جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,604 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
با دقت گوش سپرد و هرچه که پیش می‌رفت، در دل می‌گفت، چه چیزی در این دختر وجود دارد که آن مرد او را تافته‌ی جدا بافته فرض می‌کند؟ بیرون از آن خانه، ترگل، در حالی که روی ماسه‌ها نشسته بود، زیرلب آواز غمگین محلی را می‌خواند. خیمه‌ی گوسفند‌های دورش و صدای بع‌بعشان، مثل این بود که می‌خواهند با او هم‌دردی کنند‌‌. خورشید بی‌رحمانه می‌تابید. باید زود به خانه برمی‌گشت. بقچه‌‌ی خالی‌اش را بغل زد و گوسفندها را به‌ سمت روستا هدایت کرد. میان راه دامنش را بالاتر گرفت تا از سرعتش نکاهد. آبادی در حلقه‌ی تپه‌ها چون نگین کم‌یابی می‌درخشید و نور آفتاب سقف‌های خشتی‌ و کوتاه خانه‌ها را طلایی نشان می‌داد. آوای دلنشین پرنده‌ها، که بالای قنات بال‌هایشان را تکان می‌دادند و گاهی نوکشان را در عمق کم آب فرو می‌کردند، حس طراوت به جانش ریخت. روی سکو به تماشا نشست، در این بین مراقب گوسفندها بود که یک‌وقت متواری نشوند. صدای زمزمه‌ی آشنایی از دور به گوشش رسید. گردن کج کرد و وقتی چشمش به صالح افتاد نفسی از سر آسودگی کشید. پسرک سیاه‌چرده‌ای که از رمه‌های ابوداوود چوپانی می‌کرد. پسرک، پشت صف بز و گوسفندان از روی پل چوبی گذشت. پای قنات که رسید، تازه به سیمای دخترک برخورد. با دیدنش در آن لباس جدید و زیبا ابروهایش بالا پرید.
- پس مردم راست میگن که جواب مثبت دادی، ها؟
اندام پهن و درشتی داشت و جمجمه‌ی بزرگ سرش تضاد خنده‌داری با گردن کوتاهش ایجاد می‌کرد. پسر بدی نبود، سال‌ها پیش وقتی که برای درس خواندن به مدرسه‌ی ده بالا رفت، با هم آشنا شدند. آن موقع‌ها هنوز یتیم نبود و هم‌بازی‌های خوبی برای هم بودند. رویاهای بچگانه‌شان این بود که روزی آن‌قدر موفق می‌شوند که دیگر هیچ‌کسی در ده‌های اطراف بی‌سواد نماند؛ آخر بیشتر مشکلاتشان به‌خاطر کمبود آگاهی بود، جامعه اگر علم و فرهنگش افزایش پیدا کند فقر دیگر معنا ندارد. صالح از چهره‌‌ی عبوس دخترک خنده‌اش گرفت که ردیف دندان‌های سفید و مرتبش در پوست تیره‌اش، پدید آمد. پیراهن سفید محلی‌ که تا زانوهایش می‌رسید را بالا داد و روی سنگ‌ریزهای پای آب چمباتمه زد.
- باز که شمشیرت رو غلاف کردی دَه‌‌دَه¹!
عصبی به سوی گوسفندان شتافت.
- دَه‌دَه و کوفت! مسخره‌ام نکن! تو که خوب من رو می‌شناسی.
مشتش را درون آب فرو کرد و سر تکان داد.
- بله، من ترگل گذشته رو خوب می‌شناسم؛ اما این ترسویی که جلوم وایساده رو نه!
چشمان ریز شده‌اش را در صورت عاقل‌اندرسفیه‌اش گرداند.
- طعنه نزن! یعنی چی؟
آبی بر رویش پاشید و کمر راست کرد.
- خودت خوب می‌دونی. ابوداوود همونیه که پدربزرگت سر زمینش جون داد، همونی که پدرم رو کشت و من رو به جای طلبش آورد تا براش کار کنم. تو که ازش متنفر بودی!
لب‌های سرخش، در حصار دندان به سفیدی می‌زد. پلک روی هم فشرد. حوصله‌ی بگو و مگو نداشت.
- همه‌ی این‌هایی که میگی درسته؛ اما من نمی‌خوام مثل پدربزرگم ضعیف باشم، نمی‌خوام مثل بقیه مجبور شم به‌خاطر چندرغاز پول زیر هر بار خفتی خم بشم.
با گفتن این حرف پشت به او کرد و در یک چشم برهم زدن از آن نقطه دور شد. حین راه به حرف‌های صالح می‌اندیشید. آری او دل خوشی از مرد پلید و سنگ‌دل آبادی‌شان نداشت؛ اما این بهترین موقعیت برای کمک به خودش و مردم آبادی بود. صدای سُم قاطر و همهمه‌ی زنانی که از سر زمین می‌آمدند، باعث شد به قدم‌هایش سرعت بیشتری ببخشد تا مجبور نشود سوال‌های بی‌ربطشان را جواب دهد. سراسیمه گوسفند‌ها را به طویله فرستاد. در حیاط، چشمش به مرد تازه‌وارد و پدرش افتاد که روی تخت چوبی، زانو‌به‌زانو کنار هم نشسته‌اند و گپ می‌زنند. نفس‌زنان کنار تخت توقف کرد و ریز سلام داد. پدر برخلاف همیشه در جواب، به خمیدگی سرش اکتفا کرد.
- بَدو² به مادرت کمک کن، وقت ناهاره.
در خیره‌سری نظیر نداشت. افسر جوان مقابلش، بی‌خیال با عقیق سیاه انگشترش بازی می‌کرد. غیض کرده راهی خانه شد. توجهی به حضور سوران که در اتاق بود نکرد و سوی انباری کوچکی که حکم آشپزخانه را برایشان داشت قدم گذاشت. گل‌نساء از حضور سر زده‌اش، دستان خمیری‌اش بی‌کار ماندند. ترگل مجال صحبتی نداد. پهنه‌ی جمع شده‌ی گلیم رنگ و رو رفته‌‌ی زیر پایش را مرتب کرد و بعد، یک دستش را به گودی کمر چسباند.
- برای چی این مرده این‌جا اومده؟ می‌خواد تا کی بمونه؟
لب گزید.
- هی³! صدات رو بیار پایین دختر. پسر مردم از کارش زده و روی ما رِه⁴ زمین ننداخته. اصلاً می‌دانی چه مقام و منزلتی داره؟
بی‌اعتنا، از شیشه‌‌ای که در شکاف انتهای دیوار گِلی کار گذاشته بودند مشغول دید زدن بیرون شد. او این وسط چه‌کاره بود؟ نخودبیار معرکه؟! موهای سیاهش در دست باد می‌رقصید و روی پیشانی‌اش ریخته میشد. سر و ریختش به سیستانی‌ها نمی‌خورد. طرز پوشش هم فرق می‌کرد. چای را با استکان می‌بلعید و مثل خارجکی‌ها، دور دهانش دستمال می‌کشید.
«حیا کن دختر! یک‌ساعته بهش زل زدی که چی؟»
مادر دستانش را درون پیاله‌ی فلزی آب شست و با تأسف به او نگریست.
- یه شبانه‌روز بیکار وایسا، ببین چه میشه. با دست‌های خودت کبریت زیر نفت نکش.
به آهستگی از پنجره فاصله گرفت. ذهن به‌هم ریخته‌اش را با کار سر و سامان می‌داد‌.
- مشکل این‌جاست که نمی‌تونم مثل شما رویایی فکر کنم. ابوداوود بفهمه روزگارمون رو سیاه می‌کنه.
ظرف‌های چینی گل‌سرخ را از درون کابینت آهنی برداشت و به طرف مادرش برگشت. در نگاه تیره‌ی درشتش موجی از نگرانی می‌دوید.
- ولی به خاطر شما دندون روی جیگر می‌ذارم تا ببینم این آقای فردین چند مرده حلاجه!
فردین! الحق و الانصاف با آن هیکل ورزیده و صورت گشاده که لبخند در برابر خط لمیده‌ی میان ابرویش رخ‌نمایی می‌کرد، شباهت بی‌حد و حصری به آن ستاره‌ی قدیمی داشت.


۱- در گویش محلی به خواهر دَه‌دَه می‌گویند‌.
۲- بَدو معادل فارسی‌اش برو نامیده می‌شود.
۳- در گویش سیستانی (هی) برای ابراز تعجب و شگفتی به کار می‌رود.
۴- رِه همان (رو) در کلام سیستانی‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
***
سطل فلزی را به قعر چاه فرستاد. آواز پیوسته‌ی بلبل‌ و گنجشک‌ها در سکوت بعد‌از‌ظهر آبادی می‌شکست. حضور فردی را در کنارش احساس کرد و ثانیه‌ای بعد، آوای آرام مردانه‌ای در گوشش طنین انداخت:
- پدرتون میگن می‌خواین به این ازدواج تن بدین.
لقب سیریش برازنده‌اش بود. چه لفظ‌ قلم هم حرف می‌زد. طناب را به زحمت بالا کشید. جنس ضخیم کنفی‌اش، نوک پنجه‌های تاول زده‌اش را خراش داد.
- درست شنیدین!
دسته‌ی سخت سطل را گرفت و به سویش چرخید. نسیم ملایمی می‌وزید و زلف‌های سیاه مرد را در هوا می‌لغزاند؛ میانشان تارهای سفیدی به چشم می‌خورد. نگاه دزدید. کلمات تلخ و مرددش، چون قطاری روی ریل زبانش آژیر کشید:
- نمی‌خوام توی چاه تاریکی و بدبختی دست و پا بزنم، خودم رو از دلش بالا می‌کشم.
ابروهای پر مردانه‌اش بالا پرید. قبل از آن‌که حرفش را هضم کند، جمله‌ی بعدی چون سیلی بر صورتش کوبیده شد.
- شما هم بهتره برید رد کارتون پهلوون، وگرنه توی دردسر بدی می‌افتین.
در انتهای حرفش تکانی به بدنش داد و از مقابل نگاه حیرت‌زده‌اش گذشت. لقب جالبی بود. دخترک چه در وجودش دیده بود که او را پهلوان می‌پنداشت؟ البته باید این را هم اضافه می‌کرد که شاید این لفظ را به تمسخر گفته باشد. کمی زمان برد تا از دور و برش آگاه شد. پشت سرش قدم‌های سنگینی برداشت.
- این غرور بیجا فقط شما رو بیشتر سمت دره هل میده.
مثل کودکی که می‌خواهد برای اولین بار قدم بگذارد، زانوهایش سست گشتند و کم مانده بود روی شن‌های داغ حیاط نقش بر زمین شود. به زور تعادلش را حفظ کرد و خودش را سرپا نگه داشت. امیرعلی، سراسیمه خودش را به او رساند. سرزنش در چشمان همانند شبش رنگ محبت در پی خود داشت و آرامش به درون ملتهبش تزریق کرد. کلام آهنگینش، بیخ گوشش را لرزاند:
- خانواده‌تون توی این شرایط به فکر شمان. ازتون می‌خوام حداقل با ما همکاری کنین.
این مرد از جانش چه می‌خواست؟ اصرارش از سر چه بود؟ آخر یکی نبود بگوید:
«پدر من، مادر من، خجالت نمی‌کشین دست کمک به سمت یه غریبه گرفتین؟»
سرانجام قرار بود چه شود؟ آن مردک عقده‌ای بهانه‌ی بیشتری دستش می‌آمد که روز و شبشان را یکی کند.
نگاه برزخی‌اش را از صورت مستأصل مرد گرفت و باز به سر خانه‌ی اول خود بازگشت.
- مِه به کمک شما نیازی ندارم.
گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. امیرعلی، مصرانه از رفتن دخترک ممانعت کرد.
- یه فکرهایی توی سرمه، بهم اعتماد کنین لطفاً.
ترگل، مثل میخ طویله‌ی ایستاده، بِر و بِر نگاهش می‌کرد. تازه چشمش به گوش سمت راستش افتاد که انگار در کشتی استخوانش شکسته بود. زیر تابش مستقیم آفتاب، گویی ستاره‌ها در آسمان تاریک چشمانش می‌درخشیدند؛ انگار می‌خواست طرف مقابل را با قدرت تمام به درون سیاه‌چاله‌ی خود بکشاند.
- چ... چرا می‌خواین... ک... کمکم کنین؟
این سوال روی قلب و مغزش سنگینی می‌کرد که چرا یک مرد درجه‌دار تهرانی، با آن همه دبدبه و کبکه، می‌خواهد جانش را برای دهاتی کم‌سوادی مثل او به‌‌ خطر بیندازد. آن‌قدر فاصله‌شان کم بود که بوی عطر عجیب و خنک مردانه‌اش تمام مشامش را پر کرد. گویا تمام رایحه‌های خوش وحشی، یک‌جا جمع شده باشند. پدرش را دید که از حیاط پشتی به این سمت می‌آید. سریع شال سبز کبودش را تا روی دهانش بالا برد و بی‌میل راه خانه را در پیش گرفت.
- لطفا کله‌شقی نکنین آبجی! این‌قدر سریع جا نزنین.
قدم‌هایش تا پای پله دوام آورد. امیرعلی بدون آن‌که از آقا‌اسماعیل خداحافظی کند، ناامیدانه روانه‌ی محل شد. این همه سماجت و خواهشش ریشه در گذشته داشت؛ ماه‌بانوی سال پیش در ذهنش تداعی میشد که از سر نادانی و بچگی به زندگی خودش و بقیه گند زد. مثل هر بار سنگ گردنبندش را به آرامی لمس کرد، جوری که جسم مقدسی را طواف می‌دهد. وسط گرما کمتر کسی در اطراف پرسه می‌زد. خانه‌ی ابوداوود، کنار مسجد وسط روستا که کنارش جوی آب سبزی روان بود، قرار داشت. نزدیک دروازه‌ی بزرگ آهنی شد. درزهای تنگ و سفیدی داشت که به سختی می‌توانستی منظره آن‌طرفش را ببینی. دیری نپایید که یک لنگه درب باز شد و پسرک جوان و چالاکی که شال قهوه‌ای بر کمر داشت و چوب‌دستی در دستش خودنمایی می‌کرد، مقابلش ایستاد. با آن چشمان فراخ سیاه که از کنجکاوی درشت‌تر از حد معمول بود، اندکی سرتاپایش را کاوید.
- با کی کار دارین؟ به نظر اهل این دیار نیستین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
نگاه به پوست سیاه و پیشانی برآمده‌اش انداخت و شروع به معرفی خودش کرد:
- استوار مالکی هستم، به ابوداوود خبر بده که می‌خوام ملاقاتش کنم.
پسرک دست و پایش را گم کرد و به من‌و‌من افتاد:
- شما.... شما پلیسید؟
حوصله‌ی معطل ماندن نداشت.
- من زیاد وقت ندارم پسر خوب، کار مهمی باهاش دارم.
همان هنگام مردی اخمو، با هیکلی لاغر و سیبیل‌های کوتاه و پهن، در حالی که سیگار گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کرد، میان قاب درب ایستاد.
- این همه سر و صدا برای چیه صالح؟ مگه مه به تو نگفتم برو سر زمین، هنوز که این‌جایی!
صدای کلفتش مثل رادیوی خراب‌شده خش‌خش می‌کرد. وقتی پاسخی از پسرک نیامد، رد نگاهش را گرفت تا به او رسید. چشمان دقیق قهوه‌ایش، به آنی درشت شدند. خرخرکنان عینک گرد و باریکش را کمی پایین داد، گویی در این وضعیت بهتر می‌توانست ببیند.
- جناب‌عالی کی باشن؟
دست در جیبش فرو برد و کلافه به کف سر چرب شده‌اش دست کشید. نیاز به یک حمام اساسی داشت.
- ابوداوود از همه‌ی مهمون‌هاش این‌جوری استقبال می‌کنه؟
کلام بی‌پروایش به مزاج مرد خوش نیامد. دود سیگارش را با یک پک به هوا فرستاد و کمی نزدیک شد. شباهت زیادی به معلم تاریخ سال دهمش داشت، همان‌قدر بداخلاق و عبوس.
- تا عرضت چی باشه!
صالح رو به مرد کرد و زیر گوشش چیزی گفت، لحظه‌ای نگذشت که رنگ از رخ زردش پرید و به سرفه افتاد. کمی بالا و پایینش کرد و مرموزانه زیر فک دراز و استخوانی‌اش را مالید.
- بی‌خبر اومدین، اتفاقی افتاده؟
لبخند پیروزمندانه‌ای لب‌هایش را کش داد. وسواس‌گونه خاک نشسته بر روی شلوار و کفش‌های ورنی مشکی‌اش را گرفت.
- نگران نباشید، اگه من رو بهشون معرفی کنین، خودشون مشتاق اختلاط میشن.
لحنش آمیخته با تمسخر بود. مرد کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد از این‌که صالح را پی کارش فرستاد، دستانش را پشت کمرش قلاب کرد‌.
- دنبالم بیاین.
به تبعیت از حرفش، پشت سرش حرکت کرد. چشمانش تمام سوراخ‌‌سنبه‌ها را تجسس می‌کرد. زنی خارج از عمارت به چشم نمی‌خورد. پسرک خپلی که لپ‌های بیرون‌انداخته و سرخی داشت، با لباس‌ مندرس و به‌هم ریخته، روی تخت نشسته‌بود و با فلوت چوبی‌اش ور می‌رفت. انبوه برگ‌های پهن درخت کنار، چون چتر بر سرش سایه می‌افکند. با نزدیک شدنشان، فلوتش را کناری گذاشت و نگاه وق زده‌اش را به او دوخت. میهمان ناخوانده‌! در این وقت از سال؟ مرد کناری‌اش که به نظر پدر این پسر بود، غرولند‌کنان شروع به پرخاش کرد:
- وایسادی به چه نگاه می‌کنی یوسف؟
و از یقه‌ی چرک و پاره‌ی کتش گرفت.
- یاالله بَدو، خبر بده مهمان داریم.
پسرک که هم‌چنان با نگاه لوچش، مشکوکانه او را می نگریست، لباسش را مرتب کرد و صاف ایستاد.
- ا... از‌‌‌... ش... شهر اومده؟
تا نگاه بُران و برزخی پدرش را دید، دو پا داشت دو تای دیگر هم قرض گرفت تا از ترکش‌هایش در امان بماند. بدون حرف، پشت سر مرد حرکت کرد. حوض بزرگی پایین ایوان عمارت در صحن حیاط وجود داشت که صدای فواره‌ی آبش، در کنار آوای متفاوت پرنده‌ها، هر جنبنده‌ای را به وجد می‌آورد. از کنار بوته‌های خار که سری افتاده داشتند، گذشتند تا به پله‌های هلالی شکل رسیدند. این روستا روی طلا خوابیده بود و می‌توانست پیشرفت زیادی کند. متأسفانه نبود آگاهی و زیرساخت‌ها باعث میشد که اکثر اهالی به خاطر امرار‌معاش به قاچاق سوخت و غیره روی بیاورند. مردم در فقر دست و پا می‌زدند و خبر نداشتند کسی که آن را بزرگ خود می‌خوانند، جاهلانه ثروت عظیمی را ازبین می‌برد و برای خودش خوش‌گذرانی می‌کند. عمارت با دو ردیف پله به طبقه‌ی بالا می‌رسید. تابلوهای زیادی دورتادور دیوارهای کنده‌کاری شده‌ی ایوان به چشم می‌خورد. از پیچ راهروی عریضی گذشتند تا به درب صیقل شده‌ی قهوه‌ای رنگی رسیدند؛ جایی که ابوداوود در آن حضور داشت. وقتی به داخل رفت، یاد حجره‌ی پدرش افتاد؛ سبک و سیاق قدیمی داشت. سقفی بلند و گنبدی با پنجره‌های قدی سنتی که رو به چشم‌انداز وسیعی باز میشد. پاهایش، روی فرش‌های طرح‌دار آبی نشستند. مرد، دستی به سبیل سیاه کج و معوجش کشید و با سرفه‌ای اعلام حضور کرد.
- جانم به قربانتون! مزاحم اوقات که نشدیم؟
هیبت چهارشانه و تنومندی، از پشت پنجره‌ای که مشرف به حیاط پشتی میشد کنار رفت. چشمان کم‌سوی خاکستری و بینی درازش در آن پیراهن بلند سفید محلی، او را شبیه به یهودی‌ها نشان می‌داد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
ظاهرش، انرژی منفی به آدم منتقل می‌کرد. یک لحظه از درون آتش گرفت. این مردک عیاش با چه عقلی می‌خواست دختر هم‌سن بچه‌اش را به همسری بگیرد؟ واقعاً که شرم‌آور بود. صدای نخراشیده‌اش، سکوت مابینشان را شکست:
- خوش اومدی جوون، به ما نگفته بودن قراره پلیسی به روستا بیاد؟ چه خبر شده؟
مرد لهجه‌ی غلیظ و خشکی داشت؛ اما بهتر از بقیه فارسی صحبت می‌کرد و شاید این به‌خاطر رفت‌وآمد و ارتباطش با شهری‌ها بود. یادش آمد برای چه کاری پا در این‌ آبادی گذاشته است. گوشه چشمی به مرد کناری‌اش انداخت؛ ابوداوود خط نگاهش را خواند و آن مرد را پی نخود سیاه فرستاد.
- به یوسف بگو دو تا چای و کلوچه برامون بیاره اسد، خودت هم بیرون باش.
مرد اسد نام، کمی بدبینانه به جوان خیره گشت و با نارضایتی آن دو را با هم تنها گذاشت. بعد از رفتنش سعی کرد حرف‌هایی که می‌خواست بزند را در ذهنش سبک و سنگین کند. در این حین، مرد مقابلش به سمت میز ریاست چوبی‌ عریض گوشه‌ی دیوار قدم برداشت و آمرانه او را دعوت به نشستن کرد.
- این آبادی مهمان‌های بزرگی به خودش دیده. از چه هدفی توی گرما به این‌جا اومدین جناب‌استوار؟
زیر نگاه مشکوک و جست‌و‌جوگرش، صندلی برای خود عقب کشید و رویش جا گرفت. نگاهش پیوسته روی اشیاء خانه می‌چرخید. از قلیان قدیمی روی طاقچه و مجسمه‌های آب‌طلا کار شده، تا شاخ گوزنی که روی دیوار، بالای تلوزیون ۲۱ اینچی چسبانده شده‌بود. بعد از چند ثانیه کنجکاوی کردن سر برگرداند و دیده از چشمان تنگ و زیرک مرد مقابلش بست.
- اداره یه روستا با این جمعیت باید سخت باشه، درسته؟
به پشت تکیه داد و ثانیه‌ای بعد، خنده‌ی مصنوعی سر داد که شیارهای عمیقی در پیشانی‌ بلندش پدید آمد.
- اگه وَرِ¹ سرکشی اومدین که باید بگم هیچ‌جا به غیر از این منطقه رو نمی‌تونین توی صلح و امنیت پیدا کنین.
با تکان دادن سر تصدیقش کرد و خودش را کمی جلو کشید. می‌خواست یک زهر چشم اساسی بگیرد.
- درسته، تموم مرزها حفاظت‌شده‌ست و کسی نمی‌تونه دست از پا خطا کنه... .
ابروهای مرد که درهم گره خورد، مکثش را پایان داد و کج‌خندی زد.
- متوجه‌این که چی میگم؟ مردم این روستا شما رو بزرگ خودشون می‌دونن، درست نیست اعتبارتون بین عموم زیر سوال بره.
خبری از آرامش لحظات قبل در چهره‌ی زمختش نبود. چه کسی جرئت داشت ابوداوود‌ را به باد تمسخر بگیرد؟ مبارزه چشمی‌شان با صدای تقه‌ی آرام درب ناتمام ماند. یوسف، با همان نگاه بیرون پریده که از رویش برداشته نمی‌شد، سینی به دست داخل آمد. چای و ظرف کلوچه‌های تازه پخته شده را سر میز گذاشت و بعد کمی خم شد.
- ا... امری ن... ندارین آقا؟
لکنتش حوصله‌ی ابوداوود را به سر می‌برد. یک دستش را بالا آورد که برق درشت نگین سیاه انگشتر چشمش را گرفت.
- به سلماخانم خبر بده، بگو یه شام مفصل تدارک ببینه، مهمونمون نباید شکم خالی از این عمارت بیرون بره.
لبخند مرموزی که ته جمله‌اش چسباند، حس ناخوشایندی به وجودش انتقال داد. زبانش به مخالفت جنبید:
- لازم نیست، من امشب باید برگردم.
برآمدگی رگ‌های سبز پشت پلکش، ناشی از بالا بردن ابروان نامرتبش بود.
_ امشب می‌خوام در محضر شما باشم جناب! روی گپم نه نیارین.
مانده بود چه کند. پسرک که رفت، مرد از جا برخاست و در حالی که شمرده‌شمرده قدم برمی‌داشت، دستانش را پشت کمرش به‌هم قفل کرد.
- نگفتین به خاطر چی به روستا اومدین؟!
به خوبی می‌توانست حس ناامنی را در حرکات آدم‌ها مشاهده کند؛ دسته‌ای همچون ابوداوود، این ضعف را زیر قدرت و تکبرشان پنهان می‌داشتند. انگشتانش را دور فنجان کمرباریک شاهی حلقه کرد و نفس صداداری کشید.
- اموراتتون فقط با کار سر زمین و پرورش دامه؟
گام‌های مرد، وسط اتاق از تپش ایستاد. باد تند پنکه، لبه‌های پیراهن طوسی‌اش را به آرامی تکان می‌داد. دستی به ریش‌های پرپشت جوگندمی‌اش کشید.
- مقدمه نچین استوار!
۱- "ور" معادل (برای) میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
داشت صبرش را سر می‌برد. امیرعلی، لاقید جرعه‌ای از چایش را نوشید؛ مثل چای‌های مادرش نمی‌ماند، طعم گیاهی متفاوتی داشت که با عطر دارچین ادغام شده بود.
- پلیس جماعت رو که می‌شناسین، اومدم یه سر و گوشی آب بدم.
از این صراحت کلام به وضوح جا خورد. ابتدا رنگش به مانند گچ دیوار سفید شد و کمی بعد، به سرخی گرایید. انگار نقشه‌اش داشت جواب می‌داد. لحظه‌ای نکشید که نزدیک میز شد و شروع به تعریف از وضع و حال روستا کرد:
- خدا رو شکر در این چند ساله، درگیری و مشکلی نداشتیم. با پاکستانی‌ها و افغان‌ها هم هیچ خط و ربطی نداریم... .
به همین منوال می‌گذشت تا شب قرار بود حرف‌های دروغینش را بشنود. لبه‌ی فنجان را از لبش فاصله داد و دست دور دهان نمناکش کشید.
- اون رو دیگه زمان مشخص می‌کنه.
ادامه‌ی صحبت در دهانش ماسید. از حضور این درجه‌دار جوان بوهایی خوبی به مشامش نمی‌آمد. چون کوه سستی، روی صندلی فرو ریخت.
- گپ اصلیت رو بزن، چی می‌خوای؟
چهره‌ی رنگ باخته‌اش، در تضاد با ابروهای درهم جوگندمی‌اش، تمام حدسیاتش را به واقعیت تبدیل می‌کرد. در چنین وقت‌هایی می‌توانست نقش یک بازپرس را به خوبی باز کند. به پشت لم داد و کناره‌ی چشمش را فشرد.
- واضحه! اسم شما رو برای همکارهام فرستادم و به زودی گزارش موثقی از سابقه‌تون به دستم می‌رسه.
این نظامی خام و بی‌تجربه هنوز نمی‌دانست وارد چه دامی شده است و بیش از اندازه ادای قهرمان‌ها را درمی‌آورد. ریشخند عصبی میهمان صورت سرخ از حرصش شد.
- گستاخ نباش مرد! بخوای مثل نخود توی آش بیفتی، آخرش بلعیده میشی.
توجهی به هشدارش نکرد و با جدیت در چشمانش زل زد.
- شما به‌نظر بزرگ این آبادی هستین و یه طایفه روی اسمتون قسم می‌خورن. اون دختر جای بچه‌ی شماست!
از به میان آوردن این مطلب به‌هم ریخت. باید حدسش را می‌زد برای چه چیزی این همه صغری و کبری می‌چیند. مشت‌های گره کرده‌اش را لبه‌ی میز فشرد و گردن پیش کشاند.
- به تو مربوط نیست! دنبال چی هستی؟
برخلاف او خونسرد و آرام، سرآستین‌های پیراهن سرمه‌ایش را تا زد.
- فکر کنین از سر دلسوزی می‌خوام به اون خانواده کمک کنم، بهتره کمی شرایط خودتون رو هم درک کنین.
داشت غیرمستقیم تهدیدش می‌کرد. امیرعلی وقتی در قالب یک نظامی وظیفه‌شناس قرار می‌گرفت به خانواده‌اش هم رحم نداشت. این رفتار گویا برای مرد مقابلش گران تمام شد. از شدت عصبانیت دندان‌قروچه‌ای کرد و نگاه به تفنگ آویزان روی دیوار انداخت. رگ‌های باریک و ممتد قرمزی، درون رود چشمانش می‌غلتید.
- کله‌ات بوی قرمه‌سبزی میده مردک!
وقاحت کلامش آستانه‌ی صبرش را برید. پشتش به کی گرم بود که این‌طور بی‌پروا با او صحبت می‌کرد؟
- به راحتی می‌تونم یه طومار مفصل از خلاف‌هایی که این‌جا میشه بنویسم. پس مراقب حرکاتتون باشین.
محکم به طرفش چرخید. فکر نمی‌کرد با همچین کله‌خشکی طرف باشد. چای سرد شده‌اش را با هورت به گلوی تلخش فرستاد و استکان خالی را روی میز کوبید.
- فکر کنم تازه به هیرمند اومدی، هنوز با قوانین این منطقه آشنا نشدی.
چشمانش تنگ شد.
- یعنی چی؟
حالا نوبت او بود که ورقش را رو کند. دستانش را دو طرف صندلی‌ چسباند و چانه جمع کرد.
- آبادی‌های خودگردان قدرتشون زیاده که امثال شما نمی‌تونه کاری کنه.
وقت تحلیل جمله‌اش را نداشت. انگشت اشاره به سمتش گرفت.
- زیاد هم مطمئن نباشین، از اون ازدواج صرف‌نظر کنین، به نفع خودتونه.
تحکم کلامش باعث گشت که خصمانه به صورتش چشم بیندازد. واضح بود که تا به الان همچین کسی به پستش نخورده.
- من با اسماعیل قرارو‌مدار گذاشتم، دخترکش هم راضیه. تو سنگ که رو به سی*ن*ه‌ات می‌زنی؟
از این حرف برآشفت. کاش یک کلت همراهش داشت و نفس این مرد شیره‌ای را درجا از دم می‌برید. یاسر می‌گفت که او بازمانده‌ای از نسل مردان شصت سال پیش است! همان‌قدر ساده و بی‌فکر که به‌خاطر غریبه هم خودش را به خطر می‌اندازد.
- باور کنم از ته دلش رضاست؟ اون دختر به‌خاطر جون خونواده‌اش مجبوره که کوتاه بیاد.
خشم مرد، کم‌کم داشت شدت می‌گرفت. حوصله‌ی حرافی‌های میهمانش را نداشت، میهمانی که از خصوصی‌ترین اخبار زندگی‌اش باخبر بود. با تمام شدن جمله‌اش، کنترلش را به یک‌باره از دست داد و از کوره در رفت:
- داری پات رو از گلیمت درازتر می‌کنی! از کی تا الان اسماعیل وکیل‌وصی پیدا کرده؟ یا شاید هم ها، پسرش تو رِه واسطه کرده که با دوز و کلک فریبم بدی، احمق‌های نفهم به جای تشکر، پی‌ام واسطه می‌فرستن.
به هیچ صراطی مستقیم نبود و فقط حرف خودش را قبول داشت.
- یعنی باور کنم به اون دختر علاقه دارین؟
کمی از خروشش خوابید. بادی به غبغب انداخت و دستانش را به عرض شانه گشود. برق فلز نقره‌ای ساعت استیلش، چشمش را زد.
- ترگل دختر فهمیده‌ایه و اگه فکرش درست کار کنه، این ازدواج سود زیادی براش داره.
پیشانی‌ عرق کرده‌اش چین افتاد. خوب می‌دانست با همین وعده و وعیدها و پول، دخترک را خام خود کرده‌است. برخاست و دستی به لباسش کشید.
- کیسه اعمالتون رو بیش از این سنگین نکنین. برای شما دختر کم نیست.
در دل اما اضافه کرد:
«یه پات لب گوره پیرمرد! باید بری با زن و دخترهات سماق بمکی.»
به سمت درب رفت که لحن دستوری‌اش او را سرجایش میخکوب کرد.
- بایست پسرجان!
قدم‌هایش بند آمد. لحظه‌ای بعد مقابلش ایستاد. شاید اگر هر آدم دیگری جایش بود به‌حتم او را به دار می‌آویخت و این رفتار محتاطش نشان‌دهنده موقعیتش بود. وقتی دست زمختش به سمت یقه‌ی پیراهنش دراز شد هیچ واکنشی نشان نداد تا ببیند چه می‌کند‌.
- این وسط چی به تو می‌ماسه؟ نکنه خاطرخواهشی؟!
مراعات را کنار گذاشت و پسش زد.
- فکر کنید برادرشم.
طرز بدی نگاهش کرد.
- ترگل صلاح خودش رو بهتر می‌دونه. اگه فکرش درست کار کنه می‌فهمه که این ازدواج براش منفعت زیادی داره.
چیزی نگفت که تسبیح دانه‌ فیروزه‌ای از جیبش درآورد و به طرفش گرفت.
وقتی تعللش را دید لبخند چندش‌آوری بر لب نشاند و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- تو مرد برازنده‌‌ای هستی. رحم به جوونیت کن. سر نترس یا می‌رود در باد و یا می‌ماند در یاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
***
نوای شاد ‌سه‌تار و لهجه‌ی غلیظ خواننده سیستانی، از ایوان طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسید. میز بزرگ و عریضی در آغاز نظرش را گرفت که ابوداوود به همراه دو زن و دخترانش دورش به سر می‌برد. میان دالان هلالی شکل ایستاد و تو نرفت.
- اومدم راجع‌به حرف دیروزم باهاتون اختلاط کنم.
اسد از پررویی مرد جوان چهره‌اش جمع شد. این دیگر چه سمجی بود؟ خواست چیزی بگوید که ابوداوود ممانعت کرد و کمی در جایش چرخید تا صدای ضبط را کم کند.
- جوانی به یک‌دندگی تو ندیدم. نصیحت‌های دیروز ثمر نداشت؟
چیزی نگفت. مصر بودنش باعث خنده‌ی تمسخرآمیزش شد. تکه‌ای از مرغ بریان شده را با دست کند و در دهانش گذاشت. زنانش که هر دو بر خودشان جواهرات قدیمی طلایی انداخته بودند، به دنبال حرف شوهرشان پوزخند معنی‌داری تحویلش دادند. طوری وانمود می‌کردند که انگار از داشتن هووی جدید راضی هستند! او با این معرکه‌ی خاله‌زنک‌بازی اعصابش تحریک نمی‌شد؛ بلکه بیشتر به یقین می‌رسید که راهش درست است.
پشت به آن‌ها، دستانش را در جیب شلوار کامویش فرو برد و به خورشیدی که در آسمان آبی‌رنگ فخر می‌فروخت خیره شد.
- بیا کنارمون چیزی بخور؛ نمک‌گیرمون نمی‌شی.
نیم‌نگاهی به میز رنگین پیش رویش انداخت. به یاد آن آب‌گوشت ساده و محلی که ترگل درست کرده بود افتاد؛ طعم دلچسبش هنوز زیر زبانش بود. سری به معنای منفی تکان داد و راه به سمت پله‌ها کج کرد.
- بهتره یه جای خلوت با هم صحبت کنیم.
زیاده از حد گنده‌گویی می‌کرد اما بهترین فرصت بود که یک ضرب شست اساسی به این مزاحم نشان دهد. از جا برخاست و سربند سفیدی روی سرش به شکل عمامه بست. یک‌طرف شال را روی شانه‌ی چپ انداخت و یقه‌‌ی جلیقه‌ی سیاهش را مرتب کرد. زن لاغراندامی که چهره‌ی جاافتاده‌تری داشت و به نظر همسر اولش می‌آمد، جور عجیبی به امیرعلی نگاه می‌کرد، انگار ارثش را از او طلب دارد. مثل این‌که نفوذ بیشتری روی شوهرش داشت، چون‌ که با سیاستی زنانه ناهارش را نصفه گذاشت و چیزی در گوشش گفت که باعث گشت سری به تأیید تکان دهد و شانه‌به‌شانه هم وارد اتاق مجاور شوند. زن دومش که هیکل فربه و صورت هپلی‌تری داشت، فارغ از همه چیز، دولپی می‌لمباند. جرینگ‌جرینگ النگوهای قطورش مانند زنگوله‌ی گاو صدا می‌داد! دو دختر نوجوان ابوداوود هم با آن لباس‌های پولک‌دوزی شده قرمز، زیرچشمی به مرد خوش‌پوش و جوان مقابلشان نگاه می‌انداختند و در گوش هم چیزی را پچ‌واپچ می‌کردند. در دل امید داشتند که بلکه پدرشان امشب این مرد شهری و شجاع را میهمان عمارتشان کند. انتظار امیرعلی چندان طولی نکشید. ابوداوود با سری بالا، در حالی که دستانش را پشت کمرش چسبانده بود، سر رسید و کفش‌های سنتی‌ تیره‌اش را به پا کرد.
- پی‌ام بیا.
در سکوت به همراهش راهی ته باغ شد. جایی که نور خورشید از میان برگ‌های پهن و پرپشت درختان قادر به تابیدن نبود. شیون باد از دوردست‌ها به گوش می‌رسید. هر قدمی که برمی‌داشت انگار به گورستان نزدیک میشد و حس می‌کرد مرگ در کمینش نشسته است. تخت کهنه و فرسوده‌ای تکیه بر ساختمان پشتی عمارت قرار داشت که دورش پر از بوته‌های کوتاه پوشیده از خلنگ بود. سطل آشغال کثیفی هم کنارش به چشم می‌خورد که موجی از مگس‌های مزاحم بالا‌ی سرش بشکن می‌زدند. رویش نشست و عرق‌های داغ پیشانی‌اش را با دست گرفت. پسرک جوان دیروزی، همان لحظه با قلیان آمد و مشغول چاق کردن زغال‌های رویش شد. ابوداوود رو‌به‌رویش اربابانه نشست و دستش را روی کاسه‌ی زانو نهاد.
- عادت دارم بعد ناهار قلیون بکشم، اهلش نیستی استوار؟
با اخم محوی چشم از بدنه نقش‌دار شیشه‌ای قلیان گرفت و به صورت جاه‌طلبانه‌‌ی مرد مقابلش داد.
- برای حرف‌های مهم‌تری اومدم.
نیشخند زد و لوله باریک و دراز را به لبش نزدیک کرد.
- اسماعیل باید کلاهش رو بندازه هوا. خا‌طرخواهای دخترش هر دو بلندمرتبه‌ان... .
سرفه‌ی خشک مرد و پشت بندش بوی تنباکو در اطراف پیچید.
- البته بد کاری کردی که با من درافتادی جوون. نگاه به سن و سالم نکن، ده تای تو رِه حریفم.
کلافه شقیقه‌اش را فشرد. از لفظ خاطرخواه بدش می‌آمد‌. کاش می‌توانست همین الان پشت به همه چیز کند و برود پی کار خودش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
ابوداوود پکی به قلیانش زد و حلقه‌های دود را با مهارت از بین لب‌های ترک‌خورده‌اش به هوا فرستاد.
- صحیح نمی‌گم؟ هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره.
خیلی خودش را نگه می‌داشت تا او را زیر مشت و لگدهایش نگیرد. این مسئله باید همین امروز به پایان می‌رسید. چشم بست. آدم این کارها بود؟ تمام دیشب به همین موضوع می‌اندیشید. او داشت چه کار می‌کرد؟ باید قبل از آن‌که دیر شود از این حادثه جلوگیری می‌کرد. در جدال با ذهن و قلبش ناتوان ماند. دو ماه پیش، دقیقاً مثل امروز فردی ناشناس به او زنگ زد و وعده و وعید داد اگر با او همکاری کند زندگی‌اش متحول می‌شود؛ اما او پیشنهاد رشوه‌اش را نپذیرفت و گفت یک بطری خالی هم از چشمان تیزش دور نمی‌ماند. نکته‌ی عجیب قضیه این بود که دقیقاً از همان زمان یاسر به او دستور داد که شیفت‌ها را عوض کنند! چرا اکنون به این چیزها فکر می‌کرد؟ خب یاسر درجه‌‌ی رفیع‌تری داشت و حرف اول حفاظت مرزی را در آن منطقه می‌زد. جای نگرانی نبود. افکار کج و معوجش را کنار زد. شکاف پلک‌هایش را گشود و جدیت را در چهره‌ی ملتبهش ریخت.
- دست از سر اون خونواده‌ی بیچاره بردارین. در عوضش منم قول میدم هیچ گزارشی علیه‌تون رد نکنم.
اول با شگفتی کمی خیره‌اش ماند می‌خواست راست و دروغ حرف‌هایش را از چشمانش بیرون بکشد. کم‌کم آثار خنده چهره‌ی متفکرانه‌اش را از هم گشود.
دستی به دو گوشه‌ی لبش کشید و شلنگ قلیان را به سمت دیگری پرت کرد.
- تو فکر کردی من همین‌طور الله‌بخکتی کار می‌کنم؟
ذهنش ترک برداشت. ابوداوود، متکبرانه به پشتی لم داد و نگاهش رنگ تهدید گرفت.
- بهتره قاطی این ماجرا نشی استوار! دلت به حال خودت نمی‌سوزه، مردم که خبط نکردن!
از شدت خشم پنجه‌هایش را محکم روی پایش مشت کرد، جوری که قولنج انگشتانش شکست. وجدان خفته‌اش از خفا سر برآورد تا او را از این دوراهی نجات دهد.
- بازی کردن با مأمور دولت فقط به جرمتون اضافه می‌کنه.
سرانجام این مشاجره‌ی دنباله‌دار چه می‌توانست باشد؟ خونسردی از سر و رویش می‌بارید. آمد از جا برخیزد که برق سلاح گرم چشمش را زد. نگاه ریز شده‌ و مشکوکش را به قیافه‌ی عاری از گرمای مرد روبه‌رویش داد. انگار سوال ذهنش را خواند که پوزخندزنان تفنگ را از پر شالش برداشت و میان دستش جا‌به‌جا کرد.
- هنوز ابوداوود رو نشناختی! هیچ‌کدوم از کله‌گنده‌های شهر جرئت زمین زدنم رو ندارن، می‌دونی چرا؟
گمان می‌داشت وقتش را در یک دنیای به دور از قانون و مملو از جهل می‌گذراند. نمی‌دانست دور و برش چه می‌گذرد؛ اما هر چه بود اعلان خطر در مغزش دمید. انقباض درونش به صدایش سرایت کرد:
- هیچ معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟
کلمات بین دندان‌های فشرده‌اش، سخت و گرفته هجی میشد. فهمیده‌بود که اوضاع عادی نیست. در حالی که می‌ایستاد، حواسش پی انگشتان مرد گره خورد که روی ماشه می‌نشست.
- شما چرا؟ داشتن اسلحه برای امثال من از نون شب هم واجب‌تره.
رفتارهایش اصلاً نرمال نبود. می‌خواست با گفت‌و‌گو همه چیز را درست کند؛ اما مثل این‌که باید روش دیگری را برمی‌گزید. در حالی که بلند میشد، موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید. انگار از هدفش باخبر شد. قامت راست و کشیده‌اش در مسیرش ایستاد و با یک حرکت ناگهانی نوک لوله‌ی تفنگ را بر روی شاهرگش چسباند. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.
در دل لعنتی نثار ذهن فراموش‌کارش داد. به قول سرهنگ نباید بی‌گدار به آب می‌زد. مرد سیستانی ناسزا به جانش می‌بست و حلق تلخش، کلمات گزنده‌ای از خود بروز می‌داد:
- بهتره حد خودت رو بدونی تا نسخه‌ات رو نپیچیدم استاد! زیادی پیش رفتی.
دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد. از یقه‌ی لباسش گرفت و او را به جلو هل داد. دخمه‌ی چوبی‌‌ای پشت درختان قرار داشت که هر آن احتمال می‌داد ویران شود. تار عنکبوت، در گوشه‌‌گوشه‌ی پنجره‌های شکسته‌ و کپک‌‌زده‌اش لانه کرده‌بود. حس می‌کرد شبحی درونش پنهان شده‌است که هر آن امکان داشت از دل تاریکی بیرون بزند.
- تو کی هستی؟
به جای جواب دادن به سوالش، نوک باریک و سرد اسلحه را بیشتر روی خیسی داغ گردنش فشرد.
- یه اشاره‌ام کافیه که هیچ اثری از پاسگاهتون باقی نمونه.
بلافاصله با قنداقش ضربه‌ای به پشتش کوبید که کمرش تا شد و دو زانو جلوی درب چوبی کلبه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
لب به‌هم فشرد و خاکستر تنه‌ی درخت سوخته‌‌ای که در نزدیکی بود را به چنگ گرفت. دستی او را بالا کشید. فرصت را غنیمت شمرد و در یک لحظه، برگشت و مشت پر از خاکسترش را روی صورت مرد پاشید. گویی آتشش زده باشند، فریادش به هوا رفت و تلو‌تلوخوران چشمانش را با پشت دست پوشاند.
- لعنت به تو! می‌کشمت.
اسلحه در دستش می‌لرزید و به زور تعادل خود را حفظ می‌کرد. سریع به‌ پا خواست و با آرنج محکم به کتفش کوبید که از شدت ضربه نقش بر زمین شد. صدای نعره‌اش در شلیک مهیب تفنگ گم شد. پرنده‌های وحشی، ترسان و بی‌پناه به میان شاخه‌های پهن و برگ‌دار درختان گریختند. دیری نپایید که اهل عمارت وحشت‌زده و حیران خودشان را به صحنه رساندند. اولین کسی که واکنش نشان داد زن اول ابوداوود بود که مشت بر سی*ن*ه‌اش کوبید و با لحن غریبی، بی‌محابا جیغ کشید:
- آلی!¹
نفس‌نفس‌زنان، در آن همهمه تفنگ را از روی زمین برداشت و بالای سر جسم افتاده‌‌اش ایستاد. صورت کرکی و کثیفش زیر نور مستقیم آفتاب، هر کسی را به استفراغ می‌انداخت.
- خودت رو تسلیم کن تا اوضاع بدتر نشده.
در همان وضعیت هم غرور بی‌جایش را داشت. چشمه‌ی خونین دیده‌های کم‌نورش، از شدت خشم در حال ترکیدن بودند.
- با دست‌های خودت قبرت رو کندی.
تا آمد جمله‌اش را تحلیل کند، دردی در مغزش پیچید. ناله‌ از بین لب‌هایش خارج شد. انگار سقف آسمان دور سرش چرخید. تفنگ از بین انگشتانش جدا شد و روی زمین افتاد. به دشواری کمر راست کرد و همین که آمد برگردد، نفس کشیدن برایش سخت شد؛ انگار به دور گردنش طناب بُرنده و خارداری آویخته باشند.
***
انگشتانش فرز و سریع، رشته‌های ابریشمی نخ را گره می‌زد، گویی سرنوشت در بدو تولد، بند نافش را چنین تیره بافت.‌ صدای عقربه‌ی ساعت در سکوت اتاق، مثل سرفه‌ی خشک و گوش‌خراشی می‌شکست. از شیشه‌ی کهنه‌ پنجره‌ به آسمان تاریک و بدون ستاره خیره شد. سرش روی تنش سنگینی می‌کرد. دل و دماغ کار کردن نداشت؛ اما نمی‌توانست یک لحظه هم بیهوده بنشیند. دستش را ستون لبه‌ی سنگی طاقچه نگه داشت تا توانست از پای دار قالی برخیزد. از درب میان دیوار گذشت و به نشیمن رسید. پدر کنار بخاری نفتی دود‌زده، یک زانویش را در بغل گرفته‌بود و به صفحه‌ی خاموش تلویزیون قدیمی می‌نگریست. مادر درون ظرف سفالی، برای استوار داروی گیاهی می‌سابید. سوران اما از دم غروب در پشت‌بام خانه با خود خلوت کرده‌بود. ظرف‌های دست‌نخورده‌ی غذا را خالی کرد و همه را در لگن گذاشت و خود هم رهسپار بیرون شد تا آن‌ها را بشوید. پا که در ایوان گذشت، چشمش به مرد جوان افتاد. با سر باندپیجی شده که لکه‌ی خونی به اندازه‌ی یک بیضی کوچک بر رویش مانده‌بود، لبه‌ی حوض نشسته، داشت تلفنی با کسی صحبت می‌کرد. این هم عاقبت درافتادن با آن مرد! که تهش چه بشود؟ چند قلچماق رویش بیفتند و با تهدید و زور از راه به‌درش کنند.
آخر با چه عقل سلیمی می‌خواست ابوداوود را از سر راه کنار بزند؟! تمام پاسگاه را هم با خودش می‌آورد، در مقابل مردی که پشتش گرم تروریست‌های از خدا بی‌خبر بود نمی‌توانست قد علم کند. همین‌که سرش روی گردنش بود باید خدا را شکر می‌کرد. سعی کرد ندیده‌اش بگیرد. هر چه آتش بود از زیر خودش بلند میشد.
پس‌گردنی به وجدان نمک‌نشناسش زد و سلانه‌سلانه به سمت چاه رفت. صدای مکالمه‌‌‌اش ضعیف می‌آمد. معلوم بود به این زخم‌ها عادت کرده‌است. نگاهش هرز رفت و روی صورتش چرخید. چند خراش ریز و سطحی پایین چشمش خودنمایی می‌کرد که چهره‌اش را خشن‌تر جلوه می‌داد‌.
گیج و منگ سطل را به چاه انداخت؛ گویی قلوه سنگی را در قلبش بیندازند. مثل افسون‌شده‌ها چشم از نیم‌رخ خسته‌ی مرد که زیر نور کم‌سوی چراغ می‌درخشید برنمی‌داشت. موهای سیاه پریشانش مدام در هوا می‌رقصید و بعد روی شقیقه‌اش پخش میشد.
«یعنی نامزد نداره؟ چه‌ می‌دونم! اگر داشت حداقل یه حلقه توی انگشتش می‌کرد. به فرض اگر هم کسی رو داشته باشه چطور می‌تونه راه دوری دووم بیاره؟»
لب گزید و به خودش تشر زد:
«بسه اراجیف گفتن ترگل‌خانوم!»
تا فردا زندگی‌اش از این‌رو به آن‌رو می‌شد و او داشت چشم‌دریدگی می‌کرد! دختران این روستا زمانی برای فکر کردن به این چیزها نداشتند؛ چند کلاس درس می‌خواندند و بعد دو سه سال، بخت که در خانه‌شان را می‌زد راهی خانه‌ی شوهر می‌شدند. اصلاً چیزی از احساسات دخترانه نمی‌فهمیدند. او هم اگر با هجده سال سن هنوز ازدواج نکرده‌بود صدقه‌سری پدرش بود که نمی‌خواست دخترکش را دست هر کسی بدهد. نفهمید چقدر و تا کی مثل سایه‌ای بی‌حرکت، ایستاده‌ به مرد ساکت و متفکر رو‌به‌رویش نگاه می‌کرد. امیرعلی خواب پشت پلک‌هایش نمی‌آمد و از حضور دخترک آگاه نبود. در مغزش هزار جور فکر و خیال می‌چرخید که هیچ‌کدام سر و تهی نداشتند. این‌که چرا قدرت یک مأمور باید کمتر از یک قاچاقچی باشد؟! سرهنگ از او می‌خواست هر چه زودتر به پاسگاه برگردد و هر بار که دلیل اصرارهایش را می‌پرسید جواب سرراستی به او نمی‌داد؛ فقط می‌گفت که موقعیتشان در خطر است، دست بعضی از بالادستی‌ها با این افراد در یک کاسه است و فعلاً نمی‌توانند کاری از پیش ببرند.

۱- روستاییان گاهاً بعضی واژه‌هایی که با ی شروع می‌شود را حذف و الف را جایگزین می‌کنند، مثل یخ که اَخ نامیده می‌شود. واژه یا علی را هم در بعضی مواقع به طور مخفف آلی تلفظ می‌کنند که به گویششان برمی‌گردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
پاچه‌های شلوارش را بالا داد. خنکی آب، کف پاهای تاول زده‌اش را التیام می‌بخشید. همین که خم شد صورتش را بشوید، زنجیر یادگاری محبوبش از دور گردنش باز شد و به درون حوض افتاد. سریع جنبید و قبل از این‌که بلعیده شود، چون صیادی، شاه‌ماهی‌اش را به تور انداخت. تنها چیزی که دل نداشت دورش بندازد. پلک‌‌های متورمش را روی هم گذاشت و برجستگی عقیق را پیشکش لب‌های بسته‌اش کرد. صدای پرنوسان باد، در میان شغال‌هایی که درون زاغه‌های خاکی زوزه می‌کشیدند خبر از واقعه‌ای هولناک در آینده می‌داد. شاید احمقانه بود که هنوز هم با وجود بی‌وفایی یارش به او می‌اندیشید. گاهی فکر می‌کرد خودآزاری دارد. انگار تمام کائنات نگاه آن شبش را روی قلبش بخیه‌ی ابدی کرده‌بودند. کاش می‌توانست با غل و زنجیر آن دخترک چموش و لجباز را از آن خانه بیرون بکشد و پیش خودش بیاورد. حسام ماندنش موقتی بود، حتم داشت که می‌خواهد دخترک را بازی دهد و او طاقت فرو ریختن ماه‌بانو را نداشت. این روزها فکر می‌کرد که حتی منتقل شدنش به اینجا هم طبیعی نبود. وگرنه چرا باید درست زمانی که می‌خواست ماه‌بانو را از پدرش خواستگاری کند، چنین گره‌ای به زندگی‌اش بیفتد؟ آن‌سوی ذهنش اما عقیده داشت که یک عاشق واقعی، تمام سختی‌ها را به‌خاطر معشوق تحمل می‌کند. خیلی‌ها را دیده‌بود که به‌خاطر شغل شوهرانشان راه دور زندگی می‌کردند؛ ماه‌بانو آن‌قدر قوی نبود که برای شکسته نشدن عهد و پیمانش مقابل خانواده‌اش بایستد. دست بر سر پرخروشش گرفت‌. چرا اکنون یاد این چیزها افتاده‌بود؟ صدای خش‌خشی که از پشت سر بلند شد، وادارش کرد که از افکار بی‌تار و پودش دست بکشد. سر برگرداند که سایه‌ی پهن و کوتاهی از میان تاریکی برافراشت و خلوتش را به‌هم زد.
- امشب برای خوابیدن توی حیاط سرده.
چشمش به موش صحرایی افتاد که از کنار پای دخترک جست و به سوی انبار کاه چسبیده به خانه، در دل تاریکی شب ناپدید شد. نفهمید حیرتش را چه تعبیر کرد که خنده کوچکی سر داد و نزدیکش شد.
- باور کنم از موش می‌ترسین؟
سر بالا گرفت. تابش روشنایی اندک تیربرق در دیدگان درشت چون رنگ شب دخترک تلألو می‌کرد و مژه‌های تاب‌دارش را بلندتر نشان می‌داد. آخ که اگر ماه‌بانو بود، با دیدن این حیوان جونده، صدای جیغش کل آبادی را پر می‌کرد. به خودش آمد دید کنارش روی تخته‌سنگ نشسته و لیوان شیر گرمی به سمتش گرفته‌است.
بلافاصله پاهایش را از حوض بیرون کشید و گردنبند را درون جیبش گذاشت که از چشمان کنجکاو دخترک دور نماند.
- شیر و دارچین برای سردرد خوبه.
انگار غبار پراکنده در هوا را درون حلقش ریخته‌بودند. نگاه امیرعلی به انتهای خانه‌های آجری پیوند خورد که خوشه‌های نخل خرمای رسیده، چتر وسیعی بر سقف‌های پهنشان می‌انداخت. از این احساس شرمندگی درونش عذاب می‌کشید. دست دخترک را کوتاه نکرد و رول باریک چوبی را درون مایع لیوان چرخاند، تار شد و روی سفیدی شیر چنبره زد.
- یه چیزی این وسط اشتباه‌ست.
نگاه درشتش، روی نیم‌رخ متفکر مرد ثابت ماند. صبر کرد که ادامه‌ی حرفش را بزند و این سکوت چندان به درازا نکشید.
- ابوداوود فقط بزرگ یه آبادی کوچیک نیست.
این جمله‌ی در لفافه‌اش، بیش از پیش ذهنش را قلقلک داد. لبه‌ی چارقدش را تا قوس موی وسط پیشانی‌اش پایین آورد. حالش مثل قایقی معلق بر آب می‌ماند که نمی‌دانست مسیر زندگی‌اش به کدام سو می‌رود.
- اون خرش زیادی میره!
از آن مرد سبیل‌کلفت و خرفت، فقط همین قدر می‌دانست که زورگو و قدرتمند است. صدای شلیک تفنگچی‌های شب‌‌زنده‌دار هم، خفتگی روستا را بیدار نمی‌کرد.
- توی کتاب سینوهه خوندم که قدرت فقط جوری حفظ میشه که مردم از بالادستشون بترسن.
دخترک سعی داشت به هر نحوی که شده از حقیقت بگریزد و خودش را قانع به این سرنوشت کند. لبه‌ی شیشه‌‌ای لیوان را از لبش فاصله داد و متعجب به طرفش برگشت.
- از کسی که اهل کتابه و این‌قدر آگاهیش زیاده، بعیده که ذهنش حول‌ محور فئودالیسم بچرخه.
کوشید حس درونی‌اش را نشان ندهد. گاهی وقت‌ها فکر می‌کرد کاش به حرف مادرش گوش می‌داد که همیشه وقتی سرش را در کتاب فرو می‌کرد، اخم به چهره می‌نشاند و سرزنش به جانش می‌ریخت. می‌گفت:«آخر سرت رو به باد مِدی¹. این بی‌بی‌خانمت تو رِه هم جنبل کرده!»
شاید اگر عمرش به همان چوپانی و در آشپزخانه سپری میشد، دنیایش به بن‌بستی کوچه‌‌ی خشتی‌شان می‌ماند. جای پاسخ دادن به این جمله‌ی مرموز، مصمم برخاست و پشت به او کرد.
- آدم‌های اون همه جا هستن، نمی‌شه فرار کرد. حتماً تقدیر من هم این‌جوری بوده.

۱- میدی در لهجه سیستانی مِدی گفته می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
لیوان درون دستش را کناری گذاشت و بعد از وقفه‌ای، در فاصله‌ای نزدیک با دخترک که چهره‌‌ی روشن شده‌اش، زیر هاله‌ای از جوش‌های قرمز نمی‌توانست خودنمایی کند، ایستاد. پیراهن سبز پر نقش و نگاری که به تن داشت، تصویر مرداب آلوده‌ی دوردست‌ها را نشانش می‌داد؛ بزم قورباغه‌های شب‌زنده‌داری که زلالی آب را به لجن‌زاری ابدی تبدیل می‌کردند. ترگل از نگاه سنگین و سوزان مرد، سرش را در یقه‌ی پیراهنش فرو برد. در نظرش مردان غریبه آن هم پلیس جماعت، جز شر کمک دیگری نمی‌توانستند برای آن‌ها انجام دهند. دو بازدم عمیق کشید تا نبضش میزان شود.
- مِه با ابوداوود عروسی مَکنوم¹، این تنها راهه.
در وضعیت متشنج کنونی، حواسش به لهجه‌ی محلی کلامش نبود. انگشتانش روی لبه‌ی جلیقه سنتی تنش نشست، همانی که برایش خلعتی آورده بودند. نگاه امیرعلی به خطوط درهم پیچیده‌ی حنایی پشت دستانش افتاد که شکل و شمایلش را بیشتر شبیه عروس‌های هندی جلوه می‌داد.
- ولی بهترین راه نیست.
از این همه سماجت به ستوه آمد.
- وظیفه شما نیست که کمکم کنین. زندگی خودمه، جز آبرو چیزی ندارم. نمی‌خوام به‌خاطر فرار، انگ بی‌عفتی روی پیشونیم بخوره، نمی‌خوام خانواده‌ام سر پیری آلاخون‌والاخون بشن؛ اون‌ها حقشونه از این به بعد با آرامش زندگی کنن.
نگاهش که چیز دیگری نشان می‌داد. می‌توانست از طمع چشمانش بخواند که چه تصوری از زندگی با آن مرد در سر پرورانده و به گمانش مرغ سعادت روی شانه‌اش نشسته‌است. اخم کرد که خراش‌های صورتش تیر خفیفی کشیدند.
- هیچ زمان فکر نمی‌کردم دختری که سوران برام تعریفش رو کرده‌بود این‌قدر سریع پا پس بکشه. با این خودسری‌ها به جایی نمی‌رسین؛ تهش سیاهیه، بدبختیه. فرار کردن گاهی وقت‌ها از سقوط کردن خیلی بهتره ترگل‌خانم.
مثل پدربزرگ‌ها رفتار می‌کرد! انگار با یک بچه‌ی نه ساله طرف بود. کاش آن زمان نصیحت‌هایش را چون گوشواره بر گوشش چفت می‌کرد تا از وقایع غیرمنتظره‌ی آینده جان به در ببرد. غرق خیالاتش بود و ندید که مرد، به سمت خانه قدم برمی‌دارد.
- بی‌‌بی سرگلم کنیز عادل‌خان بود.
قدم‌های امیرعلی، میان راه شل شد. با ابروهای بالا رفته به طرفش برگشت. ترگل آب دهانش را فرو داد. گام‌های آرامش روی شن‌ و ماسه‌های داغ کشیده‌شد.
- اون زمان عادل‌خان ارباب ده بالا بود که عاشق بی‌بیم شد، یه زن داشت و دخترش هم پا به ماه.
امیرعلی کنجکاو شد ادامه‌ی این ماجرا را بشنود. در نگاه دخترک غم خاصی موج می‌زد که پشت چهره‌ی جدی و سنگی‌اش پنهان میشد.
- بی‌بی سرگلم سواد قرآنی داشت. وقتی پدرش به ارباب جواب رد میده، ارباب به زور متوسل میشه، اون‌قدر که بی‌بی و خونواده‌اش آواره‌ی این آبادی و اون آبادی میشن.
مردد پرسید:
- و میان این‌جا؟
سری به تأیید تکان داد و این جای حرفش اندوه در صدایش نشست:
- اون خانواده‌ای که به بی‌بیم جا میدن، برای پسر علیلشون ازش خواستگاری می‌کنن. بی‌بیم عاشقش نبود، اما کی آخه حاضر میشد با یه دختر فراری ازدواج کنه!
دخترک از نگاه دلسوز و مهربان مرد، تاب نیاورد و سر پایین انداخت.
- من مثل اون شجاع نیستم، نمی‌خوام سرنوشتم مثل مادربزرگم شه، نمی‌خوام خانواده‌ام توی این راه کشته شن. نباید سوران هم مثل بقیه مجبور بشه سر مرز کار کنه و اسیر اجنبی‌ها شه.
چه می‌توانست بگوید؟ این قیافه‌ی آرام و مظلوم، هیچ شباهتی به آن دختری که روز اول با زبان تند و تیزش رو‌به‌رو شده‌بود نداشت. پدرش می‌گفت، دل آدم‌ها خواندنی نیست و قضاوت عقل را کور می‌کند. روی سکویی نشست و دست روی سر باندپیچی شده‌اش گذاشت. این دختر هنوز نمی‌دانست خودش را درون چه چاله‌ای دارد خاک می‌کند. به طرفش سر کج کرد که در پهنه‌ی سیاه آسمان، دنبال ستاره پرنوری می‌گشت.
- این دوره با پنجاه شصت سال پیش کلی فرق داره... .
نگذاشت جمله‌اش را کامل کند و حرفی که نباید می‌زد را به زبان آورد:
- شما همیشه این‌قدر به خانواده‌ی سربازهاتون اهمیت می‌دید؟
انگار تنش را به سنگ چسبانده‌باشند. چون تیر از ضامن جدا شده، گلوله‌ی نگاهش را به سمتش شلیک کرد. دخترک چه به‌هم می‌بافت؟ در دل گفت: «چه چیزی باعث شده که این‌جا بمونی؟»
یاد کتاب کیمیاگر افتاد، شاید نشانه‌ها او را به این‌جا کشانده‌بودند. از کلنجار با افکار ضد و نقیضش دست کشید. در حالی که بلند میشد، انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت.
- اومدم، بلکه با حرف زدن بتونم مشکل سوران رو حل کنم؛ خبر نداشتم کار به این‌جا می‌کشه.
ترگل از این نوع برخورد و کلام خشکش، لب‌های ترک خورده صورتی‌اش باز ماند. امیرعلی در دو قدمی‌اش ایستاد و دست بر ته‌ریشش کشید.
- شاید حکمت خدا در این بود که چشم‌هام بازتر بشه.


۱- مَکنوم در گویش سیستانی، همان می‌کنم نامیده می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین