جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,835 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
زندگی با این مرد و گذشته‌ی مبهمش او را دچار واهمه و تردید می‌کرد. باز هم یاد امیرعلی در ذهنش پررنگ شد. دوست داشت از ته دل صدایش بزند تا بیاید و مثل کوه پشتش باشد.
برای بار هزارم به خودش نهیب زد.
فکر کند امیرعلی وجود ندارد؛ خودش باید مقابل این دژ محکم مشکلات بایستد.
با خیالی آشفته و مشغول به عالم بی‌خبری فرو رفت.
***
در یک دشت وسیع و بی‌آب و علف، چشمش به امیرعلی افتاد. پیراهن سفید بر تن داشت و با دسته‌گل زیبایی از دور، لبخندزنان نگاهش می‌کرد. زیر تیغ نور خورشید، از بین خاک و خول‌ها می‌گذشت. چادر از سرش افتاد، بی‌توجه به راهش ادامه داد. نفس‌‌نفس می‌زد و آفتاب جلوی دیدش را می‌گرفت. چرا هر چه می‌رفت از او دورتر میشد؟ انگار که داشت سراب می‌دید. بریده‌بریده نامش را صدا زد تا بشنود. برای یک لحظه غباری از سیاهی روی صورت زیبایش نشست و لبخندش را محو کرد. جیغی از ته حنجره‌اش برخاست و به سویش دوید.
- امیر... امیرجان؟
ناگهان دو دختر جوان که هر کدام لباس محلی بر تن داشتند، سد راهش شدند. اخم کرد و خواست پسشان بزند؛ اما زورش نمی‌رسید. فریاد کشید و با زانو روی خاک‌ها افتاد. یکی از دخترها که لباس بلند سوزن‌دوزی شده سفیدی پوشیده بود، به رویش خندید و دف‌زنان، دورش شروع به چرخیدن کرد. صحنه‌ها روی دور آهسته قرار داشتند. ترسیده به جای خالی امیر نگاه می‌کرد. عرق سرد روی تنش نشست. آن یکی رویش نقل پاشید و قهقهه‌زنان بازویش را گرفت.
- عروسیته دختر! داماد الان میاد، الان میاد.
وحشت‌زده خودش را کشان‌کشان به عقب برد. سردرگم به برهوت دورش چشم دوخت، تا چشم کار می‌کرد تپه‌های کوتاه زرد و بوته‌های خلنگ وجود داشت. مسیر روشنی یافت نمی‌شد. صدای خنده‌هایشان آزارش می‌داد. می‌خواست چیزی بگوید، اما هر بار که دهانش را باز می‌کرد صدایی از آن خارج نمی‌‌شد. گریه‌اش گرفت. سرش را بین دستانش فشرد.
***
دخترک می‌لرزید و هذیان می‌گفت. ملحفه را از رویش کشید. هوا گرگ و میش بود. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. انگار که تنش را درون کوره‌ی داغ گذاشته باشند. لبش را به گوشش نزدیک کرد.
- ماهی؟ ماه‌بانو چشم‌هات رو باز کن.
ناله‌ای کرد و در جایش تکان خفیفی خورد.
- امیر... نرو.
پلک بست. اخمی پیشانی‌اش را چین داد. حال خراب دخترک به او اجازه‌ی تعلل نداد. از پارچ شیشه‌ای روی پاتختی، لیوان آبی ریخت و بالای سرش نشست. اول چند قطره روی صورتش پاشید. دخترک از خنکی آب، لرز بر وجودش نشست. دست زیر گردنش گذاشت و سرش را بلند کرد.
- چشم‌هات رو باز کن، داری خواب بد می‌بینی. بیا یه‌کم از این بخور.
کلافه موهای چسبیده به پیشانی‌اش را کنار زد و کامل او را در بر گرفت. ماه‌بانو با چشمانی نیمه‌باز، مثل بید در آغوشش می‌لرزید.
- نترس من این‌جام.
پچ‌پچ نرم و آرامش، قلب دخترک را به تلاطم انداخت. انگار به جای آب، سرب داغ درون حلقش ریخته میشد. دندان‌هایش تریک‌تریک صدا می‌دادند.
- رفت... رفت... .
درست نمی‌توانست صحبت کند. انگار هنوز کابوس جلوی چشمش بود. آن دو دختر بیگانه و خنده‌هایشان در بیابان، مو به تنش راست می‌کرد. بی‌رمق هق زد.
- حا... حالم ب... بده.
حسام لیوان را کناری گذاشت و تبش را چک کرد. صورت خیس و نگاه مظلومش قلبش را به آتش کشید. ناخودآگاه خم شد و بوسه‌ای به سرش زد.
- هیش! گریه نکن، الان می‌برمت دکتر.
دخترک مقاومت کرد. تا خواست از جا بلند شود، چنان بازویش را چسبید که حسام یکه‌‌خورده به طرفش چرخید.
- دارم میرم آماده بشم. حالت خوب نیست، بذار کمکت کنم بلند شی.
دخترک از محبت نگاه غریب این مرد گریه‌اش شدت گرفت. تند‌تند سرش را به طرفین تکان داد.
- نه... نه... نرو.
حسام بعد از کمی مکث، به ناچار نفس سنگینش را بیرون فرستاد و دوباره روی تخت نشست. دخترک را در حصار بازوانش گرفت. صدای هق‌هقش اعصابش را به بازی می‌گرفت. اخم‌آلود دست زیر چشمانش کشید.
- بسه دیگه، نمی‌بینی حالت رو؟ بمون تا برات دارو بیارم.
چانه‌ی دخترک از بغض لرزید، انگار از تنهایی هراس داشت. بی‌توجه او را روی تخت خواباند و خودش هم از اتاق خارج شد. از داخل یخچال بسته‌ی مسکن و شربتی برداشت و به اتاق برگشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
دخترک از سر بدن‌درد و یا شاید خوابی که دیده بود هم‌چنان می‌گریست. کنارش روی لبه‌ی تخت نشست. دو قرص از ورق جدا کرد و با لیوان آب به طرفش متمایل شد.
- بلند شو این‌ رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟
چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت، با کمکش نیم‌خیز شد و گفته‌اش را عملی کرد. دلش یک‌‌ آن برایش سوخت. در این وضعیت مثل دختربچه‌‌ها معصوم و دوست‌داشتنی میشد. داروها کمی گیجش کردند که سریع سر روی بالش گذاشت. حسام از این حالتش بدجنسانه لبخند زد و کنارش دراز کشید.
- نگاش کن، انگار داروی بیهوشی بهش دادم!
ماه‌بانو تازه توانست به اوضاع و احوالش پی ببرد. یعنی تمام آن‌ها خواب بود؟ نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. دوست نداشت چشمانش را ببندد، چون آن‌وقت چهره‌ی آن دو دختر زیبارو پشت پلک‌هایش نقش می‌بست و تصاویر دلهره‌آوری که در خواب دیده بود، دوباره برایش تداعی می‌شدند. ذهنش در آن لحظه قدرت کنکاشی نداشت که این کابوس عجیب را پیش خودش تعبیر کند. حسام، همانند پدری که نوزادش را به آغوش می‌کشد، سر دخترک را به سی*ن*ه‌اش چسباند و مثل یک چینی شکستنی دربرش گرفت.‌
ماه‌بانو از پشت پرده‌ی تار اشک، نگاهی به مژه‌های بلند و سیاه مرد مقابلش و پلک‌های خوابیده‌اش افکند.
گاهی وقت‌ها جوری مهربان میشد که گمان داشت کَس دیگری را جایگزینش کرده‌اند. لب گزید. چقدر قلبش تند می‌زد. یادش آمد میان خواب و بیداری، چندین بار اسم امیرعلی از دهانش خارج شد؛ به طور قطع شنیده بود. دست نوازش‌گرش میان موهایش خزید و او را به خلسه‌ی عجیبی فرو برد. توان مخالفت نداشت. لمس شدن موهایش به طرز معجزه‌گری صحنه‌های ترسناکی که دیده بود را از ذهنش پاک کرد و خواب را برایش به ارمغان آورد.
***
خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت حالش بهبود پیدا کرد. برای سال تحویل همه در خانه‌‌‌باغ خان‌عمو جمع شدند. پارسال در این زمان، امیر سه روز اول عید را مرخصی گرفت و همگی با دو خانواده به کردان رفتند، چقدر خوش گذشت. آن روزها فکر می‌کردند هیچ چیزی مانع و سد راه عشقشان نخواهد شد. حال هر دو در کدام نقطه‌ی زندگی‌ ایستاده بودند؟ افکار ذهنش را پس زد. دوست نداشت دیگر به امیرعلی فکر کند. چرا هر چه تلاش می‌کرد به درب بسته می‌خورد؟ با ورودشان مردی جوان و خوش‌سیما به آن‌ها خوش‌آمد گفت که تا به حال او را رویت نکرده بود. حسام گرم و صمیمانه سلام داد و به شوخی گفت:
- به‌به! نمردیم و چشممون به جمالتون روشن شد آقامحمد.
همه لبخند روی لبشان خودنمایی می‌کرد جز او که مثل زبان‌نفهم‌ها ایستاده بود و گیج و منگ به این صحنه نگاه می‌کرد. آن مرد که اسمش محمد بود، حسام را محکم در آغوش کشید و ضربه‌ی آرامی به پشت شانه‌اش کوبید.
- دلم برات تنگ شده بود پسر! از دیروز منتظرت بودیم. مهشید از دستت حسابی شکاره ها! خودت رو یه جا قایم کن.
حسام تک‌خنده‌ای زد و خواست چیزی بگوید که همان لحظه زنی، جیغ‌جیغ‌کنان از آن‌طرف سالن به طرفشان آمد. هیکل فربه و چاقی داشت و چهره‌ی سفید و گلگونش او را بامزه و مهربان نشان می‌داد. تا به آن‌ها رسید با چشمان درشت عسلی‌اش چپکی به حسام نگاه کرد و اول از همه او را در بغل گرفت. دستانش همین‌طور آویزان ماندند. دو طرف صورتش بوسه‌باران باشد.
- وای عروسمون اینه؟!
با خنده فاصله گرفت و چشمک شیطنت‌باری به رویش زد.
- ببینم، راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسر عموم رو دزدیدی، هان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
زن‌عمو با سینی چای پا در سالن گذاشت و خنده‌کنان گفت:
- سرپا نگهشون ندار مادر. بیاین بشینین که تا سال تحویل کلی حرف واسه گفتن مونده.
همراه حسام یکی‌یکی با همه مشغول احوال‌پرسی شد. حنانه از دور برایش بوسی فرستاد. لبخندی روی لبان ماتیکی‌اش جان گرفت. کنارش روی مبل سه‌نفره‌ای نشست. حنانه چشمک ریزی نثارش کرد و شیطنت‌وار به سرتاپایش اشاره زد.
- خوشگله رو ببین. این لباس‌ها رو از کجا می‌خری ماهی؟
یک نگاه به گل‌های ریز صورتی پیراهن ساحلی‌اش که تا مچ پایش را می‌پوشاند، انداخت. با آن یقه‌ی گیپور سفید هلالی‌شکل، شبیه دختران کلاسیک انگلیسی شده‌بود. یادش آمد وقتی که حسام او را با این شکل و شمایل دید، چشمانش برق زد و چنین لقبی نثارش کرد. دست از آنالیز خودش برداشت و سر بالا گرفت.
- تو که بیشتر از من تیپ زدی دختر... .
و بعد لبخند شیطنت‌آمیزی کنج حرفش اضافه کرد و پرسید:
- چه خبرها؟
گیج سر تکان داد که کامل به طرفش چرخید و ابرو بالا انداخت، سریع معنی نگاهش را فهمید. بدون این‌که خجالت بکشد لبخند پت و پهنی روی لبش نشست.
- سلامتی، چه خبری باید باشه؟
حتی موقع حرف زدن عادی هم صدایش موجی از خنده همراه داشت. به شوخی نیشگونی از پهلویش گرفت.
- من رو سیاه نکن. دیروز با آقای دکتر کجاها رفتین؟
با چهره‌ای توی‌هم شده چشم‌غره‌ای برایش رفت.
- می‌میری آروم‌تر حرف بزنی؟ همه فهمیدن.
لبخند بدجنسی گوشه‌ی لبش نشست. حنانه، بعد از لحظاتی خودش را به سمتش کشید و زیر گوشش پچ زد:
- چند روز پیش مامان حلقه‌ام رو دید.
متعجب به سمتش برگشت.
- جدی؟ خب تو چی گفتی؟
مضطرب با سرآستین مرواریددوزی شده‌ی شومیز شیری رنگش ور رفت و کمی جمع را پایید، غافل از این‌که دو گوش تیز، با چشمان سرد عسلی زنانه، حواسش پی آن‌ها بود.
- گفتم کادوی تولد دوستمه، گیر نداد بهم؛ ولی نگاهش یه جوری بود، می‌گفت کدوم دوستت انگشتر طلای به این گرونی واست خریده؟!
ساکت و خیره به دهانش زل زده بود که با حالت زاری دست بر چتری‌های صافش گرفت و پوفی کشید.
- عذاب‌وجدان دارم ماهی. وقتی دزدکی به هوای کتاب‌خونه و دیدن دوست‌هام میرم پیش سیامک، وقتی تلفنی باهاش حرف می‌زنم، همش فکر می‌کنم دارم با اعتماد خانواده‌ام بازی می‌کنم.
دلش به حالش سوخت، در بد وضعیتی دست و پا می‌زد. دستش را گرفت و سعی کرد به او قوت‌قلب دهد.
- این فکرها رو بریز دور دختر، همش می‌گذره. اصلا چرا راستش رو به مادرت نمی‌گی؟ آقای دکتر که مرد بدی نیست.
بغض کرده با چاک کناری شومیزش ور رفت.
- چی بگم آخه؟ سیامک هنوز جدی در مورد ازدواج باهام حرف نزده. یه جوریه، انگار تردید داره.
در چشمان عسلی‌اش برق ترس از دست دادن عشق را می‌دید. انگار ماه‌بانوی گذشته پیش رویش ظاهر شده بود. خواهرانه دست دور گردنش حلقه کرد و لپش را کشید.
- از کاه کوه نساز دیوونه! سیامک دوست داره، حتماً درگیر کارشه.
انگار کمی آرام شد که نفس عمیقی کشید و به حلقه‌ی براق و ظریف درون انگشتش چشم دوخت.
- این روزها یه‌کم کلافه‌ست، دیروز بهم گفت تا یه هفته‌ی دیگه قراره واسه سمینار پزشکی به فرانسه بره.
خواست چیزی بگوید که شبنم، زن محمد به جمعشان پیوست و نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد.
- ببینم، چی داشتین به هم‌دیگه می‌گفتین؟
لهجه‌ی بامزه‌ای داشت. برایش جا باز کرد تا کنارش بنشیند. حنانه دست‌پاچه خودش را جمع و جور کرد و لبخند کج و کوله‌ای بر لب نشاند.
- هیچی بابا! بشین یه خورده با هم گپ بزنیم.
و شروع به بحث کردن در مورد یک فیلم جدید خارجی که دیده بود کرد. شبنم هم یک نگاه به معنی خر خودتی تحویلش داد و دیگر پاپیچش نشد. زنی لاغراندام، که روی گونه‌های کشیده‌اش کک و مک‌های ریزی دیده میشد. چشمان وحشی آبی، در کنار برجستگی بینی‌ نوک‌تیزش، ته‌چهره‌ای اروپایی از ظاهرش می‌ساخت‌‌‌. سادگی و صمیمت خاصی داشت که موجب میشد با او احساس راحتی کند. طبق گفته‌هایش اصلیت مادری‌اش به آلمان برمی‌گشت و از ده سالگی هم در همان کشور بزرگ شده بود. حنانه کمی بعد موبایلش که زنگ خورد، بهانه‌ای دست و پا کرد و به هوای جواب دادن به سیامک جانش، از سالن خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
شبنم چشم از مسیر رفتنش گرفت و دست زیر چانه نشاند.
- خیلی مشکوک می‌زد، مگه نه؟
چیزی نگفت و شانه‌ای به علامت ندانستن بالا انداخت. در حال خوردن میوه، محمد فرزند ارشد خان‌عمو، با شوخی‌های طنزش جمع را گرم نگه می‌داشت. همیشه در ذهنش دکترها را سنگین و کم‌حرف فرض می‌کرد؛ اما در این مدت خلافش به او ثابت شده بود. با اشاره‌ به مجسمه‌های قدیمی دور و بر خانه و دکوری‌های پر نقش سفالی روی قفسه‌ها که رنگ و لعاب قاجاری بر تن داشتند و مثل جان برای زن‌عمو عزیز بودند گفت:
- بردار این‌ها رو مادر من! شبیه موزه‌های آثار باستانی شده. چند وقت دیگه هم یه هیئت علمی واسه بازدید میان.
مهنازخانم که می‌دانست دارد سر به سرش می‌گذارد اخم شیرینی کرد و جوابش را نداد. مهسا که تا آن موقع ساکت‌ترین عضو جمع بود، گیس بافته‌ی جلوی سرش را به عقب راند و پوزخندی زد.
- من که زبونم مو درآورد داداش! هی بهش میگم این آت و آشغال‌ها رو بردار، خونه شلوغ شده، به گوشش نمی‌ره که نمی‌ره.
نگاه گذرایی به سر و تیپش انداخت. برای امروز حسابی به خودش رسیده‌بود. کت کتان زیتونی‌اش هارمونی خاصی با موهای بلوند شده‌ی کوتاهش که از زیر شال بیرون زده‌بود داشت؛ شلوار مام کرمی هم که پوشیده‌بود، برجستگی ران‌های خوش‌فرمش را به نمایش می‌گذاشت.
شبنم به هوای طرفداری از مادرشوهرش یک تای ابروی نازک قهوه‌ایش را بالا برد و گفت:
- خب هر کسی به یک چیزی علاقه داره مهساجان. اتفاقاً خیلی هم خوبه که آدم سنت‌های خودش رو حفظ کنه... .
در ادامه‌ی حرفش بازوی محمد را چسبید و ریز خندید.
- به سرم زده یک گوشه از خونه رو این شکلی کنم، چطوره؟
همه به این حرفش که با لحن بامزه‌ای ادا کرد خندیدند جز مهسا. محمد به حالت نمایشی پوفی کشید و دستش را از دور بازویش برداشت.
- همین رو فقط کم داشتیم. مامان بیا عروست رو تحویل بگیر!
شبنم با اعتراض نامش را صدا زد که محمد خنده‌اش را قورت داد و در همان وضعیت گونه‌اش را بوسید. عشق و شور در چشمانشان می‌درخشید. انگار بقیه به دیدن این صحنه‌ها عادت داشتند که واکنش تعجب‌برانگیزی نشان ندادند. تنها او عین ماست به این زوج جوان و شاد چشم دوخته بود. با ضربه‌ای که به ران پایش خورد شانه‌هایش بالا پرید. سر که برگرداند نگاهش به چشمان خندان و شیطنت‌آمیز مهشید گره خورد.
- ببینشون، هنوز هم بعد داشتن یه پسر بزرگ انگار تازه نامزد شدن.
با نگاه دوباره‌ای به محمد و شبنم و دستان قفل شده‌شان سری به تأیید تکان داد و تبسمی کرد.
- آره، حق با شماست.
چانه بالا داد و ادایش را در‌آورد:
- حق با شماست!
بعد حالت جدی به خودش گرفت و در مقابل نگاه متحیرش گفت:
- مگه چند نفرم که میگی شما؟! کنار بذار این تعارفات رو دختر، راحت باش.
شرم‌زده سر به زیر انداخت. مهشید از سرخی گونه‌های دخترک و سادگی رفتارش خوشش آمده بود.
- حسام حق داشت عاشقت شد. پسرعموم رو خوب اغوا کردی ها!
مات اول به او و بعد به حسام نگاه انداخت که مشغول صحبت در مورد کار با پدرش و خان‌عمو بود. مهشید چه می‌دانست از قصه‌ی ازدواجشان؟ دستش روی بازویش نشست و این‌بار آهسته‌تر زیر گوشش گفت:
- چقدر ساکتی ماه‌بانو؟ مامان می‌گفت دختر زرنگ و سر زبون داری هستی، والا من که چیزی ندیدم.
رک و بی‌پرده بودنش هم یکی از خصلت‌هایش بود. با گوشه‌ی روسری کوتاه سنتی‌اش ور رفت و نیم‌نگاهی به مهسا انداخت. در ظاهر خودش را سرگرم موبایل نشان می‌داد؛ اما چهره‌ی درهمش به او فهماند که چهار‌چشمی حواسش به مکالمه‌ی آن دو است. نفس صداداری کشید و دسته‌ی مبل را فشرد.
- من اولین باره که می‌بینمتون... یعنی می‌بینمت، یه‌کم که بگذره یخم آب میشه.
در حین صحبت مهشید با دقت تماشایش می‌کرد و کم‌کم لبخند رضایت‌مندی روی لبان گوشتی صورتی‌اش نشست. برخلاف مهسا خوش‌برخورد و بی‌شیله و پیله بود، البته وراج بودنش مخش را می‌خورد. از خودش گفت و شوهر وکیلش که به خاطر کارش نتوانست خود را به تعطیلات عید برساند. از دختر هجده‌ ساله‌اش هستی که در رشته‌ی گرافیک درس می‌خواند. عکس خودش و کارهایش را از درون موبایل به او نشان داد. یک دختر ریزه و میزه‌ی چشم قهوه‌ای، با موهای چتری مشکی و بینی عروسکی که شاید پوست سفیدش نقطه‌ی مشترک ظاهری بین او و مادرش بود. وقتی چشمش به نقاشی‌هایش افتاد متوجه استعداد درخشان این دختر شد. چنان ماهرانه تصویر چهره‌ی یک آدم را می‌کشید، وسوسه به جانش افتاد و از مهشید خواست چهره‌ی او را هم بکشد که گل از گلش شکفت.
- چرا که نه!
کمی در قیافه‌اش دقیق شد و بعد انگشت شصت و اشاره‌اش را به‌هم چسباند.
- از پسش برمیاد. حتماً بهش میگم عزیزم.
- خانوم‌ها چی در گوش هم می‌گین؟
این صدای بم حسام بود که افسار کلام را به دست گرفت. حتماً الان مخالفت می‌کرد. به سمتش برگشت که از پشت سر دستانش را بالای سرش روی مبل گذاشت و با یک تای ابروی بالا رفته اسکن‌وار نگاه به چهره‌اش انداخت. مهشید به جای دخترک از جدیتش کمی ترسید. پسرعمویش دیگر آن نوجوان پانزده ساله‌ی بی‌خیال و پر شر و شور نبود و میشد تغییرات فاحشی را در رفتار و کردارش ببیند. وقتی چشمش به قیافه‌ی مغموم ماه‌بانو افتاد، حرصی شده پشت‌ چشمی نازک کرد.
- شما مردهای ایرونی هنوز هم تعصب خرکی‌هاتون رو دارین؟! یه نقاشیه فقط پسرعمو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
حسام، همان‌طور که نگاهش مثل عقاب شکاری صورت دخترک را جست‌و‌جو می‌کرد، با ژست خاصی کت آبی نفتی‌اش را از تن بیرون کشید و پاسخ مهشید را با تمسخر داد:
- این‌جا ایرانه، نه آمریکای شما! من هم مثل شوهر جناب‌عالی سیب‌زمینی نیستم، این نسخه‌ها رو واسه خودت بپیچ.
ماه‌بانو هینی در دلش گفت.
به قدری محکم و پر تحکم این جمله را ادا کرد که هر کسی جای او بود از خواسته‌اش پشیمان میشد؛ اما عجیب دوست داشت کمی این مرد یُبس و بدقلق را بچزاند.
- چهره‌ی خودمه، می‌خوام واسه خودم داشته باشمش، عیبی داره؟
از موضعش کوتاه نیامد.
- بچه نشو ماهی. بی‌خودی هم سعی نکن نظرم رو تغییر بدی.
صدایش به حدی بالا بود که از نگاه‌های سنگین بقیه خجالت کشید. لبخند تمسخرآمیز مهسا بدجور آزارش می‌داد. لب‌هایش را به‌هم فشرد و زیرلب
«به درکی» گفت. چه معنی داشت به خاطر طراحی یک چهره او را جلوی بقیه سکه‌ی یک پول کند؟
آخر او را چه به این کارها؟ شرالعالمین مثل بختک روی زندگی‌اش چنبره زده‌بود و به این سادگی‌ها رهایش نمی‌کرد.
از درون خودخوری می‌کرد. مهشید چشم‌غره‌ی غلیظی به حسام رفت. یک‌ سر سوزن فهم و ادب نداشت. دل‌سوزانه دست روی شانه‌ی دخترک گذاشت.
- ولش کن عزیزم، از حسودیشه... .
بعد لبش را کج کرد و ادامه داد:
- حالا انگار زنش پرنسس دایاناست که می‌ترسه پرتره‌اش رو توی موزه‌ها بذارن!
دهانش از شنیدن این جمله باز ماند. نمی‌دانست الان از او تعریف کرد یا تخریب! کم‌کم داشت به اخلاق‌های عجیبش پی می‌برد. طولی نکشید که همه برای سرو شام فرا خوانده شدند. به دستور اکید خان‌عمو، سفره‌ی بزرگی در سالن پهن کردند و همگی روی زمین مشغول شام خوردن شدند. غذای امشب را زن‌عمو و ستاره‌جون تدارک دیده بودند که الحق اشتهای هر کسی را برمی‌انگیخت. برای خودش قرمه‌سبزی محبوبش را کشید. محمد کنار پنجره، به زبان خارجه مشغول صحبت با فرد پشت خط بود. حسام در حالی که آستین‌های پیراهن سفیدش را تا می‌زد کنارش چهارزانو نشست و بلند، جوری که به گوش محمد برسد گفت:
- دم عیدی که آدم با تلفن حرف نمی‌زنه جناب! بیا سر سفره، وگرنه سهم کبابت از آن من میشه.
چه میشد همیشه همین‌طور شوخ و آرام می‌ماند؟ در دل گفت: «اگه همیشه این‌طوری باشه که دیگه حسام نیست.»
محمد در همان حال نیم‌چرخی زد و جلوی دهانه‌ی گوشی را گرفت.
- شما سهم ما رو بخور، نوش‌ جونت.
قیافه‌ی مهشید با آن آستین‌های گشاد پیراهنش که سینی سنگین کباب‌ها را حمل می‌کرد، دیدنی بود. سینی را وسط سفره گذاشت و در حالی که صندل‌های صدری‌رنگش را از پا خارج می‌کرد، غرغرکنان روی زمین نشست.
- عین رادیو ورور می‌کنه! بلند‌گو قورت دادی مگه؟ این زنت هم تا موقع غذا میشه، خدا می‌دونه کجا جیم می‌زنه.
آن‌قدر لودگی در حرکاتش نمایان بود که همه را به خنده وا داشت. همان‌ لحظه شبنم از پیچ راهرو گذشت و در حالی که ریزریز می‌خندید موهای بلوطی‌اش را زیر روسری سه‌گوش کوتاهش جا داد.
- چی پشت سر من داشتی غیبت می‌کردی خواهرشوهر؟ داشتم با شروین صحبت می‌کردم؛ بچه‌ام... خیلی دوست داشت ایران بیاد.
مهشید در این زمان فقط به فکر شکمش بود و جز کباب کوبیده‌ی مقابلش حواسش جای دیگری پرسه نمی‌زد. محمد به جمعشان پیوست و مهربانانه به همسرش خیره شد.
- نگرانش نباش خانم، پسرمون ناسلامتی هجده سالشه، با کارن میره دانشگاه و برمی‌گرده خونه.
شبنم در ظاهر به روی شوهرش لبخند زد؛ اما برق نگرانی پنهانی در چشمانش می‌درخشید. بعد از شام مفصلی که حسابی به همه چسبید، در سالن گرد هم جمع شدند. حنانه که از سر شام غمبرک زده بود و زیاد در بحث‌ها شرکت نمی‌کرد.
یادش باشد بعد از او بپرسد که چه مشکلی دارد. حسام به همراه محمد در مورد اوضاع بد اقتصادی کشور صحبت می‌کردند که هیچ علاقه‌ای به این بحث نداشت. در این فاصله‌ی نزدیک سرتاپایش را آنالیز کرد.
مردک بدقواره! نگاه از رگ‌های برجسته‌ی دستانش گرفت. اصلاً چه معنی داشت پوست مرد این‌همه روشن باشد؟ در زمان دبیرستان، وقتی که پر از شور و شیطنت دخترانه بودند، فاطمه می‌گفت:
«مرد باس سفید باشه و چشم آبی، چیه آخه عاشق سیاه‌سوخته‌هایی؟ با اون ریششون!»
دخترک دیوانه شخصیت آلون دلون را دیوانه‌وار می‌پرستید و چند عکس هم از آن بازیگر جذاب به دیوار اتاقش چسبانده بود؛ آخر سر هم عاشق یک مرد چشم طوسی و سفیدرو شد. همه سرگرم اختلاط کردن بودند. صدای محمدرضا شجریان هم از گرامافون در حال پخش بود که جو را حسابی معنوی می‌کرد. قشنگ توی حس رفته بود که مهشید با سوالش او را از خلسه خارج کرد.
- ببینم حسام توی رابطه چطوریه؟ اصلاً چطور با هم آشنا شدین؟
متعجب سر جنباند. کمی در جواب دادن معطل کرد.
- این فضولی‌ها به شما نیومده آبجی!
وای که این مرد همه جا چشم و گوش داشت. اصلاً کی کنارش نشست که او متوجه نشد؟ نگاه ماتش را که دید لبخند موذیانه‌ای زد و دست دور شانه‌اش حلقه کرد. نکند جنی شده‌باشد؟ در خانه که از این محبت‌ها نمی‌کرد.
مهشید که به اندازه‌ی کافی از دست حسام دلش پر بود، با این جواب آرام نماند و مجله‌ی لوله شده‌ی درون دستش را به سمتش پرتاب کرد، حسام هم جا خالی داد که به ساعت قدی گوشه‌ی دیوار خورد.
- آخ! قشنگ زدی به هدف.
همین کافی بود که ظرفیتش تکمیل شود. عصبی به سمتش یورش برد.
- بی‌تربیت! من رو مسخره می‌کنی؟
مشتی به کتفش کوبید، برای حسام حکم نوازش داشت.‌ چشمان شیطان سیاهش می‌خندید که همین مهشید را بیشتر جری می‌کرد. مثل خروس‌جنگی به جان هم افتادند. محمد و شبنم هم بدتر از آن دو، انگار به تماشای مسابقه‌ی بوکس زنده نشسته بودند که هیجان‌زده تشویقشان می‌کردند.
- مهی تو باید بری کشتی‌کج باور کن.
حسام در همان وضعیت که مشت‌های مهشید را مهار می‌کرد، در جواب شبنم پوزخند زد.
- دلم برای شوهرش می‌سوزه فقط، بنده‌خدا جلوش موش هم نیست.
مهشید جیغ کشید و تا خواست موهایش را بکشد، حسام، فرز و زبر و زرنگ، مچ دست پهن و گوشت‌آلودش را گرفت و پیچاند که زن بیچاره دادش به هوا رفت. او این وسط سعی کرد میانه را بگیرد. از الم‌شنگه‌ای که به وجود آورده بودند، صدای اعتراض بزرگ‌ترها بلند شد. خان‌عمو مثل همیشه عصایش را چند بار به زمین کوبید‌ و از آن‌سوی سالن تشر زد:
- چه خبرتونه؟ شماها آدم نمی‌شید. از سن و سالتون خجالت بکشید.
مهشید که در این دوئل رمق برایش نمانده بود، شاکی و نفس‌زنان مچ سرخ شده‌اش را ماساژ داد و روی مبل نشست. مهناز‌خانم با سینی حاوی چای به سالن آمد. یک نگاه به قیافه‌ی جنگ‌زده‌ی مهشید و بعد به چهره‌ی خون‌سرد حسام انداخت. نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد و یکی‌یکی به همه تعارف کرد تا به او رسید.
- می‌بینیشون ماه‌بانوجان؟ حالا الان ماشاالله بزرگ شدن و مثلاً زندگی تشکیل دادن، نبودی بچگی‌هاشون رو ببینی، مثل سگ و گربه به جون هم می‌افتادن.
استکان چای برای خود برداشت و با ابروهای بالا رفته به زن‌عمو نگاه کرد. عطر خوش هل و دارچین هوش از سرش پراند. ستاره‌جون که در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده بود ظرف شیرینی را به دست حنانه داد و نخودی خندید.
- خونه رو می‌ذاشتن روی سرشون. ما که از دستشون ذله بودیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
یک نگاه به حسام انداخت. بچگی‌هایش عجیب شر بود و با دختر جماعت به هیچ وجه نمی‌ساخت. همیشه با ترس و لرز پشت حیاط خانه‌شان، همراه حنانه بازی می‌کردند و تا از فوتبال با سر و لباس خاکی می‌آمد، او و فاطمه عین جن محو می‌شدند. هنوز دو ساعتی تا تحویل سال مانده بود. به پیشنهاد مهشید جمع آقایان را ترک کردند و به اتاق مهمان رفتند. شبنم به محض وارد شدن شال از سرش برداشت و نفس راحتی کشید.
- آخیش، داشتم خفه می‌شدم‌‌ ها!
همه روی زمین دور هم نشستند، به جز مهسا که از اول میهمانی سرش توی موبایل می‌چرخید و بود و نبودش چندان فرقی نداشت. مهشید روی زمین به پهلو دراز کشید و یک دستش را تکیه‌گاه سرش گذاشت.
- عجیبه که خسته نیستم، تو چطور شبنم؟ گفتم برسیم یه روز باید بخوابیم.
شبنم بالش کوچک قلبی شکلی بغل گرفت و در حالی که پاهایش را دراز می‌کرد به تخت تکیه داد.
- هنوز هیچی نشده دلم برای خونه و شهرمون تنگ شده.
حنانه کنجکاو خودش را جلو کشید و دستانش را دو طرف صورتش چسباند.
- زندگی توی غربت چطوریه؟ سخت نیست؟
او ریزبینانه به حنا که این سوال را پرسید خیره شد. شبنم بعد اندکی مکث، با صدای ظریف و آرامش‌بخشش که شبیه به راوی‌ قصه‌ها بود شروع به حرف زدن کرد:
- هر جای دنیا شرایط سخت خودش رو داره. اوایل دوری از خانواده و وابستگی‌هام برام خیلی عذاب‌آور بود؛ اما من نوزده ساله نیویورک زندگی می‌کنم و بهش عادت کردم؛ یه جورایی شهروند اون کشورم.
بعد لبخند عمیقی روی لبان رژ زده‌ی برجسته‌اش نشست و ادامه داد:
- الان کلی از شاگردهام و البته پسرم منتظر منن که برگردم.
شبنم استاد دانشگاه بود و ادبیات خارجه تدریس می‌داد. مهشید انگار گرمش بود که نشست و شومیزش را از تن درآورد. زیرش تاپ مشکی پوشیده بود که پوست سفیدش را بیشتر نشان می‌داد.
- این پنجره رو باز کن مهسا، اتاق دم داره.
بعد به دیوار تکیه داد و چشمکی به حنانه زد
- آره دختر، فعلاً از مجردیت لذت ببر، بعد شوهر کردی آدم از فرداش خبر نداره که سرنوشتش کجا می‌چرخه.
حنانه با این حرف به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. مهشید نگاهش را به ماه‌بانویی داد که ساکت‌ تماشایشان می‌کرد. چهره‌ی بانمک و ملوسی داشت که از همان لحظه‌ی دیدار به دلش نشست.
- نگفتی چطور قاپ دل حساممون رو
دزدیدی ها؟
تکان خفیفی خورد و گنگ نگاهش کرد.
چه قاپ دزدیدنی؟ همه گمان می‌کردند او و حسام عاشق و شیفته هم بودند، خیال باطل! مهسا زودتر از او، پوزخند‌زنان در جایش جا‌به‌جا شد و پابرهنه میان بحث آمد:
- سوالت اشتباه بود آبجی! چون ایشون قرار بود اول با یه نفر دیگه ازدواج کنه.
و لبخند کجی به روی دخترک زد که رنگش درجا پرید. پنجه‌هایش دامن لباسش را چلاند.
اگر همان‌طور لال می‌ماند به جایی برمی‌خورد؟!
چطور بی‌اجازه به خودش جرئت می‌داد که هر چه به ذهن معیوبش می‌آمد را بر زبان بیاورد؟ شبنم و مهشید با تعجب به سمت ماه‌بانو برگشتند. حنانه در حالی که از درون داشت منفجر میشد ظاهر خودش را حفظ کرد و به هوای حمایت از عروسش جلوی مهسا درآمد.
- گفتن درباره‌ی گذشته‌ی کسی درست نیست دخترعمو!
مهسا اخم کرد و در صورتش براق شد.
- مگه دروغ میگم؟ معلوم نبود چه فضاحتی بار آورد که زود از عشقش گذشت.
مهشید رو به خواهر کوچک‌ترش توپید:
- ادامه نده مهسا.
ماه‌بانو لبخند نصفه و نیمه‌ای زد. چه راحت قضاوت میشد.
- نه بذار بگه مهشید‌جان، حق با اونه.
مهسا با تبر، دست از ضربه زدن به جان نحیفش برنمی‌داشت.
- بله که حق دارم. از عروسی هول‌هولکیتون بگم، یا... .
نتوانست ساکت بماند و با حرص میان حرفش پرید:
- قرار نبود عروسیمون سریع انجام بشه، پیشنهاد خانواده‌ی حسام بود.
قهقهه‌ی بلندی زد و به مبل تکیه داد.
- تو هم که بدت نیومد، خوب کسی رو تور کردی.
بعد جدی شد و نیشخند زد.
- فقط مراقب باش، چون حسام از دخترهای آویزون خوشش نمیاد، ممکنه همین روزها ازت زده شه.
بهت زده نگاهش کرد، مانده بود چه بگوید. مهشید از چهره‌ی غمگین دخترک چیزی درونش به جوشش افتاد‌‌، نگاه تند و تیزی به خواهرش انداخت.
- بس کن. این چه طرز حرف زدنه؟
انگار به او برخورد. به ضرب از جایش بلند شد و ایستاد.
- نگاه به قیافه‌اش نکن خواهر من، خودش رو مظلوم جلوه میده؛ ولی جادوگریه واسه خودش.
دیگر نمی‌توانست این توهین‌ها را بپذیرد. دلش مثل سنگ آسیاب تکان می‌خورد. بغضش را به زور کنترل کرد.
- این‌که من جادوگرم یا نه، به خودم مربوطه مهساجان! نمی‌دونم دنبال چی هستی و از چی می‌سوزی.
جای شکرش باقی بود که می‌خواست چندان عصبانیتش را نشان ندهد، کامل طرف را با آسفالت سر کوچه یکی کرد!
مهسا مثل برق‌گرفته‌ها به طرفش چرخید و ناباور انگشت به طرفش گرفت.
- تو... تو الان چی گفتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
آخ که عجیب دوست داشت آن لبان گشادش را به هم بدوزد. دخترک زشت بدترکیب! شبنم با پادرمیانی آن‌ها را به سکوت دعوت کرد.
- بس کنید تو رو خدا! بحث و دعوا دم عید درست نیست؛ به قول مهنازجون شگون نداره.
تکه‌ی آخر جمله‌اش را با لهجه‌ی غلیظ فارسی ادا کرد که برای لحظه‌ای لبخند کم‌رنگی روی لبانشان نشست، جز مهسا که هم‌چنان خصمانه و وحشی به او می‌نگریست. با غضب اتاق را ترک کرد و درب را چنان به‌هم کوفت که لولاهایش صدا دادند. از نفرت درون چشمانش می‌ترسید. مهشید چشم از درب بسته‌ی اتاق گرفت و پوفی کشید.
- نمی‌دونم این دختره چه مرگشه!
بعد لبخندی از سر شرمندگی به روی ماه‌بانو زد و اضافه کرد:
- ما که هر کدوم سرمون گرم زندگی خودمونه، مادر و آقاجون هم از بس این بچه رو لوس بار آوردن که تا هجده سالش شد به بهانه‌ی درس گفت می‌خوام برم کانادا... .
نفسی گرفت و دست به پیشانی‌اش کشید.
- از وقتی هم واسه خودش آزاد و مستقل شده دیگه خط کسی رو نمی‌خونه، یه دنده و لجباز! تو به دل نگیر عزیزم.
به لبخند محزونی بسنده کرد. چه‌کار می‌توانست بکند؟ اما ذهنش عجیب برای خود سناریو می‌چید که نکند حسام قبلاً به مهسا علاقه داشته. حس خوبی به آن دختر نداشت. صحبت‌های مهشید از شغل وکالتش و مشکلات ریز و درشت موکلانش که با آن‌ها سر و کله می‌زد، کمی او را از فکر و خیال دور کرد. برخلاف خواهر نچسبش شخصیت دوست‌داشتنی و مهربانی داشت که نزدیکی خاصی در کنارش احساس می‌کرد. شماره‌اش را داد و گفت که هر زمان بخواهد می‌تواند تماس بگیرد و به عنوان خواهر بزرگ‌تر رویش حساب باز کند. آدم‌ها در زندگی می‌روند و می‌آیند، مهم این است که تا هستند قدرشان را بدانی و از تجربه‌هایشان بهره ببری. در این دنیا هم‌کلام شدن با آدم خوش‌فکر و دانایی مثل مهشید ارزش بالایی داشت. همگی با هم سفره‌ی هفت‌سین بزرگ و زیبایی چیدند. حال و هوای عید را دوست داشت، انگار واقعاً آدمی دوباره از نو متولد میشد. دلش برای جمع کوچک خانه‌شان و ماهی قرمزی که مدام مراقب بود یک وقت نمیرد تنگ بود. از پشت پرده‌ی اشک نگاهش به حسام برخورد کرد. گاهی وقت‌ها با خودش می‌گفت شوهرش همین مردی بود که همیشه به ظاهرش می‌رسید و موهایش را با ژل و تافت حالت می‌داد؟ لبخندهای کمیابش شاید نصیب هر کسی نمی‌شد و گاهی وقت‌ها جوری نگاهش می‌کرد که از درون مثل کوره‌ی آتش می‌سوخت. صدای بلند توپ سال نو او را از این افکار ضد و نقیض خارج کرد. لبخند عمیقی روی لبش نشست. چشمانش به نگاه خیره و سنگین حسام گره خورد. انگار هزاران حرف در پس مردمک‌های لغزانش داشت، حرف‌هایی که خودِ مرد مقابلش هم از پر و بال دادن به آن می‌هراسید و می‌خواست یک‌جوری از آن فرار کند. حسام با خود فکر کرد آیا بهار بعدی هم ماه‌بانو در کنارش است؟ این سوالی بود که هنوز جوابش را نمی‌دانست. ماه‌بانو زودتر از او نگاهش را گرفت. عرق سرد بر تنش نشسته بود و قلبش هری می‌ریخت. این دیگر چه حالی بود؟ بهتر دید حواسش را به بقیه دهد. صدای بلند مهشید می‌آمد که با شوهر و دخترش تماس تصویری گرفته بود. حنانه خودش را در آغوش پدرش انداخت و گفت:
- عیدی ما رو ندادی‌ها باباجون!
با این حرف شلیک خنده‌ی همه به هوا رفت. حاج‌‌حسین شوخ‌طبعانه پس‌گردنی آرامی به او زد.
- ای پدرسوخته! پس واسه عیدی نزدیکم شدی، نه؟
حنانه کارش را خوب بلد بود و به قول ستاره‌جون جا باز کنی در دل آدم داشت. دو طرف صورت گندمی و اصلاح شده پدرش را محکم بوسید.
- من غلط بکنم؛ اول شما، بعد پول.
در دل گفت:
«بی‌چاره سیامک!»
یک روز آقای دکتر برایش تعریف می‌کرد:
«که حنانه برام مثل یه دختربچه‌ست. به عشقش از سرکار میام خونه باید نیم‌ساعت برام حرف بزنه تا خستگی از تنم در بره.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
حاج‌حسین دسته اسکناس تازه‌ای از جیبش درآورد و یکی‌یکی به همه عیدی داد. تا به او رسید نگاهش رنگ دیگری گرفت و لبخند پدرانه و محبت‌آمیزش را به رویش پاشید. چقدر این مرد خوب بود. حسام برخلاف پدرش در این موارد اخلاقش تعریفی نداشت.
- این هم برای عروس عزیزم که امسال با بودنش خانواده‌مون رو گرم‌تر کرده.
لبخند زد و تشکر ریزی کرد. با لذت بینی‌اش را به تکه کاغذ چسباند، بوی یاس و گلاب می‌داد. این عید چه در خودش داشت؟ آن روز حسابی به او خوش گذشت، البته اگر وجود مهسا را فاکتور می‌گرفت. شب که به خانه برگشتند در حال جواب دادن به تبریک‌های بقیه، پیامی از یک فرد ناشناس برایش رسید، حین لباس عوض کردن سریع بازش کرد. چشمانش میخ صفحه‌ی مقابلش شدند.
«بدجور خودت رو توی هچل انداختی دختر کوچولو! توی این زندگی بازنده‌ای.»
قلبش ریخت. چه کسی به او همچین پیامی داده بود؟ امیرعلی؟ نه، بعید به نظر می‌رسید کار او باشد. منظورش از این حرف چه بود؟ سوال‌های زیادی در ذهنش شکل گرفته بودند که می‌ترسید کالبد‌شکافی‌شان کند. سرش را از موبایل بالا آورد که از آینه چشمش به حسام افتاد. انتظار دیدنش را نداشت. خم شد و در همان وضعیت که با شال خودش را می‌پوشاند، از جلوی آینه برخاست.
- یه اهنی، یه اوهونی! زهره‌ام ترکید.
چپ‌چپ نگاهش کرد و بی هیچ حرفی سمت تخت رفت. ذهنش هنوز سمت آن پیام مشکوک می‌چرخید‌. تا دم‌دم‌های صبح از فرط فکر و خیال یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشت و هی این پهلو و آن پهلو میشد.
***
سه روز اول عید مثل برق و باد گذشت. یک پایشان میهمانی به خانه‌ی اقوام و دوست و آشنا بود، یه پایشان هم میزبانی از فامیل. دیگر خبری از آن ناشناس نشد و او هم کم‌کم موضوع آن پیام را به دست فراموشی سپرد. برای مهران هم همین چند شب پیش خواستگاری رفته بودند و فاطمه جواب مثبتش را داده بود. حسام وقتی این خبر را شنید داغ کرد و یک دعوای حسابی هم با او انداخت. توهین‌هایش از خاطرش پاک نمی‌شد. می‌گفت:
«سر گرفتن این وصلت کار خودته و چه و چه... .»
آن‌قدر داد و قال به راه انداخت که اصلاً پایش به شب خواستگاری یک‌دانه برادرش نکشید. تا خود صبح به بخت بدش اشک ریخت و غصه خورد. ماهی‌های سرخ شده را از داخل ماهیتابه برداشت. ترجیح داد به مادرش زنگی بزند. دو بوق خورد که صدای دلخورش در گوشش پیچید:
- بله؟
طاقت سردی‌اش را نداشت. مگر در این دنیا چند نفر برای او مانده بودند؟
- سلام مامان، خوبین؟
کمی مکث کرد و بعد پوفی کشید.
- باید خوب باشم؟ چه عجب یه احوالی از مادرت گرفتی حالا! نه که اون سر دنیایی، نمی‌تونی یه سر بهمون بزنی.
بغضش را به زحمت قورت داد. مادرش چه از زندگی‌اش خبر داشت؟ پشت میز نشست و دست بین موهای به‌هم ریخته‌اش کشید.
- طعنه نزن تو رو خدا! نتونستم بیام، حالم زیاد رو‌به‌راه نبود.
به گمانش با سرهم کردن این دروغ‌ها، می‌تواند حفره‌های زندگی‌اش را از دید بقیه مخفی نگه دارد. موبایل را میان دستانش جا‌به‌جا کرد.
- حسام هم این روزها بیشتر سرش شلوغه. قول میدم یه شب بیایم بهتون سر بزنیم.
حس مادری‌اش بو برده بود که قضیه از کجا آب می‌خورد.
- شوهرت سرکاره، تو که بی‌کاری. عجیبه که این‌قدر از حسام حرف‌شنوی داری.
حرف حق که جواب نداشت. انتخاب حسام، مثل بادام تلخ میان آجیل بود که نه می‌توانست هضمش کند و نه دورش بریزد. کمی سکوت بینشان حاکم شد.
- حالا بله‌برون واسه کیه؟
با گفتن این حرف بحثشان تغییر کرد و از شر سوال و جواب‌های مادرش در امان ماند.
- واسه پنجشنبه گذاشتیم تا امیرعلی هم بیاد.
گوشی در دستش لرزید. پس دوباره برگشته بود.
یعنی نباید برای ازدواج خواهرش می‌آمد؟!
خودش را نباخت.
- پس میشه دو روز دیگه، درسته؟
- آره دختر. خانم جونت هم با داییت‌اینا دارن میان. گفتم بده توی خواستگاری مادر و برادر بزرگ‌ترم نباشن.
از شنیدن این خبر موجی از دلتنگی به درونش هجوم آورد و برق اشک درون چشمانش نشست.
- جدی میگی؟ وای دلم برای خانم جونم یه ریزه شده.
- آره دیگه، ما که حنامون رنگی نداره.
متوجه‌ی طعم حسادت در میان کلامش شد. لبخند غمگینی روی لبش نشست.
- آخه قربونت برم... .
سریع حرفش را قطع کرد:
- خبه‌خبه! واسه من زبون نریز. زنگ زدم بهت بگم کم‌کم خودت رو آماده کنی، مهران خیلی از دستت شاکیه ماهی.
آهی کشید و بعد از کمی صحبت کردن مکالمه را پایان داد. شیر آب را باز کرد و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید. این روزها گاهی افکار بدجنسی مغزش را مثل موریانه می خورد که بذر حسادت در دلش می‌‌کاشت.
برادرش داشت داماد میشد؛ آن‌وقت از سر این‌که نگذاشتند او با امیر ازدواج کند زانوی غم بغل گرفته‌بود.
حسام از درون هال صدایش زد:
- ماهی، ناهار رو بیار همین‌جا.
با حرص از سینک فاصله گرفت.
انگار با نوکر درب حجره‌اش داشت صحبت می‌کرد که این‌طور هوار می‌کشید.
سفره‌ی کوچکی که هدیه‌ی خانم‌جون در بچگی‌هایش به او بود را وسط هال پهن کرد. رنگ آبی آسمانی و تصویر پرنسس‌های دیزنی رویش زیبا بود. آن موقع‌ها همیشه در رویاهایش به خود می‌گفت که با امیرعلی دو‌نفری رویش صبحانه می‌خورند. حسام با دقت زیادی به اخبار گوش می‌داد؛ انگار نه انگار که او هم وجود دارد. حرصش می‌گرفت، یک کمک خشک و خالی هم نمی‌کرد. زیتون‌پرورده به همراه ماست موسیر سر سفره برد و ظرف ماهی را هم وسط گذاشت. حسام چشم از تلویزیون گرفت و برای چند لحظه نگاهی به سرتاپای دخترک انداخت. بزاق غلیظ چسبیده‌ به دهانش را، با پشت دست پاک کرد و از کاناپه پایین آمد.
ماه‌بانو با پارچ دوغ به سالن برگشت و کنارش با فاصله‌ی کمی جا گرفت. فقط صدای تلویزیون و برخورد قاشق و چنگال‌ها بود که سکوت سنگین بینشان را می‌شکست. حسام با اشتهای فراوان می‌‌خورد؛ اما او انگار در گلویش پاره آجر گذاشته بودند که چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت.
- اون دوغ رو بده من.
اعصابش از این بی‌خیالی به نقطه‌ی جوش رسید. در مقابل نگاه جغدگونه‌اش، پارچ دوغ را برداشت. دستانش می‌لرزید. این روزها لرزش عصبی هم می‌گرفت. در همین حین، ناگهان لیوان از دستش رها شد و در برخورد با لبه‌‌ی دیس، صدای بدی داد. حسام از دیدن این صحنه ابرو درهم کشید. آخ که اخم‌هایش مثل آسمان مه‌آلودی می‌ماند که خبر از طوفانی سهمگین می‌داد.
- یه کار ساده ازت خواستم، هیچ معلومه چته؟
دلش پر بود و چشمانش هم آماده‌‌ی باریدن. اصلاً نمی‌دانست چرا تا این حد زودرنج شده بود. حسام از سر سفره کنار رفت و سیگاری آتش زد. نیم‌نگاهی به دخترک انداخت که چهره‌اش همانند بیمارها از رنگ و رو افتاده بود.
- چته؟ مریض شدی؟
گنگ به سمتش سر چرخاند که با اخم خودش را جلو کشید و دست روی پیشانی‌اش گذاشت، از داغی‌اش اخم غلیظی بین ابرویش نشست.
- تب کردی. حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
در چشمانش نگرانی اندکی موج می‌زد. خودش هم نمی‌فهمید دردش چیست. گاهی دوست داشت سر به تن این مرد نباشد و گاهی هم تحمل کم‌توجهی‌هایش را نداشت. تنهایی بد دردی بود. کسی را می‌خواست در آغوشش بکشد و غمش را تسکین دهد‌. امیرعلی که بی‌خیالش شد و حسام هم مردی نبود که بتواند به او تکیه کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌همه به مراد دلشان رسیدند جز ماه‌بانوی بدبخت! خودش را در بغل گرفت و سر پایین انداخت.
- خوبم، از خستگیه.
حسام پیله که می‌کرد به این راحتی مجاب نمی‌شد. چانه‌اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
- بلوف نزن، زیر چشمات سیاهه. رنگت شده عین میت، نمی‌شه نگات کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
شاید از گفتن این حرف منظور خاصی نداشت؛ اما در دلش غوغایی به وجود آمد. خنده‌ی هیستریکی سر داد، هم‌زمان قطره اشک سمجی روی قوس بینی‌اش نشست.
- انتظار داری از صدقه‌سری زندگی رویایی که واسم ساختی قهقهه بزنم.
شوکه شد. فکر نمی‌کرد یک حرف او دخترک را تا این حد به‌هم بریزد. پوست نم‌دار گونه‌اش را با سرانگشتان زبرش لمس کرد.
- هیچ معلوم هست چته؟
انگار ماه‌بانو منتظر یک تلنگر بود که مثل اسپند روی آتش بترکد. دستش را به غضب پس زد و در صورتش براق شد.
- مگه فرقی‌ هم می‌کنه؟ مگه مهمه واسه کسی که من حالم چطوره یا نه؟
صدای جیغش تیشه به اعصابش کشید. هر چه که می‌گذشت از این‌که دست این دختر را گرفته بود و با خود به این زندگی آورده بود احساس پشیمانی می‌کرد.
- چشم‌هات رو رو واسه من عین آکله‌ها
دریده نکن ماهی. پاشو آماده شو بریم دکتر‌.
او را بچه می‌پنداشت که با زور و فریاد ساکتش کند؟ رو گرفت و دستانش را در سی*ن*ه قفل کرد. حسام یکه خورد. این زن چه مرگش بود؟ لا اله الا اللهی گفت و کلافه از جا برخاست.
- کاری می‌کنی که راضی نباشم یه ساعت هم بیام خونه.
کیف و سوئیچش را از سر میز برداشت و به سمت خروجی سالن رفت. دخترک، یک لحظه از برخورد تندش پشیمان شد. پوست لبش را از فرط اضطراب جوید.
- کجا میری؟
صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد. نگاه بدی به سمتش انداخت.
- قبرستون! حرف نزن که بدجور کفری‌ام. برم حجره بهتره که بیام خونه و چشمم به قیافه‌‌ی مادرمرده‌ات بیوفته.
تره‌ای از موهایش را دور انگشتش پیچاند و بی‌صدا هق زد.
- گناه من چیه؟ الان می‌خوای بری حجره چی کار کنی؟
کتش را با غیض زمین انداخت و برزخی به طرفش چرخید. از نگاهش خون می‌بارید.
- گناهت اینه که غلط اضافه کردی. بمونم گریه‌هات رو گوش کنم؟
دست روی سرش گذاشت. از سنگینی ذق‌ذق می‌کرد. حسام لگدی به گل‌دان کنار درب زد و شروع به فحش و ناسزا دادن کرد. او هم از این شرایط به تنگ آمده بود. به سختی جلوی گریه‌اش را گرفت. از استرس پلکش بی‌جهت می‌پرید.
- تو رو خدا حسام... .
وقتی نزدیکش شد فکر کرد که الان او را به باد کتک می‌گیرد. در خود جمع شد و تمام مظلومیتش را در چشمانش ریخت. از حالت چهره‌اش چیزی دستگیرش نشد؛ اما دید که تنش نگاهش خوابید. جلوی پایش دو‌زانو نشست و سردرگم به تیله‌های اشکی دخترک خیره شد که مثل دو گوهر قیمتی در روشنی صورتش می‌درخشید.
- کاش حسامی نبود!
مغزش در آن لحظه قدرت تحلیلی نداشت. دستانش میان انگشتانش نوازش شد؛ گرمایش به جان و استخوانش رسوخ پیدا کرد.
- بهم بگو دردت چیه. می‌خوای تا کی به این وضع ادامه بدی، هان؟
چانه‌اش لرزید. شاید فرصت خوبی بود که درخواستش را مطرح کند.
- دا... داداشم داره ازدواج می‌کنه.
دستش از حرکت ایستاد و چشمانش ریز شد.
- خب که چی؟
آب دهانش را فرو داد و مِن‌مِن‌ کرد:
- خب... خب باید... .
- حاشیه نرو.
تحکم صدایش حرفش را در نطفه خفه کرد.
با این نگاه میرغضبش مگر جرئت داشت دهان باز کند!
پوفی کشید و دستانش را از گره پنجه‌هایش آزاد کرد.
- پس‌فردا بله‌برونه.
جمله‌اش را تا ته خط خواند. صورتش اول سرخ شد و بعد به کبودی زد. گوش‌هایش داغ کردند. دیگر خبری از آرامش چند لحظه پیشش نبود. مثل افسار گسیخته‌ها ایستاد و چنگ بین موهای سیاهش انداخت.
- پس واسه همین امروز از این رو به اون رو شده بودی؛ نگو خانم از انتظار دیدن یار قدیمیش به تب افتاده.
مات و مبهوت به لبخند تمسخرآمیز گوشه‌ی لبش خیره شد. رفتارش این‌قدر ضایع بود که همچین چیزی را توی صورتش بکوبد؟ حال مگر آرام میشد. چند بار دور سالن عصبی چرخید و بعد ناگهان ایستاد و هر دو دستش را به کمر زد. تیر چشمانش دخترک را نشانه گرفت.
- چرا لالمونی گرفتی؟
ساکت و ماتم زده نگاهش کرد که پوزخند بدی تحویلش داد و چند قدم جلو آمد.
- آخ که من تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار می‌خورم. کور خوندی اجازه بدم به اون مهمونی کوفتی بری.
ناخواسته اسمش از دهانش پرید:
- حسام؟
- درد!
هیچ نرمشی، نه در نگاهش و نه در کلامش مشاهده نمی‌شد. رویش خم شد و دستانش را دو طرف بدنش روی مبل گذاشت. از این فاصله‌ی اندک وحشت به تک‌تک سلول‌های تنش رخنه کرد. نفس‌های کش‌دار و صداداری که می‌کشید رعشه به اندامش می‌انداخت. دسته‌‌ای از موهایش، به آرامی پشت گوشش فرستاده شد.
- جناب استوار مرخصی اومده، هم‌دیگر رو ببینید یه تجدید‌خاطره هم میشه.
سعی داشت صدایش بالا نرود، نه مثل سری قبل که دعوایشان شدت گرفت و برخی از همسایه‌ها متوجه شدند. چرا مدام تحقیرش می‌کرد؟ دلگیر سر بالا گرفت.
- داداشمه حسام، من که به امیرعلی کاری ندارم.
انگار یاسین در گوش خر می‌خواند. چند بار سر تکان داد و بعد با ریشخند ایستاد و دست در جیب شلوار ورزشی طوسی‌اش فرو برد.
- آره تو گفتی و من هم باور کردم. فکر کردی نمی‌فهمم گریه‌های شبونه‌ات واسه چیه؟
رنگش پرید. کاش می‌توانست از جلوی دیدش جیم بزند. حسام جنون زده خندید و چند گام به عقب برداشت.
- خوشحالی که بهش نزدیک شدی نه؟ حالا خواهرش میشه عروستون، بیشتر می‌بینیش.
«آخ نگو مرد، این‌قدر این زخم دمل شده‌ی عفونتی رو هم نزن.»
قدرت آرام کردنش را نداشت. حالش اصلاً عادی نبود و به مرور بذر شک و بدبینی در ذهنش شروع به جوانه زدن می‌کرد. همان‌جا نشست و به اویی که سرش را میان دستانش گرفته بود و زیرلب با خودش زمزمه می‌کرد خیره شد. این تازه شروع مرحله‌ی سخت زندگی‌اش بود. بعد از آن روز، رفتارهای حسام به مراتب بدتر و گیر دادن‌هایش به نقطه‌ی اوج خودش رسید. منتظر بود مخالفت کند، زمین و زمان را به‌هم می‌دوخت. دائم او را کنترل می‌کرد، انگار می‌ترسید که غفلت کند و او از این خانه فراری شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
شب بله‌برون مثل برق و باد فرا رسید. با هزار مکافات توانست حسام را راضی کند تا در میهمانی حضور یابد. آقا را با یک من عسل هم نمی‌شد خورد! انگار ارث پدرش را طلب داشت که این‌چنین برج زهرمار روی مبل نشسته بود. مثل جغد منتظر آتویی از او بود تا کن‌فیکون راه بیندازد. نگاهش بالاتر از یک رقیب بود که سر درنمی‌آورد‌. بودن خانم‌جون قدری آرامش به دل آشوبش اضافه می‌کرد. البته زیر نگاه پر دقت و تیزش می‌ترسید از رخسارش پی به همه چیز ببرد. نگاه گذرایی به جمع انداخت و سعی کرد حواسش را پرت کند. خانواده‌ی حاج‌مالکی به‌نظر از به انجام رسیدن این وصلت خوشنود بودند. نرگس‌خانم با رویی باز از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. خانه از تمیزی برق می‌زد. برعکس ستاره‌جون که همیشه به دنبال تغییر دکوراسیون خانه و مبلمانش بود، سعی می‌کرد وسیله‌هایش را نو نگه دارد. در عین سادگی، چیدمان خانه‌اش با سلیقه انجام شده‌بود. حاج‌ احمد به همراه پدر، در مورد مشکلات جامعه و کار گپ می‌زدند. فاطمه در آن کت و دامن پسته‌ای زیبا که رویش چادر سفید با گل‌های اکلیلی طلایی پوشیده‌بود مثل الماس می‌درخشید. ابروهایش را مدل هشتی دخترانه برداشته‌بود که صورتش روشن‌تر دیده‌میشد. حواسش پی برادرش رفت. هر از گاهی زیرچشمی به فاطمه نگاه می‌کرد. با آن تیپ سرتاپا اسپرت و مدل موی امروزی‌اش حسابی دل می‌برد. در یک لحظه چشمانش درون یک جفت چاه عمیق و سیاه افتاد. از همان اول که پا در این خانه گذاشت، قلبش بنای ناسازگاری گذاشته‌بود و مدام در زندان سی*ن*ه بی‌قراری می‌کرد‌. تا این لحظه جرئت سر بالا گرفتن نداشت و می‌خواست وجود چنین آدمی را نادیده بگیرد؛ اما حال چه احمقانه، سیر تماشایش می‌کرد. صورت سه‌تیغ شده و موهای یک‌دست مشکی‌ ژل زده‌اش که رو به بالا حالت خورده‌بود جذاب‌تر نشانش می‌داد. زودتر از اوی دریده به خودش آمد. چند ثانیه نکشید که اخم محوی بین ابرویش نشست و بعد سریع حواسش را به صحبت‌های بقیه داد و مشغول بازی با بند چرم قهوه‌ای ساعتش شد. نگاه پر حسرت و دل‌تنگش را سریع گرفت و سر به زیر انداخت. در آن‌سو، امیرعلی هر چقدر سعی می‌کرد حضور ماه‌بانو را نادیده بگیرد و با دل و عقلش یکی شود به بن‌بست می‌خورد. چرا با گذشت این مدت و اتفاقات اخیر حس لعنتی‌اش کم‌رنگ نمی‌شد؟ اختیار نگاهش را نداشت. صورت قرص ماهش در آن شال آبی، معصوم و خواستنی‌ترش می‌کرد.‌ وقتی حسام را در کنارش می‌دید، یادش می‌آمد که این زن شوهر دارد و فکر کردن به آن، گناه و معصیت نام می‌گرفت. هوای خانه برایش خفه به‌نظر می‌رسید. کم‌کم مراسم از بحث‌های فرعی خارج شد و حال و هوای رسمی‌تری به خود گرفت. بعد از خوردن چای و شیرینی، بزرگ‌تر‌ها درمورد آینده‌ی دو جوان و مراسم ازدواجشان مشغول گپ و گفت شدند. این وسط ماه‌بانو هیچ از اتفاقاتی که دور و برش رخ می‌داد باخبر نبود. او و حسام ساکت‌ترین عضو جمع بودند. میهمانی، دور از شرط و شروط به ساده‌ترین شکل ممکن گذشت. قرار شد جشن عقد‌کنان بعد از به پایان رسیدن تعطیلات عید برگزار شود. بغض کرده به امیرعلی خیره شد. فکر پلیدش می‌خواست که همین الان مخالفت کند و تلافی گذشته را سر خواهرش دربیاورد. مگر آن‌ها جوان نبودند که این‌طور آتش به زندگی‌شان انداختند؟ مادرش روی ابرها سیر می‌کرد. کل کشید و انگشتر نشان را با قربان صدقه داخل انگشت پهن و کوتاه عروسش انداخت.
- ایشاالله به پای هم پیر بشید. این انگشتر رو حاجی وقتی مکه رفت خرید؛ برازنده‌ی خودته فاطمه‌جان.
لبخند رضایت روی لب‌‌های بقیه شکفت. تحمل این فضا برایش سخت بود. باید مثل هر خواهر دیگری از عروسی برادرش خوشحال میشد؛ اما انگار یک استخوان در گلویش گذاشته بودند که نمی‌توانست لب تکان دهد و تبریک بگوید. امیرعلی برعکس او، با لبخند به خواهرک جوان و زیبایش نگاه می‌کرد. خودخواه نبود که به‌خاطر نرسیدن به خواسته‌هایش زندگی و آینده‌ی دو عاشق را خراب کند؛ مرامش اجازه نمی‌داد. میهمانی تا نزدیک به نیمه‌شب ادامه یافت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین