد. حدود دوساعتی در سالن کارش طول کشید که باعث شد فکر‌های منفی از سرش بپرد. ابروهایش برخلاف قبل مدل متفاوت‌تری درست شده بود؛ هشتی‌مانند که چشم‌های درشت مشکی‌‌اش را خیلی قشنگ قاب می‌گرفت. بعد از دادن هزینه به سمت خانه حرکت کرد. اول از همه کولر را روشن کرد و کیفش را گوشه‌ای پرت کرد. وقتی خودش را در آینه‌ی بزرگ سالن دید، از این حجم از تغییر تعجب کرد. رنگ موهایش دودی‌زیتونی بود که به رنگ پوستش می‌آمد. بوسی در هوا برای خودش فرستاد و با انرژی فراوانی مشغول آشپزی شد. مایه کباب را از داخل فریزر برداشت. می‌خواست کباب تابه‌ای بپزد؛ سریع آماده میشد و به این غذا علاقه داشت. مهران همیشه می‌گفت خیلی خوب بلد است درست کند و همیشه هم بیشتر کباب‌ها سهم او بود. با یادآوری درخواست آخر سیامک، تصمیم گرفت بعد از تمام شدن کارش حتماً به حنانه تلفن بزند. مایه‌ها را درون تابه ریخت و دربش را گذاشت تا کامل سرخ بشود. سر وقت موبایلش رفت. روی کاناپه نشست و شماره‌اش را گرفت، داشت قطع میشد که صدای گرفته و خواب‌آلودش در گوشی پیچید:
- تویی ماه‌بانو؟
لحنش را شاد نشان داد و سعی کرد از در شوخی وارد شود.
- نه پس روحمه! اومده خواب‌نمات کنه تا دست از این خل‌و‌ چل‌بازی‌هات برداری.
پوفی از سر بی‌حوصلگی کشید.
- خیلی خری به خدا! الان وقت مزه پروندن نیست.
نگاهی به ناخن‌های بدون لاکش انداخت و گوشی را میان دستش جا‌به‌جا کرد.
- اصلاً از این مدل جدیدت خوشم نمیاد.
عزای چی رو گرفتی؟
حرف‌هایی که بر زبان می‌آورد، حال روحی دخترک را تشدید می‌کرد. از گرما بود یا تب عشق دروغینش که جانش را ذوب می‌کرد. بغض سمجی وسط گلویش جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت.
- حنا جان، من امروز با سیامک حرف زدم.
گویی که از ارتفاع بلندی به پایین سقوط کرده باشد. نفس‌هایش به شماره افتادند و موبایل درون دستش لرزید.
- چ... چی؟ تو... تو با اون نامرد، چه... چه حرفی داشتی؟
موهایش را پشت گوش فرستاد.
- چه خبرته بابا؟! آره گفتم باهاش حرف زدم، مثل تو فرار نکردم. ندیدی چه حالی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
مثل بچه‌های تخس و زبان‌نفهم یک گوشش در بود و آن یکی دروازه!
- برام مهم نیست. مگه اون به فکرم بود که من به فکرش باشم؟ چطور تونست ماهی؟ چطور با دلم بازی کرد؟
صدای ریز گریه‌اش از پشت گوشی شنیده شد. پوفی کشید و دست به پیشانی‌اش گرفت.
- آخه قربونت برم، خواهر گلم، این‌جوری که خودت رو از بین می‌بری. سیامک هم حالش تعریفی نداره، حتی مطب رو هم تعطیل کرده؛ تمام فکر و ذکرش تویی.
هق‌هق‌های دخترک دل سنگ را هم آب می‌کرد.
- عزیزم، شاید اگه من هم جات باشم نتونم هضمش کنم؛ اما اون پشیمونه، میگه گذشته‌اش رو ازت مخفی کرده چون نمی‌خواسته تو ازش دور بشی. اون دختره الان شوهر داره. سیامک فراموشش کرده، به خدا که دوست... .
حرفش را سریع قطع کرد:
- بره به جهنم! حالم ازش بهم می‌خوره.
آب بینی‌اش را بالا کشید که به خنده افتاد.
- لا اله الا الله! این‌قدر پای گوش من زِر زِر نکن دختر، حالم رو به‌هم زدی.
مثل همیشه پایه‌ی کل‌کل نشد. صدای ضعیف و شکست‌خورده‌اش، او را به
تأمل وا داشت.
- نمی‌تونم با گذشته‌اش کنار بیام ماه‌بانو. بر فرض من هم بخوام، شدنی نیست. اون قبلاً با یه نفر تا پای ازدواج رفته، فکر می‌کنی بابا و داداش به همین راحتی با این موضوع کنار میان؟
نفس عمیقی کشید و رفت تا سری به غذا بزند. صدای اذان از مسجد می‌آمد.
- چی بگم، من که هر چی میگم تو حرف خودت رو می‌زنی. فقط امیدوارم اشتباه من رو تکرار نکنی.
تکه‌ی آخر جمله‌اش را ناخواسته بر زبان آورد. بی‌حواس بودنش سبب شد که ناگهان درب قابلمه، از دستانش به روی گاز بیفتد و صدای مهیبش شانه‌هایش را بالا پراند.
- چی‌ شد؟
لب گزید. بخار‌های داغ برنج، به صورتش شلاق زدند. بدجور خراب کرده بود. سرفه‌ای کرد و سراسیمه مشغول برگرداندن کباب‌ها شد تا طرف دیگرش هم سرخ شود. حنانه در آن وضعیت با حرف‌هایش نمک بر زخمش می‌پاشید.
- تو هنوز هم به حسام علاقه نداری، درسته؟
چه می‌گفت؟ انگار لبانش را به‌هم چسبانده باشند.
- داداشم دوست داره. یعنی هنوز هم به علی فکر می‌کنی؟
به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد. دکمه‌ی هود را فشرد. حنانه هنوز هم در افکار بچگانه‌اش سیر می‌کرد. او چه می‌دانست از زندگی پرتلاطم و روی هوایش که معلوم نبود تاریخ انقضایش چه زمانی به پایان می‌رسد؟ حسام جلوی بقیه خوب خودش را جلوه می‌داد. هنوز یادش است آن انگشتر براق و گران‌قیمتی که در روز تولد مادرش برایش خرید و چقدر زن بیچاره خوشحال شد و نظرش نسبت به حسام تغییر کرد. اما فقط او بود که در خانه آن مرد را می‌شناخت؛ کسی که از پشت خنجر می‌زد. سرسری از حنانه خداحافظی کرد و به سوی حمام رفت تا بلکه این بوی غذا از تنش برود. در نبود حسام، یکی از آن لباس‌‌خواب‌هایی که مادرش برایش تهیه کرده بود و هیچ‌موقع فرصت نشد که بپوشد را تن زد. وقتی خودش را جلوی قاب گرد شیشه‌ای مقابلش برانداز کرد، صورتش گر گرفت. در کل نمی‌پوشید سنگین‌تر بود. یقه‌ی پیراهن را کمی بالا داد. فقط با دو بند نازک قرمز، از پشت کمر بسته میشد. موهای خیس و فری که به‌خاطر اضطراب کمی از حجمش را از دست داده بود، جمع کرد و یک‌طرف شانه‌‌ی لختش رها گذاشت. مداد سیاهی داخل چشمانش کشید. به خاطر دل خودش آرایش می‌کرد؛ حتماً که نباید مثل زن‌های دیگر ترگل‌ورگل می‌کرد تا شوهرش از سرکار برگردد و قربان‌صدقه به جانش ببندد. وجود خودش مهم بود. یک زن قبل از هر چیز باید به خاطر دلش به سر و ریختش برسد، نه دیگران. کاری نداشت، با ظرف بزرگ تخمه و پاپ‌کرن جلوی تلویزیون نشست. محو تماشای فیلم مورد علاقه‌اش بود که صدای چرخش کلید در قفل بلند شد. ترس برش داشت. دکمه‌ی توقف فیلم را زد و آمد از جا برخیزد که هم‌زمان درب گشوده شد و قامت حسام در آستانه‌ی چهارچوب ایستاد. کپ کرده، نگاهش از چمدان بین دستش، به چهره‌‌ خسته‌‌‌ی مرد مقابلش کشیده شد. مگر قرار نبود پس‌فردا راه بیفتد؟ پاپ‌کرن‌های درون دهانش، نجویده قورت داده شدند، بزاق شوری در گلویش پرید و باعث شد به سرفه بیفتد. حسام مثل مجسمه تکان نمی‌خورد. حال این بین که مثل زنبور آرام و قرار نداشت، یادش آمد لباس مناسبی بر تن ندارد و مثل لبو سرخ شد. به جلز و ولز افتاد.
سریع عین فنر از جا پرید و زبانش به حرف جنبید:
- س... سلام.
تازه هوشیاری‌اش را به دست آورد. رد پای اخم در چهره‌ی سردرگم و کلافه‌اش جولان می‌داد. عین گاو سیاه وحشی که پارچه‌ی قرمزی را جلویش قرار داده باشند.‌ آخر این هم رنگ بود که پوشید!
آن‌قدر در فکرهای بی‌سر و تهش غوطه‌ور بود که متوجه‌ی نزدیک شدنش نشد. در حالی که یقه‌ی نامرتب پیراهن سفیدش را مرتب می‌کرد، سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌اش ایستاد.
- منتظر کسی بودی؟
لباس به تن سِر شده‌اش چسبید. دستش که روی بازویش نشست، از داغی‌اش پوستش به دون افتاد. نکند مریض شده باشد؟ یک تودهانی به افکارش زد و عقب کشید.
- برو کنار، باید دوش بگیری.
مچ دستش را محکم میان راه گرفت. تحکم صدای مردانه‌اش، او را درجا میخکوب کرد.
- چه بویی هم راه انداختی. ناپرهیزی کردی!
گیج و منگ، در آن تیله‌های سیاهی که تا عمق وجود آدم نفوذ می‌کرد خیره شد. طعنه می‌انداخت؟ چشمانش از در و دیوار خانه، تا روی تن و بدنش در گردش بود و به استرسش می‌افزود. این مرد یک چیزش میشد. دستش را به زور از انگشتانش بیرون کشید و سمت اتاق‌خواب رفت. برخلاف انتظارش به دنبالش نیامد. بوی زهرماری می‌داد! لباس آزادتری پوشید. وقتی که به سالن برگشت، دید که با همان لباس‌های بیرون روی مبل نشسته و سرش را به پشتی‌ تکیه داده است. خودخواه سادیسمی! چرا حرف نمی‌زد؟ دوست داشت یک چیزی بگوید، تیکه بپراند، نیش بزند؛ ولی ساکت بودن این مرد مثل آرامش قبل از طوفان می‌ماند که اعلام نمی‌کرد کی قرار است آوار شود. ترجیح داد دمنوشی درست کند. دست به‌ کار شد. در این حین صدای شرشر آب از حمام، نشان از دوش گرفتنش می‌داد. بعد از این‌که کارش به اتمام رسید، او را با لباس‌های راحتی، جلوی تلویزیون خاموش یافت. محتاطانه کنارش جا گرفت.
_ نگفتی امروز برمی‌گردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
چشمانش از صفحه‌ی خاموش تلویزیون دل کندند. سرتاپایش را همچون افعی برانداز کرد، جوری که به خود لرزید. وقتی لیوان را به غضب از دستش گرفت و بدون این‌که به آن لب بزند، روی میز محکم کوبید، فهمید یک جای کار ایراد دارد. رفتارهایش را نمی‌شد پیش‌بینی کرد. پنجه‌های زبر مردانه‌اش، بین موهای خیس دخترک تنیدند. صحنه‌ی چند دقیقه قبل، پیش چشمش به نمایش درآمد. چیزی عین خوره به جانش افتاده بود و شیره‌ی وجودش را می‌مکید. ماهی کوچولو قصد بیرون آمدن از دل دریا را داشت، بی‌آن‌که بداند یک لحظه غفلت موجب می‌شود، دنیای خاکی بیرون او را در خود ببلعد و نفسش را بگیرد. بوی خوش شامپوی تنش را به مشام کشید، رایحه‌ای شبیه به شیر و شکلات.
- امروز جایی رفته بودی؟
دخترک، نفس حبس شده‌اش را محکم از سی*ن*ه بیرون فرستاد. باز هم همان پرسش‌های تکراری که تا جواب نمی‌گرفت، آرام نمی‌‌شد. از پیشروی سرانگشتان داغش ممانعت کرد و سرد جواب داد:
- عصر یه سر رفتم آرایشگاه.
نگاهش بالا آمد و روی موهای تازه رنگ شده‌اش نشست. منتظر بود ایرادهای بنی‌اسرائیلی‌اش شروع شود، خوب چم و خم این مرد را فهمیده بود؛ اما انگار این‌دفعه را اشتباه می‌کرد.
- تو که به من دروغ نمی‌گی؟ وای به حالت بفهمم کج بری.
بازویش را جوری فشرد که کم مانده بود استخوان‌هایش خرد شود. از این عقیده‌ی آلوده‌اش تنفر داشت. تا الان هم در مقابلش بیش از اندازه سکوت کرده‌بود. کناره گرفت و جسارت در چشمانش ریخت.
- در موردم چی فکر کردی؟ یعنی خودم دل ندارم؟ جنابعالی یه هفته‌ست رفتی. معلوم نیست با کی تیک می‌زدی که زحمت یه زنگ خشک و خالی هم به خودت نمی‌دادی.
همان‌طور که یک‌بند حرف میزد، به طرف آشپزخانه رفت. حسام با لذتی عجیب به غرغر‌ها و وراجی‌هایش گوش می‌داد. نمی‌دانست باید از حسادت‌هایش خوش‌حال باشد یا نه. این روزها هیچ چیز نمی‌دانست. تکه‌ی آخر حرفش باعث شد، چهره‌اش به سرخی تغییر رنگ دهد. بی‌معطلی از جا برخاست و پشت‌سرش حرکت کرد.
- این چه طرز برخورده؟! آخر حرفت رو نشنیده می‌گیرم.
حرص و بغضش را سر وسایل آشپزخانه خالی می‌کرد. حسام سری از روی تاسف تکان داد و پشت میز نشست.
- حالا ناهار چی داریم؟
برزخی به طرفش چرخید. این همه بی‌خیال بودن از کجا نشأت می‌گرفت؟ هیچ از لبخند موذیانه‌ی گوشه‌ی لبش که با تفریح نگاهش می‌کرد خوشش نمی‌آمد. دست‌به‌کمر شد.
- گشنه‌پلو! خبر می‌دادی، براتون کباب بره بار می‌ذاشتم حضرت‌آقا!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین