جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 30,225 بازدید, 263 پاسخ و 76 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
717
15,209
مدال‌ها
4
به سمت درب رفت و کت ضخیم خاکستری‌اش را از چوب‌لباسی آویزان رویش برداشت. در حینی که آرام برمی‌گشت، جعبه‌ی چوبی را از داخل جیب کتش خارج کرد و درب قلبی‌شکلش را گشود، برق گوشواره‌ها لبخند کجی بر لبش نشاند. ماه‌بانو که در حال آرایش بود، وقتی یک جفت ماه طلایی کنار گوش‌هایش قرار گرفتند، تکان خفیفی خورد و شت رژگونه بین انگشتانش شل شد.
- این چیه؟
حسام اخم شیرینی کرد و با انگشت اشاره و سبابه‌ ضربه آرامی به پیشانی دخترک کوبید.
- تو با این هوشت چطوری کار می‌کنی؟
در جواب مزه‌پرانی‌اش چیزی نگفت که با لودگی خودش به سوالش پاسخ داد:
- هر چند تلفن جواب دادن که سخت نیست، از یه بچه‌ی هشت‌ساله هم برمیاد.
داشت علنی مسخره‌اش می‌کرد. تمام کارها بیهوده و آسان بودند، جز شغل شریف آقا! گویی فهمید که ناراحت شده، سرش را مماس با گونه‌اش گذاشت و از درون آیینه چشمکی فرستاد.
- حالا قهر نکن، بذار این‌ها رو توی گوشت بندازم.
داغی دستانی که گوشواره‌های مسی‌اش را از گوشش درمی‌آورد، چون مغناطیس عمل کرد و به جان تب‌آلودش جرقه زد؛ عین برق‌گرفته‌ها سر عقب برد.
- باید بگی از کجا خریدی.
چشمانش گرد شد، کمی بعد به خنده افتاد.
- طلا رو کجا می‌خرن آخه عقل‌ کل؟!
پشت چشمی نازک کرد، عجیب خوشمزگی می‌‌کرد.
- می‌دونم کجا می‌خرن جناب، منتها دلیلش رو نمی‌دونم.
لبخندش ازبین رفت. با خود فکر می‌کرد از دیدن این کادو به وجد می‌آید، اما به نظر باز هم اشتباه کرده‌بود. دوزانو روی زمین نشست و گوشواره‌ها را روی میز گذاشت.
- دلیل نمی‌خواد، دوست ندارم یه مشت خاله‌زنک بشینن بگن عروس حاج‌فلاح یه تیکه طلا هم نداره.
با زدن این حرف برخاست و به چند ثانیه نکشیده از اتاق خارج شد. ماه‌بانو نفسش را عمیق بیرون داد. چه زود هم به تریج قبایش برمی‌خورد! به گوشواره‌ها خیره شد، دروغ بود بگوید خوشش نیامده، باید اعتراف می‌کرد که سلیقه‌ی خوبی داشت؛ اما از این‌که مدام می‌خواست در چشم باشد و همه به‌به و چه‌چه کنند راضی نبود. این ریخت و پاش‌های چند وقت اخیرش به شکش می‌افزود، می‌ترسید دوباره کارهای گذشته‌اش را تکرار کند و از همین رو گهگاهی فکرهای آزاردهنده‌ای در ضمیرش می‌چکید؛ با این حال نمی‌خواست ترتیب اثرشان دهد، تجربه به او ثابت کرده‌بود کنجکاوی کردن به ضررش تمام می‌گردد و اصلاً نمی‌خواست دوباره ذهنش را با گره جدیدی درگیر کند. علی‌رغم میلش در جشن حاضر شد. جای سوزن انداختن نبود، گویی هر چقدر امیرعلی می‌خواست مراسم را ساده برگزار کند، در این امر تلاش‌هایش ثمری نداشت. حاج‌احمد میهمانان زیادی دعوت کرده‌بود و چندین پیشخدمت هم با لباس‌های فرم، در حال پذیرایی از این‌سو به آن‌سو گذر می‌کردند. بوی اسپند و عطرهای تلخ و شیرین آکنده بر فضا، مشامش را نوازش داد. همه در حال تکاپو بودند. گروه دف‌نوازی که سراسر لباس سنتی فیروزه‌ای بر تن داشتند، در وسط صحن حیاط، میان فواره‌ی طلایی فشفشه‌ها، هماهنگ با هم ترانه‌ی شاد ایرانی‌ای می‌خواندند. گوشه‌ای از پیست رقص، چشمش به نوازنده‌ی جوانی افتاد که با مهارت آرشه را روی سیم‌های ویالون حرکت می‌داد. به دنبال چهره آشنایی سر می‌گرداند که دستش به عقب کشیده شد، برگشت، نگاه گیجش در صید چشمان تیز و بُرنده‌ی مرد مقابلش گیر کرد. ریسه‌‌ی چراغانی که در بالا قرار داشت، اشعه گرم و براقش را بر عمق تیله‌های تاریکش می‌پاشید و شعله‌ی سوزانی درونش می‌افروخت. تا به خود بجنبد، دستانش را پشت کمرش نهاد و عامدانه به سمت مخالف هدایتش کرد. قدم‌های محکم و پیوسته‌اش بر روی فرش قرمزی که تا جایگاه عروس و داماد کشیده میشد می‌نشست و او هم چون خمیری سست و چسبناک از پهلویش کنده نمیشد. سنگینی نگاه سایرین جوششی در قلبش برپا کرد، اما حسام برای رسیدن به خواسته‌های منزجرکننده‌اش قلدرانه اصرار می‌ورزید، اهمیتی به بقیه نمی‌داد و در جواب سلام آشناها به تکان دادن سر اکتفا می‌کرد. گام‌ها آرام‌تر شدند، پچ‌پچ آهسته‌اش ضرب‌آهنگ مهیبی در گوشش نواخت:
- سرت رو بالا بگیر.
آخ که این مرد هنوز هم نمی‌خواست دست از آزار رساندن به او بردارد، گویی این‌طور خود را شارژ می‌نمود. برای این‌که به مقصدش نرسد، پوزخندی بر لب نشاند و تنش را از تملک دستانش رها داد. قیافه‌ی آن‌شب امیرعلی شاید هیچ‌وقت از حافظه‌اش پاک نمیشد؛ وقتی که برای عرض تبریک جلو رفت، ناباور و در عین حال با غم بی‌امانی نگاهش می‌کرد، جوری که دلش سوخت. چنگ به دامن غواصی پیراهنش زد. چرا این‌طور خیره‌اش بود؟ مگر به خواست خودش ازدواج نکرده‌بود؟ با مردی که در شب عروسی مهران خونسرد و مسلط آن حرف‌ها را بر زبان آورد تناقض زیادی داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
717
15,209
مدال‌ها
4
این بلاتکلیفی درون چشمانش چه معنی می‌داد؟ حسام دست به جیب، جوری که می‌خواست فخر بفروشد کنارش ایستاد و لبخند مضحکی تحویل امیرعلی داد که از صدتا تحقیر هم بدتر بود.
- خیلی به‌ هم میاین، کار درستی کردی استوار!
کلمات مهلکش چون طوفان بهمنی بودند که نجات یافتن از آن دشوار به نظر می‌رسید. امیرعلی اما به روی خودش نیاورد، دوستانه با حسام دست داد و در جواب تبریکش با تواضع تشکر کرد. این مرد در صبوری همتا نداشت و می‌دانست اجازه‌ی جولان دادن به حسام عاقبت مطلوبی را رقم نمی‌زند. ماه‌بانو رویش را به سمت عروس گرفت، دستپاچگی را میشد در رفتار و جملات کوتاه و هول‌هولکی‌اش دید. دزدانه براندازش کرد، برای مراسم امشب پیراهنی به شکل مدل ماهی پوشیده‌بود که رنگ زیتونی‌اش هارمونی خاصی با صورت سبزه و مینیاتوری‌اش ایجاد می‌کرد. قیافه‌اش در آن آرایش ملایم، معقول و خانمانه‌تر جلوه می‌داد. از فاطمه شنیده‌بود اختلاف سنی زیادی با امیرعلی دارد، اما انگار سختی‌ و فشار زندگی چهره‌اش را کمی شکسته کرده‌بود. با ورود روحانی‌ای که کتاب بزرگ و قطوری در دست داشت، صدای ساز و آلات خوابید. همراه حسام پشت میز چهارنفره‌ای که در ردیف انتها قرار داشت نشستند. حنانه از دور برایش دست تکان داد، جوابش را با تبسم داد و برای خود لیوان شربتی ریخت تا کمی از عطش درونش بخوابد. فاطمه و مهران با لباس‌هایی شیک و مجلل در مجلس حضور داشتند و لبخند پررنگی هم بر لبانشان به چشم می‌خورد. از هیرمند چندین نفر آمده‌بودند که دو نفرشان جزو همکاران امیرعلی بودند، یک خانواده هم کنار عروس قرار داشتند که به گفته‌ی مادرش تنها آشناهایش می‌شدند. لحن شمرده و غلیظ عاقد در حیاط می‌پیچید. دخترک نوجوانی بالای سر ساتن سفید قند می‌سابید و در جواب وکیلم گفتن‌های عاقد، شیطنت‌وار جملات معروف کلیشه‌ای را رج‌به‌رج ادا می‌کرد. بعد از دادن زیرلفظی، عاطفه در حالی که گوشه‌ی پارچه را گرفته‌بود، کمی خم شد و خندان زیر گوش ترگل پچ زد:
- عروس‌‌‌خانم بله رو بگو، بنده خدا عاقد خوابش گرفته‌.
ترگل با نگاه به قیافه‌ی مسن روحانی که دست بر ریش سپیدش می‌کشید و سر به دور و اطراف می‌چرخاند، لبخند نمکینی زد. یاد خانواده‌ی از دست رفته‌‌اش قلبش را مالامال از اندوه و غصه کرد. چقدر جای خالی‌شان حس میشد. کاش بودند و چنین روزی را می‌دیدند، آن‌وقت می‌توانست راحت و با خیالی آسوده، مثل هر عروس دیگری خوشحالی کند. در دل از عزیزانش اجازه گرفت و با تمام وجودش تمنا کرد تا برایش دعای خوشبختی کنند. سربه‌زیر بله داد، برای دقیقه‌ای کف و سوت جمع بالا رفت. نوبت به امیرعلی رسید، موقع بله گفتن واژه از گلویش ضعیف و گرفته بیرون می‌آمد، دستش از فرو کردن حلقه بر انگشت پهن و کوتاه دخترک اکراه داشت. نرگس‌خانم که تا آن لحظه از جایش بلند نشده‌بود، نتوانست بیش از این بیکار بنشیند و مثل غریبه‌ها عروسی پسرش را تماشا کند. درست بود که این دختر باب میلش نبود، اما برای او خوشحالی پسرش ارجحیت بیشتری داشت، بدین ترتیب توکل به خدا کرد و جعبه سرویس طلا را از داخل کیف بزرگ مشکی‌اش بیرون آورد. امیرعلی با دیدن قامت کوچک و ظریف مادرش پلکش لرزید. لبخند ملیح زن دوست‌داشتنی‌‌اش، آمیخته با نم اشکی که چشمان مهربان تیره‌اش را برق می‌انداخت تمام آشفتگی‌های درونش را می‌شست و عین مرهم برایش عمل می‌کرد. به یک دقیقه نکشید که صندلی‌ها خالی از آدم شد و همه به شادی و پایکوبی مشغول شدند. ماه‌بانو دست بر یک‌طرف گونه‌اش نهاده و بزمشان را تماشا می‌کرد. موسیقی شاد و بلندی در حال پخش بود. فاطمه سعی می‌کرد عروس و داماد را به حلقه‌ی رقصنده‌ها ببرد و به نتیجه هم رسید. با قرار گرفتن دستی روی شانه‌اش چشم از تصویر روبه‌رویش گرفت و به مردی داد که جدی و وزین او را دعوت به رقص می‌کرد. این سفت شدن انگشتان قوی‌اش به دور مچش و نگاه حریصانه‌ای که بند‌بند وجود را به مسلخ خود می‌کشید، می‌خواست مالکیتش را فریاد بزند. نباید بهانه دستش می‌آمد، پس دل به دلش داد و همراهش شد. صورت خوش‌تراشش را از نظر گذراند، به آن موهای اصلاح‌شده‌ی دو سانتی و چشمان سرکشی که تازگی‌ها برق اشتیاق درونش می‌‌تاخت خیره ماند. در آن هیاهو و ازدیاد، سنگینی نگاهی را حس کرد، امیرعلی ایستاده در کنار عروسش تمام حواسش شش‌دانگ این‌جا می‌پلکید، حتی دست هم نمی‌زد و فقط در جایش تکان می‌خورد. نمی‌دانست از روی حسرت و یا این‌که شاید می‌خواست مطمئن شود که او به حسام علاقه پیدا کرده چشمان جست‌و‌جوگرش را از رویشان برنمی‌داشت. با فشرده شدن بازویش سر برگرداند و به مردی داد که دیدگان غضبناکش سی*ن*ه‌اش را می‌شکافت. گویا از نگاه او به امیرعلی برداشت دیگری کرده‌بود. بی‌جهت ذهن شکاکش را تحریک کرد. لب گزید و با فاطمه مشغول رقص شد، انگار مچ مجرمی را در حین خطا گرفته‌ باشند. پاک یادش می‌رفت که این مرد در گذشته چه زخمی دیده‌است. یاد حرف چند شب پیش حنانه افتاد، می‌گفت حسام به خاطر گذشته از وابسته شدن فرار می‌کند، برای همین نمی‌تواند مثل بقیه احساساتش را درست بیان کند. راست هم می‌گفت، ترس از شکست و تنهایی، بدبینی‌اش را افزایش داده‌بود‌ که او را مثل عشق سابق خود می‌دید و دائم در ذهنش آن دو را با هم مقایسه می‌نمود. بعد از سرو شام زودتر از سایرین به خانه برگشتند. حسام به محض رسیدن، یک‌راست سیگار و فندکش را برداشت و در تراس سنگر گرفت. حال باید چه می‌کرد؟ پوفی کشید و لباس‌هایش را تعویض کرد. سایه‌ی قامت بلندش از پشت شیشه‌ی تراس به عینی دیده میشد. با همان لباس‌ها فرت و فرت سیگار می‌کشید. سزاوار نبود او را در این شرایط تنها بگذارد. بعد از یک ربع با دو فنجان، یکی چای و آن یکی قهوه به نزدش رفت. حسام از صدای درب متوجه حضورش شد، برای لحظه‌ای سر بالا گرفت و بعد بدون آن‌که برایش مهم باشد، پک طولانی به آن جسم سفید کاغذی زد. ماه‌بانو روی نیمکت هلالی‌شکلی که چسبیده به دیوار قرار داشت نشست. سکوت و خنکی آرامش‌بخش شب، با عطر گل‌های کاشته‌ شده‌ی درون گلدان‌های رنگی، حس طراوت به جانش تزریق می‌کرد. فنجان را به سمتش گرفت. نور چراغ افتاده بر نیم‌رخش، انقباض عضلات صورتش را واضح‌تر نشان می‌داد.
- چرا این‌جا خلوت کردی؟
حال مگر جواب می‌داد! دود سیگار به سرفه‌اش انداخت، بوی غلیظ و زننده‌اش سرش را به درد آورد. کی این کوفتی را ترک می‌کرد خدا می‌دانست.
- حسام، من کار بدی کردم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
717
15,209
مدال‌ها
4
چقدر تلخ است که زنی با همه‌ی از خودگذشتگی‌ها و کوتاه آمدن‌هایش باز هم خودش را مقصر بداند. اکثر مردان از این ضعف نهایت استفاده را می‌بردند ‌که روی شریک زندگی‌شان تسلط داشته باشند. ماه‌بانو نمی‌دانست چرا ناگهان این‌ افکار به سراغش آمدند، حال که امیرعلی پی سرنوشتش رفته‌بود، دوست نداشت زندگی‌اش را از دست بدهد؛ حس می‌کرد در این‌ صورت تا ابد تارک دنیا می‌ماند و به هر نحوی می‌خواست خلاء و ناراحتی‌های دورش را ازبین ببرد. حسام نیم‌نگاهی به سمتش انداخت و بی‌حرف فنجان را از دستش گرفت، کمی مزه‌مزه کرد و بعد، گویی زهر به خوردش دادند که این‌چنین قیافه‌اش توی هم رفت.
- هنوز هم بلد نیستی!
و غرغرکنان فنجان کوچک سرامیکی را روی میز کوبید. به او برخورد. خب چه‌کار کند؟ آخر قهوه‌خور نبود که بتواند مثل کافه‌چی‌ها خوب درست کند. دست بر سر پردردش گرفت، بدجور نبض می‌زد. تا آمد برخیزد، مچ دستش به عقب کشیده شد.
- کجا؟
باز هم مثل سابق تندمزاجی می‌کرد و کاش می‌دانست این نوع اخلاقش چه پیامدهای بدی به جا می‌گذارد. غیض کرده پسش زد.
- ولم کن، می‌خوام بخوابم.
سیگارش را در جای‌سیگاری خاموش کرد و به زور او را کنار خود نشاند.
- بهش فکر می‌کنی؟
گیج نگاهش کرد، مویرگ‌های خونی داخل چشمانش مثل سوزن‌های تیز و برنده در قلبش فرو رفت. منظورش چه بود؟ وقتی دوباره سوالش را تکرار کرد لرزید. جمله‌اش بیشتر رنگ و بوی تهدید داشت که اگر به آن شخص خاص فکر کند عقوبت بدی در انتظار است. افکار مسمومش تمام نمی‌شدند و مدام اتهام به ریشش می‌بست. او پرونده‌ی امیرعلی و خاطرات کهنه را برای همیشه بسته‌بود، کاش می‌فهمید که با این بددلی‌ها فاصله افزایش می‌یابد و ستون‌های رابطه به تلاطم می‌افتند.
- من بهش فکر نمی‌کنم.
پوزخندش اخم به ابرویش آورد، با حرص پوست لبش را جوید.
- الان این حرف‌ها چه معنی داره؟ میشه این‌قدر اسمش رو وسط زندگیمون نیاری.
یک ابروی حسام بالا رفت، هنوز نمی‌توانست باور کند که این حرف‌ها را از زبان دخترک می‌شنود. نگاه به آسمان تاریکی که ستاره‌ای هم درونش نمی‌درخشید داد، یک نخ سیگار از جعبه نقره‌ای‌رنگش خارج کرد.
- هیچ‌وقت نمیشه کار آدم‌ها رو فراموش کرد؛ اون‌ها فقط به فکر خودشونن، شکست خوردنت رو نمی‌بینن، زخمی شدنت رو نمی‌بینن.
ماه‌بانو از این‌که سین‌جیم‌ کردنش را پایان داد و بحث را به بی‌راهه کشاند نفس راحتی کشید. به انحنای لب‌های خوش‌فرمش که سیگار در میانش مکیده میشد چشم دوخت.
- این‌جوری دردت آروم میشه؟
گنگ نگاهش کرد. آن دو تیله‌ی براق فریبنده، می‌توانست دل و ایمان هر کسی را با خود ببرد و طرف را به زانو دربیاورد؛ انگار درون پهنه‌ی سیاهش اکلیل‌های کم‌رنگ طلایی سوسو می‌زد. بی‌اختیار نزدیکش شد و سیگار را از بین لبانش برداشت.
- نکش، خانم‌جون میگه واسه فراموش کردن اتفاق‌های بد زندگی نباید دست به دامن یه چیز بدتر شد؛ این‌جوری جای زخم قبلی نه تنها تسکین پیدا نمی‌کنه که حتی یه زخم دیگه هم بهش اضافه میشه.
چشم دراند و مچ دستش را گرفت.
- خانم‌جونت دانای کله؟
لب گزید و هم‌زمان اخم کرد، دوست نداشت کسی به شخصیت بزرگ و محبوبش توهین کند. در افکارش غوطه‌ور بود، حواسش نبود که زمزمه‌ی زیرلبی‌اش دمای تنش را بالا برد.
- قرار نبود همه‌چیز این‌قدر جدی شه.
حرکت پنجه‌هایش که سیگار را از بین انگشتانش قاپید و بیرون انداخت و بعد چاله‌ی بالای لبش را به بازی گرفت، تنش را قبضه کرد. کمی بعد موهایش پشت گوش فرستاده شدند و پشت بندش بوسه کوتاهی روی غنچه‌ی باز لب‌هایش نشست؛ چون زنبوری که شهد انگبینی را به نیش می‌کشد. دخترک از درون گر گرفت، گویی بین زمین و هوا معلق بود. با گذشت یک‌سال و اندی، انگار هنوز بار اولی بود که داشت لمس میشد. در آغوش بزرگش سرما از تنش رخت بربست.
- تو شبیه اون نیستی، کاش بد بودی ماهی، کاش!
از که صحبت می‌کرد؟ صدف؟ قلبش بی‌محابا خود را به دیواره‌های سی*ن*ه می‌کوبید که بیرون بیاید. گرمای تنش راهی را در قلبش داشت می‌ساخت که نمی‌توانست از آن بگذرد و میانبر بزند. در همین حوالی، حسام سر دخترک را به سی*ن*ه چسباند. عجب روزگاری! باز سر خانه‌ی اول خود برگشته‌بود و این اصلاً چیزی نبود که در آغاز پیش‌بینی می‌کرد. قرار بود فقط یک دست‌گرمی باشد که برای مدتی امیرعلی را بچزاند و دلش خنک شود؛ از دستش در رفت، نفهمید عنان کار از دست می‌دهد و احساسات ناسازگارش در خفا ریشه می‌دوانند. درست از همان روز نخست، وقتی که نقشه‌ی پلید شاهرخ را برای قبول ازدواج دخترک بهانه گرفت، باید حدسش را می‌زد که اوضاع فرق دارد، منتها او با لجبازی نمی‌خواست بپذیرد و در طی این مدت چشم و گوش بسته حس‌هایش را سرکوب می‌کرد. با لغزیدن و خیس شدن پیراهنش، بالأخره رضایت داد که گره آغوشش را باز کند. سرش را بالا آورد، این دختر در مقابل رفتارهای بد و زورگویی‌هایش همیشه صبر و تحمل پیشه گرفت، شاید همین باعث گردید تا الان ماندگار شود. نمی‌دانست لرزش اندک بدن ماه‌بانو ریشه در سرمای هوا داشت یا چیز دیگر، کتش را روی شانه‌هایش انداخت و محکم‌تر بغلش کرد. چشمان دخترک از کاسه بیرون زد، کم مانده‌بود دو شاخ گنده روی سرش سبز شود. بارها هم‌آغوشی را با او تجربه کرده‌بود، اما این دفعه حس می‌کرد نیتش فرق دارد، از روی نیاز و یا هوس نبود.
- عاشقی برای من تولد دوباره نبود، مردم ماهی، دردش از چاقو خوردن هم بدتر بود.
در بغلش جا‌به‌جا شد و به قیافه‌ی پکرش زل زد.
- می‌دونی، اوایل رابطه‌مون خوب بود، خیلی هم خوب، اون با مادر و پدرخونده‌اش زندگی می‌کرد، همش از محدودیت‌های خونواده‌‌اش برام صحبت می‌کرد؛ من هم دوستش داشتم، دلم براش می‌سوخت، تا اون مهاجرت لعنتیش اومد وسط.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
717
15,209
مدال‌ها
4
فهمید که منظورش صدف است، خوشحال بود که او را قابل دانسته گذشته‌اش را با او در میان بگذارد. یک‌بار امیرعلی ماجرا را برایش گفته‌بود، اما شنیدن این حرف‌ها از زبان صاحب اصلی‌اش مزه دیگری داشت، پس با جان و دل پای سخنانش نشست.
- همه‌چی دست‌به‌دست هم داد که از هم جدا شیم، یه مسائلی پیش اومد که نباید رخ می‌داد.
می‌خواست سریع و فی‌الفور از این قسمت از خاطراتش بگذرد و ماه‌بانو به خوبی متوجه‌ی این امر بود. صلاح دید پاپیچش نگردد. خمیازه‌اش را بلعید. اندکی بعد، نجوای گرفته‌‌ی مردانه‌اش زیر گوشش پیچید:
- پسم زد، خردم کرد، نفهمید با رفتنش چه بلایی سرم اومد.
حسام بعد از سال‌ها دو گوش شنوا پیدا کرده‌بود که کابوس عذاب‌آورش را از دهلیز ذهنش بیرون بکشد و این فرصت نباید از دست می‌رفت. دخترک را از تله‌ی بازوانش رها داد. به ساختمان‌های شهر که هر واحدش چون پولکی در پهنه‌ی وسیع ظلمت سوسو می‌زدند نگریست، مقابل بلندای برج آسمان‌خراشی که میانشان یکه‌تازی می‌کرد نقطه‌ی ریزی بودند که به چشم نمی‌آمدند؛ معادل گذشته‌ی خودش که همواره یک رقیب بالاتر در برابرش بود و به او اجازه‌ی قد کشیدن نمی‌داد. دست بر زیر چشمان کبودش کشید. ماه‌بانو هنوز مشتاقانه چشم‌انتظار ادامه‌ی رویداد تلخ دلدادگی‌اش بود. نفسی گرفت و لب تر کرد:
- وقتی با یه مرد دیگه رفت از جنس زن متنفر شدم‌، از هر چی عشق حالم به‌هم خورد.
تک‌خنده‌ی بی‌‌جایی سر داد.
- بعد اون اتفاق... .
جمله‌اش نم کشید، صدا در گلویش شکست. نفس ناکوکش را بیرون فرستاد و شقیقه‌اش را مالید.
- شدم تف سر بالا! حاجی با هر بهونه‌ای تحقیرم کرد و بهم سرکوفت می‌زد. هر چقدر من بد می‌آوردم امیرعلی سری توی سرها درمی‌آورد و ترقی می‌کرد.
موقعی که این کلمات را بر زبان می‌آورد صورتش به تدریج رنگ می‌باخت. فرود خشم و غیظ در کلامش به عینی دیده میشد و این از نظر ماه‌بانو دور نماند.
- توی یکی از مهمونی‌ها با مرد تاجری به نام بکتاش آشنا شدم، بهم پیشنهاد همکاری داد که باهاش توی مدیریت کلابش شراکت کنم؛ فرصت خوبی بود که از زیر چتر پدرم بیرون بیام.
حسام نوک فندکش را روی زانویش چرخاند و به کفپوش زیر پایش خیره شد. انعکاس نور طلایی چراغ دیوارکوب بر روی چمن مصنوعی، رنگشان را روشن‌تر نشان می‌داد. دست برد و فنجان چای دخترک را برداشت، جرعه‌ای از گرمای نوشیدنی هم نتوانست یخبندان درونش را التیام ببخشد. به کندی پلک می‌زد‌.
- دیگه برام هیچی مهم نبود، خودم رو از یاد برده‌بودم، زندگیم توی کلاب و قم*ار خلاصه میشد.
اینجای حرفش دمی کشید و نگاه‌ گذرایی به چهره‌‌ی ماه‌بانو انداخت.
- من آدم ازدواج نبودم... .
مکث کرد و فنجان را به میز پس فرستاد.
- رک بگم، اولش هضم حضورت توی زندگیم سخت بود. من آدم تعهد نبودم، با رفتارهام اذیتت می‌‌کردم تا حرصم کمی خالی شه.
چانه‌‌ی دخترک جمع شد. جوری صحبت می‌کرد که انگار او را وبال گردنش کرده‌بودند. سعی نمود فعلاً چیزی نگوید و ظاهرش را حفظ کند، می‌خواست ببیند این قصه به کجا وصل می‌شود. حسام بخار گرم دهانش را عمیق بیرون فرستاد. کلمات چون لقمه‌ای سفت و سنگین در گلویش گیر کرده‌بودند و نمی‌گذاشت درست و کامل حرف‌هایش را بزند.
- خالی نشد ماهی! حست به علی باعث تداعی شدن خاطرات کوفتیم شد، روح و روانم به‌هم ریخت.
سرش را بین دستانش گرفت و فرق سنگینش را مالید.
- همش تو رو کنار صدف می‌ذاشتم، با خالی کردن کینه و عقده‌هام خودم رو آروم می‌کردم و به خیالم تونسته‌بودم این دفعه پیروز بشم. برام مهم نبود چی به سرت میاد.
چقدر مغرور بود که تمام واقعیت را نمی‌گفت و به احساساتش اقرار نمی‌کرد! سمت چپ سی*ن*ه‌ی دخترک تیر کشید. حس می‌کرد اکسیژن کم دارد، سفت و محکم هوا را بلعید. این اعترافات بیگانه چون مشت‌های بی‌رحمانه‌ای که بر کیسه‌بوکس ضربه می‌زدند بی‌وقفه بر قلبش می‌کوبیدند و او عاجز از آن بود که مهارشان کند. صدای جیغ پرخاشگر لاستیک‌های اتومبیل و موتور‌های شب‌گرد فضای پرتلاطم مابینشان را می‌خراشید. دست بر پیشانی‌اش گرفت، از داغی‌اش جا خورد. برخلاف حسام که حال کمی احساس سبکی می‌کرد، ماه‌بانو خرواری از غم و فغان‌های سرگشته را روی دوشش حمل می‌نمود. قطره اشکی از گوشه‌ی چشم سمت راستش غلتید و شیب گونه‌ی تب‌دارش را پیمود. دیگر گریه‌اش نمی‌آمد، این چشم‌های محزون هم از دستش خسته شده‌بودند. بوق مکرر اتومبیل‌ها با صدای زوزه‌ی باد درهم آمیخت و چون آژیر هشداری او را از قعر دوزخ ذهنش بیرون کشید. رنجیدگی‌اش را نمی‌توانست مخفی کند.
- ماهی که ته قلاب گیر کنه، راه رفتن نداره، بی‌صدا می‌میره.
حسام طاقتش برید، نفهمید چه کار می‌کند، در یک لحظه از شانه‌ی دخترک گرفت و او را همان‌جا روی کاناپه خواباند. ماه‌بانو از این حرکت غیر‌منتظره‌اش هین کشیده‌ای سر داد. سر و صدای خیابان به یک‌باره خاموش شد، گویی باد پرشتاب، پژواکی وحشی با خود می‌آورد که بنیادش را بلرزاند.
- صیاد این رو نمی‌خواد، اجازه نمی‌ده ماهی بمیره، اجازه هم نمی‌ده به دریا برگرده‌‌.
پچ‌پچش چون گردبادی ویرانگر بر پیکره‌ی روحش دمید. تمام اعضای تنش از بیم و ضعف به خواب رفتند. تقلایش در برابر هیبت قوی‌‌ای که تمام روزنه‌ها را برایش بسته‌بود، نتیجه‌‌ای جز تسلیم شدن نداشت.
- قبلاً هم بهت گفته‌بودم که بعضی چیزها ارزش خریدن دارن؟
ماه‌بانو نگاه ریز شده‌‌ی نمناکش را به صورت مرموزش فشرد.
- می‌خوای چی بگی؟
عین مار دور تنش چنبره زد و بعد از کمی وقفه لب‌هایش را بغل گوشش قرار داد، جوری که با هر دم، بخار داغ بود که بر نرمی پوستش می‌خورد.
- تو همون بعضی‌ها هستی، یه شاه‌ماهی گرون‌قیمت‌!
وسط هلال ابروهایش چین خورد. درست نمی‌فهمید منظورش چیست، اما از این اخلاقش که همه‌چیز را پول می‌دید بدش می‌آمد.
- من خریدنی نیستم.
کج‌خندی زد و ابروی مرتب و تیزش را بالا داد.
- همه‌چیز توی این دنیا قیمتیه، فقط نرخشون فرق داره.
این جمله مفهوم مهمی در پس خود داشت. به راستی ارزش او چقدر بود؟ نگرانی همچون خفاش‌های ولگردی که به این‌سو و آن‌سو می‌چرخیدند در سرش پرسه می‌زدند. زندگی کنار این مرد رازآلود به او قدرت پیش‌بینی آینده را نمی‌داد. با کشیده شدن نوک بینی‌اش به خودش آمد. شاکی نگاهش کرد. جایش تنگ بود و با وجود هیکل سنگینش اصلاً نمی‌توانست تکان بخورد. حسام اما جور عجیبی به دخترک می‌نگریست. چشمان درشت سیاهش در انبوه مژگان بلندی می‌‌تابید. لعنت بر گذشته ننگین و کپک‌زده‌اش که حال و آینده‌اش را مسموم کرده‌بود و جلوی خوب بودنش را می‌گرفت. به دشواری نگاه سستش را کنترل کرد.
- من هیچ‌وقت نمی‌تونم به عقب برگردم، خودت می‌دونی که چقدر اعصابم ضعیفه، یه آدم با روح زخم خورده‌ام که این اصلاً نرمال نیست.
نرم‌نرمک از آسمان قطره‌های ریز باران به پایین فرو می‌ریخت و چون شلاقی بر شیشه‌ی تراس ضربه می‌زد. ماه‌بانو زیرچشمی کمی به قیافه‌ی پریشانش نگاه افکند‌. آهسته سرجایش نشست.
- زندگی کردن با منی که به چشم‌های خودمم شک دارم راحته؟
حسام خوب می‌دانست اگر اسم جدایی را بشنود دیوانه می‌شود، اما گویی وسواس به جانش افتاده‌بود که می‌خواست همین الان جواب بگیرد و اطمینان یابد.
- با توأم!
ماه‌بانو چون مومی به نرمی پشتی نیمکت چسبید. نگاه سرگردانش حاشیه‌ی سفید قاب پنجره قدی روبه‌رویش را می‌‌جست. گذشته‌ای که این‌ مرد گذرانده‌بود کمی ته دلش را می‌‌ترساند؛ صدف تاثیرات روانی مزمنی بر روحش گذاشته‌بود که در این یک‌سال نشانه‌های زیادی از آن دیده‌بود. به زره فولادینی از جنس صبر و تحمل نیاز داشت تا بتواند سربلند از این پیکار سخت بیرون بیاید. چشم برهم گذاشت. در ستیز با سرزنش‌های درونش، عاقبت چون سایه‌ای که در سی*ن*ه‌ی کور شب می‌‌خزد، خودش را به حائل دستانش سپرد.
- اگه بخوای واقعاً تغییر کنی کمکت می‌‌‌کنم.
به راستی که اگر اهل رفتن بود از خیلی وقت پیش بهانه‌ داشت، اما او با قلبش تصمیم می‌گرفت، نه عقل محتاطی که از ترس زیان و ضرر قدم از قدم برنمی‌دارد‌.
لبخند محوی از لبان حسام گذشت. در دل گفت، اگر دخترک بداند وارد چه راهی شده‌است باز هم چنین نظری دارد؟ آن شب تا بامداد خواب به چشم هیچ‌کدامشان نیامد؛ حسام غرق در فکر آینده و ماه‌بانو هم برای اولین‌بار داشت در ذهنش چرتکه می‌انداخت‌. ازدواج امیرعلی تلنگر محکمی به او زد، باعث شد پوسته‌ی درونش را بشکافد و خودش را کمی کند و کاو کند. در این برهه‌ی یک‌ساله پی برد که خواه‌ناخواه و به مرور از گذشته فاصله گرفته‌‌ و تبدیل به زن پخته‌تری شده‌است. درست یا اشتباه، پاره‌ای از وجودش در گروی زندگی کنونی‌اش بود، منتها تا به امروز فرصت نشد و یا نخواست که به خودش بقبولاند وابستگی‌های قدیمی‌اش از مدت‌ها پیش بار سفر بسته‌اند. حال باید پیچک خاردار دور قلبش را کنار می‌زد تا شکوفه‌ی پژمرده‌ی درونش دوباره رشد کند؛ آری، دل پیر زمستانی‌اش به شوق بهار بود که هم‌چنان نبض می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین