جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,786 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
خواست از آشپزخانه خارج شود که صدایش زد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت. ستاره‌خانم، دستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمده‌اش، به گوش دخترک رسید. کمی دلواپس شد، نزدیک رفت و از پشت دست روی شانه‌اش گذاشت.
- چیزی شده؟ نگرانم کردین.
مستأصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه می‌رسید و انگار در گفتن حرفی تردید داشت. دستی به گوشه‌‌های روسری ساتن قهوه‌ایش کشید و لبخند بی‌روحی زد که تضاد بدی با چهره‌ی همانند گچ و چشمان بی‌فروغش داشت. آشوب دل ماه‌بانو شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.
- حرفی هست که می‌خواین به من بزنین؟
انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردی‌اش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف زدن به او را نداد، د*ه*ان باز کرد طلسم سکوتش را بشکند؛ اما میان راه تردید در چشمانش لانه کرد و گویی چیزی راه گلویش را بست که ناگهان ل*ب فرو خورد و مات تصویر پشت سرش شد.
- الان وقت خلوته؟ حاج‌طاهر اینا هم رسیدن، سفره رو بندازین.
بر خرمگس معرکه لعنت! آخر الان جای آمدن بود؟ همه‌جا باید او را می‌پایید.
سر به سمتش چرخاند. در آستانه‌ی آشپزخانه، یک دستش را به ستون گچی تکیه داده بود. نگاه تیره‌اش انگار چیزی را کند و کاو می‌کرد. ستاره‌جون بود که گفت:
- اوقات‌تلخی نکن پسر. برو، ما هم الان میایم.
زن بیچاره می‌خواست چیزی بگوید و در حضور پسرش معذب بود. حسام نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد و دست به دو گوشه‌ی ل*بش کشید.
- باشه، منتظریم.
وقتی که رفت نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد.
- دخترم از زندگی با حسام راضی هستی؟
تازه فهمید شخص دیگری هم جز او در آشپزخانه حضور دارد. گیج و منگ برگشت و به برق پررنگ نگرانی که میان چشمانش می‌غلتید خیره شد. پشت دستش را با محبتی مادرانه نوازش داد.
- نمی‌خوام فکر کنی از اون مادرشوهرهایی‌ام که قصدم دخالت توی زندگیتونه ها، نه، به خدا که خوشبختی جفتتون آرزومه. فقط با هم خوب باشید، همین کافیه.
ماند چه بگوید. این اولین باری بود که زن مقابلش را این‌طور می‌دید. در پستوی نگاهش دلشوره‌ی عجیبی جولان می‌داد که درست معنی‌اش را نمی‌فهمید. با خودش فکر کرد نکند رفتار ضایع و مشکوکی داشته؟ سکوتش که طول کشید، ستاره‌خانم جواب دیگری دستگیرش شد. صورتش رنگ باخت و ناامیدانه نگاهش را از چهره‌ رنگ‌پریده‌ی عروسش گرفت. خوب می‌دانست پسرش به هیچ صراطی مستقیم نیست و بعد از گذشت سال‌ها هنوز هم به زنان اهمیت نمی‌دهد؛ اما مادر بود و تنها کاری که از دستش برمی‌آمد دعای خیر برای عزیزانش بود که عاقبت‌به‌خیر شوند.
***
همه گرد هم در سالن نشسته بودند و گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. دیس برنج را به دست حسام داد و خودش هم کمی بعد به جمعشان پیوست. نگاه به برادرش دوخت، کنار حاج‌بابا نشسته بود و در جواب شوخی‌های حاج‌حسین مبنی بر این‌که چه زمان شیرینی عروسی‌اش را می‌خورند، از خجالت رنگ عوض می‌کرد. پیراهن یاسی مردانه‌ با خط‌های مشکی رویش، هدیه فاطمه برای تولدش بود. بعد از آمدن آن روز فاطمه به خانه‌شان، یک هفته نشد که آقا به او زنگ زد و گفت وساطت کند ر*اب*طه‌اش با فاطمه درست شود. می‌گفت هر چقدر سعی کرده، دیده نمی‌تواند بدون ته‌تغاری حاج‌مالکی زندگی کند. بی‌آن‌که خبری به حسام دهد، به منزل حاج‌مالکی رفت‌. نرگس‌خانم مثل همیشه با رویی باز از او استقبال کرد و چقدر از روی این زن شرمنده شد بماند. خبری از امیرعلی اما نبود؛ فاطمه نصفه و نیمه به او فهماند که در آن روستا ماندگار شده و احتمالاً برای تعطیلات عید به تهران بیاید. آهی کشید، شاید دوری راه موجب شود که راحت‌تر زندگی کند. دروغ نیست که می‌گویند برود از دل هر آنچه که از دیده برفت. قلبش اما به این گفته باور نداشت. با تکان‌های دستی از هپروت خارج شد، چهره‌ی غضبناک حسام جلوی رویش نقش بست که عاصی و کلافه نگاهش می‌کرد. نگاهش روی دیس برنجی که به طرفش گرفته بود سر خورد. واکنشی نشان نداد که حرصش گرفت. در میان جمع، خطاب به او، با ابروهایی گره خورده آرام غرید:
- الحمدالله خل هم که شدی!
متوجه‌ی سنگینی نگاه بقیه شد. ل*ب گزید و با پشت چشم نازک کردن دیس گرد شیشه‌ای را از دستش گرفت و برای خود غذا کشید.
در دل گفت:
«آدم خواب‌نما میشه با اون قیافه‌اش! یه ذره ادب و نزاکت نداره.»
وقتی سر بالا گرفت، ماتش برد. حسام با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کرد. فهمید که حرف دلش را بلند گفته و آقا هم شنیده. به روی خودش نیاورد و لبخند پت و پهنی به رویش زد که کم مانده بود شاخ دربیاورد. حتماً داشت با خود می‌گفت:
«چه زود حرفم به حقیقت پیوست!»
خل شده بود و خودش هم خبر نداشت. حسام نگاهش هنوز روی دخترک بود که بدون دست زدن به لوبیا‌پلوی داخل ظرفش، قاشق پر از سالاد شیرازی را با ولع در دهانش می‌گذاشت. چشم از او گرفت و مشغول خوردن شد؛ اما تصویر لبخند معصومانه و بی‌ریایش، او را به گذشته‌ای برد که انگار بعد مدت‌ها می‌خواست از دل خاک بیرون بزند. ماه‌بانو بعد از خوردن شام مسئولیت شستن ظرف‌ها را به عهده گرفت و نگذاشت بقیه به چیزی دست بزنند. صدای شهرام شب‌پره کل سالن را فرا گرفته‌بود. سریع دستکش‌های خیسش را درآورد و لباسش را مرتب نمود. با ورودش به سالن، نگاهش به روی حنانه‌ای که مشغول قر دادن بود کشیده‌شد. الحق که رقصش هم خوب بود. کنار حسام که غرق موبایلش بود نشست. کمی بعد، مهسا هم به میدان رفت و حنانه را در رقص همراهی کرد. در آن تیشرت سفیدی که به تن داشت بازوهای لُخت و سفیدش نمایان بود و حسابی هیکل بی‌نقصش به چشم می‌آمد. از چهره‌ی ناراضی خان‌عمو و مهناز‌خانم، میشد فهمید که انگاری از عهده تربیت فرزند آخرشان نتوانسته بودند بربیایند و خون‌خونشان را می‌خورد. کمی که رقصیدند، حنانه با لبخند، نزدیک به اویی که از کنار حسام جم نمی‌خورد شد و دستش را کشید.
- بیا دیگه عروس، مگه حامله‌ای نشستی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
ستاره‌جون هم او را تشویق به بلند شدن کرد. تکانی به بدن خشک شده‌اش داد و زیر چشم‌غره‌ی غلیظ حسام از جایش برخاست. ر*ق*ص ایرانی‌اش خوب بود؛ اما به پای مهسا نمی‌رسید. چشمش به نگاه ه*یز فاتح افتاد که لم داده روی مبل همان‌طور که شربت می‌نوشید، رقصشان را تماشا می‌کرد. نمی‌دانست به او خیره شده است یا حنانه! متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد، سر برگرداند که چهره‌ی سرخ شده از خشم حسام، پیش رویش رنگ گرفت. طبق معمول یک دستش را کنار پایش مشت کرده بود و معلوم بود به زور جلوی خودش را گرفته است تا مهمانی را به آشوب نکشد. این همه عصبانیت از کجا نشأت می‌گرفت؟ اصلاً چرا این‌قدر به خودش فشار می‌آورد؟ شاید هم داشت جلوی بقیه ادای مردهای عاشق و غیرتی را درمی‌آورد‌. بی‌خیال مشغول ادامه‌ی رقصش شد. در این مدت خوب فهمیده بود که نباید با فکرهای عهد قاجاری‌اش زندگی کند. وقتی حرفی و یا فکری درست نباشد، چرا باید مثل آدم‌های مطیع و توسری‌خور بله روی زبانش بچرخد؟ او یک انسان بود با عقیده‌‌ای آزاد و روشن. باید به این مرد می‌فهماند که نمی‌تواند همیشه حرف خودش را به کرسی بنشاند. حسابی خسته شده بود و رمق در وجودش نداشت. به سمت سرویس رفت تا آرایشش را تجدید کند؛ عرق کرده بود. دست و رویش را شست و با کمی ریمل و رژ صورتش را رو‌به‌راه کرد. از سرویس که خارج شد، هنوز چند قدم برنداشته بود که دستی از ساعدش گرفت و او را به درون اتاقی کشید. جیغ خفیفی زد و تا آمد چند تا لیچار از دهانش خارج شود در جسم سختی فرو رفت. بوی عطر آشنایش را می‌شناخت. سر بالا گرفت و به چهره‌‌ی پرغیظ و نگاه شکارش خیره شد. خود را از بند بازوهایش بیرون کشید و کنارش زد.
- این کارها چه معنی میده آقای فلاح؟
سرآستین توری لباسش را گرفت و او را وادار به ایستادن کرد. تا سر چرخاند، سیلی محکمی روی گونه‌اش فرود آمد. انگار سقف آسمان بر سرش آوار شد. تکانی به تن افتاده‌اش داد و خشک و بی‌حرکت نگاهش کرد. حسام با چشمانی خون‌بار بالای سرش خم شد.
- پات رو فراتر نذار ماهی، داری میری روی اعصاب نداشته‌ام.
نتوانست تاب بیاورد، اشک از چشمانش مثل قطره‌های بلورین سرازیر شد.
- تو... تو چی کار کردی؟
دوست داشت سرش را از حرص محکم به دیوار بکوبد. رد انگشتانش، زیر پو*ست روشن دخترک، جوی باریک قرمزی به راه انداخته بود. دستش جلو رفت یقه‌ی پیراهنش را بگیرد، وحشت‌زده در خود مچاله شد. شانه‌هایش بی‌اختیار می‌لرزیدند و احساس ضعف می‌کرد. چرا باید به خاطر یک ر*ق*ص و شادی توبیخ میشد؟ با کمک لبه‌‌ی چوبی تخت، خودش را بالا کشید. بغض‌ در گلویش، بدجور توی ذوق می‌زد.
- خیلی پستی... پست!
سر که بالا گرفت، نگاهش به چشمان شاکی‌اش گره خورد. رگ‌های کنار شقیقه‌اش، از خشمی بی‌اندازه نبض می‌زدند. ترس به جانش گره خورد. گامی به عقب برداشت. نگاه وحشی و لغزان حسام روی چشم‌های معصومانه‌ی پر آب، گونه‌‌ی سیلی خورده‌ و در آخر لب‌های سرخی که زیر دندان‌های سفیدش اسیر بود، چرخید. نزدیک‌تر رفت که پشت دخترک به دیوار چسبید و در خود جمع شد. صدای بلند آهنگ تا اتاق هم می‌آمد. آدم‌های بیرون همه گرم شادی و جشن خود بودند و کسی متوجه‌ی غیبت آن دو نبود. نفس در گلوی ماه‌بانو مثل قلوه‌سنگ گیر کرد، با این حال جسارت پیشه گرفت و به گودال‌های سیاه و عمیق مرد مقابلش خیره شد. اگر حاج‌بابا بود و می‌دید کسی روی دختر یکی یک‌دانه‌اش دست بلند کرده، او را برعکس به دار می‌آویخت؛ اما این مرد حسام بود، همانی که جلوی سه جفت چشم، با بی‌شرمی فریاد کشید که فقط با او ازدواج می‌کند و بس. چشمان خیس از اشکش را به صورت جدی و اخمویش دوخت.
- چطور تونستی؟ چطور؟
وقتی جوابی نشنید، نفس‌نفس‌زنان یقه‌اش را گرفت و مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- فکر کردی خیلی مردی که زور بازوت رو به رخم می‌کشی؟
گریه‌اش یک بند قطع نمی‌شد. صورت حسام مدام تغییر رنگ می‌داد و نگاهش نقطه‌ی دیگری را جست‌وجو می‌کرد.
- چقدر خر بودم که امیرعلی رو به خاطر توی بی‌وجود طرد کردم.
انگار نفت زیر خاکسترش ریخته باشند. سرش را به سمتش چرخاند و تا به خودش بیاید، دستش برای زدن بالا آمد؛ حیف که چیزی جلوی راهش را گرفت. نمی‌خواست باز دوباره دستش کج برود؛ اما این دختر، مدام اعصابش را به بازی می‌گرفت. از شانه‌های سستش گرفت و تنش را به دیوار چسباند. تا خواست جیغ بکشد، پنجه‌هایش را تحفه‌ی لبانش کرد.
- هیش! یه کلمه‌ی دیگه بگی همین‌جا پرپرت می‌کنم.
با چشمان درشت شده تقلا کرد از دستانش نجات پیدا کند، که نگذاشت و خودش را مماس با بدنش کرد. مثل جوجه در چنگال شیری اسیر بود. صدای خشنش زیر گوشش پیچید:
- بگو، ادامه بده. کی مَرده هان؟ امیرعلی؟ آره؟
پرتردید نگاهش کرد که دست برد و موهایی که دو ساعت صرف صاف کردنشان کرده بود را از زیر شال به چنگ کشید.
- بی‌لیاقتِ هرجایی!
بغضش از واژه هرجایی که با لحن بد و سردی ادا کرد شکست. انگار در زمان عصبانیت هیچ چیز و هیچ‌کَس برایش مهم نبود. حسام تا دید گریه می‌کند، از خشم گر گرفت و چانه‌اش را چنان فشرد که فکش تیر کشید.
- گریه هم نمی‌کنی. حیف، حیف که اون همه مهمون بیرون نشستند؛ وگرنه نشونت می‌دادم با کی طرفی. تو جنبه‌ی محبت و آزادی که بهت دادم رو نداری.
برق نفرت، چون رعد در چشمانش غرید. سعی کرد خود را از حصار دستانش نجات دهد.
- آزادی؟ تو به این میگی آزادی؟
موهایش از اسارت انگشتانش خارج شدند؛ اما رهایش نکرد، مثل بختک به تنش چسبید.
- زبونت زیادی سرخه؛ ولی نگران نباش، خودم برات درستش می‌کنم تا دیگه این‌جوری واسه من هار نشی.
اخم‌هایش از این لحن بی‌ادبانه‌اش توی‌هم رفت. دست روی تخت سی*ن*ه‌اش گذاشت و به عقب هلش داد.
- من برای کارهام به کسی جواب پس نمی‌دم آقای فلاح، این تویی که باید از خودت ایراد بگیری.
در این گیر و دار، از شجاعت دخترک، که می‌خواست جلویش قد‌ علم کند لبخند هیستریکی گوشه‌ی ل*بش نشست. ماه‌بانو با همان نگاه تند و تیزش سر و وضعش را درست کرد و خم شد تا شالش را بردارد؛ از بازویش گرفت و مانع شد.
- صورتت رو بشور، این‌جوری می‌خوای بیرون بری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
با این حرف خونش به جوش آمد، سریع شال حر*یرش را به سر گذاشت و طعنه روی زبانش جنبید:
- هنر دست خودته! بذار همه بدونن با چه دیوونه‌ای دارم سر می‌کنم.
زبان بی‌پروایش همچون مار افعی چنان نیش می‌زد که بدتر از صد تا سیلی بود.
این بار سعی کرد بدون داد و هوار قائله را بخواباند. جسم نحیف دخترک را تنگ در آ*غ*و*ش کشید و سرش را در چند میلی‌متری صورتش نگه داشت. زیر گوشش، آرام؛ اما با هشدار نجوا کرد:
- تو می‌خوای جلوی روم وایستی جوجه؟! مثل اینکه زیادی بهت بها دادم. توی اون مطب کوفتی کار می‌کنی یا فقط زبونت دراز شده؟
با حرص و کلافگی گوشه‌ی ل*بش را جوید. دلش نمی‌خواست نگاهش کند، قلبش از بغض و کینه انباشته بود.
- تو هم که هر چی میشه کار بیچاره‌‌ام رو میاری وسط. من حرف بدی یا کار خطایی نکردم که حالا باید توبیخ بشم. مشکلت چیه حسام؟
سرش را با زور به طرف خود برگرداند. نگاه وحشی و تیره‌اش، صورتش را وجب کرد، روی ل*ب‌هایش متوقف شد. پلک روی هم فشرد. شعله‌های آتش خشمش داشت می‌خوابید و به جایش، چیزی مثل آب جوشان درون قلبش حرکت می‌کرد. بی‌فکر سر جلو برد، بوی عطر دخترک نیمه هشیارش کرد.
- مشکل من تویی، تویی که نمی‌خوام عاشقت بشم!
تا بخواهد جمله‌‌ی مرد مقابلش را به درستی هضم کند، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. بدنش از بهت و واهمه یخ زد. تن حسام مثل کوره‌ی آتش د*اغ بود. همانند لقبش ماهی، در میان بازوانش دست و پا زد که رهایش کند. ب*وسه‌اش دردش را تسکین نمی‌داد، آن‌قدر از دستش دل‌چرکین بود که می‌خواست سر به تنش نباشد. حسام میان کام‌جویی پرحرارت و عمیقش، دنبال ذره‌ای همراهی بود. چشمانش تقلاهای دخترک را نمی‌دید. پنجه‌های ظریف و کرختش، پوست گردنش را سوزاند. عصبی فاصله گرفت.
- هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟!
گریه‌کنان خیسی ل*ب‌هایش را با آستین پیراهنش گرفت و هق زد.
- ازت بدم میاد. تو روانی هستی! اول می‌زنی، بعد دوباره یادت میاد زنتم.
حسام خصمانه نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد. دخترک هم‌چنان عقب می‌رفت.
- جلو نیا. فقط... فقط دنبال هوس و غریزه‌ی کوفتیت هستی.
با گفتن این حرف، بغض کرده نگاه به دور و برش انداخت؛ هیچ راه فراری نداشت. حسام اما خشک‌ شده سرجایش مانده بود و حتی شاید پلک هم به زور می‌زد. این زن چرا به کل خفه نمی‌شد؟ فقط می‌خواست روی اعصابش یورتمه برود. سمت پنجره رفت و یک دربش را گشود؛ موجی از هوای سرد غرید و باد با سوز بدی به صورتش شلاق زد. سیگارش را روشن کرد و چند کام گرفت تا آرامش از دست رفته‌اش را بازیابد. ماه‌بانو از سرما لرزید و خودش را سه‌کنج دیوار ب*غ*ل کرد. حسام نیم‌نگاه خسته‌ای به سمتش انداخت و سیگار را نصفه از پنجره به بیرون انداخت.
- هنوز به فکرشی؟
مغموم و غصه‌دار نگاهش کرد. این اولین بار بود که مستقیم و علنی چنین سوالی را جلوی رویش بازگو می‌کرد. جوابی نداشت؛ چه می‌گفت؟ یعنی خودش نمی‌دانست؟ قدم‌هایش روی کف اتاق نشست. ساکت بود و عادت به این آرام بودنش نداشت. کاش زودتر بیرون بروند؛ حال بقیه چه فکرها که نمی‌کنند. وقتی در مقابلش دوزانو نشست، ناخواسته در خود جمع شد. دست حسام که برای کنار زدن موهای پریشانش دراز شده بود، در هوا مشت شد. این دختر تمام غروری که در این سال‌ها جمع کرده بود را در یک چشم به هم زدن به توبره می‌کشید. لاخ موی سیاه و نرمش را از جلوی صورت خیس از اشکش کنار زد. زیر چشمانش از فرط گریه تیره شده بود. ماه‌بانو، در سکوت نگاهش کرد. زبری دستش، گونه‌اش را نوازش داد، همان نقطه‌ای که سیلی زده بود. چرا یک لحظه جلاد میشد و زخم می‌زد و بعد تیمارش می‌کرد؟ بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد جدا از خودش، به زندگی حسام هم گند زده است. شاید این مرد دنبال ذره‌ای محبت و آرامش بود؛ اما او دلی برای تقدیم کردن دوباره نداشت. به چشمان همانند شبش که میانش چلچراغی می‌درخشید، نگاه انداخت. انگار برای اولین بار بود که می‌دید. تیله‌هایش گیرایی خاصی داشت و همه‌ی وجود آدمی را به سمت خودش می‌کشید. لرز عجیبی درونش رخ داد. زبریدانگشت شستش گوشه‌ی ل*بش را به بازی گرفت.
- چرا وقتی از دستت شاکی‌ام بیشتر عصبیم می‌کنی؟
نفس‌ عمیق و گرمش، پوستش را سوزاند‌. خوف کرده به دیوار بیشتر چسبید‌. پشت شانه‌اش درد خفیفی گرفت. از بس در این مدت فشارهای عصبی رویش بود که ترس و دلهره نفسش را تنگ می‌کرد.
- من ازت می‌ترسم حسام، تو... تو رو خدا برو عقب.
دمغ شد. مشتش را روی پایش نگه داشت و نگاه به دستان ظریف و کوچک دخترک که لباسش را ناشی از اضطراب می‌چلاند دوخت.
- حق داری. قرار نبود کار به این‌جا بکشه.
نگاه سرگردانش را اکنون در تک‌تک اجزای صورت گرفته و مستأصلش چرخاند. ماه‌بانو متعجب از این حرف‌ها، با تکیه بر زانویش سعی کرد از جا برخیزد.
- برو کنار، درست نیست زیاد این‌جا بمونیم‌.
از افکار مبهمش خارج شد. بازوی دخترک را کشید و او را سر جای خود نشاند.
- جانماز آب نکش! وقتی اون‌جوری جلوی بقیه می‌رقصی، خوبه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
ناباور به چهره‌ی درهمش خیره شد که با حرص خاصی این جمله را ادا کرد. بالاخره حرف دلش را زد، اگر نمی‌گفت که می‌مرد! دردش رقصیدنش بود، این همه مقدمه‌ چیده بود که باز خوی تسلط اربابی‌اش را به رخ بکشد. در حالی که بلند میشد، هم‌زمان لباسش را مرتب کرد و گفت:
- من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم، تو با همه چیز مشکل داری. ر*ق*ص و شادی و خنده هم از نظرت جرمه؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. از جا برخاست و دست به جیب، حالت مغرورانه‌ای به خودش گرفت.
- معلومه که نه؛ اما وقتی یه عوضی هیزبازی درمیاره، تو باید رفتارت رو کنترل کنی.
در ادامه‌ی حرفش، به یقه‌ی نازک و توری لباس دخترک اشاره کرد و پوزخند زد. باید مثل همیشه یک جواب دندان‌شکن درون کاسه‌اش می‌گذاشت؛ اما انگار لبانش را با مهر و موم دوخته باشند. حسام از این جواب ندادن ریشخند زد.
- چته؟ تا الان که خوب بلبل‌زبونی می‌کردی. موش زبونتت رو خورده؟!
باید توجیه‌اش می‌کرد. نزدیکش شد و دست روی بازویش گذاشت.
- ببین حسام، باید یه چیزی رو بهت بگم... .
یک‌جوری سرش را با تمسخر برایش تکان می‌داد که آدم از حرف زدن پشیمان می‌گشت.
- خب، می‌گفتی.
چپ‌چپ نگاهش کرد.
- من که مسئول نگاه بد بقیه نیستم. هر کسی باید مراقب رفتار خودش باشه. بعدش هم، این‌ها که فامیل‌های خودمونن، به نظرت نگاه بدی بهم داشتن؟
مثل پسر‌بچه‌های تخس، سر به معنای مخالفت تکان داد و چانه جمع کرد.
- من این حرف‌ها حالیم نیست. تو که ندیدی پسرداییم فاتح، با اون چشم‌های دریده‌اش چطور قورتت می‌داد. حیف که نمی‌خواستم تولد خواهرم خ*را*ب شه، وگرنه نشونش می‌دادم.
نگاه گرد شده‌اش، از روی مردمک‌های سرخ و لرزانش تا فک فشرده‌اش کشیده شد. نمی‌دانست اسم این رفتار را چه بگذارد! از قصد می‌خواست سوهان روحش شود؟ یا شاید هم رویش حساسیت داشت؛ یک‌نوع پارانویای خفیف که شیطان در مغز آدمی لانه می‌کند و به مرور با تولید افکار منفی‌ و شک‌برانگیز، آدمی را از پا درمی‌آورد. تا جایی که او حس می‌کرد، فاتح به مهسا و حنا توجه داشت، نه او. دلش از این مرد خون بود؛ اما اگر نفت روی آتشش می‌ریخت، اول از همه دودش بر چشمان خودش می‌رفت. دستش را گرفت که تکان خفیفی خورد، موج نگاه طوفانی‌اش کمی خوابید. تازه متوجه شد که چقدر آرام بودن چهره‌اش را مظلوم و دوست‌داشتنی‌تر می‌‌کند. لبخند مضطربی بر ل*ب نشاند.
- نیاز به این همه عصبانیت نیست. شاید داری اشتباه می‌کنی. بعدش هم، هر کسی مسئول رفتار خودشه. یعنی من نرقصم تا بقیه نگام نکنند؟ این‌که نمی‌شه.
فشاری به دستش داد و تند و تیز نگاهش کرد.
- من از چیزی مطمئن نباشم حرفی نمی‌زنم. توأم کم آبغوره بگیر. نکنه دلت می‌خواد تماشات کنن و فیض ببرند؟ خوشت میاد خودنمایی می‌کنی؟
یک جای دلش سوخت. دستش را از میان انگشتانش بیرون کشید که از پشت، مچش را محکم گرفت و مانع رفتنش شد.
- کجا؟ به تریج قبای خانم برخورد؟
دلخور و ناراحت سر برگرداند. رد اشک، همانند تار عنکبوت در چشمان سیاهش پرده افکند.
- غرورم رو خرد نکن، مگه من خ*یاب*ونی‌ام که این حرف رو می‌زنی؟
کلافه پلک باز و بسته کرد و دست به کف سرش کشید. باید از عذاب دادنش لذت می‌برد؛ اما این‌طور نبود. دخترک میان اشک، تلخ خندید. انگشت لرزانش را بر سی*ن*ه‌ی خود کوبید، همان‌جایی که قلب صدپاره‌اش کند و ناکوک ضربان می‌زد.
- چون یه مرد هوس‌باز نمی‌تونه نفس خودش رو کنترل کنه، باید خودم رو توی پستو قایم کنم؟ آره؟ هدفت اینه زنت رو کنج خونه زندانی کنی که مبادا کج بره؟
اخم کرد و خواست چیزی بگوید که نگذاشت و دست روی ل*بش نهاد.
- هیچی نگو، هیچی. حالم ازت به‌هم می‌خوره... .
نفسی گرفت و آب بینی‌اش را بالا کشید. یک چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد، باید خالی میشد.
- آدمی مثل تو فکر و حواسش پی زن‌های دیگه‌ست، بعد از من خرده می‌گیری.
گفت، همان چیزی که عین خوره دل و روحش را می‌خورد. حال مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. حسام مثل مسخ‌شده‌ها، چند بار دست بین موهایش فرو برد، مغزش درست کار نمی‌کرد. مستأصل و سردرگم سیگاری از جیب شلوار کتانش بیرون کشید. گریه‌های آرام دخترک اعصابش را بیشتر ت*ح*ریک می‌کرد.
- تنهام بذار ماه‌بانو.
همیشه ماهی صدایش می‌زد و حال ماه‌بانو! انگار یک قانون بود که مردان زندگی‌اش، در زمان عصبانیت نامش را کامل صدا بزنند. دست به صورت خیسش کشید و به اویی که با فندک سیگارش را روشن می‌کرد خیره شد. این‌جا هم دست از این کوفتی برنمی‌داشت. وقتی محلش نگذاشت، حرصی به سمت درب رفت؛ اما با یاد سر و وضع به‌هم‌ ریخته‌اش مکث کرد و به طرف آینه‌ی روی دراور اتاق قدم برداشت. صورت عین میتش، با زیر چشمان سیاه شده، بیش از حد وحشتناک به نظر می‌رسید. از روشنی آینه، قامت حسام را در پشت سر خود احساس کرد. یک دست مشت شده‌اش را به روی میز چسباند. تمام بینی‌اش از بوی تلخ و زننده سیگار پر شده بود. وقتی دستش روی شانه‌اش نشست، برنگشت، از درون قاب شیشه‌ای مقابلش، مات آن جسم منفور بین دو انگشتش شد که با ژست خاصی به آن پک می‌زد. چشمانش هزاران حرف درون خود داشت که معنی هیچ‌کدامشان را نمی‌توانست بخواند. باران یک بند می‌بارید و صدای آهنگینش، با زمزمه‌ی نامش در گوشش پیچید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
تا نزدیک به نیمه‌شب، دورهمی ادامه پیدا کرد. حسام لیوان حاوی شربت آلبالو را از دستش گرفت. بین هم آتش‌بس کرده بودند؛ اما چندان تحویلش نمی‌گرفت تا به اشتباهاتش پی ببرد. با صدای دست جمع، حواسش معطوف بقیه شد. نوبت به بریدن و خوردن کیک بود؛ یک کیک بزرگ ستاره‌ای شکل سفید، با رویه‌ی خامه‌ای شکلاتی. قبل از این‌که حنانه شمع‌ها را فوت کند، مهسا عین قاشق نشسته به میان پرید و با لحن نچسب و جیغ‌جیغو مانندش گفت:
- وایسا، اول آرزو!
همه جا را سکوت فرا گرفت. حنانه با لبخند شیرینی سرش را عقب برد و چشم بست. حس فضولی‌اش گل کرد تا بداند چه آرزویی کرده است. بعد از بریدن کیک، زیر گوشش آهسته گفت:
- بگو کلک! آرزوت چی بود؟
او هم که بدش نمی‌آمد حرصش بدهد، ابرویی برایش بالا انداخت و گوشه‌ی پیشانی‌اش را خاراند.
- قرار نیست که همه بدونن عزیزم. آرزو مال آدمه، توی ذهنم از خدا خواستم.
زیر ل*ب ایشی گفت که موجب خنده‌ی نمکین و ریزش شد. این اخلاق‌هایش فتوکپی حسام بود. خواهر و برادر فقط بلد بودند حرصش بدهند. نوبت به دادن کادو شد. هر کَس یک چیزی خریده بود. دایی‌یوسف با دادن یک النگوی طلا، همه را شگفت‌زده کرد.
- این چه کاری بود داداش؟ دستت درد نکنه، ان‌شاءالله واسه عروسی پسرت بتونیم جبران کنیم.
ستاره‌جون بود که این حرف را بر زبان آورد. دایی‌یوسف ب*وسه‌ای بر سر حنانه زد.
- مثل دختر خودمه، بیشتر از این‌ها لایقشه.
حنانه لبخند خجولی زد و مشغول باز کردن باقی کادوها شد. در این بین، متوجه نگاه‌های معنی‌دار زن‌دایی و پسرش فاتح شد که بین هم‌دیگر رد و بدل می‌کردند. حسام با اخم و جدیت چشم از فاتح بر نمی‌داشت؛ به طور قطع در ذهنش نقشه‌ی قتلش را هم کشیده بود. به افکارش خندید. کادوی پدرجان همه را غافلگیر کرد؛ یک پراید نو و کار نکرده که حنانه از ذوق دیدن ماشین، داشت پس می‌افتاد. حاج‌حسین دست‌های دخترکش را از دور گ*ردنش باز کرد و با خنده گفت:
- الوعده وفا! گفتم که سرِ قولم هستم باباجان.
حنانه گونه‌ی پرریش پدرش را محکم ب*و*سید.
- وای عاشقتم حاجی‌جونم، گل کاشتی برام.
خان‌عمو با اخم و تخم گفت:
- سنگین باش دخترجان! ناسلامتی بزرگ شدی.
صدای جمع خوابید. حنانه مظلومانه سرش را پایین انداخت. حسام در این بین پقی زیر خنده زد و خواست کمی خواهرکش را اذیت کند. پا روی پا انداخت و مزه پراند:
- خب حالا با اون دست فرمونت، از فردا باید هی تو کلانتری‌ها بچرخیم.
همین باعث شد که جو به حالت قبلی برگردد. صدای اعتراض حنانه بلند شد و ستاره‌خانم هم ل*ب گزید و خدانکنه‌ای گفت. نگاه چپ‌چپی به حسام انداخت و کادویش را از داخل کیفش بیرون آورد.
- خب عزیزم، این هم از طرف من و حسام، امیدوارم ازش خوشت بیاد.
با نگاه قدردانی جعبه را از دستش گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند داخلش، چشمانش برقی زد. شکل ماه سنگی سبزش، که دورش پر از نگین‌های ریز طلایی بود، به دلش نشست. همان‌جا به گ*ردنش آویخت و بعد با قدردانی خم شد و گونه‌ی ماه‌بانو را ب*و*سید.
- مرسی خواهری، راضی به زحمتت نبودم.
حسام وقتی که دید از او تشکر نمی‌کند، ابرو درهم کشید.
- بده به من ببینم، پولش از منه، اون‌وقت تشکرش برای بقیه؟
حنانه لبخند بدجنسی زد و همان‌طور که روی دسته‌ی مبل می‌نشست، دست دور گر*دن ماه‌بانو حلقه کرد.
- چیه حسودیت شده آقا؟ خب خواهرمه دیگه، به هر حال سلیقه‌اش که از تو بهتره.
با لبخند به کل‌کل‌های بچگانه‌شان نگاه می‌کرد. چقدر حسام در این لحظات عوض شده بود. شیطنتش، شوخی‌هایش، حتی مهربانی‌هایی که نثار پدر و مادرش می‌کرد را تا به حال از او ندیده بود. همیشه در خانه و بیرون، یک مرد جدی و تندمزاج با رفتاری سنگین بود که حتی می‌ترسیدی جلویش اشتباهی کنی تا مبادا تنبیه بشوی؛ ولی امشب به دور از آن نقاب سیاه و سنگی، یک چهره‌ی شاد و سرزنده داشت. انگار آن شخصیت منفی‌اش را در همان اتاق ته راهرو، به جا گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
دو روزی از شب میهمانی گذشته بود که مادرش بی‌خبر به خانه‌اش آمد. تا درب را به رویش باز کرد و خواست به داخل دعوتش کند، سریع مثل مرغ سر کنده کنارش زد و در مقابل چشمان متعجبش وارد سالن شد. از درب فاصله گرفت و به سمتش چرخید.
- چه عجب از این طرف‌ها؟
رنگ‌پریده و مثل جزام دیده‌ها، روی مبل وا رفت و نگاهی به در و دیوار خانه انداخت.
- شوهرت که خونه نیست؟
کمی نگران شد. سری به معنی نه تکان داد که گره روسری‌‌ ضخیمش را باز کرد و نفسی تازه کرد.
- یه آب بده گلوم خشک شده دختر. چرا اون‌جا وایسادی؟
سریع به خودش آمد و سوی آشپزخانه قدم برداشت. بعد از چند لحظه، با لیوانی بهارنارنج، در حالی که چند قطره آب‌لیمو درونش ریخته بود، کنارش نشست.
- یه‌کم از این بخورید. اتفاقی افتاده مامان؟
چند قلوپ از شربت را خورد تا راه گلویش باز شد.
- آخ آدم مار بشه، مادر نشه!
مات به مادرش که سی*ن*ه‌اش را چنگ می‌زد و عجز و لابه می‌کرد، خیره شد.
- چی‌شده آخه؟ جون به ل*ب شدم.
اخم کرده به طرفش چرخید.
- تو می‌دونستی مهران به فاطمه علاقه داره؟
یکه خورد. نگاه به خط‌های مشکی فرش دوخت که بازویش را تکان داد.
- با توأم دختر، سوال من رو جواب بده. تو می‌دونستی و به من چیزی نگفتی؟
سکوت جایز نبود. در همان وضعیت، آرام سر جنباند و جواب داد:
- آره.
سریع و مستأصل سر بالا گرفت. مردمک‌های بی‌فروغش، می‌لرزید.
- حالا مگه چی‌شده؟
صورتش به آنی از خشم گر گرفت و جوش آورد.
- دیگه می‌خواستی چی بشه؟ چرا نفهمیدم این پسره دلش پیش فاطمه گیره؟
دست زیر چانه نشاند و انگار با خودش حرف می‌زند:
- عه‌عه‌عه! پسره‌ی پررو جلوی من و حاجی میگه فاطمه رو دوست دارم، برام خواستگاریش کنید.
در دل قربان‌صدقه‌ی برادرش رفت. پس بالاخره گفته بود. لبخند پهنی روی ل*بش نشست که طلعت‌خانم شاکی شد و چند نیشگون از بازویش گرفت.
- چشم سفید! همش زیر سر توعه. چرا می‌خندی ماهی؟
میان خنده بازویش را مالید‌.
- سخت نگیر مادر من، مگه آرزوی دوماد شدن مهران رو نداشتی؟ خب دیدی که برآورده شد. فاطمه هم دختر خوبیه، پیش چشم خودمون بزرگ شده‌.
ساکت ماند. انگار آب سردی روی آتش دلش ریخته شد؛ اما هنوز تردید در چشمانش موج می‌زد. قلوپ دیگری از شربت نوشید.
- آخه مگه میشه؟ تو و علی... .
گویی فهمید حرف زدن درباره‌ی این موضوع درست نیست که الله و اکبری زیرلب خواند و سر پایین انداخت. اخم کرد و چشم از مادرش گرفت. چرا نمی‌گذاشتند فراموشش کند؟ تا می‌خواست با این مسئله کنار بیاید و برایش عادی شود، باز هم با یادآوری گذشته کامش را زهر می‌کردند. طلعت‌خانم از این حال دخترش برآشفت و لبخند دستپاچه‌ای زد.
- منظور بدی نداشتم دختر، مادرم و نگران؛ وگرنه کی بهتر از فاطمه؟ همه روی اسمش قسم می‌خورن.
پوزخند زد، چه زود پذیرفت. کاش آن زمانی که او هم دلداده‌ی امیرعلی شده بود، سخت‌گیری نمی‌کردند. آن روز مادرش کمی پیشش ماند. با حرف‌هایش قدری رویش تاثیر گذاشت که به حرف مردم توجه نکند و فکر پسر خودش باشد؛ حال مهران با فاطمه خوب بود و به نظر در این وصلت خیر و صلاحی وجود داشت. هر چقدر خواست برای ناهار نگهش دارد، قبول نکرد و با ذوق پنهانی گفت که از الان هزارتا کار برای دامادی مهران انتظارش را می‌کشد.
***
دقایقی بود که از پنجره‌‌ی آشپزخانه، آسمان را تماشا می‌کرد. خورشید در کشمکش بین ابرها، پیشرو بود و قدرتمند می‌تابید. لبخند تلخی روی ل*بش نشست. مادرش از اوضاع زندگی دخترش چیزی نپرسید، تمام هم و غمش پسرش بود و بس؛ انگار فقط او را مشکل و مانع این ازدواج می‌دید که حال خیالش از این بابت راحت شده بود. شاید زیادی حساس و زودرنج شده بود. سعی کرد ذهنش را خالی از افکار کند و زنگی به فاطمه بزند. سه بوق خورد که صدای کلفتی از پشت گوشی بلند شد:
- آباجی ما چطوره؟
فهمید خود ناجنسش است که ادا درمی‌آورد. پرده پنجره را با حرص کنار زد. مهران که می‌گفت آباجی، او هم یاد گرفته بود.
- آباجی و کوفت! بی‌مزه، خوبه می‌دونی من به این کلمه آلرژی دارم.
صدای خنده‌اش در پشت گوشی پیچید .
دیگر دود از بینی‌هایش برمی‌خاست. زیر برنج را کم کرد و از آشپزخانه خارج شد.
- فاطمه می‌زنمت‌‌ها! فکر کنم علاقه‌ی زیادی داری که یه نموره از خواهر‌شوهر درونم رو بهت نشون بدم.
خنده‌اش قطع شد.
- نه، تو همین‌جوریش هم من رو می‌خوری.
بعد جدی پرسید:
- خب حالا چه خبر؟
روی مبل نشست و به خال‌های سفید لاکی پایش که زمینه سبزی داشت چشم دوخت.
- خبرها که پیش شماست عروس‌خانم!
نوبت او بود که کمی حرصش دهد. چقدر خوب بود که فاطمه را هنوز کنار خود داشت؛ با وجود تمامی اتفاقات گذشته، رشته‌ی دوستیشان نازک چرا؛ اما پاره نشد. تا دقایق طولانی با هم حرف زدند و متوجه‌ی گذر زمان نبودند. یک نگاه به ساعت انداخت و با دیدن عقربه‌ی روی یک، یادش به قرار امروز افتاد و جستی از جا پرید.
- وای چقدر فک می‌زنی فاطی! تخم کفتر خوردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
در حین صحبت، به سوی راهروی اتاق‌‌ها قدم برداشت.
- یعنی‌ها، روت رو برم‌! نشسته من رو به حرف گرفته، بعد یه چیز هم طلب‌کاره. برو، برو که باید به کارهام برسم.
با خنده از هم خداحافظی کردند. وارد اتاق شد و درب کمد را گشود. داخل یکی از رگال‌ها، لباس مورد نظرش را بیرون کشید. کلی کار نکرده داشت که باید انجام می‌داد. حسام فکر می‌کرد امروز در مطب است؛ او هم چیزی نگفت، دنبال دردسر نمی‌گشت. یک روز خوشی که از او کم نمی‌شد. در این دو ماه، کی مثل تازه عروس و دامادها بیرون رفتند و شام خوردند؟ حسام فقط در تخت‌خواب روی مهربانش را نشان می‌داد و نازش را می‌خرید که البته آن هم مدتی بود دیگر شور اولیه را نداشت. بعد آقای دکتر برای دوستش تولد می‌گرفت. از بچگی روی پیشانی‌اش مهر بدشانسی زده بودند، وگرنه وضعیتش این‌چنین رقم نمی‌خورد. سه دکمه‌‌ی بالای سفید و پولکی شومیز زیتونی‌اش را بست. آرایش مختصری کرد که کمی حالت صورتش از کدری و بی‌حالی دربیاید. دست روی گونه‌های ب*ر*جسته‌اش گذاشت و به تصویر خودش لبخند محوی زد. امروز یک انرژی عجیبی در دلش احساس می‌کرد؛ انگار قرار بود خبر خوشی به او بدهند. بوق تاکسی او را از افکارش بیرون کشید. کادویی که برای دوست‌دختر آقای دکتر خریده بود را درون کیفش گذاشت و بعد از قفل کردن درب‌های خانه بیرون رفت.
بندهای کتانی سفیدش، زیر پاچه‌های گشاد شلوار بگش مشخص نبود. سوار اتومبیل شد و به راننده آدرس سینما را داد، چون اول قرار بود آن‌جا هم‌دیگر را ببینند‌‌. بعد از ربع ساعت به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد. هوای مطبوع و ملایم اسفند ماه را به ریه‌هایش کشید و نگاهی به دور و اطرافش چرخاند. درختان هلو و خرمالو شکوفه داده بودند و سرسبزی بوته‌ها و گل‌های تازه شکفته در باغچه‌، گرمی زیادی به سردی شهر خزان‌زده می‌بخشید. سینما لاله، در جای دنج و زیبایی قرار داشت. قدمتش به پیش از انقلاب برمی‌گشت و هنوز طرفداران خاص خودش را حفظ کرده بود. راه باریک و سنگ‌فرش شده را با قدم‌هایی شمرده و آرام طی کرد. از پشت شیشه‌ی بلند ساختمان، نگاهش به افرادی که پشت باجه بلیط ایستاده‌بودند افتاد. با چشم، بین افراد درون صف دنبال چهره‌ی آشنایی گشت. مرد و زن، پیر و جوان، تا قبل از بسته شدن درب سینما خودشان را کم‌کم می‌رساندند. پوفی کشید و کمی آن‌طرف‌تر ایستاد تا مزاحم رفت‌و‌آمد مردم نشود‌. در همین اثنا، آوای مردانه‌ای از پشت سر شنیده شد که به گوشش آشنا آمد.
- خیلی منتظر موندین؟
فوری به سمت صدا چرخید. از دیدن دکتر و تیپ متفاوتش که امروز بیش از دفعات قبلی به خودش رسیده بود، یک ابرویش بالا پرید. همیشه در محل کار کت و شلوار می‌پوشید؛ اما حال تیشرت آبی‌روشن یقه گ*شا*دی بر تن داشت که زنجیر نقره‌ای دور گ*ردنش، به خوبی دیده میشد.
- سلام، نه زیاد. تنهایید که!
همان لحظه دختر جوان و تپلی، بدو‌بدو با باکس پر از تنقلات خودش را به آن‌ها رساند. نفس‌نفس می‌زد.
- نموندی یه خورده... منتظرم بمونی سیا! واقعاً... ‌.
وقتی سر بالا گرفت خشکش زد و ادامه‌ی حرف در دهانش ماسید. او هم لبخند از لبانش پر کشید. مغزش قدرت گنجایشی نداشت و کم مانده بود متلاشی شود. کیسه‌ی خریدها از دست دخترک رها شد و به تته‌پته افتاد‌:
- تو... تو... ‌.
سیامک که تا آن موقع ساکت بود، با خنده کیسه‌ی رنگی خریدها را از روی زمین برداشت.
- چرا شوکه شدی عسل؟!
بعد صاف ایستاد و با اشاره‌ی دست، لبخند‌زنان شروع به معرفی‌ او کرد.
- خانم آذین همونی هستن که راجبش برات گفته بودم.
گنگ نگاه از سیامک گرفت و به چهره‌ی آشنای مقابلش داد، به حنانه‌ای که آقای دکتر او را عسل می‌خواند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
کمی جلو رفت، ناباور چشم در صورت ماستش گرداند. از چهره‌اش فهمید که او هم انتظار این دیدار ناگهانی و شوکه کننده را نداشت. هر دو مثل مجسمه، با نگاهی حاکی از حیرت به هم خیره بودند. سیامک که از برخورد آن دو متعجب بود، شقیقه‌اش را کمی خاراند و کنجکاوانه پرسید:
- شماها چتونه؟ دیر شد، بلیط به ما نمی‌رسه‌ها!
در آغاز معنی حرفش را درک نکردند و بعد از اندکی تأمل، تازه به واقعه‌ی اتفاق افتاده پی بردند. حنانه به خودش آمد و نگاه بهت‌زده‌اش را به سیامک داد.
- چرا... چرا نگفتی؟
ماه‌بانو طوطی‌وار حرفش را تکرار کرد:
- چرا نگفتین آقای دکتر؟
از همه جا بی‌خبر، دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و به دفاع از خود پرداخت.
- یکی‌یکی بپرسید. چی رو باید می‌گفتم؟
حنانه آب دهانش را فرو داد و نگاه دزدید؛ اما ماه‌بانو تحمل سوال‌های بی‌جواب ذهنش را نداشت. دست به سی*ن*ه شد و با صراحت پرسید:
- چرا نگفتین با حنانه ارتباط دارین؟
قیافه‌ی سیامک دیدنی بود، چشمان سیاهش یک آن گرد شد.
- یعنی چی؟
چشم تنگ کرد و افزود:
- ببینم، نکنه می‌شناسید... .
حرفش را ادامه نداد و نگاه منتظری بینشان رد و بدل کرد. حنانه‌ با حالی خ*را*ب، دست بر سرش گرفت و ناله‌‌وار دور خودش چرخید.
- غیرممکنه!
سیامک بی‌طاقت نزدیکش شد و سماجت به خرج داد.
- حنا میگی چی‌شده یا نه؟
در این لحظه شرایط درستی برای توضیح دادن نداشت. دستانش را از روی سرش پایین آورد و بی‌اختیار گفت:
- میشه تنهامون بذاری؟
به گوش‌هایش اطمینان نداشت. منتظر بود کلام دیگری بشنود؛ اما ل*ب‌های بدون لبخند و سکوت پیوسته‌اش، به او فهماند که ماندنش بی‌فایده است. نگاه گوشه‌چشمی به ماه‌بانو انداخت. یک جای کار می‌لنگید. دست به جیب، از آن دو فاصله گرفت.
- باشه، منتظرم.
بدون هیچ‌گونه حرف اضافه‌ی دیگری، روی برگرداند و به سرعت دور شد. نگاه مات و مبهوت حنانه، راه رفته‌‌ی مرد را بدرقه می‌کرد. از آزردنش پشیمان بود؛ اما در این شرایط شوکه‌کننده لازم دید تنها با ماه‌بانو صحبت کند. با این‌که هنوز نتوانسته بود حقیقت حضور زن‌ِ برادرش را در این ملاقات به درستی هضم کند؛ اما کوشید تا ظاهرش، آرام و عادی جلوه داده شود.
- فکر نمی‌کردم منشی مطب سیامک باشی.
ماه‌بانو از افکار گنگش خارج شد. ابرو بالا انداخت و مثل خودش گفت:
- من هم فکر نمی‌کردم عسل آقای دکتر قراره تو باشی.
هر دو کمی در سکوت به‌هم خیره شدند. حنانه سر به زیر افکند و دستپاچه، با ریشه‌های شال خال‌خالی‌اش مشغول بازی شد.
- من... من... باور کن گیج شدم.
انگار هنوز مغزش درست پردازش نکرده بود که سریع، با حالت پرسشی نگاهش کرد.
- یعنی تو واقعاً منشی مطب سیامکی؟ خدای من! باورم نمی‌شه.
سری به علامت تأیید تکان داد و بعد دستش را گرفت و او را به کناری کشید. از بین شلوغی عبور کردند و در جای دنج و خلوتی، زیر سایه‌بان درخت خرمالویی که تازه شاخه‌هایش برگ داده بودند، مقابل هم ایستادند. دقایقی بی‌حرف گذشت. شروع به قدم زدن کرد.
- من هم مثل توأم حنا، اصلاً نمی‌تونم به مغزم بگنجونم که تو با آقای دکتر... .
حرفش را نصفه گذاشت و یکهو ایستاد.
- دختره‌ی چشم‌سفید! رفتی آقای دکتر رو تور کردی و من تازه فهمیدم.
مثل این بود که هر دو از خوابی سنگین بلند شده باشند. حنانه از شنیدن این جمله صورتش از حرص سرخ شد.
- هنوز نه به باره و نه به دار، کم آقای دکتر، آقای دکتر بگو. سوزنت گیر کرده؟
چشم‌غره رفت.
- خیلی رو داری به خدا! چرا بهم نگفتی که می‌شناسیش؟
لاقید شانه بالا انداخت.
- من از کجا باید می‌دونستم که توی مطبش داشتی کار می‌کردی؟ خوبه خودم هم تازه فهمیدم.
در ادامه‌ی جمله‌اش، روی نیمکت جا گرفت و نگاهش را به دوردست داد. بعد از کمی تأخیر ل*ب به سخن گشود:
- سیا همونیه که حسام سرش باهام دعوا کرد.‌‌.. .
ناگهان چیزی یادش آمد که نگران و ترسیده به طرفش چرخید.
- اگه حسام بفهمه روزگارم رو سیاه می‌کنه؛ اون هنوز هم فکر می‌کنه من با سیامک تموم کردم.
اخم کرد و کنارش نشست.
- خب بفهمه، مگه آقای دکتر چشه؟ ببینم حنا، واقعاً هم رو دوست دارین؟
اصلاً کجا با هم آشنا شدین؟
صورتش از سر ذوق دخترانه گل انداخت و تیله‌های رنگینش درخشید.
- قضیه‌اش مفصله ماه‌بانو، از کجا برات بگم؟
تمام بدنش گوش شد و شش‌دانگ حواسش را به او داد.
- از اولش، مشتاقم بدونم چطور از هم خوشتون اومده.
انگار منتظر یک هم‌صحبت بود که این احساس پنهان شده‌ی درون قلبش را بیرون بریزد. ماه‌بانو را برعکس حسام، شبیه به پشتیبان می‌دید.
- من رو می‌فهمه آبجی، واسه‌ی هدف‌هام و آرزوهام خیلی ارزش قائله.
او که مشتاق شنیدن قصه‌ی آشنایی‌شان بود، عجولانه پرسید:
- خب، ادامه‌اش؟
فوری با آب و تاب شروع به تعریف کرد:
- تابستون پارسال، من و دوستم کبری، یه چند ماهی کلاس گیتار می‌رفتیم. نگو معلمی که بهمون آموزش می‌داد، دختردایی آقا بوده.
حنانه با شور و شوق فراوان صحبت می‌کرد و او دست به چانه چسبانده بود تا تمام ماجرا را بشنود.
- اکثر اوقات سیامک می‌اومد دنبالش. کبری می‌گفت، حتماً نامزدشه. من هم فارغ از همه چیز خودم رو برای امتحان آخر هفته آماده می‌کردم.
کلافه به میان حرفش پرید:
- نمی‌خواد همه رو بگی حالا! چطور با هم آشنا شدین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
پشت چشم نازک کرد.
- خب دارم میگم دیگه. توی سالن موسیقی پسر و دختر نشسته بودیم. از قضا سیامک هم به دعوت دخترداییش اومده بود‌. همه قرار بود آهنگی که یاد گرفته بودن رو بزنن تا نوبت به من شد... .
این‌جای حرفش از خنده ریسه رفت؛ تمام اعضای بدنش موقع خنده تکان می‌خوردند.
- منِ بی‌استعداد رو باید می‌دیدی که آهنگ الهه‌ی ناز رو به چه روزی درآوردم. دستپاچه هم شده بودم، به‌جای این‌که تمومش کنم، گیتار رو ول نمی‌کردم. یعنی کل سالن ترکیدن.
- خراب کردی؟
خنده‌اش را به زور قورت داد و بریده‌بریده گفت:
- یعنی ماهی... ندیدی... ندیدی... چطور نوت‌ها رو قر و قاطی می‌زدم.
اخم کرد.
- خب این کجاش خوبه دختر؟
لبخندش ازبین نرفت، انگار داشت از شاهکارش تعریف می‌کرد.
- اون روز فهمیدم باید ساز رو ببوسم و بذارم کنار تا بقیه هنرشون ضایع نشه. موقع برگشت همین آقای دکتر شما، سر راهم سبز شد و گفت تا به حال با همچین نوازنده‌ای رو‌به‌رو نشده. مرتیکه داشت مسخره‌ام می‌کرد و هِر‌هِر بهم می‌خندید.
کمی به هم‌دیگر نگاه کردند. می‌توانست حدس بزند حنانه، با چه غروری جوابش را داده‌بود. موضوع داشت جالب میشد.
- خب، پس کی بهت پیشنهاد داد؟
بادی به غبغب انداخت و آمد پاهای درشتش را روی هم بیندازد که موفق نشد و به حالت قبلی‌اش برگشت.
- خیلی شیک و مجلسی، به دخترداییش گفته بود که از من خوشش اومده و فلان. یارو فکر کرده بود دلقکشم! معلمم بهم گفت که سیامک براش مثل برادرشه و بعد چند ماه این اولین باری بوده که خنده‌ی از ته دلش رو موقع تماشای نوازندگیت دیده.
قوس ابروهایش بالا رفتند. همان لحظه زنگ پیام موبایل حنانه بلند شد، حرفش را نصفه گذاشت و پیام آمده را باز کرد. ل*ب‌هایش بیشتر کش آمدند و بعد لحظه‌ای سر بالا گرفت.
- بیا خودشه، نمی‌تونه پیدامون کنه.
- خب بگو کجاییم، بیاد همین‌جا.
سری به تصدیق تکان داد و هم‌زمان انگشتانش را روی کیبورد غلتاند.
پیام را که نوشت، نفس عمیقی کشید و چتری‌های جدیدش را از جلوی چشمانش کنار زد.
- سرت رو درد نیارم، بعد اون روز، من دیگه از خیر کلاس رفتن گذشتم. کبری به جاش پیشرفت می‌کرد و همش بهم می‌گفت سیامک مدام سراغت رو می‌گیره و می‌خواد باهات حرف بزنه. من هم دیگه دلش رو نشکستم و گفتم برم ببینم چه مرگشه!
دستانش را درهم گره زد و عاقل‌اندرسفیانه نگاهش کرد.
- خل‌و‌چل‌بازی رو بذار کنار. خب کی بهت ابراز علاقه کرد؟
چینی به بینی‌ پهن کوچکش داد و زیرلب چیزی گفت که نفهمید.
- پسره‌ی یالغوز به جای این‌که توی کافه‌ای یا جای باکلاسی قرار بذاره، من رو به یه ساندویچی برد؛ اما خب الحق ساندویچش حرف نداشت، از این دونونه‌ها بود‌.
و با دست اندازه‌اش را نشان داد. دخترک شکمو، در همان قرار اول، پاک آبروریزی کرده بود.
- همون‌جا بهم گفت که از سادگیم خوشش اومده و می‌خواد بیشتر من رو ببینه‌. موقع برگشت هم شماره‌اش رو بهم داد و گفت بهش یه تک بزنم، منم گیج و ساده، عین ربات هر چی گفت گوش کردم؛ تازه اومدم خونه فهمیدم چه گندی زدم.
لبخند بدجنسی زد و پا روی پا انداخت. از همهمه مردم کمتر شد و کم‌کم داشتند درب سینما را می‌بستند.
- برات که بد نشد، یه آقای دکتر همه چیز تموم گیرت اومد.
با حرص مشتی به بازویش زد که صورتش از درد جمع شد.
- دستِ بزن داری‌‌ها!
چشم‌غره رفت.
- خب حالا. ولی جدا از شوخی، می‌دونی ماه‌بانو، اولش فکر کردم یه دوستی ساده‌ست که بعد چند ماه هر کی میره سی خودش. حس خاصی بهش نداشتم؛ اما کم‌کم توی دلم جا باز کرد.
تا زمانی که سیامک سر برسد، فرصت خوبی بود که ادامه‌ی داستان را بشنود‌. به عقب تکیه داد.
- به‌به! پس بند رو آب دادی.
ریز خندید.
- خب برای چی قیافه خرکی بگیرم؟ سیامک جدا از مرد بودن، یه آدم فوق‌العاده‌ست.
جفت ابروهایش بالا پرید.
- اوه، نه بابا!
این بار از پهلویش نیشگون آرامی گرفت.
- حالا تو هی برام دست بگیر. می‌دونی فرق سیامک با بقیه چیه؟
در حالی که از روی لباس پهلویش را می‌مالید، برزخی غرولند کرد:
- نه، از کجا باید بدونم؟!
به قیافه‌ی حرص خورده‌اش خندید.
- فرقش این بود که به من نگاه بد نداشت، وقتی باهاش حرف می‌زدم، به این فکر نمی‌کردم که دارم با یه مرد غریبه درد و دل می‌کنم؛ اون نزدیک بود ماهی، خیلی نزدیک و صمیمی. هر وقت حسام بهم زور می‌گفت و دعوام می‌کرد، با حال خ*را*ب بهش زنگ می‌زدم؛ اون بود که آرومم می‌کرد و بهم اعتماد‌به‌نفس می‌داد. می‌گفت تو دختر قوی هستی و داداشت هم از اشتباه بیرون میاد. ماهی، سیامک رفته‌رفته توی قلبم جا باز کرد، جوری شده که نمی‌تونم آینده‌ام رو بدون اون تصور کنم.
در حینی که حنا صحبت می‌کرد، متوجه‌ی عشق عمیقی در چشمانش شد؛ او این حس را به خوبی درک می‌کرد. از هر ده کلمه، یک سیامک از دهانش خارج میشد. ناگهان صدای خش‌خشی، از میان سبزه و لای درختان به گوششان رسید. حنانه دست از حرف زدن کشید هر دو به سمت صدا چرخیدند که با قیافه آقای دکتر و یا همان سیامک رو‌به‌رو شدند. با آب‌میوه‌های درون دستش، نمی‌توانست چشم از حنانه بگیرد. نگاه گرمش برق خاصی داشت؛ انگار هزاران حرف را از درونش می‌توانستی ببینی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
نکند حرف‌هایشان را شنیده باشد؟ قیافه‌اش جز این نشان نمی‌داد. دید که نگاهش، برای یک لحظه از اشک لغزید. به حنانه چشم دوخت که حرصش را سر بند چرمی کوله‌‌ی قهوه‌ایش خالی می‌کرد. باران، نم‌نم شروع به باریدن گرفت. از جا بلند شد و سرفه‌ی مصلحتی کرد تا آن دو را متوجه‌ی خود کند. هر دو مثل برق گرفته‌ها به سمتش چرخیدند. دستانش را پشت کمرش درهم قلاب کرد و لبخند آبکی زد.
- خب بهتون تبریک میگم، خیلی به‌هم میاید.
حنانه متعجب و سوالی نگاهش کرد. توجهی نشان نداد و رو به دکتر گفت:
- مراقب حنا کوچولوی ما باش، برام عین خواهر می‌مونه.
- ماه‌بانو؟!
جوری صدایش زد که انگار می‌خواست از صحت و جدی بودن کلامش مطمئن باشد. خونسرد به طرفش چرخید که با چشم و ابرو اشاره می‌کرد تا ساکت شود.
اخم کرد.
- چته؟ کدوم عروسی مثل من نگران و دلسوز خواهرشوهرشه، هان؟
حنانه در این گیر و دار خنده‌اش گرفت. زیرچشمی به سیامک نگاهی کرد که حال از شوک حقیقت دوم، کم مانده بود شاخ دربیاورد.
- شما... شما با هم فامیلید؟
این یکی را کجای دلش می‌گذاشت؟ همه جا را سکوت فرا گرفت. سیامک با گام‌های بلند مقابلش ایستاد و چشمانش را جمع کرد.
- میشه واضح توضیح بدین؟
آب دهانش را قورت داد. سعی کرد تمرکز کند.
- آ... آره. من عروس حاج فلاح هستم، دوست پدرتون... .
کمی مکث کرد و نگاه کوتاهی به ترافیک اندک خیابان انداخت.
- فقط موندم چرا گفتین اسم دوست‌دخترتون عسله!
بعد دوباره سرش را به سویش چرخاند تا بتواند جواب سوال ذهنش را بگیرد. نفهمید چرا پکر شد و به فکر فرو رفت؛ شاید هم داشت اشتباه می‌کرد. حنانه که تا آن موقع ساکت بود، به حرف آمد:
- دوست بابای من؟!
انگار این پازل، پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود. هر دو منتظر توضیحی از جانب سیامک بودند که با کلافگی دستی به موهای نم‌دارش کشید و نزدیک حنانه شد. آب‌میوه‌ها را روی نیمکت گذاشت و کنارش نشست. دیگر از آرامش چند دقیقه قبلش خبری نبود؛ انگار در دنیای دیگری پرسه میزد.
- باورم نمی‌شه!
حنانه هم هاج و واج، مانده بود چه بگوید. کورمال‌کورمال کمی جلو رفت.
- شما آقای فلاح رو نمی‌شناسید؟ پدرشوهرم به من گفته بودن که با پدرتون دوستی دیرینه‌ای داشتن.
در همان وضعیت سری به معنای تفهیم تکان داد.
- توضیحش ساده‌ست، من تموم دوست‌های پدرم رو نمی‌شناسم. انگاری آقای فلاح از دوستان قدیمی و دور پدرم هستند که روابط خانوادگی با هم نداریم.
حنانه با زاری دست بر سرش گرفت.
- وای دیگه مغزم داره می‌ترکه.
سیامک فراموش کرده بود که چقدر این دخترک شیرین‌زبان و شلوغ را دوست دارد. لبخند کم‌جانی به چهره‌ی نگرانش پاشید. آن دو گوی عسلی خمارش را مگر می‌توانست جای دیگری پیدا کند؟ پاکت آب‌میوه را به سمتش گرفت و کمی ته‌مایه‌ی شوخی به لحن سرد و خفه‌اش اضافه کرد:
- مثلاً امروز تولدته‌ها خانم! چیزی نشده که. بده یه خرده به‌هم نزدیک شدیم؟
بی هیچ حرفی، نفسش بند آب‌میوه‌‌اش شد و حتی شکایت هم کرد که چرا کیک دوقلو همراهش نخریده! سیامک هم دلش برایش ضعف می‌رفت. مثل دختران دور و برش نبود؛ قر و اطوار بی‌خودی نداشت و نقاب بر صورتش نمی‌زد. رویش خم شد و بدجنسانه لپ گیلاس زده‌اش را کشید.
- کمتر بخور، از این چاق‌تر میشی‌ ها.
این حرف را به شوخی زد. در عین حال که سعی می‌کرد سر به سر حنانه بگذارد، او از این فاصله، پرده‌ی غمی که روی چشمانش را پوشانده بود می‌دید و کنجکاو بود دلیلش را بداند. آخرین پنجشنبه‌ی اسفند، به راستی که در خاطرشان تا ابد ثبت میشد‌. به سینما نرسیدند؛ اما روز به‌یادماندنی برایشان رقم خورد. اول به یکی از مراکز خرید رفتند. سیامک حنانه را آزاد گذاشته بود که به حساب او، آن‌چیزی را که دوست دارد بردارد. دخترک دیوانه هم بی‌خجالت، تا مغازه‌ای را بار نمی‌کرد بیرون‌بیا نبود. توجه‌اش به شومیز یاسی جلب شد که رویش کمربند نقره‌ای می‌خورد. از پشت ویترین مشغول تماشا بود که دستش به سمتی کشیده شد و تا به خودش بیاید، وارد بوتیک شده بودند.
- به جای زل زدن بخر، مگه موزه اومدی؟
بعد به فروشنده، لباس مورد نظر را نشان داد تا برایشان بیاورد. روسری سفید خال مشکی هم برداشت و روی پیراهن گذاشت.
- وای چه نازه! بهت میاد.
فروشنده که زن خوش‌رو و مهربانی بود، به زور خنده‌اش را کنترل کرد.
- ماشاالله خیلی سر ز*ب*ون دارین. اگه شما این‌جا کار کنین هیچ مشتری دست خالی نمی‌ره.
اعتماد‌به‌نفسش، با این تعریف به سقف چسبید. او این وسط فقط ل*ب می‌گزید و اشاره می‌کرد که حداقل جلوی سیامک رعایت کند. هنوز بچه بود و نمی‌دانست وارد زندگی شود، این خرج‌ها معنی ندارد. بی‌خیال شانه بالا انداخت و مشغول دیدن لباس‌های رنگی داخل رگال شد. جلوی پیش‌خوان، متوجه‌ی حضور سیامک در کنارش شد.
- خودم حساب می‌کنم خانم آذین.
سریع ممانعت کرد.
- نه اصلاً، نمی‌تونم قبول کنم.
با سماجت کارتش را به سمت فروشنده که کنجکاوانه نگاهشان می‌کرد گرفت و هم‌زمان دلخور گفت:
- نه نیارید خانم! یه کادوی ناقابله از طرف من و حنا که امروز افتخار دادین و همراهیمون کردین.
در مقابل تواضع و فروتنی‌اش مانده بود چه بگوید. نگاهش را به جمعیت داخل بوتیک داد. از این دست مردها کمیاب بودند؛ نصیب او غول‌بیابانی بیش نبود که شب‌ها منتظر می‌نشست برگردد و گیر دادن‌هایش را شروع کند. به قول خانم‌جون، مرد که در زندگی خوب باشد، زن سر ذوق می‌آید و آب زیر پوستش می‌رود. به حنانه نگاه انداخت که انگار خستگی برایش معنا نداشت و شوقش فروکش نمی‌کرد. سیامک دست به جیب کنارش ایستاد. با لبخندی عمیق، جوری به حنانه نگاه می‌کرد که کمی به حالش غبطه خورد.
- همین شیطنت‌هاش من رو شیفته خودش کرده.
ساکت نگاهش کرد که گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت و نفسش را در هوا فوت کرد.
- حنانه در عرض این نه ماه شده همه چیزم. هم دوستمه، هم عین دخترم می‌مونه و هم... .
نفس عمیقی کشید و به دستبند چرم ساده مشکی دور مچش چشم دوخت.
- و هم؟
به جای پاسخ دادن تلخ‌خندی زد و سر تکان داد.
- بی‌خیال.
ابروهایش بالا پرید. برای مدتی فکرش مشغول شد. شخصیت آرام و پخته آقای دکتر، با روحیه شیطان و بچگانه حنانه، در کنار هم پارادوکس عجیبی بود. به کافه‌ای که در همان پاساژ قرار داشت رفتند و بعد مدت‌ها بستنی بر ب*دن زدند. حنانه می‌ترسید که خانواده‌اش از وجود سیامک باخبر شوند، او هم با چشمانش به او دل‌گرمی داد که نگران نباشد و حتی اگر هم بفهمند اتفاق بدی قرار نیست بیفتد. در سرویس کافه بودند که دستش را گرفت، از سردی‌اش جا خورد.
- چرا یخی دختر؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین