جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,835 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
طلعت خانم، با دیدن قیافه‌ی مضطرب عروسش، سر به آسمان گرفت و آهی کشید.
- خدا عاقبتشون رو به‌خیر کنه.
مستاصل کنارش ایستاد.
- یه وقت دعواشون بالا نگیره.
خانم‌جان که مثل تار عنکبوت، پشت درب اتاق چنبره زده بود، غرولند‌کنان به طرفشان برگشت و انگشت جلوی بینی گرفت.
- هیس! یه دقیقه زبون به دهن بگیرین، ببینم چی میگن.
ابروهای پهن تیره‌اش بالا پرید. در این بلبشو نمی‌دانست بخندد یا تعجب کند. طلعت‌خانم سری از روی تاسف تکان داد.
- امان از تو مادر.
بعد دست فاطمه را گرفت و به همراه خودش کشید.
- بریم دختر، خودشون یه جور با هم کنار میان؛ دخالت نکنیم بهتره.
چیزی نگفت، نگران زندگی دوست صمیمی‌اش بود. ماه‌بانویی که از استرس و ضعف بدنش می‌لرزید. این مرد از عالم و آدم شاکی بود و جز خودش، بقیه را محکوم می‌کرد. لب‌های خشکش را از زیر حصار دندان‌هایش بیرون کشید و تن صدایش را پایین آورد:
- یواش حسام، چرا دیوونه شدی؟
رگ گردن و شقیقه‌اش از عصبانیت چنان نبض می‌زد که ترسید سکته کند. اوی احمق، همیشه گول سادگی و دل‌سوز بودنش را می‌خورد. اشک‌های لجوجی را که می‌آمد روی صورتش بنشیند، سریع و پرحرص پاک کرد.
- تو نسبت به امیرعلی و گذشته همیشه خرد و تحقیرم کردی.
انگشت اشاره، سمت خودش گرفت و در مقابل نگاه خون‌آلودش هق زد.
- بعد از این‌که اسمت توی شناسنامه‌‌ام رفت، این عشق لعنتی رو توی قلبم کشتم؛ همه‌ی آرزوها و احساسم رو زیر پا له کردم. حالا طلب چی داری؟
پنجه‌هایش را مشت کرد و با اخم‌هایی درهم، چشم به گل‌های قالی دوخت. دخترک هنوز نمی‌دانست آدمیان چه قماری رویش کرده‌بودند. از زور گریه نفسش‌هایش یکی درمیان بالا می‌آمد. کف زمین نشست و زانوهایش را در بغل گرفت.
- توی این ویرونه هیچ زندگی نمیشه بنا کرد. برو، دست از سرم بردار.
وقتی می‌گفت برو، آتش می‌گرفت. با این وضعیت که از همه‌جا خورده‌بود، نمی‌خواست ماه‌بانو را از دست بدهد. در جلد عصبی‌اش فرو رفت و تیز به دخترک نگاه کرد.
- کور خوندی! به این راحتی کنارت نمی‌ذارم. برمی‌گردی خونه، همین الان.
آخرش را با حرص زیادی کشید. دخترک، انگار بالای سر جنازه روح مرده‌اش عجز و مویه می‌کرد.
- می‌‌خوای بیام که یکی بشم مثل شیوا؟ نه، نه، دیگه فریب نمی‌خورم.
نعره‌اش، پرده‌ی گوشش را لرزاند.
- دهنت رو ببند. کاری نکن به زور متوسل بشم که برات ابداً خوب نیست. قضیه شیوا هیچ خط و ربطی به زندگیمون نداره‌. پاشو آماده شو تا دیوونه نشدم.
این را گفت و مثل شیر زخم‌خورده، اتاق را ترک کرد. صدای مهیب بسته شدن درب، تنش را لرزاند. اشک‌هایش شدت گرفت. در این لحظه فقط زورش به خودش می‌رسید. با تهدید و زور می‌خواست او را پابند زندگی کند که ریشه‌اش زیر خاک نه، درون آب بود. دیری نگذشت که سر و کله‌ی مادرش و خانم‌جان، به همراه فاطمه پیدا شد. سر و وضعش جوری بود که همه برای لحظاتی، انگشت به دهان ماندند. اولین نفری که واکنش نشان داد فاطمه بود. شتاب‌زده، در حالی که مردمک‌های قهوه‌ای چشمانش می‌لرزید، بالای سرش دولا شد.
- خوبی خواهری؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
نگاه به کف دستش انداخت، روی دامن لباسش، مشتی از موی سیاه خودنمایی می‌کرد. حرص و کینه تمام وجودش را در بر گرفت. آن لحظه دیواری کوتاه‌تر از فاطمه نیافت. با غضب دست کمکش را پس زد و جنون‌وار جیغ کشید.
- برو عقب. خوشحالی زندگیم به هم ریخته، نه؟
مات مانده، سر جایش خشک شد. طلعت‌خانم محکم به گونه‌اش چنگ زد.
- الله اکبر! چی میگی دختر؟ عقلت رو خوردی؟
تند‌تند دست زیر پلک‌های خیسش کشید و از جا برخاست. در زمان عصبانیت، هیچ کنترلی روی زبانش نداشت.
- آره من بی‌عقلم، هیچی نمی‌فهمم. چرا من رو به حال خودم نمی‌ذارین؟
فاطمه با وجود دلخوری‌اش، نمی‌توانست این حال و روز ماه‌بانو را ببیند.
- چی بهت گفت آبجی که این‌قدر به‌هم ریختی؟
سوالش را بی‌جواب گذاشت. از کمد ساک کوچکش را بیرون کشید و لباس‌هایش را همان‌طور مچاله درونش چپاند. هر سه به حرکاتش خیره بودند و جرئت حرف زدنی نداشتند. خانم‌جان محتاطانه به طرفش رفت.
- داری میری خونه، دخترم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
طوری سر چرخاند که زن بیچاره قدم از قدم برنداشت.
- آره، مگه همین رو نمی‌خواستین؟ روی پیشونی من مهر سیاه‌بختی خورده؛ باید بسوزم و دم نزنم.
شناسنامه و مدارکش را داخل کیفش انداخت. کادوی مسخره‌ روی میز را برداشت و جعبه‌‌اش را پاره کرد. تلخ‌خندی زد. این‌بار از غرفه‌اش برایش پارچه‌ی تافته آورده بود. رنگ قرمز براقش همانی بود که دوست داشت و حال هیچ چیزی به چشمش نمی‌آمد. همان‌طور مچاله درون ساکش جا داد و مانتوی سیاه ساده‌اش را روی لباس خانگی‌اش پوشید. ریخت و لباسش، کم از عزادارها نداشت. طلعت‌خانم، غصه‌دار روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد.
- چرا با خودت این‌طوری می‌کنی؟ ما که بدت رو نمی‌خوایم. حسام هر چی باشه شوهرته. دوست داره به‌ خدا! اگه هر کاری هم کرده، باید اون موقع به فکر می‌بودی، نه الان.
مادر ساده‌اش با دیدن این کادو‌های رنگ‌به‌رنگ، فکر می‌کرد حسام چه مرد زن‌دوستی‌ است. بهتر بود در همان خیال خوششان باقی بمانند. جلوی آیینه ایستاد و بر نقش انگشتان خودش که روی صورتش مانده بود، زهرخند زد. برق شادی در گور چشمانش پنهان شده بود.
- آره می‌دونم، انتخاب خودم بوده و هر بلایی سرم بیاد حقمه. این‌قدر حماقتم رو به روم نیارین مامان، نیارین.
به قول خانم‌جان، حسام هر خطایی هم کرده بود باید گذشت می‌کرد و پا پس نمی‌کشید. کسی چه می‌دانست که او قدرت مقابله با مشکلات ریز و درشت این زندگی را ندارد. از لحاظ روحی و جسمی، وضعیتش رو به وخامت می‌رفت.
هوای بیرون کمی دم داشت. سوار اتومبیل که شد، حسام سرش را از روی فرمان بالا آورد. حرفی که می‌خواست بزند، روی لبانش ماسید و حیرت بر چهره‌اش نشست. چه بلایی سر صورت زیبایش آورده بود؟! از خودش بدش آمد. آخ که دوست داشت گردن آن زنیکه را بشکند. معلوم نبود چقدر دروغ سرهم کرده بود. کلافه ماشین را به حرکت درآورد و سمت خانه راند. حین مسیر، سکوت پرسوالی میانشان جاری بود که هیچ‌کدام قصد جواب دادن به آن را نداشتند. دخترک از شیشه به خیابان می‌نگریست، به عابرینی که هر کدام دغدغه‌ و مشکلی داشتند و هنوز سرپا بودند‌. نفهمید کی ماشین توقف کرد. به ساختمان چهارطبقه و قدیمی پیش رویش چشم دوخت. دروغ بود که بگوید دلش برای خانه‌‌ی نقلی‌اش پر نمی‌کشید. زودتر از حسام خودش را به واحدشان رساند. شانس آورد که همسایه رو‌به‌رویی‌شان، در این ساعت از روز پیدا نبود، وگرنه با این تیپ و قیافه، هر کسی که او را می‌دید بی‌شک از هوش می‌رفت.
انتظارش چندان طول نکشید. حسام به آرامی از آسانسور خارج شد و دسته‌کلیدش را از جیب شلوارش بیرون کشید. برایش مهم نبود که چرا دوباره به این خانه برگشته، خانه‌ای که هفته‌ها بود در آن زندگی می‌کردند. نفهمید چه شد و به چه دلیلی، حسام مجبور شد آن ویلای محبوبش را بفروشد. هیچ‌وقت قادر نبود این مرد را بفهمد‌. حتی حاضر نشد از حاج‌حسین و حتی خانواده‌ی خودش پولی قرض بگیرد و یک تنه، جلوی مشکلات می‌ایستاد. به دنبالش پا در داخل گذاشت. بوی نم بینی‌اش را چین داد. هر چه جلوتر می‌رفت، گره بین ابرویش عمیق‌تر میشد. یک لحظه حس کرد، شاید واحدشان را اشتباه آمده. اگر قدرت داشت، چنان جیغی می‌کشید که تمام ساکنین آپارتمان باخبر شوند. حسام پیراهنش را در راه از تن بیرون کشید و روی کوه لباس‌های پخش و پلای روی مبل انداخت. گوشه‌ی لبش را جوید و بی‌توجه به سوزشش، دست به کمر وسط هال ایستاد. از درد صورتش جمع شد. آخ ریزی گفت و یک نگاه به کف زمین انداخت. لوله‌ی خودکار لعنتی! حسام از صدای دخترک، لیوان آبش را به دست گرفت و پشت اپن ایستاد. از بس خانه کوچک بود که کمترین صداها هم به گوش آدم می‌رسید.
- چی‌شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
برزخی نگاهش کرد. کافی بود حرف بزند و آن‌وقت سقف را روی سرش خراب می‌کرد. راهش را به سمت راهروی باریک و کوتاهی که چسبیده به آشپزخانه قرار داشت، کج کرد. حسام هم هر جا که می‌رفت، مثل جوجه‌اردک دنبالش می‌آمد.
- زنگ می‌زنم خدماتی دوتا کارگر بیارن، خونه مثل روز اولش میشه.
با ورود به اتاق‌خواب، بوی دود راه نفسش را بست. جلوی بینی‌اش را گرفت و اول از همه درب تراس را باز کرد. شمعدانی‌ و مریم‌گلی‌های قشنگش، مثل دل او خشک و پژمرده شده‌بودند. در این آشفته‌بازار، دوست داشت یک گوشه بنشیند و زارزار گریه کند. حسام تکیه به چهارچوب فلزی داد و در سکوت تماشایش کرد. آخ که دوست داشت همین آب‌پاش سبز خال‌خالی‌اش را بر فرق سرش بکوبد؛ نه بهتر بود آن چشمان افسون‌گرش را از کاسه دربیاورد تا خودش را مثل بازیگرها مظلوم نکند.
- برو بیرون، حوصله‌ات رو ندارم.
شروع به آب دادن گل‌های بی‌نوایش کرد؛ حیوانکی‌ها از نفس افتاده‌بودند. حسام از کم‌محلی‌های دخترک خوشش نمی‌آمد، اما صبر پیشه گرفت.
- می‌خوای قهر کنی باش، اصلاً نگاهم نکن؛ ولی حق نداری حرف نزنی.
برو بابایی نثارش کرد و کنارش زد.
- می‌خوام لباس عوض کنم. پولت کم میشد شوفاژهای این خونه رو روشن نگه می‌داشتی؟
این خانه هم در این مدت کوتاه دل‌بسته‌ی غرغرهای شیرینی بود که هر روز صدایش در آن بپیچد‌. حسام از غفلت دخترک استفاده کرد و تن لاغر و بغلی‌اش را میان بازوان تنومندش گیر انداخت. شال از سرش سر خورد.
- خونه بی‌تو سوت و کور بود، همین‌قدر سرد.
شاید در نظر بقیه، این یک جمله ساده‌ باشد؛ اما برای حسام فلاح صدق نمی‌کرد. آشکار بود که خیلی برای گفتن این حرف تمرین کرده و غرورش را زیر پا گذاشته‌است. پوزخند، گوشه‌ی لب ماه‌بانو را کش داد.
مرتیکه فکر کرده‌بود با بچه طرف است! یک دروغ سرهم کند و خلاص.
سعی کرد دستانش را از دور کمرش باز کند. تخت بزرگ وسط اتاق، تمام محدوده را اشغال کرده‌بود و راه فراری نداشت.
- خیلی حقه‌بازی. از اون خیال خوشت بیرون بیا پسر حاجی.
پسر حاجی را با لهجه‌‌ی چاله‌میدانی ادا کرد که دهان مرد مقابلش باز ماند. هر بار با یک روی جدید دخترک آشنا میشد. از آن لبخند‌های جذابش را به رخ کشید و تنش را مماس با بدنش کرد. گور بابای گذشته و بقیه! یک‌ذره خوشی که از او کم نمی‌شد. منطقش از کار افتاد. می‌خواست آرامش گمشده‌اش را پیدا کند.
- گاهی وقت‌ها حقه واسه رسیدن به هدف گزینه خوبیه.
و به دنبال حرفش، بوسه‌‌ی عمیقی روی پیشانی‌اش کاشت. چشمانش به هر سوی صورتش می‌چرخید و ماه‌بانو، نگاهش از گردنش هم بالاتر نمی‌رفت. منظورش از این جمله‌ای که گفت چه بود؟ انگار معنی مهمی در پشت خود پنهان داشت. شاید هم بی‌خودی حساس شده‌بود که نسبت به هر چیزی شک و گمان پیدا می‌کرد. خواهش نگاه حسام، به صدایش هم سرایت کرد:
- چرا واسه یه بار هم که شده مثل دوتا آدم نمی‌تونیم صحبت کنیم؟
پوفی کشید. لعنتی انگار با عطرش دوش گرفته‌بود.
- واسه این‌که تو آدم نیستی! بکش عقب بینم.
دستش که از دور کمرش شل شد، تعادلش را از دست داد. انتظار نداشت که بی‌حرکت نگاهش کند. جیغ کشید و تا خواست از افتادن خودش بگریزد، محکم روی تخت فرود آمد. مهره‌های کمرش تَرَق صدا دادند. ناله‌اش به هوا برخاست و زیرلب فحش داد. حسام بدجنسانه قهقهه زد و کنار جسم افقی شده‌اش نشست‌.
- خوب جایی افتادی. یه‌کم با دلمون راه بیا ماهی‌خانم، نیاز به این همه خشونت نیست.
یه ماهی خانمی نشانش می‌داد که کوسه در مقابلش دولا راست شود.
بالش بغل دستش را به سمتش پرتاب کرد که جا خالی داد و به تاج‌ تخت خورد. پوزخندش را که دید آتش گرفت.
پسره ابله! همه‌چیز را به مسخره می‌گیرد.
دست به کمرش گرفت و سعی کرد از جا برخیزد. انگار رگ‌به‌رگ شده‌بود. لبش را از زور درد گاز گرفت تا صدایش بالا نرود.
حسام اول فکر کرد دخترک دارد نقش‌بازی می‌کند؛ اما اشک در چشمانش، چیز دیگری نشان می‌داد. نزدیکش شد.
- قشنگ دراز بکش، کجات درد می‌کنه؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت. انگار مهر داغ بر کمرش گذاشتند. گرمای دستی، پوست سرد کمرش را نوازش داد.
- چیزی نیست ضعیفه! فقط بلدی هارت و پورت بیای.
آب دهانش را به زحمت فرو داد. تا الان که عین طوطی داشت صحبت می‌کرد، پس چرا یک جواب درشت تحویلش نمی‌داد؟ می‌خواست تکانی به خودش دهد، اما انگار بختک به جانش افتاده‌بود. یک قطره اشک داغ از چشمش چکید؛ اشک‌های بعدی از او اجازه نگرفتند و مثل رود بر صورت کویری‌اش جاری شدند.
- چرا نمی‌تونم هیچ‌وقت بشناسمت؟
سرانگشتان زبر مردانه‌اش، از پرسه زدن جا ماند. پلک روی هم فشرد و لب به دندان گرفت. در دل آرزو کرد هیچ‌گاه او را نشناسد، هیچ‌وقت. پنجه میان موهای بلند و به‌هم پیچیده‌‌ی دخترک کشید. آسمان غرش بلندی سر داد و بغضش را شکست. کاش می‌توانست مثل ابرهای خاکستری ببارد. قلب سنگی‌اش سال‌ها بود که در خشک‌سالی، طلب عشق می‌کرد و این حقیقت را نمی‌توانست کتمان کند.
- هر چی ندونی، برای خودت بهتره‌.
حرصش گرفت. مردک خودخواه! همه چیز را به‌هم می‌ریخت و یک کلمه هم حرف نمی‌زد. کاش آدمی می‌توانست از دنیا و دشواری‌هایش مرخصی بگیرد. سر به آسمان بالا ببرد و بگوید:
«اوستا‌کریم! سختی‌ها به استخون رسیدن، یه نموره تنفس می‌خوام که بین این سیاهی‌ها نباشم.»
حسام بی‌رحم! خوب در این مدت به عادت دوست‌داشتنی‌اش پی برده‌بود که دست از نوازش شدن موهایش برنمی‌داشت. چشمانش کم‌کم به مهمانی خواب می‌رفت.
یاد تکه شعری از سهراب افتاد.
«پرده را برداریم،
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.»
پرده سیاه بدبختی را چطور از کاشانه‌اش دور می‌کرد؟ چطور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
لب‌های ترک خورده و خشکش را با زبان تر کرد و از روی سکوی کناری‌اش قمقمه‌‌‌ی نظامی‌اش را برداشت‌. دمای منطقه آن‌قدر بالا بود که گرمای آب را حس نکرد. یاسر، دوربینش را از چشمانش پایین آورد و عرق پیشانی‌ بلندش را با کف دست گرفت.
- اثری از کسی نیست. بهتره ناهارمون رو زودتر بخوریم.
خیسی چانه‌اش را گرفت و سر تکان داد. درجه‌اش از او بالاتر بود و چند ماهی از انتقالش به سیستان می‌گذشت. وضعیت مرز تعریفی نداشت و قاچاق و خلاف، بیشتر نمود پیدا می‌کرد. دو شبانه‌روز بود که نتوانسته بودند یک لحظه هم چشم روی هم بگذارند و مدام دیده‌بانی می‌دادند. سربازان از خستگی رمق نداشتند و زیر آفتاب سوزان، دست و پاهایشان تاول زده بود. همین‌که خواستند بساط غذایشان را باز کنند، بی‌سیم همراه یاسر زنگ خورد. کلاه خاکی‌اش را از سر برداشت و ایستاد.
حشره‌های سمج و موزی، در غبار هوا می‌چرخیدند.
- جانم؟ به گوشم.
صدای کلفت و جدی سرهنگ، میان همهمه‌، ضعیف به گوش می‌رسید و مدام قطع و وصل میشد. چهره‌ی روشن یاسر، لحظه‌به‌لحظه توی‌هم می‌رفت.
- چه خبر شده قربان؟
نفهمید سرهنگ چه گفت که یاسر سریع تماس را قطع کرد و تپانچه‌اش را برداشت. در همان حال که به سمت شاهین مشکی‌اش می‌رفت، فریاد بلندش در تندباد گم شد:
- وقت تنگه، شماها همین‌جا بمونین تا نیرو خبر کنم. علی همراهم بیا، بجنب.
ناامیدی در چشمان خواب‌آلود و صورت بیمارگونه سربازان موج می‌زد. هر کسی که به این‌جا می‌آمد از فردایش خبر نداشت و باید خودش را برای هر اتفاقی آماده می‌کرد. تعلل نکرد و سوار اتومبیل شد. یاسر با سرعت سرسام‌آوری در جاده‌ی آسفالت باریک و ترک‌خورده می‌راند. هر چه به روستا نزدیک می‌شدند، دودهای برخاسته در هوا، قابل مشاهده‌تر بود. مثل روزهای گذشته صدای بازی بچه‌ها نمی‌آمد. مردم از ترس جانشان، پا به بیرون نمی‌‌گذاشتند. در این یک‌سال کم از این صحنه‌ها ندیده بود. تروریست‌ها از هر فرصتی برای ورود به کشور استفاده می‌کردند و آن‌ها فقط می‌توانستند مقاومت کنند. نزدیک ساختمان قدیمی پاسگاه، به شلوغی برخوردند. آمبولانس و ماشین‌های یگان ویژه، آژیرکشان در منطقه مستقر شدند. یاسر اتومبیلش را گوشه‌ای نگه داشت و دندان قروچه‌ای کرد.
- لعنتی‌ها! پاسگاه رو هم محاصره کردن.
ضربه آرامی به شانه‌اش کوبید و اسلحه‌ کمری‌ پر از فشنگش را به دست گرفت.
- یا علی بگو ستوان.
و با گفتن این حرف، پیاده نشده، مرد سیاه‌پوش بیگانه‌ای که پیرمردی را زیر چکمه‌هایش لگدمال می‌کرد را نشانه گرفت. صدای مهیب تیر، هراس چند تن از مردم اهالی را برانگیخت. دود و خاک‌های حائل شده‌ی دورشان کنار رفت. سعی کرد اول زنان را متفرق کند. مثل مور و ملخ می‌ریختند. در مقابلشان تعدادشان کم بود؛ اما عزم و اراده‌شان بر آن‌ها می‌چربید. این اولین بار نبود که مرزهای هیرمند زیر هجوم دشمن بمب‌گذاری میشد. شیشه‌‌ی شکسته‌ی ساختمان‌ پاسگاه، رعب و وحشت پرنده‌هایی که میان پیچش شاخه‌ها‌ی درختان بلند و کهنسال پناه می‌گرفتند، خبر از وضعیت بحرانی داشت که اثراتش تا مدت طولانی به یادگار می‌ماند. چند تن از آن خدا بی‌خبرها، در حالی که صورتشان زیر چفیه سیاه قابل تشخیص نبود، سوار بر جیپ‌های جنگی‌، قهقهه می‌زدند. لهجه‌شان به بلوچی‌ها می‌خورد! تیرها بی‌هدف سوی مردم پرتاب میشد. در آن بلبشو، گریه‌ی دخترک کم سن و سالی به گوش رسید که در آغوش پدرش، روی کف شکسته‌ی آسفالت افتاد. رگ پیشانی‌اش متورم شد و غیرتش خروشید. تنها آمبولانسی که وجود داشت آتش گرفته بود. زخمی‌ها را بالاجبار راهی بهداری کردند. خون جلوی چشمانشان را گرفته بود. سرهنگ شریفی یک‌تنه جلوی دشمن می‌ایستاد.
- این منطقه برای بالادستی‌ها مرده؛ ولی ما پا پس نمی‌کشیم.
نیرویش را قوی کرد. مسلسل برداشت و جلوتر از بقیه به میان ترویست‌ها خزید. یاسر با تعجب صدایش زد:
- چی‌کار می‌کنی علی؟
با قدرت ماشه را فشار داد. چشمانش می‌سوخت.
- این مردم بعد از خدا فقط ما رو دارن برادرها.
از آسمان خون می‌بارید. صدای شلیک‌ها در هوا بلند شد. گلوله‌ها بدون توقف، سمت اجنبی‌ها پرواز می‌کردند. خیسی مایع داغی را روی بازویش حس کرد.
به جوی قرمز رنگی که پیراهنش را رنگین می‌کرد چشم دوخت. کی تیر خورده بود که خبر نداشت؟ زخمش را با شال یادگاری محبوبش محکم بست که از درد صورتش جمع شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
سربازی به سویش شتافت و یاسر به‌جایش، روی سکو ایستاد و با دشمن به تقابل پرداخت.
- شما از این‌جا برین قربان.
نگاهش سمت مرد اجنبی چرخید که سعی داشت از دیوار پشتی وارد پاسگاه شود. چون عقابی که می‌خواهد طعمه‌اش را شکار کند، جلدی روی پاهایش ایستاد. سرباز با اضطراب خیره‌اش بود. محکم پسش زد.
- بیکار نمون، از این‌جا برو.
از صدای نعره‌اش ترسید و سریع گفته‌اش را عملی کرد. چشمانش در آن همهمه مدام می‌چرخید تا مرد را گم نکند. صدای تپش‌های تند قلبش را در گوشش می‌شنید. زمین زیر پایش، از قطره‌های خون رنگین بود. مرد با طنابی مخصوص سعی داشت خودش را بالا بکشد. برای لحظه‌ای برگشت. قدم‌هایش کنار تیر چراغ برق سست گشتند. از درد لبش را گاز گرفت. نگاه سیاه ترسناک آن مرد، خوفناک به نظر می‌رسید. جسورانه پیش رفت. چهره‌اش پشت نقاب واضح نبود‌. فکر نمی‌کرد به این زودی لو برود و کینه‌توزانه نگاهش می‌کرد. دستانش، درون جیب جلیقه‌ جنگی‌اش دنبال چیزی می‌گشت و امیرعلی در این فرصت، قوطی فلزی مانندی را از جیبش خارج می‌کرد. قدم دیگری به جلو برداشت که مرد بیگانه با یک حرکت پایین پرید و زودتر از او اسلحه را سمتش نشانه گرفت.
- تصدیق کنید.
(تسلیم شو)
از لهجه‌ی پاکستانی‌اش دندان‌قروچه‌ای کرد. گوشش سوت می‌کشید و همه چیز را تار می‌دید. اسپری درون دستش می‌لرزید.
- حروم‌زاده!
کلت را بالا آورد و با تمام قدرت ماشه‌اش را فشار داد. درد بازویش، امانش را برید و به زانو افتاد. ناگهان بوی مشمئز‌کننده‌ای در مشامش پیچید و پشت بندش، دودهای غلیظ و خاکستری در هوا پراکنده شدند. جلوی بینی‌ و دهانش را گرفت تا مواد سمی وارد بدنش نشود. همه چیز را محو می‌دید و احساس خفگی می‌کرد. مرد با لحن دورگه و خشنی حرف می‌زد که متوجه نمی‌شد. پلک‌های سوزانش را روی هم گذاشت. کارش تمام بود. زیرلب نام خدا را صدا زد. صدای بمب و شلیک در گوشش می‌ترکید. خنده‌های مرد و نفس‌های نامنظمش، تنها ملودی حزن‌انگیز این لحظات طاقت‌فرسا بود. آمد دوباره برخیزد که قامتش کمان شد و سرش به دوران افتاد. خشمگین و کلافه به برزخ دورش می‌نگریست. حالش شبیه حشره‌ای می‌ماند که درون لانه‌ی عنکبوت اسیر می‌شود و برای زنده ماندن تقلا می‌کند.

***
اکسیژن درون دستگاه غل‌غل می‌کرد. گردنش بدجور تیر می‌کشید. گیج به در و دیوارهای آبی کم‌رنگ دورش نگریست. نگاه به سرم بالای سرش کرد که هنوز نصفه‌اش باقی مانده بود. تمام تصاویر مثل سکانس‌های فیلم در مغزش رژه رفت. از پنجره‌ی کوچک اتاق، نگاه به آسمان تاریک دوخت. آن کابوس تمام شده بود یا نه؟ با صدای درب، افکارش بی‌نتیجه ماندند. سرهنگ با دیدن چشمان بازش، پیش آمد و لبخندی به رویش زد. دست و پاهای خواب زده‌اش را تکان داد. سعی کرد نیم‌خیز شود که به سرعت مانع شد و پیوند ابروهای سیاه و پرپشتش بیشتر درهم آمیخت.
- تکون نخور، تازه به‌هوش اومدی.
سرش از درد زق‌زق می‌کرد. اکسیژن را از جلوی دهانش پایین آورد که سرفه‌ی خشکی از گلویش خارج شد. سرهنگ شماتت‌بار خواست چیزی بگوید که زودتر از او لب باز کرد:
- چی‌... چی‌شد؟ اون... .
گلویش می‌سوخت و نمی‌توانست درست صحبت کند. همان هنگام، یاسر با نایلون کیک و آب‌میوه سر رسید. از دیدنش سگرمه‌های کوتاه و قهوه‌ایش توی‌هم رفت.
- کی گفت اون ماسماسک رو دربیاری؟ داشتی می‌مردی کله‌شقِ احمق!
چهره‌های آرام سرهنگ و یاسری که مثل گذشته بنای شوخی می‌گذاشت، نشان از پیروزی‌شان داشت. به سختی نفسش را از سی*ن*ه بیرون فرستاد. بالای سرش ایستاد و نچ‌نچی کرد.
- ببینینش قربان، عین بچه‌ی شیش ساله می‌مونه.
شاکی شد که چشم‌غره‌ای برایش رفت و نی را داخل آبمیوه فرو برد. واداراش کرد تا آخر محتویات شیرینش را بخورد.
- واسه من جومونگ شده بودی! تنها سراغ اون مرتیکه رفتی که چی بشه؟
حتی سرهنگ را هم با وجود خشک و رسمی بودن همیشگی‌اش، به خنده وا داشت. دست روی شانه‌اش کوبید و لا اله الا اللهی گفت.
- اذیتش نکن ستوان. خدا رو شکر که اون اجنبی دستگیر شد و الان حتماً زیر شکنجه مجبوره که بهمون اطلاعات بده. با شنیدن این خبر، زخم بازویش را فراموش کرد. انگار باری از روی شانه‌هایش برداشته شد. لبخند کم‌جانی روی لبش نشست که به سرفه افتاد. یاسر غرغرکنان ماسک اکسیژن را جلوی بینی‌اش گذاشت.
- حرف گوش بده دیگه یِه! زور باید بالای سرت باشه؟
از لفظ یِه گفتن شمالی‌اش، بی‌رمق خندید. انگار درون گلویش چنگگ داغ گذاشته باشند.
- چ... چشم، امر د... دیگه؟
همین جمله‌ی کوتاه را هم به سختی ادا کرد. سی*ن*ه‌اش هنوز خس‌خس می‌کرد. با نگاه آبی و براقش، برایش خط و نشان کشید.
- می‌دونی اگه سرباز بامری یه‌کم دیرتر رسیده بود، اون ماده‌ی شیمیایی چه بلایی سرت می‌آورد؟
ابرویش بالا رفت‌. تصاویر مبهمی از آن لحظات به یادش آمد، قهقهه‌های دشمن، فریاد یاسر و بعد هم صدای شلیک گلوله‌ای که در هوا بلند شد. چشمانش بسته بود؛ اما صداهای دورش را می‌شنید. سورانی که به کمکش آمد و التماس می‌کرد جوابش را دهد. پلک‌هایش را گشود. بهتر بود با سرباز بامری دیداری کند. زنده ماندنش را اول مدیون خدا و بعد، آن جوان بود‌. کمی بعد دکتر بالای سرش آمد و بعد از یک معاینه جزئی برایش دارو نوشت تا کامل بهبود یابد.
***
نگاهی به پانسمان بازویش انداخت و سرش را که از درد ضربان می‌‌زد، به پشتی صندلی تکیه داد. همه در حالت آماده‌باش قرار داشتند و خواب بر چشمانشان حرام بود. صدای عوعوی سگ و جیغ حیران جغد، در دل سکوت شب می‌شکست. ریه‌هایش هنوز می‌سوخت. پلک روی هم فشرد. چند ماهی می‌گذشت که از تهران دور بود و در این روستای دور‌افتاده شب‌هایش را صبح می‌کرد. از زیر یقه‌اش، گردنبندش را بیرون کشید و به نشان کبودی که لکه‌ی خون در آن به چشم می‌خورد خیره شد. بارها در خلوتش خود را این‌طور آرام می‌کرد که شاید این فراق یک امتحان الهی باشد. مگر نه این‌که مامور جان و مال مردم بود و وظیفه‌اش حفاظت از این منطقه‌ی محروم؛ پس باید به نحو احسن از این آزمایش سربلند بیرون می‌آمد. ولی گاهی وقت‌ها که از شدت فشار روحی کاسه‌ی صبرش لبریز میشد، پیش خدا گله می‌کرد که اگر قرار بود عاقبتش این‌طور رقم بخورد، پس چرا عشق ماه‌بانو را در دلش کاشت؟ هنوز هم با وجود ازدواجش فکر و یادش از ذهنش نمی‌رفت. الان چه می‌کرد؟ کنار حسام خوشبخت بود؟ نه، چشمان یار بی‌وفایش دیگر مثل سابق نمی‌درخشید. از زبان فاطمه شنیده بود که با حسام اختلاف دارد و زندگیشان روی هوا است. با صدای تقه‌ی درب، رشته‌ی افکارش پاره شد و هر دو پلکش پرید. روی صندلی صاف نشست و دستی به ریش‌های بلندی که دو‌هفته‌ای از اصلاحشان می‌گذشت کشید.
- بفرمایید!
دستگیره فلزی چرخید و سوران که هنوز سه ماهی تا تمام شدن مدت سربازی‌اش مانده بود، وارد اتاق شد. احترام نظامی گذاشت و با اشاره‌اش، روی صندلی کهنه و زنگ‌زده فلزی کنار میز نشست. نگاهش از روی ساعت گرد قدیمی روبه‌رویش به پسرک سوق داده شد.
- خسته نباشی. دیدم اون روز چقدر زحمت کشیدی.
لبخند محزونی، چهره‌ی خسته‌اش را پوشاند. اسلحه مشکی‌اش را بین زانوهایش، عمود نگه داشت.
- وظیفه‌ام بوده استوار. خیلی نگران حالتونم. خدا رو شکر که سرحالین.
وقتی که پسرک را می‌دید، هر بار به او ثابت میشد که همیشه تحصیلات بالا و محیط، فردی را بزرگ بار نمی‌آورد. از وضعیت خانوادگی سربازان کم و بیش خبر داشت و سوران، جوانی بود که از دل فقر بیرون آمده بود و یک‌تنه بار خانواده را به دوش می‌کشید. دستانش را روی میز قفل کرد که بازویش تیر کشید و صدایش تحلیل رفت.
- چیزی شده؟ به نظر گرفته میای!
از همان اول سعی کرده بود رابطه‌اش را با سربازان گرم و صمیمی نگه دارد. سوران که تمام دوره‌ی یگانش را در این پاسگاه گذرانده بود، بیش از بقیه با او احساس راحتی می‌کرد. در صورت لاغر و خاکی‌اش، ناراحتی عجیبی می‌بارید که انگار مربوط به اتفاقی مهم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
شکش وقتی بیشتر شد که از جواب دادن به سوال امتناع کرد و سرگردان، دست به ریش‌های تازه جوانه زده‌ی صورتش کشید. خراش‌ جدید بالای ابرویش، بدجور می‌سوخت.
- چیزی نیست قربان!
حرفش را باور نکرد. دیروقت بود؛ اما خواب به چشمانش نمی‌آمد. از پشت میزش برخاست و به سمتش قدم برداشت. جیرجیرک‌ها، جایی در گوشه‌های سقف، با نوای آزاردهنده‌شان پیوسته می‌خواندند. شقیقه‌اش را فشرد.
- اگه مشکلی داری بهم بگو بامری! برای جبران کارت.
شرمسار نگاه دزدید و لبش را از داخل گاز گرفت. حرفی که می‌خواست بزند مثل لقمه‌ای سخت از گلویش پایین نمی‌رفت و قادر نبود هضمش کند. این سر و حال کلافه، شرح از رخداد مهمی داشت. بالای سرش خم شد و دست روی شانه‌های باریکش گذاشت.
- بهم بگو چی‌شده، به اندازه‌ی یه چند کلام اختلاط وقت دارم که از مشکل سربازم بدونم.
پسرک، خجالت‌زده از تواضع مافوقش، زبانش به کلامی نمی‌جنبید. مشت‌های گره کرده‌اش را روی ران پایش نهاد. چشمان دقیق و جست‌وجوگر امیرعلی، حرکاتش را متوالی می‌پایید. کنارش نشست.
- نگران خونوادتی؟ الان جای اون‌ها امن‌تر از ماهاست.
حس کرد از به میان آمدن اسم خانواده، تمام غم عالم را در چشمانش ریختند. سگرمه‌های نامرتب سیاهش درهم فرو رفت و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد.
- دیگه بریدم سرکار! تا کی باید به خاطر پایین بودنمون زیر حرف زور سر خم کنیم؟
آهنگ ضعیف صدایش، آمیخته با بغض مردانه‌ای در سکوت کسالت‌بار اتاق دمید. آن لحظه تنها فکری که به ذهنش رسید، این بود که به درد و دلش گوش کند. برادرانه دست دور گردنش حلقه کرد.
- این حرف رو نزن مرد! می‌دونم شرایط زندگی گاهی وقت‌ها تا حدی ناگوار میشه که آدم کم میاره؛ اما باید قوی باشی. به‌ موقعش نتیجه صبر و تلاشت رو می‌بینی و شیرینیش، تلخی گذشته رو ازبین می‌بره.
لب‌های نازک و صورتی‌اش به لبخندی دردناک مزین گشت. برق اشک، میان دیدگان تار و مظلومش می‌تابید.
- ناشکر نیستم؛ ولی چرا سهم امثال من باید این‌قدر کم باشه که مجبور باشیم به هر حقارتی تن بدیم؟
منتظر و سوالی خیره به چهره‌ی مکدرش ماند که از روی ناامیدی سرش را به طرفین تکان داد و جمله‌اش را کامل کرد:
- همیشه قدرته که پیروزه؛ هر چقدر هم دست و پا بزنیم به جایی نمی‌رسیم.
پلک روی هم گذاشت. حرفی برای تسلی‌اش نداشت. او هم در راه رسیدن به وصال شکست خورده بود؛ بین خواسته‌ی دلش و وظیفه، دومی را انتخاب کرد. قدرتش آن‌ اندازه نبود که مقابل شقاوت دنیا بایستد. چنگ بین موهای آشفته‌اش انداخت. حال باید از مشکل سوران باخبر میشد، باید می‌فهمید این گره کور به کجا می‌رسد.
- واسم تعریف کن، شاید حل نشه؛ اما حداقل سبک که میشی.
انگار فشار زیادی را از درون تحمل می‌کرد. آرواره‌های فکش از خشم نهفته‌ای می‌لرزید.
- سبک نمی‌شم، این یکی کمر من و خونواده‌ام رو شکسته.
یک تای ابرویش بالا پرید. لحن پسرک از رنج عظیمی موج می‌زد و سیبک گلویش تکان می‌خورد. قوز کرده، با لهجه‌ی سیستانی‌اش که فارسی را خیلی خوب بلد بود صحبت کند، شرح از ماجرا داد:
- از دار دنیا فقط یه خواهر دارم. هیچ‌کدوممون نفهمیدیم چطور بزرگ شدیم؛ مجبور بودیم به خاطر نداری آرزوهامون رو خاک کنیم. مگه چی خواستیم جز آرامش و یه زندگی معمولی؟ چی؟
انگار که امشب می‌خواست تمام عقده‌های گذشته را بلند فریاد بزند. این رگ‌های برآمده‌ی روی گردنش، مثل ترک‌های شیشه‌ای کهنه، خرده‌های تیز و برنده‌ای داشت.
- موضوع مربوط به خواهرته؟
صورتش گر گرفت و ابروهایش بیشتر چین افتاد. نگاهش حاشیه‌های زرد موزاییک را می‌کاوید.
- ابوداوود از پدرم خواستگاریش کرده.
به محض تمام شدن حرفش، دست به دهان گرفت. جان کند تا این جمله کوتاه را بر زبان آورد. کمی سکوت بینشان حکم‌فرما شد. گیج و متعجب چهره‌ی ناآرام پسرک را از نظر گذراند.
- ابوداوود؟!
از نوع بیانش، حیرتش را فهمید و بیشتر توضیح داد:
- ابوداوود مرد پولدار و بانفوذیه، بزرگ طایفه‌ی روستاست.
سری به تفهیم تکان داد و نفسی تازه کرد.
- خب... خب این کجاش بده؟
لوله‌ی سیاه تفنگ، در تنگنای پنجه‌های دستش گرفتار بود.
- نامسلمون دو تا زن داره! دخترهاش هم‌قد و قواره آبجیم هستن.
نفرت میان کلامش نشست:
- خواهر من قراره زن سوم اون دائم‌الخمر شه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
زبان در دهانش تکان نمی‌خورد. یعنی هنوز هم چنین رسم و رسومات مسخره و قاجاری وجود داشت؟ هیچ در عقلش نمی‌گنجید. در این مدت اقامتش در روستا، کم به موردهای عجیب و غریب برنخورده بود؛ اما این یکی فرای تصوراتش بود.
- خواهرت خبر داره؟
سرش را میان دستانش گرفت.
- اون همیشه غصه‌هاش رو پنهون می‌کنه؛ اما من نمی‌تونم اجازه بدم خواهرم رو ببرن، حتی شده به قیمت خون ریختن نمی‌ذارم.
دلش می‌خواست بداند خواهر سوران چه کسی بود که آن مرد، به فکر ازدواج با او افتاده بود. یک لحظه خودش را جای سوران گذاشت، تعصبش به غلیان افتاد. فکرش هم تنش را می‌لرزاند. عصبی از جا برخاست و دور اتاق شروع به قدم زدن کرد‌.
- دوره‌ی ارباب و رعیتی تموم شده. هیچ ازدواجی که با زور تشکیل نمی‌شه.
با جوابی که داد، گام‌هایش خاتمه یافت.
- شما خبر ندارین، طایفه‌‌ی ما هنوز هم تحت یه نفر اداره میشه؛ اون شخص قدرت زیادی داره و ما هم مجبور به اطاعتیم. اگه برخلاف میلش پیش بریم، چیز خوبی در انتظارمون نیست.
چشم پوشید و خودش را به پنجره رساند. دستگیره‌ی سست و زهوار دررفته‌اش را چرخاند که موجی از باد آلوده وزید و بوی زننده‌ای بینی‌اش را پر کرد. غبارهای معلق در هوا، جلوی نور مهتاب را می‌گرفتند. ذهن خسته‌اش نمی‌کشید. سوران از جا بلند شد و به سمت کارفرمایش پیش رفت.
- قربان! من قصدم از اومدن این بود که بتونم یه دو سه روزی از شما مرخصی بگیرم. نمی‌تونم خونواده‌ام رو دست تنها بذارم. باید یه فکر اساسی کنم تا بتونم خواهرم رو از این مشکل نجات بدم.
از تعقیب و گریز فضای شلوغ و تاریک حیاط باز ماند. چشمان ریز شده‌اش را به صورت ناامید جوان داد.
- الان مرخصی می‌خوای؟ توی این شرایط... .
درنگش باعث شد فرصت یابد یک‌جوری نرمش کند.
- روم سیاه، می‌دونم قربان که توی این وضعیت سخته وظیفه‌ام رو رها کنم؛ اما چندان وقتی نیست، هر آن ممکنه برای بردن خواهرم سر برسن.
چند بار دست پشت گردنش کشید. احساس خلاء می‌کرد و این شب سرگردان، انگار قرار نبود به پایان برسد.
زیر چشمان خواب‌آلودش را مالید.
- فعلاً برو سر پستت، بهت خبر میدم.
پسرک کمی در سکوت همان‌جا ماند و سپس، با شانه‌هایی افتاده از مقابلش ناپدید شد. تا صبح یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشت. ذهن مشغولش را نمی‌توانست از آن موضوع پرت کند؛ دوست داشت به هر نحوی که شده به پسرک کمک کند‌ روزهای بعدش هم به همین منوال گذشت. موقع کار تمرکز نداشت، تا جایی که یاسر با تیزبینی فهمید و چند باری به او هشدار داد. آشفته سرش را بین دستانش گرفت و یک آرنجش را به میز چسباند. یاسر با اخم و تخم، پرونده باز شده‌ی روی میز را بست و ناراضی از روی صندلی بلند شد.
- هیچ معلومه چته؟ احیاناً گلوله که توی مخت فرو نرفته؟
کامپیوتر را خاموش کرد. از دست خودش عصبی بود. بادی که از کولر قدیمی روی دریچه می‌وزید، تنها صدایی بود که در اتاق شنیده میشد. افکار کج و معوجی که در مغزش چرخ می‌زد را پس فرستاد‌.
- شرمنده، یه‌کم فکرم مشغوله. من... .
دست به معنای سکوت بالا آورد و نگذاشت حرفش را کامل کند. در رود نگاه وحشی‌اش سرزنش می‌تاخت.
- توجیه نکن. حتماً باز راجع‌به اون دختره‌ست، نه؟
دهانش باز ماند که از حرص صورت سفیدش به سرخی گرایید و زیر لب چیزی گفت که نفهمید. یاسر، صندلی فلزی پیش رویش را به طرز بدی عقب کشید که از برخورد پایه‌های زنگ‌زده‌اش با کف سنگی اتاق، صدای گوش‌خراشی از خود ایجاد کرد. امیرعلی، گیج و منگ چشم از صورتش برنمی‌داشت. رو‌به‌رویش نشست و غضبناک، جعبه‌ی سیگاری از جیبش درآورد. بینی باریکش، با آن موهای دو‌سانتی و سیبیل کوتاه تیره، قیافه‌اش را به افسران قدیمی آلمان شبیه‌ می‌کرد.
- اصلاً به تو چه ربطی داره شوهرش چطوره یا نه؟ خودش خربزه خورده، پای لرزشش هم باید بشینه.
بعد فندک زیر آن لوله‌ی کاغذی گرفت. چند ثانیه زمان برد تا دود در هوای خفه‌ی اتاق پیچید. روی صندلی ولو شد و پا روی پا انداخت.
- کی می‌خوای از فکرش بیرون بیای علی؟ مثل سایه روی کار و زندگیت چنبره زده.
اخم‌هایش درهم رفت. دروغ چرا؟ یکی از دلایل آشفتگی‌‌های سینوسی‌اش ماه‌بانو بود. یاسر هر بار حقیقت را بر زبان می‌آورد و مزه‌ی تلخش تا مغز و استخوانش نفوذ پیدا می‌کرد. در مقابل سرزنش‌های بی‌پایانش، سرش پایین بود و سلاحی برای دفاع نداشت.
- این دفعه کار ناتمومم رو تموم می‌کنم، تو هم موظفی گوش بدی.
چنان سرش را بالا گرفت که گردنش تَرَق صدا داد. پک کوتاهی به سیگارش زد و پوکه‌اش را درون ظرف کوچک فلزی خالی کرد.
- چیه؟ واسه من چشم‌هات رو درشت نکن. ازدواج می‌کنی، اون هم با دخترخاله‌ی صحرا، بلکه آدم شی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
در این وضعیت نمی‌دانست بخندد یا عصبی شود. یاسر مثل آقابزرگ‌ها، تنها راه نجات را با زن دادن می‌دید و عصا را تا آخر درون پهلویش فرو کرده بود. همان یک‌باری که با دخترخاله‌ی گرام نامزدش دیدار کرده بود برای هفت‌پشتش بس بود. دخترک شر! لیوان شربت را روی پیراهنش خالی کرد و بعد از کلی بد و بیراه، او را عتیقه‌ی باستانی خواند. پوزخندی از یادآوری آن روز بر لبانش نشست.
- این حرف‌ها رو بی‌خیال برادر من. اصلاً بحث ماه‌بانو نیست، موضوع یه چیز دیگه‌ست.
چشم تنگ کرد و بی‌حوصله پوف کشید.
- خب چیه؟ بگو ما هم بدونیم!
نگاه از صفحه‌ی خاموش مانیتور گرفت. آنتن‌دهی به شدت ضعیف بود و نبود اینترنت کلافگی‌اش را بیشتر می‌کرد.
- مربوط به سرباز بامریه.
یک تای ابروی پهن و شکسته‌اش بالا رفت.
- ای بابا! سرباز بامری چی‌؟
انگشت به دو گوشه‌ی لبش چسباند و مستقیم به صورتش زل زد.
- چند شب پیش اومد پیشم، بزرگ طایفه‌شون دو تا زن داره و حالا دوباره فیلش یاد هندوستان کرده!
مات ماند. انگار قضیه جالب به‌نظر می‌رسید. باقی ماجرا را شمرده‌شمرده برایش گفت که صورتش لحظه‌به‌لحظه تغییر رنگ می‌داد. از وضعیت خانوادگی سوران برآشفت و ابراز ناراحتی کرد.
- بی‌پدر خوش‌اشتها هم هست!
از جایش بلند شد. در قفسه‌ی چوبی گوشه‌ی دفتر، شروع به گشتن اسناد مورد نیاز کرد. لحن شوخ و لوده یاسر، باعث شد دست از تجسس بردارد.
- ولی کیس خوبیه ها علی! به‌نظرم عین این قهرمان‌ها باید بری توی طایفه‌شون و با اون آدم دست‌به‌یقه شی. لقبت رو فردین می‌ذارن.
گره‌ای بین ابروهایش افتاد. یک لحظه با یک من عسل هم نمی‌توانستی او را بخوری و حال بانمک‌بازی‌اش گل کرده بود. تیز به طرفش برگشت. لب‌های به‌هم چفت شده‌اش نشان می‌داد که دارد زور می‌زند نخندد.
- مگه فیلمه مرد؟ دارم میگم اون بیچاره‌ها توی دردسر افتادن، اصلاً زمان خوبی واسه‌ی شوخی نیست.
به دنبال جمله‌اش سرش را درون پوشه‌ها فرو کرد. این پرونده‌ی جدید تمام اعصابش را به‌هم ریخته بود. موضوعی مربوط به قاچاق اسلحه و مواد که در پشت پرده، باندی آن‌ها را هدایت می‌کرد. یاسر با این حالت رفیقش، لبخند از روی لبش پاک شد و شعله‌ی گرم چشمانش، یخ زد. با فندک نقره‌ایش که طرح گرگ سیاهی داشت، روی میز ضرب گرفت.
- می‌ترسم این حس انسان‌دوستانه‌ات یه وقت کار دستت بده. توی کله‌ات چی می‌گذره استوار؟
دفتر قطوری که مربوط به پرونده‌های قدیمی بود را برداشت و پشت میز جا گرفت. کورسوی نورانی در سیاه‌چاله‌های ذهنش پرتو گرفت. خونسرد و مصمم به چهره‌ی کارآگاه‌گونه‌اش که مو را از ماست بیرون می‌کشید خیره شد.
- کاری که برای رضایت خدا باشه مشکلی برای آدم ایجاد نمی‌کنه.
بی‌توجه به قیافه‌ی موشکافانه‌اش، دفتر کهنه و قدیمی را گشود.
- نترس ستوان، بهم اعتماد کن.
از روی تاسف سری تکان داد و چیزی نگفت. هر چه بیشتر پاپیچ میشد بدتر می‌کرد. امیرعلی جدا از همکار دوستش بود و نمی‌خواست مشکل جدیدی برایش ایجاد شود. بعد از تحقیق چند ساعته، توانستند یک سرنخ‌هایی از خلافکار اصلی و رئیس باند پیدا کنند و کمی از خستگی‌شان را ربود. فردای آن روز شیفتش را که تحویل داد، بعد از چرت کوتاهی، لباس نظامی‌اش را با یک تیپ رسمی عوض کرد و از اتاق استراحت خارج شد. یکی از سربازها که نامش محمد بود، در حین نگهبانی، از بالای برجک برایش احترام گذاشت.
- خسته‌نباشید قربان.
سر بالا گرفت. نور مستقیم آفتاب بر چهره‌ی گوشت‌آلود و خپلش سایه انداخته بود. طبق عادت دست روی شقیقه‌اش گذاشت.
- خداقوت پسر! سوران کجاست؟
کلاه خاکی لبه‌دارش را مرتب کرد و جوری که به گوشش برسد صدایش را بالا برد:
- پیش پای شما رفت نمازخونه.
سری تکان داد و راهش را به همان سمت کج کرد. از پله‌های هلالی و کم‌عرض ساختمان سیمانی بالا رفت و داخل شد. چشم گرداند که پسرک را نشسته بر سجده دید. لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست. این‌جا تنها نقطه‌ی آرامش سربازان بود. بدون کفش روی فرش‌های یک‌دست سبز زیر پایش قدم برداشت. خوب می‌دانست که در این چند روز دندان روی جگر گذاشته است. کتاب دعایی به دست گرفت و بیخ دیوار نشست. سوران بعد از اتمام نمازش سجاده‌اش را بست و ایستاد. از دیدن استوار، یکه‌خورده میخکوب ماند؛ حتی یادش رفت سلام نظامی دهد.
- ق... قربان؟!
چشم از آیه‌ها گرفت و به قیافه‌ی مات پسرک داد. انتظار دیدنش را نداشت. یا‌علی گویان از جا برخاست.
- قبول باشه پسر.
کتاب دعا را زیارت کرد و سرجایش نهاد. لبخندزنان برگشت. پسرک، کنار ستون خشکش زده بود. قدمی پیش گذاشت.
- فکر نکن قولم یادم رفته، ما حرفمون حرفه سوران‌خان، فقط یه سه روز باید بهم مهلت بدی.
ابروهایش بالا پرید. تا به او رسید، دست روی شانه‌اش گذاشت و تبسمی کرد. رودی از شوق در چشمان یرقانی و خسته‌ی پسرک دوید؛ اما ناگهان غبار غمی جلوی شادی صورتش را گرفت و نگاهش به پایین کشیده شد.
- ابوداوود حرف هیچ‌کَس رو نمی‌خونه استوار، می‌ترسم حرف نامربوطی بهتون بزنه و ... .
دست به دور شانه‌اش حلقه کرد و میان حرفش پرید:
- این‌طور که تو از اون مرد تعریف می‌کنی، مشتاق شدم ببینمش. برادرت رو دست‌کم نگیر.
در مقابل چشمان گرد شده‌ی پسرک، از او فاصله گرفت و نزدیک ضلع درب ایستاد.
- صبر کن، همه چی ردیف میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
از اتومبیلش پیاده شد و درب‌ها را قفل کرد. با گرفتن وام و فروختن طلاهایش، توانست یک پراید هاچبک بخرد. برایش باارزش بود. با باز کردن مطب، کم‌کم سر و کله‌ی بیمارها هم پیدا شد. خیالش سمت روزهای تیره و تار گذشته چرخید. حسام آن اوایل با محبت سعی داشت همه چیز را طبق روال سابق برگرداند؛ اما او شکسته بود، حس یاس و ناامیدی بر دلش حکم‌رانی می‌کرد. با کار سرگرم میشد و در خانه هم به زور دو کلام صحبت می‌کردند. آن مرد هم از این بی‌توجهی خسته شد و تلاشی برای بهبودی رابطه انجام نداد. مثل دو روح کنار هم زندگی می‌کردند. دیگر برایش مهم نبود چه غلطی می‌کند؛ با کار کردن در مطب می‌توانست خرج خودش را دربیاورد و ذره‌ای محتاچ پول‌های کسی نباشد. شاید سرنوشت او تنهایی بود؛ نباید به عشق و محبت کسی تکیه می‌کرد. مرد بیمار، با آن چشم‌های سیاه متعجبی که از پشت عینک مستطیلی فریم آبی‌اش، نمایان بود، به اویی که در این گرما چای می‌نوشید خیره‌خیره نگاه می‌کرد. آهی کشید و قرص قرمز رنگ کوچکی که تازگی‌ها وصله‌ی جانش شده بود را با چای داغ قورت داد. حسام از نفس‌تنگی‌های وقت و بی‌وقتش خبر نداشت. نگاهی به عقربه‌ی کوچک ساعت که پنج را نشان می‌داد انداخت. بیماران از معطل ماندن به ستوه آمده و کم‌کم صدای اعتراضشان بلند شد. یکی از دور، با لحن نه‌چندان دوستانه نطق کرد:
- خانم من دیشب واسه ساعت پنج نوبت گرفته بودم، اگه قرار بود دکتر پیداش بشه تا الان می‌اومد.
با گفتن این حرف بقیه هم به تبعیت از او یکی‌یکی گله و شکایت می‌کردند. لب گزید. تنها از پس این همه لشگر آدم برنمی‌آمد. تلفن را برداشت و دست به معنی سکوت بالا گرفت.
- لطفاً یه چند لحظه آروم باشید.
بوق مکرر اشغال، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. ناامید تلفن را پایین آورد. همان لحظه درب باز شد و دکتر با چهره‌ای به‌هم ریخته و کلافه پا در مطب گذاشت. لحظاتی طول کشید که جو به حالت عادی برگشت. به احترامش ایستاد و متعجب، سر و وضع نامناسب و موهای شلخته‌اش را رصد کرد. عجیب بود که مثل همیشه کت و شلوار اتو‌ کشیده به تن نداشت.
- دیر کردین آقای دکتر، خدای نکرده اتفاق بدی افتاده؟
با این سوال، مجبور شد میان راه بایستد. بین دو ابرویش را فشرد و نیم‌چرخی به طرفش زد.
- چیز مهمی نیست خانم، یه قهوه و مسکن برام بیارید.
صدای دورگه و خسته‌اش خبر خوبی را نمی‌رساند و آن موقع نفهمید چه چیزی باعث این حال آشفته‌ی آقای دکتر شده است.
***
صدای چک‌چک آب در برخورد با سینک، آزارش می‌داد. حسام که از سفر کاری‌اش برگردد، به او می‌گفت که لوله‌های این خانه را درست کند. از بوی خاک، بینی‌اش به قلقلک افتاد و عطسه‌اش آمد. جای خانم‌جان خالی که با دیدن این وضع خانه، به‌حتم گیس تا گیسش را می‌برید. زنگ درب به صدا درآمد. دست از کار کشید و سلانه‌سلانه به سمت آیفون رفت. با دیدن شخص پشت مانیتور، سریع دکمه را فشار داد و به اتاق شتافت تا سر و وضعش را درست کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
از بوی تند عرق، بینی‌اش چین افتاد. با اسپری بلوبری‌اش دوش گرفت و تاپ و شلوارک نخی پوشید که رویش گل‌های ریز آب‌رنگی به چشم می‌خورد. وقتی که از راهرو گذشت، با دیدن حال و روز حنانه، متعجب در آستانه‌ی سالن ایستاد. چشمان سرخ و متورم و نوک بینی قرمز شده‌اش که مدام آن را بالا می‌کشید دلشوره به قلبش تزریق کرد. تکانی به خودش داد و نزدیکش شد.
- خوش اومدی! بیا بشین.
دست پشتش گذاشت و سمت مبل‌ها هدایتش کرد. در خیال خودش می‌خواست همه چیز را عادی جلوه دهد. به آشپزخانه رفت تا چیزی برای پذیرایی پیدا کند. یخچال که مثل صحرای سومالی بود! اگر حسام نباشد که او با نان و پنیر هم سیر میشد. حنانه روی اولین مبل وا رفت و بند کیفش را از روی شانه‌هایش پایین داد.
- نمی‌خواد چیزی بیاری، میل ندارم.
پشت اپن ایستاد و لبخند مصنوعی کنج لبش نشاند.
- الان برمی‌گردم.
چیزی نگفت و کلافه، دست بر سرش گرفت. به جای آن موهای شلاقی آزاد که تا کمر می‌رسید و چتری‌های قشنگش را به نمایش می‌گذاشت، با بی‌رحمی گیسوان بلند طلایی‌اش را دم‌اسبی بسته بود. یک جای کار می‌لنگید. این روزها آقای دکتر هم مثل سابق حوصله‌ی کار کردن نداشت. بعد از دقایقی، چای‌ را درون فنجان‌های خال‌قرمزی‌اش ریخت و با پولکی به سالن برگشت. دخترک انگار که در این دنیا سیر نمی‌کرد و به نقطه‌ی نامعلومی می‌نگریست. کنارش نشست و سینی را وسط میز گذاشت.
- سر دماغ نیستی! اتفاقی افتاده؟
لحنش ملایم بود؛ اما انگار از خواب بیدارش کرده باشد. تکان خفیفی خورد و گنگ به طرفش برگشت. یک لحظه از دو گوی عسل بی‌فروغش غمگین گشت. لب‌هایش هرگز از لبخند پاک نمی‌شد؛ اما انگار بال و پرش را قیچی کرده باشند. انتظار داشت مثل هر بار با دیدن لباس گل و گشادش مسخره‌اش کند و بگوید:
«تو دیگه چه جور زنی هستی؟ جلوی داداشم هم همین مدلی می‌گردی؟»
دلواپس خودش را به سمتش کشید و بازویش را گرفت.
- مگه نگفتی من مثل خواهرتم، پس چرا مشکلت رو برام نمی‌گی؟
پوزخند سردی روی لبان بی‌رنگ و خشکش جان گرفت‌ و پسش زد.
- تو که من رو فراموش کردی.
مات ماند. شاید هم حق با او بود. بعد از آن اتفاق ناخودآگاه از خانواده‌ی حسام فاصله گرفت، گویی که آن‌ها را مقصر گل‌آلود شدن زندگی‌‌اش می‌دانست و با خود می‌گفت: «چرا همون اول نگفتن پسرشون چه‌جور آدمیه و این‌قدر برای ازدواجش عجله داشتن؟»
خیلی از خانواده‌های این‌چنینی را دیده بود که برای سر‌به‌راه کردن پسرشان چاره‌ی راه را ازدواج می‌بینند، بی‌آن‌که ذره‌ای به فکر آن دختر باشند و با خودشان نمی‌گویند این وسط یک بیچاره‌ای بدبخت و آینده‌اش تباه می‌شود. این افکار مثل خوره شب و روز به سراغش می‌آمد و بالطبع روی اخلاقش با اطرافیان تاثیر می‌گذاشت. در این گیر و دار، بهتر دید بحث را به سمت و سوی دیگری بکشاند. دست یخ‌زده‌اش را بین انگشتانش گرفت. حنانه را سوای بقیه، مثل خواهر نداشته‌اش دوست داشت و نمی‌خواست موضوعی باعث ناراحتی‌اش شود.
- این حرف‌ها چیه؟ آقای دکتر هم یه جور دیگه، می‌ترسم چیزی بپرسم اوقات تلخی کنه. بین شما چی‌شده، هان؟
انگار منتظر یک تلنگر بود که بغض کهنه‌ی دلش سر باز کند. چشمانش به سرعت پر از اشک شد و چانه‌اش لرزید.
- برام مهم نیست، بره به درک!
ابروهایش بالا پرید. حنایی که سیامک‌سیامک از دهانش نمی‌افتاد، حال چگونه درباره‌اش همچین حرفی می‌زد؟ گریه‌های مظلومانه‌اش دلش را ریش کرد‌. دلسوزانه در آغوشش گرفت. محتاج یک شانه بود که غصه‌هایش را بیرون بریزد. هق‌هقش در چهاردیواری کوچک خانه شکست.
- بهم دروغ گفت... ماهی... از... ازش متنفرم.
خودش کم مشکل نداشت، اکنون باید سنگ‌صبور بقیه هم میشد.
- درست بگو بفهمم دختر! چه دروغی؟ با گریه که چیزی حل نمی‌شه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین