- Dec
- 672
- 14,646
- مدالها
- 4
هر دو در سکوت، فقط به هم نگاه میکردند. مغز ماهبانو به او اخطار داد. امیرعلی اینجا چهکار میکرد؟ مگر یادش نبود که آن روز حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چه میخواست؟ در دلش انگار که داشتند چیزی را ورز میدادند. این دیدارهای گاه و بیگاه، بالاخره جانش را میگرفت. دلتنگی به او غالب شد. نباید چشم به صورتش میدوخت. امیرعلی دیگر در دنیای او جایی نداشت. تمام این مدت بارها در تنهایی خودش تمرین کردهبود که به زندگی بدون او ادامه دهد، حال با یک تلنگر همهچیز سر خانهی اول خود بازمیگشت. صدای قلبش را در نطفه خفه کرد و نگاه به زمین زیر پایش داد.
- بهتره از اینجا بری.
این جمله را ضعیف گفت، مطمئن نبود شنید یا نه. امیرعلی نگاهش را با حسرت در صورت دخترک چرخاند. کمی نزدیکش شد و کلید را به سویش دراز کرد.
- رنگ و روت پریده. ببینم، اذیتت میکنه؟
وحشتزده از این حمایتهای پرمحبتش، قبل از اینکه رسوا شود چادرش را درست کرد و به سرعت کلید را از دستش قاپید. چرخید که آنجا را ترک کند.
- عجلهات برای چیه؟ از من رو نگیر بانو!
بار دیگر بانو صدایش میزد. سرتاپایش را عمیق برانداز کرد، آنقدر که قلب دخترک در سی*ن*ه سنگ شد. بغض چسبیده به گلویش را قورت داد. حالش خوب نبود، باید زودتر ردش میکرد تا باز سر و کلهی حسام پیدا نشود. نگاه مشتاقش را از هیبتش گرفت.
- برو آقاعلی، تو رو خدا. ممکنه حسام بیاد، برو.
اخمی بین ابروهایش نشست. پشت سرش ایستاد و ناباور تلخخندی زد.
- آقاعلی؟!
ل*ب گزید و سر پایین انداخت. کلید میان دستش فشرده شد.
- برگرد یه لحظه. حالا من شدم آقاعلی و اون بیوجود رو به اسم صدا میزنی؟
برگشت، اما همچنان از او دور میشد تا بفهمد ماندن به صلاح هیچکدامشان نیست.
- تو رو خدا برو، تو رو جون هر کی دوست داری برو.
اخمآلود چشم نازک کرد و قدمی به سمتش برداشت.
- من فقط تو رو دوست دارم.
انگشت به سی*ن*هاش کوبید و تکرار کرد:
- تو رو دوست دارم لعنتی! با من اینطوری تا نکن.
چشمهی اشکش جوشید. پو*ست دستش به سوزش افتاد و نفهمید تا چه اندازه کلید را میان مشتش فشار دادهاست. سریع اشکی که میآمد رسوایش کند را پاک کرد، نباید گریه میکرد.
- برو از اینجا. چرا عذابم میدی؟ دوست داری شوهرم بفهمه نه؟ نمیخوام تو رو ببینه. اگه من رو دوست داری، اگه زندگیم برات مهمه برو، برو.
آخرش را با ناله و زاری گفت. امیرعلی به موهای آشفتهاش چنگ زد و مثل گذشتهها نگاهش کرد، گرم و سوزان.
- آروم باش ماهبانو.
هقهقش برخاست.
- اسمم رو صدا نزن، ماهبانو مرده؛ دیگه ماه تاریک بهشتت رو روشن نمیکنه.
ابرهای بدقدم تیره دور دنیای قشنگی که امیرعلی با ماهبانو در خیالش میپروراند چیره شد و همهچیز پیش رویش رنگ سیاهی گرفت. این گریهها و حرفهایش، وقتی اینطور نامش را با بغض صدا میزد، دلش را ریش میکرد. مشتش را گوشهی ل*بش گذاشت و چشمانش را با درد یک بار باز و بسته کرد.
- نمیتونم برم، پام نمیکشه. بی رحم نباش لامروت! اون ع*و*ضی چی بهت گفته که این حرفها رو بهم میزنی هان؟ بگو به من، خودم میرم حقش رو کف دستش میذارم.
نمیتوانست خودش را کنترل کند، داشت خفه میشد. میان هقهق بریدهبریده گفت:
- دیگه... دیگه همهچیز تموم شد. من... من شوهر دارم، نمیتونم ازش... .
سکسکه راه نفسش را برید.
- نمیتونم ط... طلاق بگیرم.
کلافه چند بار دست لای موهایش فرو برد. دخترک چادر روی صورت خیس از اشکش کشید و چنگ بر قلب بیقرارش زد.
- این رو ازم نخواه. برو، برو پی زندگیت. فکر کن... فکر کن ماهبانویی وجود نداره.
مشت گره کردهاش، دقیقاً کنار سرش روی دیوار فرود آمد.
- دِ لعنتی نمیشه.
با عجز اسمش را خواند:
- امیر؟!
مردمکهای خونیاش زور میزد که جلویش اشک نریزد.
- امیر رو کشتی.
دست بر قلبش گذاشت و لبخند تلخی زد.
- یه زخمی زدی که هیچ مرهمی خوبش نمیکنه. تو به من میگی برم، کجا؟ مگه میتونم؟ آره اشتباه کردم... .
چند قدمی عقب رفت و دستانش را دو طرفش باز کرد.
- یه غلطی کردم، اون هم این بود که دیر رسیدم.
چرا آرام نمیشد؟ انگار تازه از خواب بلند شدهبود. طاقت دیدنش را در این وضعیت نداشت. حرفهایش فقط عفونت این عشق نافرجام را بیشتر میکرد. چرا نمک روی زخم میپاشید؟ اصلاً گفتن این حرفها معنی نداشت، چیزی عوض نمیشد. برگشت برود که متوقفش کرد.
- تو که عاشقش نیستی، طلاقت رو ازش بگیر. قول میدم خوشبختت کنم. بهم اعتماد کن، این بار رو دیر نمیجنبم.
- بهتره از اینجا بری.
این جمله را ضعیف گفت، مطمئن نبود شنید یا نه. امیرعلی نگاهش را با حسرت در صورت دخترک چرخاند. کمی نزدیکش شد و کلید را به سویش دراز کرد.
- رنگ و روت پریده. ببینم، اذیتت میکنه؟
وحشتزده از این حمایتهای پرمحبتش، قبل از اینکه رسوا شود چادرش را درست کرد و به سرعت کلید را از دستش قاپید. چرخید که آنجا را ترک کند.
- عجلهات برای چیه؟ از من رو نگیر بانو!
بار دیگر بانو صدایش میزد. سرتاپایش را عمیق برانداز کرد، آنقدر که قلب دخترک در سی*ن*ه سنگ شد. بغض چسبیده به گلویش را قورت داد. حالش خوب نبود، باید زودتر ردش میکرد تا باز سر و کلهی حسام پیدا نشود. نگاه مشتاقش را از هیبتش گرفت.
- برو آقاعلی، تو رو خدا. ممکنه حسام بیاد، برو.
اخمی بین ابروهایش نشست. پشت سرش ایستاد و ناباور تلخخندی زد.
- آقاعلی؟!
ل*ب گزید و سر پایین انداخت. کلید میان دستش فشرده شد.
- برگرد یه لحظه. حالا من شدم آقاعلی و اون بیوجود رو به اسم صدا میزنی؟
برگشت، اما همچنان از او دور میشد تا بفهمد ماندن به صلاح هیچکدامشان نیست.
- تو رو خدا برو، تو رو جون هر کی دوست داری برو.
اخمآلود چشم نازک کرد و قدمی به سمتش برداشت.
- من فقط تو رو دوست دارم.
انگشت به سی*ن*هاش کوبید و تکرار کرد:
- تو رو دوست دارم لعنتی! با من اینطوری تا نکن.
چشمهی اشکش جوشید. پو*ست دستش به سوزش افتاد و نفهمید تا چه اندازه کلید را میان مشتش فشار دادهاست. سریع اشکی که میآمد رسوایش کند را پاک کرد، نباید گریه میکرد.
- برو از اینجا. چرا عذابم میدی؟ دوست داری شوهرم بفهمه نه؟ نمیخوام تو رو ببینه. اگه من رو دوست داری، اگه زندگیم برات مهمه برو، برو.
آخرش را با ناله و زاری گفت. امیرعلی به موهای آشفتهاش چنگ زد و مثل گذشتهها نگاهش کرد، گرم و سوزان.
- آروم باش ماهبانو.
هقهقش برخاست.
- اسمم رو صدا نزن، ماهبانو مرده؛ دیگه ماه تاریک بهشتت رو روشن نمیکنه.
ابرهای بدقدم تیره دور دنیای قشنگی که امیرعلی با ماهبانو در خیالش میپروراند چیره شد و همهچیز پیش رویش رنگ سیاهی گرفت. این گریهها و حرفهایش، وقتی اینطور نامش را با بغض صدا میزد، دلش را ریش میکرد. مشتش را گوشهی ل*بش گذاشت و چشمانش را با درد یک بار باز و بسته کرد.
- نمیتونم برم، پام نمیکشه. بی رحم نباش لامروت! اون ع*و*ضی چی بهت گفته که این حرفها رو بهم میزنی هان؟ بگو به من، خودم میرم حقش رو کف دستش میذارم.
نمیتوانست خودش را کنترل کند، داشت خفه میشد. میان هقهق بریدهبریده گفت:
- دیگه... دیگه همهچیز تموم شد. من... من شوهر دارم، نمیتونم ازش... .
سکسکه راه نفسش را برید.
- نمیتونم ط... طلاق بگیرم.
کلافه چند بار دست لای موهایش فرو برد. دخترک چادر روی صورت خیس از اشکش کشید و چنگ بر قلب بیقرارش زد.
- این رو ازم نخواه. برو، برو پی زندگیت. فکر کن... فکر کن ماهبانویی وجود نداره.
مشت گره کردهاش، دقیقاً کنار سرش روی دیوار فرود آمد.
- دِ لعنتی نمیشه.
با عجز اسمش را خواند:
- امیر؟!
مردمکهای خونیاش زور میزد که جلویش اشک نریزد.
- امیر رو کشتی.
دست بر قلبش گذاشت و لبخند تلخی زد.
- یه زخمی زدی که هیچ مرهمی خوبش نمیکنه. تو به من میگی برم، کجا؟ مگه میتونم؟ آره اشتباه کردم... .
چند قدمی عقب رفت و دستانش را دو طرفش باز کرد.
- یه غلطی کردم، اون هم این بود که دیر رسیدم.
چرا آرام نمیشد؟ انگار تازه از خواب بلند شدهبود. طاقت دیدنش را در این وضعیت نداشت. حرفهایش فقط عفونت این عشق نافرجام را بیشتر میکرد. چرا نمک روی زخم میپاشید؟ اصلاً گفتن این حرفها معنی نداشت، چیزی عوض نمیشد. برگشت برود که متوقفش کرد.
- تو که عاشقش نیستی، طلاقت رو ازش بگیر. قول میدم خوشبختت کنم. بهم اعتماد کن، این بار رو دیر نمیجنبم.
آخرین ویرایش: