جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,455 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
انگار دنیا را پیشکشش کرده باشند. قدردان نگاهش کرد. هم‌زمان با هم وارد آسانسور شدند. در این دقایق، تا موقعی که به پارکینگ ساختمان برسند، به این فکر کرد که مردانی مثل دکتر زیاد دور و اطرافش نبود. متانت خاصی در نگاه و حرکاتش وجود داشت. نه مثل امیرعلی سربه‌زیر و محافظه‌کار بود و نه مثل حسام دریده و افسارگسیخته. زن آینده‌اش حتماً در کنارش خوشبخت میشد. تا الان حسام به خانه برگشته بود و خدا می‌دانست چقدر تفتیش و سوال‌پیچش می‌کرد. کنار خیابان خودش را ب*غ*ل کرد و غرولند‌ کرد. در این سرما کم مانده‌بود قندیل ببندد! یک تاکسی هم پیدا نمی‌شد؛ بهتر بود اسنپ بگیرد. موبایلش را از جیبش درآورد که همان لحظه هایمای سفیدی جلوی پایش ترمز کرد؛ ماشین آقای د‌کتر بود. همان‌طور بی‌حرکت و ساکت ماند که شیشه‌ی طرف شاگرد را پایین کشید و گفت:
- لطفاً سوار شید، تا منزل می‌رسونمتون.
بند کیفش را چسبید. خواست کمی تعارف کند که بی‌معطلی گفت:
- وقت فکر کردن نیست، این ساعت تاکسی به زور گیر میاد.
حق با او بود، در ثانی باید خودش را زود به خانه می‌رساند. خواست عقب بنشیند؛ اما دید این‌طوری یک‌جور توهین به حساب می‌آید و صورت خوشی ندارد، پس یک‌دل شد و جلو نشست. صندلی‌های ماشین، راحت و نرم بود. از شیشه‌ی دودی اتومبیل به مردمی که در حال تکاپو بودند خیره شد. چندی از فروشگاه‌ها هنوز باز بودند و چراغ‌هایشان هم روشن؛ آخرهای سال مردم وقت بیشتری را برای خرید‌ اختصاص می‌دادند.
- یه سوالی ازتون داشتم.
با صدایش سر بالا آورد و تای ابرویش بالا رفت.
- بفرمایید.
فرمان چرخاند و میدان را دور زد.
- یکی از دوستان نزدیکم تولدشه و دلم می‌خواد کادویی که واسش می‌خرم از همه خاص‌تر باشه.
لبخند ناشیانه‌ای روی لبانش جان گرفت‌. حدس زد که آن دوست نزدیکش یک خانم باشد که از قضا آقای دکتر هم به او علاقه‌مند است که این‌قدر سر کادو وسواس به خرج می‌دهد. نگاه به حرکت پیوسته برف پاک‌کن داد و پرسید:
- خب این دوستتون، عجالتاً یه خانمی نیست که خیلی براتون مهمه؟
به طرفش برگشت که با لبخند جوابش را داد.
- شما خیلی باهوشید! آره، برام مهمه. راستش فکر کنم دادن جواهرات و این چیزها به نظر تکراری بیاد؛ می‌خوام هدیه‌ای که واسش می‌خرم توی خاطرش موندگار بمونه.
کمی حسودی‌اش شد. عجب خرشانسی بود آن دختر که یک دکتر همه چیز تمام، با این همه دبدبه و کبکبه به خوشحال کردنش فکر می‌کند. تولد او کی بود؟ اردیبهشت ماه میشد. بعید می‌دانست که حسام یادش بماند. امیرعلی هر سال زمان تولدش، اگر بود که چهار نفری همراه فاطمه و مهران بیرون می‌رفتند و یک جشن کوچک می‌گرفتند؛ اهل سورپرایز و به قول خودش این قر و فرها نبود. نگاه به نیم‌رخ متفکر مرد ب*غ*ل دستش داد و دوباره به خیابان پیش رویش خیره شد. پس یک زن در زندگی آقای دکتر وجود داشت.
- بهتره ببینید از چی بیشتر خوشش میاد، اگه عاشق موسیقیه بلیط یه کنسرت، یا اگه اهل فیلمه ببریدش سینما. همیشه کادو نباید یه چیز گرون‌ باشه، روزی براش بسازید که تا ابد توی ذهنش حک بشه.
پشت چراغ قرمز بودند که با تعجب نگاه از جاده گرفت و بعد آرام‌آرام، لبخند گرمی روی ل*بش نشست و چشمان سیاهش برق افتاد.
- احسنت به شما.
ضربه‌ی آرامی به فرمان زد و ابروهای پهن و مرتبش را به‌هم نزدیک کرد که خط ریزی بینشان فاصله انداخت.
- چرا خودم زودتر نفهمیدم؟ اون عاشق سینماست. حق با شماست، بهتره یه روز ببرمش بیرون، یه فیلم با هم ببینیم و بعد هم شهربازی. آخه دختر شیطون و شلوغیه، باید انرژیش تخلیه شه. چطوره شما هم همراه ما بیاید؟
از این پیشنهاد جا خورد.
- من؟
لبخندش وسعت گرفت و همان‌طور که شروع به رانندگی می‌کرد سری به تأیید تکان داد.
- آره، اشکالش کجاست؟ به نظرم شما و عسل دوست‌های خوبی برای هم می‌شید، دختر بی‌غل و غشیه.
پس اسم دوست‌دخترش عسل بود. از این رانندگی لاک‌پشتی‌اش حوصله‌اش سرآمد. یک نگاه به ساعت انداخت و روی شیشه‌ی بخار گرفته، خط‌های فرضی کشید.
- مرسی از دعوتتون؛ اما بهتره اون روز رو دونفره بگذرونید، باشه یه وقت دیگه.
ابروهای سیاه مردانه‌اش کمی بالا رفت.
- شما عسل رو نمی‌شناسید، باور کنید خوشحال میشه از دیدنتون.
نمی‌دانست چه در جوابش بگوید.
بین دو کفتر عاشق برود که چه بشود؟ آقای دکتر هم یک چیزش میشد!
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ن*زد*یک*ی‌های خانه بودند که دوباره نطقش باز شد:
- می‌تونم یه جسارتی کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
کنجکاو به رویش چرخید. نگاه و لحن صحبتش جوری با احترام بود که جای هیچ اعتراض و مخالفتی برایش نمی‌گذاشت.
- بله، خواهش می‌کنم.
نگاهش نمی‌کرد. با یک دست مشغول رانندگی شد.
- از زندگی با شوهرتون راضی هستین؟
انتظار این سوال ناگهانی را نداشت. دکتر نیم‌نگاهی به دخترک انداخت و انگار از صورتش پی به این برد که سوال اشتباهی پرسیده. گوشه‌ی ل*بش را جوید و سعی در اصلاحش برآمد:
- باید من رو ببخشین، منظوری نداشتم. فکر کردم همون‌قدر که من دوستانه از زنی که توی زندگیمه گفتم، شما هم بتونید با من راحت باشید؛ اگه دوست ندارین می‌تونین جواب ندین.
از بس مودب و سنگین برخورد می‌کرد که بد میشد جواب ندهد. چه زبان چرب و نرمی هم داشت. سر پایین انداخت و نگاهش به حلقه‌ی طلایی درون انگشت چپش گره خورد.
- زندگی ما با عشق شروع نشد؛ اما خب مثل خیلی از زن و شوهرهایی که زیر یه سقف با هم زندگی می‌کنن ما هم روزهامون رو می‌گذرونیم... .
مکثی کرد و نگاه مستقیمش را به چشمان درشت خمارش که حال مثل شرک به او خیره بود دوخت.
- بهش میگن عادت.
به دنبال حرفش با دست اشاره کرد.
- این کوچه، ممنون میشم همین‌ ب*غ*ل من رو پیاده کنید.
نگاه گنگش را از دخترک گرفت و داخل کوچه پیچید.
- نه تا خونه می‌رسونمتون.
ل*ب به‌هم فشرد و مشغول بازی با انگشتانش شد. دوست نداشت کسی او را ببیند و بعد هم برایش حرف دربیاورند. به محض رسیدن با تشکر کوتاهی از اتومبیل پیاده شد و به سمت خانه حرکت کرد. چراغ‌های سالن خاموش بود. دستانش را مثل چتر روی سرش گذاشت و به سرعت وارد خانه شد تا تبدیل به موش آب‌کشیده نشود. آرام‌آرام از پیچ راهرو گذشت. تمام خانه را دود گرفته بود. کمی جلو رفت. زیر نور کم آباژور، نگاهش به میز عسلی وسط هال افتاد که رویش خرده‌های پوکه‌ی سیگار به چشم می‌خورد. اخم کرد. یعنی چه؟ مگر میز جهازش جای این آت‌و‌آشغال‌ها بود؟! پشت به او روی کاناپه، در حالی که یک آرنجش را به زانویش تکیه داده بود سیگار می‌کشید. سری به تأسف تکان داد. کار هر شبش بود. به طرف آشپزخانه مسیرش را کج کرد.
- دیر برگشتی!
همان‌جا روی پله ایستاد و کیف از دستش رها شد. به طرفش چرخید. آشفتگی از سر و رویش می‌بارید، چشمانش خون‌آلود و چهره‌اش به تیرگی می‌زد.
- مطب شلوغ بود، طول کشید.
همین و بس. هنوز با گذشت دو ماه هیچ تعلق‌خاطری نسبت به این مرد نداشت. به زور چند کلام با هم صحبت می‌کردند. ر*اب*طه‌شان فقط به همان هم‌آغوشی‌های چند وقت یک‌بار ختم میشد که روز به روز سردی‌اش را بیشتر حس می‌کرد. پا در آشپزخانه گذاشت و اول از همه کلید برق را زد. سمت یخچال رفت، معده‌اش از گرسنگی داشت سوراخ میشد. تصمیم گرفت سوسیس درست کند. مانتو و مقنعه‌اش را اول از همه درآورد و کلافه گوشه‌ای انداخت. زیرش یقه‌اسکی ضخیم سبزی پوشیده بود. کمی بعد حضورش را در آشپزخانه حس کرد. حسام، دست به سی*ن*ه و اخم‌آلود به میز تکیه زد و حرکاتش را دنبال کرد.
- اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟
خسته بود و گرسنه، حوصله سین‌جیم کردن‌هایش را نداشت. با حرص روغن را از داخل کابینت برداشت.
- بذار اول شام بخوریم، بعد شروع به بازجویی کن.
لحن مسخره‌‌‌اش باعث مشت شدن دستش شد. بد پا روی دمش گذاشته بود. تا به الان کسی نتوانسته بود این‌طور جلویش بی‌پروا حرف بزند؛ اما این دخترک بیش از حد گستاخ و زبان‌دراز بود. شاید خودش هم کم تقصیر نداشت؛ نباید دل می‌سوزاند و محبت نشان می‌داد. به حال خودش رهایش کرده بود که این‌چنین جلویش شاخ و شانه بکشد! دو ماه بود که زندگی‌اش به همین منوال می‌گذشت. جلو رفت و کنارش ایستاد. نیشخندزنان نگاه از سوسیس‌ها که در روغن به جلز و ولز افتاده بودند گرفت.
- فکر کنم تموم سوسیس‌‌های بازار هم کمت بیاد‌!
طعنه‌اش را بی‌جواب گذاشت و سعی کرد بر خودش مسلط باشد. این مرد دنبال بهانه بود که او را از کار کردن منع کند. تنش د*اغ بود، مثل کوره‌ی آتش. در این وضعیت نمی‌توانست خود را از دستش خلاص کند.
- برو کنار، الان غذا می‌سوزه.
صدای بم و خش‌دارش زیر گوشش پیچید:
- اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ من جواب می‌خوام.
پوفی کشید و در دل به بخت بدش لعنت فرستاد. نکند آقای دکتر را دیده باشد؟ حال چه جوابش را می‌داد؟ کم برای جور کردن این کار خون دل خورده بود؛ اگر می‌فهمید صاحب ماشین چه کسی بود که بلوا می‌کرد.
تقلاکنان کلمات را مثل تلگراف کنار هم چید:
- شب بود... یکی ازدوست‌های قدیمیم من رو رسوند... اگه..‌. اگه من رو نمی‌شناخت ممکن بود حالا‌حالاها ماشین گیرم نیاد.
سر به طرفش چرخاند تا اثر دروغ مصلحتی‌اش را در صورتش ببیند. پوزخند زد، یک پوزخند تلخ و زهر‌دار. از شانه‌های دخترک گرفت و او را کامل به طرف خودش برگرداند.
- به نظرت گوشام مخملیه، هوم؟
ل*ب گزید. باید فکرش را می‌کرد نمی‌تواند چیزی را از این مرد مخفی کند. نخواست جلویش کم بیاورد، اخم ریزی کرد و حق‌به‌جانب گفت:
- برای اینه‌ که تو زیادی بدبینی. آخه این چه عقایدیه داری؟ من یه زن عاقل و بالغم، تاکسی نباشه ماشین می‌گیرم، نتونستم با آشنا میام.
پشت دستش به آرامی، مهر سکوت بر لبانش کاشت. سرش در چند میلیمتری صورتش قرار گرفت.
- هیش!
آمد برگردد که بازویش اسیر پنجه‌های قدرتمندش شد.
- سعی نکن من رو دور بزنی دخترکوچولو. اون موقعی که بفهمم پات رو کج گذاشتی، یک ذره هم بهت رحم نمی‌کنم، این رو خوب توی گوش‌هات فرو کن.
رهایش که کرد نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. از ترس ضربان قلبش تند می‌زد. تهدیدش حسابی لرز به وجودش انداخت. نمی‌دانست چرا این‌قدر دلشوره داشت؛ او که از خودش مطمئن بود، خطایی مرتکب نشده بود، پس چرا تا این حد می‌ترسید؟ بوی سوختنی به مشامش خورد. با یادآوری غذای روی گ*از، هین بلندی از دهانش خارج شد. آخ که این روزها آن‌قدر غرق فکرهای مالیخولیایی‌اش میشد که بیرون آوردنش کار حضرت فیل بود. در دل چند دور حسام را مورد عنایت قرار داد. سوسیس‌های بیچاره کف ماهیتابه چسبیده بودند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
دقیقاً جزو آخرین نفراتی بودند که به میهمانی رسیدند. یک دورهمی خانوادگی ترتیب داده بودند که خان‌عمو همراه زن و دخترش و البته خانواده‌ی دایی‌یوسف که برادر ستاره‌جون میشد هم در آن حضور داشتند. مهسا با یک تیپ جلف و آرایش مسخره روی مبل تکی نشسته بود و داشت ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید. یکی نبود به او بگوید، آخر در میهمانی هم جای درست کردن ناخن است؟ از آن تازه به‌ دوران رسیده‌های آب‌زیرکاه بود. در اکثر میهمانی‌های خانوادگی حضور داشت و برایش عجیب بود که زود‌به‌زود، از آن‌سر دنیا به ایران می‌آمد. بعد از احوال‌پرسی با بقیه، برای تعویض لباس به سمت اتاق مجردی حسام رفت که حنانه سد راهش شد و در مقابل نگاه ماتش، بی‌معطلی دستش را کشید و او را به اتاق خود برد.
- دستم کنده شد دختر! چته؟
سریع به طرفش برگشت و انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.
- هیس، کارت دارم خب. این روزها ستاره‌ی سهیل شدی!
بعد از وارد شدن، شال از سرش کند و در حالی که دور خودش می‌چرخید دست زیر موهای تاب‌دار و بلندش کشید و با ژست خاصی، دامن پرنسسی پیراهنش را بالا گرفت.
- چطور شده موهام؟
دیگر خبری از موهای حلقه‌حلقه شده‌ی طلایی‌اش نبود، صاف عین ابریشم تا روی کمرش می‌رسید. لبه‌ی تخت یک‌نفره‌اش نشست و لبخند کوچکی زد.
- خوبه. پس بالاخره کراتین کردی.
به سمتش آمد. پیراهن ساده‌ی آجری رنگی به تن داشت که آستین‌‌ها و یقه‌اش عروسکی بود و چین قشنگی می‌خورد. اندازه پیراهن، قدش را بلندتر نشان می‌داد. کنارش نشست و بالش کوچک قلبی‌اش را در ب*غ*ل گرفت.
- آره، بالاخره مامان خانم راضی شد. تو هم درست کن بابا، به خدا راحت میشی. آدم دلش می‌خواد همیشه موهاش رو باز بذاره.
چیزی نگفت و مشغول تماشای عروسک‌های آویزان روی دیوار شد. این دختر با بیست سال سن، هنوز دنیایش رنگی و بچگانه بود. روتختی و پرده‌‌های پنجره همه به رنگ صورتی بودند و فرش فانتزی کوتاهی هم وسط اتاق پهن بود. دستی شانه‌هایش را تکان داد.
- ماه‌بانو؟
یک‌جور دیگری صدایش زد. آرام به طرفش چرخید که ناگهان خودش را در آغوشش انداخت و دست دور گ*ردنش حلقه کرد. مات و متحیر، لب باز کرد:
- حالت خوبه حنا؟
دیگر خبری از روحیه‌ی شاد و ذوق چند دقیقه پیشش نبود. با سری افتاده عقب کشید؛ اما هر دو دستش را گرفت و بغض‌آلود گفت:
- تو هنوز هم از دستم دلخوری، مگه نه؟
فهمید از چه صحبت می‌کند. اگر می‌گفت نه دروغ بافته بود؛ هنوز هم دلش با یادآوری قضاوت و حرف‌های نابه‌جایش می‌شکست. چیزی نگفت که سر بالا گرفت؛ پریشانی و ندامت در چشمان درشت زیبایش جولان می‌داد.
- من باز هم ازت معذرت می‌خوام، نباید اون حرف‌ها رو بهت می‌زدم. باور کن از همه بیشتر نگران تو بودم، می‌ترسیدم باز امیرعلی پیداش شه و اگه یه وقت حسام می‌دید واسه خودت بد میشد.
دو انگشت لرزانش را روی ل*بش گذاشت تا ادامه ندهد.
- کشش نده حنا! اسمش رو نیار، دارم سعی می‌کنم فراموشش کنم.
چشمان حنانه لبالب از اشک شد. چطور به پاکی این دختر شک کرد؟ او مثل اسمش خالص و روشن بود. واقعاً درک نمی‌کرد چطور می‌توانست دور از عشقش به امیرعلی، کنار حسام متعهد بماند؟ دوباره در آغوشش کشید و آرزو کرد برای همیشه مثل یک خواهر در کنارش باشد؛ وجود این دختر برای حسام، برای خانواده‌اش ارزش داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
ماه‌بانو در آن پیراهن زیتونی و آرایش ساده روی صورتش، وجهه‌ی خانمانه‌ای داشت. فاتح، برادرزاده‌ی ستاره‌خانم، طبق تعریف‌های پر آب و تاب مادرش، مدرک ارشد صنایعش را به تازگی گرفته و قرار بود به همین زودی‌ها برایش آستین بالا بزنند، چهره‌ی بور و غربی‌اش بیشتر به زن‌دایی شباهت داشت. اندام استخوانی، با چشمان سبز روشن و ابروهایی باریک که صورت تنگش را سرد و غیر قابل نفوذ نشان می‌داد. انگار متوجه‌ی سنگینی نگاهش شد که سر برگرداند و ابرو بالا برد. سریع خودش را جمع‌وجور کرد و اخم به صورت نشاند. مهسا با ریشخند نگاهش می‌کرد. دید که زیر گوش حسام چیزی گفت. دخترک عفریته! می‌خواست گوش حسام را با بهتان‌هایش پر کند. خالکوبی جدیدی هم به شکل پری‌دریایی دور مچ دستش خودنمایی می‌کرد که بیشتر به جادوگران شباهت داشت.
زن‌دایی دست از وراجی و غیبت برنمی‌داشت؛ از آن زن‌های پرچانه بود که در چنین جمع‌هایی علاقه داشت پشت سر بقیه صفحه بگذارد. مهناز‌خانم گه‌گاهی همراهی‌اش می‌کرد؛ اما جالب بود که ستاره‌جون رغبتی به شرکت در این بحث‌ها نداشت و تا صحبت از پسر همسایه و معتاد شدنش و این و آن میشد، با حالت بامزه‌ای ل*ب می‌گزید، دست به آسمان می‌گرفت و می‌گفت:
«خدا می‌دونه، انشاالله که شر نباشه.»
زن‌دایی هم فقط پشت چشم نازک می‌کرد و دستانش را تکان می‌داد تا النگو‌های عزیزش نمایان شود.
- کجای کاری خواهر؟! تموم محل خبر دارن. خداروشکر که خواهرم جوابشون کرد، وگرنه دختر دسته‌گلش بدبخت میشد... .
بعد در کمال تعجب، به طرف او چرخید و اضافه کرد:
- تو یه چیزی بگو عروس، بعضی‌ها وجدان ندارن، پسرشون هر گیر و گرفتاری داشته باشه عین خیالشون نیست؛ میرن خواستگاری طرف و دختر بیچاره تازه بعد ازدواج می‌فهمه که چه بلایی سر زندگیش اومده.
مانده بود چه بگوید. زن‌دایی یک‌طور معنی‌داری این جمله را ادا کرد. متوجه‌ی رنگ به رنگ شدن ستاره‌جون و بازی ایما و اشاره او و حنا شد. نفهمید از سر چه؛ اما ناگهان با ببخشیدی از جا برخاست، غذا را بهانه کرد و به آشپزخانه گریخت. گیج و مات به دور و برش چشم دوخت. این نگاه‌های پرترحم و لبخند‌های مصنوعی که روی ل*ب‌هایشان جا خوش می‌کرد را نمی‌فهمید. حسام برای صحبت کاری، تلفن به دست از سالن خارج شد و به تراس رفت. مهسا هم حال کنار فاتح نشسته بود و هر دو گرم صحبت بودند. انگار برایش فرقی نداشت، هر ج*ن*س مذکری که می‌دید آویزان طرف میشد. مهسا از آن دست دخترانی بود که با زبان گیرا و چربش و عشوه‌گری‌هایش، می‌توانست هر مردی را به سمت خود بکشاند و فاتح هم از این قاعده مستثنا نبود. دوست نداشت در این جمع بماند، از جا بلند شد؛ اما متوجه‌ی پچ‌پچ‌های پشت‌سرش بود. در دهانه‌ی آشپزخانه حنانه را جلوی راه، با ظرف بزرگ پر از پاستیل دید. خنده‌ی مصنوعی‌اش، بیشتر به آشوب دلش دامن زد.
- جای فاطی خالی، سه نفری می‌نشستیم و می‌خوردیم.
بی‌حواس سر تکان داد که لبخندش از بین رفت. چشم ریز کرد و در صورتش دقیق شد.
- حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
جای شکرش باقی بود که آشپزخانه به سالن دید نداشت. دست به ستون تکیه داد و نه ضعیفی گفت.
- خوبم. تو برو، الان میام.
حنانه کمی با تعجب نگاهش کرد و وقتی جواب درستی دستگیرش نشد، به سالن برگشت. خودش را سریع به آشپزخانه رساند. قلبش انگار در معده‌اش بود. نمی‌دانست چرا در این هاگیر و واگیر بغضش گرفته بود. ستاره‌خانم پشت گ*از، درب تمام قابلمه‌ها را یک به یک باز می‌کرد و غذاها را می‌چشید که ببیند چیزی کم و کسر نباشد. جلو رفت و آرام گفت:
- کمک نمی‌خواین؟
سریع به طرفش برگشت. لبخندش مثل همیشه گرم و عمیق نبود، نگاه سبز کم‌جانش انگار متعلق به فرد دیگری باشد.
- نه مادر، کاری ندارم که. فقط بی‌زحمت موقع آوردن کیک، شمع‌ها رو روش بذار، بقیه چیزها آماده‌ست.
در حینی که حرف می‌زد تا حد امکان سعی می‌کرد نگاهش نکند و خودش را با پاک کردن دور گ*از سرگرم می‌کرد. حس ششمش می‌گفت که بعد حرف زن‌دایی یک‌جور دیگری شده است و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. به کنجکاوی‌اش دامن نزد و باشه‌ای گفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
خواست از آشپزخانه خارج شود که صدایش زد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت. ستاره‌خانم، دستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمده‌اش، به گوش دخترک رسید. کمی دلواپس شد، نزدیک رفت و از پشت دست روی شانه‌اش گذاشت.
- چیزی شده؟ نگرانم کردین.
مستأصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه می‌رسید و انگار در گفتن حرفی تردید داشت. دستی به گوشه‌‌های روسری ساتن قهوه‌ایش کشید و لبخند بی‌روحی زد که تضاد بدی با چهره‌ی همانند گچ و چشمان بی‌فروغش داشت. آشوب دل ماه‌بانو شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.
- حرفی هست که می‌خواین به من بزنین؟
انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردی‌اش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف زدن به او را نداد، د*ه*ان باز کرد طلسم سکوتش را بشکند؛ اما میان راه تردید در چشمانش لانه کرد و گویی چیزی راه گلویش را بست که ناگهان ل*ب فرو خورد و مات تصویر پشت سرش شد.
- الان وقت خلوته؟ حاج‌طاهر اینا هم رسیدن، سفره رو بندازین.
بر خرمگس معرکه لعنت! آخر الان جای آمدن بود؟ همه‌جا باید او را می‌پایید.
سر به سمتش چرخاند. در آستانه‌ی آشپزخانه، یک دستش را به ستون گچی تکیه داده بود. نگاه تیره‌اش انگار چیزی را کند و کاو می‌کرد. ستاره‌جون بود که گفت:
- اوقات‌تلخی نکن پسر. برو، ما هم الان میایم.
زن بیچاره می‌خواست چیزی بگوید و در حضور پسرش معذب بود. حسام نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد و دست به دو گوشه‌ی ل*بش کشید.
- باشه، منتظریم.
وقتی که رفت نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد.
- دخترم از زندگی با حسام راضی هستی؟
تازه فهمید شخص دیگری هم جز او در آشپزخانه حضور دارد. گیج و منگ برگشت و به برق پررنگ نگرانی که میان چشمانش می‌غلتید خیره شد. پشت دستش را با محبتی مادرانه نوازش داد.
- نمی‌خوام فکر کنی از اون مادرشوهرهایی‌ام که قصدم دخالت توی زندگیتونه ها، نه، به خدا که خوشبختی جفتتون آرزومه. فقط با هم خوب باشید، همین کافیه.
ماند چه بگوید. این اولین باری بود که زن مقابلش را این‌طور می‌دید. در پستوی نگاهش دلشوره‌ی عجیبی جولان می‌داد که درست معنی‌اش را نمی‌فهمید. با خودش فکر کرد نکند رفتار ضایع و مشکوکی داشته؟ سکوتش که طول کشید، ستاره‌خانم جواب دیگری دستگیرش شد. صورتش رنگ باخت و ناامیدانه نگاهش را از چهره‌ رنگ‌پریده‌ی عروسش گرفت. خوب می‌دانست پسرش به هیچ صراطی مستقیم نیست و بعد از گذشت سال‌ها هنوز هم به زنان اهمیت نمی‌دهد؛ اما مادر بود و تنها کاری که از دستش برمی‌آمد دعای خیر برای عزیزانش بود که عاقبت‌به‌خیر شوند.
***
همه گرد هم در سالن نشسته بودند و گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. دیس برنج را به دست حسام داد و خودش هم کمی بعد به جمعشان پیوست. نگاه به برادرش دوخت، کنار حاج‌بابا نشسته بود و در جواب شوخی‌های حاج‌حسین مبنی بر این‌که چه زمان شیرینی عروسی‌اش را می‌خورند، از خجالت رنگ عوض می‌کرد. پیراهن یاسی مردانه‌ با خط‌های مشکی رویش، هدیه فاطمه برای تولدش بود. بعد از آمدن آن روز فاطمه به خانه‌شان، یک هفته نشد که آقا به او زنگ زد و گفت وساطت کند ر*اب*طه‌اش با فاطمه درست شود. می‌گفت هر چقدر سعی کرده، دیده نمی‌تواند بدون ته‌تغاری حاج‌مالکی زندگی کند. بی‌آن‌که خبری به حسام دهد، به منزل حاج‌مالکی رفت‌. نرگس‌خانم مثل همیشه با رویی باز از او استقبال کرد و چقدر از روی این زن شرمنده شد بماند. خبری از امیرعلی اما نبود؛ فاطمه نصفه و نیمه به او فهماند که در آن روستا ماندگار شده و احتمالاً برای تعطیلات عید به تهران بیاید. آهی کشید، شاید دوری راه موجب شود که راحت‌تر زندگی کند. دروغ نیست که می‌گویند برود از دل هر آنچه که از دیده برفت. قلبش اما به این گفته باور نداشت. با تکان‌های دستی از هپروت خارج شد، چهره‌ی غضبناک حسام جلوی رویش نقش بست که عاصی و کلافه نگاهش می‌کرد. نگاهش روی دیس برنجی که به طرفش گرفته بود سر خورد. واکنشی نشان نداد که حرصش گرفت. در میان جمع، خطاب به او، با ابروهایی گره خورده آرام غرید:
- الحمدالله خل هم که شدی!
متوجه‌ی سنگینی نگاه بقیه شد. ل*ب گزید و با پشت چشم نازک کردن دیس گرد شیشه‌ای را از دستش گرفت و برای خود غذا کشید.
در دل گفت:
«آدم خواب‌نما میشه با اون قیافه‌اش! یه ذره ادب و نزاکت نداره.»
وقتی سر بالا گرفت، ماتش برد. حسام با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کرد. فهمید که حرف دلش را بلند گفته و آقا هم شنیده. به روی خودش نیاورد و لبخند پت و پهنی به رویش زد که کم مانده بود شاخ دربیاورد. حتماً داشت با خود می‌گفت:
«چه زود حرفم به حقیقت پیوست!»
خل شده بود و خودش هم خبر نداشت. حسام نگاهش هنوز روی دخترک بود که بدون دست زدن به لوبیا‌پلوی داخل ظرفش، قاشق پر از سالاد شیرازی را با ولع در دهانش می‌گذاشت. چشم از او گرفت و مشغول خوردن شد؛ اما تصویر لبخند معصومانه و بی‌ریایش، او را به گذشته‌ای برد که انگار بعد مدت‌ها می‌خواست از دل خاک بیرون بزند. ماه‌بانو بعد از خوردن شام مسئولیت شستن ظرف‌ها را به عهده گرفت و نگذاشت بقیه به چیزی دست بزنند. صدای شهرام شب‌پره کل سالن را فرا گرفته‌بود. سریع دستکش‌های خیسش را درآورد و لباسش را مرتب نمود. با ورودش به سالن، نگاهش به روی حنانه‌ای که مشغول قر دادن بود کشیده‌شد. الحق که رقصش هم خوب بود. کنار حسام که غرق موبایلش بود نشست. کمی بعد، مهسا هم به میدان رفت و حنانه را در رقص همراهی کرد. در آن تیشرت سفیدی که به تن داشت بازوهای لُخت و سفیدش نمایان بود و حسابی هیکل بی‌نقصش به چشم می‌آمد. از چهره‌ی ناراضی خان‌عمو و مهناز‌خانم، میشد فهمید که انگاری از عهده تربیت فرزند آخرشان نتوانسته بودند بربیایند و خون‌خونشان را می‌خورد. کمی که رقصیدند، حنانه با لبخند، نزدیک به اویی که از کنار حسام جم نمی‌خورد شد و دستش را کشید.
- بیا دیگه عروس، مگه حامله‌ای نشستی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
ستاره‌جون هم او را تشویق به بلند شدن کرد. تکانی به بدن خشک شده‌اش داد و زیر چشم‌غره‌ی غلیظ حسام از جایش برخاست. ر*ق*ص ایرانی‌اش خوب بود؛ اما به پای مهسا نمی‌رسید. چشمش به نگاه ه*یز فاتح افتاد که لم داده روی مبل همان‌طور که شربت می‌نوشید، رقصشان را تماشا می‌کرد. نمی‌دانست به او خیره شده است یا حنانه! متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد، سر برگرداند که چهره‌ی سرخ شده از خشم حسام، پیش رویش رنگ گرفت. طبق معمول یک دستش را کنار پایش مشت کرده بود و معلوم بود به زور جلوی خودش را گرفته است تا مهمانی را به آشوب نکشد. این همه عصبانیت از کجا نشأت می‌گرفت؟ اصلاً چرا این‌قدر به خودش فشار می‌آورد؟ شاید هم داشت جلوی بقیه ادای مردهای عاشق و غیرتی را درمی‌آورد‌. بی‌خیال مشغول ادامه‌ی رقصش شد. در این مدت خوب فهمیده بود که نباید با فکرهای عهد قاجاری‌اش زندگی کند. وقتی حرفی و یا فکری درست نباشد، چرا باید مثل آدم‌های مطیع و توسری‌خور بله روی زبانش بچرخد؟ او یک انسان بود با عقیده‌‌ای آزاد و روشن. باید به این مرد می‌فهماند که نمی‌تواند همیشه حرف خودش را به کرسی بنشاند. حسابی خسته شده بود و رمق در وجودش نداشت. به سمت سرویس رفت تا آرایشش را تجدید کند؛ عرق کرده بود. دست و رویش را شست و با کمی ریمل و رژ صورتش را رو‌به‌راه کرد. از سرویس که خارج شد، هنوز چند قدم برنداشته بود که دستی از ساعدش گرفت و او را به درون اتاقی کشید. جیغ خفیفی زد و تا آمد چند تا لیچار از دهانش خارج شود در جسم سختی فرو رفت. بوی عطر آشنایش را می‌شناخت. سر بالا گرفت و به چهره‌‌ی پرغیظ و نگاه شکارش خیره شد. خود را از بند بازوهایش بیرون کشید و کنارش زد.
- این کارها چه معنی میده آقای فلاح؟
سرآستین توری لباسش را گرفت و او را وادار به ایستادن کرد. تا سر چرخاند، سیلی محکمی روی گونه‌اش فرود آمد. انگار سقف آسمان بر سرش آوار شد. تکانی به تن افتاده‌اش داد و خشک و بی‌حرکت نگاهش کرد. حسام با چشمانی خون‌بار بالای سرش خم شد.
- پات رو فراتر نذار ماهی، داری میری روی اعصاب نداشته‌ام.
نتوانست تاب بیاورد، اشک از چشمانش مثل قطره‌های بلورین سرازیر شد.
- تو... تو چی کار کردی؟
دوست داشت سرش را از حرص محکم به دیوار بکوبد. رد انگشتانش، زیر پو*ست روشن دخترک، جوی باریک قرمزی به راه انداخته بود. دستش جلو رفت یقه‌ی پیراهنش را بگیرد، وحشت‌زده در خود مچاله شد. شانه‌هایش بی‌اختیار می‌لرزیدند و احساس ضعف می‌کرد. چرا باید به خاطر یک ر*ق*ص و شادی توبیخ میشد؟ با کمک لبه‌‌ی چوبی تخت، خودش را بالا کشید. بغض‌ در گلویش، بدجور توی ذوق می‌زد.
- خیلی پستی... پست!
سر که بالا گرفت، نگاهش به چشمان شاکی‌اش گره خورد. رگ‌های کنار شقیقه‌اش، از خشمی بی‌اندازه نبض می‌زدند. ترس به جانش گره خورد. گامی به عقب برداشت. نگاه وحشی و لغزان حسام روی چشم‌های معصومانه‌ی پر آب، گونه‌‌ی سیلی خورده‌ و در آخر لب‌های سرخی که زیر دندان‌های سفیدش اسیر بود، چرخید. نزدیک‌تر رفت که پشت دخترک به دیوار چسبید و در خود جمع شد. صدای بلند آهنگ تا اتاق هم می‌آمد. آدم‌های بیرون همه گرم شادی و جشن خود بودند و کسی متوجه‌ی غیبت آن دو نبود. نفس در گلوی ماه‌بانو مثل قلوه‌سنگ گیر کرد، با این حال جسارت پیشه گرفت و به گودال‌های سیاه و عمیق مرد مقابلش خیره شد. اگر حاج‌بابا بود و می‌دید کسی روی دختر یکی یک‌دانه‌اش دست بلند کرده، او را برعکس به دار می‌آویخت؛ اما این مرد حسام بود، همانی که جلوی سه جفت چشم، با بی‌شرمی فریاد کشید که فقط با او ازدواج می‌کند و بس. چشمان خیس از اشکش را به صورت جدی و اخمویش دوخت.
- چطور تونستی؟ چطور؟
وقتی جوابی نشنید، نفس‌نفس‌زنان یقه‌اش را گرفت و مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- فکر کردی خیلی مردی که زور بازوت رو به رخم می‌کشی؟
گریه‌اش یک بند قطع نمی‌شد. صورت حسام مدام تغییر رنگ می‌داد و نگاهش نقطه‌ی دیگری را جست‌وجو می‌کرد.
- چقدر خر بودم که امیرعلی رو به خاطر توی بی‌وجود طرد کردم.
انگار نفت زیر خاکسترش ریخته باشند. سرش را به سمتش چرخاند و تا به خودش بیاید، دستش برای زدن بالا آمد؛ حیف که چیزی جلوی راهش را گرفت. نمی‌خواست باز دوباره دستش کج برود؛ اما این دختر، مدام اعصابش را به بازی می‌گرفت. از شانه‌های سستش گرفت و تنش را به دیوار چسباند. تا خواست جیغ بکشد، پنجه‌هایش را تحفه‌ی لبانش کرد.
- هیش! یه کلمه‌ی دیگه بگی همین‌جا پرپرت می‌کنم.
با چشمان درشت شده تقلا کرد از دستانش نجات پیدا کند، که نگذاشت و خودش را مماس با بدنش کرد. مثل جوجه در چنگال شیری اسیر بود. صدای خشنش زیر گوشش پیچید:
- بگو، ادامه بده. کی مَرده هان؟ امیرعلی؟ آره؟
پرتردید نگاهش کرد که دست برد و موهایی که دو ساعت صرف صاف کردنشان کرده بود را از زیر شال به چنگ کشید.
- بی‌لیاقتِ هرجایی!
بغضش از واژه هرجایی که با لحن بد و سردی ادا کرد شکست. انگار در زمان عصبانیت هیچ چیز و هیچ‌کَس برایش مهم نبود. حسام تا دید گریه می‌کند، از خشم گر گرفت و چانه‌اش را چنان فشرد که فکش تیر کشید.
- گریه هم نمی‌کنی. حیف، حیف که اون همه مهمون بیرون نشستند؛ وگرنه نشونت می‌دادم با کی طرفی. تو جنبه‌ی محبت و آزادی که بهت دادم رو نداری.
برق نفرت، چون رعد در چشمانش غرید. سعی کرد خود را از حصار دستانش نجات دهد.
- آزادی؟ تو به این میگی آزادی؟
موهایش از اسارت انگشتانش خارج شدند؛ اما رهایش نکرد، مثل بختک به تنش چسبید.
- زبونت زیادی سرخه؛ ولی نگران نباش، خودم برات درستش می‌کنم تا دیگه این‌جوری واسه من هار نشی.
اخم‌هایش از این لحن بی‌ادبانه‌اش توی‌هم رفت. دست روی تخت سی*ن*ه‌اش گذاشت و به عقب هلش داد.
- من برای کارهام به کسی جواب پس نمی‌دم آقای فلاح، این تویی که باید از خودت ایراد بگیری.
در این گیر و دار، از شجاعت دخترک، که می‌خواست جلویش قد‌ علم کند لبخند هیستریکی گوشه‌ی ل*بش نشست. ماه‌بانو با همان نگاه تند و تیزش سر و وضعش را درست کرد و خم شد تا شالش را بردارد؛ از بازویش گرفت و مانع شد.
- صورتت رو بشور، این‌جوری می‌خوای بیرون بری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
با این حرف خونش به جوش آمد، سریع شال حر*یرش را به سر گذاشت و طعنه روی زبانش جنبید:
- هنر دست خودته! بذار همه بدونن با چه دیوونه‌ای دارم سر می‌کنم.
زبان بی‌پروایش همچون مار افعی چنان نیش می‌زد که بدتر از صد تا سیلی بود.
این بار سعی کرد بدون داد و هوار قائله را بخواباند. جسم نحیف دخترک را تنگ در آ*غ*و*ش کشید و سرش را در چند میلی‌متری صورتش نگه داشت. زیر گوشش، آرام؛ اما با هشدار نجوا کرد:
- تو می‌خوای جلوی روم وایستی جوجه؟! مثل اینکه زیادی بهت بها دادم. توی اون مطب کوفتی کار می‌کنی یا فقط زبونت دراز شده؟
با حرص و کلافگی گوشه‌ی ل*بش را جوید. دلش نمی‌خواست نگاهش کند، قلبش از بغض و کینه انباشته بود.
- تو هم که هر چی میشه کار بیچاره‌‌ام رو میاری وسط. من حرف بدی یا کار خطایی نکردم که حالا باید توبیخ بشم. مشکلت چیه حسام؟
سرش را با زور به طرف خود برگرداند. نگاه وحشی و تیره‌اش، صورتش را وجب کرد، روی ل*ب‌هایش متوقف شد. پلک روی هم فشرد. شعله‌های آتش خشمش داشت می‌خوابید و به جایش، چیزی مثل آب جوشان درون قلبش حرکت می‌کرد. بی‌فکر سر جلو برد، بوی عطر دخترک نیمه هشیارش کرد.
- مشکل من تویی، تویی که نمی‌خوام عاشقت بشم!
تا بخواهد جمله‌‌ی مرد مقابلش را به درستی هضم کند، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. بدنش از بهت و واهمه یخ زد. تن حسام مثل کوره‌ی آتش د*اغ بود. همانند لقبش ماهی، در میان بازوانش دست و پا زد که رهایش کند. ب*وسه‌اش دردش را تسکین نمی‌داد، آن‌قدر از دستش دل‌چرکین بود که می‌خواست سر به تنش نباشد. حسام میان کام‌جویی پرحرارت و عمیقش، دنبال ذره‌ای همراهی بود. چشمانش تقلاهای دخترک را نمی‌دید. پنجه‌های ظریف و کرختش، پوست گردنش را سوزاند. عصبی فاصله گرفت.
- هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟!
گریه‌کنان خیسی ل*ب‌هایش را با آستین پیراهنش گرفت و هق زد.
- ازت بدم میاد. تو روانی هستی! اول می‌زنی، بعد دوباره یادت میاد زنتم.
حسام خصمانه نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد. دخترک هم‌چنان عقب می‌رفت.
- جلو نیا. فقط... فقط دنبال هوس و غریزه‌ی کوفتیت هستی.
با گفتن این حرف، بغض کرده نگاه به دور و برش انداخت؛ هیچ راه فراری نداشت. حسام اما خشک‌ شده سرجایش مانده بود و حتی شاید پلک هم به زور می‌زد. این زن چرا به کل خفه نمی‌شد؟ فقط می‌خواست روی اعصابش یورتمه برود. سمت پنجره رفت و یک دربش را گشود؛ موجی از هوای سرد غرید و باد با سوز بدی به صورتش شلاق زد. سیگارش را روشن کرد و چند کام گرفت تا آرامش از دست رفته‌اش را بازیابد. ماه‌بانو از سرما لرزید و خودش را سه‌کنج دیوار ب*غ*ل کرد. حسام نیم‌نگاه خسته‌ای به سمتش انداخت و سیگار را نصفه از پنجره به بیرون انداخت.
- هنوز به فکرشی؟
مغموم و غصه‌دار نگاهش کرد. این اولین بار بود که مستقیم و علنی چنین سوالی را جلوی رویش بازگو می‌کرد. جوابی نداشت؛ چه می‌گفت؟ یعنی خودش نمی‌دانست؟ قدم‌هایش روی کف اتاق نشست. ساکت بود و عادت به این آرام بودنش نداشت. کاش زودتر بیرون بروند؛ حال بقیه چه فکرها که نمی‌کنند. وقتی در مقابلش دوزانو نشست، ناخواسته در خود جمع شد. دست حسام که برای کنار زدن موهای پریشانش دراز شده بود، در هوا مشت شد. این دختر تمام غروری که در این سال‌ها جمع کرده بود را در یک چشم به هم زدن به توبره می‌کشید. لاخ موی سیاه و نرمش را از جلوی صورت خیس از اشکش کنار زد. زیر چشمانش از فرط گریه تیره شده بود. ماه‌بانو، در سکوت نگاهش کرد. زبری دستش، گونه‌اش را نوازش داد، همان نقطه‌ای که سیلی زده بود. چرا یک لحظه جلاد میشد و زخم می‌زد و بعد تیمارش می‌کرد؟ بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد جدا از خودش، به زندگی حسام هم گند زده است. شاید این مرد دنبال ذره‌ای محبت و آرامش بود؛ اما او دلی برای تقدیم کردن دوباره نداشت. به چشمان همانند شبش که میانش چلچراغی می‌درخشید، نگاه انداخت. انگار برای اولین بار بود که می‌دید. تیله‌هایش گیرایی خاصی داشت و همه‌ی وجود آدمی را به سمت خودش می‌کشید. لرز عجیبی درونش رخ داد. زبریدانگشت شستش گوشه‌ی ل*بش را به بازی گرفت.
- چرا وقتی از دستت شاکی‌ام بیشتر عصبیم می‌کنی؟
نفس‌ عمیق و گرمش، پوستش را سوزاند‌. خوف کرده به دیوار بیشتر چسبید‌. پشت شانه‌اش درد خفیفی گرفت. از بس در این مدت فشارهای عصبی رویش بود که ترس و دلهره نفسش را تنگ می‌کرد.
- من ازت می‌ترسم حسام، تو... تو رو خدا برو عقب.
دمغ شد. مشتش را روی پایش نگه داشت و نگاه به دستان ظریف و کوچک دخترک که لباسش را ناشی از اضطراب می‌چلاند دوخت.
- حق داری. قرار نبود کار به این‌جا بکشه.
نگاه سرگردانش را اکنون در تک‌تک اجزای صورت گرفته و مستأصلش چرخاند. ماه‌بانو متعجب از این حرف‌ها، با تکیه بر زانویش سعی کرد از جا برخیزد.
- برو کنار، درست نیست زیاد این‌جا بمونیم‌.
از افکار مبهمش خارج شد. بازوی دخترک را کشید و او را سر جای خود نشاند.
- جانماز آب نکش! وقتی اون‌جوری جلوی بقیه می‌رقصی، خوبه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
ناباور به چهره‌ی درهمش خیره شد که با حرص خاصی این جمله را ادا کرد. بالاخره حرف دلش را زد، اگر نمی‌گفت که می‌مرد! دردش رقصیدنش بود، این همه مقدمه‌ چیده بود که باز خوی تسلط اربابی‌اش را به رخ بکشد. در حالی که بلند میشد، هم‌زمان لباسش را مرتب کرد و گفت:
- من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم، تو با همه چیز مشکل داری. ر*ق*ص و شادی و خنده هم از نظرت جرمه؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. از جا برخاست و دست به جیب، حالت مغرورانه‌ای به خودش گرفت.
- معلومه که نه؛ اما وقتی یه عوضی هیزبازی درمیاره، تو باید رفتارت رو کنترل کنی.
در ادامه‌ی حرفش، به یقه‌ی نازک و توری لباس دخترک اشاره کرد و پوزخند زد. باید مثل همیشه یک جواب دندان‌شکن درون کاسه‌اش می‌گذاشت؛ اما انگار لبانش را با مهر و موم دوخته باشند. حسام از این جواب ندادن ریشخند زد.
- چته؟ تا الان که خوب بلبل‌زبونی می‌کردی. موش زبونتت رو خورده؟!
باید توجیه‌اش می‌کرد. نزدیکش شد و دست روی بازویش گذاشت.
- ببین حسام، باید یه چیزی رو بهت بگم... .
یک‌جوری سرش را با تمسخر برایش تکان می‌داد که آدم از حرف زدن پشیمان می‌گشت.
- خب، می‌گفتی.
چپ‌چپ نگاهش کرد.
- من که مسئول نگاه بد بقیه نیستم. هر کسی باید مراقب رفتار خودش باشه. بعدش هم، این‌ها که فامیل‌های خودمونن، به نظرت نگاه بدی بهم داشتن؟
مثل پسر‌بچه‌های تخس، سر به معنای مخالفت تکان داد و چانه جمع کرد.
- من این حرف‌ها حالیم نیست. تو که ندیدی پسرداییم فاتح، با اون چشم‌های دریده‌اش چطور قورتت می‌داد. حیف که نمی‌خواستم تولد خواهرم خ*را*ب شه، وگرنه نشونش می‌دادم.
نگاه گرد شده‌اش، از روی مردمک‌های سرخ و لرزانش تا فک فشرده‌اش کشیده شد. نمی‌دانست اسم این رفتار را چه بگذارد! از قصد می‌خواست سوهان روحش شود؟ یا شاید هم رویش حساسیت داشت؛ یک‌نوع پارانویای خفیف که شیطان در مغز آدمی لانه می‌کند و به مرور با تولید افکار منفی‌ و شک‌برانگیز، آدمی را از پا درمی‌آورد. تا جایی که او حس می‌کرد، فاتح به مهسا و حنا توجه داشت، نه او. دلش از این مرد خون بود؛ اما اگر نفت روی آتشش می‌ریخت، اول از همه دودش بر چشمان خودش می‌رفت. دستش را گرفت که تکان خفیفی خورد، موج نگاه طوفانی‌اش کمی خوابید. تازه متوجه شد که چقدر آرام بودن چهره‌اش را مظلوم و دوست‌داشتنی‌تر می‌‌کند. لبخند مضطربی بر ل*ب نشاند.
- نیاز به این همه عصبانیت نیست. شاید داری اشتباه می‌کنی. بعدش هم، هر کسی مسئول رفتار خودشه. یعنی من نرقصم تا بقیه نگام نکنند؟ این‌که نمی‌شه.
فشاری به دستش داد و تند و تیز نگاهش کرد.
- من از چیزی مطمئن نباشم حرفی نمی‌زنم. توأم کم آبغوره بگیر. نکنه دلت می‌خواد تماشات کنن و فیض ببرند؟ خوشت میاد خودنمایی می‌کنی؟
یک جای دلش سوخت. دستش را از میان انگشتانش بیرون کشید که از پشت، مچش را محکم گرفت و مانع رفتنش شد.
- کجا؟ به تریج قبای خانم برخورد؟
دلخور و ناراحت سر برگرداند. رد اشک، همانند تار عنکبوت در چشمان سیاهش پرده افکند.
- غرورم رو خرد نکن، مگه من خ*یاب*ونی‌ام که این حرف رو می‌زنی؟
کلافه پلک باز و بسته کرد و دست به کف سرش کشید. باید از عذاب دادنش لذت می‌برد؛ اما این‌طور نبود. دخترک میان اشک، تلخ خندید. انگشت لرزانش را بر سی*ن*ه‌ی خود کوبید، همان‌جایی که قلب صدپاره‌اش کند و ناکوک ضربان می‌زد.
- چون یه مرد هوس‌باز نمی‌تونه نفس خودش رو کنترل کنه، باید خودم رو توی پستو قایم کنم؟ آره؟ هدفت اینه زنت رو کنج خونه زندانی کنی که مبادا کج بره؟
اخم کرد و خواست چیزی بگوید که نگذاشت و دست روی ل*بش نهاد.
- هیچی نگو، هیچی. حالم ازت به‌هم می‌خوره... .
نفسی گرفت و آب بینی‌اش را بالا کشید. یک چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد، باید خالی میشد.
- آدمی مثل تو فکر و حواسش پی زن‌های دیگه‌ست، بعد از من خرده می‌گیری.
گفت، همان چیزی که عین خوره دل و روحش را می‌خورد. حال مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. حسام مثل مسخ‌شده‌ها، چند بار دست بین موهایش فرو برد، مغزش درست کار نمی‌کرد. مستأصل و سردرگم سیگاری از جیب شلوار کتانش بیرون کشید. گریه‌های آرام دخترک اعصابش را بیشتر ت*ح*ریک می‌کرد.
- تنهام بذار ماه‌بانو.
همیشه ماهی صدایش می‌زد و حال ماه‌بانو! انگار یک قانون بود که مردان زندگی‌اش، در زمان عصبانیت نامش را کامل صدا بزنند. دست به صورت خیسش کشید و به اویی که با فندک سیگارش را روشن می‌کرد خیره شد. این‌جا هم دست از این کوفتی برنمی‌داشت. وقتی محلش نگذاشت، حرصی به سمت درب رفت؛ اما با یاد سر و وضع به‌هم‌ ریخته‌اش مکث کرد و به طرف آینه‌ی روی دراور اتاق قدم برداشت. صورت عین میتش، با زیر چشمان سیاه شده، بیش از حد وحشتناک به نظر می‌رسید. از روشنی آینه، قامت حسام را در پشت سر خود احساس کرد. یک دست مشت شده‌اش را به روی میز چسباند. تمام بینی‌اش از بوی تلخ و زننده سیگار پر شده بود. وقتی دستش روی شانه‌اش نشست، برنگشت، از درون قاب شیشه‌ای مقابلش، مات آن جسم منفور بین دو انگشتش شد که با ژست خاصی به آن پک می‌زد. چشمانش هزاران حرف درون خود داشت که معنی هیچ‌کدامشان را نمی‌توانست بخواند. باران یک بند می‌بارید و صدای آهنگینش، با زمزمه‌ی نامش در گوشش پیچید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
تا نزدیک به نیمه‌شب، دورهمی ادامه پیدا کرد. حسام لیوان حاوی شربت آلبالو را از دستش گرفت. بین هم آتش‌بس کرده بودند؛ اما چندان تحویلش نمی‌گرفت تا به اشتباهاتش پی ببرد. با صدای دست جمع، حواسش معطوف بقیه شد. نوبت به بریدن و خوردن کیک بود؛ یک کیک بزرگ ستاره‌ای شکل سفید، با رویه‌ی خامه‌ای شکلاتی. قبل از این‌که حنانه شمع‌ها را فوت کند، مهسا عین قاشق نشسته به میان پرید و با لحن نچسب و جیغ‌جیغو مانندش گفت:
- وایسا، اول آرزو!
همه جا را سکوت فرا گرفت. حنانه با لبخند شیرینی سرش را عقب برد و چشم بست. حس فضولی‌اش گل کرد تا بداند چه آرزویی کرده است. بعد از بریدن کیک، زیر گوشش آهسته گفت:
- بگو کلک! آرزوت چی بود؟
او هم که بدش نمی‌آمد حرصش بدهد، ابرویی برایش بالا انداخت و گوشه‌ی پیشانی‌اش را خاراند.
- قرار نیست که همه بدونن عزیزم. آرزو مال آدمه، توی ذهنم از خدا خواستم.
زیر ل*ب ایشی گفت که موجب خنده‌ی نمکین و ریزش شد. این اخلاق‌هایش فتوکپی حسام بود. خواهر و برادر فقط بلد بودند حرصش بدهند. نوبت به دادن کادو شد. هر کَس یک چیزی خریده بود. دایی‌یوسف با دادن یک النگوی طلا، همه را شگفت‌زده کرد.
- این چه کاری بود داداش؟ دستت درد نکنه، ان‌شاءالله واسه عروسی پسرت بتونیم جبران کنیم.
ستاره‌جون بود که این حرف را بر زبان آورد. دایی‌یوسف ب*وسه‌ای بر سر حنانه زد.
- مثل دختر خودمه، بیشتر از این‌ها لایقشه.
حنانه لبخند خجولی زد و مشغول باز کردن باقی کادوها شد. در این بین، متوجه نگاه‌های معنی‌دار زن‌دایی و پسرش فاتح شد که بین هم‌دیگر رد و بدل می‌کردند. حسام با اخم و جدیت چشم از فاتح بر نمی‌داشت؛ به طور قطع در ذهنش نقشه‌ی قتلش را هم کشیده بود. به افکارش خندید. کادوی پدرجان همه را غافلگیر کرد؛ یک پراید نو و کار نکرده که حنانه از ذوق دیدن ماشین، داشت پس می‌افتاد. حاج‌حسین دست‌های دخترکش را از دور گ*ردنش باز کرد و با خنده گفت:
- الوعده وفا! گفتم که سرِ قولم هستم باباجان.
حنانه گونه‌ی پرریش پدرش را محکم ب*و*سید.
- وای عاشقتم حاجی‌جونم، گل کاشتی برام.
خان‌عمو با اخم و تخم گفت:
- سنگین باش دخترجان! ناسلامتی بزرگ شدی.
صدای جمع خوابید. حنانه مظلومانه سرش را پایین انداخت. حسام در این بین پقی زیر خنده زد و خواست کمی خواهرکش را اذیت کند. پا روی پا انداخت و مزه پراند:
- خب حالا با اون دست فرمونت، از فردا باید هی تو کلانتری‌ها بچرخیم.
همین باعث شد که جو به حالت قبلی برگردد. صدای اعتراض حنانه بلند شد و ستاره‌خانم هم ل*ب گزید و خدانکنه‌ای گفت. نگاه چپ‌چپی به حسام انداخت و کادویش را از داخل کیفش بیرون آورد.
- خب عزیزم، این هم از طرف من و حسام، امیدوارم ازش خوشت بیاد.
با نگاه قدردانی جعبه را از دستش گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند داخلش، چشمانش برقی زد. شکل ماه سنگی سبزش، که دورش پر از نگین‌های ریز طلایی بود، به دلش نشست. همان‌جا به گ*ردنش آویخت و بعد با قدردانی خم شد و گونه‌ی ماه‌بانو را ب*و*سید.
- مرسی خواهری، راضی به زحمتت نبودم.
حسام وقتی که دید از او تشکر نمی‌کند، ابرو درهم کشید.
- بده به من ببینم، پولش از منه، اون‌وقت تشکرش برای بقیه؟
حنانه لبخند بدجنسی زد و همان‌طور که روی دسته‌ی مبل می‌نشست، دست دور گر*دن ماه‌بانو حلقه کرد.
- چیه حسودیت شده آقا؟ خب خواهرمه دیگه، به هر حال سلیقه‌اش که از تو بهتره.
با لبخند به کل‌کل‌های بچگانه‌شان نگاه می‌کرد. چقدر حسام در این لحظات عوض شده بود. شیطنتش، شوخی‌هایش، حتی مهربانی‌هایی که نثار پدر و مادرش می‌کرد را تا به حال از او ندیده بود. همیشه در خانه و بیرون، یک مرد جدی و عصبی با رفتاری سنگین بود که حتی می‌ترسیدی جلویش اشتباهی کنی تا مبادا تنبیه بشوی؛ ولی امشب به دور از آن نقاب سیاه و سنگی، یک چهره‌ی شاد و سرزنده داشت. انگار آن شخصیت منفی‌اش را در همان اتاق ته راهرو، به جا گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
دو روزی از شب میهمانی گذشته بود که مادرش بی‌خبر به خانه‌اش آمد. تا درب را به رویش باز کرد و خواست به داخل دعوتش کند، سریع مثل مرغ سر کنده کنارش زد و در مقابل چشمان متعجبش وارد سالن شد. از درب فاصله گرفت و به سمتش چرخید.
- چه عجب از این طرف‌ها؟
رنگ‌پریده و مثل جزام دیده‌ها، روی مبل وا رفت و نگاهی به در و دیوار خانه انداخت.
- شوهرت که خونه نیست؟
کمی نگران شد. سری به معنی نه تکان داد که گره روسری‌‌ ضخیمش را باز کرد و نفسی تازه کرد.
- یه آب بده گلوم خشک شده دختر. چرا اون‌جا وایسادی؟
سریع به خودش آمد و سوی آشپزخانه قدم برداشت. بعد از چند لحظه، با لیوانی بهارنارنج، در حالی که چند قطره آب‌لیمو درونش ریخته بود، کنارش نشست.
- یه‌کم از این بخورید. اتفاقی افتاده مامان؟
چند قلوپ از شربت را خورد تا راه گلویش باز شد.
- آخ آدم مار بشه، مادر نشه!
مات به مادرش که سی*ن*ه‌اش را چنگ می‌زد و عجز و لابه می‌کرد، خیره شد.
- چی‌شده آخه؟ جون به ل*ب شدم.
اخم کرده به طرفش چرخید.
- تو می‌دونستی مهران به فاطمه علاقه داره؟
یکه خورد. نگاه به خط‌های مشکی فرش دوخت که بازویش را تکان داد.
- با توأم دختر، سوال من رو جواب بده. تو می‌دونستی و به من چیزی نگفتی؟
سکوت جایز نبود. در همان وضعیت، آرام سر جنباند و جواب داد:
- آره.
سریع و مستأصل سر بالا گرفت. مردمک‌های بی‌فروغش، می‌لرزید.
- حالا مگه چی‌شده؟
صورتش به آنی از خشم گر گرفت و جوش آورد.
- دیگه می‌خواستی چی بشه؟ چرا نفهمیدم این پسره دلش پیش فاطمه گیره؟
دست زیر چانه نشاند و انگار با خودش حرف می‌زند:
- عه‌عه‌عه! پسره‌ی پررو جلوی من و حاجی میگه فاطمه رو دوست دارم، برام خواستگاریش کنید.
در دل قربان‌صدقه‌ی برادرش رفت. پس بالاخره گفته بود. لبخند پهنی روی ل*بش نشست که طلعت‌خانم شاکی شد و چند نیشگون از بازویش گرفت.
- چشم سفید! همش زیر سر توعه. چرا می‌خندی ماهی؟
میان خنده بازویش را مالید‌.
- سخت نگیر مادر من، مگه آرزوی دوماد شدن مهران رو نداشتی؟ خب دیدی که برآورده شد. فاطمه هم دختر خوبیه، پیش چشم خودمون بزرگ شده‌.
ساکت ماند. انگار آب سردی روی آتش دلش ریخته شد؛ اما هنوز تردید در چشمانش موج می‌زد. قلوپ دیگری از شربت نوشید.
- آخه مگه میشه؟ تو و علی... .
گویی فهمید حرف زدن درباره‌ی این موضوع درست نیست که الله و اکبری زیرلب خواند و سر پایین انداخت. اخم کرد و چشم از مادرش گرفت. چرا نمی‌گذاشتند فراموشش کند؟ تا می‌خواست با این مسئله کنار بیاید و برایش عادی شود، باز هم با یادآوری گذشته کامش را زهر می‌کردند. طلعت‌خانم از این حال دخترش برآشفت و لبخند دستپاچه‌ای زد.
- منظور بدی نداشتم دختر، مادرم و نگران؛ وگرنه کی بهتر از فاطمه؟ همه روی اسمش قسم می‌خورن.
پوزخند زد، چه زود پذیرفت. کاش آن زمانی که او هم دلداده‌ی امیرعلی شده بود، سخت‌گیری نمی‌کردند. آن روز مادرش کمی پیشش ماند. با حرف‌هایش قدری رویش تاثیر گذاشت که به حرف مردم توجه نکند و فکر پسر خودش باشد؛ حال مهران با فاطمه خوب بود و به نظر در این وصلت خیر و صلاحی وجود داشت. هر چقدر خواست برای ناهار نگهش دارد، قبول نکرد و با ذوق پنهانی گفت که از الان هزارتا کار برای دامادی مهران انتظارش را می‌کشد.
***
دقایقی بود که از پنجره‌‌ی آشپزخانه، آسمان را تماشا می‌کرد. خورشید در کشمکش بین ابرها، پیشرو بود و قدرتمند می‌تابید. لبخند تلخی روی ل*بش نشست. مادرش از اوضاع زندگی دخترش چیزی نپرسید، تمام هم و غمش پسرش بود و بس؛ انگار فقط او را مشکل و مانع این ازدواج می‌دید که حال خیالش از این بابت راحت شده بود. شاید زیادی حساس و زودرنج شده بود. سعی کرد ذهنش را خالی از افکار کند و زنگی به فاطمه بزند. سه بوق خورد که صدای کلفتی از پشت گوشی بلند شد:
- آباجی ما چطوره؟
فهمید خود ناجنسش است که ادا درمی‌آورد. پرده پنجره را با حرص کنار زد. مهران که می‌گفت آباجی، او هم یاد گرفته بود.
- آباجی و کوفت! بی‌مزه، خوبه می‌دونی من به این کلمه آلرژی دارم.
صدای خنده‌اش در پشت گوشی پیچید .
دیگر دود از بینی‌هایش برمی‌خاست. زیر برنج را کم کرد و از آشپزخانه خارج شد.
- فاطمه می‌زنمت‌‌ها! فکر کنم علاقه‌ی زیادی داری که یه نموره از خواهر‌شوهر درونم رو بهت نشون بدم.
خنده‌اش قطع شد.
- نه، تو همین‌جوریش هم من رو می‌خوری.
بعد جدی پرسید:
- خب حالا چه خبر؟
روی مبل نشست و به خال‌های سفید لاکی پایش که زمینه سبزی داشت چشم دوخت.
- خبرها که پیش شماست عروس‌خانم!
نوبت او بود که کمی حرصش دهد. چقدر خوب بود که فاطمه را هنوز کنار خود داشت؛ با وجود تمامی اتفاقات گذشته، رشته‌ی دوستیشان نازک چرا؛ اما پاره نشد. تا دقایق طولانی با هم حرف زدند و متوجه‌ی گذر زمان نبودند. یک نگاه به ساعت انداخت و با دیدن عقربه‌ی روی یک، یادش به قرار امروز افتاد و جستی از جا پرید.
- وای چقدر فک می‌زنی فاطی! تخم کفتر خوردی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین