- Dec
- 497
- 12,684
- مدالها
- 4
زیر نگاه خیره و سنگینش ل*بش را از شرم گزید. فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. عجیب بود که هر دو ساکت بودند. حرفهایی که میخواست بزند را در ذهنش مرتب چید. بعد از چندی سر بالا گرفت و پیشانیاش را فشرد.
- ام... میخوام با هم حرف بزنیم.
یک تای ابروی فاطمه بالا رفت. چادر مشکیاش روی شانههایش نشست. چرا دستدست میکرد؟ کمی نگران شد.
- در چه مورد؟ خب بگو، میشنوم.
دور و برش را کمی پایید و بعد سر جلو برد و به آهستگی گفت:
- در مورد تو و مهرانه.
اخمهایش به طور خودکار روی صورتش چیره شدند. آمد از جایش برخیزد که دستان ماهبانو نگذاشت و مانع شد.
- صبر کن تو رو خدا! هنوز حرفهام تموم نشده.
غیظ کرد و چادرش را نامرتب روی سرش گذاشت.
- چی میخوای بگی؟ بین من و برادرت همه چی تموم شده، عین تو و علی.
صورتش گر گرفت. دستش از دور بازویش شل شد. فاطمه از لحن تندش زود پشیمان گشت و سرجایش نشست. ماهبانو به دیوار تکیه زد و آهی کشید.
- یعنی تو میخوای به خاطر اتفاقهایی که افتاده زندگی خودت و مهران رو نابود کنی؟
بغض کرد. نمیدانست چه جوابش را دهد. کاش کر میشد. دستانش را روی سی*ن*ه قفل کرد و تخس رو برگرداند. لبخند محزونی زد و نزدیکش شد.
- اشتباه من رو تکرار نکن، سر زندگیت ریسک نکن. منتظر نباش اون بیاد سمتت، غرور عشق رو به باد میده.
در سکوت به او که سعی داشت گریهاش را مهار کند چشم دوخت. تا به حال چنین صحبت نمیکرد، چقدر زود سرش به سنگ خورد. از ازدواج با حسام پشیمان بود، مگر نه؟ ماهبانو هیچگاه حرفهای قلمبهسلمبه نمیزد، اصلاً بلد نبود نصیحت کند. هیچ نگفت که دستش را گرفت و ادامه داد:
- فاطمه، مهران حالش بده. بروز نمیده؛ اما من که خواهرشم میفهمم چقدر اعصابش خورده، چقدر خودخوری میکنه.
تا خواست یکذره دلش نرم شود، ناگاه به یاد رفتار چند دقیقه پیش مهران افتاد و قلبش سرد شد. دستش را از درون انگشتانش بیرون کشید و پوزخند زد.
- آره، معلومه! خدا میدونه سرش کجا گرمه! من و برادرت صنمی به جز همسایه با هم نداریم، یعنی نمیتونیم داشته باشیم.
نتوانست بغض صدایش را مخفی کند. ماهبانو که فهمید حالش تا چه اندازه بد است، خواهرانه در آغوشش کشید و مرهم دردهایش شد.
- تو رو خدا به خاطر من به زندگیتون گند نزنین. شما راهتون سواست، منم... منم زندگی خودم رو دارم.
خوشبخت بود؟ از آغوشش جدا شد و همین را پرسید:
- حسام چطوریه؟ باهات خوبه؟
این فاطمه، خواهر امیر نبود که دلواپس زندگیاش میشد، از خواهر خونی هم نزدیکتر بود. خودش را جمعوجور کرد. لبخندش، تضاد زشتی با چشمان غمگینش داشت.
- خوبه، نگران نباش. جلوی اتفاقهای سرنوشت رو نمیشه گرفت، باید باهاش کنار اومد.
این حرف از ته دلش نمیآمد؛ اما نیاز میدید که گفته شود. زندگی که خودش انتخاب کرده بود، نباید ذرهای از اسرار داخلش را کسی میفهمید.
***
آن روز حسام برای ناهار به آنجا آمد. حاجبابا و مهران که رسیدند، مادرش سفره را انداخت. دیس عدسپلو را برداشت و به سالن رفت. اخبار داشت سانحه واژگونی یک اتوبوس را در لرستان توضیح میداد و حاجبابا با دقت به آن گوش میکرد. عدسپلو در زمستان با ترشیهای لیتهی مادرش عجیب میچسبید. خیلی وقت بود که دل سیر غذا نخورده بود. طلعتخانم با افسوس چشم از تلویزیون گرفت و پارچ دوغ را از وسط سفره برداشت.
- اون کانال رو عوض کن مهران. هر دفعه قراره یه اتفاقی بیفته، خدا رحم کنه.
مهران تلویزیون را خاموش کرد. میان خوردن، حاجبابا حسام را خطاب قرار داد:
- پدرت امروز میگفت، بار بانه رو پس فرستادین. مشکلی پیش اومده حسام جان؟
نگاهش به حسام افتاد. انگار از باز شدن این بحث چندان راضی به نظر نمیرسید. گوشههای ل*بش را پاک کرد و نگاه به ظرف غذایش داد.
- نه چیز خاصی نیست، یکی رو فرستادم که پیگیری کنه، خودم که فعلاً نمیتونم برم.
پدر سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. تا آخر غذا دیگر حرفی زده نشد. پس حتماً در کارش گیر و گوری به وجود آمده. آن حسام همیشگی نبود، زیاد در بحثها شرکت نمیکرد. بعد از ناهار که به خانه برگشتند خواست در مورد کار کردنش با او صحبت کند. تمام دیشب فکر کرد و به این نتیجه رسید که تا آخر عمرش از این خانه و زن حسام بودن نمیتواند خلاص شود؛ پس باید یک کاری برای خودش دستوپا میکرد که لااقل دستش به جیب خودش برسد و بتواند کمی مستقل شود.
- ام... میخوام با هم حرف بزنیم.
یک تای ابروی فاطمه بالا رفت. چادر مشکیاش روی شانههایش نشست. چرا دستدست میکرد؟ کمی نگران شد.
- در چه مورد؟ خب بگو، میشنوم.
دور و برش را کمی پایید و بعد سر جلو برد و به آهستگی گفت:
- در مورد تو و مهرانه.
اخمهایش به طور خودکار روی صورتش چیره شدند. آمد از جایش برخیزد که دستان ماهبانو نگذاشت و مانع شد.
- صبر کن تو رو خدا! هنوز حرفهام تموم نشده.
غیظ کرد و چادرش را نامرتب روی سرش گذاشت.
- چی میخوای بگی؟ بین من و برادرت همه چی تموم شده، عین تو و علی.
صورتش گر گرفت. دستش از دور بازویش شل شد. فاطمه از لحن تندش زود پشیمان گشت و سرجایش نشست. ماهبانو به دیوار تکیه زد و آهی کشید.
- یعنی تو میخوای به خاطر اتفاقهایی که افتاده زندگی خودت و مهران رو نابود کنی؟
بغض کرد. نمیدانست چه جوابش را دهد. کاش کر میشد. دستانش را روی سی*ن*ه قفل کرد و تخس رو برگرداند. لبخند محزونی زد و نزدیکش شد.
- اشتباه من رو تکرار نکن، سر زندگیت ریسک نکن. منتظر نباش اون بیاد سمتت، غرور عشق رو به باد میده.
در سکوت به او که سعی داشت گریهاش را مهار کند چشم دوخت. تا به حال چنین صحبت نمیکرد، چقدر زود سرش به سنگ خورد. از ازدواج با حسام پشیمان بود، مگر نه؟ ماهبانو هیچگاه حرفهای قلمبهسلمبه نمیزد، اصلاً بلد نبود نصیحت کند. هیچ نگفت که دستش را گرفت و ادامه داد:
- فاطمه، مهران حالش بده. بروز نمیده؛ اما من که خواهرشم میفهمم چقدر اعصابش خورده، چقدر خودخوری میکنه.
تا خواست یکذره دلش نرم شود، ناگاه به یاد رفتار چند دقیقه پیش مهران افتاد و قلبش سرد شد. دستش را از درون انگشتانش بیرون کشید و پوزخند زد.
- آره، معلومه! خدا میدونه سرش کجا گرمه! من و برادرت صنمی به جز همسایه با هم نداریم، یعنی نمیتونیم داشته باشیم.
نتوانست بغض صدایش را مخفی کند. ماهبانو که فهمید حالش تا چه اندازه بد است، خواهرانه در آغوشش کشید و مرهم دردهایش شد.
- تو رو خدا به خاطر من به زندگیتون گند نزنین. شما راهتون سواست، منم... منم زندگی خودم رو دارم.
خوشبخت بود؟ از آغوشش جدا شد و همین را پرسید:
- حسام چطوریه؟ باهات خوبه؟
این فاطمه، خواهر امیر نبود که دلواپس زندگیاش میشد، از خواهر خونی هم نزدیکتر بود. خودش را جمعوجور کرد. لبخندش، تضاد زشتی با چشمان غمگینش داشت.
- خوبه، نگران نباش. جلوی اتفاقهای سرنوشت رو نمیشه گرفت، باید باهاش کنار اومد.
این حرف از ته دلش نمیآمد؛ اما نیاز میدید که گفته شود. زندگی که خودش انتخاب کرده بود، نباید ذرهای از اسرار داخلش را کسی میفهمید.
***
آن روز حسام برای ناهار به آنجا آمد. حاجبابا و مهران که رسیدند، مادرش سفره را انداخت. دیس عدسپلو را برداشت و به سالن رفت. اخبار داشت سانحه واژگونی یک اتوبوس را در لرستان توضیح میداد و حاجبابا با دقت به آن گوش میکرد. عدسپلو در زمستان با ترشیهای لیتهی مادرش عجیب میچسبید. خیلی وقت بود که دل سیر غذا نخورده بود. طلعتخانم با افسوس چشم از تلویزیون گرفت و پارچ دوغ را از وسط سفره برداشت.
- اون کانال رو عوض کن مهران. هر دفعه قراره یه اتفاقی بیفته، خدا رحم کنه.
مهران تلویزیون را خاموش کرد. میان خوردن، حاجبابا حسام را خطاب قرار داد:
- پدرت امروز میگفت، بار بانه رو پس فرستادین. مشکلی پیش اومده حسام جان؟
نگاهش به حسام افتاد. انگار از باز شدن این بحث چندان راضی به نظر نمیرسید. گوشههای ل*بش را پاک کرد و نگاه به ظرف غذایش داد.
- نه چیز خاصی نیست، یکی رو فرستادم که پیگیری کنه، خودم که فعلاً نمیتونم برم.
پدر سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. تا آخر غذا دیگر حرفی زده نشد. پس حتماً در کارش گیر و گوری به وجود آمده. آن حسام همیشگی نبود، زیاد در بحثها شرکت نمیکرد. بعد از ناهار که به خانه برگشتند خواست در مورد کار کردنش با او صحبت کند. تمام دیشب فکر کرد و به این نتیجه رسید که تا آخر عمرش از این خانه و زن حسام بودن نمیتواند خلاص شود؛ پس باید یک کاری برای خودش دستوپا میکرد که لااقل دستش به جیب خودش برسد و بتواند کمی مستقل شود.
آخرین ویرایش: