- Dec
- 611
- 13,979
- مدالها
- 4
خواست از آشپزخانه خارج شود که صدایش زد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت. ستارهخانم، دستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمدهاش، به گوش دخترک رسید. کمی دلواپس شد، نزدیک رفت و از پشت دست روی شانهاش گذاشت.
- چیزی شده؟ نگرانم کردین.
مستأصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه میرسید و انگار در گفتن حرفی تردید داشت. دستی به گوشههای روسری ساتن قهوهایش کشید و لبخند بیروحی زد که تضاد بدی با چهرهی همانند گچ و چشمان بیفروغش داشت. آشوب دل ماهبانو شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.
- حرفی هست که میخواین به من بزنین؟
انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردیاش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف زدن به او را نداد، د*ه*ان باز کرد طلسم سکوتش را بشکند؛ اما میان راه تردید در چشمانش لانه کرد و گویی چیزی راه گلویش را بست که ناگهان ل*ب فرو خورد و مات تصویر پشت سرش شد.
- الان وقت خلوته؟ حاجطاهر اینا هم رسیدن، سفره رو بندازین.
بر خرمگس معرکه لعنت! آخر الان جای آمدن بود؟ همهجا باید او را میپایید.
سر به سمتش چرخاند. در آستانهی آشپزخانه، یک دستش را به ستون گچی تکیه داده بود. نگاه تیرهاش انگار چیزی را کند و کاو میکرد. ستارهجون بود که گفت:
- اوقاتتلخی نکن پسر. برو، ما هم الان میایم.
زن بیچاره میخواست چیزی بگوید و در حضور پسرش معذب بود. حسام نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد و دست به دو گوشهی ل*بش کشید.
- باشه، منتظریم.
وقتی که رفت نفس آسودهاش را بیرون فرستاد.
- دخترم از زندگی با حسام راضی هستی؟
تازه فهمید شخص دیگری هم جز او در آشپزخانه حضور دارد. گیج و منگ برگشت و به برق پررنگ نگرانی که میان چشمانش میغلتید خیره شد. پشت دستش را با محبتی مادرانه نوازش داد.
- نمیخوام فکر کنی از اون مادرشوهرهاییام که قصدم دخالت توی زندگیتونه ها، نه، به خدا که خوشبختی جفتتون آرزومه. فقط با هم خوب باشید، همین کافیه.
ماند چه بگوید. این اولین باری بود که زن مقابلش را اینطور میدید. در پستوی نگاهش دلشورهی عجیبی جولان میداد که درست معنیاش را نمیفهمید. با خودش فکر کرد نکند رفتار ضایع و مشکوکی داشته؟ سکوتش که طول کشید، ستارهخانم جواب دیگری دستگیرش شد. صورتش رنگ باخت و ناامیدانه نگاهش را از چهره رنگپریدهی عروسش گرفت. خوب میدانست پسرش به هیچ صراطی مستقیم نیست و بعد از گذشت سالها هنوز هم به زنان اهمیت نمیدهد؛ اما مادر بود و تنها کاری که از دستش برمیآمد دعای خیر برای عزیزانش بود که عاقبتبهخیر شوند.
***
همه گرد هم در سالن نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند. دیس برنج را به دست حسام داد و خودش هم کمی بعد به جمعشان پیوست. نگاه به برادرش دوخت، کنار حاجبابا نشسته بود و در جواب شوخیهای حاجحسین مبنی بر اینکه چه زمان شیرینی عروسیاش را میخورند، از خجالت رنگ عوض میکرد. پیراهن یاسی مردانه با خطهای مشکی رویش، هدیه فاطمه برای تولدش بود. بعد از آمدن آن روز فاطمه به خانهشان، یک هفته نشد که آقا به او زنگ زد و گفت وساطت کند ر*اب*طهاش با فاطمه درست شود. میگفت هر چقدر سعی کرده، دیده نمیتواند بدون تهتغاری حاجمالکی زندگی کند. بیآنکه خبری به حسام دهد، به منزل حاجمالکی رفت. نرگسخانم مثل همیشه با رویی باز از او استقبال کرد و چقدر از روی این زن شرمنده شد بماند. خبری از امیرعلی اما نبود؛ فاطمه نصفه و نیمه به او فهماند که در آن روستا ماندگار شده و احتمالاً برای تعطیلات عید به تهران بیاید. آهی کشید، شاید دوری راه موجب شود که راحتتر زندگی کند. دروغ نیست که میگویند برود از دل هر آنچه که از دیده برفت. قلبش اما به این گفته باور نداشت. با تکانهای دستی از هپروت خارج شد، چهرهی غضبناک حسام جلوی رویش نقش بست که عاصی و کلافه نگاهش میکرد. نگاهش روی دیس برنجی که به طرفش گرفته بود سر خورد. واکنشی نشان نداد که حرصش گرفت. در میان جمع، خطاب به او، با ابروهایی گره خورده آرام غرید:
- الحمدالله خل هم که شدی!
متوجهی سنگینی نگاه بقیه شد. ل*ب گزید و با پشت چشم نازک کردن دیس گرد شیشهای را از دستش گرفت و برای خود غذا کشید.
در دل گفت:
«آدم خوابنما میشه با اون قیافهاش! یه ذره ادب و نزاکت نداره.»
وقتی سر بالا گرفت، ماتش برد. حسام با چشمهای گرد شده نگاهش میکرد. فهمید که حرف دلش را بلند گفته و آقا هم شنیده. به روی خودش نیاورد و لبخند پت و پهنی به رویش زد که کم مانده بود شاخ دربیاورد. حتماً داشت با خود میگفت:
«چه زود حرفم به حقیقت پیوست!»
خل شده بود و خودش هم خبر نداشت. حسام نگاهش هنوز روی دخترک بود که بدون دست زدن به لوبیاپلوی داخل ظرفش، قاشق پر از سالاد شیرازی را با ولع در دهانش میگذاشت. چشم از او گرفت و مشغول خوردن شد؛ اما تصویر لبخند معصومانه و بیریایش، او را به گذشتهای برد که انگار بعد مدتها میخواست از دل خاک بیرون بزند. ماهبانو بعد از خوردن شام مسئولیت شستن ظرفها را به عهده گرفت و نگذاشت بقیه به چیزی دست بزنند. صدای شهرام شبپره کل سالن را فرا گرفتهبود. سریع دستکشهای خیسش را درآورد و لباسش را مرتب نمود. با ورودش به سالن، نگاهش به روی حنانهای که مشغول قر دادن بود کشیدهشد. الحق که رقصش هم خوب بود. کنار حسام که غرق موبایلش بود نشست. کمی بعد، مهسا هم به میدان رفت و حنانه را در رقص همراهی کرد. در آن تیشرت سفیدی که به تن داشت بازوهای لُخت و سفیدش نمایان بود و حسابی هیکل بینقصش به چشم میآمد. از چهرهی ناراضی خانعمو و مهنازخانم، میشد فهمید که انگاری از عهده تربیت فرزند آخرشان نتوانسته بودند بربیایند و خونخونشان را میخورد. کمی که رقصیدند، حنانه با لبخند، نزدیک به اویی که از کنار حسام جم نمیخورد شد و دستش را کشید.
- بیا دیگه عروس، مگه حاملهای نشستی؟!
- چیزی شده؟ نگرانم کردین.
مستأصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه میرسید و انگار در گفتن حرفی تردید داشت. دستی به گوشههای روسری ساتن قهوهایش کشید و لبخند بیروحی زد که تضاد بدی با چهرهی همانند گچ و چشمان بیفروغش داشت. آشوب دل ماهبانو شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.
- حرفی هست که میخواین به من بزنین؟
انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردیاش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف زدن به او را نداد، د*ه*ان باز کرد طلسم سکوتش را بشکند؛ اما میان راه تردید در چشمانش لانه کرد و گویی چیزی راه گلویش را بست که ناگهان ل*ب فرو خورد و مات تصویر پشت سرش شد.
- الان وقت خلوته؟ حاجطاهر اینا هم رسیدن، سفره رو بندازین.
بر خرمگس معرکه لعنت! آخر الان جای آمدن بود؟ همهجا باید او را میپایید.
سر به سمتش چرخاند. در آستانهی آشپزخانه، یک دستش را به ستون گچی تکیه داده بود. نگاه تیرهاش انگار چیزی را کند و کاو میکرد. ستارهجون بود که گفت:
- اوقاتتلخی نکن پسر. برو، ما هم الان میایم.
زن بیچاره میخواست چیزی بگوید و در حضور پسرش معذب بود. حسام نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد و دست به دو گوشهی ل*بش کشید.
- باشه، منتظریم.
وقتی که رفت نفس آسودهاش را بیرون فرستاد.
- دخترم از زندگی با حسام راضی هستی؟
تازه فهمید شخص دیگری هم جز او در آشپزخانه حضور دارد. گیج و منگ برگشت و به برق پررنگ نگرانی که میان چشمانش میغلتید خیره شد. پشت دستش را با محبتی مادرانه نوازش داد.
- نمیخوام فکر کنی از اون مادرشوهرهاییام که قصدم دخالت توی زندگیتونه ها، نه، به خدا که خوشبختی جفتتون آرزومه. فقط با هم خوب باشید، همین کافیه.
ماند چه بگوید. این اولین باری بود که زن مقابلش را اینطور میدید. در پستوی نگاهش دلشورهی عجیبی جولان میداد که درست معنیاش را نمیفهمید. با خودش فکر کرد نکند رفتار ضایع و مشکوکی داشته؟ سکوتش که طول کشید، ستارهخانم جواب دیگری دستگیرش شد. صورتش رنگ باخت و ناامیدانه نگاهش را از چهره رنگپریدهی عروسش گرفت. خوب میدانست پسرش به هیچ صراطی مستقیم نیست و بعد از گذشت سالها هنوز هم به زنان اهمیت نمیدهد؛ اما مادر بود و تنها کاری که از دستش برمیآمد دعای خیر برای عزیزانش بود که عاقبتبهخیر شوند.
***
همه گرد هم در سالن نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند. دیس برنج را به دست حسام داد و خودش هم کمی بعد به جمعشان پیوست. نگاه به برادرش دوخت، کنار حاجبابا نشسته بود و در جواب شوخیهای حاجحسین مبنی بر اینکه چه زمان شیرینی عروسیاش را میخورند، از خجالت رنگ عوض میکرد. پیراهن یاسی مردانه با خطهای مشکی رویش، هدیه فاطمه برای تولدش بود. بعد از آمدن آن روز فاطمه به خانهشان، یک هفته نشد که آقا به او زنگ زد و گفت وساطت کند ر*اب*طهاش با فاطمه درست شود. میگفت هر چقدر سعی کرده، دیده نمیتواند بدون تهتغاری حاجمالکی زندگی کند. بیآنکه خبری به حسام دهد، به منزل حاجمالکی رفت. نرگسخانم مثل همیشه با رویی باز از او استقبال کرد و چقدر از روی این زن شرمنده شد بماند. خبری از امیرعلی اما نبود؛ فاطمه نصفه و نیمه به او فهماند که در آن روستا ماندگار شده و احتمالاً برای تعطیلات عید به تهران بیاید. آهی کشید، شاید دوری راه موجب شود که راحتتر زندگی کند. دروغ نیست که میگویند برود از دل هر آنچه که از دیده برفت. قلبش اما به این گفته باور نداشت. با تکانهای دستی از هپروت خارج شد، چهرهی غضبناک حسام جلوی رویش نقش بست که عاصی و کلافه نگاهش میکرد. نگاهش روی دیس برنجی که به طرفش گرفته بود سر خورد. واکنشی نشان نداد که حرصش گرفت. در میان جمع، خطاب به او، با ابروهایی گره خورده آرام غرید:
- الحمدالله خل هم که شدی!
متوجهی سنگینی نگاه بقیه شد. ل*ب گزید و با پشت چشم نازک کردن دیس گرد شیشهای را از دستش گرفت و برای خود غذا کشید.
در دل گفت:
«آدم خوابنما میشه با اون قیافهاش! یه ذره ادب و نزاکت نداره.»
وقتی سر بالا گرفت، ماتش برد. حسام با چشمهای گرد شده نگاهش میکرد. فهمید که حرف دلش را بلند گفته و آقا هم شنیده. به روی خودش نیاورد و لبخند پت و پهنی به رویش زد که کم مانده بود شاخ دربیاورد. حتماً داشت با خود میگفت:
«چه زود حرفم به حقیقت پیوست!»
خل شده بود و خودش هم خبر نداشت. حسام نگاهش هنوز روی دخترک بود که بدون دست زدن به لوبیاپلوی داخل ظرفش، قاشق پر از سالاد شیرازی را با ولع در دهانش میگذاشت. چشم از او گرفت و مشغول خوردن شد؛ اما تصویر لبخند معصومانه و بیریایش، او را به گذشتهای برد که انگار بعد مدتها میخواست از دل خاک بیرون بزند. ماهبانو بعد از خوردن شام مسئولیت شستن ظرفها را به عهده گرفت و نگذاشت بقیه به چیزی دست بزنند. صدای شهرام شبپره کل سالن را فرا گرفتهبود. سریع دستکشهای خیسش را درآورد و لباسش را مرتب نمود. با ورودش به سالن، نگاهش به روی حنانهای که مشغول قر دادن بود کشیدهشد. الحق که رقصش هم خوب بود. کنار حسام که غرق موبایلش بود نشست. کمی بعد، مهسا هم به میدان رفت و حنانه را در رقص همراهی کرد. در آن تیشرت سفیدی که به تن داشت بازوهای لُخت و سفیدش نمایان بود و حسابی هیکل بینقصش به چشم میآمد. از چهرهی ناراضی خانعمو و مهنازخانم، میشد فهمید که انگاری از عهده تربیت فرزند آخرشان نتوانسته بودند بربیایند و خونخونشان را میخورد. کمی که رقصیدند، حنانه با لبخند، نزدیک به اویی که از کنار حسام جم نمیخورد شد و دستش را کشید.
- بیا دیگه عروس، مگه حاملهای نشستی؟!
آخرین ویرایش: