جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,533 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
زیر نگاه خیره و سنگینش ل*بش را از شرم گزید. فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. عجیب بود که هر دو ساکت بودند. حرف‌هایی که می‌خواست بزند را در ذهنش مرتب چید. بعد از چندی سر بالا گرفت و پیشانی‌اش را فشرد.
- ام... می‌خوام با هم حرف بزنیم.
یک تای ابروی فاطمه بالا رفت. چادر مشکی‌اش روی شانه‌هایش نشست. چرا دست‌دست می‌کرد؟ کمی نگران شد.
- در چه مورد؟ خب بگو، می‌شنوم.
دور و برش را کمی پایید و بعد سر جلو برد و به آهستگی گفت:
- در مورد تو و مهرانه.
اخم‌هایش به طور خودکار روی صورتش چیره شدند. آمد از جایش برخیزد که دستان ماه‌بانو نگذاشت و مانع شد.
- صبر کن تو رو خدا! هنوز حرف‌هام تموم نشده.
غیظ کرد و چادرش را نامرتب روی سرش گذاشت.
- چی می‌خوای بگی؟ بین من و برادرت همه چی تموم شده، عین تو و علی.
صورتش گر گرفت. دستش از دور بازویش شل شد. فاطمه از لحن تندش زود پشیمان گشت و سرجایش نشست. ماه‌بانو به دیوار تکیه زد و آهی کشید.
- یعنی تو می‌خوای به خاطر اتفاق‌هایی که افتاده زندگی خودت و مهران رو نابود کنی؟
بغض کرد. نمی‌دانست چه جوابش را دهد. کاش کر میشد. دستانش را روی سی*ن*ه قفل کرد و تخس رو برگرداند. لبخند محزونی زد و نزدیکش شد.
- اشتباه من رو تکرار نکن، سر زندگیت ریسک نکن. منتظر نباش اون بیاد سمتت، غرور عشق رو به باد میده.
در سکوت به او که سعی داشت گریه‌اش را مهار کند چشم دوخت. تا به حال چنین صحبت نمی‌کرد، چقدر زود سرش به سنگ خورد. از ازدواج با حسام پشیمان بود، مگر نه؟ ماه‌بانو هیچ‌گاه حرف‌های قلمبه‌سلمبه نمی‌زد، اصلاً بلد نبود نصیحت کند‌. هیچ نگفت که دستش را گرفت و ادامه داد:
- فاطمه، مهران حالش بده. بروز نمی‌ده؛ اما من که خواهرشم می‌فهمم چقدر اعصابش خورده، چقدر خودخوری می‌کنه.
تا خواست یک‌ذره دلش نرم شود، ناگاه به یاد رفتار چند دقیقه پیش مهران افتاد و قلبش سرد شد. دستش را از درون انگشتانش بیرون کشید و پوزخند زد.
- آره، معلومه! خدا می‌دونه سرش کجا گرمه! من و برادرت صنمی به جز همسایه با هم نداریم، یعنی نمی‌تونیم داشته باشیم.
نتوانست بغض صدایش را مخفی کند. ماه‌بانو که فهمید حالش تا چه اندازه بد است، خواهرانه در آغوشش کشید و مرهم دردهایش شد.
- تو رو خدا به خاطر من به زندگیتون گند نزنین. شما راهتون سواست، منم... منم زندگی خودم رو دارم.
خوشبخت بود؟ از آغوشش جدا شد و همین را پرسید:
- حسام چطوریه؟ باهات خوبه؟
این فاطمه، خواهر امیر نبود که دلواپس زندگی‌اش میشد، از خواهر خونی هم نزدیک‌تر بود. خودش را جمع‌وجور کرد. لبخندش، تضاد زشتی با چشمان غمگینش داشت.
- خوبه، نگران نباش. جلوی اتفاق‌های سرنوشت رو نمی‌شه گرفت، باید باهاش کنار اومد.
این حرف از ته دلش نمی‌آمد؛ اما نیاز می‌دید که گفته شود. زندگی که خودش انتخاب کرده بود، نباید ذره‌ای از اسرار داخلش را کسی می‌فهمید.
***
آن روز حسام برای ناهار به آن‌جا آمد. حاج‌بابا و مهران که رسیدند، مادرش سفره را انداخت. دیس عدس‌پلو را برداشت و به سالن رفت. اخبار داشت سانحه واژگونی یک اتوبوس را در لرستان توضیح می‌داد و حاج‌بابا با دقت به آن گوش می‌کرد. عدس‌پلو در زمستان با ترشی‌های لیته‌ی مادرش عجیب می‌چسبید. خیلی وقت بود که دل سیر غذا نخورده بود. طلعت‌خانم با افسوس چشم از تلویزیون گرفت و پارچ دوغ را از وسط سفره برداشت.
- اون کانال رو عوض کن مهران. هر دفعه قراره یه اتفاقی بیفته، خدا رحم کنه.
مهران تلویزیون را خاموش کرد. میان خوردن، حاج‌بابا حسام را خطاب قرار داد:
- پدرت امروز می‌گفت، بار بانه رو پس فرستادین. مشکلی پیش اومده حسام جان؟
نگاهش به حسام افتاد. انگار از باز شدن این بحث چندان راضی به نظر نمی‌رسید. گوشه‌های ل*بش را پاک کرد و نگاه به ظرف غذایش داد.
- نه چیز خاصی نیست، یکی رو فرستادم که پیگیری کنه، خودم که فعلاً نمی‌تونم برم.
پدر سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. تا آخر غذا دیگر حرفی زده نشد. پس حتماً در کارش گیر و گوری به وجود آمده. آن حسام همیشگی نبود، زیاد در بحث‌ها شرکت نمی‌کرد. بعد از ناهار که به خانه برگشتند خواست در مورد کار کردنش با او صحبت کند. تمام دیشب فکر کرد و به این نتیجه رسید که تا آخر عمرش از این خانه و زن حسام بودن نمی‌تواند خلاص شود؛ پس باید یک کاری برای خودش دست‌وپا می‌کرد که لااقل دستش به جیب خودش برسد و بتواند کمی مستقل شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
بهتر دید از راه سیاست وارد شود. چای زعفرانی برای تسکین خستگی خوب بود. آماده که شد، پشت درب اتاق خواب ایستاد. نفس عمیقی کشید و دستگیره را آهسته پایین داد. بوی سیگار به سرفه‌اش انداخت. نگاه کنجکاوش او را نشسته بر صندلی چوبی راک شکار کرد. با بالاتنه‌ی لُخت، هوای دم گرفته‌ی شهر را از پشت پنجره تماشا می‌کرد و سیگار هم طبق معمول وصله‌ی جانش بود. چند قدمی جلو رفت.
- حالت خوبه؟
سر به سمتش چرخاند. نگاهش از روی صورتش سر خورد و به فنجان درون دستش رسید. گوشه‌ی ل*بش کمی بالا رفت.
- من حالم خوبه، بهتره تنهام بذاری.
معنی حرفش همان برو گمشوی ادبی بود! به دیوار تکیه زد و استکان چای را روی طاقچه گذاشت.
- باهات حرف دارم.
آخ که بدترین موقعیت را برای صحبت کردن انتخاب کرده بود. دست پشت گ*ردنش کشید و مک طولانی به نوک لوله‌ی کاغذی بین دو انگشتش زد.
- حوصله ندارم ماهی!
بعد از لحظه‌ای، رو به سویش چشم تنگ کرد و پرسید:
- ببینم، تو اصلاً چرا امروز بی‌خبر پاشدی رفتی خونه‌ی پدرت؟
چشمانش گرد شد. چرا هیچ از حرف‌هایش متوجه نمی‌شد؟ کم‌کم اخمی بین دو هلال ابرویش نشست.
- نمی‌فهمم، باید ازت اجازه می‌گرفتم؟
یک نگاه تیز و تند تحویلش داد که زبان درازش را کوتاه کند.
- فکر نکن اون‌جا چیزی بهت نگفتم یعنی برام مهم نبوده. علی رو که ندیدی؟
از آوردن اسمش صورتش رنگ باخت. در فکرش چه می‌گذشت؟ که صبح علی‌الطلوع شال و کلاه کرده تا عشق قدیمی‌اش را ببیند؟ حرف خودش را به کل فراموش کرد. با اخم‌هایی درهم به سمت تخت رفت. حال خوب بود عاشق سی*ن*ه‌چاکش نبود که این‌طور رگ غیرتش گل می‌کرد. روی تخت نشست.
- باور کنم از سر تعصب روی من این‌قدر حساسیت به خرج میدی؟
سیگارش را در جای‌سیگاری خاموش کرد و از جا برخاست.
- زندگی با من یه قانون‌هایی داره. وای‌ به حالت خلاف فرامینم پیش بری.
از نزدیک شدنش در خود جمع شد. گاهی این افکار مریضش پا را از حد فراتر می‌گذاشت. با خود می‌گفت این مرد مشکلش به رفت و آمد و این چیزهای پیش و پا افتاده نبود، یک دلیل دیگری داشت که تا این حد به خودش فشار می‌آورد. غرق افکارش بود که نرمی تخت پایین رفت و متوجه‌ی نشستنش شد. بعد چند ثانیه دستانش، دور کمرش سرک کشیدند. بوی تنش آزارش می‌داد. ل*ب‌هایش نزدیک گوشش متوقف شدند، صدایش نرمشی نداشت.
- دست از پا خطا نکن ماهی کوچولو!
پر تردید نگاهش کرد. ترسش را ندید، پشت گونه‌اش را نوازش کرد. سناریوی تکراری آن شب داشت تکرار میشد و این مرد نمی‌دانست، روح یک زن تا چه حد از درون کشته می‌شود. با چهره‌ی فریبنده و جذابش، جلاد فصل خاکستری این روزهایش بود.
***
برای ناهار خورشت بامیه غذای مورد علاقه‌ حسام را درست کرد. صبر کرد تا برنج دم بکشد. پر و پیمان تدارک دیده بود که یک وقت کم‌وکاستی نباشد. چندی بعد، غذاها را درون ظرف ریخت و خودش هم رفت تا آماده بشود. نگاهش به چهره‌‌اش در آیینه افتاد. آهی کشید، چقدر لاغر شده بود. با کمی کرم و پنکک صورتش از کدری و بی‌حالی درآمد. برای خالی نبودن عریضه رژ خوش‌رنگ گوشتی هم به ل*بش زد. چادر مشکی سر کرد و با تاکسی خودش را به بازار رساند. نگاه خیره بعضی‌ها را روی خودش حس می‌کرد. خیلی وقت بود به بازار سر نزده بود؛ حال همه او را به عنوان زن حسام فلاح می‌شناختند. جلوی درب ورودی حجره حسام، نگاهش به دو مرد غریبه افتاد که در حال گفت‌و‌گو بودند، از دیدنش هر دو دست از حرف زدن کشیدند. پچ‌‌پچ‌ها و نگاه‌های سنگین‌شان آزارش می‌داد. اخمی کرد و سر به زیر از کنارشان گذشت. نگاهش به حسام افتاد. تیپش مثل پسرهای امروزی جلف و لش نبود. شلوار راسته مشکی می‌پوشید، دو دکمه‌ی اول پیراهنش همیشه‌ی خدا باز بود و آستین‌هایش هم تا آرنج بالا میزد. موهای پرپشت مشکی‌اش طبق همیشه رو به بالا حالت داده شده بود. برگه به دست، چند متر آن‌طرف‌تر، وارد حجره پدرش شد و او هم چون تعقیب‌کنندگان پشت سرش به راه افتاد. پیرمردی جلوی راهش سد شد و با خوش‌رویی از او استقبال کرد.
- سلام باباجان! این‌جا چه می‌کنی دختر؟
آرام سلام داد و تا آمد چیزی بگوید سر و کله‌ی حسام بالای پله‌ها پدیدار شد. معلوم بود که انتظار دیدنش را در این‌جا نداشته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
لبخند آبکی زد و آن چند پله را هم بالا رفت.
- پدرجون هستن؟
کم مانده بود شاخ دربیاورد. همان لحظه حاج‌حسین از راه رسید و فرشته‌ی نجاتش شد تا او را از دست این دیو دو سر نجات دهد.
- به‌به! ببین کی اومده. راه گم کردی عروس؟
لبخندی از لفظ عروس روی ل*بش نشست. کاش یک‌ ذره هم حسام به پدرش می‌رفت. خیلی کم اخم می‌کرد و باطن مهربانش رویش را باز و روشن جلوه می‌داد. بی‌توجه به نگاه شاکی حسام جلو رفت و سبد غذا را به طرفش گرفت.
- سلام پدرجون، خسته نباشید. راستش براتون ناهار آورده بودم، هنوز که نخوردین؟
چشمان سیاهش در نور آفتاب درخشید. سبد غذا را از دستش گرفت و لبخند تحسین‌آمیزی زد.
- نه دخترم، به موقع اومدی. بیا تو، بیرون بده. حسام چرا اون‌جا وایستادی؟ خانمت رو راهنمایی کن.
سرش را برای یک لحظه برگرداند، داشت با نگاهش برایش خط و نشان می‌کشید. خدا به خیر بگذراند.
***
پدرشوهرش با به‌به و چه‌چه مشغول غذا خوردن بود و مدام از خودش و دست‌پختش تعریف می‌کرد. حسام اما فقط با غذایش بازی می‌کرد و حتی یک نیم‌نگاه هم تحویلش نمی‌داد. با این رفتارهایش اصلاً می‌توانست حرف بزند؟
- کاش یه لقمه با ما می‌خوردی عروس، این‌طوری که بده.
در جایش جا‌به‌جا شد و لبخند مضطربی زد.
- نه، این چه حرفیه؟ من که گفتم ناهارم رو خوردم، شما بفرمایید نوش‌جونتون.
سری تکان داد و قاشقی از ترشی انبه، در دهانش گذاشت.
- الحق که دختر طلعت خانمی، از هر انگشتت یه هنر می‌باره. حسام، چته؟ تو که عاشق این غذا بودی!
با صدای پدرش سر بالا گرفت و در حالی که نگاهش روی دخترک نشانه می‌رفت بی‌میل جواب داد:
- اشتها ندارم حاجی.
این قیافه گرفتنش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ اصلاً درد این مرد چه بود که این‌طور زندگی را به کام هر‌دویشان زهر و سخت کرده بود؟ بعد از لحظه‌ای خواست بحث را به میان بکشد که حسام غذا خورده و نخورده از جا بلند شد.
- پاشو ببرمت خونه، ساعت داره سه میشه.
بادش خالی شد.
ل*ب تر کرد و با لحنی که از او بعید بود گفت:
- حسام‌جان، میشه یه لحظه بشینی؟
با تعجب به طرفش برگشت، آخر تا به حال این‌طوری صدایش نزده بود. دستپاچه ل*ب گزید. به خدا که از دهانش پرید؛ ولی خب چیزی بود که گفته بود، کاری‌ هم نمی‌شد کرد.
حاج‌حسین نگاهی بینشان رد و بدل کرد و دور ل*بش را با دستمال سفید تمیزی پاک کرد.
- بشین پسر. دخترم موضوعی هست که می‌خوای بهمون بگی؟
کمی این پا و آن پا کرد. سنگینی نگاه حسام را روی خودش حس می‌کرد. لبخند و نگاه پدرشوهرش به او دل‌گرمی داد. نفس عمیقی کشید و به موزائیک‌های عاج‌دار روشن مغازه چشم دوخت.
- راستش چند وقتی بود که می‌خواستم به خود حسام بگم؛ ولی فرصتش پیش نیومد، حالا که شما هستین بهتر هم هست.
می‌خواست حسام را در منگنه قرار بدهد، جلوی پدرش که مخالفت نمی‌کرد. حسام کلافه از مقدمه‌چینی‌های دخترک، روی صندلی چرمی که برعکس کرده بود نشست.
- قسطی حرف نزن، اصل صحبتت رو بگو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
ذره‌ای صبر نداشت. وای بر او که به خاطر همچین چیز کوچکی باید نقشه می‌چید!
حاج‌حسین نگاه شماتت‌باری به پسرش انداخت و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. آخر این چه طرز برخورد بود؟ به سمت عروسش چرخید که سر به زیر، با انگشتان کشیده دستش بازی می‌کرد. حسام هنوز قدر جواهری که در کنارش بود را نمی‌دانست.
- بگو دخترم، ما منتظریم حرف‌هات رو بشنویم.
به خود مسلط گشت و لبخند کم‌رنگی روی ل*بش نقش بست. از حمایت و وجود پدرشوهرش، پشتش گرم شد. دستپاچه و مضطرب، کف دستانش را به‌هم چسباند.
- والا چند... چند وقتیه توی فکر کار کردنم... .
نفسی گرفت و زیرچشمی به صورت برافروخته‌ی حسام نگاه کرد.
معلوم بود در فکرش نقشه‌ی قتلش را هم کشیده‌است.
لبخند بدجنسی به رویش زد تا حساب کار دستش بیاید.
حتماً با خودش می‌گفت:
«این دیگه چه دیوونه‌ایه!»
- دیگه از خونه موندن خسته شدم پدرجون، گفتم پیش شما مطرح کنم بهتره، آخه توی این مدت وقت نشد بتونم با حسام در میون بذارم.
در تمام این مدتی که داشت صحبت می‌کرد، با پررویی تمام به چهره برزخی مرد مقابلش زل زده بود. کاسه‌ی سفید چشمانش مثل دو گوی کوچک آتشفشانی می‌ماند که هر لحظه امکان داشت فعال شود. مگر چه گفته بود؟ حال چه فکرهایی که در کله‌اش نمی‌گذشت. برخلاف او، پدرشوهرش از این حرف به خوبی استقبال کرد و با تحسین سری تکان داد.
- خیلی خوبه که همچین فکری داری دخترم. با رشته‌ای که توش درس خوندی می‌تونی کار خوبی پیدا کنی، منتها باید جای خوب و مطمئنی باشه. من به چند تا از آشناهام می‌سپارم، خبرش رو بهت میدم.
خوشحال از این جواب چشمانش برق زد. جلدی از جایش بلند شد.
- خیلی ممنونم، لطف می‌کنید. با اجازه‌تون من دیگه برم.
- خدا به همراهت دخترم. با شوهرت برو.
حسام جلوی پدرش به زور خودش را نگه داشته بود، انگار منتظر فرصتی بود مثل بمب بترکد و ترکش‌هایش دامن‌گیر دخترک شود. ماه‌بانو کمی دیرتر از او سوار اتومبیل شد. تا جلو نشست، مثل اسپند روی آتش ترکید.
- به چه اجازه‌ای سرخود پاشدی اومدی بازار؟ جلوی بابام خوب بلدی خودت رو شیرین کنی. به خیالت اجازه میدم بری دنبال ک*ثافت کاری؟ کور خوندی!
هاج و واج به چهره‌ی عصبی و رگ‌ گ*ردنش که از عصبانیت نبض می‌زد خیره شد. این مرد چرا همچین می‌کرد؟ برای یک بیرون رفتن ساده باید اجازه می‌گرفت؟ تعجبش وقتی بیشتر میشد که به کار می‌گفت ک*ثافت‌کاری! چرا نمی‌توانست درکش کند؟ سکوت جایز نبود. جلوی رفتارهای زننده‌اش نباید کوتاه می‌آمد، وگرنه میشد یک زن توسری‌خور که تا ابد باید بله قربان‌گو باشد.
- اول این‌که آقا‌حسام، من برای بیرون رفتن به اجازه کسی نیاز ندارم. بچه که نیستم هی بهم امر و نهی می‌کنی!
قبر خودش را کند! از این ماشین سالم بیرون می‌آمد دیگر نمی‌مرد.
پی همه چیز را به تنش مالید و حرفش را کامل کرد:
- از کی تا حالا کار کردن شده ک*ثافت‌کاری؟ پس یعنی تو هم این‌جا... .
عین شیر نعره زد:
- خفه شو، خفه شو! اون دهن بی چاک و بستت رو ببند. بفهم داری چی میگی سَلیطه!
در زمان خشم انگار هیچ‌کَس جز خودش را نمی‌‌دید. کم نیاورد. این مرد می‌خواست از او چه بسازد؟ رو به صورتش براق شد.
- مگه چی گفتم؟ درسته به خواست خودم باهات ازدواج کردم؛ اما تحمل هم حدی داره. چرا آتیش این جهنم رو داری بیشتر می‌کنی؟ دیگه از این رفتارهات خسته شدم، از این بدبینی‌هات.
رنگ صورتش لحظه به لحظه سیاه‌تر میشد. شیارهای روی پیشانی‌اش، نشان از چهره‌ی درهمش داشت.
- گفتی امیرعلی رو فراموش کنم، قبول کردم. دیگه چرا عذابم میدی؟ منم آدمم به خدا... .
صدایش از بغض تحلیل رفت، به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. نگاه حسام، چون مار افعی قصد دریدن قلبش را داشت. دروغ چرا، از عصبی شدنش می‌ترسید. این مرد ثبات اخلاقی نداشت، ممکن بود همین‌جا کار دستش دهد. چشم بست و از زیر چادر دست روی قلبش گذاشت، ریتم ضربانش میزان نمی‌کوبید. صدای چرخش سوئیچ در قفل و لحظه‌ای بعد، روشن شدن اتومبیل، باعث شد بهت‌زده پلک‌های مرطوبش را بگشاید و به نیم‌رخ اخمو و جدی‌اش نگاه کند. انگشتان دستش چنان فرمان را در خود می‌فشرد که رگ‌های زیر پوستش نمایان بود. این سکوتش را نمی‌دانست باید خوب معنی کند یا بد. بعد از رساندنش به خانه، بدون این‌که چیزی بگوید گازش را گرفت و رفت.
حال با این وضعش کجا رفت؟ اصلاً به او چه؟ خیال می‌کرد کوتاه می‌آید؟ کور خوانده‌بود!
دست در کیفش فرو کرد و کلید را برداشت که ناگهان از دستش رها شد و روی زمین غل خورد. پوفی کشید و خم شد تا بردارد، دستی جلوتر از او کلید را برداشت. حیرت‌زده به صاحب انگشتان مردانه نگاه انداخت که چشمانش با تیله‌های مهربان و آشنایی تلاقی کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
هر دو در سکوت، فقط به‌ هم نگاه می‌کردند. مغزش به او اخطار داد. این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر یادش نبود که آن روز حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چه می‌خواست؟ در دلش انگار که داشتند چیزی را ورز می‌دادند. این دیدارهای گاه‌وبی‌گاه، بالاخره جانش را می‌گرفت. دلتنگی‌ به او غالب شد. نباید چشم به صورتش می‌دوخت. صدای قلبش را در نطفه خفه کرد و نگاه به زمین زیر پایش داد.
- بهتره از این‌جا بری.
این جمله را ضعیف گفت، مطمئن نبود شنید یا نه. امیرعلی نگاهش را با حسرت در صورت دخترک چرخاند. کمی نزدیکش شد و کلید را به سویش دراز کرد.
- رنگ و روت پریده. ببینم، اذیتت می‌کنه؟
وحشت‌زده از این حمایت‌های پرمحبتش، قبل از این‌که رسوا شود، چادرش را درست کرد و به سرعت کلید را از دستش قاپید. چرخید که آن‌جا را ترک کند.
- عجله‌ات برای چیه؟ از من رو نگیر بانو!
بار دیگر بانو صدایش می‌زد. سرتاپایش را برانداز کرد، آن‌قدر که قلبش در سی*ن*ه سنگ شد. بغض چسبیده به گلویش را قورت داد. حالش خوب نبود، باید زودتر ردش می‌کرد تا باز سر و کله‌ی حسام پیدا نشود. نگاه مشتاقش را از هیبتش گرفت.
- برو آقاعلی، تو رو خدا. ممکنه حسام بیاد، برو.
اخمی بین ابروهایش نشست. پشت سرش ایستاد و ناباور تلخ‌خندی زد.
- آقاعلی؟!
ل*ب گزید و سر پایین انداخت. کلید میان دستش فشرده شد.
- برگرد یه لحظه. حالا من شدم آقاعلی و اون بی‌‌وجود رو به اسم صدا می‌زنی؟
برگشت؛ اما هم‌چنان از او دور میشد تا بفهمد ماندن به صلاح هیچ‌کدامشان نیست.
- تو رو خدا برو، تو رو جون هر کی دوست داری برو.
اخم‌آلود چشم نازک کرد و قدمی به سمتش برداشت.
- من فقط تو رو دوست دارم.
انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و تکرار کرد:
- تو رو دوست دارم لعنتی! با من این‌طوری تا نکن.
چشمه‌ی اشکش جوشید. پو*ست دستش به سوزش افتاد و نفهمید تا چه اندازه کلید را میان مشتش فشار داده است. سریع اشکی که می‌آمد رسوایش کند را پاک کرد، نباید گریه می‌کرد.
- برو از این‌جا. چرا عذابم میدی؟ دوست داری شوهرم بفهمه، نه؟ نمی‌خوام تو رو ببینه. اگه من رو دوست داری، اگه زندگیم برات مهمه برو، برو.
آخرش را با ناله و زاری گفت. امیرعلی به موهای آشفته‌اش چنگ زد و مثل گذشته‌ها نگاهش کرد، گرم و سوزان.
- آروم باش ماه‌بانو.
هق‌هقش برخاست.
- اسمم رو صدا نزن، ماه‌بانو مرده، دیگه ماه تاریک بهشتت رو روشن نمی‌کنه امیر.
ابر‌های بدقدم تیره، دور دنیای قشنگی که با ماه‌بانو در خیالش می‌پروراند چیره شد و همه چیز پیش رویش رنگ سیاهی گرفت. این گریه‌ها و حرف‌هایش، وقتی این‌طور نامش را با بغض صدا می‌زد، دلش را ریش می‌کرد. مشتش را گوشه‌ی ل*بش گذاشت و چشمانش را با درد یک‌ بار باز و بسته کرد.
- نمی‌تونم برم، پام نمی‌کشه. بی رحم نباش لامروت! اون ع*و*ضی چی بهت گفته که این حرف‌ها رو بهم می‌زنی، هان؟ بگو به من، خودم میرم حقش رو کف دستش می‌ذارم.
نمی‌توانست خودش را کنترل کند، داشت خفه میشد. میان هق‌هق، بریده‌بریده گفت:
- دیگه... دیگه همه چیز تموم شد. من... من شوهر دارم، نمی‌تونم ازش... .
سکسکه‌ راه نفسش را برید.
- نمی‌تونم ط... طلاق بگیرم.
کلافه چند بار دست لای موهایش فرو برد. دخترک چادر روی صورت خیس از اشکش کشید و چنگ به قلب بی‌قرارش زد.
- این رو ازم نخواه. برو، برو پی زندگیت، فکر کن..‌. فکر کن ماه‌بانویی وجود نداره.
مشت گره کرده‌اش، دقیقاً کنار سرش، روی دیوار فرود آمد.
- دِ لعنتی نمی‌شه.
با عجز اسمش را خواند:
- امیر؟!
مردمک‌های خونی‌اش زور می‌زد که جلویش اشک نریزد.
- امیر رو کشتی.
دست بر قلبش گرفت و لبخند تلخی زد. چند قدم عقب رفت.
- یه زخمی زدی که هیچ مرهمی خوبش نمی‌کنه. تو به من میگی برم، کجا؟ مگه می‌تونم؟ آره اشتباه کردم... .
قدمی عقب رفت و دستانش را دو طرفش باز کرد.
- یه غلطی کردم، اون هم این بود که دیر رسیدم.
چرا آرام نمی‌شد؟ انگار تازه از خواب بلند شده بود. طاقت دیدنش را در این وضعیت نداشت. حرف‌هایش فقط عفونت این عشق نافرجام را بیشتر می‌کرد. چرا نمک روی زخم می‌پاشید؟ اصلاً گفتن این حرف‌ها معنی نداشت، چیزی عوض نمی‌شد. برگشت برود که متوقفش کرد.
- تو که عاشقش نیستی، طلاقت رو ازش بگیر. قول میدم خوشبختت کنم. بهم اعتماد کن، این بار رو دیر نمی‌جنبم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
مثل برق گرفته‌ها به طرفش چرخید. داشت خطرناک میشد. حرف‌هایش قشنگ بود؛ ولی برای اوی بال و پر شکسته به درد نمی‌خورد. در شرایطش بود تا بفهمد چه حالی دارد؟ فکر می‌کرد به همین آسانی است؟ آخ که گفتن این حرف‌ها، در عمل سخت‌تر از حد تصور بود. نباید همچین انتظاری از او داشته باشد. اشک‌هایش را پاک کرد و آب بینی‌اش را بالا کشید.
- دیگه بسه. تو آدم عاقلی هستی، این عشق رو باید فراموش کنی... .
مکثی کرد و مستقیم به چشمان زیبا و زلال عین آبش، که کلافگی از آن می‌بارید خیره شد.
- منم دارم فراموشت می‌کنم، می‌خوام زندگی کنم.
صدایش تحلیل رفت؛ ولی باید ادامه می‌داد، باید برای حفظ جانش او را از خود می‌راند، همان‌طور که حسام خواسته بود. به زانوهای سستش تکانی داد و جلو رفت. هوا آماده‌ی باریدن بود. خوب می‌دانست این آخرین باری خواهد بود که امیرعلی به نزدش می‌آید و او را طلب می‌کند. قلبش فریاد می‌کشید که از حرف زدن بایستد، توجهی به حال درونی‌اش نکرد و سنگ‌دلانه، خیره در چشمان نمناکش ل*ب زد:
- حسام مرد خوبیه... دو... دوستم داره... .
کلماتی که از دهانش خارج میشد، همانند نمک پاشیدن روی زخم بود. می‌ترسید او را از خود متنفر کند، برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. لرزش صدایش، لکنت به زبانش انداخت. صورت بی‌روح عاری از لبخندش، به او د*ه*ان‌‌کجی می‌کرد.
- انتخاب من... من اون بود.
انگار یک لحظه زمان از حرکت ایستاد. چهره‌اش به آنی سرخ شد و رگ‌های روی شقیقه و کنار گ*ردنش ب*ر*جسته شدند. نگاه دزدید که بعد چندی صدای خنده‌اش بلند شد، یک خنده‌ی هیستریک‌وار. ترسیده نگاهش کرد که چند بار روی صورتش دست کشید و سر کج کرد.
- این حرف‌‌های خودشه که داری جلوم تکرار می‌کنی، مگه نه؟
چرا نمی‌توانست چیزی از این مرد پنهان کند؟ زیر و بمش را می‌شناخت و از صدای نفس‌هایش پی به همه چیز می‌برد. پر چادرش میان دستش فشرده شد. بغض‌آلود نگاهش کرد که عقب بکشد، این عذاب خارج از تحملش بود. سیبک گلویش تکان می‌خورد و نگاهش در صورتش دودو می‌زد.
- اصلاً من به جهنم، توی صورتم تف بنداز؛ ولی زیر دست این مرد نمون ماه‌بانو! خطرناکه، تو نمی‌شناسیش، میشی شیوای دوم.
به هر ریسمانی چنگ می‌انداخت که او را از حسام دور کند. می‌دانست، قبلاً هم گفته بود. هنوز قضیه‌ی آن دختر بی‌گناه که جوانی و آرزوهایش، حال زیر خروار خاک ناچیز بود را نتوانسته بود درست هضم کند؛ معلوم نبود حسام چه بلایی سرش آورد که طاقت نیاورد و دست به خودکشی زد. اگر از آینده خبر داشت حتماً از خدا می‌خواست که مثل شیوا جانش گرفته شود؛ اما نمی‌دانست که سرنوشت قرار است او را به قعر تاریکی بفرستد.
- دیگه دیره، برو... برو.
فکش از خشم منقبض شد. این دختر چرا یک بار به حرفش گوش نمی‌داد؟ تا چه حد کله‌شقی؟
- این‌قدر حضور من عذابت میده؟ حتماً می‌خوای مزاحم آرامشت نشم.
قلبش سوخت. می‌دانست فکر و عقلش درست کار نمی‌کند؛ اما مگر رنگ و رخسارش را نمی‌دید؟ برق عقیق گردنبند، همانی که برایش خریده بود بیشتر به د*اغ دلش دامن زد. ل*ب‌هایش تکان خوردند، هیچ درکی از کلماتی که بر زبان می‌آورد نداشت، فقط می‌دانست که باید این مرد را از خود دور کند، از هر چه که آن‌ها را به هم متصل می‌کرد.
- من زندگیم رو دوست دارم... .
بزاق به دیواره‌های خشک گلویش چسبید. چادر سیاه میان دستانش مچاله شد. چشم بست، نباید ضعفی از خود نشان می‌داد. توان سر بالا گرفتن نداشت.
- دیگه سر راهم آفتابی نشو، تو اون کسی نبودی که می‌تونستی خوشبختم کنی.
با زدن این حرف، مرد روبه‌رویش درهم شکست. گاهی با یک حرف قلبی از کار می‌افتد. امیرعلی حس کرد نبضش از حرکت ایستاد. چادر از میان دستانش رها شد. نگاه سرگردانش فقط روی صورتش می‌چرخید. نمی‌توانست باور کند، مسخره بود. این دختر داشت پیش خودش چه می‌گفت؟ می‌گفت انتخابش آن مردک بی‌همه چیز بود؟ داشت او را از سر خودش باز می‌کرد، شک نداشت. از بس به چشمانش فشار آورده بود انگار که رگ‌های خونی داخلش داشتند پاره می‌شدند. منطقش از کار افتاد و قدرت فکر کردن را از او ربود. یک دستش را کنار پایش مشت کرد و نفس عمیقی کشید. ماه‌بانو پشت به او، خواست درب را باز کند که چادرش از پشت گرفته شد. با بهت به طرفش برگشت. حال گوشه‌‌ی چادرش، اسیر مشت گره کرده‌اش شد. نگاهش جگرش را می‌سوزاند. این مرد چرا نمی‌رفت؟
- وقتی داری دروغ میگی به چشم‌هام زل بزن و بگو. فکر کردی می‌تونی من رو دک کنی؟
مستأصل و حیران سعی کرد چادرش را از زیر دستانش آزاد کند.
- بس کن امیر، این‌قدر من رو عذاب نده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
گویی زمستان در چهره‌اش خانه کرد.
قلبش از این نگاه غمگین و گرفته‌اش صدپاره شد.
باید چه می‌کرد؟ روح و جسمش از این آزمایش سخت به ستوه آمده‌بود. مگر از اول خودش نخواست؟ حال گله و شکایت به که می‌برد؟
خسته و عاصی سرش را میان دستانش گرفت و پلک روی هم فشرد تا فکر و خیال او را از درون نخورد.
- بانو!
منقلب گشت. هر چه تا الان با خودش تمرین کرده بود، در یک چشم برهم زدن نیست و نابود شد. دست به سویش دراز کرد. می‌خواست چه‌کار کند؟ او را به عقب راند و شد همان ماه‌بانویی که زبانش همه چیز را می‌سوزاند.
- می‌خوای دوباره تکرار کنم، هان؟ دوباره بگم؟
به وضوح دید که رنگش عین گچ دیوار شد. باید قلبش را از سنگ می‌کرد. این دنیا رحمی نداشت، او هم باید این‌طوری تا می‌کرد.
- از جلوی در خونه‌ام برو کنار امیرعلی مالکی، من زندگیم رو دوست دارم.
این ضربه‌ی آخرش بود، جوری که سراسر وجودش را سوزاند و خاکستر کرد. انگار که یک زلزله‌ی هشت ریشتری در درونش رخ داد. سر کج کرد و بدون این‌که پلکی بزند به تیله‌های سرد مشکی دخترک خیره شد. این کسی که جلویش بود همان بانوی خودش بود؟ همانی که چندین سال پیش دل به او داد. با هم قرار گذاشته بودند. یعنی تمام آن حرف‌ها کشک بود؟ چه چیزی مانع این عشق شد؟ شغلش از یک‌طرف و آن جمله‌ی لعنتی که پشت تلفن از روی عصبانیت زد، همه‌ی زندگانی‌اش را با خود به یغما برد. حال باید جواب این دل شکسته را چطور می‌داد؟ انگار قلبش از تپش تهی گشت. قدمی به عقب برداشت و ناباور سر تکان داد. ماه‌بانو نه حرف می‌زد و نه گریه می‌کرد. مثل مسخ‌ شده‌ها، قامت خمیده‌ی مرد مقابلش را تماشا می‌کرد. وقتی پشتش را به او کرد، فرو ریخت، زیر پایش خالی شد و روی زمین افتاد. از درد آخش بلند شد و سپس، اشک‌های داغش گونه‌هایش را سوزاند. چرا برنمی‌گشت؟ داشت سوار ماشینش میشد. الان باید دستش را می‌گرفت و از روی زمین بلندش می‌کرد. با همان آرامش و مهربانی‌اش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و می‌گفت:
- ماه خانم من چش شده؟ نبینم اون مرواریدها رو هدر بدی‌ ها. بذار چشم‌های خوشگلت رو ببینم.
زد زیر گریه. چرا جلوی رفتنش را نمی‌گرفت؟ آن‌قدر همان‌جا ماند و به رفتنش خیره ماند که از دور مثل یک نقطه دیده شد. صدایی از عمق گلویش برخاست و شوکه نه ضعیفی گفت. جیغ لاستیک‌هایش به روی آسفالت، گوشش را خراش داد. صدای نگران یکی به گوشش رسید.
- دخترم... دخترم خوبی؟ چرا این‌جا نشستی؟
به چهره‌ی غریبه‌ی زن نگاه کرد. وقتی عکس‌العملی نشان نداد، جلوی پایش چمباتمه زد و از داخل کیفش بطری آبی بیرون آورد.
- این آب رو بخور نفست بالا بیاد.
انگار زن می‌دانست حالش تا چه اندازه وخیم است که سوالی از او نمی‌پرسید. به زور چند قلوپ آب به گلویش فرستاد؛ عطش درونش کمتر نشد. زن همان‌طور ساکت و متعجب نگاهش می‌کرد. تشکر آرامی از او کرد و به سختی روی پاهایش ایستاد. مثل مرده‌ها به‌ خانه برگشت. از روی دیوار سر خورد و دست جلوی دهانش گرفت. همان‌جا، کنار شوفاژ زانوهایش را بغل گرفت.
دیگر رفت، برای همیشه رفت‌. با دست‌های خودش عشقش را شکست و نابود کرد.
دوست داشت تمام عقده و غصه‌هایش را فریاد بزند. زار بزند سر این دنیایی که انگار مثل یک بازی او را دور خودش می‌گرداند. حال مثل بچگی‌هایش با یک بار خطا بخشیده نمی‌شد؛ این بازی فرق می‌کرد، با یک اشتباه مثل آدم و حوا از زمین رانده می‌شدند. قلب مرده دیگر برایش ارزشی نداشت. از این بعد برای چه کسی تند می‌تپید؟ با دیدن چه کسی غرق خوشی میشد؟ انگار که بی‌صدا شکسته باشد. چشمانش می‌سوخت. با صدای زنگ خانه شانه‌هایش بالا پرید و ناگهان گریه‌اش بند آمد. اول ترسید که نکند حسام باشد و دوباره خاطره‌ی بد آن روز کذایی جلوی چشمانش رژه رفت؛ اما بعد یادش آمد که حسام کلید دارد. وجود حنانه از پشت صفحه‌ی آیفون، متعجبش کرد.
بی‌رمق درب را گشود و بعد سریع از آیینه‌ی بزرگ روی جای‌کفشی به خودش نگاه کرد. اگر این‌طور او را می‌دید کارش زار بود. تند چادرش را از روی شانه‌هایش پس زد و گوشه‌ای انداخت. تا حنانه برسد مانتویش را هم درآورد و به سمت آشپزخانه رفت. حنانه از سکوت خانه کمی دلشوره گرفت. سرکی به هال کشید و به طرف مبل‌ها گام برداشت. پالتوی بلند خزدار سفیدش را از تن درآورد. از سرما، زیر گونه‌ها و نوک بینی‌اش به رنگ انار در آمده بود. روی مبل سه‌نفره‌ای نشست و نگاه به دور و اطرافش انداخت. با پا شروع به ضرب گرفتن روی زمین کرد.
- ماه‌بانو کجایی؟
چای‌ساز را به برق وصل کرد و بعد چند لحظه که به خودش مسلط شد، پا در سالن گذاشت و سلام داد. نگاه حنانه مثل کسانی که منتظر پیدا کردن مدرک جرم باشند از نوک پا تا فرق سرش چرخید. تیشرت زرد طرح فانتزی‌اش که روی شلوار جذب مشکی‌اش پوشیده بود، او را مثل دختربچه‌ها نشان می‌داد. نمی‌خواست به این فکر کند که با این چهره‌ی معصوم و بی‌آلایشش دور از چشم برادرش از عشق قدیمی‌اش دیدن می‌کند. افکار سمی‌اش را از ذهنش بیرون راند و با انگشت ضربه‌ی آرامی به دسته‌ی چوبی مبل زد.
- جایی رفته بودی؟
از تمام حرکات و حالاتش استرس می‌بارید. کنارش با کمی فاصله روی مبل نشست و شروع به بستن انبوه موهای بلند فرش کرد.
- آ... آره بازار بودم. چه بی‌خبر و تنها اومدی؟
یک تای ابرویش را بالا داد. سکوتش دلهره‌اش را بیشتر می‌کرد. دستپاچه از جا برخاست.
- برم یه چی واسه پذیرایی بیارم.
بی‌توجه به اعتراضاتش، به آشپزخانه پناه برد و لیوان آبی برای خودش ریخت. خدا به خیر کند. بعد از چند دقیقه با دو فنجان چای و شکلات به نزدش بازگشت.
- نیازی نبود، من باید زود برگردم.
سینی را وسط میز عسلی گذاشت و لبخند کجی زد.
- حالا چرا این‌قدر عجله؟ دانشگاه بودی؟
خم شد و فنجان چای را برداشت و به بخاری که از آن برمی‌خاست خیره شد.
- داشتم از کتابخونه می‌اومدم، گفتم بیام و یه سری بهت بزنم.
قولنج انگشتانش را شکست و تار موی آویزانش را پشت گوش انداخت. چند دقیقه‌ای سکوت بینشان حکم‌فرما شد که حنانه خودش دوباره رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- حسام سر کاره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
از هپروت خارج شد. آن‌قدر غرق فکر و خیالات خودش بود که نفهمید چه پرسید. حنانه سرزنش‌بار نگاهش کرد و بدون این‌که به چای لب بزند، فنجان را به میز برگرداند.
- چته ماه‌بانو؟ داشتم می‌اومدم ماشین امیرعلی رو توی کوچه دیدم، آدرس خونه‌تون رو از کجا بلده؟ قبلاً هم این‌جا اومده؟
نرمی مبل میان دستش چنگ خورد. مات و حیران، به حنانه‌ای که این سوال را از او پرسید خیره شد. انگار در اتاق بازجویی به سر می‌برد. حنانه، کم‌حوصله از جواب ندادنش دست به پیشانی‌اش کشید و پا روی پا انداخت.
- نمی‌دونم داری با خودت و زندگیت چی کار می‌کنی‌.‌.. .
یکهو دنباله‌ی حرفش را رها کرد و جدی؛ اما با ملایمت طرفش چرخید.
- اون روزی که حسام به خواستگاریت اومد دوست نداشتم این وصلت سر بگیره، می‌دونی چرا؟
فقط سر به معنی ندانستن تکان داد. نمی‌دانست حضور حنانه و گفتن این حرف‌ها چه معنی می‌داد. صدایش خدشه به افکار بی‌سروته‌اش وارد کرد.
- نمی‌خواستم با هم ازدواج کنید چون از حسام مطمئن نبودم، چون می‌دونستم تویی که عاشق امیرعلی بودی کنارش خوشبخت نمی‌شی.
مبهوت نامش را خواند. می‌خواست به کجا برسد؟! اخم کرد و دست بالا آورد که یعنی صبر کند.
- بذار بگم، شما دو تا عین دو خط موازی بودین. حسام با زن جماعت آبش توی یک جوب نمی‌رفت. دلم برات می‌سوخت. حسام برادرم بود؛ اما توام برام عزیز بودی. فکر می‌کردم حیفی واسه داداشم، با خودم می‌گفتم ماه‌بانو حقش نیست زیر دست حسام زندگیش سیاه شه... .
حرفش را برید:
- هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟
آرام و خفه گفت، انگار روی سی*ن*ه‌اش تخته سنگ گذاشته بودند. از صورتش هرم گرما برمی‌خاست. حنانه امروز یک‌جور دیگر شده بود، انگار آمده بود امروزش را کامل به او زهر کند و برود. با تأسف سر به طرفین تکان داد و لبخند تلخی زد.
- توی تموم روزهایی که فکر می‌کردم کنار حسام عذاب می‌کشی و آزارت میده، تو هنوز هم دل و فکرت پی امیرعلی بود. ماه‌بانو، داداشم هر جور که باشه، می‌بینم که به خاطر زنش از حجره یک‌راست میاد خونه دنبال یه خرده آرامش؛ اما تو دور از چشمش.... .
مکث کرد و در مقابل چهره‌ی بهت‌زده‌اش از جا برخاست. تأسف نگاهش، آتش قلبش را شعله‌ورتر کرد‌.
- من دشمنت نیستم. چون برادرم رو می‌شناسم، اومدم اول به تو گفتم که دست از این رفتارهات برداری.
جمله در گوشش سوت می‌کشید. نفس‌نفس می‌زد‌. انگار در اعماق اقیانوسی دورافتاده غرق شده باشد. حنانه رفت و او مثل جنون‌زده‌ها، از موهایش کشید و هق‌هق‌کنان پایین مبل نشست. حرکاتش اصلاً دست خودش نبود. انگشت اتهام باز به سمتش گرفته شده بود. چرا هر چه می‌گذشت بیشتر درون دره سقوط می‌کرد؟ کار به جایی رسیده بود که حنانه به او امر و نهی می‌کرد. نمی‌دانست چه مدت گذشت و چقدر روی پارکت‌های سرد خانه نشست. از پشت پرده اشک نگاهش به قامت بلند حسام افتاد که جلوی درب، کاپشنش را روی چوب‌لباسی آویزان می‌کرد. تمام تنفرش سر باز کرد، انگار باعث تمام بدبختی‌ها جلوی رویش ایستاده باشد. حسام تا متوجه‌اش شد، چشم ریز کرد و چند قدم جلو آمد.
- چته؟ این چه ریختیه؟
نفس‌نفس می‌زد. هیچ نمی‌گفت و فروخورده نگاهش می‌کرد. جلوی پایش روی کاسه زانو نشست و دست زیر چانه‌اش گذاشت. برق کم‌سوی نگرانی را در سیاه‌چاله‌های عمیقش می‌دید. لحن محکم و اما آرامش در گوشش پیچید.
- جواب من رو بده.
چقدر سخت بود اجبار! دلش با این زندگی نبود. در آغوشش تقلا کرد، مشت‌های کوچک و کم‌جانش را به سی*ن*ه‌ی ستبرش کوبید. شده بود خودباخته‌ی ذلیلی که باید مثل پاسوخته‌ها در برزخ دورش زوزه بکشد.
- ازت‌‌... مت‌... متنفرم.
صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد‌. آن‌قدر حالش بد بود که مرد مقابلش توجهی به حرفش نکند. صورتش را میان دستانش قاب گرفت.
- چته تو؟ نکنه از حرف‌هام به این حال و روز دراومدی؟ خیلی بچه‌ای ماهی! خیلی... .
کاسه‌ی صبرش لب‌ریز شد، نفس‌بریده جیغ کشید:
- آره بچه‌ام‌‌، برو و دست از سر این بچه بردار.
چنگ به خرمن پریشان موهایش انداخت و روی سی*ن*ه‌اش زار زد.
- من یه احمقم! عقلم نمی‌رسه. کاش می‌مردم... کاش... .
سی*ن*ه‌اش به خس‌خس افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
حسام اخم‌ کرد و دست پیش برد. از زیربغل دخترک گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد، مجبورش کرد بنشیند.
- بیا، بیا یه خرده بشین، حالت خوب نیست.
با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمی‌فهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد می‌زد؟ عجیب بود که مثل همیشه با توپ و تشر ساکتش نکرد. صورتش را به طرف خود برگرداند. از هق‌هق نفس‌هایش به شماره افتاد. زیر ل*ب شنید که چیزی گفت و او را از جا بلند کرد. به اتاق‌خواب رفتند. دوست داشت فقط چشم روی هم بگذارد و بخوابد. طاق‌باز روی تخت دراز کشید و به سقف بالای سرش خیره شد. صدای درب، افکار پریشانش را بی‌نتیجه گذاشت. حسام از دیدن وضعیتش چشم‌غره رفت. کی بیرون رفت که برایش آب بیاورد؟ پهلویش نشست و لیوان را جلوی لبش گرفت.
- ببین دختر‌جون، سعی نکن من رو کلافه کنی. در مورد کار کردن یا نکردنت هم فکر می‌کنم؛ گفته باشم فکر، پس یه‌کم سر عقل بیا.
کاش فقط مشکلش کار بود، کاش. از عجز و بیچارگی بغض راه گلویش را بست. انگار غل و زنجیر به پاهایش وصل کرده بودند. به زور چند جرعه آب به گلو فرستاد تا راه نفسش باز شود. نگاه حسام از چشمانش پایین آمد و روی چانه‌ی لرزانش نشست. کلافگی را میشد در چهره‌‌ی خسته‌اش دید. لیوان را کنار گذاشت و با همان لباس‌های بیرون از خانه‌، پهلویش دراز کشید. نمی‌دانست از سر چه دخترک به این حال و روز درآمده بود؛ ولی دلش قدری برایش سوخت، باید کمی از موضعش پایین می‌آمد. دستش را نوازش‌وار پشت کمرش کشید و ب*وسه‌ به روی سر و صورتش نشاند.
- هیش! آروم باش دیوونه. این همه اشک رو از کجا میاری؟ هوم؟
چیزی نگفت. هیچ‌وقت این‌قدر آرام و نرم صحبت نمی‌کرد. ناگهان چه شد که محبتش گل کرد؟ از ترحم بیزار بود. دستش را پس زد و گوشه‌ی تخت خزید که عصبی چشم بست.
- ماهی!
صورتش را در بالش فرو برد و هق زد. با قدرت در آغوشش کشید که سرش به دیواره‌ی سی*ن*ه‌اش خورد. از بس محکم میان بازوهایش فشرده شده بود که نمی‌توانست تقلایی کند. چرا هم آزارش می‌داد و هم می‌خواست آرامش کند؟ نوازشش را نمی‌خواست، مگر این زخم تازه کهنه میشد؟ تا عمر داشت عذابش می‌داد. باید می‌سوخت و دم نمی‌زد. دیگر امیرعلی وجود نداشت، مگر با حرف‌های امروزش راه برگشتی هم برایش گذاشته بود؟ پیراهن سفیدش خیس از اشک‌هایش شد. وضعیتش مثل کسانی بود که به اجبار او را به دنیای دیگری برده باشند. حال غریبی در این خانه و کنار حسام داشت. از یک جهت بلاتکلیف بود که تا کی می‌توانست حضور حسام را در زندگی‌اش تحمل کند، یک‌طرف اما ذهنش برای خود تکرار می‌کرد که باید به این شرایط عادت کند، به مردی که شوهرش است. از این عادت‌های تحمیلی هم تنفر داشت که سرنوشتش را به تلاطم انداخته بود.
***
زن میان‌سالی همراه با دخترش که از درد دندان می‌نالید و رنگ صورتش به زردی میزد، پا در مطب گذاشتند. این چندمین مریض بود که امروز به آن‌ها نوبت می‌داد؟
- اسم و فامیلتون؟
زن، عینک طبی‌اش را سراسیمه از روی چشمانش برداشت و در کیفش دنبال چیزی گشت.
- من از آشناهای دکتر هستم، دیشب نوبت گرفتم، یادتون نیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
نگاه از برگه‌های پیش رویش برداشت و به دخترکش داد که روی صندلی، آرنج به زانو تکیه زده بود و سرش را می‌فشرد. تلفن شروع به زنگ خوردن کرد. در حین جواب دادن، کارت بانکی را سریع از دست زن گرفت.
- چند لحظه صبر کنید. مریض داخله، بیرون بیاد شما برید.
صدای خش‌دار پیرمردی از پشت خط به گوش رسید:
- مطب آقای دکتر راد؟
- بله بفرمایید.
ساعت از نه شب گذشته بود و جا برای نشستن مریض‌ها نبود. صدای گریه‌ی بچه‌ای مغزش را سوراخ کرد. یک نگاه چپ‌چپی به زن انداخت که بی‌ملاحظه با موبایلش ور می‌رفت و دخترک کوچکش سرخ شده از گریه، در آ*غ*و*ش پدرش تکان داده میشد.
عجب آدم‌هایی پیدا می‌شدند. مطب که جای بچه نبود!
بی‌توجه به الوالو گفتن‌های مکرر پیرمرد، نوک لوله‌ی خودکار درون دستش را محکم به میز کوبید.
- لطفاً بچه‌تون رو آروم کنید خانم؛ این‌جا مریض نشسته.
انگار به تریش قبایش برخورد، ایشی گفت و با غیظ بچه را از شوهرش گرفت. شنید که زیرلبی غرید:
- یه خورده نمی‌تونستی آرومش کنی؟
نچ‌نچی کرد و چشم از آن‌ها گرفت.
- خانم... خانم می‌شنوید؟ من یه نوبت واسه فردا می‌خوام.
دست بر سرش گرفت. به زمان نیاز داشت تا بتواند چند تا کار را هم‌زمان با هم انجام دهد. بر اعصابش مسلط شد.
- فردا صبح ساعت ده تشریف بیارید.
تلفن را سرجایش گذاشت و قولنج گ*ردنش را شکست. این روزها از بس زندگی‌اش درگیر کار شده بود که وقت سر خاراندن نداشت. حنانه برایش پیام فرستاده بود که برای میهمانی فردا خودش را آماده کند؛ چند تا شکلک مسخره هم گذاشته بود.
دخترک دیوانه!
به یک هفته نکشید، همراه فاطمه با چند بسته پاستیل آمده بود که مثلاً او را ببخشد. اول همه چیز را خ*را*ب می‌کرد و در آخر خودش پشیمان میشد. مریض که بیرون آمد، آن مادر و دختر را داخل فرستاد. تلفن دوباره زنگ خورد. یک چای خوردن هم برایش حرام بود! استکان نیمه‌پرش را با حرص از ل*بش فاصله داد.
- بله؟
فکر کرده بود برای نوبت‌دهی زنگ زدند؛ اما برخلاف باورش، صدای نرم آقای دکتر به گوشش رسید و باعث شد از خجالت محکم ل*ب زیرینش را گ*از بگیرد.
- خانم آذین، لطفاً به تموم بیمارها بگید فردا صبح بیان؛ دیروقته، باید مطب رو ببندم.
صدای غر و ناله‌های بعضی‌ از افراد می‌آمد که از فرط انتظار کلافه شده بودند. گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت.
- چشم، حتماً بهشون میگم.
بعد از قطع کردن تلفن، مردی از آن‌طرف سالن داد زد:
- خانم امشب اگه کارمون راه نمی‌افته، بگید بریم یه جای دیگه.
دستی به سر و روی مقنعه‌‌ی قهوه‌ایش کشید و ایستاد.
- ساعت نزدیک ده شبه، همه جا بسته‌ست، مگه این‌که بیمارستان شبانه‌روزی برید. اون‌هایی که جراحی دارند، فردا اول وقت تشریف بیارن که کارشون زودتر راه بیفته. بقیه هم واسه معاینه، انشاالله تا فردا.
یکی گفت:
- ای بابا! خب از اول می‌گفتی.
هر کسی یک چیزی می‌پراند و شکایتش را اعلام می‌کرد. خودش را به آبدارخانه رساند و سرش را بین دستانش گرفت. از این همه سروصدا سرسام گرفته بود. آن‌قدر همان‌جا روی صندلی نشست و ماند که کم‌کم صداها خوابید. درب با صدای آرامی باز شد، شانه‌هایش تکان خفیفی خوردند. از دیدن دکتر سریع از جا برخاست.
- عه شمایید؟ خسته نباشید.
دکتر، مرد جوان و برومندی بود. همیشه کت‌ و شلوارهای برند و متنوع می‌پوشید و به خودش می‌رسید. قدمی جلو آمد، لبخند خسته‌ای به رویش پاشید و دستی به موهای سیاهش کشید تا مرتبش کند.
- ممنون خانم. دارم میرم خونه، نکنه می‌خواید شب رو همین‌جا بمونید؟
آخر حرفش را به شوخی گفت که ل*ب گزید و نگاه به ساعت مچی‌اش داد. با دیدن عقربه‌ی کوچک ساعت ای وای بلندی گفت و مثل قرقی از جلوی چشمان درشت شده‌ی دکتر محو شد. اگر دیر به خانه می‌رسید حسام کله‌اش را می‌کند. همین هم با هزار خواهش و زور راضی شده بود که به سرکار برود، تازه با کلی تحقیقات! اگر فرمایشات حاج‌حسین مبنی بر این‌که آقای دکتر، پسر یکی از دوستان خوبش است نبود، شاید به این زودی‌ها دستش به کار بند نمی‌شد. هر چه وسیله داشت تند‌تند درون کیفش چپاند. دکتر با لبخند و چشمانی که در آن خنده موج می‌زد، دست در جیب، به چهارچوب درب تکیه داد.
- برای فردا مرخصی می‌خواستین دیگه، درسته؟
با ابروی بالا رفته سر بالا گرفت. تازه یادش آمد فردا شب تولد حنانه است و او هنوز هیچ کاری نکرده بود. ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش زد و میز را دور زد.
- خوب شد یادم انداختین. بله اگه ممکنه عصر بهم مرخصی بدین. باور کنید مجبور نبودم... .
پشت سرش از مطب خارج شد و در حالی که درب را قفل می‌کرد، به طرفش سر چرخاند و با آرامش پلک باز و بسته کرد.
- اشکالی نداره خانم آذین، بی فکر و خیال از مهمونی فردا شب ل*ذت ببرید. خودم یه جوری از پس کارها برمیام.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین