جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,835 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
همه چیز دست به دست هم داده بود که امشب به کامش زهر شود. کمی بعد حنانه به جمعشان پیوست.
- این‌جایید شما؟
هر دو سوالی به‌سمتش چرخیدند که نچ‌نچ‌کنان شال ابریشمی سفیدش را از دور گردن آزاد کرد و روی خرمن باز موهایش گذاشت. یکی از صندلی‌ها را عقب کشید و رویش نشست.
- محض رضای خدا برو یه تکون بخور دختر! مجلس برادرت رو باید گرم کنی.
در این لحظه حوصله‌ی امر و نهی کردن‌های کسی را نداشت. حسام چشم‌غره‌ی غلیظی به خواهرش رفت تا دست از مزه پرانی‌ بردارد. دخترک از برادرش حساب می‌برد، نیشش جمع شد. رنگ و روی پریده‌ی ماه‌بانو همه چیز را لو می‌داد. حتمی باز هم دیدار امیرعلی او را به این حال و روز درآورده بود. می‌خواست بین این همه آدم رسوا شود؟ او به پاک‌دامنی‌اش شک نداشت؛ اما دهان مردم را که نمی‌شد بست. همین مانده بود که بین همه چو بیفتد، عروس حاج‌فلاح پالانش کج است!
ماه‌بانو از برق تاسف نگاهش به خود، آزرده گشت و لب برجسته‌ی زیرینش را گاز گرفت. باز تمام کاسه و کوزه‌ها سر او آوار شد، سر اویی که دلش کم‌کم می‌خواست پابند این زندگی شود؛ اما همین یک‌ذره آرامش هم انگار برایش حرام بود. حس سرخوردگی او را از درون می‌خورد. حال دیگر امیرعلی نبود که وجودش موجب دلگرمی‌اش شود و از آن‌سو، حسام هم مرد زندگی نبود که به او تکیه دهد. سیب سبزی از داخل ظرف برداشت و شروع به پوست گرفتن کرد. در این لحظه میل شدیدی به خوردن داشت. چشمش در آن شلوغی به خاله‌طلا افتاد که از بین جمعیت خودش را به سمت میزشان می‌رساند. چاقو از دستش، درون بشقاب رها شد. دلتنگی‌هایش تبدیل به اشک شوقی شدند که در تیله‌های سیاهش لانه کرد. اگر می‌گفتند در فامیل چه کسی را انتخاب می‌کنی، بی‌شک اسم تنها خاله‌اش را بر زبان می‌آورد؛ کسی که مهربانی و خاکی بودنش محبوبیت خاصی به شخصیتش می‌بخشید. افکار منفی‌اش، همچون غباری از ذهنش پراکنده شدند. در همان بدو رسیدن دستانش را سخاوت‌مندانه به رویش گشود.
- بیا ببینم، ازدواج کردی دیگه ما رو فراموش کردی بلا؟
از جا بلند شد و میز را دور زد. در آن مامن‌گاه آرامش که بوی مادرانه می‌داد جا گرفت.
- چقدر خوشحالم که این‌جایید.
دست نوازشی از روی شال بر سرش کشید. کمی که گذشت، حلقه‌ی دستانش را باز کرد. در آن لباس محلی سبز که طرح‌های طلایی رویش داشت مثل الماس می‌درخشید. چشمان تیره‌اش زیر آرایش زیبای خلیجی درشت‌تر از همیشه دیده میشد.
- والا خوب شد مهران ازدواج کرد، وگرنه تو که به خاله‌ی تنهات یه سر نمی‌زدی.
لبخند خجولی بر لب نشاند و چیزی نگفت. دلخوری‌اش را در قالب شوخی بروز می‌داد. با همان لبخندش از او فاصله گرفت و تازه چشمش به حسام افتاد. ضربه‌ی آرامی بر گونه‌‌ی برجسته‌اش زد و لب گزید.
- خاک عالم! پاک یادم رفت شما هم این‌جا هستین.
مثل همیشه حال و احوال گرفتنش به طول انجامید. تا سراغ آبا و اجداد طرف را نمی‌گرفت خیالش راحت نمی‌شد؛ حسام را به غلط کردن انداخته بود. وقتی نوبت به حنانه رسید چنان در آغوشش گرفت و دو طرف صورتش را ماچ‌باران کرد که چشمان حنا از تعجب گرد شد. نزدیک رفت و دخترک بیچاره را از دستش نجات داد.
- بشینید خاله. راستی از امید چه خبر؟ سربازیش هنوز تموم نشده؟
خاله از دار دنیا فقط همین یگانه پسر را داشت و بعد از آن دیگر هیچ‌وقت نتوانست بچه‌دار شود. به‌سمتش چرخید و آهی کشید.
- نه دخترم، تا تابستون مونده. بچه‌ام خیلی دوست داشت بیاد.
حنانه که تازه توانسته بود نفس راحتی بکشد نطقش باز شد:
- تعریفتون رو زیاد از ماه‌بانو جون شنیدیم.
خاله‌طلا از شیرین‌زبانی دخترک لبانش به خنده باز شد.
- وای این‌قده بودی دیدمت... .
و با دست اندازه‌اش را نشان داد.
- چه زود بزرگ شدی. وقت عروسیته دیگه.
صورت حنانه از خجالت گل انداخت. کمی پیششان ماند و با هم گرم گفت‌و‌گو شدند. از زندگی‌ و شوهرش پرسید که دست و پا شکسته جواب داد؛ می‌ترسید با آن نگاه تیزبینش غم چشمانش را بفهمد. امشب فرصت درد‌ و دل کردن نبود، باید زمان بهتری فرا می‌رسید. چند تن از دختران فامیل، وسط میدان کوچک رقص در حال پایکوبی بودند و مردها هم حلقه‌زنان، درجا کمرشان را تکان می‌دادند؛ اما او مثل غریبه‌ها یک گوشه در خود کز کرده بود، انگار به صندلی چسبانده‌اش باشند. حسام نبود، طبق معمول همان تلفن‌های کاری مشکوک که زمان صحبتش از شمارش دست خارج میشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته همیشه می‌گفت، عروسی یک‌دانه برادرش را سنگ‌تمام می‌گذارد؛ اما اکنون در این دنیا سیر نمی‌کرد. این میهمانی بهانه‌ای ایجاد کرد که اقوام از دور و نزدیک گرد هم جمع شوند. فامیل‌های پدری‌اش جمعیت کمی داشتند و دیدارهایشان به همان سالی یک‌بار خلاصه میشد. چشمانش در بین آن فوج از آدم، امیرعلی را شکار کرد. کنار چند تن از دوستانش، نشسته گرم صحبت بودند. چه زود با شرایط اخت شد! انگار فقط آمده بود زندگی‌اش را متلاطم کند و برود. ظرف شیرینی جلویش قرار گرفت. کی خانم‌جون و مادرشوهرش کنارش نشستند که متوجه نشد؟ نگاه جنگلی‌ ستاره‌جون، برقی از نگرانی در خودش داشت.
- بیا یه‌کم از این میوه بخور. چقدر ساکتی؟
به خودش آمد. نگاهی به ناپلئونی‌های پیش رویش انداخت و دستش را کوتاه کرد.
- ممنون، اشتها ندارم.
سرزنش‌ در کلامش نشست:
- به خودت برس دختر! حسام بهم سفارش کرد حواسم پی‌ات باشه. آخه این‌جوری که نمی‌شه.
مسبب این حال، خودِ پسرش بود، محبت‌های زیرپوستی‌اش را نمی‌‌خواست.
خانم‌جون نگاه عجیبش را در صورت نوه‌اش گرداند و بعد کنجکاو پرسید:
- تو یه چیزیت هست. ببینم یه دکتر رفتی؟
گیج و منگ به طرفش برگشت. مگر چطور بود که این‌همه مته به خشخاش می‌گذاشتند؟ لب‌هایش مثل ماهی تکان خوردند:
- نه، دکتر برای چی؟
اخم شیرینی بین ابروهایش جا خوش کرد.
- خودت رو به اون راه نزن! این رنگ و رو و بی‌اشتهایی، حتماً دلیلی داره.
دستپاچه شد. عرق سرد روی کمرش نشست. لبخند معنی‌دار ستاره‌جون را درک نمی‌کرد. آن‌قدر غرق دغدغه‌های زندگی‌اش بود که نمی‌دانست چه درست است و چه غلط. با آمدن عروس و داماد توانست از آن مخمصه نجات پیدا کند. به استقبال‌شان رفت. صدای ساز و دهل به هوا برخاست‌. جلوی پایشان گوسفند بی‌نوا را سر بریدند و سه بار از خون رد شدند. طلعت‌خانم، در حالی که نم اشکش را با گوشه‌ی روسری‌اش می‌گرفت، بالای سر عروس و داماد اسپند دود کرد و نرگس‌خانم هم هلهله‌کنان نقل پاشید. فاطمه برای مراسم، به میل خودش تیپ ساده و محجبه‌ای زده بود. در آن پیراهن سفید دنباله‌دار صدفی رنگ، کم از فرشته نداشت. آرایش ساده‌ی صورتش، بانمک‌تر نشانش می‌داد. اول او را در آغوش کشید و بعد به سمت برادرش رفت. چقدر در لباس دامادی مشکی رنگش جذاب شده بود. بغض به گلویش نشست.
- خوشبخت بشی داداشی!
گوشه‌ی چشمانش چین خورد. انگار درون تیله‌های آسمانی‌اش، ستاره‌ها می‌درخشیدند. زیر گوشش پچ زد:
- همه چی رو مدیون توام خواهر کوچیکه.
برق اشک در چشمانش نشست و گوشه‌ای دور از جمعیت ایستاد. جای سوزن انداختن نبود. چشمش به حسام افتاد که مردانه مهران را در آغوش گرفت و آرام در گوشش چیزی گفت. این مرد خوب بلد بود جلوی بقیه خود را مبرا جلوه دهد. آن پیام ناشناش دوباره خاطرش را مکدر کرد و احمق بودنش را به او یادآور شد. چشمانش آماده‌ی گریستن بودند. با حالی خراب بالای پارچه‌ی ساتن ایستاد و مشغول قند سابیدن شد. همه دور سفره‌ی عقد ایستادند. به یاد عروسی خودش افتاد. وضعیت آن موقعش، با حال عروس امشب زمین تا آسمان تفاوت داشت. عاقد خطبه را خواند و یکی از دختران فامیل با شیطنت گفت:
- عروس رفته گل بچینه.
از حرص کله‌قند‌ها را با شدت بیشتری به‌هم سابید که خرده‌های ریزش روی پارچه ریخت. در آن‌سو، امیرعلی تمام وجودش چشم شده بود و حرکات ریز ماه‌بانو را می‌پایید. نه صدای عاقد را شنید و نه لبخند خواهرکش را دید. قلبش از دیدن حال و روز دخترک به درد می‌آمد. سرش را زیر انداخته بود که کسی پی به حالش نبرد؛ اما چشمان اشک‌بارش را که از دیده‌اش نمی‌توانست مخفی کند. فاطمه با صدای ضعیف و آرامی بله را داد که هیاهوی جمع بلند شد. صدای کف زدن بقیه، باعث شد که به خودش بیاید و او هم شروع به دست زدن کرد. نگاهش را با لبخند تلخی از صورت شاد و پر ذوق خواهرش گرفت که با چهره‌ی برزخی حسام مواجه گشت. چشمانش به حالت دورانی، بین او و ماه‌بانو می‌چرخید. اختیار نگاه هرزش را گرفت و کلافه دست پشت گردنش کشید. یعنی به ماه‌بانو علاقه پیدا کرده‌بود؟ نمی‌توانست در عقلش بگنجاند که حسام، رفیق دیرینه دیروز، همین‌طور تصادفی با کسی که او عاشقش بود ازدواج کرد و تشکیل زندگی داد. فقط خداخدا می‌کرد آن چیزی که در مغزش جولان می‌داد حقیقت پیدا نکند. نمی‌خواست ماه‌بانو قربانی طمع و کینه‌های یک فرد مریض شود. دو سکه‌‌ای که به عنوان هدیه برای عروس و داماد تهیه کرده بود را تقدیم‌شان کرد و بعد تبریک گفتن، سریع از آن فضای خفقان‌آور دور شد. خودش را به پشت‌ خانه رساند و جلوی حوض خم شد. سرش را زیر شیر آب گرفت، تا داغی از سرش بپرد. شقیقه‌اش نبض میزد و به دشواری نفس می‌کشید. صدای خش‌خشی از پشت سر به گوشش خورد. در آن نور کم طلایی، قامت حسام، پیش رویش ظاهر گشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
در سکوت فقط توانست شیر را ببندد و کمر راست کند. حسام آستین‌های پیراهن سرمه‌ایش را تا زد و ریشخند‌زنان جلو آمد. بارقه‌ای از خشم و حس انتقام‌جویی در چشمانش می‌درخشید. سیگاری از جیبش درآورد و آتش زد.
- خلوت کردی استوار!
نفس سنگینش را با آه عمیقی بیرون فرستاد و روی جدول‌ بتنی باغچه نشست. دل و دماغ حرف زدن با کسی، از جمله با این مرد را نداشت. حسام چند کام از سیگار گران‌قیمتش گرفت و کتش را روی یک شانه انداخت.
- توی نظامتون نگاه کردن به زن شوهردار جرمش چیه؟
به سمتش سر برگرداند و چشم ریز کرد. با این حرف‌ها می‌خواست به کجا برسد؟ فقط شان و منزلتش را به سخره می‌گرفت، هدف دیگری نداشت. آب پاکی را روی دستش ریخت.
- ضعف خودت رو با گناهکار کردن بقیه لاپوشونی نکن.
جا خورد. فیلتر سیگارش را روی زمین خالی کرد و قدم پیش گذاشت.
- من سرم برای دعوا درد می‌کنه، پس سعی نکن بیشتر از این توی لونه‌ی زنبور دست بندازی.
برخاست و از جلد آرام همیشگی‌اش خارج شد.
- این نمایش رو خودت شروع کردی.
به چند ثانیه نکشید که یقه‌اش اسیر دستانش شد و بانگ خشمگینش، پرده‌ی گوشش را خراش داد:
- و موقعی تموم میشه که باز پا توی کفش من نکنی. ببینم نگاه هرزت، حتی فکرت سمت ماه‌بانو بچرخه، اولین نفری که می‌سوزه اونه، فهمیدی؟
می‌خواست با تهدید جان آن دختر بی‌گناه، او را از راه به‌در کند؟ هر چه که می‌گذشت بیشتر به این نتیجه می‌رسید که حسام عقده‌ای شده‌بود و آخ که شعله نفرت، چه زندگی‌ها را که خاکستر نمی‌کرد. کم‌کم اخم غلیظی میان ابروهایش نشست و پیشانی‌اش چین افتاد. یقه‌اش را از حصار دستانش بیرون کشید و به عقب هلش داد.
- خیلی پستی مرد! تو حتی به زن خودت هم رحم نداری؛ اون‌که برده‌ات نیست.
صاف ایستاد و نگاه زشتی تحویلش داد.
- این رو تو تعیین نمی‌کنی. اون‌قدر آدم دارم که سر به نیستت کنن، به ضرر خودته.
این حرف او را به نقطه‌ی جوش رسانید. روی نقطه‌ ضعفش دست گذاشت.
- تو به فکر خودت باش که تا گردن توی منجلاب رفتی.
مراعات هم حدی داشت؛ این مرد حیا را خورده و آبرو را قی کرده بود. نگاه تیره و باریک حسام، هم‌چون مار نیش می‌زد. حال امیرعلی با پوزخندی آشکار، لبه‌ی کتش را درست کرد و مقابلش ایستاد.
- تو که نمی‌خوای اعتبارت توی بازار خراب بشه پسر حاجی؟
چهره‌اش عبس گشت. باز آبرو و غرورش را نشانه گرفته بود. رفیقی که اکنون نقش یک رقیب داشت. اصلاً از کی پرده بینشان افتاد؟ شاید از همان وقتی که مدام در خانواده با او مقایسه میشد، زمانی که الگوی پسرهای محل نام گرفت و او را خراب‌کار و سرخور خواندند. آن شب کذایی و اتفاقات بعدش هم، ضربه‌ی کاری‌اش را زد. همین عقده‌ها بذر کینه را در دلش دواند و مسیر زندگی‌اش انحراف پیدا کرد. سی*ن*ه به سی*ن*ه‌اش ایستاد و انگشت شست و اشاره‌اش را به دو گوشه‌ی لب کبودش کشید.
- لغز نخون! تو کی باشی که از اعتبار حسام فلاح حرف بزنی؟
کمی در اطرافش جست‌و‌جو کرد تا از نبودن کسی یقین پیدا کند و بعد به طرفش متمایل شد.
- خودت باید خوب بدونی. بد راهی پیشه کردی.
برق تعجب در نگاهش نشست؛ اما خیلی زود فروکش کرد و در جلد سفت و سختش فرو رفت.
- توی حوزه‌ی خودت کارآگاه‌بازی دربیار استوار!
امیرعلی در زیرک بودن نظیر خاصی داشت و از حرکات آدم‌ها می‌توانست درونشان را بخواند‌. به نوعی مو را از ماست بیرون می‌کشید!
- پس خبرها درسته.
سیگار درون پنجه‌هایش سوخت و دردش را حس نکرد. کمی کوتاهی و سهل‌انگاری کرده بود که حال یک درجه‌دار ساده به ریشش می‌خندید. خودش را نباخت و چشم تنگ کرد.
- منظور؟
عاقل‌اندرسفیه نگاهش کرد و در حالی که دورش، مثل بازجوها می‌چرخید، شمرده‌شمرده شروع به صحبت کرد:
- فکر نکن با دودوزه بازی می‌تونی کارهات رو لاپوشونی کنی. اخلال در بازار عواقب بدی برات داره.
متعجب شد و چنان به طرفش برگشت که گردنش تیر کشید. این مرد از خیلی چیزها خبر داشت که اصلاً برای وجهه‌ی کاری‌اش خوب نبود. رگ‌های آبی باریک پشت پلکش، کم مانده بود از شدت خشم پوسته‌ی رویش را بشکافد و بیرون بزند.
- از کی تا حالا بازار تهران دست یه نظامی تازه‌کار افتاده؟
راه ضربه زدن را با طعنه پی می‌گرفت. سری از روی تاسف تکان داد و پوفی کشید.
- بس کن حسام! حق هم‌وطن‌های بی‌چاره ما رو امثال شماها ضایع کردین. با قاچاق جنس خارجی که دوبرابر قیمت قانونی به مردم می‌فروشین؛ با فروش بارهای ته‌لنجی، باز هم بگم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
یک‌ذره هم رویش تأثیر نداشت. به نوعی، چشمانش پایین‌تر از نوک دماغش را نمی‌دید!
- پس از الان یکی‌یکی شروع کن و یقه‌ی همه رو بگیر.
فکش از خشم منقبض شد. سعی کرد از کوره در نرود.
- به موقعش! این‌قدر جمعیتتون زیاده که از دست دولت خارج شده، شما هم خوب دارین خرسواری می‌کنین؛ اما همین‌طوری نمی‌مونه.
آن روزهای سیاه گذشته در ذهن حسام تداعی شدند. همیشه‌ی خدا در کارش دخالت می‌کرد. چه قصدی داشت؟ یک‌بار آبرویش را همه جا برد برایش بس نبود؟ با همان ظاهر اخم‌آلود در صورتش تیز شد و آهسته پچ زد:
- مراقب رفتارت باش سرکار، چون ممکنه این دفعه بهای سنگین‌تری بدی.
چیزی از جمله‌ی مرموزش نفهمید. دست بر شانه‌اش نهاد و لبخند معنی‌داری بر لب نشاند.
- این آدم‌هایی که بهش چسبیدی، سر پیچ ولت می‌کنن رفیق، آخرش میری ته دره.
این را گفت و در مقابل نگاه ماتش، سریع از کنارش گذشت.
***
حوصله‌ی بودن در جشن را نداشت. تکیه به حصار آجری، فقط سیگار روی سیگار می‌کشید تا به افکار آشفته‌اش سر و سامان دهد. امیرعلی موی دماغش شده‌بود و وجودش اعصابش را به تنش می‌انداخت. چرا توبه نمی‌کرد؟ باز از جانش چه می‌خواست؟ باید یک گوشمالی حسابی به او می‌داد که حد خودش را بداند. تلفنش را برداشت و شماره‌ای گرفت. به دو بوق نرسیده صدای خواب‌آلودی از پشت گوشی پیچید:
- جانم... .
نگذاشت حرفش کامل شود، در این لحظه زورش فقط به نوچه‌اش می‌رسید.
- این همه پول بهت نمی‌دم که مثل چوب‌خشک وایسی تا یه نظامی جز برام هارت و پورت کنه.
خواب از سرش پرید و ترسیده به تته‌پته افتاد:
- چی‌‌‌‌... چی‌شده آقا؟
چنگ به موهای پریشانش زد. صدای خش‌خشی را از پشت سر شنید. برگشت که از بین دود‌های خاکستری سیگار، چهره‌ی آشنای زنی مقابل دیدگانش ظاهر گشت. روی سطح شنی، با آن پیراهن بلند و کفش‌های پاشنه‌بلندش، طمانینه‌وار قدم برمی‌داشت. گوشه‌ی لبش بالا رفت. کارآگاه کوچولو! تن صدایش را پایین‌تر آورد و تکیه‌اش را از دیوار گرفت.
- دیگه می‌خواستی چی بشه وهاب؟ این یارو ممکنه بهم ضرر می‌زنه، یه زهرچشم ازش می‌گیری.
- شما جون بخواین، فقط بگین کیه که برم سر وقتش.
با نوک کفش ضربه‌ای به سنگ‌ریزه‌ی جلوی پایش زد و به طرف دخترک گام برداشت. با چشمان درشت شده‌اش، کنجکاوانه به مکالمه‌‌اش گوش می‌داد. سیگار نصفه‌اش را گوشه‌ای انداخت و تا رسید، بی‌مقدمه دست دور کمرش حلقه کرد و سرش را به سی*ن*ه چسباند که در آغوشش به جست و خیز افتاد. پوزخند زد.
- بیدار باش بهت خبر میدم، ببینم چه می‌کنی.
بدون منتظر ماندن جوابی تماس را قطع کرد و تلفن را از گوشش فاصله داد. دخترک هم‌چنان سعی می‌کرد راه گریزی پیدا کند. جثه‌ی ریز و ضعیفی نداشت؛ اما در مقابل او که نمی‌‌توانست کاری از پیش ببرد! لب به گوشش نزدیک کرد.
- موش‌های نابلد و ساده سریع دم به تله میدن.
ماه‌بانو از تقلا ایستاد. لبخند گوشه‌ی لبش را که با لذت تماشایش می‌کرد، از نظر گذراند. تاب گیسوانش اسیر انگشتان پهن مردانه‌اش شد. شاید تنها چیزی که تا به الان توانسته بود از امیرعلی بدزدد همین دخترک بود که ارزش بالایی برای حسام داشت؛ برگ برنده‌اش بود. قلب دخترک در سی*ن*ه به تلاطم افتاد و دلهره در سراسر وجودش خروشید‌. می‌ترسید با آن نگاهش بو ببرد که همه‌ی حرف‌های رد و بدل شده‌ی بین او و امیرعلی را شنیده. پشت حصار پنهان بود و چقدر در آن لحظات خودش را کنترل کرد، چقدر به سرنوشت شوم و ننگینش لعنت فرستاد. این مرد به حدی خطرناک بود که در مخیله‌اش نمی‌گنجید.
- چرا.‌‌.. چرا این‌جایی؟
حسام به دو چشم خودش هم شک داشت. ریزبینانه کمی روی صورتش خم شد که سعی می‌کرد استرسش را مخفی کند. لب‌های سرخی که از شدت اضطراب زیر دندان می‌کشید، بدجور دل‌فریبی می‌کردند؛ اما الان وقت بیدار کردن حس‌های مردانه‌اش نبود. چانه‌ی لرزانش را گرفت تا وادارش کند سرش را بالا بگیرد.
- بخوای خلاف فرامینم پیش بری، دودش توی چشم خودت میره.
مردمک‌های سیاهش را در چشمان بی‌نور و سردش گرداند. رفتارهایش گاهی از حالت عادی خارج میشد که بعضی وقت‌ها حس می‌کرد شاید عضو سازمانی باشد که در آن هزار جور جرم و جنایت انجام می‌دهند. سرش سبک بود و زانوهایش رمق ایستادن نداشتند. جوری در آغوشش گرفته بود که کف هر دو دستش، روی سی*ن*ه‌اش جمع شده بودند.
- میشه... ولم... .
مثل مرغکی بال و پر شکسته، در پنجه‌‌ای بی‌رحم، نفس‌زنان بی‌خودی نوک میزد که نجات پیدا کند. نوک پنجه‌اش را به قوز بینی‌ دخترک کشید و زیر گوشش آرام نجوا کرد:
- شامت رو که خوردی می‌ریم خونه.
دهانش از تعجب باز ماند. انتظار شنیدن این جمله را نمی‌کشید.
- چی؟
عضلاتش زیر فشار انگشتانش داشت خرد میشد. صورتش از درد توی‌‌هم رفت.
- آخ! الان... الان که هنوز زوده... .
دیگر خبری از نرمش چند لحظه پیشش نبود؛ خلع‌سلاحش کرد.
- بهت میگم باید بریم، بگو چشم.
آن لحظه قدرت مخالفت نداشت. فکر کرد سکوت پیشه کند از خر شیطان پیاده می‌شود.
***
نفس‌های کند شب، به انتظار طلوع، با خستگی می‌گذشت‌؛ مثل زندگی او که انگار قرار نبود هیچگاه رنگ روشنی به خود ببیند. لیوان شربتی از روی میز برداشت و یک نفس سر کشید. خنکی‌اش آرامش اندکی به سی*ن*ه‌ی پرعطشش داد. شام را سر میزها آوردند. تمام میهمان‌ها در حال جنبش بودند و در آن همهمه صدا به صدا نمی‌رسید. دست و دلش به خوردن نمی‌رفت، خودش را با دسر مشغول کرد. کمی بعد سر و کله‌ی حسام هم پیدا شد. از هم‌کلام شدن با او بیم داشت. سیخ کبابی در ظرفش خالی شد. مات و مبهوت سر بالا گرفت که شاکی دیس برنج را به دستش داد.
- زود بخور که باید بریم.
هنوز روی حرفش بود. کاش می‌توانست ذهنش را بخواند. چند چشم کنجکاو با تعجب به آن‌ها خیره بودند. می‌ترسید چیزی بگوید و آن‌وقت جلوی همه سکه‌ی یک پولش کند. از این مرد بعید نبود که در همین مراسم آبرویش را ببرد. تا آخر شام به زور چند لقمه توانست قورت بدهد. حسام مثل بخت‌النحس نگاهش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
همه در حال خودشان بودند و کسی به او توجه نمی‌کرد. چشم گرداند که مادرش را مشغول صحبت با خاله دید. صبر کرد حرف زدنش تمام شود و بعد به سویش برود. سنگینی نگاهی رویش سایه افکند. به آرامی چرخید که چشم در چشم مجید مستوفی شد. با آن فاصله دوری که از هم داشتند، برق تاسف در دیدگانش، همانند خار بر جانش نشست. ترحم این یکی در کتش نمی‌رفت. نامزد عتیقه‌اش پس کجا بود؟ گوشه‌ی لبش را جوید و از آن فضای خفقان‌آور خودش را نجات داد. همین نامزدش زندگی آرام و بی‌دردسری داشت و اوی احمق، عقده‌ی یک‌ذره دل‌خوشی بر دلش می‌ماند. بین راه چند نفس عمیق کشید تا آشوب درونی‌اش کاسته شود؛ اما رنگ و روی پریده‌اش را که نمی‌توانست پنهان کند. طلعت‌خانم با دیدن دخترکش یک تای ابرویش بالا رفت. از تمام حرکاتش اضطراب می‌بارید. نزدیک که شد نادیده‌اش گرفت و شاهانه روی صندلی نشست.
- خوب شد ما شما رو دیدیم!
دلش پر بود و آن لحظه کوچک‌ترین کنایه‌ای منفجرش می‌کرد. مجبور شد بلند‌بلند صحبت کند تا در میان همهمه و موسیقی، حرفش را بشنود.
- تو رو جون حاج‌بابا دست از سرم بردار.
اول کمی شوکه خیره‌‌‌اش ماند و بعد سگرمه‌هایش توی هم رفت. به تندی از جایش برخاست.
- خوشم باشه! قدیم‌ها حرمتی بود.
شرم‌زده، لب زیر دندان کشید و شقیقه‌اش را فشرد. از ظاهر پریشانش پی به حالش برد که دنباله‌ی شکوه و شکایتش را نگرفت و تنش نگاهش خوابید. یک دستش را به کمر چسباند.
- باز چی‌شده که قیافه‌ات عین مادرمرده‌ها شده؟
حال مگر می‌توانست از زیر تیغ نگاهش خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ بزند؟ کمی من‌و‌من کرد. برای لحظه‌ای سر برگرداند که دید مامور عذابش، کنار چند تن از جوان‌های فامیل دور یک میز نشسته؛ اما از همان فاصله‌ی دور، چشمانش عین دوربین مداربسته رصد می‌کرد که مبادا دست از پا خطا کند. تنفر عظیمی در تمام سلول‌های بدنش فریاد کشید.
برگشت و کف دستان سر شده‌اش را به‌هم مالید.
- ام... اومدم بگم که... دا... داریم می‌ریم خونه.
زن بیچاره ماتش برد. کم‌کم رنگ صورتش عوض شد. بی‌معطلی دست دخترک را گرفت و دور از جمعیت، به گوشه‌‌ی حیاط، نزدیک انباری برد. آن‌چنان مچش را محکم می‌کشید که انگار دزد گرفته‌است!
- آخ مامان، یواش!
از هیاهو که دور شدند، شاکی به طرفش برگشت و تشرش جفت پلک‌هایش را پراند.
- یامان!
کمی به دور و برش نگاه کرد و بعد سر جلو برد و تن صدایش را پایین‌تر آورد:
- هیچ معلومه داری چی کار می‌کنی؟ خوبه والا! هنوز غریبه‌ها نرفتن، دخترم برم‌برم راه انداخته.
غصه‌دار نگاهش کرد، جوری که نگاهش به شک نشست و عصبانیتش فروکش کرد. دستانش را از روی سی*ن*ه برداشت و شانه‌هایش را گرفت.
- ماه‌بانو، چیزی شده؟ هان؟ از اول جشن رنگ به رو نداری؛ خب اگه حالت بده به حسام بگو ببرتت دکتر.
کم مانده بود اشکش فرو بریزد و همین‌جا رسوا شود. به تندی مخالفت کرد و بغضش را قورت داد.
- نه.. نه، خوبم.
محال بود مادری از دل فرزندش خبر نداشته باشد و او چه ساده‌لوحانه گولش می‌زد. رهایش که کرد، نگاه دزدید و پیراهن را در دستش چلاند. آخ که اگر حرف‌های امیرعلی حقیقت پیدا می‌کرد آن‌وقت خانواده‌اش روی سر بالا گرفتن نداشتند. چقدر توی سرش می‌زدند:
«که مگه این همون لقمه‌ای نبود که سرش زمین و زمان رو به‌هم دوختی؟!»
تا چه اندازه سرزنش میشد. نمی‌خواست بار مشکلاتش را روی دوش خانواده‌اش بگذارد؛ حاج‌بابایش نباید میان مردم سرش افتاده می‌گشت. مادرش از سر و سامان گرفتن هر دو فرزندش جوان‌تر شده بود. روا نبود این زن و مرد بیچاره را از خیال خوششان بیرون می‌کشید. ترجیح داد دروغ مصلحتی سرهم کند تا اوضاع از این بیشتر بیخ پیدا نگردد و کاش آن‌موقع واقعیت را می‌گفت، کاش.
- حسام یه‌کم ناخوشه، میگرنش عود کنه نمی‌تونه بمونه.
این روزها در نقش بازی کردن نظیر نداشت. چه حلال‌زاده هم بود! همان لحظه عین اجل معلق سر رسید و با آن نگاهش برایش خط و نشان کشید.
در چشمان تیره و سردش نمی‌توانست چیزی بخواند. دستپاچه و مضطرب سر پایین انداخت و خودش را جمع کرد. از نزدیک بودن به او هم حذر داشت. پنجه‌هایش به آرامی دور کمرش پیچید. نگاهش کرد، بلکه از رویش خجالت بکشد. هیچ فکر نمی‌کرد پسرک همسایه‌ی دیروز، تبدیل به همچین هیولایی شود و سرنوشت‌شان به هم گره بخورد. لبخند خاصی گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کرد.
- دنبالت می‌گشتم عزیزم، دیر کردی.
به خودش آمد و تکان خفیفی خورد که حلقه‌ی دستش را تنگ‌تر کرد.
مردک زبان‌باز! صاحب این چشمان فریبنده، بس ظالم و خودخواه بود.
طلعت‌خانم که تا آن لحظه در سکوت، محو تماشای دختر و دامادش بود، لبخندی از سر شوق بر لبانش جان گرفت و زیرلب خدا را شکر کرد. نزدیکشان شد.
- اگه سرت درد می‌کنه، لااقل یه مسکن بخور پسر.
حسام از همه جا بی‌خبر، جا خورده به دخترک خیره شد تا توضیحی دهد. ماه‌بانو اما، روزه‌ی سکوت گرفته بود! بهتر دید حسام را در آن وضعیت رها کند تا در این نمایش مضحک و ساختگی غایب باشد. در مقابل چشمان گرد شده‌اش از آن‌جا گریخت. به خانه رفت و‌ وسایلش را برداشت. بین راه مانتویش را پوشید و دکمه‌هایش را باز گذاشت. دید که مادرش پچ‌پچ‌وار چیزی زیر گوش حسام می‌گوید و او هم با آرامشی نسبی در جواب حرف‌هایش سر تکان می‌دهد. ندیده‌اش گرفت و برای خداحافظی راهش را به سمت جایگاه عروس و داماد کج کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
نزدیک‌تر که شد، قدم‌هایش سست گشتند. لب بالایش از سکوت لرزید. راه برگشتی نداشت. پلکی زد و توانش را در پاهایش جمع کرد. لبخندهای نایاب و شوخی‌هایی که با فاطمه می‌کرد قلبش را به خروش انداخت.
کف دستان عرق زده‌اش را بین دامن لباسش مخفی کرد و سعی کرد بر خود مسلط شود. فاطمه با دیدنش، خنده‌اش قطع شد و لبخند مضطربی زد. مهران و امیرعلی هم رد نگاهش را گرفتند که به او رسیدند. بی‌توجه به نگاه سنگین و خیره‌شان، گام برداشت و لب‌های خشکیده‌اش را با زبان تر کرد.
- مزاحم صحبتتون که نشدم؟
فاطمه لباسش را مرتب کرد و تصنعی خندید تا فضا عادی شود.
- نه عزیزم، اتفاقاً خوب کردی اومدی. آقا‌حسام کو؟
داغ دلش تازه شد. کاش حسامی وجود نداشت که جمع چهار نفره‌شان به‌هم بخورد. اگر همه چیز درست پیش می‌رفت، حال کنار امیرعلی خوشبخت‌ترین زن دنیا میشد. قلبش از حسرت تیر کشید. مهران که امشب درخشش چشمانش یک لحظه هم قطع نمی‌شد، زیاد در احوالش کنجکاوی به خرج نداد و سرخوشانه به پشتی جایگاهش تکیه زد.
- به‌به خواهر کوچیکه! خوب شد ما شما رو رویت کردیم.
لب گزید و شکاف پلک‌هایش را گشود. تنها عضو ساکت جمع همان مردی بود که اکنون مثل فصل خزان، تلخ نگاهش می‌کرد. این همه در آن روستای غریب، با تمام سختی و مشکلاتش تمرین کرد که این عشق نفرینی را فراموش کند؛ اما یک دیدار کافی بود که معادلاتش به هم بریزد و دیده‌اش باز طلب معشوق را کند. سعی کرد نقاب بی‌تفاوتی به چهره بزند؛ اما حال مریض‌گونه‌ی دخترک شریان‌های مغزش را فعال کرد. ترس درون چشمانش از چه نشات می‌گرفت؟ نکند حسام با تهدید، موجب اذیتش شود. فکرهای مالیخولایی‌ زائده ذهنش را پس زد و کمی دورتر ایستاد. ماه‌بانو با دیدن حسام که از دور می‌آمد، دستپاچه و کورمال‌کورمال کف دستان خیسش را به‌هم چسباند و سراسیمه شروع به حرف زدن کرد:
- اومدم خداحافظی کنم. انشاالله که خوشبخت بشید.
همان‌طور که کلمات را مثل تلگراف کنار هم می‌چید، فاطمه‌ی بهت‌زده را در آغوش کشید و بر روی گونه‌اش بوسه زد. در نگاهش موجی از نگرانی خواهرانه می‌غلتید. دسته‌ای از دختران برای عکس گرفتن با عروس سر رسیدند و دیگر فرصت حرفی نماند. لبخند محزونی به رویش پاشید و پلک به‌هم زد که دلواپس نباشد؛ در این گیر و دار نباید ذهن فرد دیگری را مغشوش می‌کرد. مهران که از حرکات عجیب ماه‌بانو گمان بد به دامادش داشت، وقتی که سر و کله‌‌ی حسام پیدا شد، برخاست و به نزدش رفت.
- الان که هنوز سر شبه! ماه‌بانو یه چیزهایی می‌گفت.
دخترک چشم دیدنش را نداشت. سر به زیر شد که لحن خشکش بذر نفرت در دلش کاشت.
- حالش زیاد خوب نیست، بهتره دیگه از حضورتون مرخص بشیم. خوش باشید.
امیرعلی که گوشش مثل رادار کار می‌کرد، با شنیدن این جمله تیز به طرفشان برگشت. حال ماه‌بانو مگر چطور بود؟ مهران از این جواب قانع نشد، با سوء‌ظن نگاه از حسام گرفت و این‌بار به چهره‌ی زرد و چشمان غم‌زده‌ی خواهرکش چشم دوخت.
- شوهرت چی میگه آبجی؟ حالت خوب نیست؟
آمد چیزی بگوید که پهلویش فشرده شد. از درد آخ خفه‌ای گفت. حسام عصبی دندان به‌هم فشرد و نیم‌نگاه تهدیدآمیزی به امیرعلی انداخت تا آن چشمان وق‌زده‌اش را درویش کند.
- گفتم که حالش زیاد خوب نیست، انگاری مسموم شده. برمی‌گردیم خونه، شما به جشنتون ادامه بدین.
تحکم کلامش همه را به سکوت وا داشت. تا موقعی که از آن‌جا دور شوند نگاه پر تشویش امیرعلی، بدرقه‌ی راهش شد. یاد یکی از شعرهای فروغ افتاد. عجیب وصف حالش بود.
«در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندان‌بان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم.»
نم اشکش را با سرانگشت گرفت. حین عبور از جمعیت، شالش را جلوتر کشید تا کسی پی به هویتش نبرد. حسام جلوتر از او به سمت اتومبیلش رفت تا از پارک خارجش کند. پا از دروازه بیرون گذاشت که آوای آشنایی به گوشش خورد:
- ماه‌بانو؟
پاهایش از حرکت ایستاد. آرام به سمت صدا چرخید که از دیدن خانم‌جون لب‌هایش همچون ماهی باز ماندند. به حتم از آغاز در تعقیبش بود. نگفته از راز خفته‌ی دلش خبر داشت و می‌دانست چه بر روز نوه‌اش می‌گذرد. سر پایین انداخت که چند لحظه بعد، دستش روی شانه‌اش قرار گرفت.
- یه مرد به توجه نیاز داره دخترجان! با محبت نرم میشه. اینی که من دیدم عین بچه‌ها که اسباب‌بازیش رو ازش گرفتن لج کرده.
مغموم سر بالا گرفت. نصیحت‌هایش این‌بار به گوشش نمی‌رفت. فقط حال او مهم بود؟
با صدای بوق کش‌دار ماشین، به افکارش ادامه نداد و در آغوشش گرفت. عطر گلاب تنش را عمیق بو کشید.
- برام دعا کنید، خیلی تنهام خانم‌جون.
مهربانانه گونه‌اش را بوسید و حصار دستانش را باز کرد.
- دعای من همیشه پشت سرته دختر. برو خدا به همراهت.
اشک‌هایش را کنترل کرد و از حیاط خارج شد. وقتی در ماشین نشست، چانه‌اش لرزید و بی‌صدا بغضش ترکید. این هم از میهمانی امشب؛ خواهر داماد زودتر از بقیه مراسم را ترک کرد. حسام پشت فرمان جا گرفت و تیک‌آف را زد. آن‌قدر از دست این مرد عصبانی بود که دلش می‌خواست با همین ماشین از رویش رد شود. گوشه‌ی لبش را جوید که پوست ترک برداشته‌اش به سوزش افتاد. دلش عجیب هوس بحث و دعوا داشت. بینی‌اش را بالا کشید و گریه‌اش را پس زد.
- مهمونی خواهر خودت هم بود تموم نشده برمی‌گشتی؟
با ژست خاصی مشغول رانندگی شد و یک آرنجش را به شیشه چسباند. این همه خونسردی دیوانه‌اش می‌کرد. دنبال یک بهانه بود که هر چه در دلش تلمبار شده را بیرون بریزد و طغیان کند.
- کاش می‌فهمیدم چی توی سرت می‌گذره. فقط بلدی عذابم بدی. خریت خودمه، شکایتی نیست؛ اما دیگه به این‌جام رسیده حسام.
و دستش را تا بالای گردنش گرفت. شاکی به طرفش برگشت و اخم به ابرو نشاند.
- ساکت بمون! اعصابم سر جاش نیست، یه وقت دیدی... .
عصیان زده جیغ کشید.
- تو کی اعصابت سر جاشه؟ همش با زور و دعوا کارهات رو پیش می‌بری. دلت از یه جای دیگه پره سر من خالی نکن.
چنان زد روی ترمز که کم مانده بود با سر توی شیشه برود.
- چی کار می‌کنی دیوونه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
صدای بوق اعتراض اتومبیل‌ها از اطرافشان بلند شد. قلب ناکوکش بی‌محابا می‌کوبید. احساس خطر می‌کرد. این مرد همین‌جا نفسش را می‌برید. اضطراب در سراسر اندام‌های لرزانش ضربه می‌زد.
- هیچ پایان خوشی واسه این رابطه وجود نداره.
با کشیده شدن گیسوانش درد تا اعماق سرش نفوذ کرد و قلب چینی بند زده‌اش شکست.
- شعر نگو! کی گوشت رو پر کرده که باز پات لغزیده؟
نعره‌اش پرده‌ی گوشش را لرزاند. در آن وضعیت نمی‌دانست چرا جلوی زبان سرخش را نمی‌توانست بگیرد. دوست نداشت جلویش از خود ضعف نشان دهد و به التماس بیفتد.
- این رو دیگه باید خودت بگی. با سر رفتی توی چاه، خبر نداری آقا‌حسام.
پنجه‌هایش، پوست گردنش را به سوزش انداخت. جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت و مشتی نثار سی*ن*ه‌ی ستبرش کرد.
- وحشی! همه می گفتن روانی هستی، من عین کبک سرم رو توی برف کرده بودم.
- دهنت رو ببند.
چنان تودهانی زد که برق از سرش پرید. آن‌قدر در این مدت بدنش ضعیف شده بود که پخش صندلی شد. حس کرد یک‌طرف بدنش، با آن سیلی از کار افتاد. زخمه‌های مرد بی‌رحمش، کبودی روی دلش حک کرد که تا ابد جایش می‌ماند. استخوان فکش زیر فشار انگشتانش اسیر گشت. از دیدگانش شراره‌های آتش می‌بارید.
- گفتم دم‌پرم نپیچ ماهی. داری خرابش می‌کنی، داری کاری می‌کنی اون روم رو نشونت بدم که هست و نیستت رو به باد بده.
بغض به گلویش چنگ انداخت. چرا یک‌دفعه خودش را مجازات نمی‌کرد؟ هوای داخل ماشین سرد بود. به تسلیم شدن نمی‌اندیشید و قصد عقب‌نشینی نداشت. از گوشه‌ی لبش خون می‌آمد. دست‌مالی به سمتش گرفت که با غضب پس زد و پرخاش کرد:
- ازت متنفرم حسام فلاح، از تویی که سرتاپات پر از کثافت و دروغه و بقیه رو بی‌گناه زیر پاهات له می‌کنی.
دیگر کارد به استخوانش رسیده بود. جوری رفتار می‌کرد که انگار هیچ اشتباهی مرتکب نشده؛ شاید هم داشت بی‌جهت قضاوت می‌کرد. اصلاً نکند امیرعلی حسام را با فرد دیگری عوضی گرفته باشد؟ یک تشر محکم به ذهن خفته‌اش زد تا از خواب خرگوشی بیدار شود. از بوی دودی که در ماشین پیچید، فهمید که باز برای آرام کردن خود به آن سیگار لعنتی پناه برده. حین مسیر، حرفی بینشان رد و بدل نشد. وقتی که اتومبیل توقف کرد، سریع‌تر از او پیاده شد. کمی طول کشید تا با آن پیراهن بلند و دست و پاگیر، خود را به خانه برساند. وارد اتاق‌خواب که شد، اول از همه خودش را از شر لباس خلاص کرد. همان‌جا پایین کمد، زانوهایش از رمق افتادند. پیمانه‌ی صبرش تمام شد و اشک، همچون آخرین قطره‌ی باران که از ناودان می‌افتد، روی تیغه‌ی بینی‌اش نشست. کاش می‌توانست قید همه چیز را بزند و کنار امیرعلی هم حتی نه، تنها برای خودش زندگی کند. حسرت یک جو آرامش بر دلش مانده بود.
با باز شدن درب، افکار کج و معوجش بی‌پایان ماندند. آتش جهنمش قرار نبود هیچ‌گاه خاموش شود. صدای ریز گریه‌اش را خفه کرد و تن نیمه‌برهنه‌اش را با شال پوشاند‌. قدم‌های آرام و خسته‌ی مرد، روی پارکت‌های سرد اتاق طنین انداخت.
- بی‌خودی تلاش نکن! تو کفتر جلد همین خونه‌ای. موقعی که پیش من نمونی، بال پروازی هم نداری.
سر بالا گرفت و به زندان‌بان خودخواهش چشم دوخت.
جلوی تن جمع شده‌اش، روی کاسه‌ زانوهایش نشست. نفس سوزان و عاصی‌اش، بر گونه‌های مرطوبش لغزید.
- هیچ‌کَس شاه‌ماهیش رو به کسی نمی‌فروشه.
و صدایی در قلبش ندا داد که چرا این‌قدر دخترک برایش اهمیت داشت؟ چه چیزی او را تا این حد به سمتش می‌کشاند؟ بینی به خرمن موهایش چسباند؛ در جست‌وجوی آرامشی بود که سالیان سال در وجودش نبود. ماه‌بانو از شب‌های آلوده‌ی این قفس پای فرار داشت؛ همچون بچه آهویی که اسیر شکارچی بد‌ذات می‌شود.
- همیشه اذیتم می‌کردی. یادته... یادته می‌خواستی با دختر فروغ‌خانم چی‌ کار کنی و من...
حسام از مکث دخترک، خاطرات کهنه‌ی گذشته در ذهنش گذر کردند. فقط سیزده سال سن داشت. کارش اشتباه بود؛ اما در آن سن حساس، هر کسی می‌توانست خطای او را انجام دهد. دخترک چه حافظه‌ی قوی داشت! می‌خواست با این حرف‌ها به کجا برسد؟ دستش را به میان موهایش رساند و با آن ابریشم‌ها مشغول بازی شد.
- که چی؟ یادته چغلیم رو پیش آقام کردی؟
آب بینی‌اش را بالا کشید و نفسی گرفت.
- پشیمون نیستم. تو از اول هم شیطون توی نفست بود.
با یادآوری تنبیه بعدش پلک روی هم فشرد. گودی کمر دخترک را به پنجه گرفت.
- پس به‌خاطر همون ازم می‌ترسیدی. حقت بود جاسوس کوچولو.
نفس‌های هوس‌آلودش جسم نحیفش را مکیدند. در انبوه پیچش بازوان تنومندش دریای تقلایش به ساحل رسید. با یک بوسه طولانی کام تشنه‌ی خود را سیراب کرد. این اتاقی که شهوت در آن می‌خندید، حال شبیه دخمه‌ای می‌مانست که هر آن امکان داشت دیوارهای زبان‌بسته‌اش لب به اعتراض باز کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
درون پستوی آشپزخانه، دگر عطر خوش و لذید غذا نمی‌پیچید. رخسار کدر و بی‌حالش در قاب شیشه‌ای مقابل، ناگفته‌ها را عیان می‌ساختند. صدای جیغ آشنای لاستیک‌های اتومبیلی، باعث شد که از جلوی آینه کنار رود و به پا خیزد. پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. این‌ نقطه به حیاط دید بیشتری داشت. مثل شب‌های گذشته باز دیر به خانه برگشته‌بود. چرا عادت نمی‌کرد؟ دلش می‌خواست به طبل بی‌عاری بکوبد و بگوید هر چه باداباد! در ظلمت وهم‌آور بیرون، نگاهش به سایه قامتی افتاد که سست و فرو‌ریخته‌ از اتومبیلش پیاده شد. باد از پنجره‌ی نیمه‌باز، پرده را تکان داد‌. شمع روی میز به یک‌باره نورش خوابید. زانوهایش از تپش شل شدند. دلش لرزید. آن حسام همیشه محکم و سرحال نبود. قدم‌های قوی و پرصلابت برنمی‌داشت. نکند باز سراغ آن زهرماری رفته‌باشد؟ به ولای علی این بار به پدرش خبر می‌داد که دسته گل پسرش را جمع کند. عصبی پا از سالن بیرون گذاشت و به ایوان رفت. زیر نور چراغ‌های روشن بیرون، چشمش به سر و وضع آشفته و پریشانش افتاد. مغزش هشدار داد که طوفانی در راه است. نگاه به این هیبت بیگانه قدرت می‌خواست که او نداشت. گویی در آستانه‌ی دوزخ ایستاده باشد. دمپایی پوشیده و نپوشیده از پله‌ها پایین رفت. سوز سردی می‌آمد. جغد شوم روی شاخه‌ی درخت پیر، به ساده‌لوحی یک نفر می‌خندید. بوی آن نوشیدنی حرامی به مشامش خورد. شستش خبردار شد. این ابتدای ویرانی‌ بود.
- می‌موندی سحر می‌اومدی! اصلاً ساعت رو دیدی؟
مطمئن بود که این مرد یک چیزش شده، وگرنه که همیشه جواب پر و پیمانی در آستینش داشت. پیکر کمان شده‌اش، پایین پله‌ها، روی کاشی‌های خیس حیاط فرود آمد. نگرانی‌اش را پس زد و بالای سرش ایستاد. وضعیتش رقت‌انگیز شده بود.
- باز زیاده‌روی کردی؟
پنجه بر گلویش کشید و کف زمین خم شد. چشم از تصویر مشمئزکننده مقابلش گرفت. بوی تعفن این کاشانه، همه جا را برداشته بود. اشک‌های سمجش را پس زد. الان وقت کم آوردن نبود. دست زیر کتفش گذاشت.
- بلند شو، حالت بده.
با صدای خش‌دارش از حرکت ایستاد.
- و... ولم کن، ب... بذار به د..‌. درد خودم... .
سرفه راه نفسش را بست و ادامه‌ی حرف در دهانش نصفه ماند. بینی‌اش از بوی عرق و الکل چین افتاد. چرا مثل بچه‌ها خودش را لوس می‌کرد؟ محال بود حرفش را گوش کند. در این شرایط هم دست از غد‌بازی و لج کردن برنمی‌داشت. از حوض وسط حیاط، کاسه آبی پر کرد و به سویش شتافت. آخ که اگر خانواده‌اش حال و روز امشبش را می‌دیدند شانه‌هایشان سنگین میشد. دست تنها از پس این مرد برنمی‌آمد. جلوی پایش زانو زد.
- صورتت رو بیار جلو. خیلی بی‌فکری حسام.
از پشت پرده‌ی اشک، چهره‌ی حیران دخترک را تار می‌دید.
- ب... برو خونه، م... من با... باید بمیرم. چ... چرا به فکرمی؟
روی استخوان برآمده‌ی زیر چشم راستش، خراشیدگی سطحی به چشم می‌خورد. می‌خواست برود، گام رفتن نداشت. مثل مادری که فرزندش را تیمار می‌کند، دست به کار شد و رویش را شست. باید اثر مستی را از سرش می‌پراند. حسام گیج و مبهم چشم گرداند. آب از موهایش چکید و تا ریش‌های تیره‌ و اصلاح نشده‌اش رخنه کرد. ذهنش قدری به‌هم ریخته بود که فرصت نماند لذت حرکات دستپاچه‌ی دخترک را بچشد.
- بلند شو، بلند شو باید بریم دکتر.
انگار با دیوار داشت صحبت می‌کرد. پسش زد و به زحمت روی پاهایش ایستاد.
- د... دم‌پرم نباش ما... ماهی، اع... اعصابم سرجاش نیست.
آخ که وقتی مرد خانه، این‌طور صحبت کند، عمر زن کوتاه می‌شود. از حرص، دوباره کاسه آبی پر کرد و روی سر و صورتش پاشید که نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و صورت خیس و کبودش، مچاله شد.
- کی سرجاشه؟ با این کارهات آخر سر هردومون رو نابود می‌کنی.
با تکیه بر نرده خودش را بالا کشید و پله‌ی اول را بالا رفت. چشمانش از گیجی همه چیز را مات می‌دید؛ دخترک هم مدام روی مغزش یورتمه می‌رفت.
- بس کن نصفه‌شبی، صدات توی در و همسایه.... .
تعادلش را یک آن از دست داد. حال که زبانش راه افتاده‌بود، لنگ می‌زد! کم مانده‌بود با سر روی پله‌ها سرنگون شود که سریع جنبید و بازویش را گرفت. می‌خواست جیغ بکشد و بگوید:
«خیلی خوشبختم خدا!»
امشب تمام همسایه‌ها آسوده در خواب بودند، دیگر صدای جر و بحث‌هایشان آزارشان نمی‌داد و کسی چه می‌دانست او در چه جهنمی دست و پا می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
حاج‌بابا عقیده داشت، مرد که زانوهایش تا بشود، ستون‌های خانه فرو می‌ریزد.
اما این خانه از پای‌بست ویران بود و اصلاً ستونی وجود نداشت که بخواهد خراب شود. کنارش ایستاد و اجازه داد سرش را روی شانه‌هایش بگذارد.
- کله‌شقی رو کنار بذار.
نفسش از سنگینی وزنش گرفت. شامپانزه‌ای برای خودش بود.
در آن وضعیت از تشبیه خود خندید.
به زور دو پله بالا رفتند.
با این سرعت لاک‌پشتی که داشت، تا فردا صبح هم نمی‌رسیدند.
- شدیم مضحکه و مایه خنده دیگرون. حاج‌حسین باید کلاهش رو بندازه هوا!
آخ که زبانش از نیش عقرب هم تیزتر بود. طعنه‌هایش او را به اوج خستگی می‌رسانید. سعی کرد توانش را جمع کند. با هزار زور و زحمت به داخل رفتند و هر دو، با هم روی اولین مبل فرود آمدند. ماه‌بانو نفس حبس شده‌اش را از سی*ن*ه رها داد و عرق روی صورتش را پاک کرد. انگار همین الان از تشک کشتی بیرونش آورده باشند؛ قلبش مثل ثانیه‌شمار می‌کوبید. صدای خس‌خس ریزی به گوشش رسید. سر برگرداند، تازه یادش آمد که اوضاع جسمانی مرد کناری‌اش اصلاً خوب نیست. کوسن‌ها را دورش چید تا راحت بنشیند. رنگ صورتش به زردی می‌زد و مردمک چشمانش درون کاسه‌ی خونی تاب می‌خورد. به آشپزخانه رفت. در این تاریکی چشمش چیزی را نمی‌دید. اول از همه کلید برق را زد. درون گوشش صدای قطار سوت می‌کشید. حال او هم چندان تعریفی نداشت.‌ جوشانده‌ای دم کرد. به سالن که بازگشت، او را در حالی که دنبال چیزی می‌گشت و مدام به اطرافش می‌نگریست دید. عجز و کلافگی در حرکاتش پیدا بود‌. به سویش رفت.
- چی می‌خوای برات بیارم.
بدون این‌که نگاهش کند، سعی کرد از جا برخیزد.
- موبایلم، حتماً توی ماشینه.
کنارش نشست و بازویش را گرفت.
- بشین، حالت خوب نیست.
عصبی از وضعیتش، سر جای خود برگشت و با دکمه‌های پیراهن مشکی‌اش کلنجار رفت. خواست کمکش کند؛ اما هنوز غرور خودش را داشت که دست رد به سی*ن*ه‌اش زد.
- راحتم بذار!
پررو و گستاخانه، در کنارش با فاصله‌ی اندکی نشست و مشغول باز کردن دکمه‌های تیره پیراهنش شد. سکوت غریبی بر فضا حاکم بود. حسام با دقت دخترک را زیرنظر داشت.
- تا الان بیدار بودی؟
از شنیدن این سخن که با لحن گرفته و غمگینی ادا کرد، بر خود لرزید. به چشمان متلاطم و عمیقش که برقی از اندوه در آن می‌درخشید نگریست. لبخند اجباری زد و از جواب دادن سوالش طفره رفت. شیشه‌ی رنگین دمنوش را برداشت و جلوی دهانش گرفت.
- بخور، حالت رو بهتر می‌کنه.
کمی نگاهش کرد. این محبت‌ها برایش رنگ و بوی تازه‌ای داشت‌. چیزی درون قلبش تکان خورد، چیزی که هیچ‌وقت حتی در گذشته هم تجربه‌اش نکرده‌بود. این افکار در آخر دیوانه‌اش می‌کردند! در سکوت جرعه‌جرعه شروع به نوشیدن کرد. کم‌کم با خوردن جوشانده، حالش رو به بهبودی رفت و از حالت گیجی اولیه خارج شد. دخترک، لیوان خالی را به آشپزخانه برد و چای‌نبات مخصوصش را آماده کرد. برای تسکین سردرد خوب بود. به سالن که بازگشت، از دیدن صحنه‌ی مقابلش، خون با سرعت زیادی بر صورتش دوید و چاقویی قلبش را خراش داد. چگونه ممکن بود آدمی با خواست خودش در منجلاب و تاریکی فرو برود؟ انگار نفت زیر خاکسترش ریخته باشند. سینی را در مقابل چشمانش روی میز کوبید که از صدای مهیبش؛ تکان خفیفی خورد‌. بی‌معطلی سیگار را از بین دو انگشتش برداشت و جلوی چهره‌ی منگش تکان داد.
- چقدر دیگه باید این کوفتی رو بکشی که راحت شی هان؟ تا الان داشتی می‌مردی بدبخت! میگن توبه‌ی گرگ مرگه، دروغ نگفتن!
در آن شرایط، حرف‌های دخترک برایش احمقانه به نظر می‌رسید. تنها چیزی که در این لحظه فکرش را از بدبختی‌هایش دور می‌کرد همان جسم باریک کاغذی بود. وقتی که دخترک به سمت پنجره رفت و قصد کرد سیگار را به بیرون پرت کند، جنون او را در محاصره‌ی خود گرفت. شروع به فحش دادن کرد. ماه‌بانو سعی کرد اشک‌های مسخره‌اش را با نقاب بی‌تفاوتی پنهان کند. نمی‌دانست چرا به خودش ناسزا می‌گفت!
وصله‌ی جانش را جلوی چشمان شاکی‌اش از پنجره بیرون انداخت. حسام لعنتی‌گویان روی مبل نیم‌خیز شد.
- آدمت می‌کنم، خیلی سرخود شدی.
تعادلش را هنوز به درستی نمی‌توانست حفظ کند، سرپا نشده، زانوهایش از نفس افتادند. شاید باید خوشحال میشد که امشب نمی‌توانست روی سگش را نشان دهد؛ اما نبود. جسارت کرد و کنارش نشست. چشمان مرد مقابلش از حدقه بیرون زد. حتماً با خودش می‌گفت:
«عجب سیریشیه!»
رو برگرداند.
- برو بخواب، حالم خوش نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
چم و خمش را در این مدت، خوب یاد گرفته بود. فنجان چای را به دستش داد.
- یه ذره از این بخور، بعد قهر کن.
عجب پوست‌کلفتی بود و خودش خبر نداشت. مرد تخس روبه‌رویش، با وجود داغ بودن محتویات درون فنجان، لاجرعه سر کشید. بعد از خوردنش دور لبش را پاک کرد و یک ابرویش را بالا انداخت.
- این هم از این، چیز دیگه‌ای هم مونده؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت. می‌خواست او را دنبال نخود‌سیاه بفرستد؟ دست‌به‌سی*ن*ه شد و پا روی پا انداخت.
- دیر اومدن‌های این مدتت رو چشم‌پوشی می‌کنم؛ ولی من که خر نیستم! باید بگی کجاها میری، چی کار می‌کنی.
سر به پشتی مبل تکیه داد و پلک روی هم گذاشت.
- به چه دلیلی اون‌وقت باید بهت جواب پس بدم؟
از حرص گر گرفت.
- به همون دلیلی که معلوم نیست تا این ساعت سرت توی کدوم آخوریه.
به‌ضرب صاف نشست و جدی نگاهش کرد.
- حرف دهنت رو بفهم. موقعیت خوبی رو واسه بحث انتخاب نکردی.
بغضش گرفت. آزاد شدن از قید و بندهای این خانه و صاحبش، گویی شبیه به رویایی کهنه می‌ماند. سر پایین انداخت و دسته‌ای از موی وز و به‌هم پیچیده‌اش را به بازی گرفت.
- به نظرم باید پیش مشاور بریم، تو نرمال نیستی.
جان داد تا این جمله را به پایان رساند. حسام که انتظار نداشت چنین حرفی بشنود، اول تعجب کرد و بعد چند ثانیه تازه به عمق فاجعه پی برد. فکر نمی‌کرد روزی حقیقت تلخ بر سرش آوار شود. مثل اسپند روی آتش ترکید.
- ماه‌بانو!
گوش‌هایش را گرفت. عربده‌اش پنجره‌های خانه را به لرزه درآوردند. مخش سوت کشید. آب ریخته جمع‌شدنی نبود. مرد خشمگین امشب، بهانه خوبی برای خالی کردن دق و دلی‌اش داشت. چنان لگدی به میز عسلی زد که روی زمین واژگون گشت و ظروف‌های کریستال رویش، همچون دل دخترک خرد و خاکشیر شدند. تنش به رعشه افتاد. این مرد زخمی باز سرپا شده بود که سوهان روح و جسم دردناکش شود.
- قبل از این‌که اون دهن بی چاک و بستت رو باز کنی، حرف رو زیر زبونت مزه کن.
ماه‌بانو آمد برخیزد که مانع رفتنش شد. محکم خودش را عقب کشید و حرص‌آلود در چشمان خون‌آلودش زل زد‌.
- چرا سختش می‌کنی؟ فکر کردی نمی‌فهمم دور و برم چی می‌گذره؟ تو ذاتت خرابه حسام، با ندونم‌کاری‌هات سر هردومون رو به باد میدی. باید اصلاح شی.
چهر‌ه‌اش از کینه تیره گشت و پره‌های بینی‌اش باز و بسته شدند. لب‌های چفت شده‌ و مشت گره کرده‌اش نشان از این می‌داد که به زور جلوی خودش را گرفته‌است تا دستش هرز نرود. در آخر، قامت شکسته‌اش روی مبل فرو ریخت و چنگ بین موهایش کشید.
- این‌قدر محض تیشه گرفتن اره دستم نده. تو چه می‌فهمی حالم رو!
قلبش را از سنگ کرد و بی‌رحمانه در دو گوی طوفانی و سردرگمش خیره شد.
- برای من داستان نباف! همش دروغ میگی. تو باید درمان شی، وگرنه دیگه یک دقیقه هم به این زندگی ادامه نمی‌دم.
با گفتن این حرف از جا برخاست که ناگهان دست زبر و خشنی بازویش را سفت گرفت.
- وایسا ببینم.
فاتحه‌ی‌ خودش را خواند. تقلا کرد تا از چنگالش نجات یابد.
- ولم کن، من رو بگو دلم به حالت سوخت، باید می‌ذاشتم توی تب بمیری.
عصبانیتش شدت گرفت. مثل خروس جنگی به جان هم افتادند؛ در این گیر و دار، با ضربه‌ای که به کمرش خورد، محکم نقش بر زمین شد. لگنش در برخورد با پایه‌ی میز به سوزش افتاد. از درد وحشتناکش، اشک در چشمانش جمع شد؛ اما حتی یک آخ هم نگفت.
صدای نفس‌های سنگین و صدادار حسام، گوش‌هایش را پر کردند. کنار جسم نحیفش چمباتمه زد و یقه‌ی لباس خوابش را گرفت.
- توام لنگه‌ی همونایی. برو، راه بازه و جاده دراز.
یقه‌اش را طوری رها داد که کم مانده بود سرش با پارکت‌های سخت خانه برخورد کند. نفس‌نفس‌ می‌زد. خواست بگوید:
«حالا؟ حالا که دامنم دریده شده و بخوام با مهر طلاق برگردم، یک عمر حرف از این و اون باید بخورم. برم و سربار اون زن و مرد بدبخت بشم که تازه رنگ خوشحالی و آرامش رو دیدن؟»
قاتل خوشبختی‌هایش مثل اجل دورش می‌چرخید. انزجارش، همانند دریایی وسیع موج انداخت.
- تف به غیرتت بیاد. کاش همون روز پام می‌شکست و به حجره‌ات پا نمی‌ذاشتم، کاش.
سکوت می‌کرد، حرفی هم نداشت بزند. جلوی پنجره ایستاد و باز به آن لوله‌ی دراز منفور پناه برد. سرش بازار شام بود. وقتی شاهرخ آن پیشنهاد بی‌شرمانه را سر میز قم*ار به او داد، دیگر نفهمید چه‌کار می‌کند، شاید اگر نوچه‌هایش نبودند خونش را می‌ریخت. درست بود که از سر عشق با ماه‌بانو ازدواج نکرد؛ اما رویش احساس مالکیت داشت و نمی‌خواست جز خودش، دست هیچ احد و ناسی به او برسد. دخترک، بی‌رمق با تکیه بر مبل خودش را بالا کشید و رویش نشست. یک‌ لحظه کمرش چنان تیری کشید که ناله‌اش بلند شد؛ به هق‌هق افتاد. حسام به طرفش برگشت. سیگارش را نصفه از پنجره بیرون انداخت و پوفی کشید.
- وای از دست تو، آدم‌بشو نیستی.
قدم‌زنان پیش آمد. خواست پیراهنش را بالا بزند تا ببیند چه مرگش است، که مثل دیوانه‌ها به صورت و گردنش چنگ انداخت.
- بهم دست نزن. برو همون‌جایی که بودی، برو... برو... .
تنگ در آغوشش کشید. صورتش را به گونه‌ی خیسش چسباند. از داغی‌اش، تن ماه‌بانو لرز بدی گرفت و تمام وجودش به آتش کشیده‌شد. از دست خودش لجش گرفت که با یک بوسه وا می‌داد. ته دعواهایشان به همین نقطه ختم میشد و این اصلاً به میلش نبود.
- برگشتی که بیشتر عذابم بدی؟
چشمان سرکش و تب‌دارش را در تمام اجزای صورتش گرداند.
- دلت می‌خواد نباشم ماهی؟
پچ‌پچش و لب‌هایی که پوست تنش را قلقلک می‌دادند، بدنش را سر و کرخت کرد. هیچ جوابی نداشت. تازگی‌ها از افکار جدیدش می‌ترسید، داشت بر عقلش غلبه می‌کرد
- تو رو به هیچ قیمتی از دست نمی‌دم.
ساکت ماند. نمی‌دانست از چه صحبت می‌کند. خواست از نوازش‌هایش بگریزد که عرصه را برایش بست و سر در گریبانش فرو برد.
- هر چی رو ازم بگیرن، اجازه نمی‌دم چیزی که سهم منه نصیب یکی دیگه شه.
از حرف‌هایش چیزی متوجه نمی‌شد.
- تو مسـ*ـت کردی، داری هذیون میگی.
تلخ خندید.
- به گمونشون می‌تونن تو رو از من جدا کنن. نشونشون میدم.
وحشت زده سر بالا گرفت. منظورش چه بود؟ از برق غریبی که در گودال‌های سیاهش جولان می‌داد، ترسید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین