- Dec
- 611
- 13,979
- مدالها
- 4
***
نبض متلاطمش، مدام خود را به چهاردیواری قلب رنجورش میکوبید. میان بوتههای سبز قدم برداشت. روی سطح خیس و لغزندهی زیر پایش، با احتیاط راه میرفت. دو سوی یقه سوئیشرت قرمزش را بههم نزدیک کرد تا سرما نتواند راه نفوذی پیدا کند. زیر سایهبان درخت هلو ایستاد و به خطوط باریک چمنی میان کاشیهای سفید خیره شد. آفتاب صبحگاهی از میان برگها میتابید. دگر مثل روزهای قبل، بوی خاک نم گرفته شامهاش را نوازش نمیداد. وقتی که فاطمه با گریه از امیرعلی برایش گفت، قلبش مالامال از غم شد. شک نداشت که کار خودش است؛ بالاخره زهرش را ریخت. نمیتوانست خشم و نفرت خود را در سی*ن*ه پنهان کند. غوغایی در درونش بود. روحش از حجم تحمل، به درماندگی رسید. بیمعطلی برخاست و مسیر خانه را در پیش گرفت. در آماج فکر و خیالاتش، به سمت راهرو قدم برداشت. برخلاف انتظارش، درب اتاق کارش نیمهباز بود. او را در حالی که چای مینوشید، روی مبل راحتی، مشغول حسابرسی برگههای تجاریاش دید. نور اندکی، از پنجرهی فلزی اتاق به فضای نیمهتاریک داخل میآمد. قدمهایش را محکمتر برداشت. لبهایش از خشم میلرزید. متوجه حضورش شد که سر بالا گرفت و یک نگاه سرسری به شمایلش انداخت.
- مگه قرار نبود بری سرکار؟ دیرت نشه.
کاش قدرت سر به نیست کردن این مرد را داشت. کنار کتابخانه ایستاد و از پنجره به دنیای بیرون نگریست. رو به محوطه سرسبز و زیبایی باز میشد که همیشه در گذشته دلش میخواست، روزی با عشقش به همچین جایی برود و آنقدر لابهلای درختان به دنبال هم بدوند که سرآخر، روی چمنهایش خسته دراز بکشند. پرده را کنار زد. صدای موسیقی و خندههای جوانان در گوشش سوت میکشید.
- تا چه حد میتونی پست باشی!
خیلی سعی میکرد که سرش فریاد نکشد. اخم بر صورت حسام غلتید. لولهی خودکار آبی رنگش را از بین گوشهی لبش برداشت و چشم تنگ کرد.
- نفهمیدم! باز چی شده سر صبحی که پاچه میگیری؟
خدای من! تا چه اندازه بلد بود حاشا کند؟ اندازهی سر سوزن هم وجدان نداشت. دست به کمر برگشت. از زور حرص نفسنفس میزد.
- خودت رو به اون راه نزن.
وانمود به ندانستن کرد و عینک مطالعه فریمدار باریکش را از روی چشمانش بالا داد.
- بشین. حالا که مرخصی، میتونیم عصری با هم بریم یه جایی.
برق نگاهش هم تنش را میلرزاند. دورتر از او، میان لباسهای انباشته شدهی روی مبل، برای خودش جا باز کرد و نشست.
- من با تو قبرستون هم نمیام.
پوزخندزنان، مشغول جمع کردن برگههای مقابلش شد.
- حتی اگه عیادت امیرعلی باشه؟
قلبش ترکید و صد تکه شد.
چشم دیدن امیر را نداشت، آنوقت برای دیدن حال و روز خرابش اشتیاق به خرج میداد.
گاهی وقتها فکر میکرد، شاید مریضی، سادیسمی چیزی باشد. مشت گره کردهاش میلرزید. کف دستانش عرق زدهبود.
- زیر سر تو بوده، مگه نه؟
بغض صدایش باعث شد که ثابت نگاهش کند. دو مرتبه، با تن صدای بلندتری سوالش را تکرار کرد:
- کار تو بوده؟
به ثانیه نکشید که اخمهایش درهم رفت. بیتوجه به چهرهی آلو گرفته و لبهای بههم فشردهاش، خونسردانه به مبل تکیه داد و پاهایش را از هم باز کرد.
- میدونی، یه دیالوگی هست که میگه، اگه با گرگها رقصیدی، انتظار نداشته باش دریده نشی.
چیزی از جمله زیرکانهاش نفهمید. موج قساوت، هیچگاه از چشمان قاطع و پرنفوذش پنهان نمیشد. مضطرب نگاهش کرد که با لبخند موذیانهای از جا بلند شد و بوسی در هوا برایش فرستاد.
- چشمات رو مثل گربهها ملوس نکن. هر کسی باید تاوان اشتباهاتش رو بده عزیزم.
داشت از نگرانی پس میافتاد. پهلویش که نشست، شتابزده فاصله گرفت. دست آغوشش در هوا معلق ماند و تای ابروهایش بالا رفت. خوب میدانست که کممحلی کردن تا چه حد غرورش را خرد میکند. پوزخند کمرنگی گوشه لبش نشست و سر به پشتی مبل تکیه داد.
- آخ دختر! فرار کردنات همیشه میل و اشتیاقم رو واسه خواستنت بیشتر میکنه.
این مرد اجازه دوست داشته شدن نمیداد. هر بار که میخواست قدمی برای بنا کردن خشت این ویرانه بردارد، حس انزجارش شدت میگرفت.
- تو عقدهای هستی، من یک لحظه هم دیگه تحمل اینجا موندن رو ندارم.
نبض متلاطمش، مدام خود را به چهاردیواری قلب رنجورش میکوبید. میان بوتههای سبز قدم برداشت. روی سطح خیس و لغزندهی زیر پایش، با احتیاط راه میرفت. دو سوی یقه سوئیشرت قرمزش را بههم نزدیک کرد تا سرما نتواند راه نفوذی پیدا کند. زیر سایهبان درخت هلو ایستاد و به خطوط باریک چمنی میان کاشیهای سفید خیره شد. آفتاب صبحگاهی از میان برگها میتابید. دگر مثل روزهای قبل، بوی خاک نم گرفته شامهاش را نوازش نمیداد. وقتی که فاطمه با گریه از امیرعلی برایش گفت، قلبش مالامال از غم شد. شک نداشت که کار خودش است؛ بالاخره زهرش را ریخت. نمیتوانست خشم و نفرت خود را در سی*ن*ه پنهان کند. غوغایی در درونش بود. روحش از حجم تحمل، به درماندگی رسید. بیمعطلی برخاست و مسیر خانه را در پیش گرفت. در آماج فکر و خیالاتش، به سمت راهرو قدم برداشت. برخلاف انتظارش، درب اتاق کارش نیمهباز بود. او را در حالی که چای مینوشید، روی مبل راحتی، مشغول حسابرسی برگههای تجاریاش دید. نور اندکی، از پنجرهی فلزی اتاق به فضای نیمهتاریک داخل میآمد. قدمهایش را محکمتر برداشت. لبهایش از خشم میلرزید. متوجه حضورش شد که سر بالا گرفت و یک نگاه سرسری به شمایلش انداخت.
- مگه قرار نبود بری سرکار؟ دیرت نشه.
کاش قدرت سر به نیست کردن این مرد را داشت. کنار کتابخانه ایستاد و از پنجره به دنیای بیرون نگریست. رو به محوطه سرسبز و زیبایی باز میشد که همیشه در گذشته دلش میخواست، روزی با عشقش به همچین جایی برود و آنقدر لابهلای درختان به دنبال هم بدوند که سرآخر، روی چمنهایش خسته دراز بکشند. پرده را کنار زد. صدای موسیقی و خندههای جوانان در گوشش سوت میکشید.
- تا چه حد میتونی پست باشی!
خیلی سعی میکرد که سرش فریاد نکشد. اخم بر صورت حسام غلتید. لولهی خودکار آبی رنگش را از بین گوشهی لبش برداشت و چشم تنگ کرد.
- نفهمیدم! باز چی شده سر صبحی که پاچه میگیری؟
خدای من! تا چه اندازه بلد بود حاشا کند؟ اندازهی سر سوزن هم وجدان نداشت. دست به کمر برگشت. از زور حرص نفسنفس میزد.
- خودت رو به اون راه نزن.
وانمود به ندانستن کرد و عینک مطالعه فریمدار باریکش را از روی چشمانش بالا داد.
- بشین. حالا که مرخصی، میتونیم عصری با هم بریم یه جایی.
برق نگاهش هم تنش را میلرزاند. دورتر از او، میان لباسهای انباشته شدهی روی مبل، برای خودش جا باز کرد و نشست.
- من با تو قبرستون هم نمیام.
پوزخندزنان، مشغول جمع کردن برگههای مقابلش شد.
- حتی اگه عیادت امیرعلی باشه؟
قلبش ترکید و صد تکه شد.
چشم دیدن امیر را نداشت، آنوقت برای دیدن حال و روز خرابش اشتیاق به خرج میداد.
گاهی وقتها فکر میکرد، شاید مریضی، سادیسمی چیزی باشد. مشت گره کردهاش میلرزید. کف دستانش عرق زدهبود.
- زیر سر تو بوده، مگه نه؟
بغض صدایش باعث شد که ثابت نگاهش کند. دو مرتبه، با تن صدای بلندتری سوالش را تکرار کرد:
- کار تو بوده؟
به ثانیه نکشید که اخمهایش درهم رفت. بیتوجه به چهرهی آلو گرفته و لبهای بههم فشردهاش، خونسردانه به مبل تکیه داد و پاهایش را از هم باز کرد.
- میدونی، یه دیالوگی هست که میگه، اگه با گرگها رقصیدی، انتظار نداشته باش دریده نشی.
چیزی از جمله زیرکانهاش نفهمید. موج قساوت، هیچگاه از چشمان قاطع و پرنفوذش پنهان نمیشد. مضطرب نگاهش کرد که با لبخند موذیانهای از جا بلند شد و بوسی در هوا برایش فرستاد.
- چشمات رو مثل گربهها ملوس نکن. هر کسی باید تاوان اشتباهاتش رو بده عزیزم.
داشت از نگرانی پس میافتاد. پهلویش که نشست، شتابزده فاصله گرفت. دست آغوشش در هوا معلق ماند و تای ابروهایش بالا رفت. خوب میدانست که کممحلی کردن تا چه حد غرورش را خرد میکند. پوزخند کمرنگی گوشه لبش نشست و سر به پشتی مبل تکیه داد.
- آخ دختر! فرار کردنات همیشه میل و اشتیاقم رو واسه خواستنت بیشتر میکنه.
این مرد اجازه دوست داشته شدن نمیداد. هر بار که میخواست قدمی برای بنا کردن خشت این ویرانه بردارد، حس انزجارش شدت میگرفت.
- تو عقدهای هستی، من یک لحظه هم دیگه تحمل اینجا موندن رو ندارم.
آخرین ویرایش: