- Dec
- 672
- 14,646
- مدالها
- 4
***
به سر درب حجرهی قدیمیشان چشم دوخت. خیلی کم گذرش به این اطراف میخورد و بیشتر وقتش را در غرفهی خود میگذراند. چند تن از دوستان قدیمی پدرش را دید که جواب سلامشان را با اکراه دادند. اعتنایی به نگاههای عجیبشان نکرد و افکار ذهنش را سامان داد. از پشت شیشههای درب، چشمش به پدرش افتاد که پارچهها را یکییکی تا میکرد و درون قفسهها میچید. مشصفر، در حال جارو کشیدن پلهها بود. آرام نزدیکش شد و ضربهای به شانهاش زد.
- احوال مشتی!
پیرمرد بیچاره، از این آمدن ناگهانیاش، جارو از دستش افتاد و کمی ترسید.
- تو کی آمدی پسرجان؟
بعد از برخورد تندی که در هفتهی پیش با او داشت، مثل گذشتهها برای حاجحسین کار میکرد. در این مدت، همه را از خودش دور کرده بود.
- چند وقته مثل دخترها قهر کردی، پهلومون دیگه نمیای.
کلاه نمدی طوسیاش را روی سرش مرتب کرد و سعی کرد لبخندی بزند.
- هی باباجان، قهر به سن و سال ما نمیخوره. همینجا راحتم. از اینطرفها؟
دستانش را در جیب شلوار کتانش فرو برد و اخم شیرینی کرد.
- ای بابا! اومدم به آقام سر بزنم.
نگرانی در چهرهی تکیدهاش هویدا شد.
- نیومدی که خون خودت رو کثیف کنی پسرجان؟
قبل از اینکه قدمی بردارد، بوسه بر پیشانی پیرمرد زد و چرخید.
- خیالت تخت مشصفر، یه دو تا از چایهای خوشرنگت بریز که بدجور دلم هوسشون رو کرده.
مشصفر با خنده به رفتنش نگاه کرد و سر تکان داد. با تمام بدخلقیهایش، نمیتوانست کینهاش را به دل بگیرد.
- عاقبتبهخیر بشی پسر.
دعای همیشگیاش بود که زیر لبش زمزمه میکرد.
***
پدرش در این ساعت از روز هم دست از کار برنمیداشت. سلامی گفت که از درب باز انبار بیرون آمد و خاکی فرضی روی لباسش را تکاند.
- راه گم کردی! از این طرفها؟
بدون جواب دادن به طعنهاش، روی صندلیهای سنتی چوبی نشست و دست به دو گوشهی لبش کشید.
- ازتون درخواستی دارم حاجی.
یکراست سر اصل مطلب رفته بود. حاجحسین مدتی بود که زیاد با او همکلام نمیشد و از حرفهای دور و بریها که پشت سر پسرش میگفتند اطلاع داشت. پشت میزش نشست و همانطور که کاغذباطلههای رویش را جمع میکرد سر تکان داد.
- در چه باره؟
با نوک کفشش، روی سطح نمناک و تمیز حجره ضربه زد.
- به پول نیاز دارم.
سر بالا آورد تا اثر جمله را در چهرهاش ببیند. بدون اینکه تغییری در حالتش ایجاد شود، خم شد و کاغذها را درون سطل آشغال کوچک کناریاش انداخت.
- پول؟
نفسش را در هوا فوت کرد و به پشت تکیه داد.
- شریک رستوران قراره سهمش رو بفروشه، نمیخوام دست غریبه بیفته. خودم یه مقداری دارم؛ اما هنوز کمه.
حاجحسین پوزخند زد. یک پدر کافی بود به چشمان پسرش نگاه کند، همه چیز را از درونش میشکافت. دکمههای سرآستین راهراه پیراهن سفیدش را بست و همزمان چشم ریز کرد.
- میخوای سهم رستوران رو بخری، یا باز دردسرت رو پاک کنی؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. حوصلهی توضیح دادن نداشت. ساکت ماند، که حاجحسین برخاست و به طرفش آمد.
- آمارتو دارم پسر! فکر کردی تموم مامورها مثل همن که با سکه کیسهشون رو پر کنی و زیرآبی بری؟ بار کج هیچوقت به منزل نمیره.
دستش را روی دستهی کندهکاری شدهی مبل گذاشت و خودش را بالا کشید.
- من واسه زدن این حرفها ن... .
از شانهاش گرفت و به عقب هدایتش کرد.
- بشین، باهات کار دارم.
لحن محکم و توبیخگرش، او را وادار به ماندن کرد. پوفی کشید و چنگ به موهایش انداخت.
- هان، چیه؟ کلافهای نه؟ باید هم باشی. اون موقعی که سر میز قم*ار، مسـ*ـت و مدهوش بودی باید فکر الانت رو هم میکردی.
به سر درب حجرهی قدیمیشان چشم دوخت. خیلی کم گذرش به این اطراف میخورد و بیشتر وقتش را در غرفهی خود میگذراند. چند تن از دوستان قدیمی پدرش را دید که جواب سلامشان را با اکراه دادند. اعتنایی به نگاههای عجیبشان نکرد و افکار ذهنش را سامان داد. از پشت شیشههای درب، چشمش به پدرش افتاد که پارچهها را یکییکی تا میکرد و درون قفسهها میچید. مشصفر، در حال جارو کشیدن پلهها بود. آرام نزدیکش شد و ضربهای به شانهاش زد.
- احوال مشتی!
پیرمرد بیچاره، از این آمدن ناگهانیاش، جارو از دستش افتاد و کمی ترسید.
- تو کی آمدی پسرجان؟
بعد از برخورد تندی که در هفتهی پیش با او داشت، مثل گذشتهها برای حاجحسین کار میکرد. در این مدت، همه را از خودش دور کرده بود.
- چند وقته مثل دخترها قهر کردی، پهلومون دیگه نمیای.
کلاه نمدی طوسیاش را روی سرش مرتب کرد و سعی کرد لبخندی بزند.
- هی باباجان، قهر به سن و سال ما نمیخوره. همینجا راحتم. از اینطرفها؟
دستانش را در جیب شلوار کتانش فرو برد و اخم شیرینی کرد.
- ای بابا! اومدم به آقام سر بزنم.
نگرانی در چهرهی تکیدهاش هویدا شد.
- نیومدی که خون خودت رو کثیف کنی پسرجان؟
قبل از اینکه قدمی بردارد، بوسه بر پیشانی پیرمرد زد و چرخید.
- خیالت تخت مشصفر، یه دو تا از چایهای خوشرنگت بریز که بدجور دلم هوسشون رو کرده.
مشصفر با خنده به رفتنش نگاه کرد و سر تکان داد. با تمام بدخلقیهایش، نمیتوانست کینهاش را به دل بگیرد.
- عاقبتبهخیر بشی پسر.
دعای همیشگیاش بود که زیر لبش زمزمه میکرد.
***
پدرش در این ساعت از روز هم دست از کار برنمیداشت. سلامی گفت که از درب باز انبار بیرون آمد و خاکی فرضی روی لباسش را تکاند.
- راه گم کردی! از این طرفها؟
بدون جواب دادن به طعنهاش، روی صندلیهای سنتی چوبی نشست و دست به دو گوشهی لبش کشید.
- ازتون درخواستی دارم حاجی.
یکراست سر اصل مطلب رفته بود. حاجحسین مدتی بود که زیاد با او همکلام نمیشد و از حرفهای دور و بریها که پشت سر پسرش میگفتند اطلاع داشت. پشت میزش نشست و همانطور که کاغذباطلههای رویش را جمع میکرد سر تکان داد.
- در چه باره؟
با نوک کفشش، روی سطح نمناک و تمیز حجره ضربه زد.
- به پول نیاز دارم.
سر بالا آورد تا اثر جمله را در چهرهاش ببیند. بدون اینکه تغییری در حالتش ایجاد شود، خم شد و کاغذها را درون سطل آشغال کوچک کناریاش انداخت.
- پول؟
نفسش را در هوا فوت کرد و به پشت تکیه داد.
- شریک رستوران قراره سهمش رو بفروشه، نمیخوام دست غریبه بیفته. خودم یه مقداری دارم؛ اما هنوز کمه.
حاجحسین پوزخند زد. یک پدر کافی بود به چشمان پسرش نگاه کند، همه چیز را از درونش میشکافت. دکمههای سرآستین راهراه پیراهن سفیدش را بست و همزمان چشم ریز کرد.
- میخوای سهم رستوران رو بخری، یا باز دردسرت رو پاک کنی؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. حوصلهی توضیح دادن نداشت. ساکت ماند، که حاجحسین برخاست و به طرفش آمد.
- آمارتو دارم پسر! فکر کردی تموم مامورها مثل همن که با سکه کیسهشون رو پر کنی و زیرآبی بری؟ بار کج هیچوقت به منزل نمیره.
دستش را روی دستهی کندهکاری شدهی مبل گذاشت و خودش را بالا کشید.
- من واسه زدن این حرفها ن... .
از شانهاش گرفت و به عقب هدایتش کرد.
- بشین، باهات کار دارم.
لحن محکم و توبیخگرش، او را وادار به ماندن کرد. پوفی کشید و چنگ به موهایش انداخت.
- هان، چیه؟ کلافهای نه؟ باید هم باشی. اون موقعی که سر میز قم*ار، مسـ*ـت و مدهوش بودی باید فکر الانت رو هم میکردی.
آخرین ویرایش: