- Dec
- 672
- 14,646
- مدالها
- 4
طوری سر چرخاند که زن بیچاره قدم از قدم برنداشت.
- آره، مگه همین رو نمیخواستین؟ روی پیشونی من مهر سیاهبختی خورده؛ باید بسوزم و دم نزنم.
شناسنامه و مدارکش را داخل کیفش انداخت. کادوی مسخره روی میز را برداشت و جعبهاش را پاره کرد. تلخخندی زد. اینبار از غرفهاش برایش پارچهی تافته آورده بود. رنگ قرمز براقش همانی بود که دوست داشت و حال هیچ چیزی به چشمش نمیآمد. همانطور مچاله درون ساکش جا داد و مانتوی سیاه سادهاش را روی لباس خانگیاش پوشید. ریخت و لباسش، کم از عزادارها نداشت. طلعتخانم، غصهدار روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد.
- چرا با خودت اینطوری میکنی؟ ما که بدت رو نمیخوایم. حسام هر چی باشه شوهرته. دوست داره به خدا! اگه هر کاری هم کرده، باید اون موقع به فکر میبودی، نه الان.
مادر سادهاش با دیدن این کادوهای رنگبهرنگ، فکر میکرد حسام چه مرد زندوستی است. بهتر بود در همان خیال خوششان باقی بمانند. جلوی آیینه ایستاد و بر نقش انگشتان خودش که روی صورتش مانده بود، زهرخند زد. برق شادی در گور چشمانش پنهان شده بود.
- آره میدونم، انتخاب خودم بوده و هر بلایی سرم بیاد حقمه. اینقدر حماقتم رو به روم نیارین مامان، نیارین.
به قول خانمجان، حسام هر خطایی هم کرده بود باید گذشت میکرد و پا پس نمیکشید. کسی چه میدانست که او قدرت مقابله با مشکلات ریز و درشت این زندگی را ندارد. از لحاظ روحی و جسمی، وضعیتش رو به وخامت میرفت.
هوای بیرون کمی دم داشت. سوار اتومبیل که شد، حسام سرش را از روی فرمان بالا آورد. حرفی که میخواست بزند، روی لبانش ماسید و حیرت بر چهرهاش نشست. چه بلایی سر صورت زیبایش آورده بود؟! از خودش بدش آمد. آخ که دوست داشت گردن آن زنیکه را بشکند. معلوم نبود چقدر دروغ سرهم کرده بود. کلافه ماشین را به حرکت درآورد و سمت خانه راند. حین مسیر، سکوت پرسوالی میانشان جاری بود که هیچکدام قصد جواب دادن به آن را نداشتند. دخترک از شیشه به خیابان مینگریست، به عابرینی که هر کدام دغدغه و مشکلی داشتند و هنوز سرپا بودند. نفهمید کی ماشین توقف کرد. به ساختمان چهارطبقه و قدیمی پیش رویش چشم دوخت. دروغ بود که بگوید دلش برای خانهی نقلیاش پر نمیکشید. زودتر از حسام خودش را به واحدشان رساند. شانس آورد که همسایه روبهروییشان، در این ساعت از روز پیدا نبود، وگرنه با این تیپ و قیافه، هر کسی که او را میدید بیشک از هوش میرفت.
انتظارش چندان طول نکشید. حسام به آرامی از آسانسور خارج شد و دستهکلیدش را از جیب شلوارش بیرون کشید. برایش مهم نبود که چرا دوباره به این خانه برگشته، خانهای که هفتهها بود در آن زندگی میکردند. نفهمید چه شد و به چه دلیلی، حسام مجبور شد آن ویلای محبوبش را بفروشد. هیچوقت قادر نبود این مرد را بفهمد. حتی حاضر نشد از حاجحسین و حتی خانوادهی خودش پولی قرض بگیرد و یک تنه، جلوی مشکلات میایستاد. به دنبالش پا در داخل گذاشت. بوی نم بینیاش را چین داد. هر چه جلوتر میرفت، گره بین ابرویش عمیقتر میشد. یک لحظه حس کرد، شاید واحدشان را اشتباه آمده. اگر قدرت داشت، چنان جیغی میکشید که تمام ساکنین آپارتمان باخبر شوند. حسام پیراهنش را در راه از تن بیرون کشید و روی کوه لباسهای پخش و پلای روی مبل انداخت. گوشهی لبش را جوید و بیتوجه به سوزشش، دست به کمر وسط هال ایستاد. از درد صورتش جمع شد. آخ ریزی گفت و یک نگاه به کف زمین انداخت. لولهی خودکار لعنتی! حسام از صدای دخترک، لیوان آبش را به دست گرفت و پشت اپن ایستاد. از بس خانه کوچک بود که کمترین صداها هم به گوش آدم میرسید.
- چیشد؟
- آره، مگه همین رو نمیخواستین؟ روی پیشونی من مهر سیاهبختی خورده؛ باید بسوزم و دم نزنم.
شناسنامه و مدارکش را داخل کیفش انداخت. کادوی مسخره روی میز را برداشت و جعبهاش را پاره کرد. تلخخندی زد. اینبار از غرفهاش برایش پارچهی تافته آورده بود. رنگ قرمز براقش همانی بود که دوست داشت و حال هیچ چیزی به چشمش نمیآمد. همانطور مچاله درون ساکش جا داد و مانتوی سیاه سادهاش را روی لباس خانگیاش پوشید. ریخت و لباسش، کم از عزادارها نداشت. طلعتخانم، غصهدار روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد.
- چرا با خودت اینطوری میکنی؟ ما که بدت رو نمیخوایم. حسام هر چی باشه شوهرته. دوست داره به خدا! اگه هر کاری هم کرده، باید اون موقع به فکر میبودی، نه الان.
مادر سادهاش با دیدن این کادوهای رنگبهرنگ، فکر میکرد حسام چه مرد زندوستی است. بهتر بود در همان خیال خوششان باقی بمانند. جلوی آیینه ایستاد و بر نقش انگشتان خودش که روی صورتش مانده بود، زهرخند زد. برق شادی در گور چشمانش پنهان شده بود.
- آره میدونم، انتخاب خودم بوده و هر بلایی سرم بیاد حقمه. اینقدر حماقتم رو به روم نیارین مامان، نیارین.
به قول خانمجان، حسام هر خطایی هم کرده بود باید گذشت میکرد و پا پس نمیکشید. کسی چه میدانست که او قدرت مقابله با مشکلات ریز و درشت این زندگی را ندارد. از لحاظ روحی و جسمی، وضعیتش رو به وخامت میرفت.
هوای بیرون کمی دم داشت. سوار اتومبیل که شد، حسام سرش را از روی فرمان بالا آورد. حرفی که میخواست بزند، روی لبانش ماسید و حیرت بر چهرهاش نشست. چه بلایی سر صورت زیبایش آورده بود؟! از خودش بدش آمد. آخ که دوست داشت گردن آن زنیکه را بشکند. معلوم نبود چقدر دروغ سرهم کرده بود. کلافه ماشین را به حرکت درآورد و سمت خانه راند. حین مسیر، سکوت پرسوالی میانشان جاری بود که هیچکدام قصد جواب دادن به آن را نداشتند. دخترک از شیشه به خیابان مینگریست، به عابرینی که هر کدام دغدغه و مشکلی داشتند و هنوز سرپا بودند. نفهمید کی ماشین توقف کرد. به ساختمان چهارطبقه و قدیمی پیش رویش چشم دوخت. دروغ بود که بگوید دلش برای خانهی نقلیاش پر نمیکشید. زودتر از حسام خودش را به واحدشان رساند. شانس آورد که همسایه روبهروییشان، در این ساعت از روز پیدا نبود، وگرنه با این تیپ و قیافه، هر کسی که او را میدید بیشک از هوش میرفت.
انتظارش چندان طول نکشید. حسام به آرامی از آسانسور خارج شد و دستهکلیدش را از جیب شلوارش بیرون کشید. برایش مهم نبود که چرا دوباره به این خانه برگشته، خانهای که هفتهها بود در آن زندگی میکردند. نفهمید چه شد و به چه دلیلی، حسام مجبور شد آن ویلای محبوبش را بفروشد. هیچوقت قادر نبود این مرد را بفهمد. حتی حاضر نشد از حاجحسین و حتی خانوادهی خودش پولی قرض بگیرد و یک تنه، جلوی مشکلات میایستاد. به دنبالش پا در داخل گذاشت. بوی نم بینیاش را چین داد. هر چه جلوتر میرفت، گره بین ابرویش عمیقتر میشد. یک لحظه حس کرد، شاید واحدشان را اشتباه آمده. اگر قدرت داشت، چنان جیغی میکشید که تمام ساکنین آپارتمان باخبر شوند. حسام پیراهنش را در راه از تن بیرون کشید و روی کوه لباسهای پخش و پلای روی مبل انداخت. گوشهی لبش را جوید و بیتوجه به سوزشش، دست به کمر وسط هال ایستاد. از درد صورتش جمع شد. آخ ریزی گفت و یک نگاه به کف زمین انداخت. لولهی خودکار لعنتی! حسام از صدای دخترک، لیوان آبش را به دست گرفت و پشت اپن ایستاد. از بس خانه کوچک بود که کمترین صداها هم به گوش آدم میرسید.
- چیشد؟
آخرین ویرایش: