جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,455 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
در حین صحبت، به سوی راهروی اتاق‌‌ها قدم برداشت.
- یعنی‌ها، روت رو برم‌! نشسته من رو به حرف گرفته، بعد یه چیز هم طلب‌کاره. برو، برو که باید به کارهام برسم.
با خنده از هم خداحافظی کردند. وارد اتاق شد و درب کمد را گشود. داخل یکی از رگال‌ها، لباس مورد نظرش را بیرون کشید. کلی کار نکرده داشت که باید انجام می‌داد. حسام فکر می‌کرد امروز در مطب است؛ او هم چیزی نگفت، دنبال دردسر نمی‌گشت. یک روز خوشی که از او کم نمی‌شد. در این دو ماه، کی مثل تازه عروس و دامادها بیرون رفتند و شام خوردند؟ حسام فقط در تخت‌خواب روی مهربانش را نشان می‌داد و نازش را می‌خرید که البته آن هم مدتی بود دیگر شور اولیه را نداشت. بعد آقای دکتر برای دوستش تولد می‌گرفت. از بچگی روی پیشانی‌اش مهر بدشانسی زده بودند، وگرنه وضعیتش این‌چنین رقم نمی‌خورد. سه دکمه‌‌ی بالای سفید و پولکی شومیز زیتونی‌اش را بست. آرایش مختصری کرد که کمی حالت صورتش از کدری و بی‌حالی دربیاید. دست روی گونه‌های ب*ر*جسته‌اش گذاشت و به تصویر خودش لبخند محوی زد. امروز یک انرژی عجیبی در دلش احساس می‌کرد؛ انگار قرار بود خبر خوشی به او بدهند. بوق تاکسی او را از افکارش بیرون کشید. کادویی که برای دوست‌دختر آقای دکتر خریده بود را درون کیفش گذاشت و بعد از قفل کردن درب‌های خانه بیرون رفت.
بندهای کتانی سفیدش، زیر پاچه‌های گشاد شلوار بگش مشخص نبود. سوار اتومبیل شد و به راننده آدرس سینما را داد، چون اول قرار بود آن‌جا هم‌دیگر را ببینند‌‌. بعد از ربع ساعت به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد. هوای مطبوع و ملایم اسفند ماه را به ریه‌هایش کشید و نگاهی به دور و اطرافش چرخاند. درختان هلو و خرمالو شکوفه داده بودند و سرسبزی بوته‌ها و گل‌های تازه شکفته در باغچه‌، گرمی زیادی به سردی شهر خزان‌زده می‌بخشید. سینما لاله، در جای دنج و زیبایی قرار داشت. قدمتش به پیش از انقلاب برمی‌گشت و هنوز طرفداران خاص خودش را حفظ کرده بود. از راه باریک و سنگ‌فرش شده گذشت و با چشم، بین افراد درون صف دنبال چهره‌ی آشنایی گشت. مرد و زن، پیر و جوان، تا قبل از بسته شدن درب سینما خودشان را کم‌کم می‌رساندند. پوفی کشید و از صف طولی فاصله گرفت‌. ناگهان آوای مردانه‌ای از پشت سر شنیده شد.
- خیلی منتظر موندین؟
آرام به سمت صدا چرخید. از دیدن دکتر و تیپ متفاوتش که امروز بیش از دفعات قبلی به خودش رسیده بود، یک ابرویش بالا پرید. همیشه در محل کار کت و شلوار می‌پوشید؛ اما حال تیشرت آبی‌روشن یقه گ*شا*دی بر تن داشت که زنجیر نقره‌ای دور گ*ردنش، به خوبی دیده میشد.
- سلام، نه زیاد. تنهایید که!
همان لحظه دختر جوان و تپلی، بدو‌بدو با باکس پر از تنقلات خودش را به آن‌ها رساند. نفس‌نفس می‌زد.
- نموندی یه خورده... منتظرم بمونی سیا! واقعاً... ‌.
وقتی سر بالا گرفت خشکش زد و ادامه‌ی حرف در دهانش ماسید. او هم لبخند از لبانش پر کشید. مغزش قدرت گنجایشی نداشت و کم مانده بود متلاشی شود. کیسه‌ی خریدها از دست دخترک رها شد و به تته‌پته افتاد‌:
- تو... تو... ‌.
سیامک که تا آن موقع ساکت بود، با خنده کیسه‌ی رنگی خریدها را از روی زمین برداشت.
- چرا شوکه شدی عسل؟!
بعد صاف ایستاد و با اشاره‌ی دست، لبخند‌زنان شروع به معرفی‌ او کرد.
- خانم آذین همونی هستن که راجبش برات گفته بودم.
گنگ نگاه از سیامک گرفت و به چهره‌ی آشنای مقابلش داد، به حنانه‌ای که آقای دکتر او را عسل می‌خواند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
کمی جلو رفت، ناباور چشم در صورت ماستش گرداند. از چهره‌اش فهمید که او هم انتظار این دیدار ناگهانی و شوکه کننده را نداشت. هر دو مثل مجسمه، با نگاهی حاکی از حیرت به هم خیره بودند. سیامک که از برخورد آن دو متعجب بود، شقیقه‌اش را کمی خاراند و کنجکاوانه پرسید:
- شماها چتونه؟ دیر شد، بلیط به ما نمی‌رسه‌ها!
در آغاز معنی حرفش را درک نکردند و بعد از اندکی تأمل، تازه به واقعه‌ی اتفاق افتاده پی بردند. حنانه به خودش آمد و نگاه بهت‌زده‌اش را به سیامک داد.
- چرا... چرا نگفتی؟
ماه‌بانو طوطی‌وار حرفش را تکرار کرد:
- چرا نگفتین آقای دکتر؟
از همه جا بی‌خبر، دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و به دفاع از خود پرداخت.
- یکی‌یکی بپرسید. چی رو باید می‌گفتم؟
حنانه آب دهانش را فرو داد و نگاه دزدید؛ اما ماه‌بانو تحمل سوال‌های بی‌جواب ذهنش را نداشت. دست به سی*ن*ه شد و با صراحت پرسید:
- چرا نگفتین با حنانه ارتباط دارین؟
قیافه‌ی سیامک دیدنی بود، چشمان سیاهش یک آن گرد شد.
- یعنی چی؟
چشم تنگ کرد و افزود:
- ببینم، نکنه می‌شناسید... .
حرفش را ادامه نداد و نگاه منتظری بینشان رد و بدل کرد. حنانه‌ با حالی خ*را*ب، دست بر سرش گرفت و ناله‌‌وار دور خودش چرخید.
- غیرممکنه!
سیامک بی‌طاقت نزدیکش شد و سماجت به خرج داد.
- حنا میگی چی‌شده یا نه؟
در این لحظه شرایط درستی برای توضیح دادن نداشت. دستانش را از روی سرش پایین آورد و بی‌اختیار گفت:
- میشه تنهامون بذاری؟
به گوش‌هایش اطمینان نداشت. منتظر بود کلام دیگری بشنود؛ اما ل*ب‌های بدون لبخند و سکوت پیوسته‌اش، به او فهماند که ماندنش بی‌فایده است. نگاه گوشه‌چشمی به ماه‌بانو انداخت. یک جای کار می‌لنگید. دست به جیب، از آن دو فاصله گرفت.
- باشه، منتظرم.
بدون هیچ‌گونه حرف اضافه‌ی دیگری، روی برگرداند و به سرعت دور شد. نگاه مات و مبهوت حنانه، راه رفته‌‌ی مرد را بدرقه می‌کرد. از آزردنش پشیمان بود؛ اما در این شرایط شوکه‌کننده لازم دید تنها با ماه‌بانو صحبت کند. با این‌که هنوز نتوانسته بود حقیقت حضور زن‌ِ برادرش را در این ملاقات به درستی هضم کند؛ اما کوشید تا ظاهرش، آرام و عادی جلوه داده شود.
- فکر نمی‌کردم منشی مطب سیامک باشی.
ماه‌بانو از افکار گنگش خارج شد. ابرو بالا انداخت و مثل خودش گفت:
- من هم فکر نمی‌کردم عسل آقای دکتر قراره تو باشی.
هر دو کمی در سکوت به‌هم خیره شدند. حنانه سر به زیر افکند و دستپاچه، با ریشه‌های شال خال‌خالی‌اش مشغول بازی شد.
- من... من... باور کن گیج شدم.
انگار هنوز مغزش درست پردازش نکرده بود که سریع، با حالت پرسشی نگاهش کرد.
- یعنی تو واقعاً منشی مطب سیامکی؟ خدای من! باورم نمی‌شه.
سری به علامت تأیید تکان داد و بعد دستش را گرفت و او را به کناری کشید. از بین شلوغی عبور کردند و در جای دنج و خلوتی، زیر سایه‌بان درخت خرمالویی که تازه شاخه‌هایش برگ داده بودند، مقابل هم ایستادند. دقایقی بی‌حرف گذشت. شروع به قدم زدن کرد.
- من هم مثل توأم حنا، اصلاً نمی‌تونم به مغزم بگنجونم که تو با آقای دکتر... .
حرفش را نصفه گذاشت و یکهو ایستاد.
- دختره‌ی چشم‌سفید! رفتی آقای دکتر رو تور کردی و من تازه فهمیدم.
مثل این بود که هر دو از خوابی سنگین بلند شده باشند. حنانه از شنیدن این جمله صورتش از حرص سرخ شد.
- هنوز نه به باره و نه به دار، کم آقای دکتر، آقای دکتر بگو. سوزنت گیر کرده؟
چشم‌غره رفت.
- خیلی رو داری به خدا! چرا بهم نگفتی که می‌شناسیش؟
لاقید شانه بالا انداخت.
- من از کجا باید می‌دونستم که توی مطبش داشتی کار می‌کردی؟ خوبه خودم هم تازه فهمیدم.
در ادامه‌ی جمله‌اش، روی نیمکت جا گرفت و نگاهش را به دوردست داد. بعد از کمی تأخیر ل*ب به سخن گشود:
- سیا همونیه که حسام سرش باهام دعوا کرد.‌‌.. .
ناگهان چیزی یادش آمد که نگران و ترسیده به طرفش چرخید.
- اگه حسام بفهمه روزگارم رو سیاه می‌کنه؛ اون هنوز هم فکر می‌کنه من با سیامک تموم کردم.
اخم کرد و کنارش نشست.
- خب بفهمه، مگه آقای دکتر چشه؟ ببینم حنا، واقعاً هم رو دوست دارین؟
اصلاً کجا با هم آشنا شدین؟
صورتش از سر ذوق دخترانه گل انداخت و تیله‌های رنگینش درخشید.
- قضیه‌اش مفصله ماه‌بانو، از کجا برات بگم؟
تمام بدنش گوش شد و شش‌دانگ حواسش را به او داد.
- از اولش، مشتاقم بدونم چطور از هم خوشتون اومده.
انگار منتظر یک هم‌صحبت بود که این احساس پنهان شده‌ی درون قلبش را بیرون بریزد. ماه‌بانو را برعکس حسام، شبیه به پشتیبان می‌دید.
- من رو می‌فهمه آبجی، واسه‌ی هدف‌هام و آرزوهام خیلی ارزش قائله.
او که مشتاق شنیدن قصه‌ی آشنایی‌شان بود، عجولانه پرسید:
- خب، ادامه‌اش؟
فوری با آب و تاب شروع به تعریف کرد:
- تابستون پارسال، من و دوستم کبری، یه چند ماهی کلاس گیتار می‌رفتیم. نگو معلمی که بهمون آموزش می‌داد، دختردایی آقا بوده.
حنانه با شور و شوق فراوان صحبت می‌کرد و او دست به چانه چسبانده بود تا تمام ماجرا را بشنود.
- اکثر اوقات سیامک می‌اومد دنبالش. کبری می‌گفت، حتماً نامزدشه. من هم فارغ از همه چیز خودم رو برای امتحان آخر هفته آماده می‌کردم.
کلافه به میان حرفش پرید:
- نمی‌خواد همه رو بگی حالا! چطور با هم آشنا شدین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
پشت چشم نازک کرد.
- خب دارم میگم دیگه. توی سالن موسیقی پسر و دختر نشسته بودیم. از قضا سیامک هم به دعوت دخترداییش اومده بود‌. همه قرار بود آهنگی که یاد گرفته بودن رو بزنن تا نوبت به من شد... .
این‌جای حرفش از خنده ریسه رفت؛ تمام اعضای بدنش موقع خنده تکان می‌خوردند.
- منِ بی‌استعداد رو باید می‌دیدی که آهنگ الهه‌ی ناز رو به چه روزی درآوردم. دستپاچه هم شده بودم، به‌جای این‌که تمومش کنم، گیتار رو ول نمی‌کردم. یعنی کل سالن ترکیدن.
- خراب کردی؟
خنده‌اش را به زور قورت داد و بریده‌بریده گفت:
- یعنی ماهی... ندیدی... ندیدی... چطور نوت‌ها رو قر و قاطی می‌زدم.
اخم کرد.
- خب این کجاش خوبه دختر؟
لبخندش ازبین نرفت، انگار داشت از شاهکارش تعریف می‌کرد.
- اون روز فهمیدم باید ساز رو ببوسم و بذارم کنار تا بقیه هنرشون ضایع نشه. موقع برگشت همین آقای دکتر شما، سر راهم سبز شد و گفت تا به حال با همچین نوازنده‌ای رو‌به‌رو نشده. مرتیکه داشت مسخره‌ام می‌کرد و هِر‌هِر بهم می‌خندید.
کمی به هم‌دیگر نگاه کردند. می‌توانست حدس بزند حنانه، با چه غروری جوابش را داده‌بود. موضوع داشت جالب میشد.
- خب، پس کی بهت پیشنهاد داد؟
بادی به غبغب انداخت و آمد پاهای درشتش را روی هم بیندازد که موفق نشد و به حالت قبلی‌اش برگشت.
- خیلی شیک و مجلسی، به دخترداییش گفته بود که از من خوشش اومده و فلان. یارو فکر کرده بود دلقکشم! معلمم بهم گفت که سیامک براش مثل برادرشه و بعد چند ماه این اولین باری بوده که خنده‌ی از ته دلش رو موقع تماشای نوازندگیت دیده.
قوس ابروهایش بالا رفتند. همان لحظه زنگ پیام موبایل حنانه بلند شد، حرفش را نصفه گذاشت و پیام آمده را باز کرد. ل*ب‌هایش بیشتر کش آمدند و بعد لحظه‌ای سر بالا گرفت.
- بیا خودشه، نمی‌تونه پیدامون کنه.
- خب بگو کجاییم، بیاد همین‌جا.
سری به تصدیق تکان داد و هم‌زمان انگشتانش را روی کیبورد غلتاند.
پیام را که نوشت، نفس عمیقی کشید و چتری‌های جدیدش را از جلوی چشمانش کنار زد.
- سرت رو درد نیارم، بعد اون روز، من دیگه از خیر کلاس رفتن گذشتم. کبری به جاش پیشرفت می‌کرد و همش بهم می‌گفت سیامک مدام سراغت رو می‌گیره و می‌خواد باهات حرف بزنه. من هم دیگه دلش رو نشکستم و گفتم برم ببینم چه مرگشه!
دستانش را درهم گره زد و عاقل‌اندرسفیانه نگاهش کرد.
- خل‌و‌چل‌بازی رو بذار کنار. خب کی بهت ابراز علاقه کرد؟
چینی به بینی‌ پهن کوچکش داد و زیرلب چیزی گفت که نفهمید.
- پسره‌ی یالغوز به جای این‌که توی کافه‌ای یا جای باکلاسی قرار بذاره، من رو به یه ساندویچی برد؛ اما خب الحق ساندویچش حرف نداشت، از این دونونه‌ها بود‌.
و با دست اندازه‌اش را نشان داد. دخترک شکمو، در همان قرار اول، پاک آبروریزی کرده بود.
- همون‌جا بهم گفت که از سادگیم خوشش اومده و می‌خواد بیشتر من رو ببینه‌. موقع برگشت هم شماره‌اش رو بهم داد و گفت بهش یه تک بزنم، منم گیج و ساده، عین ربات هر چی گفت گوش کردم؛ تازه اومدم خونه فهمیدم چه گندی زدم.
لبخند بدجنسی زد و پا روی پا انداخت. از همهمه مردم کمتر شد و کم‌کم داشتند درب سینما را می‌بستند.
- برات که بد نشد، یه آقای دکتر همه چیز تموم گیرت اومد.
با حرص مشتی به بازویش زد که صورتش از درد جمع شد.
- دستِ بزن داری‌‌ها!
چشم‌غره رفت.
- خب حالا. ولی جدا از شوخی، می‌دونی ماه‌بانو، اولش فکر کردم یه دوستی ساده‌ست که بعد چند ماه هر کی میره سی خودش. حس خاصی بهش نداشتم؛ اما کم‌کم توی دلم جا باز کرد.
تا زمانی که سیامک سر برسد، فرصت خوبی بود که ادامه‌ی داستان را بشنود‌. به عقب تکیه داد.
- به‌به! پس بند رو آب دادی.
ریز خندید.
- خب برای چی قیافه خرکی بگیرم؟ سیامک جدا از مرد بودن، یه آدم فوق‌العاده‌ست.
جفت ابروهایش بالا پرید.
- اوه، نه بابا!
این بار از پهلویش نیشگون آرامی گرفت.
- حالا تو هی برام دست بگیر. می‌دونی فرق سیامک با بقیه چیه؟
در حالی که از روی لباس پهلویش را می‌مالید، برزخی غرولند کرد:
- نه، از کجا باید بدونم؟!
به قیافه‌ی حرص خورده‌اش خندید.
- فرقش این بود که به من نگاه بد نداشت، وقتی باهاش حرف می‌زدم، به این فکر نمی‌کردم که دارم با یه مرد غریبه درد و دل می‌کنم؛ اون نزدیک بود ماهی، خیلی نزدیک و صمیمی. هر وقت حسام بهم زور می‌گفت و دعوام می‌کرد، با حال خ*را*ب بهش زنگ می‌زدم؛ اون بود که آرومم می‌کرد و بهم اعتماد‌به‌نفس می‌داد. می‌گفت تو دختر قوی هستی و داداشت هم از اشتباه بیرون میاد. ماهی، سیامک رفته‌رفته توی قلبم جا باز کرد، جوری شده که نمی‌تونم آینده‌ام رو بدون اون تصور کنم.
در حینی که حنا صحبت می‌کرد، متوجه‌ی عشق عمیقی در چشمانش شد؛ او این حس را به خوبی درک می‌کرد. از هر ده کلمه، یک سیامک از دهانش خارج میشد. ناگهان صدای خش‌خشی، از میان سبزه و لای درختان به گوششان رسید. حنانه دست از حرف زدن کشید هر دو به سمت صدا چرخیدند که با قیافه آقای دکتر و یا همان سیامک رو‌به‌رو شدند. با آب‌میوه‌های درون دستش، نمی‌توانست چشم از حنانه بگیرد. نگاه گرمش برق خاصی داشت؛ انگار هزاران حرف را از درونش می‌توانستی ببینی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
نکند حرف‌هایشان را شنیده باشد؟ قیافه‌اش جز این نشان نمی‌داد. دید که نگاهش، برای یک لحظه از اشک لغزید. به حنانه چشم دوخت که حرصش را سر بند چرمی کوله‌‌ی قهوه‌ایش خالی می‌کرد. باران، نم‌نم شروع به باریدن گرفت. از جا بلند شد و سرفه‌ی مصلحتی کرد تا آن دو را متوجه‌ی خود کند. هر دو مثل برق گرفته‌ها به سمتش چرخیدند. دستانش را پشت کمرش درهم قلاب کرد و لبخند آبکی زد.
- خب بهتون تبریک میگم، خیلی به‌هم میاید.
حنانه متعجب و سوالی نگاهش کرد. توجهی نشان نداد و رو به دکتر گفت:
- مراقب حنا کوچولوی ما باش، برام عین خواهر می‌مونه.
- ماه‌بانو؟!
جوری صدایش زد که انگار می‌خواست از صحت و جدی بودن کلامش مطمئن باشد. خونسرد به طرفش چرخید که با چشم و ابرو اشاره می‌کرد تا ساکت شود.
اخم کرد.
- چته؟ کدوم عروسی مثل من نگران و دلسوز خواهرشوهرشه، هان؟
حنانه در این گیر و دار خنده‌اش گرفت. زیرچشمی به سیامک نگاهی کرد که حال از شوک حقیقت دوم، کم مانده بود شاخ دربیاورد.
- شما... شما با هم فامیلید؟
این یکی را کجای دلش می‌گذاشت؟ همه جا را سکوت فرا گرفت. سیامک با گام‌های بلند مقابلش ایستاد و چشمانش را جمع کرد.
- میشه واضح توضیح بدین؟
آب دهانش را قورت داد. سعی کرد تمرکز کند.
- آ... آره. من عروس حاج فلاح هستم، دوست پدرتون... .
کمی مکث کرد و نگاه کوتاهی به ترافیک اندک خیابان انداخت.
- فقط موندم چرا گفتین اسم دوست‌دخترتون عسله!
بعد دوباره سرش را به سویش چرخاند تا بتواند جواب سوال ذهنش را بگیرد. نفهمید چرا پکر شد و به فکر فرو رفت؛ شاید هم داشت اشتباه می‌کرد. حنانه که تا آن موقع ساکت بود، به حرف آمد:
- دوست بابای من؟!
انگار این پازل، پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود. هر دو منتظر توضیحی از جانب سیامک بودند که با کلافگی دستی به موهای نم‌دارش کشید و نزدیک حنانه شد. آب‌میوه‌ها را روی نیمکت گذاشت و کنارش نشست. دیگر از آرامش چند دقیقه قبلش خبری نبود؛ انگار در دنیای دیگری پرسه میزد.
- باورم نمی‌شه!
حنانه هم هاج و واج، مانده بود چه بگوید. کورمال‌کورمال کمی جلو رفت.
- شما آقای فلاح رو نمی‌شناسید؟ پدرشوهرم به من گفته بودن که با پدرتون دوستی دیرینه‌ای داشتن.
در همان وضعیت سری به معنای تفهیم تکان داد.
- توضیحش ساده‌ست، من تموم دوست‌های پدرم رو نمی‌شناسم. انگاری آقای فلاح از دوستان قدیمی و دور پدرم هستند که روابط خانوادگی با هم نداریم.
حنانه با زاری دست بر سرش گرفت.
- وای دیگه مغزم داره می‌ترکه.
سیامک فراموش کرده بود که چقدر این دخترک شیرین‌زبان و شلوغ را دوست دارد. لبخند کم‌جانی به چهره‌ی نگرانش پاشید. آن دو گوی عسلی خمارش را مگر می‌توانست جای دیگری پیدا کند؟ پاکت آب‌میوه را به سمتش گرفت و کمی ته‌مایه‌ی شوخی به لحن سرد و خفه‌اش اضافه کرد:
- مثلاً امروز تولدته‌ها خانم! چیزی نشده که. بده یه خرده به‌هم نزدیک شدیم؟
بی هیچ حرفی، نفسش بند آب‌میوه‌‌اش شد و حتی شکایت هم کرد که چرا کیک دوقلو همراهش نخریده! سیامک هم دلش برایش ضعف می‌رفت. مثل دختران دور و برش نبود؛ قر و اطوار بی‌خودی نداشت و نقاب بر صورتش نمی‌زد. رویش خم شد و بدجنسانه لپ گیلاس زده‌اش را کشید.
- کمتر بخور، از این چاق‌تر میشی‌ ها.
این حرف را به شوخی زد. در عین حال که سعی می‌کرد سر به سر حنانه بگذارد، او از این فاصله، پرده‌ی غمی که روی چشمانش را پوشانده بود می‌دید و کنجکاو بود دلیلش را بداند. آخرین پنجشنبه‌ی اسفند، به راستی که در خاطرشان تا ابد ثبت میشد‌. به سینما نرسیدند؛ اما روز به‌یادماندنی برایشان رقم خورد. اول به یکی از مراکز خرید رفتند. سیامک حنانه را آزاد گذاشته بود که به حساب او، آن‌چیزی را که دوست دارد بردارد. دخترک دیوانه هم بی‌خجالت، تا مغازه‌ای را بار نمی‌کرد بیرون‌بیا نبود. توجه‌اش به شومیز یاسی جلب شد که رویش کمربند نقره‌ای می‌خورد. از پشت ویترین مشغول تماشا بود که دستش به سمتی کشیده شد و تا به خودش بیاید، وارد بوتیک شده بودند.
- به جای زل زدن بخر، مگه موزه اومدی؟
بعد به فروشنده، لباس مورد نظر را نشان داد تا برایشان بیاورد. روسری سفید خال مشکی هم برداشت و روی پیراهن گذاشت.
- وای چه نازه! بهت میاد.
فروشنده که زن خوش‌رو و مهربانی بود، به زور خنده‌اش را کنترل کرد.
- ماشاالله خیلی سر ز*ب*ون دارین. اگه شما این‌جا کار کنین هیچ مشتری دست خالی نمی‌ره.
اعتماد‌به‌نفسش، با این تعریف به سقف چسبید. او این وسط فقط ل*ب می‌گزید و اشاره می‌کرد که حداقل جلوی سیامک رعایت کند. هنوز بچه بود و نمی‌دانست وارد زندگی شود، این خرج‌ها معنی ندارد. بی‌خیال شانه بالا انداخت و مشغول دیدن لباس‌های رنگی داخل رگال شد. جلوی پیش‌خوان، متوجه‌ی حضور سیامک در کنارش شد.
- خودم حساب می‌کنم خانم آذین.
سریع ممانعت کرد.
- نه اصلاً، نمی‌تونم قبول کنم.
با سماجت کارتش را به سمت فروشنده که کنجکاوانه نگاهشان می‌کرد گرفت و هم‌زمان دلخور گفت:
- نه نیارید خانم! یه کادوی ناقابله از طرف من و حنا که امروز افتخار دادین و همراهیمون کردین.
در مقابل تواضع و فروتنی‌اش مانده بود چه بگوید. نگاهش را به جمعیت داخل بوتیک داد. از این دست مردها کمیاب بودند؛ نصیب او غول‌بیابانی بیش نبود که شب‌ها منتظر می‌نشست برگردد و گیر دادن‌هایش را شروع کند. به قول خانم‌جون، مرد که در زندگی خوب باشد، زن سر ذوق می‌آید و آب زیر پوستش می‌رود. به حنانه نگاه انداخت که انگار خستگی برایش معنا نداشت و شوقش فروکش نمی‌کرد. سیامک دست به جیب کنارش ایستاد. با لبخندی عمیق، جوری به حنانه نگاه می‌کرد که کمی به حالش غبطه خورد.
- همین شیطنت‌هاش من رو شیفته خودش کرده.
ساکت نگاهش کرد که گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت و نفسش را در هوا فوت کرد.
- حنانه در عرض این نه ماه شده همه چیزم. هم دوستمه، هم عین دخترم می‌مونه و هم... .
نفس عمیقی کشید و به دستبند چرم ساده مشکی دور مچش چشم دوخت.
- و هم؟
به جای پاسخ دادن تلخ‌خندی زد و سر تکان داد.
- بی‌خیال.
ابروهایش بالا پرید. برای مدتی فکرش مشغول شد. شخصیت آرام و پخته آقای دکتر، با روحیه شیطان و بچگانه حنانه، در کنار هم پارادوکس عجیبی بود. به کافه‌ای که در همان پاساژ قرار داشت رفتند و بعد مدت‌ها بستنی بر ب*دن زدند. حنانه می‌ترسید که خانواده‌اش از وجود سیامک باخبر شوند، او هم با چشمانش به او دل‌گرمی داد که نگران نباشد و حتی اگر هم بفهمند اتفاق بدی قرار نیست بیفتد. در سرویس کافه بودند که دستش را گرفت، از سردی‌اش جا خورد.
- چرا یخی دختر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
مردمک چشمان قشنگش از نم اشک می‌درخشید.
- ماه‌بانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بی‌خودی داری واسه خودت استرس می‌تراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آن‌قدر مصمم با او صحبت کرد که کمی آرام شد و در حالی که سرش را تکان می‌داد، با خودش زیر ل*ب تکرار کرد:
- آره درست میگی، درست میگی.
سری به تأسف تکان داد و ابروهایش را به طرز بامزه‌ای بالا برد که لبخند شیرینی روی لبانش نشست.
- نگاهش کن، به خاطر خانم چشم‌هام داشت از حدقه بیرون می‌زد.
لبخندش تبدیل به قهقهه شد و بعد از ب*وس*یدن صورتش گفت:
- تو بهترین خواهر دنیایی.
چیزی نگفت و با هم به سیامک ملحق شدند. تا تاریکی هوا در شهر گشت زدند. بین راه، سیامک مدام شوخی می‌کرد و آن دو را می‌خنداند. به بام تهران رفتند و روی تختی نشستند. نگاهش دور و اطرافش را می‌کاوید. نسیم ملایمی پوستش را نوازش داد. سیامک سفارش قلیان و چای و کیک داد که حنانه با اخم و ناز دست‌ به‌ س*ی*نه شد.
- گفته بودم از دود بدم میاد.
مردانه و جذاب خندید و هم‌زمان گونه‌اش را کشید.
- یه شبه عزیزم، بذار بهمون خوش بگذره.
چپ‌چپ نگاهش کرد.
- حتماً با قلیون خوش می‌گذره، نه؟
جوری عاشقانه و محبت‌آمیز نگاهش کرد که دخترک تسلیم شد و دیگر مخالفتی نکرد. گارسون سفارش‌ها را که آورد، سیامک در گوش حنانه چیزی گفت که در آن لحظه، هر دویشان متوجه نشدند. سرگرم خوردن چای، در آن هوای خوش و ملایم مشغول گپ زدن بودند که همان مستخدم، با کیکی درون دستش به سمتشان آمد. یک کیک کوچک شکلاتی مربعی شکل، با شمع بیست سالگی رویش. لبخند‌زنان به حنانه نگاه کرد. چشمانش پر از غنچه‌های زیبای شوق بود. اگر می‌توانست سیامک را همان‌جا ب*غ*ل می‌کرد و می‌ب*و*سید.
- وای! چی... چی کار کردی؟
زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست به خوبی ابراز خوش‌حالی کند. سیامک بعد دادن انعام به مرد، قلیانش را کناری کشید و کیک را جلوی حنانه گذاشت.
- برای تو که وجودت زندگیم رو به شیرینی عسل کرده.
حتی او هم از این رمانتیک بودنش به وجد آمده بود. حنانه، هیجان‌زده دست جلوی دهانش گرفت؛ حتی پلک هم نمی‌زد. سیامک تعللش را که دید، جایش را عوض کرد و کنارش نشست.
- به چی زل زدی خانمی؟ داره حسودیم میشه‌ ها! بابا یه خورده هم به منِ دل‌خسته نگاه کن.
او با لبخندی غمگین، نظاره‌گر این لحظات زیبای عاشقانه بود. حنانه با شور و اشتیاق شمع تولدش را فوت کرد و سیامک بود که انگشتر حلقه‌ی نشان ظریفی را در انگشت کوتاه دخترک فرو کرد. نگین انگشتر با یک قفل ریز باز میشد که در آن به لاتین، واژه عسل حک شده بود. تنهایشان گذاشت که مزاحم خلوت زیبایشان نشود. از این بالا، تهران بزرگ مثل یک نقطه دیده میشد. خانواده‌های زیادی و بعضاً دختر و پسرهای جوان، پاتوق آخر هفته‌شان بام تهران بود. نوای غم‌انگیز ویالون، او را به گذشته‌های دور برد. گوشه‌ای ایستاد و به دختر هنرمندی که ماهرانه می‌نواخت خیره شد. جمعیت کمی به تماشا، دورش حلقه زده بودند. قطره‌ای صورتش را خیس کرد. سر به سوی آسمان نارنجی گرفت. هوا که ابری نبود! صدایی از پشت سر اسمش را خواند:
- ماه‌بانو؟
به پشت سر برگشت که با قیافه‌ی شاداب حنانه مواجه شد. قدم‌زنان پیش آمد که کم‌کم، لبخندش ازبین رفت.
- حالت خوبه تو؟ یکهو کجا رفتی؟
دستی به چشمان خیسش کشید و لبخندی از سر اندوه زد.
- چیزی نیست. سیامک کجاست؟
با آوردن اسمش، همه چیز از ذهنش پاک شد و دوباره هیجان قاطی حرف زدنش شد:
- داره میره واسمون بلیط بگیره. نظرت با سورتمه چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
یک تای ابرویش بالا رفت. تا به خودش بیاید، درون سورتمه، کنار حنانه نشسته بود. سیامک هم در واگن جلویی بود. آن ارتفاع و جاده‌های پر پیچ و خم، موهای تنش را سیخ می‌کرد. چشم بسته جیغ می‌کشید. حنانه برعکس او نمی‌ترسید و وقتی بد و بیراه می‌داد، به او خنده می‌کرد‌. دخترک بی‌شعور! چند تا عکس یادگاری هم از خودشان انداخت که حال و روزش در عکس‌ها دیدنی بود. در مقابل اصرارشان برای رفتن به شهربازی، پیشنهادشان را محکم رد کرد.
- نه دیگه، بهتره تنها باشید. باید برم خونه، کلی کار سرم ریخته.
سیامک از این مخالفت سریعش تعجب کرد. حنانه در حالی که به زور خنده‌اش را کنترل می‌کرد، چشمکی به رویش زد.
- آره خب، بالاخره شوهرداری سخته! یه شام خوشمزه واسه داداشم درست کن. لاغر شده آبجی، حسام این‌جوری نبود ها!
پاهایش از حرکت ایستاد. حرفش جدی نبود؛ اما مگر نمی‌گویند که حقیقت را میان شوخی می‌شود پیدا کرد؟ آهی کشید و ظاهرش را حفظ کرد. همان‌جا از سیامک و حنانه خداحافظی کرد و مسیرشان از هم جدا شد. حسام تغییر کرده بود. از بس سیگار و بی‌خوابی می‌کشید، زیر چشمانش سیاه و گود افتاده بود. هیچ چیزشان مثل زن و شوهرهای عادی نبود. صبح تا شب کار، نه حرف مشترکی که بنشینند و با هم بگویند، نه مثل سیامک و حنانه عاشق هم بودند. سردرگم و مسکوت، روزهایشان را به هوای یافتن گمشده‌ای به شب می‌رساندند‌. یعنی قرار بود تا آخر به همین منوال زندگی کنند؟ مغموم به مسیر سنگ‌فرش خیابان خیره شد. ترجیح داد کمی تا مسیر خانه را قدم بزند. هوا کم‌کم رو به سردی می‌رفت. نفس عمیقی کشید. کمی آن‌طرف‌تر کسی را دید که سرجایش خشکش زد. امیرعلی، تکیه بر کاپوت ماشینش، سرش در موبایل می‌چرخید. قلب بی‌قرارش خود را به دیواره‌ی س*ی*نه‌اش می‌کوبید. باورش نمی‌شد. فکر کرد شاید توهم زده؛ اما این سمند سفید مال خودش بود. وقتی سرش از روی موبایل بالا آمد و میان عابرین، اوی مجسمه را یافت، تنش لرزید. از همین فاصله هم برق ناباوری را در عمق چشمانش می‌دید. بعد از دو ماه، انگار مثل یک رویا بود. به سمتش که قدم برداشت، مغزش به او هشدار داد. هنوز همان بود، با موهای کمی بلند شده‌ی مرتبش و ته‌ریش منظمی که به صورتش می‌آمد. انگار تازه از سفر برگشته بود که لباس نظامی‌اش را بر تن داشت. کمی عقب رفت، پاهایش تحمل وزنش را نداشتند. زیر ل*ب واژه‌‌ی نامفهومی از دهانش خارج شد. فقط می‌خواست برود. امیرعلی اول متعجب و بعد پر از دلخوری به دخترک خیره نگاه کرد. زبانش نمی‌جنبید صدایش بزند. چقدر تغییر کرده بود؛ باید می‌گفت شکسته‌تر شده. مگر چه مدت گذشته بود؟ سرتاپایش را برانداز کرد. ماه‌بانو از وحشت قدم دیگری به عقب برداشت. این درست نبود. با خود عهد بسته بود که دیگر به این مرد و هر چیزی که به او ربط داشت فکر نکند. در یک لحظه تصمیم گرفت و پشت به او راه بی‌راهه‌ای را در پیش گرفت. حتی یک لحظه هم برنگشت و نگاهش نکرد. قلب پاره شده‌اش را در همان خیابان جا گذاشت. قطره اشک سمجی که می‌آمد روی گونه‌اش بنشیند را با سرانگشت سرد دستش گرفت. دلش بدجور می‌سوخت. به خودش نهیب زد.
او دیگر شوهر داشت. برگشته که برگشته‌بود. چرا دست از آسیب زدن به خود برنمی‌داشت.
به آسمان پر ستاره نگاه کرد. هوا رو به تاریکی می‌رفت. قبل از آن‌که در خیابان‌های ناآشنا گم شود، سریع اسنپ گرفت و به خانه برگشت. در عین ناباوری ماشین حسام را در حیاط دید. بعید بود این موقع از ساعت حجره را رها کند. چراغ‌های خانه روشن بودند. از مسیر سنگی حیاط گذشت و با کمک نرده‌های سفید، پله‌های مرمری و کوتاه ایوان را طی کرد. از شانس بدش در سالن حضور داشت. بوی سیگار به مشامش خورد و نفسش را تنگ کرد. برخلاف باورش، غرق دفتر و دستک پیش رویش بود که در جواب سلامش فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد‌. سریع خودش را در آشپزخانه چپاند تا لیوان آبی برای خودش بریزد. در همان سینک چند مشت آب سرد بر صورتش پاشید. یاد امیرعلی و نگاه پرسوزش از خاطرش نمی‌رفت. گویی درونش را با گلوله منفجر کرده باشند. حس تنفرش نسبت به حسام و این زندگی پوشالی، در وجودش غوغا می‌کرد. با صدای زنگ موبایل، خط بطلانی روی افکارش کشیده شد. لحظه‌‌ای نگذشت که حسام جواب داد. گوش‌هایش ناخودآگاه تیز شدند. مثل این‌که در کارش گیر و گوری به وجود آمده بود که با شخص پشت خط بحث می‌کرد. چند دقیقه بعد مکالمه‌اش قطع شد و با فرد دیگری تماس گرفت. او هم با لیوان آب درون دستش، کنج دهانه‌ی آشپزخانه، در صورتی که جلوی دید حسام نباشد، چنبره زده بود تا از کارش سر دربیاورد.
- یه پولی بذار کف دستش، پس تو اون‌جا داری چه غلطی می‌کنی؟
یعنی چه مشکلی به وجود آمده بود که این‌طور هوار می‌کشید؟ نمی‌توانست جواب درستی برای سوال ذهنش بیابد. افکار مغشوشش با صدای گام‌هابش که نزدیک آشپزخانه میشد، ناتمام ماند. سریع خودش را سرگرم باز و بستن کابینت‌ها کرد؛ حالا چیزی هم چشمش را نمی‌گرفت که لااقل ضایع‌بازی نشود. حضورش را حس کرد. نیم‌نگاهی به صورتش انداخت. آشفته بود و چشمان همیشه دقیق و براقش از خستگی موج می‌زد. درب کابینت را نبسته رها کرد و به طرف سماور رفت.
- بشین برات چای بریزم، حتماً سرت درد می‌کنه.
چیزی نگفت و صندلی برای خود عقب کشید. حسام هیچ‌وقت کارهای بیرون را به خانه نمی‌آورد. شاید زیادی خوش‌بین بود که می‌تواند از زیر زبانش حرف بکشد. بعد از لحظاتی، استکان چای و شاخه‌نباتی جلویش گذاشت و کنارش نشست.
- مشکلی پیش اومده؟ به نظر مریض میای.
از ساکت بودنش جسارت پیشه گرفت و دست به سمت پیشانی‌اش دراز کرد که با اخم سر عقب کشید.
- بهت نمیاد نگرانم باشی!
نگاه دزدید. یعنی این‌قدر کارش ضایع بود؟
حسام با پوزخند بدی، نبات را درون چای حل کرد و در عین حال عصبی غرید:
- من یکی خوب تو رو می‌شناسم.
بعد دسته‌ی ماگ را بین انگشتانش فشرد. به چهره گرفته و درهمش خیره شد و مضطرب ل*ب زد:
- چی‌شده حسام؟ من... من نمی‌خوام اتفاق بدی بیفته.
لحن ترسیده‌ی دخترک، نرم‌ترش کرد. کمی از چای نوشید و دستی پشت ل*بش کشید.
- یه مشکل ریز تجاریه، خودت رو قاطی نکن. دوای درد این جماعت فقط پوله.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
او با دو مرد بازاری زندگی کرده‌بود؛ اما در این مدت به متفاوت بودت حسام پی‌ برده‌بود. بازاری جماعت، خدای نکرده سیری‌ناپذیر و طمع‌کار باشد، چشمش تا آخر عمر به مال دنیا است. در این وضعیت تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که آرامش کند. دستش را از روی میز گرفت. تکان خفیفی خورد و خواست چیزی بگوید که سریع پیش‌دستی کرد.
- نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده، نیازی هم نیست بهم بگی؛ اما اگه کارت قانونی و درست باشه نباید از چیزی بترسی.
در سکوت با یک تای ابروی بالا رفته فقط نگاهش کرد، شاید چون انتظار این حرف را از جانبش نداشت. لبخند آرامش‌بخشی به رویش پاشید و از روی صندلی بلند شد.
- چاییت رو بخور تا سرد نشده، بهتره فکرت رو زیاد درگیر نکنی.
این را گفت و در مقابل نگاه پر سوالش از آشپزخانه خارج شد. حسام ماند و چای نصفه‌ای که نخورده یخ زد.
***
بعد از آن روز، موقع بازگشت به خانه باز هم امیرعلی را دید. خواست نادیده‌اش بگیرد و سوار تاکسی شود؛ اما سد راهش ایستاد.
- باید باهات حرف بزنم.
پاهایش نمی‌کشید که از این مخمصه بگریزد. مات به چهره‌ی اخم‌آلود و کلافه‌اش نگاه کرد.
- وا... واسه چی اومدی؟
راننده‌ی تاکسی حوصله‌ی منتظر ماندن نداشت، غرغرکنان رفت. لحظاتی گذشت و وقتی دید چیزی نمی‌گوید، پیاده راهش را به سمت دیگری کج کرد.
- بانو وایسا.
قلبش از تپش ایستاد. بهت‌زده به طرفش چرخید. چشمان این یار قدیمی رنگ غم داشت. آن‌قدر خیره نگاهش کرد که عصبی چنگ بین موهای سیاهش کشید. چند قدم جلو آمد و حال فاصله‌شان به اندازه‌ی یک کف دست بود.
- نیومدم اذیتت کنم، به خدا قصدم مزاحمت نیست، بد برداشت نکن.
نگاه حیرانش را به دور و بر انداخت. ترس عجیبی میان دلش خانه کرده بود.
- چرا سر راهم سبز میشی؟ چی می‌خوای امیر؟
لبخندی کم‌‌رنگ روی لبش نقش بست، جوری که آرامش اندکی به بدن نیمه‌جانش تزریق کرد.
- بریم یه جا بشینیم تا من بتونم راحت حرف‌هام رو بزنم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی برسد که از بودن در کنار این مرد هراسان باشد. قدم‌های نامطمئنش را برداشت و همراهش شد. به پارک کوچک و خلوتی که در نزدیکی بود رفتند و روی یکی از نیمکت‌ها نشستند. ثانیه‌های دلهره‌آور به کندی می‌گذشت و دلش را آشوب می‌کرد. تاب نیاورد و به طرفش برگشت.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
نگاهش مثل آتش گداخته‌ای بود که انگار خیال خاموش شدن نداشت. امیرعلی، کمی تعلل کرد و بعد سر به زیر انداخت.
- حسام حجره میره؟
انتظار هر سوالی را داشت جز این! آره‌ی کوتاهی گفت که کش‌دار و طولانی به صورتش زل زد. نفس‌هایش به شماره افتاد و موجی از اشک به چشمانش هجوم آورد.
- اومدی همین رو بپرسی؟
قلبش از این حال دخترک به درد آمد. دوست داشت تا ابد پیشش بماند، چه حرف‌ها که نگفته در سی*ن*ه‌اش دفن شدند.
- باهاش خوشبختی؟
انگار تکه‌های بدنش را از هم قطع کرده بودند. آخر این چه عذابی بود که باید متحمل میشد؟ به زحمت آب دهانش را فرو فرستاد و تند‌تند پلک زد تا اشکش فرو نریزد.
- مگه فرقی‌ هم می‌کنه؟
جدی نگاهش کرد که نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.
- آره، برای من مهمه.
حرصش گرفت.
- نباید باشه، دیگه نباید بهم فکر کنی.
از صدای بلند دخترک تعجب کرد. دست به ته‌ریشش کشید و مستأصل به دور و اطراف پارک چشم دوخت، در این هوای سرد پرنده هم پر نمی‌زد.
- رفتم بازار، حجره‌اش بسته بود. باهاش کار دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
گویی که در این دنیا پرسه نمی‌زد. نفهمید از چه کسی حرف می‌زند. نگاه مستقیمش به چشمان لرزان دخترک گره خورد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- شماره‌اش رو بهم بده، باید باهاش صحبت کنم.
به تیرگی آسمان خیره شد. ابرهای سیاه، مثل روزهای زندگی‌اش به او دهان‌کجی می‌کردند‌. از بینشان، خورشید آخرین نفس‌های عمرش را می‌کشید. غم روی دلش سنگینی می‌کرد.
- حسام؟!
انگار می‌خواست مطمئن شود که با او کار دارد یا نه. سر تکان داد و کمی در جایش جا‌به‌جا شد.
- آره، یه حرفیه بین من و خودش.
ناگهان ترس، مثل خوره به جانش افتاد. جوری به طرفش برگشت که قولنج گردنش شکست.
- چه حرفی؟ می‌خوای چی بگی؟
بی‌رمق خندید، یک خنده‌ی پر از تلخی. کم‌کم رد اخمی میان ابروهای پهن و خوش‌فرمش جا خوش کرد.
- چقدر عوض شدی.
قلبش مثل هندوانه‌ی ترک‌خورده، روی زمین افتاد و هزار تکه شد. بغض گلویش را می‌فشرد. سریع از جا برخاست.
- باید برم.
او هم به سرعت ایستاد و مانع رفتنش شد.
- فرار نکن. اومدم بهت بگم که زود از زندگی حسام بیرون بری. شب و روز فکر و خیال داره من رو می‌خوره، نمی‌تونم نسبت بهت بی‌تفاوت باشم.
تند و تیز به طرفش برگشت. باید حدسش را می‌زد.
- هیچ می‌فهمی داری از من چی می‌خوای؟
کمی این پا و آن‌ پا کرد، انگار در گفتن حرفی تردید داشت. با همان اخم‌ و نفس‌های عصبی، منتظر به او نگاه می‌کرد. چشمان خسته‌اش اجزای صورت دخترک را می‌کاوید. نمی‌خواست به این فکر کند که حسام چه نیت پلیدی از این ازدواج داشت، شاید هم به قول مادرش اجبارهای خانواده‌اش او را در تنگنا قرار داد؛ اما حال وضعیت فرق می‌کرد، نمی‌خواست ماه‌بانو عمرش را فدای مردی کند که معلوم نبود در پشت پرده چه کارها می‌کرد. از افکار به‌هم ریخته‌اش خارج شد و لب گشود:
- حسام آدم درستی نیست ماه‌بانو، از زندگیش بیا بیرون. خودت رو نجات بده تا همراهش توی منجلاب نرفتی.
شوکه و ناباور خندید. امیرعلی ساکت و نگران نگاهش می‌کرد. به یک‌باره خنده‌اش قطع شد و خشم در تمام وجودش زبانه کشید، فوران کرد.
- برات متاسفم، به خاطر به‌هم زدن زندگیم داری خودت رو کوچیک می‌کنی.
انگشت اتهام را به سمتش گرفته بود. امیرعلی از این حرف به شدت عصبی شد و کنترلش را از دست داد.
- من اون‌قدر حقیر نشدم که به فکر خونه‌خراب‌کنی باشم.
صدای فریادش در پارک پیچید و او را به وحشت انداخت. رگ کنار گردنش بدجور متورم و برجسته شده بود. حالت‌هایش را می‌شناخت، وقتی عصبانی میشد گوش‌هایش سرخ می‌شدند و چشمانش درشت‌تر از حد معمول، طرف مقابل را به سکوت وادار می‌کرد. لب گزید و قدمی عقب رفت که متقابلاً جلو آمد و انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- چرا نمی‌فهمی که دردم تویی؟ نمی‌خوام جوونی و آینده‌ات پیش اون عوضی خراب بشه.
دوباره گامی به عقب برداشت. گیج و منگ سرش را به طرفین تکان داد.
- نه، نه.
قدمی پیش آمد که گوش‌هایش را گرفت و محکم پلک روی هم فشرد.
- نزدیکم نشو. دست از سرم بردار، بردار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
حال غریبی داشت. بودن در کنار این مرد و دیدنش را نمی‌خواست، حتی از صدایش هم می‌گریخت. این ماه‌بانو برای خودش هم ناشناخته بود. رفت و بانو گفتن‌هایش بی‌جواب ماندند. از آن پارک فرار کرد و خودش را به جدول کنار خیابان رساند. بغضش ترکید و اشک‌هایش یکی پس از دیگری برای خود مسابقه دادند. مغزش گنجایش فکری نداشت. تن بی‌رمقش را بلند کرد و بی‌توجه به نگاه کنجکاو و متعجب عابرین راه خانه را در پیش گرفت. حرف‌های امیر در ذهنش رژه می‌رفت. چرا سعی داشت این‌قدر حسام را بد جلوه دهد؟ خوب می‌دانست که اهل دغل‌بازی و دروغ نیست و همین به آشوب درونی‌اش بیشتر دامن می‌زد. وارد حیاط شد. پاهایش از خستگی گزگز می‌کردند. دیگر از عطر خوش گل‌های یاس و محمدی باغچه کوچک، چسبیده به حصار بلند و سنگی خانه سرمست نمی‌شد. دنیای رنگی اطرافش پیش چشمش، همانند آشیانه‌ی سردش کدر و خاکستری بودند. سکوت سنگینی سالن را فرا گرفته بود. بی‌خبر از حضور حسام وارد اتاق‌خواب شد. نگاهش به سمت تخت سوق پیدا کرد. رویش دراز کشیده بود و پلک‌های بسته‌اش نشان از خوابیدنش داشت. از دیدنش چنان حالش بد شد که دوست داشت با همین دست‌ها خفه‌اش کند. مقابل کمد ایستاد و با غیض مقنعه‌اش را از سر کند. برس را از روی میز آرایش برداشت و محکم به جان تار موهای بی‌نوایش افتاد. حسام از سر و صدای به وجود آمده عصبی چشم باز کرد. وقتی چشمش به دخترک افتاد کامل هوشیار شد. یک نگاه از درب شیشه‌ای تراس، به تاریکی هوا انداخت و روی تخت نیم‌خیز شد.
- اغور به‌خیر خانم آذین! مثل این‌که قرار بود امشب مهمونی بریم.
برس از دستش رها شد و با صدای بدی روی میز افتاد، جوری که گوش‌هایش زنگ زد. سرش را بین دستانش گرفت و هر دو آرنجش را به میز چسباند. به کل میهمانی امشب را از یاد برده بود؛ همین چند روز پیش بود که یکی از دوستان قدیمی حسام تماس گرفت و آن‌دو را برای دورهمی دعوت کرد. با این حال و روزشان فقط میهمانی رفتن را کم داشتند. از درون آینه چشمش به نگاه خشک و شاکی‌اش افتاد. دیگر جان یک بحث و کشمکش تازه را نداشت. سویش چرخید و بدون این‌که به صورتش چشم بدوزد، دست بر سرش گرفت.
- حالم خوب نیست، بهتره کنسلش کنی.
به واقع که وضعیت درستی نداشت و کم مانده بود همین‌جا بی‌هوش شود. انگار دکمه‌ی آتشفشان را فعال کرده باشند، منتظر یک تلنگر بود که زمین و زمان را به هم بدوزد.
- چرا؟ تا ساعت هفت کدوم گوری بودی، هان؟
از فریادش لرزید؛ اما خود را نباخت. این مرد همیشه بحث را به جایی می‌رساند که همه را جز خودش گناهکار جلوه دهد. از روی صندلی بلند شد و سی*ن*ه به سی*ن*ه‌اش ایستاد.
- جوری رفتار نکن که همیشه من رو مقصر جلوه بدی. چرا یه نگاه به خودت نمیندازی مهندس فلاح؟
رنگ صورتش به سیاهی زد. خوب می‌دانست عصبانی کردنش همانند بازی با دم شیر است؛ اما در مقابل توهین‌هایش تحمل نداشت ساکت بماند. انگار قرار نبود هیچ‌گاه میانشان آتش‌بس رخ دهد. نگاه جمع شده و باریکش رعشه بر اندامش انداخت.
- چه رفتاری؟ واسه من صدات رو بلند کردی، نکردی ماهی! درست حرف بزن.
از ترس قدمی عقب رفت و بر زبان بی‌افسارش لعنت فرستاد.
آن‌قدر عقب رفت و او پیش آمد که پشتش به دیوار خورد و دیگر راه گریزی برایش نماند.
- تو چت شده؟ ادای خوش‌غیرت‌ها رو برام درنیار‌. خوبه به خاطر حرف‌های خانواده‌ات تن به این ازدواج دادی، علاقه داشتی می‌خواستی چیکار کنی!
وای که بدجور با اعصابش بازی کرده‌بود. از پره‌های بینی‌اش انگار دود بلند میشد. در یک قدمی‌‌اش ایستاد. دخترک راست می‌گفت. برای چه مثل مردان عاشق و حسود به جلز و ولز افتاده‌بود؟ این سوالی بود که مدت‌ها ذهنش را به خود مشغول کرده‌بود. نگاه کلافه‌اش، در اجزای صورتش لغزید.
- کجاها میری ماهی؟ بگو، اگه خودم بفهمم اون روم رو می‌بینی که... .
دستش بالا آمد روی گونه‌اش بنشیند که جیغ زد و صورتش را پوشاند.
- خجالت بکش، من کجا رو دارم برم؟
دستش میان راه مشت شد. نفس‌زنان فاصله گرفت و دندان به‌هم سابید.
- سَلیطه!
انگشت به طرفش گرفت و جمله‌ی آخرش تنش را منجمد کرد.
- وای به حالت ریگی به کفشت باشه. بهت گفته بودم قبول زندگی با من یه خط قرمزهایی داره.
جوری حرف می‌زد که کم‌کم داشت شک می‌کرد که نکند کاری کرده و خودش خبر نداشته. نمی‌توانست اسمی از امیرعلی ببرد، وگرنه بیش از این حساس و بددل میشد، بنابرین نفسی کشید و تکیه‌اش را از دیوار گرفت. سعی کرد لرزش چانه‌‌اش را کنترل کند.
- من کار اشتباهی نکردم، اگه... اگه قرار بر اصلاح باشه اون شخص تویی آقاحسام.
چرا دخترک رک و پوست کنده حرفش را نمی‌زد؟ مشکوک اول به نگاه دزدیده و بعد به لب‌هایش که در حصار دندان‌هایش سرخ‌تر از حد معمول بود خیره شد.
- من چی کار کردم که باید اصلاح بشم؟ واضح بگو ببینم.
اخم ریزی پیشانی‌اش را چین داد. کاش اصلاً حرف را پیش نمی‌کشید، فقط بلد بود خود را مبرا جلوه دهد. صدایش می‌لرزید:
- من... من احمق... نی... نیستم.
حوصله‌ی من‌من کردن‌هایش را نداشت، سوئیچ و موبایلش را از روی پاتختی برداشت و سمت خروجی اتاق رفت.
- آخ که بفهمم کی گوشت رو پر کرده، اول روزگار اون رو و بعد تو رو سیاه می‌کنم.
کف زمین وا رفت و دست جلوی دهانش گرفت. صدای بسته شدن درب مثل پتک بر سرش کوبیده شد. کمی بعد روشن شدن ماشین و جیغ لاستیک‌هایش او را به خود آورد. سریع خود را به پنجره رساند و پرده را کنار زد؛ قبل از اینکه سر برسد مثل باد از کوچه گذشت. رفت؟ نفهمید چند لحظه و یا چند دقیقه همان‌جا ماند و به کوچه‌ی خالی چشم دوخت. آن‌قدر پیش خدا خجالت می‌کشید که حتی نمی‌توانست ذره‌ای در پیشگاهش گلایه کند. کاش آدم‌هایی مثل او برای مدتی در کما می‌ماندند تا رنگ آرامش را به خود ببینند. تصمیم گرفت کمی خودش را با کار مشغول کند. سر و رویی به خانه‌ کشید. درون تراس به گل‌ها آب داد. طفلکی‌ها مثل صاحبشان، از درون خشکیده بودند. همان‌جا به شهر آلوده‌ی مقابلش خیره شد و با دلی شکسته، تا نیمه‌شب، به انتظار مردی نشست که به خانه برگردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
از میان شلوغی و همهمه گذشت تا به بازار پارچه‌فروشان رسید. عرق پیشانی‌اش را با دست خشک کرد. نگاهش سمت میدان قدیمی بازار کشیده شد و ذهنش به گذشته‌ها پر کشید. آن زمان‌‌ها فواره درون آب‌نمای فیروزه‌ایش جریان نداشت. او و حسام، چه کشتی‌هایی که کنارش نمی‌گرفتند! مردم هم حلقه‌‌زنان معرکه‌شان را تماشا می‌کردند. آهی کشید و در حالی که از بین کسبه و بازاری‌ها می‌گذشت، هر چهره‌ی آشنایی که می‌دید دست بر سی*ن*ه می‌نهاد و سرش را برای ادای احترام خم می‌کرد. بالای پله‌های حجره مش‌صفر را دید که انگار تازه کار نظافتش تمام شده بود. مرد لاغر و کهن‌سالی که از زمان کودکی او و حسام، وقتی با پدرهایشان به بازار می‌آمدند، آن دو را می‌شناخت. چقدر بیچاره را اذیت می‌کردند. یک دفعه که حاج‌حسین مشغول سر و کله زدن با چند تاجر خارجی بود، ناچار آن‌ها را به مش‌صفر سپرد. حسام که از او شرتر بود پیشنهاد داد در چای پدرش و تاجرها فلفل بریزند. آن‌قدر گفت و گفت که او هم قبول کرد. وقتی مش‌صفر از خستگی چشمانش سنگین خواب شد نقشه را شروع کردند؛ او مراقب بود که بیدار نشود و حسام هم با بدجنسی تمام هر چه فلفل بود در قوری چای خالی کرد. با یادآوری آن روز لبخندی تلخ روی لبش نشست. نگاه به درخت کاج کنار پله دوخت؛ آن قدیم‌ها هنوز به این بلندی نبود. زیر سایه‌بانش ایستاد. بنده‌خدا مش‌صفر، چقدر جلوی همه شرمنده شد. حاج‌حسین بعدها که فهمید همه چیز زیر سر آن‌ها بود، یک روز تمام از هردویشان بیگاری کشید تا حجره‌ای به آن بزرگی را با تمام بچگیشان آب و جارو بکشند. از خاطرات گذشته دل کند. تکیه‌اش را از تنه‌ی درخت گرفت و آرام سلام داد. گوش‌های پیرمرد کمی سنگین شده بودند، سرکی به دور و بر کشید و وقتی کسی را نیافت، کنار چشمان پر چین و چروکش را مالید و رویش را به سمت آسمان گرفت. لبخندش عمیق‌تر شد. پیش رفت و یاعلی‌گویان، آن چند پله را هم طی کرد و بالا رفت.
- جواب سلام واجبه‌ها مشتی!
مثل برق گرفته‌ها به پشت سر چرخید. از دیدنش لحظه‌ای نگذشت که صورت تنگ و اخمویش باز شد و چشمان ریزش با تعجبی آشکار درشت شدند.
- تویی باباجان؟ چه عجب از این‌ورها! کی از سیستان برگشتی پسر؟
دست روی شانه‌ی لاغر و تکیده‌اش کشید و محجوبانه نگاه به زمین دوخت.
- یه چند روزی بیشتر نیست که برگشتم... .
بعد سر بالا گرفت و چشمک شیطنت‌باری به رویش زد.
- مگه میشه بیایم و به مش صفرمون یه سر نزنیم؟!
چپکی نگاهش کرد و دسته‌ی پلاستیکی جارو را به طرفش نشانه گرفت.
- برو بچه! واسه من زبون نریز. آقاحسام که تا میاد حجره با یه من عسل هم نمی‌شه خوردش، دم‌پرش نمی‌تونی بری.
تو هم که پات گیر هیرمند شده، دیگه به کل این‌جا رو فراموش کردی.
هر دو را مثل پسر‌های نداشته‌ی خود دوست داشت و نگرانی را میشد در پستوی چشمان ریز تیره‌اش دید. باید قبول می‌کرد که گذشته دیگر به عقب برنمی‌گردد و آن دو پسربچه‌ی شیطان و سرتق، حال برای خود جوان‌مردی شده بودند و راه زندگیشان از هم سوا بود. حسام که از سردرد کم مانده بود فریادش به هوا رود، معطل کردن مش‌صفر هم بهانه دستش داد که عصبانیتش شدت بگیرد. با حرص از پشت میز بلند شد و در حالی که شقیقه‌اش را فشار می‌داد، پا از حجره بیرون گذاشت. صحنه‌ی رو‌به‌رویش درد را از جانش پراند. اخم‌هایش به یک آن توی‌هم رفت. میان چهارچوب ایستاد و تیز و برنده به چهره‌ی خندان امیرعلی خیره شد.
- مش صفر، مگه نگفتم واسم یه چای‌نبات آماده کن. نشستی به حرف که چی؟!
مرد بیچاره دستپاچه به عقب چرخید. از این لحن سرد و خشن حسام صورت بورش سرخ شد و کمی خجالت کشید. هر چه بود حق پدری به گردنش داشت و تحمل چنین برخورد تندی برایش سنگین بود. امیرعلی اخم‌ کرده، نگاه کوتاهی به حسام انداخت و سری به تأسف تکان داد. بازوی مش‌صفر را گرفت و نرم و آهسته زیر گوشش پچ زد:
- برو به کارت برس مشتی! خیالت از بابت ما راحت باشه.
حسام هم‌چنان مثل شکارچی دقیق و تیز، چشم از او برنمی‌داشت. مش‌صفر سری به ناراحتی تکان داد و برای لحظاتی نگاه مأیوسش را بین این دو رفیق گذشته گرداند. حال سال‌ها بود خط و ربطی به‌هم نداشتند و مثل دشمن، تشنه به خون هم‌دیگر بودند. با شانه‌هایی افتاده وارد حجره شد و آن دو را تنها گذاشت. امیرعلی هنوز فکرش پیش مش‌صفر بود. حسام از درب فاصله گرفت و یک دستش را در جیب شلوار راسته سرمه‌ایش فرو برد.
- این‌قدری شیر شدی که پا بذاری توی حجره‌ی من؟
به خودش آمد و سر بالا گرفت. از این حرف سگرمه‌هایش توی‌هم رفت. روحیه قدرت‌طلبش از او شخصیت سنگی و مغروری ساخته بود که همه چیز را از بالا می‌دید. مقابلش ایستاد و بعد از چند ثانیه مکث لب به سخن گشود:
- باهات حرف دارم، زیاد وقتت رو نمی‌گیره.
حسام که از اتفاقات گذشته و مشکلات تجاری جدیدش دل خوشی از او نداشت، به سرعت حالت چهره‌اش عوض شد و در جلد عصبی‌اش فرو رفت.
- تو وجودت واسم شره، نمی‌خوام گوش به خرعبلاتت بدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین