- Dec
- 611
- 13,969
- مدالها
- 4
با دقت گوش سپرد و هرچه که پیش میرفت، در دل میگفت، چه چیزی در این دختر وجود دارد که آن مرد او را تافتهی جدا بافته فرض میکند؟ بیرون از آن خانه، ترگل، در حالی که روی ماسهها نشسته بود، زیرلب آواز غمگین محلی را میخواند. خیمهی گوسفندهای دورش و صدای بعبعشان، مثل این بود که میخواهند با او همدردی کنند. خورشید بیرحمانه میتابید. باید زود به خانه برمیگشت. بقچهی خالیاش را بغل زد و گوسفندها را به سمت روستا هدایت کرد. میان راه دامنش را بالاتر گرفت تا از سرعتش نکاهد. آبادی در حلقهی تپهها چون نگین کمیابی میدرخشید و نور آفتاب سقفهای خشتی و کوتاه خانهها را طلایی نشان میداد. آوای دلنشین پرندهها، که بالای قنات بالهایشان را تکان میدادند و گاهی نوکشان را در عمق کم آب فرو میکردند، حس طراوت به جانش ریخت. روی سکو به تماشا نشست، در این بین مراقب گوسفندها بود که یکوقت متواری نشوند. صدای زمزمهی آشنایی از دور به گوشش رسید. گردن کج کرد و وقتی چشمش به صالح افتاد نفسی از سر آسودگی کشید. پسرک سیاهچردهای که از رمههای ابوداوود چوپانی میکرد. پسرک، پشت صف بز و گوسفندان از روی پل چوبی گذشت. پای قنات که رسید، تازه به سیمای دخترک برخورد. با دیدنش در آن لباس جدید و زیبا ابروهایش بالا پرید.
- پس مردم راست میگن که جواب مثبت دادی، ها؟
اندام پهن و درشتی داشت و جمجمهی بزرگ سرش تضاد خندهداری با گردن کوتاهش ایجاد میکرد. پسر بدی نبود، سالها پیش وقتی که برای درس خواندن به مدرسهی ده بالا رفت، با هم آشنا شدند. آن موقعها هنوز یتیم نبود و همبازیهای خوبی برای هم بودند. رویاهای بچگانهشان این بود که روزی آنقدر موفق میشوند که دیگر هیچکسی در دههای اطراف بیسواد نماند؛ آخر بیشتر مشکلاتشان بهخاطر کمبود آگاهی بود، جامعه اگر علم و فرهنگش افزایش پیدا کند فقر دیگر معنا ندارد. صالح از چهرهی عبوس دخترک خندهاش گرفت که ردیف دندانهای سفید و مرتبش در پوست تیرهاش، پدید آمد. پیراهن سفید محلی که تا زانوهایش میرسید را بالا داد و روی سنگریزهای پای آب چمباتمه زد.
- باز که شمشیرت رو غلاف کردی دَهدَه¹!
عصبی به سوی گوسفندان شتافت.
- دَهدَه و کوفت! مسخرهام نکن! تو که خوب من رو میشناسی.
مشتش را درون آب فرو کرد و سر تکان داد.
- بله، من ترگل گذشته رو خوب میشناسم؛ اما این ترسویی که جلوم وایساده رو نه!
چشمان ریز شدهاش را در صورت عاقلاندرسفیهاش گرداند.
- طعنه نزن! یعنی چی؟
آبی بر رویش پاشید و کمر راست کرد.
- خودت خوب میدونی. ابوداوود همونیه که پدربزرگت سر زمینش جون داد، همونی که پدرم رو کشت و من رو به جای طلبش آورد تا براش کار کنم. تو که ازش متنفر بودی!
لبهای سرخش، در حصار دندان به سفیدی میزد. پلک روی هم فشرد. حوصلهی بگو و مگو نداشت.
- همهی اینهایی که میگی درسته؛ اما من نمیخوام مثل پدربزرگم ضعیف باشم، نمیخوام مثل بقیه مجبور شم بهخاطر چندرغاز پول زیر هر بار خفتی خم بشم.
با گفتن این حرف پشت به او کرد و در یک چشم برهم زدن از آن نقطه دور شد. حین راه به حرفهای صالح میاندیشید. آری او دل خوشی از مرد پلید و سنگدل آبادیشان نداشت؛ اما این بهترین موقعیت برای کمک به خودش و مردم آبادی بود. صدای سُم قاطر و همهمهی زنانی که از سر زمین میآمدند، باعث شد به قدمهایش سرعت بیشتری ببخشد تا مجبور نشود سوالهای بیربطشان را جواب دهد. سراسیمه گوسفندها را به طویله فرستاد. در حیاط، چشمش به مرد تازهوارد و پدرش افتاد که روی تخت چوبی، زانوبهزانو کنار هم نشستهاند و گپ میزنند. نفسزنان کنار تخت توقف کرد و ریز سلام داد. پدر برخلاف همیشه در جواب، به خمیدگی سرش اکتفا کرد.
- بَدو² به مادرت کمک کن، وقت ناهاره.
در خیرهسری نظیر نداشت. افسر جوان مقابلش، بیخیال با عقیق سیاه انگشترش بازی میکرد. غیض کرده راهی خانه شد. توجهی به حضور سوران که در اتاق بود نکرد و سوی انباری کوچکی که حکم آشپزخانه را برایشان داشت قدم گذاشت. گلنساء از حضور سر زدهاش، دستان خمیریاش بیکار ماندند. ترگل مجال صحبتی نداد. پهنهی جمع شدهی گلیم رنگ و رو رفتهی زیر پایش را مرتب کرد و بعد، یک دستش را به گودی کمر چسباند.
- برای چی این مرده اینجا اومده؟ میخواد تا کی بمونه؟
لب گزید.
- هی³! صدات رو بیار پایین دختر. پسر مردم از کارش زده و روی ما رِه⁴ زمین ننداخته. اصلاً میدانی چه مقام و منزلتی داره؟
بیاعتنا، از شیشهای که در شکاف انتهای دیوار گِلی کار گذاشته بودند مشغول دید زدن بیرون شد. او این وسط چهکاره بود؟ نخودبیار معرکه؟! موهای سیاهش در دست باد میرقصید و روی پیشانیاش ریخته میشد. سر و ریختش به سیستانیها نمیخورد. طرز پوشش هم فرق میکرد. چای را با استکان میبلعید و مثل خارجکیها، دور دهانش دستمال میکشید.
«حیا کن دختر! یکساعته بهش زل زدی که چی؟»
مادر دستانش را درون پیالهی فلزی آب شست و با تأسف به او نگریست.
- یه شبانهروز بیکار وایسا، ببین چه میشه. با دستهای خودت کبریت زیر نفت نکش.
به آهستگی از پنجره فاصله گرفت. ذهن بههم ریختهاش را با کار سر و سامان میداد.
- مشکل اینجاست که نمیتونم مثل شما رویایی فکر کنم. ابوداوود بفهمه روزگارمون رو سیاه میکنه.
ظرفهای چینی گلسرخ را از درون کابینت آهنی برداشت و به طرف مادرش برگشت. در نگاه تیرهی درشتش موجی از نگرانی میدوید.
- ولی به خاطر شما دندون روی جیگر میذارم تا ببینم این آقای فردین چند مرده حلاجه!
فردین! الحق و الانصاف با آن هیکل ورزیده و صورت گشاده که لبخند در برابر خط لمیدهی میان ابرویش رخنمایی میکرد، شباهت بیحد و حصری به آن ستارهی قدیمی داشت.
۱- در گویش محلی به خواهر دَهدَه میگویند.
۲- بَدو معادل فارسیاش برو نامیده میشود.
۳- در گویش سیستانی (هی) برای ابراز تعجب و شگفتی به کار میرود.
۴- رِه همان (رو) در کلام سیستانیها مورد استفاده قرار میگیرد.
- پس مردم راست میگن که جواب مثبت دادی، ها؟
اندام پهن و درشتی داشت و جمجمهی بزرگ سرش تضاد خندهداری با گردن کوتاهش ایجاد میکرد. پسر بدی نبود، سالها پیش وقتی که برای درس خواندن به مدرسهی ده بالا رفت، با هم آشنا شدند. آن موقعها هنوز یتیم نبود و همبازیهای خوبی برای هم بودند. رویاهای بچگانهشان این بود که روزی آنقدر موفق میشوند که دیگر هیچکسی در دههای اطراف بیسواد نماند؛ آخر بیشتر مشکلاتشان بهخاطر کمبود آگاهی بود، جامعه اگر علم و فرهنگش افزایش پیدا کند فقر دیگر معنا ندارد. صالح از چهرهی عبوس دخترک خندهاش گرفت که ردیف دندانهای سفید و مرتبش در پوست تیرهاش، پدید آمد. پیراهن سفید محلی که تا زانوهایش میرسید را بالا داد و روی سنگریزهای پای آب چمباتمه زد.
- باز که شمشیرت رو غلاف کردی دَهدَه¹!
عصبی به سوی گوسفندان شتافت.
- دَهدَه و کوفت! مسخرهام نکن! تو که خوب من رو میشناسی.
مشتش را درون آب فرو کرد و سر تکان داد.
- بله، من ترگل گذشته رو خوب میشناسم؛ اما این ترسویی که جلوم وایساده رو نه!
چشمان ریز شدهاش را در صورت عاقلاندرسفیهاش گرداند.
- طعنه نزن! یعنی چی؟
آبی بر رویش پاشید و کمر راست کرد.
- خودت خوب میدونی. ابوداوود همونیه که پدربزرگت سر زمینش جون داد، همونی که پدرم رو کشت و من رو به جای طلبش آورد تا براش کار کنم. تو که ازش متنفر بودی!
لبهای سرخش، در حصار دندان به سفیدی میزد. پلک روی هم فشرد. حوصلهی بگو و مگو نداشت.
- همهی اینهایی که میگی درسته؛ اما من نمیخوام مثل پدربزرگم ضعیف باشم، نمیخوام مثل بقیه مجبور شم بهخاطر چندرغاز پول زیر هر بار خفتی خم بشم.
با گفتن این حرف پشت به او کرد و در یک چشم برهم زدن از آن نقطه دور شد. حین راه به حرفهای صالح میاندیشید. آری او دل خوشی از مرد پلید و سنگدل آبادیشان نداشت؛ اما این بهترین موقعیت برای کمک به خودش و مردم آبادی بود. صدای سُم قاطر و همهمهی زنانی که از سر زمین میآمدند، باعث شد به قدمهایش سرعت بیشتری ببخشد تا مجبور نشود سوالهای بیربطشان را جواب دهد. سراسیمه گوسفندها را به طویله فرستاد. در حیاط، چشمش به مرد تازهوارد و پدرش افتاد که روی تخت چوبی، زانوبهزانو کنار هم نشستهاند و گپ میزنند. نفسزنان کنار تخت توقف کرد و ریز سلام داد. پدر برخلاف همیشه در جواب، به خمیدگی سرش اکتفا کرد.
- بَدو² به مادرت کمک کن، وقت ناهاره.
در خیرهسری نظیر نداشت. افسر جوان مقابلش، بیخیال با عقیق سیاه انگشترش بازی میکرد. غیض کرده راهی خانه شد. توجهی به حضور سوران که در اتاق بود نکرد و سوی انباری کوچکی که حکم آشپزخانه را برایشان داشت قدم گذاشت. گلنساء از حضور سر زدهاش، دستان خمیریاش بیکار ماندند. ترگل مجال صحبتی نداد. پهنهی جمع شدهی گلیم رنگ و رو رفتهی زیر پایش را مرتب کرد و بعد، یک دستش را به گودی کمر چسباند.
- برای چی این مرده اینجا اومده؟ میخواد تا کی بمونه؟
لب گزید.
- هی³! صدات رو بیار پایین دختر. پسر مردم از کارش زده و روی ما رِه⁴ زمین ننداخته. اصلاً میدانی چه مقام و منزلتی داره؟
بیاعتنا، از شیشهای که در شکاف انتهای دیوار گِلی کار گذاشته بودند مشغول دید زدن بیرون شد. او این وسط چهکاره بود؟ نخودبیار معرکه؟! موهای سیاهش در دست باد میرقصید و روی پیشانیاش ریخته میشد. سر و ریختش به سیستانیها نمیخورد. طرز پوشش هم فرق میکرد. چای را با استکان میبلعید و مثل خارجکیها، دور دهانش دستمال میکشید.
«حیا کن دختر! یکساعته بهش زل زدی که چی؟»
مادر دستانش را درون پیالهی فلزی آب شست و با تأسف به او نگریست.
- یه شبانهروز بیکار وایسا، ببین چه میشه. با دستهای خودت کبریت زیر نفت نکش.
به آهستگی از پنجره فاصله گرفت. ذهن بههم ریختهاش را با کار سر و سامان میداد.
- مشکل اینجاست که نمیتونم مثل شما رویایی فکر کنم. ابوداوود بفهمه روزگارمون رو سیاه میکنه.
ظرفهای چینی گلسرخ را از درون کابینت آهنی برداشت و به طرف مادرش برگشت. در نگاه تیرهی درشتش موجی از نگرانی میدوید.
- ولی به خاطر شما دندون روی جیگر میذارم تا ببینم این آقای فردین چند مرده حلاجه!
فردین! الحق و الانصاف با آن هیکل ورزیده و صورت گشاده که لبخند در برابر خط لمیدهی میان ابرویش رخنمایی میکرد، شباهت بیحد و حصری به آن ستارهی قدیمی داشت.
۱- در گویش محلی به خواهر دَهدَه میگویند.
۲- بَدو معادل فارسیاش برو نامیده میشود.
۳- در گویش سیستانی (هی) برای ابراز تعجب و شگفتی به کار میرود.
۴- رِه همان (رو) در کلام سیستانیها مورد استفاده قرار میگیرد.
آخرین ویرایش: