- Dec
- 672
- 14,646
- مدالها
- 4
مردمک چشمان قشنگش از نم اشک میدرخشید.
- ماهبانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بیخودی داری واسه خودت استرس میتراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آنقدر مصمم با او صحبت کرد که کمی آرام شد و در حالی که سرش را تکان میداد، با خودش زیر ل*ب تکرار میکرد:
- آره درست میگی، درست میگی.
سری به تأسف تکان داد و ابروهایش را به طرز بامزهای بالا برد که بالاخره لبخند شیرینی روی لبانش نشست.
- نگاهش کن، به خاطر خانم چشمهام داشت از حدقه بیرون میزد.
لبخندش تبدیل به قهقهه شد. بعد از ب*وس*یدن صورتش گفت:
- تو بهترین خواهر دنیایی.
چیزی نگفت و با هم به سیامک ملحق شدند. تا تاریکی هوا در شهر گشت زدند. بین راه، سیامک مدام شوخی میکرد و آن دو را میخنداند. به بام تهران رفتند و روی تختی نشستند. نگاه ماهبانو دور و اطرافش را میکاوید. نسیم ملایمی پوستش را نوازش میداد. سیامک سفارش قلیان و چای و کیک داد که حنانه با اخم و ناز دست به س*ی*نه شد.
- گفتهبودم از دود بدم میاد.
مردانه و جذاب خندید و همزمان گونهاش را کشید.
- یه شبه عزیزم، بذار بهمون خوش بگذره.
چپچپ نگاهش کرد.
- حتماً با قلیون خوش میگذره، نه؟
جوری عاشقانه و محبتآمیز نگاهش کرد که دخترک تسلیم شد و دیگر مخالفتی نکرد. گارسون سفارشها را که آورد، سیامک در گوش حنانه چیزی گفت که در آن لحظه، هردویشان متوجه نشدند. سرگرم خوردن چای، در آن هوای خوش و ملایم مشغول گپ زدن بودند که همان مستخدم، با کیکی درون دستش به سمتشان آمد. یک کیک کوچک شکلاتی مربعی شکل، با شمع بیست سالگی رویش. ماهبانو لبخندزنان به حنانه نگاه کرد. چشمانش پر از غنچههای زیبای شوق بود. اگر میتوانست سیامک را همانجا ب*غ*ل میکرد و میب*و*سید.
- وای! چی... چی کار کردی؟
زبانش بند آمدهبود و نمیتوانست به خوبی ابراز خوشحالی کند. سیامک بعد دادن انعام به مرد، قلیانش را کناری کشید و کیک را جلوی حنانه گذاشت.
- برای تو که وجودت زندگیم رو به شیرینی عسل کرده.
حتی او هم از این رمانتیک بودنش به وجد آمدهبود. حنانه، هیجانزده دست جلوی دهانش گرفت. حتی پلک هم به زور میزد. سیامک تعللش را که دید، جایش را عوض کرد و کنارش نشست.
- به چی زل زدی خانمی؟ داره حسودیم میشه ها! بابا یه خرده هم به منِ دلخسته نگاه کن.
ماهبانو با لبخندی غمگین، نظارهگر این لحظات زیبای عاشقانه بود. حنانه با شور و اشتیاق شمع تولدش را فوت کرد و سیامک بود که انگشتر حلقهی نشان ظریفی را در انگشت کوتاه دخترک فرو کرد. نگین انگشتر با یک قفل ریز باز میشد که در آن به لاتین، واژهی «عسل» حک شدهبود. تنهایشان گذاشت که مزاحم خلوت زیبایشان نشود. از این بالا، تهران بزرگ مثل یک نقطه دیده میشد. خانوادههای زیادی و بعضاً دختر و پسرهای جوان، پاتوق آخر هفتهشان بام تهران بود. نوای غمانگیز ویالون، او را به گذشتههای دور برد. گوشهای ایستاد و به دختر هنرمندی که ماهرانه مینواخت خیره شد. جمعیت کمی، به تماشا دورش حلقه زدهبودند. قطرهای صورتش را خیس کرد. سر به سوی آسمان نارنجی گرفت. هوا که ابری نبود! صدایی از پشت سر اسمش را خواند:
- ماهبانو؟
به پشت سر برگشت که با قیافهی شاداب حنانه مواجه شد. قدمزنان پیش آمد که کمکم، لبخندش ازبین رفت.
- حالت خوبه تو؟ یکهو کجا رفتی؟
دستی به چشمان خیسش کشید و لبخندی از سر اندوه زد.
- چیزی نیست. سیامک کجاست؟
با آوردن اسمش، همهچیز از ذهنش پاک شد و دوباره هیجان قاطی حرف زدنش شد:
- داره میره واسمون بلیت بگیره. نظرت با سورتمه چیه؟
- ماهبانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بیخودی داری واسه خودت استرس میتراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آنقدر مصمم با او صحبت کرد که کمی آرام شد و در حالی که سرش را تکان میداد، با خودش زیر ل*ب تکرار میکرد:
- آره درست میگی، درست میگی.
سری به تأسف تکان داد و ابروهایش را به طرز بامزهای بالا برد که بالاخره لبخند شیرینی روی لبانش نشست.
- نگاهش کن، به خاطر خانم چشمهام داشت از حدقه بیرون میزد.
لبخندش تبدیل به قهقهه شد. بعد از ب*وس*یدن صورتش گفت:
- تو بهترین خواهر دنیایی.
چیزی نگفت و با هم به سیامک ملحق شدند. تا تاریکی هوا در شهر گشت زدند. بین راه، سیامک مدام شوخی میکرد و آن دو را میخنداند. به بام تهران رفتند و روی تختی نشستند. نگاه ماهبانو دور و اطرافش را میکاوید. نسیم ملایمی پوستش را نوازش میداد. سیامک سفارش قلیان و چای و کیک داد که حنانه با اخم و ناز دست به س*ی*نه شد.
- گفتهبودم از دود بدم میاد.
مردانه و جذاب خندید و همزمان گونهاش را کشید.
- یه شبه عزیزم، بذار بهمون خوش بگذره.
چپچپ نگاهش کرد.
- حتماً با قلیون خوش میگذره، نه؟
جوری عاشقانه و محبتآمیز نگاهش کرد که دخترک تسلیم شد و دیگر مخالفتی نکرد. گارسون سفارشها را که آورد، سیامک در گوش حنانه چیزی گفت که در آن لحظه، هردویشان متوجه نشدند. سرگرم خوردن چای، در آن هوای خوش و ملایم مشغول گپ زدن بودند که همان مستخدم، با کیکی درون دستش به سمتشان آمد. یک کیک کوچک شکلاتی مربعی شکل، با شمع بیست سالگی رویش. ماهبانو لبخندزنان به حنانه نگاه کرد. چشمانش پر از غنچههای زیبای شوق بود. اگر میتوانست سیامک را همانجا ب*غ*ل میکرد و میب*و*سید.
- وای! چی... چی کار کردی؟
زبانش بند آمدهبود و نمیتوانست به خوبی ابراز خوشحالی کند. سیامک بعد دادن انعام به مرد، قلیانش را کناری کشید و کیک را جلوی حنانه گذاشت.
- برای تو که وجودت زندگیم رو به شیرینی عسل کرده.
حتی او هم از این رمانتیک بودنش به وجد آمدهبود. حنانه، هیجانزده دست جلوی دهانش گرفت. حتی پلک هم به زور میزد. سیامک تعللش را که دید، جایش را عوض کرد و کنارش نشست.
- به چی زل زدی خانمی؟ داره حسودیم میشه ها! بابا یه خرده هم به منِ دلخسته نگاه کن.
ماهبانو با لبخندی غمگین، نظارهگر این لحظات زیبای عاشقانه بود. حنانه با شور و اشتیاق شمع تولدش را فوت کرد و سیامک بود که انگشتر حلقهی نشان ظریفی را در انگشت کوتاه دخترک فرو کرد. نگین انگشتر با یک قفل ریز باز میشد که در آن به لاتین، واژهی «عسل» حک شدهبود. تنهایشان گذاشت که مزاحم خلوت زیبایشان نشود. از این بالا، تهران بزرگ مثل یک نقطه دیده میشد. خانوادههای زیادی و بعضاً دختر و پسرهای جوان، پاتوق آخر هفتهشان بام تهران بود. نوای غمانگیز ویالون، او را به گذشتههای دور برد. گوشهای ایستاد و به دختر هنرمندی که ماهرانه مینواخت خیره شد. جمعیت کمی، به تماشا دورش حلقه زدهبودند. قطرهای صورتش را خیس کرد. سر به سوی آسمان نارنجی گرفت. هوا که ابری نبود! صدایی از پشت سر اسمش را خواند:
- ماهبانو؟
به پشت سر برگشت که با قیافهی شاداب حنانه مواجه شد. قدمزنان پیش آمد که کمکم، لبخندش ازبین رفت.
- حالت خوبه تو؟ یکهو کجا رفتی؟
دستی به چشمان خیسش کشید و لبخندی از سر اندوه زد.
- چیزی نیست. سیامک کجاست؟
با آوردن اسمش، همهچیز از ذهنش پاک شد و دوباره هیجان قاطی حرف زدنش شد:
- داره میره واسمون بلیت بگیره. نظرت با سورتمه چیه؟
آخرین ویرایش: