- Dec
- 497
- 12,681
- مدالها
- 4
انگار دنیا را پیشکشش کرده باشند. قدردان نگاهش کرد. همزمان با هم وارد آسانسور شدند. در این دقایق، تا موقعی که به پارکینگ ساختمان برسند، به این فکر کرد که مردانی مثل دکتر زیاد دور و اطرافش نبود. متانت خاصی در نگاه و حرکاتش وجود داشت. نه مثل امیرعلی سربهزیر و محافظهکار بود و نه مثل حسام دریده و افسارگسیخته. زن آیندهاش حتماً در کنارش خوشبخت میشد. تا الان حسام به خانه برگشته بود و خدا میدانست چقدر تفتیش و سوالپیچش میکرد. کنار خیابان خودش را ب*غ*ل کرد و غرولند کرد. در این سرما کم ماندهبود قندیل ببندد! یک تاکسی هم پیدا نمیشد؛ بهتر بود اسنپ بگیرد. موبایلش را از جیبش درآورد که همان لحظه هایمای سفیدی جلوی پایش ترمز کرد؛ ماشین آقای دکتر بود. همانطور بیحرکت و ساکت ماند که شیشهی طرف شاگرد را پایین کشید و گفت:
- لطفاً سوار شید، تا منزل میرسونمتون.
بند کیفش را چسبید. خواست کمی تعارف کند که بیمعطلی گفت:
- وقت فکر کردن نیست، این ساعت تاکسی به زور گیر میاد.
حق با او بود، در ثانی باید خودش را زود به خانه میرساند. خواست عقب بنشیند؛ اما دید اینطوری یکجور توهین به حساب میآید و صورت خوشی ندارد، پس یکدل شد و جلو نشست. صندلیهای ماشین، راحت و نرم بود. از شیشهی دودی اتومبیل به مردمی که در حال تکاپو بودند خیره شد. چندی از فروشگاهها هنوز باز بودند و چراغهایشان هم روشن؛ آخرهای سال مردم وقت بیشتری را برای خرید اختصاص میدادند.
- یه سوالی ازتون داشتم.
با صدایش سر بالا آورد و تای ابرویش بالا رفت.
- بفرمایید.
فرمان چرخاند و میدان را دور زد.
- یکی از دوستان نزدیکم تولدشه و دلم میخواد کادویی که واسش میخرم از همه خاصتر باشه.
لبخند ناشیانهای روی لبانش جان گرفت. حدس زد که آن دوست نزدیکش یک خانم باشد که از قضا آقای دکتر هم به او علاقهمند است که اینقدر سر کادو وسواس به خرج میدهد. نگاه به حرکت پیوسته برف پاککن داد و پرسید:
- خب این دوستتون، عجالتاً یه خانمی نیست که خیلی براتون مهمه؟
به طرفش برگشت که با لبخند جوابش را داد.
- شما خیلی باهوشید! آره، برام مهمه. راستش فکر کنم دادن جواهرات و این چیزها به نظر تکراری بیاد؛ میخوام هدیهای که واسش میخرم توی خاطرش موندگار بمونه.
کمی حسودیاش شد. عجب خرشانسی بود آن دختر که یک دکتر همه چیز تمام، با این همه دبدبه و کبکبه به خوشحال کردنش فکر میکند. تولد او کی بود؟ اردیبهشت ماه میشد. بعید میدانست که حسام یادش بماند. امیرعلی هر سال زمان تولدش، اگر بود که چهار نفری همراه فاطمه و مهران بیرون میرفتند و یک جشن کوچک میگرفتند؛ اهل سورپرایز و به قول خودش این قر و فرها نبود. نگاه به نیمرخ متفکر مرد ب*غ*ل دستش داد و دوباره به خیابان پیش رویش خیره شد. پس یک زن در زندگی آقای دکتر وجود داشت.
- بهتره ببینید از چی بیشتر خوشش میاد، اگه عاشق موسیقیه بلیط یه کنسرت، یا اگه اهل فیلمه ببریدش سینما. همیشه کادو نباید یه چیز گرون باشه، روزی براش بسازید که تا ابد توی ذهنش حک بشه.
پشت چراغ قرمز بودند که با تعجب نگاه از جاده گرفت و بعد آرامآرام، لبخند گرمی روی ل*بش نشست و چشمان سیاهش برق افتاد.
- احسنت به شما.
ضربهی آرامی به فرمان زد و ابروهای پهن و مرتبش را بههم نزدیک کرد که خط ریزی بینشان فاصله انداخت.
- چرا خودم زودتر نفهمیدم؟ اون عاشق سینماست. حق با شماست، بهتره یه روز ببرمش بیرون، یه فیلم با هم ببینیم و بعد هم شهربازی. آخه دختر شیطون و شلوغیه، باید انرژیش تخلیه شه. چطوره شما هم همراه ما بیاید؟
از این پیشنهاد جا خورد.
- من؟
لبخندش وسعت گرفت و همانطور که شروع به رانندگی میکرد سری به تأیید تکان داد.
- آره، اشکالش کجاست؟ به نظرم شما و عسل دوستهای خوبی برای هم میشید، دختر بیغل و غشیه.
پس اسم دوستدخترش عسل بود. از این رانندگی لاکپشتیاش حوصلهاش سرآمد. یک نگاه به ساعت انداخت و روی شیشهی بخار گرفته، خطهای فرضی کشید.
- مرسی از دعوتتون؛ اما بهتره اون روز رو دونفره بگذرونید، باشه یه وقت دیگه.
ابروهای سیاه مردانهاش کمی بالا رفت.
- شما عسل رو نمیشناسید، باور کنید خوشحال میشه از دیدنتون.
نمیدانست چه در جوابش بگوید.
بین دو کفتر عاشق برود که چه بشود؟ آقای دکتر هم یک چیزش میشد!
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ن*زد*یک*یهای خانه بودند که دوباره نطقش باز شد:
- میتونم یه جسارتی کنم؟
- لطفاً سوار شید، تا منزل میرسونمتون.
بند کیفش را چسبید. خواست کمی تعارف کند که بیمعطلی گفت:
- وقت فکر کردن نیست، این ساعت تاکسی به زور گیر میاد.
حق با او بود، در ثانی باید خودش را زود به خانه میرساند. خواست عقب بنشیند؛ اما دید اینطوری یکجور توهین به حساب میآید و صورت خوشی ندارد، پس یکدل شد و جلو نشست. صندلیهای ماشین، راحت و نرم بود. از شیشهی دودی اتومبیل به مردمی که در حال تکاپو بودند خیره شد. چندی از فروشگاهها هنوز باز بودند و چراغهایشان هم روشن؛ آخرهای سال مردم وقت بیشتری را برای خرید اختصاص میدادند.
- یه سوالی ازتون داشتم.
با صدایش سر بالا آورد و تای ابرویش بالا رفت.
- بفرمایید.
فرمان چرخاند و میدان را دور زد.
- یکی از دوستان نزدیکم تولدشه و دلم میخواد کادویی که واسش میخرم از همه خاصتر باشه.
لبخند ناشیانهای روی لبانش جان گرفت. حدس زد که آن دوست نزدیکش یک خانم باشد که از قضا آقای دکتر هم به او علاقهمند است که اینقدر سر کادو وسواس به خرج میدهد. نگاه به حرکت پیوسته برف پاککن داد و پرسید:
- خب این دوستتون، عجالتاً یه خانمی نیست که خیلی براتون مهمه؟
به طرفش برگشت که با لبخند جوابش را داد.
- شما خیلی باهوشید! آره، برام مهمه. راستش فکر کنم دادن جواهرات و این چیزها به نظر تکراری بیاد؛ میخوام هدیهای که واسش میخرم توی خاطرش موندگار بمونه.
کمی حسودیاش شد. عجب خرشانسی بود آن دختر که یک دکتر همه چیز تمام، با این همه دبدبه و کبکبه به خوشحال کردنش فکر میکند. تولد او کی بود؟ اردیبهشت ماه میشد. بعید میدانست که حسام یادش بماند. امیرعلی هر سال زمان تولدش، اگر بود که چهار نفری همراه فاطمه و مهران بیرون میرفتند و یک جشن کوچک میگرفتند؛ اهل سورپرایز و به قول خودش این قر و فرها نبود. نگاه به نیمرخ متفکر مرد ب*غ*ل دستش داد و دوباره به خیابان پیش رویش خیره شد. پس یک زن در زندگی آقای دکتر وجود داشت.
- بهتره ببینید از چی بیشتر خوشش میاد، اگه عاشق موسیقیه بلیط یه کنسرت، یا اگه اهل فیلمه ببریدش سینما. همیشه کادو نباید یه چیز گرون باشه، روزی براش بسازید که تا ابد توی ذهنش حک بشه.
پشت چراغ قرمز بودند که با تعجب نگاه از جاده گرفت و بعد آرامآرام، لبخند گرمی روی ل*بش نشست و چشمان سیاهش برق افتاد.
- احسنت به شما.
ضربهی آرامی به فرمان زد و ابروهای پهن و مرتبش را بههم نزدیک کرد که خط ریزی بینشان فاصله انداخت.
- چرا خودم زودتر نفهمیدم؟ اون عاشق سینماست. حق با شماست، بهتره یه روز ببرمش بیرون، یه فیلم با هم ببینیم و بعد هم شهربازی. آخه دختر شیطون و شلوغیه، باید انرژیش تخلیه شه. چطوره شما هم همراه ما بیاید؟
از این پیشنهاد جا خورد.
- من؟
لبخندش وسعت گرفت و همانطور که شروع به رانندگی میکرد سری به تأیید تکان داد.
- آره، اشکالش کجاست؟ به نظرم شما و عسل دوستهای خوبی برای هم میشید، دختر بیغل و غشیه.
پس اسم دوستدخترش عسل بود. از این رانندگی لاکپشتیاش حوصلهاش سرآمد. یک نگاه به ساعت انداخت و روی شیشهی بخار گرفته، خطهای فرضی کشید.
- مرسی از دعوتتون؛ اما بهتره اون روز رو دونفره بگذرونید، باشه یه وقت دیگه.
ابروهای سیاه مردانهاش کمی بالا رفت.
- شما عسل رو نمیشناسید، باور کنید خوشحال میشه از دیدنتون.
نمیدانست چه در جوابش بگوید.
بین دو کفتر عاشق برود که چه بشود؟ آقای دکتر هم یک چیزش میشد!
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ن*زد*یک*یهای خانه بودند که دوباره نطقش باز شد:
- میتونم یه جسارتی کنم؟
آخرین ویرایش: