- Dec
- 497
- 12,681
- مدالها
- 4
در حین صحبت، به سوی راهروی اتاقها قدم برداشت.
- یعنیها، روت رو برم! نشسته من رو به حرف گرفته، بعد یه چیز هم طلبکاره. برو، برو که باید به کارهام برسم.
با خنده از هم خداحافظی کردند. وارد اتاق شد و درب کمد را گشود. داخل یکی از رگالها، لباس مورد نظرش را بیرون کشید. کلی کار نکرده داشت که باید انجام میداد. حسام فکر میکرد امروز در مطب است؛ او هم چیزی نگفت، دنبال دردسر نمیگشت. یک روز خوشی که از او کم نمیشد. در این دو ماه، کی مثل تازه عروس و دامادها بیرون رفتند و شام خوردند؟ حسام فقط در تختخواب روی مهربانش را نشان میداد و نازش را میخرید که البته آن هم مدتی بود دیگر شور اولیه را نداشت. بعد آقای دکتر برای دوستش تولد میگرفت. از بچگی روی پیشانیاش مهر بدشانسی زده بودند، وگرنه وضعیتش اینچنین رقم نمیخورد. سه دکمهی بالای سفید و پولکی شومیز زیتونیاش را بست. آرایش مختصری کرد که کمی حالت صورتش از کدری و بیحالی دربیاید. دست روی گونههای ب*ر*جستهاش گذاشت و به تصویر خودش لبخند محوی زد. امروز یک انرژی عجیبی در دلش احساس میکرد؛ انگار قرار بود خبر خوشی به او بدهند. بوق تاکسی او را از افکارش بیرون کشید. کادویی که برای دوستدختر آقای دکتر خریده بود را درون کیفش گذاشت و بعد از قفل کردن دربهای خانه بیرون رفت.
بندهای کتانی سفیدش، زیر پاچههای گشاد شلوار بگش مشخص نبود. سوار اتومبیل شد و به راننده آدرس سینما را داد، چون اول قرار بود آنجا همدیگر را ببینند. بعد از ربع ساعت به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد. هوای مطبوع و ملایم اسفند ماه را به ریههایش کشید و نگاهی به دور و اطرافش چرخاند. درختان هلو و خرمالو شکوفه داده بودند و سرسبزی بوتهها و گلهای تازه شکفته در باغچه، گرمی زیادی به سردی شهر خزانزده میبخشید. سینما لاله، در جای دنج و زیبایی قرار داشت. قدمتش به پیش از انقلاب برمیگشت و هنوز طرفداران خاص خودش را حفظ کرده بود. از راه باریک و سنگفرش شده گذشت و با چشم، بین افراد درون صف دنبال چهرهی آشنایی گشت. مرد و زن، پیر و جوان، تا قبل از بسته شدن درب سینما خودشان را کمکم میرساندند. پوفی کشید و از صف طولی فاصله گرفت. ناگهان آوای مردانهای از پشت سر شنیده شد.
- خیلی منتظر موندین؟
آرام به سمت صدا چرخید. از دیدن دکتر و تیپ متفاوتش که امروز بیش از دفعات قبلی به خودش رسیده بود، یک ابرویش بالا پرید. همیشه در محل کار کت و شلوار میپوشید؛ اما حال تیشرت آبیروشن یقه گ*شا*دی بر تن داشت که زنجیر نقرهای دور گ*ردنش، به خوبی دیده میشد.
- سلام، نه زیاد. تنهایید که!
همان لحظه دختر جوان و تپلی، بدوبدو با باکس پر از تنقلات خودش را به آنها رساند. نفسنفس میزد.
- نموندی یه خورده... منتظرم بمونی سیا! واقعاً... .
وقتی سر بالا گرفت خشکش زد و ادامهی حرف در دهانش ماسید. او هم لبخند از لبانش پر کشید. مغزش قدرت گنجایشی نداشت و کم مانده بود متلاشی شود. کیسهی خریدها از دست دخترک رها شد و به تتهپته افتاد:
- تو... تو... .
سیامک که تا آن موقع ساکت بود، با خنده کیسهی رنگی خریدها را از روی زمین برداشت.
- چرا شوکه شدی عسل؟!
بعد صاف ایستاد و با اشارهی دست، لبخندزنان شروع به معرفی او کرد.
- خانم آذین همونی هستن که راجبش برات گفته بودم.
گنگ نگاه از سیامک گرفت و به چهرهی آشنای مقابلش داد، به حنانهای که آقای دکتر او را عسل میخواند!
- یعنیها، روت رو برم! نشسته من رو به حرف گرفته، بعد یه چیز هم طلبکاره. برو، برو که باید به کارهام برسم.
با خنده از هم خداحافظی کردند. وارد اتاق شد و درب کمد را گشود. داخل یکی از رگالها، لباس مورد نظرش را بیرون کشید. کلی کار نکرده داشت که باید انجام میداد. حسام فکر میکرد امروز در مطب است؛ او هم چیزی نگفت، دنبال دردسر نمیگشت. یک روز خوشی که از او کم نمیشد. در این دو ماه، کی مثل تازه عروس و دامادها بیرون رفتند و شام خوردند؟ حسام فقط در تختخواب روی مهربانش را نشان میداد و نازش را میخرید که البته آن هم مدتی بود دیگر شور اولیه را نداشت. بعد آقای دکتر برای دوستش تولد میگرفت. از بچگی روی پیشانیاش مهر بدشانسی زده بودند، وگرنه وضعیتش اینچنین رقم نمیخورد. سه دکمهی بالای سفید و پولکی شومیز زیتونیاش را بست. آرایش مختصری کرد که کمی حالت صورتش از کدری و بیحالی دربیاید. دست روی گونههای ب*ر*جستهاش گذاشت و به تصویر خودش لبخند محوی زد. امروز یک انرژی عجیبی در دلش احساس میکرد؛ انگار قرار بود خبر خوشی به او بدهند. بوق تاکسی او را از افکارش بیرون کشید. کادویی که برای دوستدختر آقای دکتر خریده بود را درون کیفش گذاشت و بعد از قفل کردن دربهای خانه بیرون رفت.
بندهای کتانی سفیدش، زیر پاچههای گشاد شلوار بگش مشخص نبود. سوار اتومبیل شد و به راننده آدرس سینما را داد، چون اول قرار بود آنجا همدیگر را ببینند. بعد از ربع ساعت به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد. هوای مطبوع و ملایم اسفند ماه را به ریههایش کشید و نگاهی به دور و اطرافش چرخاند. درختان هلو و خرمالو شکوفه داده بودند و سرسبزی بوتهها و گلهای تازه شکفته در باغچه، گرمی زیادی به سردی شهر خزانزده میبخشید. سینما لاله، در جای دنج و زیبایی قرار داشت. قدمتش به پیش از انقلاب برمیگشت و هنوز طرفداران خاص خودش را حفظ کرده بود. از راه باریک و سنگفرش شده گذشت و با چشم، بین افراد درون صف دنبال چهرهی آشنایی گشت. مرد و زن، پیر و جوان، تا قبل از بسته شدن درب سینما خودشان را کمکم میرساندند. پوفی کشید و از صف طولی فاصله گرفت. ناگهان آوای مردانهای از پشت سر شنیده شد.
- خیلی منتظر موندین؟
آرام به سمت صدا چرخید. از دیدن دکتر و تیپ متفاوتش که امروز بیش از دفعات قبلی به خودش رسیده بود، یک ابرویش بالا پرید. همیشه در محل کار کت و شلوار میپوشید؛ اما حال تیشرت آبیروشن یقه گ*شا*دی بر تن داشت که زنجیر نقرهای دور گ*ردنش، به خوبی دیده میشد.
- سلام، نه زیاد. تنهایید که!
همان لحظه دختر جوان و تپلی، بدوبدو با باکس پر از تنقلات خودش را به آنها رساند. نفسنفس میزد.
- نموندی یه خورده... منتظرم بمونی سیا! واقعاً... .
وقتی سر بالا گرفت خشکش زد و ادامهی حرف در دهانش ماسید. او هم لبخند از لبانش پر کشید. مغزش قدرت گنجایشی نداشت و کم مانده بود متلاشی شود. کیسهی خریدها از دست دخترک رها شد و به تتهپته افتاد:
- تو... تو... .
سیامک که تا آن موقع ساکت بود، با خنده کیسهی رنگی خریدها را از روی زمین برداشت.
- چرا شوکه شدی عسل؟!
بعد صاف ایستاد و با اشارهی دست، لبخندزنان شروع به معرفی او کرد.
- خانم آذین همونی هستن که راجبش برات گفته بودم.
گنگ نگاه از سیامک گرفت و به چهرهی آشنای مقابلش داد، به حنانهای که آقای دکتر او را عسل میخواند!
آخرین ویرایش: