- Dec
- 611
- 13,979
- مدالها
- 4
زندگی با این مرد و گذشتهی مبهمش او را دچار واهمه و تردید میکرد. باز هم یاد امیرعلی در ذهنش پررنگ شد. دوست داشت از ته دل صدایش بزند تا بیاید و مثل کوه پشتش باشد.
برای بار هزارم به خودش نهیب زد.
فکر کند امیرعلی وجود ندارد؛ خودش باید مقابل این دژ محکم مشکلات بایستد.
با خیالی آشفته و مشغول به عالم بیخبری فرو رفت.
***
در یک دشت وسیع و بیآب و علف، چشمش به امیرعلی افتاد. پیراهن سفید بر تن داشت و با دستهگل زیبایی از دور، لبخندزنان نگاهش میکرد. زیر تیغ نور خورشید، از بین خاک و خولها میگذشت. چادر از سرش افتاد، بیتوجه به راهش ادامه داد. نفسنفس میزد و آفتاب جلوی دیدش را میگرفت. چرا هر چه میرفت از او دورتر میشد؟ انگار که داشت سراب میدید. بریدهبریده نامش را صدا زد تا بشنود. برای یک لحظه غباری از سیاهی روی صورت زیبایش نشست و لبخندش را محو کرد. جیغی از ته حنجرهاش برخاست و به سویش دوید.
- امیر... امیرجان؟
ناگهان دو دختر جوان که هر کدام لباس محلی بر تن داشتند، سد راهش شدند. اخم کرد و خواست پسشان بزند؛ اما زورش نمیرسید. فریاد کشید و با زانو روی خاکها افتاد. یکی از دخترها که لباس بلند سوزندوزی شده سفیدی پوشیده بود، به رویش خندید و دفزنان، دورش شروع به چرخیدن کرد. صحنهها روی دور آهسته قرار داشتند. ترسیده به جای خالی امیر نگاه میکرد. عرق سرد روی تنش نشست. آن یکی رویش نقل پاشید و قهقههزنان بازویش را گرفت.
- عروسیته دختر! داماد الان میاد، الان میاد.
وحشتزده خودش را کشانکشان به عقب برد. سردرگم به برهوت دورش چشم دوخت، تا چشم کار میکرد تپههای کوتاه زرد و بوتههای خلنگ وجود داشت. مسیر روشنی یافت نمیشد. صدای خندههایشان آزارش میداد. میخواست چیزی بگوید، اما هر بار که دهانش را باز میکرد صدایی از آن خارج نمیشد. گریهاش گرفت. سرش را بین دستانش فشرد.
***
دخترک میلرزید و هذیان میگفت. ملحفه را از رویش کشید. هوا گرگ و میش بود. عرق پیشانیاش را پاک کرد. انگار که تنش را درون کورهی داغ گذاشته باشند. لبش را به گوشش نزدیک کرد.
- ماهی؟ ماهبانو چشمهات رو باز کن.
نالهای کرد و در جایش تکان خفیفی خورد.
- امیر... نرو.
پلک بست. اخمی پیشانیاش را چین داد. حال خراب دخترک به او اجازهی تعلل نداد. از پارچ شیشهای روی پاتختی، لیوان آبی ریخت و بالای سرش نشست. اول چند قطره روی صورتش پاشید. دخترک از خنکی آب، لرز بر وجودش نشست. دست زیر گردنش گذاشت و سرش را بلند کرد.
- چشمهات رو باز کن، داری خواب بد میبینی. بیا یهکم از این بخور.
کلافه موهای چسبیده به پیشانیاش را کنار زد و کامل او را در بر گرفت. ماهبانو با چشمانی نیمهباز، مثل بید در آغوشش میلرزید.
- نترس من اینجام.
پچپچ نرم و آرامش، قلب دخترک را به تلاطم انداخت. انگار به جای آب، سرب داغ درون حلقش ریخته میشد. دندانهایش تریکتریک صدا میدادند.
- رفت... رفت... .
درست نمیتوانست صحبت کند. انگار هنوز کابوس جلوی چشمش بود. آن دو دختر بیگانه و خندههایشان در بیابان، مو به تنش راست میکرد. بیرمق هق زد.
- حا... حالم ب... بده.
حسام لیوان را کناری گذاشت و تبش را چک کرد. صورت خیس و نگاه مظلومش قلبش را به آتش کشید. ناخودآگاه خم شد و بوسهای به سرش زد.
- هیش! گریه نکن، الان میبرمت دکتر.
دخترک مقاومت کرد. تا خواست از جا بلند شود، چنان بازویش را چسبید که حسام یکهخورده به طرفش چرخید.
- دارم میرم آماده بشم. حالت خوب نیست، بذار کمکت کنم بلند شی.
دخترک از محبت نگاه غریب این مرد گریهاش شدت گرفت. تندتند سرش را به طرفین تکان داد.
- نه... نه... نرو.
حسام بعد از کمی مکث، به ناچار نفس سنگینش را بیرون فرستاد و دوباره روی تخت نشست. دخترک را در حصار بازوانش گرفت. صدای هقهقش اعصابش را به بازی میگرفت. اخمآلود دست زیر چشمانش کشید.
- بسه دیگه، نمیبینی حالت رو؟ بمون تا برات دارو بیارم.
چانهی دخترک از بغض لرزید، انگار از تنهایی هراس داشت. بیتوجه او را روی تخت خواباند و خودش هم از اتاق خارج شد. از داخل یخچال بستهی مسکن و شربتی برداشت و به اتاق برگشت.
برای بار هزارم به خودش نهیب زد.
فکر کند امیرعلی وجود ندارد؛ خودش باید مقابل این دژ محکم مشکلات بایستد.
با خیالی آشفته و مشغول به عالم بیخبری فرو رفت.
***
در یک دشت وسیع و بیآب و علف، چشمش به امیرعلی افتاد. پیراهن سفید بر تن داشت و با دستهگل زیبایی از دور، لبخندزنان نگاهش میکرد. زیر تیغ نور خورشید، از بین خاک و خولها میگذشت. چادر از سرش افتاد، بیتوجه به راهش ادامه داد. نفسنفس میزد و آفتاب جلوی دیدش را میگرفت. چرا هر چه میرفت از او دورتر میشد؟ انگار که داشت سراب میدید. بریدهبریده نامش را صدا زد تا بشنود. برای یک لحظه غباری از سیاهی روی صورت زیبایش نشست و لبخندش را محو کرد. جیغی از ته حنجرهاش برخاست و به سویش دوید.
- امیر... امیرجان؟
ناگهان دو دختر جوان که هر کدام لباس محلی بر تن داشتند، سد راهش شدند. اخم کرد و خواست پسشان بزند؛ اما زورش نمیرسید. فریاد کشید و با زانو روی خاکها افتاد. یکی از دخترها که لباس بلند سوزندوزی شده سفیدی پوشیده بود، به رویش خندید و دفزنان، دورش شروع به چرخیدن کرد. صحنهها روی دور آهسته قرار داشتند. ترسیده به جای خالی امیر نگاه میکرد. عرق سرد روی تنش نشست. آن یکی رویش نقل پاشید و قهقههزنان بازویش را گرفت.
- عروسیته دختر! داماد الان میاد، الان میاد.
وحشتزده خودش را کشانکشان به عقب برد. سردرگم به برهوت دورش چشم دوخت، تا چشم کار میکرد تپههای کوتاه زرد و بوتههای خلنگ وجود داشت. مسیر روشنی یافت نمیشد. صدای خندههایشان آزارش میداد. میخواست چیزی بگوید، اما هر بار که دهانش را باز میکرد صدایی از آن خارج نمیشد. گریهاش گرفت. سرش را بین دستانش فشرد.
***
دخترک میلرزید و هذیان میگفت. ملحفه را از رویش کشید. هوا گرگ و میش بود. عرق پیشانیاش را پاک کرد. انگار که تنش را درون کورهی داغ گذاشته باشند. لبش را به گوشش نزدیک کرد.
- ماهی؟ ماهبانو چشمهات رو باز کن.
نالهای کرد و در جایش تکان خفیفی خورد.
- امیر... نرو.
پلک بست. اخمی پیشانیاش را چین داد. حال خراب دخترک به او اجازهی تعلل نداد. از پارچ شیشهای روی پاتختی، لیوان آبی ریخت و بالای سرش نشست. اول چند قطره روی صورتش پاشید. دخترک از خنکی آب، لرز بر وجودش نشست. دست زیر گردنش گذاشت و سرش را بلند کرد.
- چشمهات رو باز کن، داری خواب بد میبینی. بیا یهکم از این بخور.
کلافه موهای چسبیده به پیشانیاش را کنار زد و کامل او را در بر گرفت. ماهبانو با چشمانی نیمهباز، مثل بید در آغوشش میلرزید.
- نترس من اینجام.
پچپچ نرم و آرامش، قلب دخترک را به تلاطم انداخت. انگار به جای آب، سرب داغ درون حلقش ریخته میشد. دندانهایش تریکتریک صدا میدادند.
- رفت... رفت... .
درست نمیتوانست صحبت کند. انگار هنوز کابوس جلوی چشمش بود. آن دو دختر بیگانه و خندههایشان در بیابان، مو به تنش راست میکرد. بیرمق هق زد.
- حا... حالم ب... بده.
حسام لیوان را کناری گذاشت و تبش را چک کرد. صورت خیس و نگاه مظلومش قلبش را به آتش کشید. ناخودآگاه خم شد و بوسهای به سرش زد.
- هیش! گریه نکن، الان میبرمت دکتر.
دخترک مقاومت کرد. تا خواست از جا بلند شود، چنان بازویش را چسبید که حسام یکهخورده به طرفش چرخید.
- دارم میرم آماده بشم. حالت خوب نیست، بذار کمکت کنم بلند شی.
دخترک از محبت نگاه غریب این مرد گریهاش شدت گرفت. تندتند سرش را به طرفین تکان داد.
- نه... نه... نرو.
حسام بعد از کمی مکث، به ناچار نفس سنگینش را بیرون فرستاد و دوباره روی تخت نشست. دخترک را در حصار بازوانش گرفت. صدای هقهقش اعصابش را به بازی میگرفت. اخمآلود دست زیر چشمانش کشید.
- بسه دیگه، نمیبینی حالت رو؟ بمون تا برات دارو بیارم.
چانهی دخترک از بغض لرزید، انگار از تنهایی هراس داشت. بیتوجه او را روی تخت خواباند و خودش هم از اتاق خارج شد. از داخل یخچال بستهی مسکن و شربتی برداشت و به اتاق برگشت.
آخرین ویرایش: