جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,352 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
بعد از حرف‌های آن روز مهشید، با خود عهد بسته بود که دور امیرعلی و خاطراتش، یک خط بطلان بکشد و به زندگی‌اش بچسبد؛ اما خبر نداشت که زلزله عظیمی، قرار بود روی کاشانه‌‌اش آوار شود. بوی عطر کوید‌اونتوسش زودتر از صدای قدم‌هایش، نوید حضورش را داد. زیرچشمی او را پایید. با دیدنش در آن پیراهن کتان مشکی، حرص وجودش را لبریز کرد. هیچگاه از رسیدن به تیپ و قیافه‌اش دست نمی‌کشید. عضلات سی*ن*ه‌ی ستبرش، از پشت تیشرت سفیدش رخ‌نمایی می‌کرد. جعبه یاسی رنگ بزرگی درون دستش بود که آن را روی میز مطالعه‌ گذاشت و به دیوار پشت سرش تکیه زد.
- می خوای تا کی این‌جا بمونی؟
از این لحن طلب‌کارانه‌اش، یک آن جنون به او دست داد. مستقیم به چشمان توبیخ‌گر و منتظرش خیره شد.
- به خودم مربوطه! بهتره دیگه واسه منت‌کشی نیای آقای فلاح!
اخمهایش در عرض چند ثانیه به طور غلیظی درهم رفت. تکیه‌اش را از دیوار گرفت و نزدیکش شد. یک دستش را در جیب شلوار بهاره کرم رنگش فرو کرد.
- نیومدم منتت رو بکشم. زنمی، یه هفته خونه‌ی بابات موندی بسه. برگرد و این‌قدر روی نروم خرسواری نکن.
از جملات تلخ و گزنده‌اش، آتش گرفت. تازه داشت کمی به این زندگی دل‌خوش میشد. می‌خواست با وجودش در زندگی کنار بیاید. چرا نمی‌توانست رنگ آرامش را به خود ببیند؟ نیش اشک درون چشمانش غلتید.
- خیلی پست‌فطرتی حسام! همه فکر می‌کنن به‌خاطر فروش خونه قهر کردم، به گمونشون یه دختر لوس و نازپرورده‌ام که تاب روزهای سخت زندگی رو ندارم.
دست به سی*ن*ه‌ بی‌قرارش گرفت و بغضش را قورت داد.
- اگه حرف بزنم... اگه حرف بزنم، همه خفه میشن، همه.
غباری از غم و استیصال، بر چهره مرد مقابلش نشست. کنارش روی لبه‌ی تخت جا گرفت و کلافه، سرش را بین دستانش فشرد. به زور جلوی نگاهش را گرفت که به موهای نم‌دار پرپشتش چشم ندوزد. پشت این ظاهر فریبنده، یک دیو بود و نفس‌هایش، هوای اتاق را آلوده می‌کرد.
- تو باید بهم فرصت توضیح بدی.
پوزخند سردی، گوشه‌ی لبش ظاهر گشت. نباید جلوی او از خودش ضعف نشان می‌داد.
- آره، همون اراجیفی که قبلاً هم بهم گفتی؛ گوش‌هام پره.
شاکی به طرفش برگشت. نگاه وحشی‌اش، عمودی و افقی صورتش را بلعید.
- شیوا تعادل روانی نداشت ماهی، قرص می‌خورد. من اون زمان بهش گفتم وابسته‌ام نشو‌، سعی کردم از خودم دورش کنم... .
سریع به میان حرفش پرید:
- دروغ نگو! اون دختر بی‌گناه به خاطر وجود مردهایی مثل تو جونش رو از دست داد. چطور می‌تونی بدون عذاب‌وجدان زندگی کنی، هان؟ چطور؟
دندان به‌هم ساباند. هر فرد دیگری این حرف‌ها را به او می‌زد، لب‌هایش را می‌دوخت و حساب ماه‌بانو، سوای بقیه بود.
- من اونی نیستم که فکر می‌کنی.
آن‌قدر گرفته و خسته، این کلمات را ادا کرد که دلش قدری برایش سوخت. ساکت ماند. ذهنش به چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش پر کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
ساعت دو، کار که تعطیل شد از مطب بیرون زد. بوی دود، قهوه و شیرینی‌های داغی که از کافه‌ی سر خیابان به مشام می‌رسید، اشتهایش را برانگیخت. در حین قدم زدن، به صدای آواز مرد بستنی‌فروش که بچه‌ها را دور خودش جمع کرده بود گوش می‌داد. لبخند تلخی روی لبش نشست. دلش برای بچگی‌های ساده‌اش تنگ بود. آن روزها چقدر در نظرش دور بودند. به راهش ادامه داد. در این مدت بیشتر کار می‌کرد تا بتواند پس‌انداز کند. می‌خواست مثل بقیه زنان، پا‌به‌پای شوهرش، کمک‌خرج خانه باشد. هر چند که حسام دائم غر می‌زد و نارضایتی‌اش را نشان می‌داد؛ اما او یک‌دنده‌تر از این حرف‌ها بود. برای تاکسی که از دور می‌آمد، دست تکان داد که ناگهان، زانتیای مشکی جلوی پایش پیچید. از ترس قدمی عقب رفت و بند کیفش را چسبید. در دل هر چه فحش بلد بود نثار راننده و هفت‌جد و آبادش کرد. گام برداشت برود، که صدایی او را سرجایش میخکوب کرد.
- می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
متعجب به عقب چرخید. شکل و شمایل غریبه‌ی زن، چشمانش را ریز کرد. همان‌طور مثل عصا راست ایستاده بود، که نزدیکش شد و عینک آفتابی‌اش را از جلوی چشمانش برداشت.
- تو باید ماه‌بانو باشی، درست نمی‌گم؟
در حین صحبت، متوجه سیم روی دندان‌های زن شد. صورت رنگ‌پریده و چشمان پف‌آلود آبی‌رنگش، ترس به دلش انداخت.
- من شما رو می‌شناسم خانم؟
نگاه سرد و بی‌انعطافش روی صورتش چرخید. لبخند مبهمی نثارش کرد و گامی به سمتش برداشت.
- مادر شیوام، قبلاً دوست‌دختر شوهرت بود.
جمله‌ی بی‌مقدمه‌اش، زیر زانوهایش را خالی کرد. گیج و منگ دور و برش را کاوید. چه کابوس مسخره‌ای! هنوز از بهت خارج نشده بود که دوباره، کلام خشکش در گوشش نواخته شد:
- بهتره توی ماشین بشینیم.
مردد سرتاپایش را برانداز کرد. تیپ سراسر مشکی ساده‌اش، حس بدی به درونش منتقل کرد. نمی‌دانست اعتماد کردن به او کار درستی است یا نه. نفهمید چطور حرکت کرد و همراه زن غریبه شد. به خودش آمد، که دید سوار ماشینش شده و مسیر نامعلومی را طی می‌کنند.
- داریم کجا می‌ریم؟
با یک دست مشغول رانندگی شد و از گوشه‌‌ی چشم نگاهش کرد.
- نگران نباش، آدرس خونه‌ات کجاست؟
کمی آرام گرفت. دستان عرق زده‌اش را به‌هم چسباند. نگاهش معطوف زوج جوانی شد که مقابل مغازه‌ای، با لباس‌هایی نازک، پشت میز گرد چوبی نشسته‌اند و لبخند‌زنان یخ‌در‌بهشت می‌خورند. چرا او و حسام بلد نبودند با همین چیزهای کوچک شاد باشند؟ حسام در این هوای داغ جنوبی، اگر بیرون هم می‌آمد، فقط بلد بود به زمین و زمان لعنت بفرستد. سر به شیشه‌ی دودی ماشین تکیه داد و آرام زمزمه کرد:
- نارمک.
گوش‌های تیز زن شنید و ابروهای تتو شده‌اش از این جواب بالا پرید.
- شوهرت با اون دک و پوزش توی اون منطقه‌ی شلوغ خونه گرفته؟
اخم کرد و جوری به طرفش برگشت که پی حرفش را نگیرد. نیازی نبود از زیر و بم زندگی‌اش به کسی توضیح دهد.
- گفتین مادر شیوا هستین. با من چه حرفی دارین خانم؟
دست خودش نبود که لحن خشنش را نمی‌توانست کنترل کند. سکوت کوتاهی برقرار شد. لبخند تلخی روی لبان خشک و کبود زن رنگ گرفت.
- دختر من اگه زنده می‌موند، شاید الان مثل تو خانمی میشد. تو حیفی زیر دست اون حیوون بمونی.
از درون لرزید. داشت چه سرهم می‌کرد؟ مضطرب پوست لبش را می‌جوید.
- شما از دوستی دخترتون با شوهرم خبر داشتین؟
حس کرد که با این سوال، چهره‌اش گرفته‌تر شد‌. چند لحظه گذشت که به حرف آمد:
- شیوا از من بدش می‌اومد. بعد طلاقم از پدرش، زیاد بهم سر نمی‌زد.
ابرویی بالا انداخت و منتظر، گوش به ادامه‌ی حرف‌هایش سپرد.
- پدرش مرد عبوسی بود که کل زندگیش توی پول و کار خلاصه میشد. نمی‌گم منم مقصر نبودم؛ چرا، براش کم گذاشتم، او‌‌ن‌قدر درگیر مشکلاتم بودم که از عهده‌ی تربیتش برنیومدم.
حوصله‌اش از حاشیه رفتن به سر آمد. اصلاً نمی‌دانست چرا باید این چیزها را بشنود.
- حرف اصلیتون رو بزنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
پوزخندزنان به طرفش برگشت.
- خیلی مشتاقی برای شنیدن؟!
وحشت به تک‌تک سلول‌های تنش رسوخ کرد. زن، کنار پارکی توقف کرد. تا آمد لب به اعتراض باز کند، از داخل کیفش عکسی بیرون کشید و روبه‌رویش گرفت. گنگ به تصویر دختر زیبای پیش رویش، که مقابل دوربین می‌خندید، خیره شد. موهای شلاقی قهوه‌ای دورش و چشمان وحشی آبی‌اش به مادرش کشیده بود. بزاق دهانش، به سقف گلویش چسبید. داغ فرزند هیچ‌گاه سرد نمی‌شد. دست و پاهایش از دلشوره و استرس به گزگز افتادند. در میان هیاهوی ذهنی‌اش، فقط توانست یک واژه بر زبان بیاورد‌:
- متاسفم.
انگار که او را مقصر مرگ دخترش می‌دید. از کوره در رفت:
- تاسف تو دختر من رو برنمی‌گردونه. شیوای من از سر عقده و کمبود محبت، به سمت پسرها جذب میشد. یادمه یه روز اومد خونه‌ام... .
گویی که حرف زدن در این باره برایش سخت به نظر می‌رسید. نفسی گرفت و آه جان‌سوزش را از سی*ن*ه بیرون فرستاد.
- با چشمای گریون رفت توی اتاق و تا یک ساعت هم بیرون نیومد. بهش گفتم چی‌شده؟ مشکلت چیه با هم حل کنیم؛ اما اون‌قدر عصبانی بود که می‌گفت اگه نزدیکش شم یه بلایی سر خودش میاره. اون عاشق حسام فلاح بود.
با دقت به مادری که پیش عکس دختر مرده‌اش، بی‌اراده اشک می‌ریخت زل زد. انگار که یک شوخی بزرگ بود. می‌توانست همین حالا، بی‌خیال به خانه برگردد. سگ کوچک و پشمالوی دختر همسایه روبه‌رویی‌شان، با چاپلوسی به پیشوازش می‌آمد و او هم نوازشش می‌کرد و با دادن غذای مانده بی‌نصیبش نمی‌گذاشت. دیگر از سر و صدای بیرون هم شکایتی نمی‌برد و تخم‌مرغ را به همراه شوید درست می‌کرد؛ همان غذای حاضری که جدیداً حسام به آن علاقه پیدا کرده بود. برایش همان پیراهن سبز زمردی را می‌پوشید که هر بار با دیدنش، چشمان قشنگش برق می‌افتاد‌. چشمان قشنگ؟ این اولین بار بود که در دل به زیبایی چشمان آن مرد اعتراف می‌کرد. دوست داشت به یک ربع پیش برگردد؛ چقدر زندگی‌اش خوب بود و خودش خبر نداشت؛ شاید هم او این‌طور فکر می‌کرد. از خیالاتش خارج شد. دَست‌مالی از روی داشبورد برداشت و به طرف زن گرفت. کمی نگاهش کرد و بعد از دستش گرفت و زیر چشمانش کشید.
- نمی‌دونستم اون گرگ‌های بی‌صفت معتادش کردن. به پدرش گفتم، توی خونه براش دکتر آوردیم تا ترک کنه؛ اما نتیجه نداد. حتی من و پدرش، به خاطرش دوباره با هم زندگی کردیم تا شاید حالش بهتر بشه؛ اما شیوا عوض شده بود، یه روز می‌خندید و شیدا میشد و یه روز دیگه، افسرده مثل دیوونه‌ها تا شب از اتاقش بیرون نمی‌اومد.
لب‌هایش را گاز گرفت. نمی‌دانست چرا می‌ترسید ادامه ماجرا را بشنود.
- خب بعدش؟
- شیوا دختر حساس و شکننده‌ای بود. حتی می‌خواست به خاطر شوهر پست‌فطرتت درمان بشه.
زبانش بند آمد. زن آب بینی‌اش بالا کشید و ادامه داد:
- این عشق یک‌طرفه نابودش کرد؛ به جای این‌که بهتر بشه روز‌به‌روز دوز موادهاش بالاتر می‌رفت. جرئت اعتراضی نداشتیم، حتی پدرش هم نمی‌تونست کنترلش کنه. همین عشق کوفتی بود که سرش رو به باد داد، همین عشق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
تکه‌ی آخر جمله، در مغزش اکو شد. هنوز چهره‌ی افسون‌گر آن دختر، پیش چشمانش رژه می‌رفت. پازل‌ها یکی‌یکی سرجایش قرار می‌گرفتند. اشک‌هایش، بی هیچ مانعی روی صورتش سر خورند. غصه خورد برای مرگ هم‌جنسش، برای کسی که بی‌رحمانه زیر دست روزگار له شد. پلک‌های خیسش از هم باز شدند و سعی کرد آن بعد از ظهر نفرینی را از یاد ببرد؛ کاش که بشود، کاش. حسام از این حال دخترک برآشفت. سعی کرد آرامش کند؛ صورتش را با دستانش قاب گرفت. با غضب مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و پرخاش کرد:
- ولم کن عوضی! تو گولش زدی. معلوم نیست چند نفر مثل اون دختر رو بدبخت... ‌.
سعی کرد عصبی نشود. چه چیزی باعث میشد تا این حد جلویش کوتاه بیاید؟ دلخور نامش را صدا زد:
- ماه‌بانو!
بغضش ترکید. در آغوشش تقلا کرد. حسام، تن لرزان دخترک را میان بازوانش تنگ فشرد و موهایش را پشت گوش فرستاد.
- بسه دیوونه! چند بار بهت بگم، من باعث مرگش نبودم. اون خودش بهم نزدیک شد. یه شب توی مهمونی، اون‌قدر تا خرخره خورده بود که هیچی نمی‌فهمید.
پیراهن مردانه‌اش از اشک خیس شد.
- تو هم دیدی... دیدی تنهاست... اذیتش... ‌.
نگذاشت ادامه دهد؛ لبانش را با دست مهر کرد.
- در مورد من چی فکر کردی؟ من هیچ علاقه‌ای به اون دختر نداشتم. پسش زدم، حتی خواستم از اون مهمونی بیارمش بیرون؛ ولی مقاومت کرد‌. اون شب مثل دیوونه‌ها شده بود؛ بهم فحش داد و گفت می‌خواد خوش بگذرونه، منم بی‌خیالش شدم.
از هق‌هق، سی*ن*ه‌اش خس‌خس می‌کرد. حسام حلقه‌ی دستش را از دور شانه‌هایش برداشت. نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد.
- نریز احمق! اون حتی ارزش گریه کردن هم نداره.
بی‌رمق، تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- جونش ارزش داشت، تو کشتیش.
از خشم دندان به‌هم سابید و پلک باز و بسته کرد. دخترک مدام با گفتن این واژه، می‌خواست اعصابش را به‌هم بریزد.
- میگم من نکشمتش. لحظه‌ی آخری که از مهمونی داشتم بیرون می اومدم، کنار چند تا مرد دیدمش؛ داشت براشون می‌رقصید، حتماً شب رو با همون‌ها سر کرده بود.
از تصور آن اتفاق وحشتناک، مو به تنش راست شد. آن دختر چه زجری کشیده بود.
- توجه نکردی بهش، اون هم... اون هم خودش رو تقدیم... .
چانه‌‌ی لرزانش را محکم و پرخشونت، بین انگشتانش فشرد. خودش هم نمی‌دانست چرا این توضیحات را به او داد! شاید چون دوست نداشت در موردش این همه فکر بد کند.
- تمومش کن. اتفاقیه که چند سال پیش رخ داده. هر چقدر این زخم کهنه رو هم بزنی، فقط عفونتش چرک می‌کنه.
خودش را بغل کرد. انگار روی لبه‌ی پرتگاهی قرار داشت که با یک تکان آرام، به ته دره پرت میشد.
- زود باش جل و پلاست رو جمع کن بریم خونه.
از صدای دادش پلکش پرید. باز می‌خواست با زورگویی حرف خودش را به کرسی بنشاند. سر بالا گرفت و به قامت ایستاده‌اش چشم دوخت.
- من به اون خونه دیگه برنمی‌گردم.
سیگاری که می‌خواست آتش بزند، روشن نشده، کف اتاق پرت شد.
- تو غلط می‌کنی! تا وقتی که اسمت توی شناسناممه، جات هم توی همون خونه‌ست.
طلب‌کار هم بود! صورت خیسش را به تندی پاک کرد و از روی تخت برخاست.
- این رو تو تعیین نمی‌کنی آقای فلاح! تا الان هم موندم چون فکر کردم آدمی، نمی‌دونستم کنار یه حیوون دارم روزهام رو شب می‌کنم.
به سمتش یورش آورد.
- ماهی!
کاش که بی‌ماهی شود!
جیغ خفیفی کشید و عقب رفت. دو قدم دیگر جلو آمد.
- من همیشه مهربون نیستم دختر! این‌قدر با من بازی نکن.
سعی می‌کرد تن صدایش بالاتر نرود. از ترس و هیجان، نفس‌هایش یکی در میان می‌زدند. به دیوار چسبید.
- نمی‌تونم کنارت زندگی کنم، تو کارنامه‌ات سیاهه. امیر راست می‌گفت که نباید نزدیکت باشم.
لب گزید. ناگهان از دهانش پریده بود و زمانی برای رفع و رجوعش نداشت. حسام سرجایش مکث کرد. اخم غلیظی صورتش را پوشاند و قیافه‌اش را مچاله کرد.
- با اون مرتیکه کی حرف زدی؟
صورتش سرخ‌تر از حد معمول بود و خشمگین نگاهش می‌کرد. ساکت بودنش باعث شد فوران کند و مثل اسپند روی آتش بترکد:
- میگم پشتت به جایی گرمه واسه من شیر شدی. دور از چشم من رفتی با اون یارو چه حرفی زدی، هان؟
چنان عربده می‌زد که حس می‌کرد همین الان، سقف اتاق روی سرش آوار می‌شود. فاطمه با شنیدن صدای داد و بیدادشان، از اتاق مهران بیرون آمد و تا وسط راهرو دوید.
- چی‌شده خاله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
طلعت خانم، با دیدن قیافه‌ی مضطرب عروسش، سر به آسمان گرفت و آهی کشید.
- خدا عاقبتشون رو به‌خیر کنه.
مستاصل کنارش ایستاد.
- یه وقت دعواشون بالا نگیره.
خانم‌جان که مثل تار عنکبوت، پشت درب اتاق چنبره زده بود، غرولند‌کنان به طرفشان برگشت و انگشت جلوی بینی گرفت.
- هیس! یه دقیقه زبون به دهن بگیرین، ببینم چی میگن.
ابروهای پهن تیره‌اش بالا پرید. در این بلبشو نمی‌دانست بخندد یا تعجب کند. طلعت‌خانم سری از روی تاسف تکان داد.
- امان از تو مادر.
بعد دست فاطمه را گرفت و به همراه خودش کشید.
- بریم دختر، خودشون یه جور با هم کنار میان؛ دخالت نکنیم بهتره.
چیزی نگفت، نگران زندگی دوست صمیمی‌اش بود. ماه‌بانویی که از استرس و ضعف بدنش می‌لرزید. این مرد از عالم و آدم شاکی بود و جز خودش، بقیه را محکوم می‌کرد. لب‌های خشکش را از زیر حصار دندان‌هایش بیرون کشید و تن صدایش را پایین آورد:
- یواش حسام، چرا دیوونه شدی؟
رگ گردن و شقیقه‌اش از عصبانیت چنان نبض می‌زد که ترسید سکته کند. اوی احمق، همیشه گول سادگی و دل‌سوز بودنش را می‌خورد. اشک‌های لجوجی را که می‌آمد روی صورتش بنشیند، سریع و پرحرص پاک کرد.
- تو نسبت به امیرعلی و گذشته همیشه خرد و تحقیرم کردی.
انگشت اشاره، سمت خودش گرفت و در مقابل نگاه خون‌آلودش هق زد.
- بعد از این‌که اسمت توی شناسنامه‌‌ام رفت، این عشق لعنتی رو توی قلبم کشتم؛ همه‌ی آرزوها و احساسم رو زیر پا له کردم. حالا طلب چی داری؟
پنجه‌هایش را مشت کرد و با اخم‌هایی درهم، چشم به گل‌های قالی دوخت. دخترک هنوز نمی‌دانست آدمیان چه قماری رویش کرده‌بودند. از زور گریه نفسش‌هایش یکی درمیان بالا می‌آمد. کف زمین نشست و زانوهایش را در بغل گرفت.
- توی این ویرونه هیچ زندگی نمیشه بنا کرد. برو، دست از سرم بردار.
وقتی می‌گفت برو، آتش می‌گرفت. با این وضعیت که از همه‌جا خورده‌بود، نمی‌خواست ماه‌بانو را از دست بدهد. در جلد عصبی‌اش فرو رفت و تیز به دخترک نگاه کرد.
- کور خوندی! به این راحتی کنارت نمی‌ذارم. برمی‌گردی خونه، همین الان.
آخرش را با حرص زیادی کشید. دخترک، انگار بالای سر جنازه روح مرده‌اش عجز و مویه می‌کرد.
- می‌‌خوای بیام که یکی بشم مثل شیوا؟ نه، نه، دیگه فریب نمی‌خورم.
نعره‌اش، پرده‌ی گوشش را لرزاند.
- دهنت رو ببند. کاری نکن به زور متوسل بشم که برات ابداً خوب نیست. قضیه شیوا هیچ خط و ربطی به زندگیمون نداره‌. پاشو آماده شو تا دیوونه نشدم.
این را گفت و مثل شیر زخم‌خورده، اتاق را ترک کرد. صدای مهیب بسته شدن درب، تنش را لرزاند. اشک‌هایش شدت گرفت. در این لحظه فقط زورش به خودش می‌رسید. با تهدید و زور می‌خواست او را پابند زندگی کند که ریشه‌اش زیر خاک نه، درون آب بود. دیری نگذشت که سر و کله‌ی مادرش و خانم‌جان، به همراه فاطمه پیدا شد. سر و وضعش جوری بود که همه برای لحظاتی، انگشت به دهان ماندند. اولین نفری که واکنش نشان داد فاطمه بود. شتاب‌زده، در حالی که مردمک‌های قهوه‌ای چشمانش می‌لرزید، بالای سرش دولا شد.
- خوبی خواهری؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
نگاه به کف دستش انداخت، روی دامن لباسش، مشتی از موی سیاه خودنمایی می‌کرد. حرص و کینه تمام وجودش را در بر گرفت. آن لحظه دیواری کوتاه‌تر از فاطمه نیافت. با غضب دست کمکش را پس زد و جنون‌وار جیغ کشید.
- برو عقب. خوشحالی زندگیم به هم ریخته، نه؟
مات مانده، سر جایش خشک شد. طلعت‌خانم محکم به گونه‌اش چنگ زد.
- الله اکبر! چی میگی دختر؟ عقلت رو خوردی؟
تند‌تند دست زیر پلک‌های خیسش کشید و از جا برخاست. در زمان عصبانیت، هیچ کنترلی روی زبانش نداشت.
- آره من بی‌عقلم، هیچی نمی‌فهمم. چرا من رو به حال خودم نمی‌ذارین؟
فاطمه با وجود دلخوری‌اش، نمی‌توانست این حال و روز ماه‌بانو را ببیند.
- چی بهت گفت آبجی که این‌قدر به‌هم ریختی؟
سوالش را بی‌جواب گذاشت. از کمد ساک کوچکش را بیرون کشید و لباس‌هایش را همان‌طور مچاله درونش چپاند. هر سه به حرکاتش خیره بودند و جرئت حرف زدنی نداشتند. خانم‌جان محتاطانه به طرفش رفت.
- داری میری خونه، دخترم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
طوری سر چرخاند که زن بیچاره قدم از قدم برنداشت.
- آره، مگه همین رو نمی‌خواستین؟ روی پیشونی من مهر سیاه‌بختی خورده؛ باید بسوزم و دم نزنم.
شناسنامه و مدارکش را داخل کیفش انداخت. کادوی مسخره‌ روی میز را برداشت و جعبه‌‌اش را پاره کرد. تلخ‌خندی زد. این‌بار از غرفه‌اش برایش پارچه‌ی تافته آورده بود. رنگ قرمز براقش همانی بود که دوست داشت و حال هیچ چیزی به چشمش نمی‌آمد. همان‌طور مچاله درون ساکش جا داد و مانتوی سیاه ساده‌اش را روی لباس خانگی‌اش پوشید. ریخت و لباسش، کم از عزادارها نداشت. طلعت‌خانم، غصه‌دار روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد.
- چرا با خودت این‌طوری می‌کنی؟ ما که بدت رو نمی‌خوایم. حسام هر چی باشه شوهرته. دوست داره به‌ خدا! اگه هر کاری هم کرده، باید اون موقع به فکر می‌بودی، نه الان.
مادر ساده‌اش با دیدن این کادو‌های رنگ‌به‌رنگ، فکر می‌کرد حسام چه مرد زن‌دوستی‌ است. بهتر بود در همان خیال خوششان باقی بمانند. جلوی آیینه ایستاد و بر نقش انگشتان خودش که روی صورتش مانده بود، زهرخند زد. برق شادی در گور چشمانش پنهان شده بود.
- آره می‌دونم، انتخاب خودم بوده و هر بلایی سرم بیاد حقمه. این‌قدر حماقتم رو به روم نیارین مامان، نیارین.
به قول خانم‌جان، حسام هر خطایی هم کرده بود باید گذشت می‌کرد و پا پس نمی‌کشید. کسی چه می‌دانست که او قدرت مقابله با مشکلات ریز و درشت این زندگی را ندارد. از لحاظ روحی و جسمی، وضعیتش رو به وخامت می‌رفت.
هوای بیرون کمی دم داشت. سوار اتومبیل که شد، حسام سرش را از روی فرمان بالا آورد. حرفی که می‌خواست بزند، روی لبانش ماسید و حیرت بر چهره‌اش نشست. چه بلایی سر صورت زیبایش آورده بود؟! از خودش بدش آمد. آخ که دوست داشت گردن آن زنیکه را بشکند. معلوم نبود چقدر دروغ سرهم کرده بود. کلافه ماشین را به حرکت درآورد و سمت خانه راند. حین مسیر، سکوت پرسوالی میانشان جاری بود که هیچ‌کدام قصد جواب دادن به آن را نداشتند. دخترک از شیشه به خیابان می‌نگریست، به عابرینی که هر کدام دغدغه‌ و مشکلی داشتند و هنوز سرپا بودند‌. نفهمید کی ماشین توقف کرد. به ساختمان چهارطبقه و قدیمی پیش رویش چشم دوخت. دروغ بود که بگوید دلش برای خانه‌‌ی نقلی‌اش پر نمی‌کشید. زودتر از حسام خودش را به واحدشان رساند. شانس آورد که همسایه رو‌به‌رویی‌شان، در این ساعت از روز پیدا نبود، وگرنه با این تیپ و قیافه، هر کسی که او را می‌دید بی‌شک از هوش می‌رفت.
انتظارش چندان طول نکشید. حسام به آرامی از آسانسور خارج شد و دسته‌کلیدش را از جیب شلوارش بیرون کشید. برایش مهم نبود که چرا دوباره به این خانه برگشته، خانه‌ای که هفته‌ها بود در آن زندگی می‌کردند. نفهمید چه شد و به چه دلیلی، حسام مجبور شد آن ویلای محبوبش را بفروشد. هیچ‌وقت قادر نبود این مرد را بفهمد‌. حتی حاضر نشد از حاج‌حسین و حتی خانواده‌ی خودش پولی قرض بگیرد و یک تنه، جلوی مشکلات می‌ایستاد. به دنبالش پا در داخل گذاشت. بوی نم بینی‌اش را چین داد. هر چه جلوتر می‌رفت، گره بین ابرویش عمیق‌تر میشد. یک لحظه حس کرد، شاید واحدشان را اشتباه آمده. اگر قدرت داشت، چنان جیغی می‌کشید که تمام ساکنین آپارتمان باخبر شوند. حسام پیراهنش را در راه از تن بیرون کشید و روی کوه لباس‌های پخش و پلای روی مبل انداخت. گوشه‌ی لبش را جوید و بی‌توجه به سوزشش، دست به کمر وسط هال ایستاد. از درد صورتش جمع شد. آخ ریزی گفت و یک نگاه به کف زمین انداخت. لوله‌ی خودکار لعنتی! حسام از صدای دخترک، لیوان آبش را به دست گرفت و پشت اپن ایستاد. از بس خانه کوچک بود که کمترین صداها هم به گوش آدم می‌رسید.
- چی‌شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
برزخی نگاهش کرد. کافی بود حرف بزند و آن‌وقت سقف را روی سرش خراب می‌کرد. راهش را به سمت راهروی باریک و کوتاهی که چسبیده به آشپزخانه قرار داشت، کج کرد. حسام هم هر جا که می‌رفت، مثل جوجه‌اردک دنبالش می‌آمد.
- زنگ می‌زنم خدماتی دوتا کارگر بیارن، خونه مثل روز اولش میشه.
با ورود به اتاق‌خواب، بوی دود راه نفسش را بست. جلوی بینی‌اش را گرفت و اول از همه درب تراس را باز کرد. شمعدانی‌ و مریم‌گلی‌های قشنگش، مثل دل او خشک و پژمرده شده بودند. در این آشفته‌بازار، دوست داشت یک گوشه بنشیند و زارزار گریه کند. حسام تکیه به چهارچوب فلزی داد و در سکوت تماشایش کرد. آخ که دوست داشت همین آب‌پاش سبز خال‌خالی‌اش را بر فرق سرش بکوبد؛ نه بهتر بود آن چشمان افسون‌گرش را از کاسه دربیاورد تا خودش را مثل بازیگرها مظلوم نکند.
- برو بیرون، حوصله‌ات رو ندارم.
شروع به آب دادن گل‌های بی‌نوایش کرد؛ حیوانکی‌ها از نفس افتاده بودند. حسام از کم‌محلی‌های دخترک خوشش نمی‌آمد، اما صبر پیشه گرفت.
- می‌خوای قهر کنی باش، اصلاً نگاهم نکن؛ ولی حق نداری حرف نزنی.
برو بابایی نثارش کرد و کنارش زد.
- می‌خوام لباس عوض کنم. پولت کم میشد شوفاژهای این خونه رو روشن نگه می‌داشتی؟
این خانه هم در این مدت کوتاه، دل‌بسته‌ی غرغرهای شیرینی بود که هر روز صدایش در آن بپیچد‌. از غفلتش استفاده کرد و تن لاغر و بغلی‌اش را میان بازوان تنومندش گیر انداخت. شال از سرش سر خورد.
- خونه بی‌تو سوت و کور بود، همین‌قدر سرد.
شاید در نظر بقیه، این یک جمله ساده‌ باشد؛ اما برای حسام فلاح صدق نمی‌کرد. آشکار بود که خیلی برای گفتن این حرف تمرین کرده و غرورش را زیر پا گذاشته است. پوزخند، گوشه‌ی لب ماه‌بانو را کش داد.
مرتیکه فکر کرده‌بود با بچه طرف است! یک دروغ سرهم کند و خلاص.
سعی کرد دستانش را از دور کمرش باز کند. تخت بزرگ وسط اتاق، تمام محدوده را اشغال کرده بود و راه فراری نداشت.
- خیلی حقه‌بازی. از اون خیال خوشت بیرون بیا پسر حاجی.
پسر حاجی را با لهجه‌‌ی چاله‌میدانی ادا کرد که دهان مرد مقابلش باز ماند. هر بار با یک روی جدید دخترک آشنا میشد. از آن لبخند‌های جذابش را به رخ کشید و تنش را مماس با بدنش کرد. گور بابای گذشته و بقیه! یک‌ذره خوشی که از او کم نمی‌شد. منطقش از کار افتاد. می‌خواست آرامش گمشده‌اش را پیدا کند.
- گاهی وقت‌ها حقه واسه رسیدن به هدف گزینه خوبیه.
و به دنبال حرفش، بوسه‌‌ی عمیقی روی پیشانی‌اش کاشت. چشمانش به هر سوی صورتش می‌چرخید و ماه‌بانو، نگاهش از گردنش هم بالاتر نمی‌رفت. منظورش از این جمله‌ای که گفت چه بود؟ انگار معنی مهمی در پشت خود داشت. شاید هم بی‌خودی حساس شده‌بود که نسبت به هر چیزی شک و گمان داشت. خواهش نگاهش به صدایش هم سرایت کرد:
- چرا واسه یه بار هم که شده مثل دوتا آدم نمی‌تونیم صحبت کنیم؟
پوفی کشید. لعنتی انگار با عطرش دوش گرفته‌بود.
- واسه این‌که تو آدم نیستی! بکش عقب بینم.
دستش که از دور کمرش شل شد، تعادلش را از دست داد. انتظار نداشت که بی‌حرکت نگاهش کند. جیغ کشید و تا خواست از افتادن خودش بگریزد، محکم روی تخت فرود آمد. مهره‌های کمرش تَرَق صدا دادند. ناله‌اش به هوا برخاست و زیرلب فحش داد. حسام بدجنسانه قهقهه زد و کنار جسم افقی شده‌اش نشست‌.
- خوب جایی افتادی. یه‌کم با دلمون راه بیا ماهی‌خانم، نیاز به این همه خشونت نیست.
یه ماهی خانمی نشانش می‌داد که کوسه در مقابلش دولا راست شود.
بالش بغل دستش را به سمتش پرتاب کرد که جا خالی داد و به تاج‌ تخت خورد. پوزخندش را که دید آتش گرفت.
پسره ابله! همه‌چیز را به مسخره می‌گیرد.
دست به کمرش گرفت و سعی کرد از جا برخیزد. انگار رگ‌به‌رگ شده بود. لبش را از زور درد گاز گرفت تا صدایش بالا نرود.
حسام اول فکر کرد دخترک دارد نقش‌بازی می‌کند؛ اما اشک در چشمانش، چیز دیگری نشان می‌داد. نزدیکش شد.
- قشنگ دراز بکش، کجات درد می‌کنه؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت. انگار مهر داغ بر کمرش گذاشتند. گرمای دستی، پوست سرد کمرش را نوازش داد.
- چیزی نیست ضعیفه! فقط بلدی هارت و پورت بیای.
آب دهانش را به زحمت فرو داد. تا الان که عین طوطی داشت صحبت می‌کرد، پس چرا یک جواب درشت تحویلش نمی‌داد؟ می‌خواست تکانی به خودش دهد؛ اما انگار بختک به جانش افتاده‌بود.
یک قطره اشک داغ از چشمش چکید؛ اشک‌های بعدی از او اجازه نگرفتند و مثل رود بر صورت کویری‌اش جاری شدند.
- چرا نمی‌تونم هیچ‌وقت بشناسمت؟
سرانگشتان زبر مردانه‌اش، از پرسه زدن جا ماند. پلک روی هم فشرد و لب به دندان گرفت. در دل آرزو کرد هیچ‌گاه او را نشناسد، هیچ‌وقت. پنجه میان موهای بلند و به‌هم پیچیده‌‌ی دخترک کشید. آسمان غرش بلندی سر داد و بغضش را شکست. کاش می‌توانست مثل ابرهای خاکستری ببارد. قلب سنگی‌اش سال‌ها بود که در خشک‌سالی، طلب عشق می‌کرد و این حقیقت را نمی‌توانست کتمان کند.
- هر چی ندونی، برای خودت بهتره‌.
حرصش گرفت. مردک خودخواه! همه چیز را به‌هم می‌ریخت و یک کلمه هم حرف نمی‌زد. کاش آدمی می‌توانست از دنیا و دشواری‌هایش مرخصی بگیرد. سر به آسمان بالا ببرد و بگوید:
«اوستا‌کریم! سختی‌ها به استخون رسیدن، یه نموره تنفس می‌خوام که بین این سیاهی‌ها نباشم.»
حسام بی‌رحم! خوب در این مدت به عادت دوست‌داشتنی‌اش پی برده بود که دست از نوازش شدن موهایش برنمی‌داشت. چشمانش کم‌کم به مهمانی خواب می‌رفت.
یاد تکه شعری از سهراب افتاد.
«پرده را برداریم،
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.»
پرده سیاه بدبختی را چطور از کاشانه‌اش دور می‌کرد؟ چطور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
لب‌های ترک خورده و خشکش را با زبان تر کرد و از روی سکوی کناری‌اش قمقمه‌‌‌ی نظامی‌اش را برداشت‌. دمای منطقه آن‌قدر بالا بود که گرمای آب را حس نکرد. یاسر، دوربینش را از چشمانش پایین آورد و عرق پیشانی‌ بلندش را با کف دست گرفت.
- اثری از کسی نیست. بهتره ناهارمون رو زودتر بخوریم.
خیسی چانه‌اش را گرفت و سر تکان داد. درجه‌اش از او بالاتر بود و چند ماهی از انتقالش به سیستان می‌گذشت. وضعیت مرز تعریفی نداشت و قاچاق و خلاف، بیشتر نمود پیدا می‌کرد. دو شبانه‌روز بود که نتوانسته بودند یک لحظه هم چشم روی هم بگذارند و مدام دیده‌بانی می‌دادند. سربازان از خستگی رمق نداشتند و زیر آفتاب سوزان، دست و پاهایشان تاول زده بود. همین‌که خواستند بساط غذایشان را باز کنند، بی‌سیم همراه یاسر زنگ خورد. کلاه خاکی‌اش را از سر برداشت و ایستاد.
حشره‌های سمج و موزی، در غبار هوا می‌چرخیدند.
- جانم؟ به گوشم.
صدای کلفت و جدی سرهنگ، میان همهمه‌، ضعیف به گوش می‌رسید و مدام قطع و وصل میشد. چهره‌ی روشن یاسر، لحظه‌به‌لحظه توی‌هم می‌رفت.
- چه خبر شده قربان؟
نفهمید سرهنگ چه گفت که یاسر سریع تماس را قطع کرد و تپانچه‌اش را برداشت. در همان حال که به سمت شاهین مشکی‌اش می‌رفت، فریاد بلندش در تندباد گم شد:
- وقت تنگه، شماها همین‌جا بمونین تا نیرو خبر کنم. علی همراهم بیا، بجنب.
ناامیدی در چشمان خواب‌آلود و صورت بیمارگونه سربازان موج می‌زد. هر کسی که به این‌جا می‌آمد از فردایش خبر نداشت و باید خودش را برای هر اتفاقی آماده می‌کرد. تعلل نکرد و سوار اتومبیل شد. یاسر با سرعت سرسام‌آوری در جاده‌ی آسفالت باریک و ترک‌خورده می‌راند. هر چه به روستا نزدیک می‌شدند، دودهای برخاسته در هوا، قابل مشاهده‌تر بود. مثل روزهای گذشته صدای بازی بچه‌ها نمی‌آمد. مردم از ترس جانشان، پا به بیرون نمی‌‌گذاشتند. در این یک‌سال کم از این صحنه‌ها ندیده بود. تروریست‌ها از هر فرصتی برای ورود به کشور استفاده می‌کردند و آن‌ها فقط می‌توانستند مقاومت کنند. نزدیک ساختمان قدیمی پاسگاه، به شلوغی برخوردند. آمبولانس و ماشین‌های یگان ویژه، آژیرکشان در منطقه مستقر شدند. یاسر اتومبیلش را گوشه‌ای نگه داشت و دندان قروچه‌ای کرد.
- لعنتی‌ها! پاسگاه رو هم محاصره کردن.
ضربه آرامی به شانه‌اش کوبید و اسلحه‌ کمری‌ پر از فشنگش را به دست گرفت.
- یا علی بگو ستوان.
و با گفتن این حرف، پیاده نشده، مرد سیاه‌پوش بیگانه‌ای که پیرمردی را زیر چکمه‌هایش لگدمال می‌کرد را نشانه گرفت. صدای مهیب تیر، هراس چند تن از مردم اهالی را برانگیخت. دود و خاک‌های حائل شده‌ی دورشان کنار رفت. سعی کرد اول زنان را متفرق کند. مثل مور و ملخ می‌ریختند. در مقابلشان تعدادشان کم بود؛ اما عزم و اراده‌شان بر آن‌ها می‌چربید. این اولین بار نبود که مرزهای هیرمند زیر هجوم دشمن بمب‌گذاری میشد. شیشه‌‌ی شکسته‌ی ساختمان‌ پاسگاه، رعب و وحشت پرنده‌هایی که میان پیچش شاخه‌ها‌ی درختان بلند و کهنسال پناه می‌گرفتند، خبر از وضعیت بحرانی داشت که اثراتش تا مدت طولانی به یادگار می‌ماند. چند تن از آن خدا بی‌خبرها، در حالی که صورتشان زیر چفیه سیاه قابل تشخیص نبود، سوار بر جیپ‌های جنگی‌، قهقهه می‌زدند. لهجه‌شان به بلوچی‌ها می‌خورد! تیرها بی‌هدف سوی مردم پرتاب میشد. در آن بلبشو، گریه‌ی دخترک کم سن و سالی به گوش رسید که در آغوش پدرش، روی کف شکسته‌ی آسفالت افتاد. رگ پیشانی‌اش متورم شد و غیرتش خروشید. تنها آمبولانسی که وجود داشت آتش گرفته بود. زخمی‌ها را بالاجبار راهی بهداری کردند. خون جلوی چشمانشان را گرفته بود. سرهنگ شریفی یک‌تنه جلوی دشمن می‌ایستاد.
- این منطقه برای بالادستی‌ها مرده؛ ولی ما پا پس نمی‌کشیم.
نیرویش را قوی کرد. مسلسل برداشت و جلوتر از بقیه به میان ترویست‌ها خزید. یاسر با تعجب صدایش زد:
- چی‌کار می‌کنی علی؟
با قدرت ماشه را فشار داد. چشمانش می‌سوخت.
- این مردم بعد از خدا فقط ما رو دارن برادرها.
از آسمان خون می‌بارید. صدای شلیک‌ها در هوا بلند شد. گلوله‌ها بدون توقف، سمت اجنبی‌ها پرواز می‌کردند. خیسی مایع داغی را روی بازویش حس کرد.
به جوی قرمز رنگی که پیراهنش را رنگین می‌کرد چشم دوخت. کی تیر خورده بود که خبر نداشت؟ زخمش را با شال یادگاری محبوبش محکم بست که از درد صورتش جمع شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
سربازی به سویش شتافت و یاسر به‌جایش، روی سکو ایستاد و با دشمن به تقابل پرداخت.
- شما از این‌جا برین قربان.
نگاهش سمت مرد اجنبی چرخید که سعی داشت از دیوار پشتی وارد پاسگاه شود. چون عقابی که می‌خواهد طعمه‌اش را شکار کند، جلدی روی پاهایش ایستاد. سرباز با اضطراب خیره‌اش بود. محکم پسش زد.
- بیکار نمون، از این‌جا برو.
از صدای نعره‌اش ترسید و سریع گفته‌اش را عملی کرد. چشمانش در آن همهمه مدام می‌چرخید تا مرد را گم نکند. صدای تپش‌های تند قلبش را در گوشش می‌شنید. زمین زیر پایش، از قطره‌های خون رنگین بود. مرد با طنابی مخصوص سعی داشت خودش را بالا بکشد. برای لحظه‌ای برگشت. قدم‌هایش کنار تیر چراغ برق سست گشتند. از درد لبش را گاز گرفت. نگاه سیاه ترسناک آن مرد، خوفناک به نظر می‌رسید. جسورانه پیش رفت. چهره‌اش پشت نقاب واضح نبود‌. فکر نمی‌کرد به این زودی لو برود و کینه‌توزانه نگاهش می‌کرد. دستانش، درون جیب جلیقه‌ جنگی‌اش دنبال چیزی می‌گشت و امیرعلی در این فرصت، قوطی فلزی مانندی را از جیبش خارج می‌کرد. قدم دیگری به جلو برداشت که مرد بیگانه با یک حرکت پایین پرید و زودتر از او اسلحه را سمتش نشانه گرفت.
- تصدیق کنید.
(تسلیم شو)
از لهجه‌ی پاکستانی‌اش دندان‌قروچه‌ای کرد. گوشش سوت می‌کشید و همه چیز را تار می‌دید. اسپری درون دستش می‌لرزید.
- حروم‌زاده!
کلت را بالا آورد و با تمام قدرت ماشه‌اش را فشار داد. درد بازویش، امانش را برید و به زانو افتاد. ناگهان بوی مشمئز‌کننده‌ای در مشامش پیچید و پشت بندش، دودهای غلیظ و خاکستری در هوا پراکنده شدند. جلوی بینی‌ و دهانش را گرفت تا مواد سمی وارد بدنش نشود. همه چیز را محو می‌دید و احساس خفگی می‌کرد. مرد با لحن دورگه و خشنی حرف می‌زد که متوجه نمی‌شد. پلک‌های سوزانش را روی هم گذاشت. کارش تمام بود. زیرلب نام خدا را صدا زد. صدای بمب و شلیک در گوشش می‌ترکید. خنده‌های مرد و نفس‌های نامنظمش، تنها ملودی حزن‌انگیز این لحظات طاقت‌فرسا بود. آمد دوباره برخیزد که قامتش کمان شد و سرش به دوران افتاد. خشمگین و کلافه به برزخ دورش می‌نگریست. حالش شبیه حشره‌ای می‌ماند که درون لانه‌ی عنکبوت اسیر می‌شود و برای زنده ماندن تقلا می‌کند.

***
اکسیژن درون دستگاه غل‌غل می‌کرد. گردنش بدجور تیر می‌کشید. گیج به در و دیوارهای آبی کم‌رنگ دورش نگریست. نگاه به سرم بالای سرش کرد که هنوز نصفه‌اش باقی مانده بود. تمام تصاویر مثل سکانس‌های فیلم در مغزش رژه رفت. از پنجره‌ی کوچک اتاق، نگاه به آسمان تاریک دوخت. آن کابوس تمام شده بود یا نه؟ با صدای درب، افکارش بی‌نتیجه ماندند. سرهنگ با دیدن چشمان بازش، پیش آمد و لبخندی به رویش زد. دست و پاهای خواب زده‌اش را تکان داد. سعی کرد نیم‌خیز شود که به سرعت مانع شد و پیوند ابروهای سیاه و پرپشتش بیشتر درهم آمیخت.
- تکون نخور، تازه به‌هوش اومدی.
سرش از درد زق‌زق می‌کرد. اکسیژن را از جلوی دهانش پایین آورد که سرفه‌ی خشکی از گلویش خارج شد. سرهنگ شماتت‌بار خواست چیزی بگوید که زودتر از او لب باز کرد:
- چی‌... چی‌شد؟ اون... .
گلویش می‌سوخت و نمی‌توانست درست صحبت کند. همان هنگام، یاسر با نایلون کیک و آب‌میوه سر رسید. از دیدنش سگرمه‌های کوتاه و قهوه‌ایش توی‌هم رفت.
- کی گفت اون ماسماسک رو دربیاری؟ داشتی می‌مردی کله‌شقِ احمق!
چهره‌های آرام سرهنگ و یاسری که مثل گذشته بنای شوخی می‌گذاشت، نشان از پیروزی‌شان داشت. به سختی نفسش را از سی*ن*ه بیرون فرستاد. بالای سرش ایستاد و نچ‌نچی کرد.
- ببینینش قربان، عین بچه‌ی شیش ساله می‌مونه.
شاکی شد که چشم‌غره‌ای برایش رفت و نی را داخل آبمیوه فرو برد. واداراش کرد تا آخر محتویات شیرینش را بخورد.
- واسه من جومونگ شده بودی! تنها سراغ اون مرتیکه رفتی که چی بشه؟
حتی سرهنگ را هم با وجود خشک و رسمی بودن همیشگی‌اش، به خنده وا داشت. دست روی شانه‌اش کوبید و لا اله الا اللهی گفت.
- اذیتش نکن ستوان. خدا رو شکر که اون اجنبی دستگیر شد و الان حتماً زیر شکنجه مجبوره که بهمون اطلاعات بده. با شنیدن این خبر، زخم بازویش را فراموش کرد. انگار باری از روی شانه‌هایش برداشته شد. لبخند کم‌جانی روی لبش نشست که به سرفه افتاد. یاسر غرغرکنان ماسک اکسیژن را جلوی بینی‌اش گذاشت.
- حرف گوش بده دیگه یِه! زور باید بالای سرت باشه؟
از لفظ یِه گفتن شمالی‌اش، بی‌رمق خندید. انگار درون گلویش چنگگ داغ گذاشته باشند.
- چ... چشم، امر د... دیگه؟
همین جمله‌ی کوتاه را هم به سختی ادا کرد. سی*ن*ه‌اش هنوز خس‌خس می‌کرد. با نگاه آبی و براقش، برایش خط و نشان کشید.
- می‌دونی اگه سرباز بامری یه‌کم دیرتر رسیده بود، اون ماده‌ی شیمیایی چه بلایی سرت می‌آورد؟
ابرویش بالا رفت‌. تصاویر مبهمی از آن لحظات به یادش آمد، قهقهه‌های دشمن، فریاد یاسر و بعد هم صدای شلیک گلوله‌ای که در هوا بلند شد. چشمانش بسته بود؛ اما صداهای دورش را می‌شنید. سورانی که به کمکش آمد و التماس می‌کرد جوابش را دهد. پلک‌هایش را گشود. بهتر بود با سرباز بامری دیداری کند. زنده ماندنش را اول مدیون خدا و بعد، آن جوان بود‌. کمی بعد دکتر بالای سرش آمد و بعد از یک معاینه جزئی برایش دارو نوشت تا کامل بهبود یابد.
***
نگاهی به پانسمان بازویش انداخت و سرش را که از درد ضربان می‌‌زد، به پشتی صندلی تکیه داد. همه در حالت آماده‌باش قرار داشتند و خواب بر چشمانشان حرام بود. صدای عوعوی سگ و جیغ حیران جغد، در دل سکوت شب می‌شکست. ریه‌هایش هنوز می‌سوخت. پلک روی هم فشرد. چند ماهی می‌گذشت که از تهران دور بود و در این روستای دور‌افتاده شب‌هایش را صبح می‌کرد. از زیر یقه‌اش، گردنبندش را بیرون کشید و به نشان کبودی که لکه‌ی خون در آن به چشم می‌خورد خیره شد. بارها در خلوتش خود را این‌طور آرام می‌کرد که شاید این فراق یک امتحان الهی باشد. مگر نه این‌که مامور جان و مال مردم بود و وظیفه‌اش حفاظت از این منطقه‌ی محروم؛ پس باید به نحو احسن از این آزمایش سربلند بیرون می‌آمد. ولی گاهی وقت‌ها که از شدت فشار روحی کاسه‌ی صبرش لبریز میشد، پیش خدا گله می‌کرد که اگر قرار بود عاقبتش این‌طور رقم بخورد، پس چرا عشق ماه‌بانو را در دلش کاشت؟ هنوز هم با وجود ازدواجش فکر و یادش از ذهنش نمی‌رفت. الان چه می‌کرد؟ کنار حسام خوشبخت بود؟ نه، چشمان یار بی‌وفایش دیگر مثل سابق نمی‌درخشید. از زبان فاطمه شنیده بود که با حسام اختلاف دارد و زندگیشان روی هوا است. با صدای تقه‌ی درب، رشته‌ی افکارش پاره شد و هر دو پلکش پرید. روی صندلی صاف نشست و دستی به ریش‌های بلندی که دو‌هفته‌ای از اصلاحشان می‌گذشت کشید.
- بفرمایید!
دستگیره فلزی چرخید و سوران که هنوز سه ماهی تا تمام شدن مدت سربازی‌اش مانده بود، وارد اتاق شد. احترام نظامی گذاشت و با اشاره‌اش، روی صندلی کهنه و زنگ‌زده فلزی کنار میز نشست. نگاهش از روی ساعت گرد قدیمی روبه‌رویش به پسرک سوق داده شد.
- خسته نباشی. دیدم اون روز چقدر زحمت کشیدی.
لبخند محزونی، چهره‌ی خسته‌اش را پوشاند. اسلحه مشکی‌اش را بین زانوهایش، عمود نگه داشت.
- وظیفه‌ام بوده استوار. خیلی نگران حالتونم. خدا رو شکر که سرحالین.
وقتی که پسرک را می‌دید، هر بار به او ثابت میشد که همیشه تحصیلات بالا و محیط، فردی را بزرگ بار نمی‌آورد. از وضعیت خانوادگی سربازان کم و بیش خبر داشت و سوران، جوانی بود که از دل فقر بیرون آمده بود و یک‌تنه بار خانواده را به دوش می‌کشید. دستانش را روی میز قفل کرد که بازویش تیر کشید و صدایش تحلیل رفت.
- چیزی شده؟ به نظر گرفته میای!
از همان اول سعی کرده بود رابطه‌اش را با سربازان گرم و صمیمی نگه دارد. سوران که تمام دوره‌ی یگانش را در این پاسگاه گذرانده بود، بیش از بقیه با او احساس راحتی می‌کرد. در صورت لاغر و خاکی‌اش، ناراحتی عجیبی می‌بارید که انگار مربوط به اتفاقی مهم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
شکش وقتی بیشتر شد که از جواب دادن به سوال امتناع کرد و سرگردان، دست به ریش‌های تازه جوانه زده‌ی صورتش کشید. خراش‌ جدید بالای ابرویش، بدجور می‌سوخت.
- چیزی نیست قربان!
حرفش را باور نکرد. دیروقت بود؛ اما خواب به چشمانش نمی‌آمد. از پشت میزش برخاست و به سمتش قدم برداشت. جیرجیرک‌ها، جایی در گوشه‌های سقف، با نوای آزاردهنده‌شان پیوسته می‌خواندند. شقیقه‌اش را فشرد.
- اگه مشکلی داری بهم بگو بامری! برای جبران کارت.
شرمسار نگاه دزدید و لبش را از داخل گاز گرفت. حرفی که می‌خواست بزند مثل لقمه‌ای سخت از گلویش پایین نمی‌رفت و قادر نبود هضمش کند. این سر و حال کلافه، شرح از رخداد مهمی داشت. بالای سرش خم شد و دست روی شانه‌های باریکش گذاشت.
- بهم بگو چی‌شده، به اندازه‌ی یه چند کلام اختلاط وقت دارم که از مشکل سربازم بدونم.
پسرک، خجالت‌زده از تواضع مافوقش، زبانش به کلامی نمی‌جنبید. مشت‌های گره کرده‌اش را روی ران پایش نهاد. چشمان دقیق و جست‌وجوگر امیرعلی، حرکاتش را متوالی می‌پایید. کنارش نشست.
- نگران خونوادتی؟ الان جای اون‌ها امن‌تر از ماهاست.
حس کرد از به میان آمدن اسم خانواده، تمام غم عالم را در چشمانش ریختند. سگرمه‌های نامرتب سیاهش درهم فرو رفت و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد.
- دیگه بریدم سرکار! تا کی باید به خاطر پایین بودنمون زیر حرف زور سر خم کنیم؟
آهنگ ضعیف صدایش، آمیخته با بغض مردانه‌ای در سکوت کسالت‌بار اتاق دمید. آن لحظه تنها فکری که به ذهنش رسید، این بود که به درد و دلش گوش کند. برادرانه دست دور گردنش حلقه کرد.
- این حرف رو نزن مرد! می‌دونم شرایط زندگی گاهی وقت‌ها تا حدی ناگوار میشه که آدم کم میاره؛ اما باید قوی باشی. به‌ موقعش نتیجه صبر و تلاشت رو می‌بینی و شیرینیش، تلخی گذشته رو ازبین می‌بره.
لب‌های نازک و صورتی‌اش به لبخندی دردناک مزین گشت. برق اشک، میان دیدگان تار و مظلومش می‌تابید.
- ناشکر نیستم؛ ولی چرا سهم امثال من باید این‌قدر کم باشه که مجبور باشیم به هر حقارتی تن بدیم؟
منتظر و سوالی خیره به چهره‌ی مکدرش ماند که از روی ناامیدی سرش را به طرفین تکان داد و جمله‌اش را کامل کرد:
- همیشه قدرته که پیروزه؛ هر چقدر هم دست و پا بزنیم به جایی نمی‌رسیم.
پلک روی هم گذاشت. حرفی برای تسلی‌اش نداشت. او هم در راه رسیدن به وصال شکست خورده بود؛ بین خواسته‌ی دلش و وظیفه، دومی را انتخاب کرد. قدرتش آن‌ اندازه نبود که مقابل شقاوت دنیا بایستد. چنگ بین موهای آشفته‌اش انداخت. حال باید از مشکل سوران باخبر میشد، باید می‌فهمید این گره کور به کجا می‌رسد.
- واسم تعریف کن، شاید حل نشه؛ اما حداقل سبک که میشی.
انگار فشار زیادی را از درون تحمل می‌کرد. آرواره‌های فکش از خشم نهفته‌ای می‌لرزید.
- سبک نمی‌شم، این یکی کمر من و خونواده‌ام رو شکسته.
یک تای ابرویش بالا پرید. لحن پسرک از رنج عظیمی موج می‌زد و سیبک گلویش تکان می‌خورد. قوز کرده، با لهجه‌ی سیستانی‌اش که فارسی را خیلی خوب بلد بود صحبت کند، شرح از ماجرا داد:
- از دار دنیا فقط یه خواهر دارم. هیچ‌کدوممون نفهمیدیم چطور بزرگ شدیم؛ مجبور بودیم به خاطر نداری آرزوهامون رو خاک کنیم. مگه چی خواستیم جز آرامش و یه زندگی معمولی؟ چی؟
انگار که امشب می‌خواست تمام عقده‌های گذشته را بلند فریاد بزند. این رگ‌های برآمده‌ی روی گردنش، مثل ترک‌های شیشه‌ای کهنه، خرده‌های تیز و برنده‌ای داشت.
- موضوع مربوط به خواهرته؟
صورتش گر گرفت و ابروهایش بیشتر چین افتاد. نگاهش حاشیه‌های زرد موزاییک را می‌کاوید.
- ابوداوود از پدرم خواستگاریش کرده.
به محض تمام شدن حرفش، دست به دهان گرفت. جان کند تا این جمله کوتاه را بر زبان آورد. کمی سکوت بینشان حکم‌فرما شد. گیج و متعجب چهره‌ی ناآرام پسرک را از نظر گذراند.
- ابوداوود؟!
از نوع بیانش، حیرتش را فهمید و بیشتر توضیح داد:
- ابوداوود مرد پولدار و بانفوذیه، بزرگ طایفه‌ی روستاست.
سری به تفهیم تکان داد و نفسی تازه کرد.
- خب... خب این کجاش بده؟
لوله‌ی سیاه تفنگ، در تنگنای پنجه‌های دستش گرفتار بود.
- نامسلمون دو تا زن داره! دخترهاش هم‌قد و قواره آبجیم هستن.
نفرت میان کلامش نشست:
- خواهر من قراره زن سوم اون دائم‌الخمر شه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین