- Dec
- 615
- 14,058
- مدالها
- 4
در حال گردگیری چشمش به کمد افتاد. میل کنجکاوی در وجودش وول خورد. شاید با کمی ماجراجویی میتوانست چیزی از گذشته دستگیرش بشود. از آن روز به بعد، صدف دیگر پیدایش نشد و او حس میکرد حسام دارد زیرزیرکی کارهایی انجام میدهد. مقابل کمد نشست و درب اصلیاش را با کلید گشود. تمام کشوها را زیر و رو کرد، اما چیز مشکوکی در میانشان یافت نشد. بین انبوه برگه و فاکتورهای دورش ناامید کف اتاق نشست و دستی به کمر پر دردش کشید. این روزها دائم زیر دل و پهلویش درد میگرفت؛ باید مسکنی میخورد. ناگاه در آن شلوغی، چشمش به مقوای روشنی افتاد که گوشهی تاخوردهاش از لای دفتر قطور آبیرنگی بیرون زدهبود. با اکراه دست دراز کرد و مقوا را بیرون کشید. چشمش که به تصویر رویش افتاد، دهانش باز ماند؛ انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت. این زن نشسته بر مبل، با سری پایین که موهای فر خوردهاش از دو طرف شال حریر زیتونیاش بیرون زدهبود، خودش بود؟ چه کسی پرتره او را با این مهارت کشیدهبود؟ ذهنش به ماهها قبل پر کشید. روزی که مهشید به او تلفن زد و گفت، دخترش هستی نقاشی که میخواسته را آماده کرده و برایش فرستادهاست، در حالی که او اصلاً در جریان ماجرا نبود و به کل یادش رفت از پست تحویلش بگیرد. حال در کمد حسام چه میکرد؟ یعنی کار او بود؟ پس چرا در همهی این مدت بروز نداد؟ حسهای مبهم و ضد و نقیضی به درونش ریخته شد. خودش هم نمیدانست چه میخواست اما، این واژهی کوتاه هزاران معنی طویل در پشت خود پنهان داشت که از شکافتنشان میترسید. بوی سرد و خنک مردانهاش تمام اتاق را پر کردهبود. حرصش درآمد. با یک غوره سردیاش میگرفت و با مویز گرمیاش میشد! جملهی فاطمه در ذهنش جان گرفت. لبخند احمقانهای روی لبانش بود که هیچ جوره پاک نمیشد. در آن لحظات خوش، نمیدانست عمر خوشبختیاش به کوتاهی گل است. پاکت سفیدی که از زیر پوشهای روی زمین افتاد، پردهی سیاهی بر تمام شوق زنانهاش انداخت. شاخکهایش به کار افتاد. سریع آن را برداشت و وارسیاش کرد. کاغذش کمی چروک بود و بهنظر کهنه میآمد. نوشتهی ریزی در وسطش به چشم میخورد. روح از تنش پرید. آرزو کرد کاش در آن لحظه نابینا میشد یا حداقل نمیتوانست این اسم منحوس را بخواند. صدف! این زن سایهاش روی زندگیاش سنگینی میکرد. بیدلیل تپش قلب گرفت. کمی میترسید؛ از برملا شدن حقایق واهمه داشت، اما حس فضولیاش آنقدر قوی بود که به این افکار بیمورد اهمیتی ندهد. در یک تصمیم آنی محتویات پاکت را خالی کرد. با انگشتانی لرزان یکیاش را برداشت. گر گرفت. چیزی عین مواد مذاب در قلبش شروع به هم زدن کرد. حسام و زنی آشنا، زنی که صورتک زیبا و دلفریبی داشت.
دست مردانهای که دور کمر باریکش حلقه شدهبود و لبخندهای پهن هردویشان، نشان از صمیمت و نزدیکیشان داشت. سریع عکس را برگرداند، متن کمرنگی در بالایش قرار داشت. کمی که دقت کرد تاریخ برای هفت سال پیش بود، یعنی مربوط به سالهای دانشگاه. حسام میگفت که در آن مقطع با او آشنا شده، اما پس چرا هنوز خاطرههایش را داشت؟ گریه نکرد، بغضی هم در کار نبود. حسادت چون افیون در تار و پود تنش ریشه دواند و حماقتش را به رخ کشید. عکسهای دیگر را رجبهرج از نظر گذراند و هر چه که میگذشت حس میکرد دارد تحلیل میرود. وسایل اتاق دور سرش میچرخیدند. در هر کدام از عکسها حسام با وضعی فجیع کنار آن دختر حضور داشت. نه، این نمیتوانست واقعیت داشته باشد! حتماً یک خواب مسخره بود! تا کجا پیش رفتهبودند؟
حال بدش را با خزعبلاتی از قبیل اینکه برای مرد تنوعطلبی مثل حسام چنین تجربیاتی در گذشته طبیعی است و شاید اصلاً فراموشش شده که اینها را دور بیندازد تسکین میداد، در صورتی که خودش میدانست دارد هذیان بههم میبافد.
صدای زنگ بیموقع خانه، مثل ناقوس کلیسا نواخته شد و او را به این دنیا بازگرداند. فرصتی برای پر و بال دادن به شک و گمانهایش نبود. همه را دوباره سرجایشان برگرداند تا حسام بویی نبرد. قبل از خارج شدن دستی به سر و لباسش کشید و نفس سنگینش را از سی*ن*ه رها داد. که میتوانست این موقع از روز باشد؟ از پشت صفحه مانیتور، چشمش به حنانه افتاد. چه بیخبر! دکمهی آیفون را زد. تا آمدنش دقایقی طول کشید و او تا آن زمان چایساز را به برق وصل کرد. حنانه پر سر و صدا در حالی که دستانش را با بخار دهانش گرم میکرد، زیپ بارانیاش را پایین کشید و سراسیمه نزدیک شومینه شد.
- انگار برف اومده اینقدر سرد شده!
اپن را دور زد و روفرشیهایش را درآورد.
- بیخبر اومدی!
کولهاش را بر زمین انداخت و خودش هم روی مبل نشست.
- اومدم باهات حرف بزنم. تو و حسام که یه سر نمیزنین!
باز آمدهبود سر و گوش آب بدهد و خیال ستارهخانم را راحت کند. نمیدانست چرا به هر جا مینگرید آن تصاویر کذایی جلوی چشمانش رژه میرفتند. به لطف زندگی با آن مرد بازیگری را خوب یاد گرفتهبود. در نقش مصنوعیاش فرو رفت و روبهرویش نشست.
- مامان و بابا حالشون چطوره؟
شالگردن قهوهایش را از دور گردنش باز کرد و روی مبل نشست. با آن کلاه فرانسوی و لپهای گیلاسزده حسابی بانمک شدهبود.
- همه خوبن. مامان خیلی از دستت شکار بود! میگفت حسام هیچی، ولی از ماهبانو توقع داشتم روز جمعه یه سری بهمون بزنه.
آهی کشید و سکوت پیشه گرفت. این روزها به تمامی افراد دورش مظنون بود. گاهی وقتها افکار مالیخولیایی به سراغش میآمد که خانوادهی حسام خبر داشتند پسرشان چه شارلاتان هفتخطی است و عامدانه به ریش او بستند. سرتق با لجبازی، فقط آنها را عامل این بدبختیها میدانست. حنانه کلاه پشمی نارنجی رنگش را از روی چتریهای طلاییاش عقب داد و خودش را جلو کشید.
- اگه چیزی شده بهم بگو ماهی. تو همیشه برام مثل یه خواهر بودی، میخوام در مورد من هم همچین فکری کنی.
لبخند بیروحی بر لب راند. نمیدانست در این اوضاع گفتن رویدادهایی که در این مدت دیده و شنیدهبود کار درستی بهنظر میرسید یا نه. میترسید به حنانه بگوید و بعد برود و مثل کلاغ خبررسان با پیاز داغ فراوان کف دست بقیه بگذارد. البته کمابیش همه از اوضاع سینوسی زندگیشان خبر داشتند و منتظر توفان قبل از آرامش بودند که معلوم نمیکرد کی قرار است بیاید. سنگینی جسم لطیفی را روی پشت دستش احساس کرد و پشت بندش لحن ملایم دخترانهای گوشش را نوازش داد:
- بهم اعتماد کن. باور کن من کنارتم. لطفاً حرف بزن.
دست مردانهای که دور کمر باریکش حلقه شدهبود و لبخندهای پهن هردویشان، نشان از صمیمت و نزدیکیشان داشت. سریع عکس را برگرداند، متن کمرنگی در بالایش قرار داشت. کمی که دقت کرد تاریخ برای هفت سال پیش بود، یعنی مربوط به سالهای دانشگاه. حسام میگفت که در آن مقطع با او آشنا شده، اما پس چرا هنوز خاطرههایش را داشت؟ گریه نکرد، بغضی هم در کار نبود. حسادت چون افیون در تار و پود تنش ریشه دواند و حماقتش را به رخ کشید. عکسهای دیگر را رجبهرج از نظر گذراند و هر چه که میگذشت حس میکرد دارد تحلیل میرود. وسایل اتاق دور سرش میچرخیدند. در هر کدام از عکسها حسام با وضعی فجیع کنار آن دختر حضور داشت. نه، این نمیتوانست واقعیت داشته باشد! حتماً یک خواب مسخره بود! تا کجا پیش رفتهبودند؟
حال بدش را با خزعبلاتی از قبیل اینکه برای مرد تنوعطلبی مثل حسام چنین تجربیاتی در گذشته طبیعی است و شاید اصلاً فراموشش شده که اینها را دور بیندازد تسکین میداد، در صورتی که خودش میدانست دارد هذیان بههم میبافد.
صدای زنگ بیموقع خانه، مثل ناقوس کلیسا نواخته شد و او را به این دنیا بازگرداند. فرصتی برای پر و بال دادن به شک و گمانهایش نبود. همه را دوباره سرجایشان برگرداند تا حسام بویی نبرد. قبل از خارج شدن دستی به سر و لباسش کشید و نفس سنگینش را از سی*ن*ه رها داد. که میتوانست این موقع از روز باشد؟ از پشت صفحه مانیتور، چشمش به حنانه افتاد. چه بیخبر! دکمهی آیفون را زد. تا آمدنش دقایقی طول کشید و او تا آن زمان چایساز را به برق وصل کرد. حنانه پر سر و صدا در حالی که دستانش را با بخار دهانش گرم میکرد، زیپ بارانیاش را پایین کشید و سراسیمه نزدیک شومینه شد.
- انگار برف اومده اینقدر سرد شده!
اپن را دور زد و روفرشیهایش را درآورد.
- بیخبر اومدی!
کولهاش را بر زمین انداخت و خودش هم روی مبل نشست.
- اومدم باهات حرف بزنم. تو و حسام که یه سر نمیزنین!
باز آمدهبود سر و گوش آب بدهد و خیال ستارهخانم را راحت کند. نمیدانست چرا به هر جا مینگرید آن تصاویر کذایی جلوی چشمانش رژه میرفتند. به لطف زندگی با آن مرد بازیگری را خوب یاد گرفتهبود. در نقش مصنوعیاش فرو رفت و روبهرویش نشست.
- مامان و بابا حالشون چطوره؟
شالگردن قهوهایش را از دور گردنش باز کرد و روی مبل نشست. با آن کلاه فرانسوی و لپهای گیلاسزده حسابی بانمک شدهبود.
- همه خوبن. مامان خیلی از دستت شکار بود! میگفت حسام هیچی، ولی از ماهبانو توقع داشتم روز جمعه یه سری بهمون بزنه.
آهی کشید و سکوت پیشه گرفت. این روزها به تمامی افراد دورش مظنون بود. گاهی وقتها افکار مالیخولیایی به سراغش میآمد که خانوادهی حسام خبر داشتند پسرشان چه شارلاتان هفتخطی است و عامدانه به ریش او بستند. سرتق با لجبازی، فقط آنها را عامل این بدبختیها میدانست. حنانه کلاه پشمی نارنجی رنگش را از روی چتریهای طلاییاش عقب داد و خودش را جلو کشید.
- اگه چیزی شده بهم بگو ماهی. تو همیشه برام مثل یه خواهر بودی، میخوام در مورد من هم همچین فکری کنی.
لبخند بیروحی بر لب راند. نمیدانست در این اوضاع گفتن رویدادهایی که در این مدت دیده و شنیدهبود کار درستی بهنظر میرسید یا نه. میترسید به حنانه بگوید و بعد برود و مثل کلاغ خبررسان با پیاز داغ فراوان کف دست بقیه بگذارد. البته کمابیش همه از اوضاع سینوسی زندگیشان خبر داشتند و منتظر توفان قبل از آرامش بودند که معلوم نمیکرد کی قرار است بیاید. سنگینی جسم لطیفی را روی پشت دستش احساس کرد و پشت بندش لحن ملایم دخترانهای گوشش را نوازش داد:
- بهم اعتماد کن. باور کن من کنارتم. لطفاً حرف بزن.
آخرین ویرایش: