- Dec
- 672
- 14,646
- مدالها
- 4
انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته، همیشه میگفت عروسی یکدانه برادرش را سنگتمام میگذارد؛ اما اکنون در این دنیا سیر نمیکرد. این میهمانی بهانهای ایجاد کرد که اقوام از دور و نزدیک گرد هم جمع شوند. فامیلهای پدریاش جمعیت کمی داشتند و دیدارهایشان به همان سالی یکبار خلاصه میشد. چشمانش در بین آن فوج از آدم، امیرعلی را شکار کرد؛ کنار چند تن از دوستانش، نشسته گرم صحبت بود. چه زود با شرایط اخت شد! انگار فقط آمدهبود زندگیاش را متلاطم کند و برود. ظرف شیرینی جلویش قرار گرفت. کی خانمجون و مادرشوهرش کنارش نشستند که متوجه نشد؟ نگاه جنگلی ستارهجون، برقی از نگرانی در خود داشت.
- بیا یهکم از این میوه بخور. چقدر ساکتی؟
به خودش آمد. نگاهی به ناپلئونیهای پیش رویش انداخت و دستش را کوتاه کرد.
- ممنون، اشتها ندارم.
سرزنش در کلامش نشست:
- به خودت برس دختر! حسام بهم سفارش کرد حواسم پیات باشه. آخه اینجوری که نمیشه.
مسبب این حال خودِ پسرش بود، محبتهای زیرپوستیاش را نمیخواست. خانمجون نگاه عجیبش را در صورت نوهاش گرداند و بعد کنجکاو پرسید:
- تو یه چیزیت هست. ببینم، دکتر رفتی؟
گیج و منگ به طرفش برگشت. مگر چطور بود که این همه مته به خشخاش میگذاشتند؟ لبهایش مثل ماهی تکان خوردند:
- نه، دکتر برای چی؟
اخم شیرینی بین ابروهایش جا خوش کرد.
- خودت رو به اون راه نزن! این رنگ و رو و بیاشتهایی، حتماً دلیلی داره.
دستپاچه شد. عرق سرد روی کمرش نشست. لبخند معنیدار ستارهجون را درک نمیکرد. آنقدر غرق دغدغههای زندگیاش بود که نمیدانست چه درست است و چه غلط. با آمدن عروس و داماد توانست از آن مخمصه نجات پیدا کند. به استقبالشان رفت. صدای ساز و دهل به هوا برخاست. جلوی پایشان گوسفند بینوا را سر بریدند و سه بار از خون رد شدند. طلعتخانم، در حالی که نم اشکش را با گوشهی روسریاش میگرفت، بالای سر عروس و داماد اسپند دود کرد و نرگسخانم هم هلهلهکنان نقل پاشید. فاطمه برای مراسم، به میل خودش تیپ ساده و محجبهای زدهبود. در آن پیراهن سفید دنبالهدار صدفیرنگ کم از فرشته نداشت. آرایش سادهی صورتش بانمکتر نشانش میداد. اول او را در آغوش کشید و بعد به سمت برادرش رفت. چقدر در لباس دامادی مشکی رنگش جذاب شدهبود. بغض به گلویش نشست.
- خوشبخت بشی داداشی!
گوشهی چشمان مهران چین خورد. انگار درون تیلههای آسمانیاش، ستارهها میدرخشیدند. زیر گوش ماهبانو پچ زد:
- همه چی رو مدیون توأم خواهر کوچیکه.
برق اشک در چشمان دخترک نشست. گوشهای دور از جمعیت ایستاد. جای سوزن انداختن نبود. چشمش به حسام افتاد که مردانه مهران را در آغوش گرفت و آرام در گوشش چیزی گفت. این مرد خوب بلد بود جلوی بقیه خود را مبرا جلوه دهد. آن پیام ناشناس دوباره خاطرش را مکدر کرد و احمق بودنش را به او یادآور شد. چشمانش آمادهی گریستن بودند. با حالی خراب بالای پارچهی ساتن ایستاد و مشغول قند سابیدن شد. همه دور سفرهی عقد ایستادند. به یاد عروسی خودش افتاد. وضعیت آن موقعش با حال عروس امشب، زمین تا آسمان تفاوت داشت. عاقد خطبه را خواند و یکی از دختران فامیل با شیطنت گفت:
- عروس رفته گل بچینه.
از حرص کله قندها را با شدت بیشتری بههم سابید که خردههای ریزش روی پارچه ریخت. در آنسو، امیرعلی تمام وجودش چشم شدهبود و حرکات ریز ماهبانو را میپایید. نه صدای عاقد را شنید و نه لبخند خواهرکش را دید. قلبش از دیدن حال و روز دخترک به درد میآمد. سرش را زیر انداختهبود که کسی پی به حالش نبرد؛ اما چشمان اشکبارش را که از دیدهاش نمیتوانست مخفی کند. فاطمه با صدای ضعیف و آرامی بله را داد که هیاهوی جمع بلند شد. صدای کف زدن بقیه، باعث شد که به خودش بیاید و او هم شروع به دست زدن کند. نگاهش را با لبخند تلخی از صورت شاد و پر ذوق خواهرش گرفت که با چهرهی برزخی حسام مواجه گشت. چشمانش به حالت دورانی، بین او و ماهبانو میچرخید. اختیار نگاه هرزش را گرفت و کلافه دست پشت گردنش کشید. یعنی حسام به ماهبانو علاقه پیدا کردهبود؟ نمیتوانست در عقلش بگنجاند که رفیق دیرینه دیروز، همینطور تصادفی با کسی که او عاشقش بود ازدواج کرد و تشکیل زندگی داد. فقط خداخدا میکرد آن چیزی که در مغزش جولان میداد حقیقت پیدا نکند. نمیخواست ماهبانو قربانی طمع و کینههای یک فرد مریض شود. دو سکهای که به عنوان هدیه برای عروس و داماد تهیه کردهبود را تقدیمشان کرد و بعد از تبریک گفتن، سریع از آن فضای خفقانآور دور شد. خودش را به پشت خانه رساند و جلوی حوض خم شد. سرش را زیر شیر آب گرفت تا داغی از سرش بپرد. شقیقهاش نبض میزد و به دشواری نفس میکشید. صدای خشخشی از پشت سر به گوشش خورد. در آن نور کم طلایی، قامت حسام پیش رویش ظاهر گشت.
- بیا یهکم از این میوه بخور. چقدر ساکتی؟
به خودش آمد. نگاهی به ناپلئونیهای پیش رویش انداخت و دستش را کوتاه کرد.
- ممنون، اشتها ندارم.
سرزنش در کلامش نشست:
- به خودت برس دختر! حسام بهم سفارش کرد حواسم پیات باشه. آخه اینجوری که نمیشه.
مسبب این حال خودِ پسرش بود، محبتهای زیرپوستیاش را نمیخواست. خانمجون نگاه عجیبش را در صورت نوهاش گرداند و بعد کنجکاو پرسید:
- تو یه چیزیت هست. ببینم، دکتر رفتی؟
گیج و منگ به طرفش برگشت. مگر چطور بود که این همه مته به خشخاش میگذاشتند؟ لبهایش مثل ماهی تکان خوردند:
- نه، دکتر برای چی؟
اخم شیرینی بین ابروهایش جا خوش کرد.
- خودت رو به اون راه نزن! این رنگ و رو و بیاشتهایی، حتماً دلیلی داره.
دستپاچه شد. عرق سرد روی کمرش نشست. لبخند معنیدار ستارهجون را درک نمیکرد. آنقدر غرق دغدغههای زندگیاش بود که نمیدانست چه درست است و چه غلط. با آمدن عروس و داماد توانست از آن مخمصه نجات پیدا کند. به استقبالشان رفت. صدای ساز و دهل به هوا برخاست. جلوی پایشان گوسفند بینوا را سر بریدند و سه بار از خون رد شدند. طلعتخانم، در حالی که نم اشکش را با گوشهی روسریاش میگرفت، بالای سر عروس و داماد اسپند دود کرد و نرگسخانم هم هلهلهکنان نقل پاشید. فاطمه برای مراسم، به میل خودش تیپ ساده و محجبهای زدهبود. در آن پیراهن سفید دنبالهدار صدفیرنگ کم از فرشته نداشت. آرایش سادهی صورتش بانمکتر نشانش میداد. اول او را در آغوش کشید و بعد به سمت برادرش رفت. چقدر در لباس دامادی مشکی رنگش جذاب شدهبود. بغض به گلویش نشست.
- خوشبخت بشی داداشی!
گوشهی چشمان مهران چین خورد. انگار درون تیلههای آسمانیاش، ستارهها میدرخشیدند. زیر گوش ماهبانو پچ زد:
- همه چی رو مدیون توأم خواهر کوچیکه.
برق اشک در چشمان دخترک نشست. گوشهای دور از جمعیت ایستاد. جای سوزن انداختن نبود. چشمش به حسام افتاد که مردانه مهران را در آغوش گرفت و آرام در گوشش چیزی گفت. این مرد خوب بلد بود جلوی بقیه خود را مبرا جلوه دهد. آن پیام ناشناس دوباره خاطرش را مکدر کرد و احمق بودنش را به او یادآور شد. چشمانش آمادهی گریستن بودند. با حالی خراب بالای پارچهی ساتن ایستاد و مشغول قند سابیدن شد. همه دور سفرهی عقد ایستادند. به یاد عروسی خودش افتاد. وضعیت آن موقعش با حال عروس امشب، زمین تا آسمان تفاوت داشت. عاقد خطبه را خواند و یکی از دختران فامیل با شیطنت گفت:
- عروس رفته گل بچینه.
از حرص کله قندها را با شدت بیشتری بههم سابید که خردههای ریزش روی پارچه ریخت. در آنسو، امیرعلی تمام وجودش چشم شدهبود و حرکات ریز ماهبانو را میپایید. نه صدای عاقد را شنید و نه لبخند خواهرکش را دید. قلبش از دیدن حال و روز دخترک به درد میآمد. سرش را زیر انداختهبود که کسی پی به حالش نبرد؛ اما چشمان اشکبارش را که از دیدهاش نمیتوانست مخفی کند. فاطمه با صدای ضعیف و آرامی بله را داد که هیاهوی جمع بلند شد. صدای کف زدن بقیه، باعث شد که به خودش بیاید و او هم شروع به دست زدن کند. نگاهش را با لبخند تلخی از صورت شاد و پر ذوق خواهرش گرفت که با چهرهی برزخی حسام مواجه گشت. چشمانش به حالت دورانی، بین او و ماهبانو میچرخید. اختیار نگاه هرزش را گرفت و کلافه دست پشت گردنش کشید. یعنی حسام به ماهبانو علاقه پیدا کردهبود؟ نمیتوانست در عقلش بگنجاند که رفیق دیرینه دیروز، همینطور تصادفی با کسی که او عاشقش بود ازدواج کرد و تشکیل زندگی داد. فقط خداخدا میکرد آن چیزی که در مغزش جولان میداد حقیقت پیدا نکند. نمیخواست ماهبانو قربانی طمع و کینههای یک فرد مریض شود. دو سکهای که به عنوان هدیه برای عروس و داماد تهیه کردهبود را تقدیمشان کرد و بعد از تبریک گفتن، سریع از آن فضای خفقانآور دور شد. خودش را به پشت خانه رساند و جلوی حوض خم شد. سرش را زیر شیر آب گرفت تا داغی از سرش بپرد. شقیقهاش نبض میزد و به دشواری نفس میکشید. صدای خشخشی از پشت سر به گوشش خورد. در آن نور کم طلایی، قامت حسام پیش رویش ظاهر گشت.
آخرین ویرایش: