جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,620 بازدید, 248 پاسخ و 75 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
***
به سر درب حجره‌ی قدیمی‌شان چشم دوخت. خیلی کم گذرش به این اطراف می‌خورد و بیشتر وقتش را در غرفه‌ی خود می‌گذراند. چند تن از دوستان قدیمی پدرش را دید که جواب سلامشان را با اکراه دادند. اعتنایی به نگاه‌های عجیبشان نکرد و افکار ذهنش را سامان داد. از پشت شیشه‌های درب، چشمش به پدرش افتاد که پارچه‌‌‌ها را یکی‌یکی تا می‌‌کرد و درون قفسه‌ها می‌چید. مش‌صفر، در حال جارو کشیدن پله‌ها بود. آرام نزدیکش شد و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- احوال مشتی!
پیرمرد بیچاره، از این آمدن ناگهانی‌اش، جارو از دستش افتاد و کمی ترسید.
- تو کی آمدی پسرجان؟
بعد از برخورد تندی که در هفته‌ی پیش با او داشت، مثل گذشته‌ها برای حاج‌حسین کار می‌کرد. در این مدت، همه را از خودش دور کرده بود.
- چند وقته مثل دخترها قهر کردی، پهلومون دیگه نمیای.
کلاه نمدی طوسی‌اش را روی سرش مرتب کرد‌ و سعی کرد لبخندی بزند.
- هی باباجان، قهر به سن و سال ما نمی‌خوره. همین‌جا راحتم. از این‌طرف‌ها؟
دستانش را در جیب شلوار کتانش فرو برد و اخم شیرینی کرد.
- ای بابا! اومدم به آقام سر بزنم.
نگرانی در چهره‌‌ی تکیده‌اش هویدا شد.
- نیومدی که خون خودت رو کثیف کنی پسرجان؟
قبل از این‌که قدمی بردارد، بوسه بر پیشانی پیرمرد زد و چرخید.
- خیالت تخت مش‌صفر، یه دو تا از چای‌های خوش‌رنگت بریز که بدجور دلم هوسشون رو کرده.
مش‌صفر با خنده به رفتنش نگاه کرد و سر تکان داد. با تمام بدخلقی‌هایش، نمی‌توانست کینه‌اش را به دل بگیرد.
- عاقبت‌به‌خیر بشی پسر.
دعای همیشگی‌اش بود که زیر لبش زمزمه‌ می‌کرد‌.
***
پدرش در این ساعت از روز هم دست از کار برنمی‌داشت. سلامی گفت که از درب باز انبار بیرون آمد و خاکی فرضی روی لباسش را تکاند.
- راه گم کردی! از این طرف‌ها؟
بدون جواب دادن به طعنه‌اش، روی صندلی‌های سنتی چوبی نشست و دست به دو گوشه‌ی لبش کشید.
- ازتون درخواستی دارم حاجی.
یک‌راست سر اصل مطلب رفته بود. حاج‌حسین مدتی بود که زیاد با او هم‌کلام نمی‌شد و از حرف‌های دور و بری‌ها که پشت سر پسرش می‌گفتند اطلاع داشت. پشت میزش نشست و همان‌طور که کاغذ‌باطله‌های رویش را جمع می‌کرد سر تکان داد.
- در چه باره؟
با نوک کفشش، روی سطح نمناک و تمیز حجره ضربه زد.
- به پول نیاز دارم.
سر بالا آورد تا اثر جمله را در چهره‌اش ببیند. بدون این‌که تغییری در حالتش ایجاد شود، خم شد و کاغذها را درون سطل آشغال کوچک کناری‌اش انداخت.
- پول؟
نفسش را در هوا فوت کرد و به پشت تکیه داد.
- شریک رستوران قراره سهمش رو بفروشه، نمی‌خوام دست غریبه بیفته. خودم یه مقداری دارم؛ اما هنوز کمه.
حاج‌حسین پوزخند زد. یک پدر کافی بود به چشمان پسرش نگاه کند، همه چیز را از درونش می‌شکافت. دکمه‌های سرآستین راه‌راه پیراهن سفیدش را بست و هم‌زمان چشم ریز کرد.
- می‌خوای سهم رستوران رو بخری، یا باز دردسرت رو پاک کنی؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. حوصله‌ی توضیح دادن نداشت. ساکت ماند، که حاج‌حسین برخاست و به طرفش آمد.
- آمارتو دارم پسر! فکر کردی تموم مامورها مثل همن که با سکه کیسه‌شون رو پر کنی و زیرآبی بری؟ بار کج هیچ‌وقت به منزل نمی‌ره.
دستش را روی دسته‌‌ی کنده‌کاری شده‌ی مبل گذاشت و خودش را بالا کشید.
- من واسه زدن این حرف‌ها ن... .
از شانه‌اش گرفت و به عقب هدایتش کرد.
- بشین، باهات کار دارم.
لحن محکم و توبیخ‌گرش، او را وادار به ماندن کرد. پوفی کشید و چنگ به موهایش انداخت.
- هان، چیه؟ کلافه‌ای نه؟ باید هم باشی. اون موقعی که سر میز قم*ار، مسـ*ـت و مدهوش بودی باید فکر الانت رو هم می‌کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
شوکه شد. هیچ فکر نمی‌کرد پدرش تا این حد از همه چیز باخبر باشد. چیزی نگفت که سری از روی تاسف برایش تکان داد و چرخید.
- با خودم میگم چه خبطی کردم، کدوم نون حرومی سر سفره آوردم که تو این‌جوری قاطی کثافت‌کاری شدی؟ گفتم زن می‌گیری، دست از این کارهات برمی‌داری. تا خودت رو اصلاح نکنی، دیگه یه قدم هم برنمی‌دارم.
مثل این‌که اشتباه برداشت می‌کرد؛ پدرش قرار نبود این‌‌دفعه پشتش باشد. عزم رفتن کرد. نزدیکی‌های درب صدایش باعث شد متوقف شود.
- کجا؟ هنوز حرفم تموم نشده.
دستش روی دستگیره‌ی فلزی ثابت ماند. به طرفش برگشت و نیشخند زد.
- از من توقع کسی رو نداشته باشین که نیستم! خودم یه جور مشکلم رو حل می‌کنم. از اول هم اشتباه کردم بهتون رو انداختم.
این را گفت و به سرعت از حجره بیرون رفت. مش‌صفر، همان لحظه با سینی چای از آب‌دار خانه بیرون آمده بود. توجهی به صدا زدن‌هایش نکرد و از آن مکان دور شد. تا سر برمی‌گرداند، زمزمه‌های مردم، درهم می‌پیچید. احساس می‌کرد در یک سلول تنگ و تاریک گیر افتاده است و به پاهایش غل و زنجیر بسته‌اند. وقتی که به خانه برگشت، چشمش به جسم خوابیده‌ی روی کاناپه افتاد. یک لحظه حس دلتنگی به او هجوم آورد. شاید تنها چیزی که برایش مانده بود همین دخترک سرتق و وحشی بود. نزدیکش شد.‌ بوی عطرش را با لذت استشمام کرد. لبه‌ی کاناپه نشست و موهای فر خورده‌اش را از جلوی صورتش کنار زد. دخترک در خواب چنان اخم کرده بود که نگو! به قلبش رجوع کرد، می‌خواست ببیند جایگاه ماه‌بانو دقیقاً کجاست. سردرگم بود. نمی‌توانست کنارش بگذارد؛ اما صدایی در ذهنش می‌گفت که از اول هم قرار نبود حضورش همیشگی باشد. توجه‌اش به موبایلش معطوف گشت که مدام روشن و خاموش میشد. حس سرکشی، او را ترغیب به برداشتنش کرد. نگاه به پیام آمده دوخت. شماره‌اش عجیب آشنا می‌زد.
«:تو از اول هم مهره‌‌ی سوخته‌ی این بازی بودی. خودت رو برای روزهای سیاهت آماده کن.»
متن پیام را با اخم چند دور خواند. چه کسی می‌توانست باشد؟ مشکوک به تراس رفت. باید سر درمی‌آورد که این ناشناس از کجا به زندگی‌اش ورود کرده. شماره‌اش را گرفت. چهار بوق خورد که جواب داد:
- منتظر یه همچین روزی بودم، شجاع‌تر از این حرف‌هایی، خوشم اومد.
انتظار داشت یک مرد پشت خط باشد؛ صدای آشنای ظریف زنانه‌، غافلگیرش کرد. دست به نرده‌ی آهنی گرفت.
- تو؟!
به وضوح جا خوردنش را حس کرد. کمی به مِن‌‌مِن افتاد و بعد، خودش را جمع‌و‌جور کرد.
- چیه؟ تعجب کردی؟
دست بین شیار دو ابرویش کشید. جدیداً زیاد به ایران رفت‌وآمد می‌کرد و این کمی بیشتر از خیلی عجیب بود‌.
- قصدت از دادن این پیام‌ها چیه؟
به جای این‌که جواب سوالش را دهد ریشخندش کرد.
- اینش مهم نیست پسرعمو! مراقب دور و برت باش که ماهی قرمزت ممکنه از دستت لیز بخوره.
اخمش شدت گرفت. دو دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد.
- چرند نگو! از کی خط می‌گیری؟ جواب بده.
- با من مثل نوچه‌هات صحبت نکن. چرا ادای آدم‌های عاشق رو درمیاری؟ اون بودنش موقتیه و اول و آخرش باید بره.
به دنبال حرفش، مجال صحبتی نداد و بوق ممتد موبایل نشان از قطع کردن تماس می‌داد. تا چند ثانیه با بهت‌ فقط به صفحه تاریک موبایل نگاه می‌کرد. مغزش قدرت تحلیل کردن نداشت.‌ کم‌کم نفس‌هایش از حالت عادی خارج شدند. هیچ نقطه‌ی پایانی برای سوال‌های ذهنش نیافت. نقش این زن کدام سوی ماجرا بود؟ حس ششمش می‌گفت که کسی آمارش را به او می‌دهد. در آن‌سو، مهسا درون آپارتمان کوچک و به‌هم ریخته‌‌‌ای که در پستوی شهر قرار داشت، افکار پلیدش را از نظر می‌گذارند. دستانش را به دامن کوتاه قرمزش گرفت و دور خودش چرخی زد.
- هنوز مونده تا من رو بشناسی حسام فلاح!
سرخوشانه جامش را به لب نزدیک کرد و جرعه‌ای از مایع سرخ رنگ داخلش را نوشید. امشب سر و صدای بیرون هم آزارش نمی‌داد. می‌خواست تا صبح بیدار بماند و جشن بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
***
تا اواسط شب، یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. حضور مهسا در ایران و حرف‌هایش، گیجش کرده بود. دخترک هم بعد از شام، بدون این‌که کلمه‌ای با هم صحبت کنند، به اتاق رفت‌. بعد از آن روز رابطه‌شان مثل موش و گربه شده بود. می‌دید که این روزها لاغرتر شده. زیاد حرف نمی‌زد و گوشه‌گیری می‌کرد. تلفنش زنگ خورد. با دیدن شماره‌‌ی بکتاش اخم‌هایش درهم فرو رفت. یک نفس قهوه‌اش را سر کشید. جواب که داد، زنگ صدای خشن و توبیخ‌گرانه‌اش، در گوشش پیچید:
- پسره‌ی احمق! شاهرخ امروز اومده بود این‌جا. پس کی گندی که زدی رو جمع می‌کنی؟
آرواره‌های فکش از شدت خشم و انقباض لرزید. چوب‌خطش برای امروز کافی بود.
- بهش گفتم که مهلت بده! تازه خونه رو برای فروش گذاشتم.
نفس صداداری کشید و لحنش را مسالمت‌آمیزتر نشان داد:
- کله‌شق نباش. تو که عاشق اون دختره نیستی، رهاش کن. بابتش سود هنگفتی بهمون می‌رسه.
صورتش از حرص قرمز شد.
- ادامه نده. فکر کردی این دختر مثل بقیه‌ست؟
پوزخند زد.
- باید همون موقع که داشتی باهاش ازدواج می‌کردی حدس می‌زدم.
پلک روی هم فشرد. جوابی نداشت بدهد. دو دکمه‌ی اول پیراهن سفیدش را باز کرد و از روی مبل بلند شد.
- ماه‌بانو خط قرمز منه، نمی‌خوام اون رو از دست بدم.
تک خنده‌ی عصبی‌اش، به مسخرگی آمیخته شد.
- خیلی احمقی! روزی که دست از پا درازتر اومدی پیشم، یه حرف‌های دیگه می‌زدی! اون هم یکیه مثل صدف، مثل زنم شهره که خ*یانت کرد. زن‌ها ذاتشون اینه پسر.
صدف! سعی کرد فشار روحی‌اش را کنترل کند‌. به سمت میز بارش رفت.
- این یه مورد رو فراموشش کن. من روی زنم قم*ار نمی‌کنم.
برای لحظه‌ای یکه‌خورده ساکت ماند و بعد از کمی تامل، ناباورانه واژه‌ای را هجی کرد:
- زنم؟!
قبل از این‌که حرفی بزند، شیشه‌ی بلورین مخصوصش را، از مایع سرخ تیره رنگین کرد.
ادایش را درآورد:
- من روی زنم قم*ار نمی‌کنم! پس بگو، دلت براش سریده. حالا بیا بدهی شاهرخ رو صاف کن.
جام در پنجه‌هایش فشرده شد. قرار نبود آخرش این‌طور رقم بخورد. اصلاً اگر می‌خواست ماه‌بانو را دودستی تقدیم آن کفتارها کند که از اول به این ازدواج تن نمی‌داد! گاهی فکر می‌کرد اگر ماه‌بانو پی به ماهیت اصلی‌اش می‌برد، باز کنارش می‌ماند؟ یا مثل صدف، به آسانی غرورش را می‌شکست و ترکش می‌کرد؟
- بیشتر روی حرف‌هام فکر کن، عشق لطمه‌ی بزرگی بهت می‌زنه.
تلخی نوشیدنی، مثل آهن گداخته، گلویش را سوزاند. بارها این جمله را با خودش تکرار می‌کرد، او عاشق نبود، عاشق کسی نمی‌شد.
***
از صبح در سالن، مقابل انبوه برگه‌های روی میز، کار می‌کرد. این روزها زیاد جلویش آفتابی نمی‌شد و زندگی‌شان حول محور دوری و دوستی می‌چرخید. مشغول تمیز کردن اتاق کارش بود. شتر با بارش گم میشد. نیروی قوی‌ای او را به سمت میز کارش کشاند، مدت‌ها بود دنبال آن قاب عکس مجهول می‌گشت و حسش می‌گفت شاید همین‌جا قایم کرده باشد. تمام سوراخ‌سنبه‌ها را زیر و رو کرد. کف اتاق، پر شده بود از کاغذ‌پاره و پوشه‌هایی که چیزی از آن‌ها نمی‌فهمید. همه را دوباره به جای اولشان برگرداند. درب یکی از کشوها قفل بود. ذهنش می‌گفت که جواب معما همین‌جا قرار دارد. حس کاراگاه گجت به او دست داد. چشمانش به هر سو می‌چرخید.
- چی‌کار می‌کنی؟
قلبش هری ریخت. سعی کرد دستپاچگی‌اش را مخفی کند. تندی از جا برخاست و پشت مبل ایستاد. نمی‌خواست با او دهان به دهان شود، هنوز به خاطر کاری که با امیرعلی کرده بود، از دستش دل‌چرکین بود. حسام، از چهارچوب درب فاصله گرفت و حین حرف زدن نزدیکش شد.
- دیوار رو نگاه نکن، جز سکوت کردن کار دیگه‌ای بلد نیستی؟
تازگی‌ها فهمیده بود که ساکت ماندن، حرص و عصبانیتش را بیشتر می‌کند. چیزی نگفت، که به راحتی بازویش را گرفت و از پشت مبل ردش کرد.
- بهم نگاه کن ماهی. واسه چی سرخود سراغ اتاقم اومدی؟
یک چیز هم طلبش بود! فاصله گرفت و تار موی مزاحمش را پشت گوش فرستاد.
- داشتم اتاق جنابعالی رو تمیز می‌کردم. یه ذره نظافت بلد نیستی. کلید این کشو کو؟
اخم‌آلود رو گرفت و پای کمد خم شد.
- لازم نکرده، صد بار گفتم به این وسیله‌ها دست نزن.
همان‌طور که کشوها را وارسی کرد، به غر زدن ادامه می‌داد. احتمالاً می‌خواست از منظم بودن اسناد و مدارکش مطمئن شود.
- همه چی رو به‌هم ریختی، اَه! الان باید یک‌ساعت گند خانم رو جمع کنم.
این مرد نم پس نمی‌داد. چه ساده بلد بود دروغ بگوید. نیش اشک بر چشمش نشست. دستمال درون دستش فشرده شد. داخل آن کشو عکس چه کسی بود که این‌طور به‌هم می‌ریخت و از کوره در می‌رفت؟ تا ظهر از اتاقش بیرون نیامد. یک‌بار از پشت درب صدایش زد که جواب نداد.
- ماهی پاشو، ناهار شیشلیک سفارش دادم.
به جان پوست دور ناخنش افتاد.
- نمی‌خوام، خودت بخور.
محکم به در کوبید.
- جهنم! سهم خودت رو هم من می‌خورم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
***
هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. نور چراغ‌های آپارتمان رو‌به‌رویی، خبر از جمع و دورهمی‌های خانوادگی می‌داد. جعبه‌های غذای روی میز، دست نخورده باقی مانده بودند.
پسره کله‌خراب! حال آن‌قدر به خودش گرسنگی می‌دهد، یا آشغال‌های بیرون را می‌خورد که مریض شود.
با صدای زنگ تلفن، رشته افکارش پاره شد. از پنجره فاصله گرفت و به سالن رفت. خط آشنا نبود. جواب که داد، صدای شاد و سرحال زنانه‌ای، در پشت خط پخش شد:
- دختره‌ی چشم‌سفید! چقدر تو نمک به کوری! زن و شوهر کپ همین.
مهشید بود. لبخندی از ته دل بر لبانش نشست. روی کاناپه نشست و به دمپایی‌های پشمی خرگوشی‌اش چشم دوخت‌.
- دلم برات تنگ شده مهشید‌جون. چقدر خوشحالم صدات رو می‌شنوم.
- خوبه‌خوبه، واسه من زبون نریز! دیگه به کل ما رو فراموش کردی‌ ها.
لب گزید.
- این چه حرفیه. آقاحمید خوبن؟ هستی چطوره؟
- همه خوبیم عزیزم. زنگ زدم بگم از نقاشی خوشت اومد؟
چند لحظه زمان برد تا جمله‌اش را بفهمد‌. متعجب دهان باز کرد:
- نقاشی؟
- وا دختر! خوبی تو؟ حسام خودش زنگ زد سفارش داد که هستی چهره‌ات رو بکشه. من فکر کردم تا الان دیگه باید به دستتون رسیده باشه.
گوشی در دستش خشک شد. حسام سفارش داده بود؟ جلل‌الخالق! کارهای این مرد را نمی‌شد پیش‌بینی کرد.
- الو، گوشت با منه؟
خودش را جمع‌و‌جور کرد.
- آ... آره. یه سر میرم پست‌، بعضی وقت‌ها دیر میارن. از طرف من از هستی تشکر کن.
- قربونت. از تو براش گفتم، خیلی مشتاق دیدنته. راستی چرا صدات گرفته‌ست؟ سرما خوردی؟
با این جمله، تمام گیر و گرفتاری‌هایش یادش آمد. دوست داشت سفره‌ی دلش را پیش کسی باز کند؛ دردها روی شانه‌هایش سنگینی می‌کردند. روزه‌ی سکوتش را شکست و لب به سخن گشود. از اخلاق‌های عجیب حسام گفت، از زندگی لنگ در هوایش. همه‌اش را نه، خیلی چیزها را فاکتور گرفت. مهشید هم با حوصله، به تک‌تک حرف‌هایش گوش می‌داد و دلداری‌اش می‌داد. متوجه‌ی گذر زمان نبودند.
- نمی‌گم اشتباه نکردم، چرا امیدوار اتفاقی‌ام که شدنی نیست؛ اما من و حسام مثل دو خط موازی هستیم، نمی‌شه باهاش دو کلوم حرف زد. گاهی وقت‌ها از بس ترسناک میشه، که فکر می‌کنم، شاید رئیس باند تبهکاری... .
کلمات نفس کم آوردند، دیگر ادامه نداد. غش‌غش خنده‌‌ی مهشید گوشش را پر کرد و باعث تعجبش شد. بریده‌بریده حرف می‌زد:
- الهی... ماه‌بانو! حسام و... این... این حرف‌ها؟!
و دوباره قهقهه‌اش اوج گرفت. مگر برایش جوک تعریف کرده بود؟ کمی که گذشت، جدی شد و همانند یک مشاور شروع به سخنرانی کرد:
- ببین بهت حق میدم نگران زندگیت باشی؛ ولی مطمئن باش که این یه قلم به پسرعموی ما نمی‌چسبه. چی‌شد که به این فکر افتادی؟
آهی کشید.
- چی بگم، مخفی‌کاری‌هاش زیاده. اصلاً به گمونم قبلاً عاشق دختر دیگه‌ای بوده.
- ای بابا! زدی کانال خارجی ها. هر کی یه مدلیه دیگه؛ ولی پیشنهادم اینه پیش یه تراپیست برین. با قهر و خودخوری کردن، فقط به خودتون آسیب می‌زنین.
چه دل خجسته‌ای داشت. همان یک بار که بحثش را پیش کشید، برای هفت‌پشتش بس بود.
- محاله قبول کنه. فکر می‌کنی میاد؟
- از تو برمیاد. همین که راجب مشکلاتت حرف می‌زنی، یعنی دلت می‌خواد همه چیز درست شه. تو دوستش داری ماه‌بانو! احساس الان تو به امیرعلی، فقط یه عذاب‌وجدانه که جلوی زندگی کردنت رو می‌گیره. این زنجیره‌‌ای که توش گیر کردی رو کنار بذار.
چیزی همانند پتک، بر سرش کوبیده شد. وحشت به سلول‌های تنش رخنه کرد. مگر دل کاروانسرا بود که هر بار عشق کسی را مهمان خانه‌اش کنی! مهشید هم حرف‌ها می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
***
از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه، به تگرگ‌های درشتی که از آسمان، روی کاشی‌های سفید نقش‌دار حیاطشان فرود می‌آمد خیره شد. چنین بارانی در تابستان بی‌سابقه بود. صدای زنگ خانه، او را از خیالات خاکستری‌اش‌ بیر‌ون کشید. خانم‌جان بود که پرسید:
- کی اومده توی این طوفان؟
طلعت‌خانم دکمه آیفون را زد و سری از روی اندوه تکان داد.
- پسره از کار و زندگی افتاده.
رنگ از رخش پرید. چشم دیدنش را نداشت. نکبت! هر بار هم با یک کادو از راه می‌رسید. پاهای گریزش به راه افتاد. فاطمه که تازه از دستشویی آمده بود، با دیدن قیافه‌‌ی سرخ و گر گرفته‌اش، ابروهایش بالا پرید:
- چیزی شده ماه‌بانو؟
بدون این‌که جوابش را دهد، در مقابل نگاه درشت شده‌اش وارد اتاق شد و درب را محکم به‌هم بست. صدای مادرش را شنید که با حسام آرام صحبت می‌کرد. اشک‌هایش برای ریختن، سماجت به خرج دادند. روی تخت افتاد و سرش را بین دو دست گرفت. آن روز کذایی در ذهنش تداعی شد و بغض، همانند قلوه‌سنگ، راه نفسش را بست. به شب نکشید که برای برگرداندنش به خانه‌ی پدرش آمد‌. هیچ‌کَس از اصل ماجرا اطلاعی نداشت و فکر می‌کردند یک کدورت ساده‌‌ای بینشان رخ داده است. خانم‌جان که می‌گفت این قهر و اختلاف‌ها بین زن و شوهر عادی است؛ اما کسی از اصل ماجرا باخبر نبود. در این مدت خودش را درون اتاق حبس کرده بود و به آینده نامعلوم خودش و پایه‌های سست این زندگی فکر می‌کرد. دو تقه به درب خورد. مضطرب و دستپاچه سر بالا گرفت. نمی‌خواست با او هم‌کلام شود. وقتی در آن چشمان سیاهش خیره میشد، نفرت در دلش قد می‌کشید. این مرد سراپا گناه و دروغ بود. برخلاف انتظارش، خانم‌جان وارد اتاق شد. قیافه‌اش آویزان گشت.
تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. گوشه‌ی لبش را جوید و با وجدانش، به بحث و جدال پرداخت. خوب می‌دانست که حسام، او را برای وساطت فرستاده. اخم‌آلود روی تخت دراز کشید و سرش را در بالش فرو کرد‌.
- می‌خوام تنها باشم. چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟
کمی که گذشت، تخت تکان خورد. دست نوازشش، میان گیسوانش نشست و صدای نرم و آرامش در اتاق طنین انداخت:
- یعنی نمی‌خوای حرف‌هام رو بشنوی؟
چیزی نگفت و پلک‌هایش را محکم‌تر فشرد.
- الحق که نوه‌ی بهادرخانی؛ مثل اون مرحوم غد و لجبازی.
قطره‌های گرم اشک، صورتش را بارانی کردند.
- الان مقصر من شدم؟ چرا یه بار به اون خرده نمی‌گیرین.
دخترک آرام می‌گریست و به سرنوشت نفرین شده‌اش لعنت می‌فرستاد. خانم‌جان، دلسوزانه نصیحتش کرد:
- زندگی هزار جور پستی و بلندی داره، نباید انگشت اشاره سمت هم‌دیگه بگیرین و من و تو به وسط بیاد.
حتی اگر این یکی را فاکتور می‌گرفت؛ یادش نمی‌رفت که چه بلایی سر امیرعلی آورد. این مرد خودِ شیطان بود. سر از بالش برداشت و نیم‌خیز شد. چشمانش در اثر گریه مثل دو نقطه‌ی ریز دیده میشد.
- مایی وجود نداره، من دیگه یه لحظه هم کنار اون نمی‌مونم.
چهره‌ی مهربانش، به اخمی مزین شد.
- نگو دختر! خدا رو خوش نمیاد. انتظارم از تو بالا بود؛ فکر نمی‌کردم این‌قدر زود جا بزنی. قیافش رو نگاه، این موئه یا سیم‌ظرفشویی؟
بی‌حوصله در جایش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
- می‌گین چی کار کنم؟
چشم‌غره رفت و عاقل‌اندرسفیه نگاهش کرد.
- توی زندگی باید زن و شوهر شجاع باشن، وگرنه مشکلات، عین آب خوردن اون‌ها رو از پا درمیارن. شما هنوز اول راهین، عاو! بلند شو، بلند شو که زشته، پسر مردم چشمش به در خشک شد که بیای بیرون. آهان، یالا دختر.
غرغرکنان، بازویش را از حصار انگشتانش بیرون کشید و دست به سی*ن*ه شد.
- بی‌خیال خانم‌جون. خودش تخم دوزرده کرده و من پیش‌قدم شم؟! عمراً.
رو برگرداند؛ اما شنید که زیرلب چیزی گفت و یا علی گویان، از جا برخاست.
- ای جوونی. اگه ما ناز و ادای شماها رو داشتیم که سر ماه نشده، کنج خونه‌ی بابامون بودیم. الله‌اکبر!
صدای باز و بسته شدن درب، نوید رفتنش را می‌داد. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. مردک یه‌لاقبا! معلوم نبود چه سرهم کرده که همه طرفش بودند.
خانم‌جان در چنین شرایطی، همه چیز را ساده می‌گرفت و نیمه‌ی پر لیوان را می‌دید. در نظرش اگر بخشش و توقع آدم‌ها از هم کمتر شود، کیفیت زندگی‌شان بالاتر می‌رود؛ خبر نداشت حسام چه مار خوش‌خط و خالی است و همه را بازی داده. ملحفه را چنان مچاله کرد، که انگار گلوی حسام اسیر دستانش است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
بعد از حرف‌های آن روز مهشید، با خود عهد بسته بود که دور امیرعلی و خاطراتش، یک خط بطلان بکشد و به زندگی‌اش بچسبد؛ اما خبر نداشت که زلزله عظیمی، قرار بود روی کاشانه‌‌اش آوار شود. بوی عطر کوید‌اونتوسش زودتر از صدای قدم‌هایش، نوید حضورش را داد. زیرچشمی او را پایید. با دیدنش در آن پیراهن کتان مشکی، حرص وجودش را لبریز کرد. هیچگاه از رسیدن به تیپ و قیافه‌اش دست نمی‌کشید. عضلات سی*ن*ه‌ی ستبرش، از پشت تیشرت سفیدش رخ‌نمایی می‌کرد. جعبه یاسی رنگ بزرگی درون دستش بود که آن را روی میز مطالعه‌ گذاشت و به دیوار پشت سرش تکیه زد.
- می خوای تا کی این‌جا بمونی؟
از این لحن طلب‌کارانه‌اش، یک آن جنون به او دست داد. مستقیم به چشمان توبیخ‌گر و منتظرش خیره شد.
- به خودم مربوطه! بهتره دیگه واسه منت‌کشی نیای آقای فلاح!
اخمهایش در عرض چند ثانیه به طور غلیظی درهم رفت. تکیه‌اش را از دیوار گرفت و نزدیکش شد. یک دستش را در جیب شلوار بهاره کرم رنگش فرو کرد.
- نیومدم منتت رو بکشم. زنمی، یه هفته خونه‌ی بابات موندی بسه. برگرد و این‌قدر روی نروم خرسواری نکن.
از جملات تلخ و گزنده‌اش، آتش گرفت. تازه داشت کمی به این زندگی دل‌خوش میشد. می‌خواست با وجودش در زندگی کنار بیاید. چرا نمی‌توانست رنگ آرامش را به خود ببیند؟ نیش اشک درون چشمانش غلتید.
- خیلی پست‌فطرتی حسام! همه فکر می‌کنن به‌خاطر فروش خونه قهر کردم، به گمونشون یه دختر لوس و نازپرورده‌ام که تاب روزهای سخت زندگی رو ندارم.
دست به سی*ن*ه‌ بی‌قرارش گرفت و بغضش را قورت داد.
- اگه حرف بزنم... اگه حرف بزنم، همه خفه میشن، همه.
غباری از غم و استیصال، بر چهره مرد مقابلش نشست. کنارش روی لبه‌ی تخت جا گرفت و کلافه، سرش را بین دستانش فشرد. به زور جلوی نگاهش را گرفت که به موهای نم‌دار پرپشتش چشم ندوزد. پشت این ظاهر فریبنده، یک دیو بود و نفس‌هایش، هوای اتاق را آلوده می‌کرد.
- تو باید بهم فرصت توضیح بدی.
پوزخند سردی، گوشه‌ی لبش ظاهر گشت. نباید جلوی او از خودش ضعف نشان می‌داد.
- آره، همون اراجیفی که قبلاً هم بهم گفتی؛ گوش‌هام پره.
شاکی به طرفش برگشت. نگاه وحشی‌اش، عمودی و افقی صورتش را بلعید.
- شیوا تعادل روانی نداشت ماهی، قرص می‌خورد. من اون زمان بهش گفتم وابسته‌ام نشو‌، سعی کردم از خودم دورش کنم... .
سریع به میان حرفش پرید:
- دروغ نگو! اون دختر بی‌گناه به خاطر وجود مردهایی مثل تو جونش رو از دست داد. چطور می‌تونی بدون عذاب‌وجدان زندگی کنی، هان؟ چطور؟
دندان به‌هم ساباند. هر فرد دیگری این حرف‌ها را به او می‌زد، لب‌هایش را می‌دوخت و حساب ماه‌بانو، سوای بقیه بود.
- من اونی نیستم که فکر می‌کنی.
آن‌قدر گرفته و خسته، این کلمات را ادا کرد که دلش قدری برایش سوخت. ساکت ماند. ذهنش به چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش پر کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
***
ساعت دو، کار که تعطیل شد از مطب بیرون زد. بوی دود، قهوه و شیرینی‌های داغی که از کافه‌ی سر خیابان به مشام می‌رسید، اشتهایش را برانگیخت. در حین قدم زدن، به صدای آواز مرد بستنی‌فروش که بچه‌ها را دور خودش جمع کرده بود گوش می‌داد. لبخند تلخی روی لبش نشست. دلش برای بچگی‌های ساده‌اش تنگ بود. آن روزها چقدر در نظرش دور بودند. به راهش ادامه داد. در این مدت بیشتر کار می‌کرد تا بتواند پس‌انداز کند. می‌خواست مثل بقیه زنان، پا‌به‌پای شوهرش، کمک‌خرج خانه باشد. هر چند که حسام دائم غر می‌زد و نارضایتی‌اش را نشان می‌داد؛ اما او یک‌دنده‌تر از این حرف‌ها بود. برای تاکسی که از دور می‌آمد، دست تکان داد که ناگهان، زانتیای مشکی جلوی پایش پیچید. از ترس قدمی عقب رفت و بند کیفش را چسبید. در دل هر چه فحش بلد بود نثار راننده و هفت‌جد و آبادش کرد. گام برداشت برود، که صدایی او را سرجایش میخکوب کرد.
- می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
متعجب به عقب چرخید. شکل و شمایل غریبه‌ی زن، چشمانش را ریز کرد. همان‌طور مثل عصا راست ایستاده بود، که نزدیکش شد و عینک آفتابی‌اش را از جلوی چشمانش برداشت.
- تو باید ماه‌بانو باشی، درست نمی‌گم؟
در حین صحبت، متوجه سیم روی دندان‌های زن شد. صورت رنگ‌پریده و چشمان پف‌آلود آبی‌رنگش، ترس به دلش انداخت.
- من شما رو می‌شناسم خانم؟
نگاه سرد و بی‌انعطافش روی صورتش چرخید. لبخند مبهمی نثارش کرد و گامی به سمتش برداشت.
- مادر شیوام، قبلاً دوست‌دختر شوهرت بود.
جمله‌ی بی‌مقدمه‌اش، زیر زانوهایش را خالی کرد. گیج و منگ دور و برش را کاوید. چه کابوس مسخره‌ای! هنوز از بهت خارج نشده بود که دوباره، کلام خشکش در گوشش نواخته شد:
- بهتره توی ماشین بشینیم.
مردد سرتاپایش را برانداز کرد. تیپ سراسر مشکی ساده‌اش، حس بدی به درونش منتقل کرد. نمی‌دانست اعتماد کردن به او کار درستی است یا نه. نفهمید چطور حرکت کرد و همراه زن غریبه شد. به خودش آمد، که دید سوار ماشینش شده و مسیر نامعلومی را طی می‌کنند.
- داریم کجا می‌ریم؟
با یک دست مشغول رانندگی شد و از گوشه‌‌ی چشم نگاهش کرد.
- نگران نباش، آدرس خونه‌ات کجاست؟
کمی آرام گرفت. دستان عرق زده‌اش را به‌هم چسباند. نگاهش معطوف زوج جوانی شد که مقابل مغازه‌ای، با لباس‌هایی نازک، پشت میز گرد چوبی نشسته‌اند و لبخند‌زنان یخ‌در‌بهشت می‌خورند. چرا او و حسام بلد نبودند با همین چیزهای کوچک شاد باشند؟ حسام در این هوای داغ جنوبی، اگر بیرون هم می‌آمد، فقط بلد بود به زمین و زمان لعنت بفرستد. سر به شیشه‌ی دودی ماشین تکیه داد و آرام زمزمه کرد:
- نارمک.
گوش‌های تیز زن شنید و ابروهای تتو شده‌اش از این جواب بالا پرید.
- شوهرت با اون دک و پوزش توی اون منطقه‌ی شلوغ خونه گرفته؟
اخم کرد و جوری به طرفش برگشت که پی حرفش را نگیرد. نیازی نبود از زیر و بم زندگی‌اش به کسی توضیح دهد.
- گفتین مادر شیوا هستین. با من چه حرفی دارین خانم؟
دست خودش نبود که لحن خشنش را نمی‌توانست کنترل کند. سکوت کوتاهی برقرار شد. لبخند تلخی روی لبان خشک و کبود زن رنگ گرفت.
- دختر من اگه زنده می‌موند، شاید الان مثل تو خانمی میشد. تو حیفی زیر دست اون حیوون بمونی.
از درون لرزید. داشت چه سرهم می‌کرد؟ مضطرب پوست لبش را می‌جوید.
- شما از دوستی دخترتون با شوهرم خبر داشتین؟
حس کرد که با این سوال، چهره‌اش گرفته‌تر شد‌. چند لحظه گذشت که به حرف آمد:
- شیوا از من بدش می‌اومد. بعد طلاقم از پدرش، زیاد بهم سر نمی‌زد.
ابرویی بالا انداخت و منتظر، گوش به ادامه‌ی حرف‌هایش سپرد.
- پدرش مرد عبوسی بود که کل زندگیش توی پول و کار خلاصه میشد. نمی‌گم منم مقصر نبودم؛ چرا، براش کم گذاشتم، او‌‌ن‌قدر درگیر مشکلاتم بودم که از عهده‌ی تربیتش برنیومدم.
حوصله‌اش از حاشیه رفتن به سر آمد. اصلاً نمی‌دانست چرا باید این چیزها را بشنود.
- حرف اصلیتون رو بزنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
پوزخندزنان به طرفش برگشت.
- خیلی مشتاقی برای شنیدن؟!
وحشت به تک‌تک سلول‌های تنش رسوخ کرد. زن، کنار پارکی توقف کرد. تا آمد لب به اعتراض باز کند، از داخل کیفش عکسی بیرون کشید و روبه‌رویش گرفت. گنگ به تصویر دختر زیبای پیش رویش، که مقابل دوربین می‌خندید، خیره شد. موهای شلاقی قهوه‌ای دورش و چشمان وحشی آبی‌اش به مادرش کشیده بود. بزاق دهانش، به سقف گلویش چسبید. داغ فرزند هیچ‌گاه سرد نمی‌شد. دست و پاهایش از دلشوره و استرس به گزگز افتادند. در میان هیاهوی ذهنی‌اش، فقط توانست یک واژه بر زبان بیاورد‌:
- متاسفم.
انگار که او را مقصر مرگ دخترش می‌دید. از کوره در رفت:
- تاسف تو دختر من رو برنمی‌گردونه. شیوای من از سر عقده و کمبود محبت، به سمت پسرها جذب میشد. یادمه یه روز اومد خونه‌ام... .
گویی که حرف زدن در این باره برایش سخت به نظر می‌رسید. نفسی گرفت و آه جان‌سوزش را از سی*ن*ه بیرون فرستاد.
- با چشمای گریون رفت توی اتاق و تا یک ساعت هم بیرون نیومد. بهش گفتم چی‌شده؟ مشکلت چیه با هم حل کنیم؛ اما اون‌قدر عصبانی بود که می‌گفت اگه نزدیکش شم یه بلایی سر خودش میاره. اون عاشق حسام فلاح بود.
با دقت به مادری که پیش عکس دختر مرده‌اش، بی‌اراده اشک می‌ریخت زل زد. انگار که یک شوخی بزرگ بود. می‌توانست همین حالا، بی‌خیال به خانه برگردد. سگ کوچک و پشمالوی دختر همسایه روبه‌رویی‌شان، با چاپلوسی به پیشوازش می‌آمد و او هم نوازشش می‌کرد و با دادن غذای مانده بی‌نصیبش نمی‌گذاشت. دیگر از سر و صدای بیرون هم شکایتی نمی‌برد و تخم‌مرغ را به همراه شوید درست می‌کرد؛ همان غذای حاضری که جدیداً حسام به آن علاقه پیدا کرده بود. برایش همان پیراهن سبز زمردی را می‌پوشید که هر بار با دیدنش، چشمان قشنگش برق می‌افتاد‌. چشمان قشنگ؟ این اولین بار بود که در دل به زیبایی چشمان آن مرد اعتراف می‌کرد. دوست داشت به یک ربع پیش برگردد؛ چقدر زندگی‌اش خوب بود و خودش خبر نداشت؛ شاید هم او این‌طور فکر می‌کرد. از خیالاتش خارج شد. دَست‌مالی از روی داشبورد برداشت و به طرف زن گرفت. کمی نگاهش کرد و بعد از دستش گرفت و زیر چشمانش کشید.
- نمی‌دونستم اون گرگ‌های بی‌صفت معتادش کردن. به پدرش گفتم، توی خونه براش دکتر آوردیم تا ترک کنه؛ اما نتیجه نداد. حتی من و پدرش، به خاطرش دوباره با هم زندگی کردیم تا شاید حالش بهتر بشه؛ اما شیوا عوض شده بود، یه روز می‌خندید و شیدا میشد و یه روز دیگه، افسرده مثل دیوونه‌ها تا شب از اتاقش بیرون نمی‌اومد.
لب‌هایش را گاز گرفت. نمی‌دانست چرا می‌ترسید ادامه ماجرا را بشنود.
- خب بعدش؟
- شیوا دختر حساس و شکننده‌ای بود. حتی می‌خواست به خاطر شوهر پست‌فطرتت درمان بشه.
زبانش بند آمد. زن آب بینی‌اش بالا کشید و ادامه داد:
- این عشق یک‌طرفه نابودش کرد؛ به جای این‌که بهتر بشه روز‌به‌روز دوز موادهاش بالاتر می‌رفت. جرئت اعتراضی نداشتیم، حتی پدرش هم نمی‌تونست کنترلش کنه. همین عشق کوفتی بود که سرش رو به باد داد، همین عشق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
***
تکه‌ی آخر جمله، در مغزش اکو شد. هنوز چهره‌ی افسون‌گر آن دختر، پیش چشمانش رژه می‌رفت. پازل‌ها یکی‌یکی سرجایش قرار می‌گرفتند. اشک‌هایش، بی هیچ مانعی روی صورتش سر خورند. غصه خورد برای مرگ هم‌جنسش، برای کسی که بی‌رحمانه زیر دست روزگار له شد. پلک‌های خیسش از هم باز شدند و سعی کرد آن بعد از ظهر نفرینی را از یاد ببرد؛ کاش که بشود، کاش. حسام از این حال دخترک برآشفت. سعی کرد آرامش کند؛ صورتش را با دستانش قاب گرفت. با غضب مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و پرخاش کرد:
- ولم کن عوضی! تو گولش زدی. معلوم نیست چند نفر مثل اون دختر رو بدبخت... ‌.
سعی کرد عصبی نشود. چه چیزی باعث میشد تا این حد جلویش کوتاه بیاید؟ دلخور نامش را صدا زد:
- ماه‌بانو!
بغضش ترکید. در آغوشش تقلا کرد. حسام، تن لرزان دخترک را میان بازوانش تنگ فشرد و موهایش را پشت گوش فرستاد.
- بسه دیوونه! چند بار بهت بگم، من باعث مرگش نبودم. اون خودش بهم نزدیک شد. یه شب توی مهمونی، اون‌قدر تا خرخره خورده بود که هیچی نمی‌فهمید.
پیراهن مردانه‌اش از اشک خیس شد.
- تو هم دیدی... دیدی تنهاست... اذیتش... ‌.
نگذاشت ادامه دهد؛ لبانش را با دست مهر کرد.
- در مورد من چی فکر کردی؟ من هیچ علاقه‌ای به اون دختر نداشتم. پسش زدم، حتی خواستم از اون مهمونی بیارمش بیرون؛ ولی مقاومت کرد‌. اون شب مثل دیوونه‌ها شده بود؛ بهم فحش داد و گفت می‌خواد خوش بگذرونه، منم بی‌خیالش شدم.
از هق‌هق، سی*ن*ه‌اش خس‌خس می‌کرد. حسام حلقه‌ی دستش را از دور شانه‌هایش برداشت. نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد.
- نریز احمق! اون حتی ارزش گریه کردن هم نداره.
بی‌رمق، تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- جونش ارزش داشت، تو کشتیش.
از خشم دندان به‌هم سابید و پلک باز و بسته کرد. دخترک مدام با گفتن این واژه، می‌خواست اعصابش را به‌هم بریزد.
- میگم من نکشمتش. لحظه‌ی آخری که از مهمونی داشتم بیرون می اومدم، کنار چند تا مرد دیدمش؛ داشت براشون می‌رقصید، حتماً شب رو با همون‌ها سر کرده بود.
از تصور آن اتفاق وحشتناک، مو به تنش راست شد. آن دختر چه زجری کشیده بود.
- توجه نکردی بهش، اون هم... اون هم خودش رو تقدیم... .
چانه‌‌ی لرزانش را محکم و پرخشونت، بین انگشتانش فشرد. خودش هم نمی‌دانست چرا این توضیحات را به او داد! شاید چون دوست نداشت در موردش این همه فکر بد کند.
- تمومش کن. اتفاقیه که چند سال پیش رخ داده. هر چقدر این زخم کهنه رو هم بزنی، فقط عفونتش چرک می‌کنه.
خودش را بغل کرد. انگار روی لبه‌ی پرتگاهی قرار داشت که با یک تکان آرام، به ته دره پرت میشد.
- زود باش جل و پلاست رو جمع کن بریم خونه.
از صدای دادش پلکش پرید. باز می‌خواست با زورگویی حرف خودش را به کرسی بنشاند. سر بالا گرفت و به قامت ایستاده‌اش چشم دوخت.
- من به اون خونه دیگه برنمی‌گردم.
سیگاری که می‌خواست آتش بزند، روشن نشده، کف اتاق پرت شد.
- تو غلط می‌کنی! تا وقتی که اسمت توی شناسناممه، جات هم توی همون خونه‌ست.
طلب‌کار هم بود! صورت خیسش را به تندی پاک کرد و از روی تخت برخاست.
- این رو تو تعیین نمی‌کنی آقای فلاح! تا الان هم موندم چون فکر کردم آدمی، نمی‌دونستم کنار یه حیوون دارم روزهام رو شب می‌کنم.
به سمتش یورش آورد.
- ماهی!
کاش که بی‌ماهی شود!
جیغ خفیفی کشید و عقب رفت. دو قدم دیگر جلو آمد.
- من همیشه مهربون نیستم دختر! این‌قدر با من بازی نکن.
سعی می‌کرد تن صدایش بالاتر نرود. از ترس و هیجان، نفس‌هایش یکی در میان می‌زدند. به دیوار چسبید.
- نمی‌تونم کنارت زندگی کنم، تو کارنامه‌ات سیاهه. امیر راست می‌گفت که نباید نزدیکت باشم.
لب گزید. ناگهان از دهانش پریده بود و زمانی برای رفع و رجوعش نداشت. حسام سرجایش مکث کرد. اخم غلیظی صورتش را پوشاند و قیافه‌اش را مچاله کرد.
- با اون مرتیکه کی حرف زدی؟
صورتش سرخ‌تر از حد معمول بود و خشمگین نگاهش می‌کرد. ساکت بودنش باعث شد فوران کند و مثل اسپند روی آتش بترکد:
- میگم پشتت به جایی گرمه واسه من شیر شدی. دور از چشم من رفتی با اون یارو چه حرفی زدی، هان؟
چنان عربده می‌زد که حس می‌کرد همین الان، سقف اتاق روی سرش آوار می‌شود. فاطمه با شنیدن صدای داد و بیدادشان، از اتاق مهران بیرون آمد و تا وسط راهرو دوید.
- چی‌شده خاله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
672
14,646
مدال‌ها
4
طلعت خانم، با دیدن قیافه‌ی مضطرب عروسش، سر به آسمان گرفت و آهی کشید.
- خدا عاقبتشون رو به‌خیر کنه.
مستاصل کنارش ایستاد.
- یه وقت دعواشون بالا نگیره.
خانم‌جان که مثل تار عنکبوت، پشت درب اتاق چنبره زده بود، غرولند‌کنان به طرفشان برگشت و انگشت جلوی بینی گرفت.
- هیس! یه دقیقه زبون به دهن بگیرین، ببینم چی میگن.
ابروهای پهن تیره‌اش بالا پرید. در این بلبشو نمی‌دانست بخندد یا تعجب کند. طلعت‌خانم سری از روی تاسف تکان داد.
- امان از تو مادر.
بعد دست فاطمه را گرفت و به همراه خودش کشید.
- بریم دختر، خودشون یه جور با هم کنار میان؛ دخالت نکنیم بهتره.
چیزی نگفت، نگران زندگی دوست صمیمی‌اش بود. ماه‌بانویی که از استرس و ضعف بدنش می‌لرزید. این مرد از عالم و آدم شاکی بود و جز خودش، بقیه را محکوم می‌کرد. لب‌های خشکش را از زیر حصار دندان‌هایش بیرون کشید و تن صدایش را پایین آورد:
- یواش حسام، چرا دیوونه شدی؟
رگ گردن و شقیقه‌اش از عصبانیت چنان نبض می‌زد که ترسید سکته کند. اوی احمق، همیشه گول سادگی و دل‌سوز بودنش را می‌خورد. اشک‌های لجوجی را که می‌آمد روی صورتش بنشیند، سریع و پرحرص پاک کرد.
- تو نسبت به امیرعلی و گذشته همیشه خرد و تحقیرم کردی.
انگشت اشاره، سمت خودش گرفت و در مقابل نگاه خون‌آلودش هق زد.
- بعد از این‌که اسمت توی شناسنامه‌‌ام رفت، این عشق لعنتی رو توی قلبم کشتم؛ همه‌ی آرزوها و احساسم رو زیر پا له کردم. حالا طلب چی داری؟
پنجه‌هایش را مشت کرد و با اخم‌هایی درهم، چشم به گل‌های قالی دوخت. دخترک هنوز نمی‌دانست آدمیان چه قماری رویش کرده‌بودند. از زور گریه نفسش‌هایش یکی درمیان بالا می‌آمد. کف زمین نشست و زانوهایش را در بغل گرفت.
- توی این ویرونه هیچ زندگی نمیشه بنا کرد. برو، دست از سرم بردار.
وقتی می‌گفت برو، آتش می‌گرفت. با این وضعیت که از همه‌جا خورده‌بود، نمی‌خواست ماه‌بانو را از دست بدهد. در جلد عصبی‌اش فرو رفت و تیز به دخترک نگاه کرد.
- کور خوندی! به این راحتی کنارت نمی‌ذارم. برمی‌گردی خونه، همین الان.
آخرش را با حرص زیادی کشید. دخترک، انگار بالای سر جنازه روح مرده‌اش عجز و مویه می‌کرد.
- می‌‌خوای بیام که یکی بشم مثل شیوا؟ نه، نه، دیگه فریب نمی‌خورم.
نعره‌اش، پرده‌ی گوشش را لرزاند.
- دهنت رو ببند. کاری نکن به زور متوسل بشم که برات ابداً خوب نیست. قضیه شیوا هیچ خط و ربطی به زندگیمون نداره‌. پاشو آماده شو تا دیوونه نشدم.
این را گفت و مثل شیر زخم‌خورده، اتاق را ترک کرد. صدای مهیب بسته شدن درب، تنش را لرزاند. اشک‌هایش شدت گرفت. در این لحظه فقط زورش به خودش می‌رسید. با تهدید و زور می‌خواست او را پابند زندگی کند که ریشه‌اش زیر خاک نه، درون آب بود. دیری نگذشت که سر و کله‌ی مادرش و خانم‌جان، به همراه فاطمه پیدا شد. سر و وضعش جوری بود که همه برای لحظاتی، انگشت به دهان ماندند. اولین نفری که واکنش نشان داد فاطمه بود. شتاب‌زده، در حالی که مردمک‌های قهوه‌ای چشمانش می‌لرزید، بالای سرش دولا شد.
- خوبی خواهری؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
نگاه به کف دستش انداخت، روی دامن لباسش، مشتی از موی سیاه خودنمایی می‌کرد. حرص و کینه تمام وجودش را در بر گرفت. آن لحظه دیواری کوتاه‌تر از فاطمه نیافت. با غضب دست کمکش را پس زد و جنون‌وار جیغ کشید.
- برو عقب. خوشحالی زندگیم به هم ریخته، نه؟
مات مانده، سر جایش خشک شد. طلعت‌خانم محکم به گونه‌اش چنگ زد.
- الله اکبر! چی میگی دختر؟ عقلت رو خوردی؟
تند‌تند دست زیر پلک‌های خیسش کشید و از جا برخاست. در زمان عصبانیت، هیچ کنترلی روی زبانش نداشت.
- آره من بی‌عقلم، هیچی نمی‌فهمم. چرا من رو به حال خودم نمی‌ذارین؟
فاطمه با وجود دلخوری‌اش، نمی‌توانست این حال و روز ماه‌بانو را ببیند.
- چی بهت گفت آبجی که این‌قدر به‌هم ریختی؟
سوالش را بی‌جواب گذاشت. از کمد ساک کوچکش را بیرون کشید و لباس‌هایش را همان‌طور مچاله درونش چپاند. هر سه به حرکاتش خیره بودند و جرئت حرف زدنی نداشتند. خانم‌جان محتاطانه به طرفش رفت.
- داری میری خونه، دخترم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین