جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,455 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
برگشت برود که با صدایش از حرکت ایستاد.
- اگه مهم نبود نمی‌اومدم. در مورد کاره، باید گوش بدی.
اگر باز هم مخالفت می‌کرد سماجت به خرج می‌داد. امروز آمده بود حرفش را بزند و برود، نباید بی‌نتیجه از این بازار خارج میشد. حسام برای لحظاتی کلافه نگاهش کرد. انگار قرار نبود به این راحتی از دستش خلاص شود. دست بین موهایش کشید و بی‌حوصله جلوتر از او به حجره رفت. امیرعلی هم دقایقی بعد، با لبخندی پیروزمندانه پشت سرش وارد شد و درب را باز گذاشت. همان‌طور که روی مبل تکی می‌نشست به دور و اطراف خیره شد. برخلاف حجره‌های دیگر، بافت قدیمی و سنتی نداشت و شبیه به غرفه‌ها می‌ماند. مش‌صفر با سینی چای و ظرف کیک یزدی نزدشان آمد. استکان خود را با تشکر برداشت و روی میز گذاشت تا سرد شود. حسام اما چای نبات مخصوص خودش را کمی مزه‌مزه کرد. چشمان خون‌آلود و این دست کشیدن مداوم پیشانی‌اش، شدت وخامت اعصابش را نشان می‌داد. تازه فهمید برای چه به این‌جا آمده. همان لحظه که خواست سر حرف را باز کند، چند زن سانتال‌مانتال کرده وارد حجره شدند و به تماشای پارچه‌ها پرداختند. حسام هم چندی بعد به جمعشان پیوست و مشغول راهنمایی و توضیح به آن‌ها شد. بی‌حوصله خودش را با دیدن اشعار مولانای روی دیوار مشغول کرد. حسام اهل شعر نبود و این نوشته‌ها فقط جنبه‌ی تزئینی برای زیبا جلوه دادن ظاهر غرفه داشت. صدای لوس دخترک جوانی به گوشش رسید که خنده‌ی سبکی سر داد.
- از همین پارچه‌ی لمه، کرمیش رو لطفاً بدین، به این خیلی میاد.
و به یکی از پارچه‌های گیپور اشاره کرد. حسام برعکس او حوصله‌ی چانه زدن با زن جماعت را داشت و مثل باقی بازاری‌ها، با لبخند و گرمی خاصی مشتری را مشتاق به دیدن پارچه‌های دیگر می‌کرد. حدوداً بیست دقیقه‌ای وقتش را گرفتند و او هم معطل، چایش را نوشید. بالاخره آن چهار مشتری خانم، با دستانی پر و صورتی خندان و شاد از حجره بیرون رفتند. حسام بی‌توجه به حضورش، سرگرم تا کردن باقی پارچه‌ها شد. سرفه‌ی مصلحتی کرد و در حالی که برمی‌خاست، استکان خالی‌اش را به روی میز برگرداند.
- کار و کاسبیت رونق خوبی داره. برام جای سواله که چرا توی دبی کلاب داری!
دستش از حرکت ایستاد. این مرد خوب بلد بود از زیر زبانش حرف بکشد و او را مجاب به پاسخ دادن کند. از حرص دندان‌قروچه‌ای کرد و بدون این‌که نگاهی به صورتش بیندازد پوزخند زد.
- چیه؟ چشمت دم و دستگاهم رو گرفته؟
پارچه‌ی تا شده را درون قفسه جا داد و به طرفش سر چرخاند. لبخند تمسخرآمیزی گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کرد که امیرعلی به خوبی این جنس لبخند‌ها را می‌شناخت.
- اگه پات به نظام باز نمی‌شد الان تو هم مثل من به یه جایی می‌رسیدی و حسرت توی چشم‌هات لونه نمی‌کرد استوار!
دستش کنار پایش مشت شد. خوب نقطه‌ضعفش را فهمیده بود که مدام روی آن تأکید می‌کرد. داشت طعنه می‌زد که اگر او مثل خودش شغل پدری‌اش را ادامه می‌داد الان ماه‌بانو نصیبش میشد. پلک به‌هم باز و بسته کرد و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد. نباید با این حرف‌ها ذره‌ای تحت‌تأثیر قرار می‌گرفت، او برای صحبت مهم‌تری آمده بود. نزدیک‌تر شد و گوشه‌ی لبش را جوید.
- اگه اومدم این‌جا چون هنوز حرمت رفاقت قدیم و نون و نمک گذشته رو دارم. فقط از خدا می‌خوام به دادت برسه تا توی هچل نرفتی.
انگار او هم بلد بود زخم بزند و روی مغزش راه برود. پارچه‌ی تترون میان دستش مچاله شد. عضلات صورت منقبضش نشان از خشم و نفرت درونی‌اش داشت. چشمان ریز شده‌اش را به صورت جدی و خون‌سردش دوخت و کمی جلو آمد.
- به جای چرتکه انداختن، مراقب حرف زدنت باش.
برای لحظه‌ای چشم بست. با چه کسانی خط و نشر داشت که این‌طور شاخ و شانه می‌کشید؟ پلک گشود و این بار لحنش را دوستانه‌تر نشان داد:
- تو هنوز هم به خاطر گذشته از دستم دل‌چرکینی؟
دندان به‌هم فشرد.
- روزم رو خراب کردی. بهتره بدونی که خیلی وقته راهمون از هم جدا شده.
کمی پیش رفت.
- اما من می‌تونم کمکت کنم.
گوشه‌ی لبش را کج کرد.
- به کمکت نیازی ندارم استوار!
استوار را با لحن غلیظی ادا کرد. امیرعلی کلافه پوفی کشید و سر اصل مطلب رفت:
- ببین حسام، شایعه‌های زیادی پشت سرته. میگن از مرز جنس میاری و دوبرابر قیمت توی بازار می‌فروشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
در زمانی که مشغول حرف زدن بود، متوجه رنگ عوض کردن صورت و خط اخم‌ غلیظ و باریک بین ابرویش شد. سکوت که کرد فرصت دفاعی به او نداد، یقه‌اش را بین یک دست گرفت و فشرد.
- این‌قدر صغری و کبری نپیچ. کار من قانونیه، همه انجام میدن.
آرامش خودش را حفظ کرد و یقه‌اش را از بین پنجه‌هایش نجات داد.
- زبون آدمیزاد حالیت نیست. به فکر خودت نیستی، به خونواده و اون زن بدبختت فکر کن که همراهت گرفتار نشن.
انگار در گوش خر یاسین می‌خواند. رویش اثر نداشت؛ هر چه می‌گفت باز حرف خودش را به کرسی می‌نشاند.
- باور کنم نگران زندگیمی؟ تو الان با دمت داری گردو میشکنی؛ ولی کور خوندی، از این تنور نون داغی نصیبت نمی‌شه رفیق.
خونش به جوش آمد و یک آن از کوره در رفت.
- برام مهم نیست اون‌ور آب چه کثافت‌کاری‌ها که نمی‌کنین؛ اما آدم‌هایی مثل شما، دیر یا زود از این مملکت پاک میشن، پس مراقب خودت باش تا دفعه‌‌ی دیگه دست پر نیام سراغت.
مجال صحبت اضافه‌ای نداد و در مقابل نگاه هاج و واج مش‌صفر که از پشت شیشه، تماشایشان می‌کرد، به سرعت حجره را ترک کرد. بعد از رفتنش دقایقی زمان برد تا حسام متوجه‌ی پیرامونش شود. حرص و خشم در وجودش جوشید. مش‌صفر از رنگ و روی سیاه و رگ بیرون زده‌ی پیشانی‌اش نگران و دلواپس به داخل آمد. درست نمی‌دانست چه شده که امیرعلی چنین برخوردی کرد و رفت، نمی‌خواست هم بداند.
- پسرم، بیا بشین... .
انگار دیواری کوتاه‌تر از او نیافت که حرمت‌ها را از یاد برد و بی‌توجه به دست دراز شده‌اش سرش فریاد کشید:
- همه‌تون برین به درک! جلوی چشمم نباش، برو بیرون.
به طرز ترسناکی عصبی بود و چشمش چیزی را نمی‌دید. پیرمرد وحشت‌زده، ترجیح داد از صحنه بگریزد. حسام نفس‌زنان به مرز سکته می‌رفت. هیچ‌کَس جرئت نداشت تهدیدش کند و حال این مرد می‌خواست سنگ جلوی کارش بیندازد. به جان وسیله‌های روی میز افتاد و همه را کف زمین پرت کرد. تا عصبانیتش فروکش نمی‌کرد آرام نمی‌شد. سرش از درد نبض‌های تند و بدی می‌زد. موهایش را در میان چنگش فشرد و پلک بست.
- لعنتی، لعنتی!
لگدی به گلدان طبیعی کنار قفسه‌ها زد که نیمی از خاکش روی سرامیک پخش شد. جلوی چشمانش سیاهی رفت و قبل از این‌که بتواند تعادلش را حفظ کند، دوزانو کف زمین فرود آمد. تلخ‌آب سفیدی از گلویش تا به روی چانه و یقه‌ی پیراهن آبی‌اش راه پیدا کرد. وضعیتش بیش از این رقت‌انگیز نمی‌شد. موبایل در جیبش لرزید، در همان حال دست برد و از داخل جیب پیراهنش برداشت. با دیدن اسم ماه‌بانو روی صفحه، سریع رد تماس زد. از دیشب تا به الان صد بار به او زنگ زده بود. چشم دیدنش را نداشت و اگر در این شرایط به خانه می‌رفت به نفع هیچ‌کدامشان نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
با احساس سردرد شدیدی هوشیار شد. به پهلو چرخید، جای خالی‌اش خواب را کامل از سرش پراند. از روی تخت بلند شد و جلوی میز آرایش نشست. چشمان پف کرده و سرخش برای خودش هم تعجب‌برانگیز بود.
سرش را محکم تکان داد تا افکار مزاحمش از ذهن فراری شود. او فقط نگران بود.
مرد هم این‌قدر بی‌خیال! روز جمعه هم حجره‌اش را رها نمی‌کرد. چقدر ساده‌ بود! از کجا معلوم جای دیگه‌ای نرفته باشد.
به این حدس و گمان‌ها پر و بالی نداد و از اتاق خارج شد. گلویش می‌سوخت و به شدت احساس خستگی می‌کرد. انگار تریلی با بار از روی بدنش رد شده بود. تا وارد آشپزخانه شد، نفسش را یک بند رها داد. درب یخچال را باز کرد، مگس درونش بندری می‌رقصید! زیر لب فحشی به حسام داد و دربش را محکم به‌هم بست.
باران به شدت می‌بارید و تمام کوچه را آب گرفته بود. همان‌طور غرغرکنان برای خودش سوپی آماده کرد. به نظر سرما خورده بود. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. پوفی کشید و هن‌هن‌کنان به سالن رفت. روی مبل نشست و جواب داد:
- بله؟
صدای جیغ خفیفی از آن‌ور خط بلند شد و پشت‌بندش لحن حرص‌آلود حنانه آمد:
- کوفت! از دیشب صد بار بهت زنگ زدم دختره‌ی خل و چل. زنده‌ای؟
چقدر صدایش شوق داشت. بی‌حوصله دسته‌ای از موهای وز و به‌هم پیچیده‌اش را دور انگشتش پیچاند و خمیازه‌ای کشید.
- نگاه نکردم. خوبی؟
زیر لب کمی غر زد و بعد گفت:
- پایه‌ای مثل قدیم‌ها بریم بیرون؟ فاطمه هم هست.
اگر ماه‌بانوی گذشته بود با سر قبول می‌کرد؛ اما این روزها روح زندگی دور و برش پرسه نمی‌زد، شاید هم داشت افسردگی می‌گرفت.
- نه به جون تو، خیلی خسته‌ام... .
همان لحظه عطسه‌اش بلند شد.
اثراث آن روزی بود که دو ساعت زیر بارون ماند.
حنانه از پشت گوشی خندید.
- سرما خوردی خره!
آب بینی‌اش را بالا کشید و بی‌حال روی مبل لم داد.
- گفتم که حالم خوب نیست.
- خب حالا، آماده باش داریم میایم عیادتت.
فرصت حرف زدنی نداد و سریع قطع کرد. خشک شده به تلفن درون دستش خیره شد.
چه خوب خودشان را دعوت می‌کردند!
اصلاً حال و حوصله‌ی دیدن کسی را نداشت. حتی به خودش زحمت جمع و جور کردن خانه را هم نداد. چندی بعد، حنانه به همراه فاطمه با یک پلاستیک پر از کمپوت و آب‌میوه و کیک سر رسیدند. فاطمه پیش آمد بغلش کند که حنانه دستش را از پشت کشید و روی کاناپه پرتش کرد.
- کجا؟! الان ازش مریضی می‌گیری دیوونه.
فاطمه مثل بچه‌ای حرف‌گوش‌کن از جایش جم نخورد. او هم نگاه چپ‌چپی تحویل هردویشان داد و بسته‌ی کیک و آب‌میوه‌ای برای خودش باز کرد. حنانه شال و مانتویش را درآورد و روی مبل ولو شد.
- وای چه گرمه! حسام جمعه‌ها هم سرکار میره؟
پوزخندی زد و روی کاناپه چهارزانو نشست.
- عاشق کارشه خب.
هر دو کمی به‌هم نگاه کردند و دیگر چیزی نگفتند. بوی غذا به بینی‌اش خورد. سریع یادش آمد سوپ بار گذاشته بود. چنان مثل فنر از جایش پرید که بیچاره‌ها کپ کردند.
- چی‌شد دختر؟ مگه جن دیدی؟
بدون جواب دادن به فاطمه سمت گاز رفت. دود از داخل قابلمه بلند میشد. زیرش را خاموش کرد و برای چند ثانیه به جنازه‌ی سوپ قشنگش چشم دوخت‌. لب‌ و لوچه‌اش آویزان شد. از بی‌آبی، هویج‌ها و رشته‌های سوپ کف قابلمه چسبیده بودند. مغموم به عقب چرخید. فاطمه و حنانه انگار که به اثر هنری خیره شده باشند.
- سوخت؟
شیر آب را باز گذاشت و هم‌زمان جواب فاطمه را داد:
- دیدی که. حالا بی‌خیال.
قابلمه را همان‌طوری درون سینک گذاشت تا بعد بشویدش. چای دم کرد و با هم سه نفری همراه شکلات مشغول خوردن شدند. بعد از آن حنانه سمت تلویزیون رفت و فلشش را به آن وصل کرد.
- بیاین یه‌کم قر بدیم، چیه عین پیرزن‌ها نشستیم!
چندی بعد، آهنگی از شهرام صولتی پخش شد و خودش هم با مسخره‌بازی تمام شروع به رقصیدن کرد. شالش را دور کمرش بسته بود و ادای بابا‌کرم‌ها را در‌می‌آورد. فاطمه از خنده زمین را گاز می‌زد. حنانه همان‌طور که با ادا و اصول کمرش را تکان می‌داد دست فاطمه را کشید و از روی مبل بلندش کرد.
- مگه اومدی سیرک؟! بیا یه‌خورده واسه جشنت تمرین کن دختر.
آن‌قدر حرکات و حرف‌های حنانه بامزه بود که نمی‌توانست لبخند نزند. این دختر کوه انرژی بود. فاطمه برعکس او سرخ شده از خجالت، مثل چوب خشک وسط هال ایستاده بود. حنانه هم در حال رقص، دست از اذیت کردنش برنمی‌داشت.
- عروس خانم چه ریزه
یه قد اطوار می‌ریزه
داماد براش خریده
یه سی*ن*ه‌ریز تازه... .
فاطمه به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و لب گزید. چه نازی هم می‌آمد. دختره‌ی ناقلا! برای برادرش هم از این اداها می‌رفت.
استکان‌ها را جمع کرد و سراغ کنترل رفت، آهنگ شمالی گذاشت. حنانه سوت بلندی زد و تند‌تند کف دستانش را مثل پیرزن‌ها تکان داد. فارغ از غم و غصه‌هایش، مثل گذشته‌ها پایه‌ی دیوانه‌بازی‌هایش شد و همراهش شمالی رقصید. اگر خانم‌جانش او را در این وضع می‌دید بیچاره سکته می‌کرد؛ آخر آبروی هر چه گیلانی را برده بود. آن‌قدر زدند و رقصیدند که هر کدام گوشه‌ای پهن زمین شدند. به کل مریضی‌اش را فراموش کرد. آن‌ها را برای ناهار نگه داشت. به یک رستوران زنگ زد و سفارش غذا داد. تا سفارش‌ها برسد سه نفری مشغول جمع و جور کردن خانه شدند. البته حنانه مدام غر می‌زد:
«من اتاق خودم رو هم به زور تمیز می‌کنم، بعد تو عین کوزت از ما کار می‌کشی.»
غذاها که رسید، مثل اسب به سمت جعبه‌های پیتزا حمله‌ور شدند. غذا خوردنشان هم مثل آدمیزاد نبود! تا عصر پیشش ماندند. ساعت پنج بود که رفتند. باز او ماند و یک خروار تنهایی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
احساسی خاصی به آن مرد نداشت؛ اما حسام جزو آن دسته از آدم‌هایی بود که نبودنشان به چشم می‌آمد. دلش بی‌جهت بهانه‌جویی می‌کرد و مثل هوای دم گرفته‌ی شهر، هوس بارانی شدن داشت. شب از نیمه گذشته بود که آقا تشریفش را آورد. سریع تا بیاید خودش را در اتاق چپاند. دوست نداشت چشم در چشمش شود. حسام از دیدن سالن خالی و چراغ‌های خاموش، برای لحظه‌ای مکث کرد. به آشپزخانه رفت. عطر و بویی به بینی‌اش نخورد. فکری مثل باد از ذهنش رد شد که شاید ماه‌بانو قهر کرده و به خانه‌ی پدرش رفته باشد. مسکنی خورد و سمت راهرو رفت. گردنش هنوز تیر می‌کشید. پا در اتاق‌خواب که گذاشت، در آن نور کم، چشمش به جثه‌ی درشت دخترک افتاد که پایین تخت در خودش جمع شده بود و به نقطه‌ی نامعلومی نگاه می‌کرد. بی‌اراده نفس راحتی از سی*ن*ه‌اش خارج شد. صدای کشیده شدن زیپ، ماه‌بانو را از هپروت خارج کرد. بالاخره برگشت. مسخره به نظر می‌رسید؛ اما با خودش که رودربایستی نداشت، دلش برای کل‌کل‌ها و دعواهایشان تنگ بود. از خودش و این احساسات جدیدش حرصش گرفت. بلند شد و لبه‌ی تخت، پشت کرده به او نشست.
- کجا بودی؟ می‌موندی دو روز دیگه واسه سال تحویل برمی‌گشتی بهتر بود.
کاپشن بادی مشکی‌اش را گوشه‌ای انداخت و با آرامش خاصی مشغول باز کردن سگگ استیل ساعتش شد. دخترک پایش را عصبی تکان داد و برزخی به چهره‌اش نگاه کرد. اخم محوی میان ابروهایش خودنمایی می‌کرد. این‌که جواب تیکه‌اش را نداد کمی برایش عجیب بود. انگار که اصلاً او را نمی‌دید. وقتی به این حسش یقین پیدا کرد که بی‌توجه به او روی تخت دراز کشید و مثل خرس گرفت خوابید. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد.
- به جهنم! برو همون‌جا که بودی. معلومه بهت بد نگذشته.
انگار با دیوار داشت صحبت می‌کرد. بدون خاموش کردن چراغ روشن اتاق، زیر ملحفه خزید و با فاصله‌ی کمی از او، کنارش خوابید. بوی سیگار با عطر تند و تلخش عجین شده بود. جلوی بینی‌اش را گرفت. شاید این‌طور عطرها به او احساس قدرت بیشتری می‌داد؛ اما برایش حکم زهرمار داشت. انگار زیره و زنجبیل را با هم قاطی کرده باشند. آن‌قدر این پهلو و آن پهلو چرخید که یکهو مثل گرگ نیم‌خیز شد و شاکی نگاهش کرد.
- چه مرگته؟ نمی‌تونی مثل آدم بخوابی؟
پس هنوز اخلاق بد سابقش پابرجا بود.
یک وقت فکر کرد شاید یک حسام دیگر را جایش عوضی گذاشته باشند.
- خودت آدم نیستی‌. جنابعالی تا الان کجا بودی؟
به دنبال حرفش، در مقابل چشمان گرد شده‌اش پشت به او خوابید و ملحفه را تا روی سرش بالا کشید.
- نصفه‌شب اومده، تازه طلب‌کار هم هست. انگار من دو روزه خونه و زندگیم رو ول کردم.
صدای پوزخندش را شنید که با طعنه گفت:
- چقدر هم که برات مهمه. ادای زن‌های وفادار و مهربون رو درنیار ماهی.
پوست لبش را با حرص جوید. باز می‌خواست تحقیرش کند. اشک در چشمانش جمع شد.
- هر چی باشم از تو بهترم. معلوم نیست سرت کجا گرم بود که... .
بغض و گریه مجال کامل کردن حرفش را نداد. دست جلوی دهانش گرفت و بی‌صدا هق زد. حالش مثل کسانی بود که بین زمین و آسمان در هوا معلق مانده باشند؛ آخرش یا نجات پیدا می‌کرد و یا سقوط نصیبش میشد. حسام از این حالات دخترک کم مانده بود شاخ دربیاورد. نفسش را در هوا فوت کرد و نگاه به سقف اتاق دوخت.
- آدم محض داشتن خوشبختی زندگی می‌کنه.
با این حرف گریه‌اش قطع شد و به پشت خوابید. واژه‌ی خوشبختی را برای خودش معنی کرد. این‌که کنار مرد آرزوهایت برای هدف‌هایت بجنگی و از حضورش، از نگاه‌های عاشقانه‌اش که با لحن خاصی اسمت را صدا بزند غرق خوشی و آرامش شوی. این کسی که کنارش خوابیده بود فرق‌ها داشت با مردی که در ذهنش ساخته بود‌. تمام صفات‌های بدش را فاکتور می‌گرفت، دیگر حتی قابل اعتماد هم نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
زندگی با این مرد و گذشته‌ی مبهمش او را دچار واهمه و تردید می‌کرد. باز هم یاد امیرعلی در ذهنش پررنگ شد. دوست داشت از ته دل صدایش بزند تا بیاید و مثل کوه پشتش باشد.
برای بار هزارم به خودش نهیب زد.
فکر کند امیرعلی وجود ندارد؛ خودش باید مقابل این دژ محکم مشکلات بایستد.
با خیالی آشفته و مشغول به عالم بی‌خبری فرو رفت.
***
در یک دشت وسیع و بی‌آب و علف، چشمش به امیرعلی افتاد. پیراهن سفید بر تن داشت و با دسته‌گل زیبایی از دور، لبخندزنان نگاهش می‌کرد. زیر تیغ نور خورشید، از بین خاک و خول‌ها می‌گذشت. چادر از سرش افتاد، بی‌توجه به راهش ادامه داد. نفس‌‌نفس می‌زد و آفتاب جلوی دیدش را می‌گرفت. چرا هر چه می‌رفت از او دورتر میشد؟ انگار که داشت سراب می‌دید. بریده‌بریده نامش را صدا زد تا بشنود. برای یک لحظه غباری از سیاهی روی صورت زیبایش نشست و لبخندش را محو کرد. جیغی از ته حنجره‌اش برخاست و به سویش دوید.
- امیر... امیرجان؟
ناگهان دو دختر جوان که هر کدام لباس محلی بر تن داشتند، سد راهش شدند. اخم کرد و خواست پسشان بزند؛ اما زورش نمی‌رسید. فریاد کشید و با زانو روی خاک‌ها افتاد. یکی از دخترها که لباس بلند سوزن‌دوزی شده سفیدی پوشیده بود، به رویش خندید و دف‌زنان، دورش شروع به چرخیدن کرد. صحنه‌ها روی دور آهسته قرار داشتند. ترسیده به جای خالی امیر نگاه می‌کرد. عرق سرد روی تنش نشست. آن یکی رویش نقل پاشید و قهقهه‌زنان بازویش را گرفت.
- عروسیته دختر! داماد الان میاد، الان میاد.
وحشت‌زده خودش را کشان‌کشان به عقب برد. سردرگم به برهوت دورش چشم دوخت، تا چشم کار می‌کرد تپه‌های کوتاه زرد و بوته‌های خلنگ وجود داشت. مسیر روشنی یافت نمی‌شد. صدای خنده‌هایشان آزارش می‌داد. می‌خواست چیزی بگوید، اما هر بار که دهانش را باز می‌کرد صدایی از آن خارج نمی‌‌شد. گریه‌اش گرفت. سرش را بین دستانش فشرد.
***
دخترک می‌لرزید و هذیان می‌گفت. ملحفه را از رویش کشید. هوا گرگ و میش بود. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. انگار که تنش را درون کوره‌ی داغ گذاشته باشند. لبش را به گوشش نزدیک کرد.
- ماهی؟ ماه‌بانو چشم‌هات رو باز کن.
ناله‌ای کرد و در جایش تکان خفیفی خورد.
- امیر... نرو.
پلک بست. اخمی پیشانی‌اش را چین داد. حال خراب دخترک به او اجازه‌ی تعلل نداد. از پارچ شیشه‌ای روی پاتختی، لیوان آبی ریخت و بالای سرش نشست. اول چند قطره روی صورتش پاشید. دخترک از خنکی آب، لرز بر وجودش نشست. دست زیر گردنش گذاشت و سرش را بلند کرد.
- چشم‌هات رو باز کن، داری خواب بد می‌بینی. بیا یه‌کم از این بخور.
کلافه موهای چسبیده به پیشانی‌اش را کنار زد و کامل او را در بر گرفت. ماه‌بانو با چشمانی نیمه‌باز، مثل بید در آغوشش می‌لرزید.
- نترس من این‌جام.
پچ‌پچ نرم و آرامش، قلب دخترک را به تلاطم انداخت. انگار به جای آب، سرب داغ درون حلقش ریخته میشد. دندان‌هایش تریک‌تریک صدا می‌دادند.
- رفت... رفت... .
درست نمی‌توانست صحبت کند. انگار هنوز کابوس جلوی چشمش بود. آن دو دختر بیگانه و خنده‌هایشان در بیابان، مو به تنش راست می‌کرد. بی‌رمق هق زد.
- حا... حالم ب... بده.
حسام لیوان را کناری گذاشت و تبش را چک کرد. صورت خیس و نگاه مظلومش قلبش را به آتش کشید. ناخودآگاه خم شد و بوسه‌ای به سرش زد.
- هیش! گریه نکن، الان می‌برمت دکتر.
دخترک مقاومت کرد. تا خواست از جا بلند شود، چنان بازویش را چسبید که حسام یکه‌‌خورده به طرفش چرخید.
- دارم میرم آماده بشم. حالت خوب نیست، بذار کمکت کنم بلند شی.
دخترک از محبت نگاه غریب این مرد گریه‌اش شدت گرفت. تند‌تند سرش را به طرفین تکان داد.
- نه... نه... نرو.
حسام بعد از کمی مکث، به ناچار نفس سنگینش را بیرون فرستاد و دوباره روی تخت نشست. دخترک را در حصار بازوانش گرفت. صدای هق‌هقش اعصابش را به بازی می‌گرفت. اخم‌آلود دست زیر چشمانش کشید.
- بسه دیگه، نمی‌بینی حالت رو؟ بمون تا برات دارو بیارم.
چانه‌ی دخترک از بغض لرزید، انگار از تنهایی هراس داشت. بی‌توجه او را روی تخت خواباند و خودش هم از اتاق خارج شد. از داخل یخچال بسته‌ی مسکن و شربتی برداشت و به اتاق برگشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
دخترک از سر بدن‌درد و یا شاید خوابی که دیده بود هم‌چنان می‌گریست. کنارش روی لبه‌ی تخت نشست. دو قرص از ورق جدا کرد و با لیوان آب به طرفش متمایل شد.
- بلند شو این‌ رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟
چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت، با کمکش نیم‌خیز شد و گفته‌اش را عملی کرد. دلش یک‌‌ آن برایش سوخت. در این وضعیت مثل دختربچه‌‌ها معصوم و دوست‌داشتنی میشد. داروها کمی گیجش کردند که سریع سر روی بالش گذاشت. حسام از این حالتش بدجنسانه لبخند زد و کنارش دراز کشید.
- نگاش کن، انگار داروی بیهوشی بهش دادم!
ماه‌بانو تازه توانست به اوضاع و احوالش پی ببرد. یعنی تمام آن‌ها خواب بود؟ نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. دوست نداشت چشمانش را ببندد، چون آن‌وقت چهره‌ی آن دو دختر زیبارو پشت پلک‌هایش نقش می‌بست و تصاویر دلهره‌آوری که در خواب دیده بود، دوباره برایش تداعی می‌شدند. ذهنش در آن لحظه قدرت کنکاشی نداشت که این کابوس عجیب را پیش خودش تعبیر کند. حسام، همانند پدری که نوزادش را به آغوش می‌کشد، سر دخترک را به سی*ن*ه‌اش چسباند و مثل یک چینی شکستنی دربرش گرفت.‌
ماه‌بانو از پشت پرده‌ی تار اشک، نگاهی به مژه‌های بلند و سیاه مرد مقابلش و پلک‌های خوابیده‌اش افکند.
گاهی وقت‌ها جوری مهربان میشد که گمان داشت کَس دیگری را جایگزینش کرده‌اند. لب گزید. چقدر قلبش تند می‌زد. یادش آمد میان خواب و بیداری، چندین بار اسم امیرعلی از دهانش خارج شد؛ به طور قطع شنیده بود. دست نوازش‌گرش میان موهایش خزید و او را به خلسه‌ی عجیبی فرو برد. توان مخالفت نداشت. لمس شدن موهایش به طرز معجزه‌گری صحنه‌های ترسناکی که دیده بود را از ذهنش پاک کرد و خواب را برایش به ارمغان آورد.
***
خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت حالش بهبود پیدا کرد. برای سال تحویل همه در خانه‌‌‌باغ خان‌عمو جمع شدند. پارسال در این زمان، امیر سه روز اول عید را مرخصی گرفت و همگی با دو خانواده به کردان رفتند، چقدر خوش گذشت. آن روزها فکر می‌کردند هیچ چیزی مانع و سد راه عشقشان نخواهد شد. حال هر دو در کدام نقطه‌ی زندگی‌ ایستاده بودند؟ افکار ذهنش را پس زد. دوست نداشت دیگر به امیرعلی فکر کند. چرا هر چه تلاش می‌کرد به درب بسته می‌خورد؟ با ورودشان مردی جوان و خوش‌سیما به آن‌ها خوش‌آمد گفت که تا به حال او را رویت نکرده بود. حسام گرم و صمیمانه سلام داد و به شوخی گفت:
- به‌به! نمردیم و چشممون به جمالتون روشن شد آقامحمد.
همه لبخند روی لبشان خودنمایی می‌کرد جز او که مثل زبان‌نفهم‌ها ایستاده بود و گیج و منگ به این صحنه نگاه می‌کرد. آن مرد که اسمش محمد بود، حسام را محکم در آغوش کشید و ضربه‌ی آرامی به پشت شانه‌اش کوبید.
- دلم برات تنگ شده بود پسر! از دیروز منتظرت بودیم. مهشید از دستت حسابی شکاره ها! خودت رو یه جا قایم کن.
حسام تک‌خنده‌ای زد و خواست چیزی بگوید که همان لحظه زنی، جیغ‌جیغ‌کنان از آن‌طرف سالن به طرفشان آمد. هیکل فربه و چاقی داشت و چهره‌ی سفید و گلگونش او را بامزه و مهربان نشان می‌داد. تا به آن‌ها رسید با چشمان درشت عسلی‌اش چپکی به حسام نگاه کرد و اول از همه او را در بغل گرفت. دستانش همین‌طور آویزان ماندند. دو طرف صورتش بوسه‌باران باشد.
- وای عروسمون اینه؟!
با خنده فاصله گرفت و چشمک شیطنت‌باری به رویش زد.
- ببینم، راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسر عموم رو دزدیدی، هان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
زن‌عمو با سینی چای پا در سالن گذاشت و خنده‌کنان گفت:
- سرپا نگهشون ندار مادر. بیاین بشینین که تا سال تحویل کلی حرف واسه گفتن مونده.
همراه حسام یکی‌یکی با همه مشغول احوال‌پرسی شد. حنانه از دور برایش بوسی فرستاد. لبخندی روی لبان ماتیکی‌اش جان گرفت. کنارش روی مبل سه‌نفره‌ای نشست. حنانه چشمک ریزی نثارش کرد و شیطنت‌وار به سرتاپایش اشاره زد.
- خوشگله رو ببین. این لباس‌ها رو از کجا می‌خری ماهی؟
یک نگاه به گل‌های ریز صورتی پیراهن ساحلی‌اش که تا مچ پایش را می‌پوشاند، انداخت. با آن یقه‌ی گیپور سفید هلالی‌شکل، شبیه دختران کلاسیک انگلیسی شده‌بود. یادش آمد وقتی که حسام او را با این شکل و شمایل دید، چشمانش برق زد و چنین لقبی نثارش کرد. دست از آنالیز خودش برداشت و سر بالا گرفت.
- تو که بیشتر از من تیپ زدی دختر... .
و بعد لبخند شیطنت‌آمیزی کنج حرفش اضافه کرد و پرسید:
- چه خبرها؟
گیج سر تکان داد که کامل به طرفش چرخید و ابرو بالا انداخت، سریع معنی نگاهش را فهمید. بدون این‌که خجالت بکشد لبخند پت و پهنی روی لبش نشست.
- سلامتی، چه خبری باید باشه؟
حتی موقع حرف زدن عادی هم صدایش موجی از خنده همراه داشت. به شوخی نیشگونی از پهلویش گرفت.
- من رو سیاه نکن. دیروز با آقای دکتر کجاها رفتین؟
با چهره‌ای توی‌هم شده چشم‌غره‌ای برایش رفت.
- می‌میری آروم‌تر حرف بزنی؟ همه فهمیدن.
لبخند بدجنسی گوشه‌ی لبش نشست. حنانه، بعد از لحظاتی خودش را به سمتش کشید و زیر گوشش پچ زد:
- چند روز پیش مامان حلقه‌ام رو دید.
متعجب به سمتش برگشت.
- جدی؟ خب تو چی گفتی؟
مضطرب با سرآستین مرواریددوزی شده‌ی شومیز شیری رنگش ور رفت و کمی جمع را پایید، غافل از این‌که دو گوش تیز، با چشمان سرد عسلی زنانه، حواسش پی آن‌ها بود.
- گفتم کادوی تولد دوستمه، گیر نداد بهم؛ ولی نگاهش یه جوری بود، می‌گفت کدوم دوستت انگشتر طلای به این گرونی واست خریده؟!
ساکت و خیره به دهانش زل زده بود که با حالت زاری دست بر چتری‌های صافش گرفت و پوفی کشید.
- عذاب‌وجدان دارم ماهی. وقتی دزدکی به هوای کتاب‌خونه و دیدن دوست‌هام میرم پیش سیامک، وقتی تلفنی باهاش حرف می‌زنم، همش فکر می‌کنم دارم با اعتماد خانواده‌ام بازی می‌کنم.
دلش به حالش سوخت، در بد وضعیتی دست و پا می‌زد. دستش را گرفت و سعی کرد به او قوت‌قلب دهد.
- این فکرها رو بریز دور دختر، همش می‌گذره. اصلا چرا راستش رو به مادرت نمی‌گی؟ آقای دکتر که مرد بدی نیست.
بغض کرده با چاک کناری شومیزش ور رفت.
- چی بگم آخه؟ سیامک هنوز جدی در مورد ازدواج باهام حرف نزده. یه جوریه، انگار تردید داره.
در چشمان عسلی‌اش برق ترس از دست دادن عشق را می‌دید. انگار ماه‌بانوی گذشته پیش رویش ظاهر شده بود. خواهرانه دست دور گردنش حلقه کرد و لپش را کشید.
- از کاه کوه نساز دیوونه! سیامک دوست داره، حتماً درگیر کارشه.
انگار کمی آرام شد که نفس عمیقی کشید و به حلقه‌ی براق و ظریف درون انگشتش چشم دوخت.
- این روزها یه‌کم کلافه‌ست، دیروز بهم گفت تا یه هفته‌ی دیگه قراره واسه سمینار پزشکی به فرانسه بره.
خواست چیزی بگوید که شبنم، زن محمد به جمعشان پیوست و نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد.
- ببینم، چی داشتین به هم‌دیگه می‌گفتین؟
لهجه‌ی بامزه‌ای داشت. برایش جا باز کرد تا کنارش بنشیند. حنانه دست‌پاچه خودش را جمع و جور کرد و لبخند کج و کوله‌ای بر لب نشاند.
- هیچی بابا! بشین یه خورده با هم گپ بزنیم.
و شروع به بحث کردن در مورد یک فیلم جدید خارجی که دیده بود کرد. شبنم هم یک نگاه به معنی خر خودتی تحویلش داد و دیگر پاپیچش نشد. زنی لاغراندام، که روی گونه‌های کشیده‌اش کک و مک‌های ریزی دیده میشد. چشمان وحشی آبی، در کنار برجستگی بینی‌ نوک‌تیزش، ته‌چهره‌ای اروپایی از ظاهرش می‌ساخت‌‌‌. سادگی و صمیمت خاصی داشت که موجب میشد با او احساس راحتی کند. طبق گفته‌هایش اصلیت مادری‌اش به آلمان برمی‌گشت و از ده سالگی هم در همان کشور بزرگ شده بود. حنانه کمی بعد موبایلش که زنگ خورد، بهانه‌ای دست و پا کرد و به هوای جواب دادن به سیامک جانش، از سالن خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
شبنم چشم از مسیر رفتنش گرفت و دست زیر چانه نشاند.
- خیلی مشکوک می‌زد، مگه نه؟
چیزی نگفت و شانه‌ای به علامت ندانستن بالا انداخت. در حال خوردن میوه، محمد فرزند ارشد خان‌عمو، با شوخی‌های طنزش جمع را گرم نگه می‌داشت. همیشه در ذهنش دکترها را سنگین و کم‌حرف فرض می‌کرد؛ اما در این مدت خلافش به او ثابت شده بود. با اشاره‌ به مجسمه‌های قدیمی دور و بر خانه و دکوری‌های پر نقش سفالی روی قفسه‌ها که مثل جان برای زن‌عمو عزیز بودند گفت:
- بردار این‌ها رو مادر من! شبیه موزه‌های آثار باستانی شده. چند وقت دیگه هم یه هیئت علمی واسه بازدید میان.
مهنازخانم که می‌دانست دارد سر به سرش می‌گذارد اخم شیرینی کرد و جوابش را نداد. مهسا که تا آن موقع ساکت‌ترین عضو جمع بود، گیس بافته‌ی جلوی سرش را به عقب راند و پوزخندی زد.
- من که زبونم مو درآورد داداش! هی بهش میگم این آت و آشغال‌ها رو بردار، خونه شلوغ شده، به گوشش نمی‌ره که نمی‌ره.
نگاه گذرایی به سر و تیپش انداخت. برای امروز حسابی به خودش رسیده‌بود. کت کتان زیتونی‌اش هارمونی خاصی با موهای بلوند شده‌ی کوتاهش که از زیر شال بیرون زده‌بود داشت؛ شلوار مام کرمی هم که پوشیده‌بود، برجستگی ران‌های خوش‌فرمش را به نمایش می‌گذاشت.
شبنم به هوای طرفداری از مادرشوهرش یک تای ابروی نازک قهوه‌ایش را بالا برد و گفت:
- خب هر کسی به یک چیزی علاقه داره مهساجان. اتفاقاً خیلی هم خوبه که آدم سنت‌های خودش رو حفظ کنه... .
در ادامه‌ی حرفش بازوی محمد را چسبید و ریز خندید.
- به سرم زده یک گوشه از خونه رو این شکلی کنم، چطوره؟
همه به این حرفش که با لحن بامزه‌ای ادا کرد خندیدند جز مهسا. محمد به حالت نمایشی پوفی کشید و دستش را از دور بازویش برداشت.
- همین رو فقط کم داشتیم. مامان بیا عروست رو تحویل بگیر!
شبنم با اعتراض نامش را صدا زد که محمد خنده‌اش را قورت داد و در همان وضعیت گونه‌اش را بوسید. عشق و شور در چشمانشان می‌درخشید. انگار بقیه به دیدن این صحنه‌ها عادت داشتند که واکنش تعجب‌برانگیزی نشان ندادند. تنها او عین ماست به این زوج جوان و شاد چشم دوخته بود. با ضربه‌ای که به ران پایش خورد شانه‌هایش بالا پرید. سر که برگرداند نگاهش به چشمان خندان و شیطنت‌آمیز مهشید گره خورد.
- ببینشون، هنوز هم بعد داشتن یه پسر بزرگ انگار تازه نامزد شدن.
با نگاه دوباره‌ای به محمد و شبنم و دستان قفل شده‌شان سری به تأیید تکان داد و تبسمی کرد.
- آره، حق با شماست.
چانه بالا داد و ادایش را در‌آورد:
- حق با شماست!
بعد حالت جدی به خودش گرفت و در مقابل نگاه متحیرش گفت:
- مگه چند نفرم که میگی شما؟! کنار بذار این تعارفات رو دختر، راحت باش.
شرم‌زده سر به زیر انداخت. مهشید از سرخی گونه‌های دخترک و سادگی رفتارش خوشش آمده بود.
- حسام حق داشت عاشقت شد. پسرعموم رو خوب اغوا کردی ها!
مات اول به او و بعد به حسام نگاه انداخت که مشغول صحبت در مورد کار با پدرش و خان‌عمو بود. مهشید چه می‌دانست از قصه‌ی ازدواجشان؟ دستش روی بازویش نشست و این‌بار آهسته‌تر زیر گوشش گفت:
- چقدر ساکتی ماه‌بانو؟ مامان می‌گفت دختر زرنگ و سر زبون داری هستی، والا من که چیزی ندیدم.
رک و بی‌پرده بودنش هم یکی از خصلت‌هایش بود. با گوشه‌ی روسری کوتاه سنتی‌اش ور رفت و نیم‌نگاهی به مهسا انداخت. در ظاهر خودش را سرگرم موبایل نشان می‌داد؛ اما چهره‌ی درهمش به او فهماند که چهار‌چشمی حواسش به مکالمه‌ی آن دو است. نفس صداداری کشید و دسته‌ی مبل را فشرد.
- من اولین باره که می‌بینمتون... یعنی می‌بینمت، یه‌کم که بگذره یخم آب میشه.
در حین صحبت مهشید با دقت تماشایش می‌کرد و کم‌کم لبخند رضایت‌مندی روی لبان گوشتی صورتی‌اش نشست. برخلاف مهسا خوش‌برخورد و بی‌شیله و پیله بود، البته وراج بودنش مخش را می‌خورد. از خودش گفت و شوهر وکیلش که به خاطر کارش نتوانست خود را به تعطیلات عید برساند. از دختر هجده‌ ساله‌اش هستی که در رشته‌ی گرافیک درس می‌خواند. عکس خودش و کارهایش را از درون موبایل به او نشان داد. یک دختر ریزه و میزه‌ی چشم قهوه‌ای، با موهای چتری مشکی و بینی عروسکی که شاید پوست سفیدش نقطه‌ی مشترک ظاهری بین او و مادرش بود. وقتی چشمش به نقاشی‌هایش افتاد متوجه استعداد درخشان این دختر شد. چنان ماهرانه تصویر چهره‌ی یک آدم را می‌کشید، وسوسه به جانش افتاد و از مهشید خواست چهره‌ی او را هم بکشد که گل از گلش شکفت.
- چرا که نه!
کمی در قیافه‌اش دقیق شد و بعد انگشت شصت و اشاره‌اش را به‌هم چسباند.
- از پسش برمیاد. حتماً بهش میگم عزیزم.
- خانوم‌ها چی در گوش هم می‌گین؟
این صدای بم حسام بود که افسار کلام را به دست گرفت. حتماً الان مخالفت می‌کرد. به سمتش برگشت که از پشت سر دستانش را بالای سرش روی مبل گذاشت و با یک تای ابروی بالا رفته اسکن‌وار نگاه به چهره‌اش انداخت. مهشید به جای دخترک از جدیتش کمی ترسید. پسرعمویش دیگر آن نوجوان پانزده ساله‌ی بی‌خیال و پر شر و شور نبود و میشد تغییرات فاحشی را در رفتار و کردارش ببیند. وقتی چشمش به قیافه‌ی مغموم ماه‌بانو افتاد، حرصی شده پشت‌ چشمی نازک کرد.
- شما مردهای ایرونی هنوز هم تعصب خرکی‌هاتون رو دارین؟! یه نقاشیه فقط پسرعمو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
حسام، همان‌طور که نگاهش مثل عقاب شکاری صورت دخترک را جست‌و‌جو می‌کرد، با ژست خاصی کت آبی نفتی‌اش را از تن بیرون کشید و پاسخ مهشید را با تمسخر داد:
- این‌جا ایرانه، نه آمریکای شما! من هم مثل شوهر جناب‌عالی سیب‌زمینی نیستم، این نسخه‌ها رو واسه خودت بپیچ.
ماه‌بانو هینی در دلش گفت.
به قدری محکم و پر تحکم این جمله را ادا کرد که هر کسی جای او بود از خواسته‌اش پشیمان میشد؛ اما عجیب دوست داشت کمی این مرد یُبس و بدقلق را بچزاند.
- چهره‌ی خودمه، می‌خوام واسه خودم داشته باشمش، عیبی داره؟
از موضعش کوتاه نیامد.
- بچه نشو ماهی. بی‌خودی هم سعی نکن نظرم رو تغییر بدی.
صدایش به حدی بالا بود که از نگاه‌های سنگین بقیه خجالت کشید. لبخند تمسخرآمیز مهسا بدجور آزارش می‌داد. لب‌هایش را به‌هم فشرد و زیرلب
«به درکی» گفت. چه معنی داشت به خاطر طراحی یک چهره او را جلوی بقیه سکه‌ی یک پول کند؟
آخر او را چه به این کارها؟ شرالعالمین مثل بختک روی زندگی‌اش چنبره زده‌بود و به این سادگی‌ها رهایش نمی‌کرد.
از درون خودخوری می‌کرد. مهشید چشم‌غره‌ی غلیظی به حسام رفت. یک‌ سر سوزن فهم و ادب نداشت. دل‌سوزانه دست روی شانه‌ی دخترک گذاشت.
- ولش کن عزیزم، از حسودیشه... .
بعد لبش را کج کرد و ادامه داد:
- حالا انگار زنش پرنسس دایاناست که می‌ترسه پرتره‌اش رو توی موزه‌ها بذارن!
دهانش از شنیدن این جمله باز ماند. نمی‌دانست الان از او تعریف کرد یا تخریب! کم‌کم داشت به اخلاق‌های عجیبش پی می‌برد. طولی نکشید که همه برای سرو شام فرا خوانده شدند. به دستور اکید خان‌عمو، سفره‌ی بزرگی در سالن پهن کردند و همگی روی زمین مشغول شام خوردن شدند. غذای امشب را زن‌عمو و ستاره‌جون تدارک دیده بودند که الحق اشتهای هر کسی را برمی‌انگیخت. برای خودش قرمه‌سبزی محبوبش را کشید. محمد کنار پنجره، به زبان خارجه مشغول صحبت با فرد پشت خط بود. حسام در حالی که آستین‌های پیراهن سفیدش را تا می‌زد کنارش چهارزانو نشست و بلند، جوری که به گوش محمد برسد گفت:
- دم عیدی که آدم با تلفن حرف نمی‌زنه جناب! بیا سر سفره، وگرنه سهم کبابت از آن من میشه.
چه میشد همیشه همین‌طور شوخ و آرام می‌ماند؟ در دل گفت: «اگه همیشه این‌طوری باشه که دیگه حسام نیست.»
محمد در همان حال نیم‌چرخی زد و جلوی دهانه‌ی گوشی را گرفت.
- شما سهم ما رو بخور، نوش‌ جونت.
قیافه‌ی مهشید با آن آستین‌های گشاد پیراهنش که سینی سنگین کباب‌ها را حمل می‌کرد، دیدنی بود. سینی را وسط سفره گذاشت و در حالی که صندل‌های صدری‌رنگش را از پا خارج می‌کرد، غرغرکنان روی زمین نشست.
- عین رادیو ورور می‌کنه! بلند‌گو قورت دادی مگه؟ این زنت هم تا موقع غذا میشه، خدا می‌دونه کجا جیم می‌زنه.
آن‌قدر لودگی در حرکاتش نمایان بود که همه را به خنده وا داشت. همان‌ لحظه شبنم از پیچ راهرو گذشت و در حالی که ریزریز می‌خندید موهای بلوطی‌اش را زیر روسری سه‌گوش کوتاهش جا داد.
- چی پشت سر من داشتی غیبت می‌کردی خواهرشوهر؟ داشتم با شروین صحبت می‌کردم؛ بچه‌ام... خیلی دوست داشت ایران بیاد.
مهشید در این زمان فقط به فکر شکمش بود و جز کباب کوبیده‌ی مقابلش حواسش جای دیگری پرسه نمی‌زد. محمد به جمعشان پیوست و مهربانانه به همسرش خیره شد.
- نگرانش نباش خانم، پسرمون ناسلامتی هجده سالشه، با کارن میره دانشگاه و برمی‌گرده خونه.
شبنم در ظاهر به روی شوهرش لبخند زد؛ اما برق نگرانی پنهانی در چشمانش می‌درخشید. بعد از شام مفصلی که حسابی به همه چسبید، در سالن گرد هم جمع شدند. حنانه که از سر شام غمبرک زده بود و زیاد در بحث‌ها شرکت نمی‌کرد.
یادش باشد بعد از او بپرسد که چه مشکلی دارد. حسام به همراه محمد در مورد اوضاع بد اقتصادی کشور صحبت می‌کردند که هیچ علاقه‌ای به این بحث نداشت. در این فاصله‌ی نزدیک سرتاپایش را آنالیز کرد.
مردک بدقواره! نگاه از رگ‌های برجسته‌ی دستانش گرفت. اصلاً چه معنی داشت پوست مرد این‌همه روشن باشد؟ در زمان دبیرستان، وقتی که پر از شور و شیطنت دخترانه بودند، فاطمه می‌گفت:
«مرد باس سفید باشه و چشم آبی، چیه آخه عاشق سیاه‌سوخته‌هایی؟ با اون ریششون!»
دخترک دیوانه شخصیت آلون دلون را دیوانه‌وار می‌پرستید و چند عکس هم از آن بازیگر جذاب به دیوار اتاقش چسبانده بود؛ آخر سر هم عاشق یک مرد چشم طوسی و سفیدرو شد. همه سرگرم اختلاط کردن بودند. صدای محمدرضا شجریان هم از گرامافون در حال پخش بود که جو را حسابی معنوی می‌کرد. قشنگ توی حس رفته بود که مهشید با سوالش او را از خلسه خارج کرد.
- ببینم حسام توی رابطه چطوریه؟ اصلاً چطور با هم آشنا شدین؟
متعجب سر جنباند. کمی در جواب دادن معطل کرد.
- این فضولی‌ها به شما نیومده آبجی!
وای که این مرد همه جا چشم و گوش داشت. اصلاً کی کنارش نشست که او متوجه نشد؟ نگاه ماتش را که دید لبخند موذیانه‌ای زد و دست دور شانه‌اش حلقه کرد. نکند جنی شده‌باشد؟ در خانه که از این محبت‌ها نمی‌کرد.
مهشید که به اندازه‌ی کافی از دست حسام دلش پر بود، با این جواب آرام نماند و مجله‌ی لوله شده‌ی درون دستش را به سمتش پرتاب کرد، حسام هم جا خالی داد که به ساعت قدی گوشه‌ی دیوار خورد.
- آخ! قشنگ زدی به هدف.
همین کافی بود که ظرفیتش تکمیل شود. عصبی به سمتش یورش برد.
- بی‌تربیت! من رو مسخره می‌کنی؟
مشتی به کتفش کوبید، برای حسام حکم نوازش داشت.‌ چشمان شیطان سیاهش می‌خندید که همین مهشید را بیشتر جری می‌کرد. مثل خروس‌جنگی به جان هم افتادند. محمد و شبنم هم بدتر از آن دو، انگار به تماشای مسابقه‌ی بوکس زنده نشسته بودند که هیجان‌زده تشویقشان می‌کردند.
- مهی تو باید بری کشتی‌کج باور کن.
حسام در همان وضعیت که مشت‌های مهشید را مهار می‌کرد، در جواب شبنم پوزخند زد.
- دلم برای شوهرش می‌سوزه فقط، بنده‌خدا جلوش موش هم نیست.
مهشید جیغ کشید و تا خواست موهایش را بکشد، حسام، فرز و زبر و زرنگ، مچ دست پهن و گوشت‌آلودش را گرفت و پیچاند که زن بیچاره دادش به هوا رفت. او این وسط سعی کرد میانه را بگیرد. از الم‌شنگه‌ای که به وجود آورده بودند، صدای اعتراض بزرگ‌ترها بلند شد. خان‌عمو مثل همیشه عصایش را چند بار به زمین کوبید‌ و از آن‌سوی سالن تشر زد:
- چه خبرتونه؟ شماها آدم نمی‌شید. از سن و سالتون خجالت بکشید.
مهشید که در این دوئل رمق برایش نمانده بود، شاکی و نفس‌زنان مچ سرخ شده‌اش را ماساژ داد و روی مبل نشست. مهناز‌خانم با سینی حاوی چای به سالن آمد. یک نگاه به قیافه‌ی جنگ‌زده‌ی مهشید و بعد به چهره‌ی خون‌سرد حسام انداخت. نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد و یکی‌یکی به همه تعارف کرد تا به او رسید.
- می‌بینیشون ماه‌بانوجان؟ حالا الان ماشاالله بزرگ شدن و مثلاً زندگی تشکیل دادن، نبودی بچگی‌هاشون رو ببینی، مثل سگ و گربه به جون هم می‌افتادن.
استکان چای برای خود برداشت و با ابروهای بالا رفته به زن‌عمو نگاه کرد. عطر خوش هل و دارچین هوش از سرش پراند. ستاره‌جون که در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده بود ظرف شیرینی را به دست حنانه داد و نخودی خندید.
- خونه رو می‌ذاشتن روی سرشون. ما که از دستشون ذله بودیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
یک نگاه به حسام انداخت. بچگی‌هایش عجیب شر بود و با دختر جماعت به هیچ وجه نمی‌ساخت. همیشه با ترس و لرز پشت حیاط خانه‌شان، همراه حنانه بازی می‌کردند و تا از فوتبال با سر و لباس خاکی می‌آمد، او و فاطمه عین جن محو می‌شدند. هنوز دو ساعتی تا تحویل سال مانده بود. به پیشنهاد مهشید جمع آقایان را ترک کردند و به اتاق مهمان رفتند. شبنم به محض وارد شدن شال از سرش برداشت و نفس راحتی کشید.
- آخیش، داشتم خفه می‌شدم‌‌ ها!
همه روی زمین دور هم نشستند، به جز مهسا که از اول میهمانی سرش توی موبایل می‌چرخید و بود و نبودش چندان فرقی نداشت. مهشید روی زمین به پهلو دراز کشید و یک دستش را تکیه‌گاه سرش گذاشت.
- عجیبه که خسته نیستم، تو چطور شبنم؟ گفتم برسیم یه روز باید بخوابیم.
شبنم بالش کوچک قلبی شکلی بغل گرفت و در حالی که پاهایش را دراز می‌کرد به تخت تکیه داد.
- هنوز هیچی نشده دلم برای خونه و شهرمون تنگ شده.
حنانه کنجکاو خودش را جلو کشید و دستانش را دو طرف صورتش چسباند.
- زندگی توی غربت چطوریه؟ سخت نیست؟
او ریزبینانه به حنا که این سوال را پرسید خیره شد. شبنم بعد اندکی مکث، با صدای ظریف و آرامش‌بخشش که شبیه به راوی‌ قصه‌ها بود شروع به حرف زدن کرد:
- هر جای دنیا شرایط سخت خودش رو داره. اوایل دوری از خانواده و وابستگی‌هام برام خیلی عذاب‌آور بود؛ اما من نوزده ساله نیویورک زندگی می‌کنم و بهش عادت کردم؛ یه جورایی شهروند اون کشورم.
بعد لبخند عمیقی روی لبان رژ زده‌ی برجسته‌اش نشست و ادامه داد:
- الان کلی از شاگردهام و البته پسرم منتظر منن که برگردم.
شبنم استاد دانشگاه بود و ادبیات خارجه تدریس می‌داد. مهشید انگار گرمش بود که نشست و شومیزش را از تن درآورد. زیرش تاپ مشکی پوشیده بود که پوست سفیدش را بیشتر نشان می‌داد.
- این پنجره رو باز کن مهسا، اتاق دم داره.
بعد به دیوار تکیه داد و چشمکی به حنانه زد
- آره دختر، فعلاً از مجردیت لذت ببر، بعد شوهر کردی آدم از فرداش خبر نداره که سرنوشتش کجا می‌چرخه.
حنانه با این حرف به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. مهشید نگاهش را به ماه‌بانویی داد که ساکت‌ تماشایشان می‌کرد. چهره‌ی بانمک و ملوسی داشت که از همان لحظه‌ی دیدار به دلش نشست.
- نگفتی چطور قاپ دل حساممون رو
دزدیدی ها؟
تکان خفیفی خورد و گنگ نگاهش کرد.
چه قاپ دزدیدنی؟ همه گمان می‌کردند او و حسام عاشق و شیفته هم بودند، خیال باطل! مهسا زودتر از او، پوزخند‌زنان در جایش جا‌به‌جا شد و پابرهنه میان بحث آمد:
- سوالت اشتباه بود آبجی! چون ایشون قرار بود اول با یه نفر دیگه ازدواج کنه.
و لبخند کجی به روی دخترک زد که رنگش درجا پرید. پنجه‌هایش دامن لباسش را چلاند.
اگر همان‌طور لال می‌ماند به جایی برمی‌خورد؟!
چطور بی‌اجازه به خودش جرئت می‌داد که هر چه به ذهن معیوبش می‌آمد را بر زبان بیاورد؟ شبنم و مهشید با تعجب به سمت ماه‌بانو برگشتند. حنانه در حالی که از درون داشت منفجر میشد ظاهر خودش را حفظ کرد و به هوای حمایت از عروسش جلوی مهسا درآمد.
- گفتن درباره‌ی گذشته‌ی کسی درست نیست دخترعمو!
مهسا اخم کرد و در صورتش براق شد.
- مگه دروغ میگم؟ معلوم نبود چه فضاحتی بار آورد که زود از عشقش گذشت.
مهشید رو به خواهر کوچک‌ترش توپید:
- ادامه نده مهسا.
ماه‌بانو لبخند نصفه و نیمه‌ای زد. چه راحت قضاوت میشد.
- نه بذار بگه مهشید‌جان، حق با اونه.
مهسا با تبر، دست از ضربه زدن به جان نحیفش برنمی‌داشت.
- بله که حق دارم. از عروسی هول‌هولکیتون بگم، یا... .
نتوانست ساکت بماند و با حرص میان حرفش پرید:
- قرار نبود عروسیمون سریع انجام بشه، پیشنهاد خانواده‌ی حسام بود.
قهقهه‌ی بلندی زد و به مبل تکیه داد.
- تو هم که بدت نیومد، خوب کسی رو تور کردی.
بعد جدی شد و نیشخند زد.
- فقط مراقب باش، چون حسام از دخترهای آویزون خوشش نمیاد، ممکنه همین روزها ازت زده شه.
بهت زده نگاهش کرد، مانده بود چه بگوید. مهشید از چهره‌ی غمگین دخترک چیزی درونش به جوشش افتاد‌‌، نگاه تند و تیزی به خواهرش انداخت.
- بس کن. این چه طرز حرف زدنه؟
انگار به او برخورد. به ضرب از جایش بلند شد و ایستاد.
- نگاه به قیافه‌اش نکن خواهر من، خودش رو مظلوم جلوه میده؛ ولی جادوگریه واسه خودش.
دیگر نمی‌توانست این توهین‌ها را بپذیرد. دلش مثل سنگ آسیاب تکان می‌خورد. بغضش را به زور کنترل کرد.
- این‌که من جادوگرم یا نه، به خودم مربوطه مهساجان! نمی‌دونم دنبال چی هستی و از چی می‌سوزی.
جای شکرش باقی بود که می‌خواست چندان عصبانیتش را نشان ندهد، کامل طرف را با آسفالت سر کوچه یکی کرد!
مهسا مثل برق‌گرفته‌ها به طرفش چرخید و ناباور انگشت به طرفش گرفت.
- تو... تو الان چی گفتی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین