جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 25,083 بازدید, 245 پاسخ و 74 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,254
مدال‌ها
4
***
نوک کفشش را با حرکت پرنوسانی روی خط عمودی کاشی می‌‌مالید. دلش داشت بالا می‌آمد و این پیرمرد خرفت هم یک‌ذره به کارش شتاب نمی‌داد. در حالی که دکمه‌های روپوش سفیدش را کند و با طمأنینه گزافی می‌بست، آهسته پشت میز بزرگ مستطیلی‌اش خم شد و درب یکی از کشوهایش را گشود. موهای جوگندمی و ژولیده‌اش که انگار در اثر جریان الکتریسیته دچار برق‌گرفتگی شده‌بود، در کنار بینی دراز قوزدارش، شکل انیشتین را در تصورش زنده می‌کرد. تکیه به پشتی نرم مبل داد و کمی اطرافش را دید زد. رنگ کرم کف‌پوش و دیوارها و چند گلدان گل طبیعی که ساقه‌هایش تا بلندای درب سفید ورودی امتداد می‌یافت فضا را دل‌بازتر نشان می‌داد. پشت میز دکتر، کمد بزرگی به چشم می‌خورد که درون قفسه‌های چوبی‌ بالایش، کتاب‌های قطوری با نظم و ترتیب چیده شده‌بود. در راستایش پنجره بزرگی کار گذاشته‌بودند که از ورای پرده‌ی حریر نازکش، افراد متحرک داخل حیاط و سایه‌ی اتومبیل‌های در حال رفت و آمد گذر می‌کردند. روی هم رفته دفتر کاری آرامش‌بخشی بود که آشوب ذهنی‌اش را کمی تسکین می‌داد. دکتر با سرفه‌ی خشک و مصلحتی‌ای، پوشه‌‌ قرمز درون دستش را گشود و هم‌زمان که دقیق وارسی‌اش می‌کرد، روی صندلی چرم ریاستش نشست.
- سوران بامری، بیمار تصادفی اتاق ۱۴۱ بخش آی‌سی‌یو.
منتظر ماند ادامه دهد. آستین‌های روپوشش را کمی بالا زد و عینک فریم گرد و باریکش را روی چشمان نافذ تیره‌اش تنظیم کرد.
- اندام‌های تحتانی و نخاعیش آسیب زیادی دیدن.
بعد عکس تیره‌ای از شکستگی‌های بدنش را نشانش داد و شمرده و مختصر به توضیح پرداخت:
- یه عمل روش انجام شده، ولی وضعیتش وخیمه و با امکانات کم اینجا کاری از ما ساخته نیست.
برق افسوس در دیدگانش، نور امید را در دلش خاموش کرد. دکتر با این جمله‌ی رک و پوست‌کنده آب پاکی را روی دستانش ریخت. بعد از اتمام سخنانش، امیرعلی بلافاصله برخاست و دست در جیب شلوارش فرو برد.
- هر کاری باشه انجام میدم، حتی شده منتقلش می‌کنم یه بیمارستان بهتر.
سری به تصدیق تکان داد و دست بر ریش پروفسوری‌اش کشید.
- البته، ولی بهتره که قبلش خونواده و یا کَس و کارش رو در جریان بذارین.
لب فرو بست. به کی خبر می‌داد؟ ترگل؟ آن دختر بیچاره تاب نمی‌آورد. کلافه چنگ بین موهایش انداخت و از دفتر بیرون زد. مصمم از تصمیمی که داشت، عزمش را جزم کرد و سوی بخش حساب‌داری قدم برداشت. کمی بعد یاسر عجولانه سراغش آمد، در عرض یک‌دقیقه هزار جور سوال پرسید و او هم یکی در میان جواب می‌داد.
- باید ببریمش زاهدان، اینجا دووم نمیاره.
مسئولیت هماهنگی با بیمارستان مذکور را به عهده او گذاشت و خودش هم آمبولانسی همراه با دو نیروی پلیس فراهم کرد. به جسم خوابیده‌ و جمع شده‌‌‌ای که عین یک تکه گوشت روی برانکارد حملش می‌کردند خیره شد. انگار با باند و پانسمان قنداق‌پیچش کرده‌بودند! از زیر اکسیژن، زخم‌های ناخوشایند صورتش چندان پیدا نبود‌ند. دیدن حال و روزش دل زیادی می‌خواست. چه بلایی سر خودش آورده‌بود؟ مغزش داشت متلاشی میشد. پشت سر اورژانس با تاکسی به راه افتادند. از شدت خستگی و بی‌خوابی نا نداشت. کمی از مسیر را که طی کردند، صدای آرام یاسر، پیله‌ی افکار مغشوشش را برید.
- به نظرت واسه چی اینجا اومده‌بود؟ اون هم با اون وضعیتش؟
درز پلک‌هایش را گشود و سرش را از پشتی صندلی بالا آورد. به گمان هر دو در سکوت به یک‌چیز فکر می‌کردند و آن هم این بود که سوران، با شرایط حساسی که داشت چرا خطر کرد و به شهر آمد؟ آن هم درست در موقعیتی که آدم‌های ابوداوود دنبال روزنه‌ای برای گرفتن نفسش بودند؟ خیالات عجیبی مثل تار عنکبوت دور مغزش می‌تنید که نکند این تصادف عمدی باشد؟ آهی از روی اندوه سر داد. تا دم مقصد برای خود سناریوهای ترسناکی می‌چید که امیدوار بود غلط از آب دربیایند.
***
از پشت شیشه به افتاده‌ خموشی که روی تخت زیر یک مشت شلنگ و اکسیژن نفس می‌کشید، می‌نگریست.
- قربان؟
سریع برگشت و سوالی به سیمای سبزه و پر از خال پرستار خیره ماند تا ببیند چه می‌گوید. زن، موهای لغزان رنگ شده‌ی فندقی‌اش را داخل مقنعه مشکی‌اش جا داد و لب‌های باریک و خشکش را با زبان تر کرد.
- بیمارتون اصرار دارن قبل از عمل شما رو ببینن.
به مانند ربات همراهش شد. دو سرباز در راهرو رژه می‌رفتند. قدم‌هایش تا درب اتاق مراقبت‌های ویژه دوام آورد. قبل از این‌که داخل برود، مکثی کرد و سر به سوی پرستار چرخاند.
- حالش چطوره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,254
مدال‌ها
4
خوش‌باورانه می‌اندیشید که یک کلمه امیدوارکننده می‌تواند جلوی به وقوع پیوستن حوادث ناگوار را بگیرد. زن‌ جوان، انگار در پاسخ دادن تردید داشت. رگه‌هایی از تأسف در میان دیدگان ریز بادامی‌اش می‌غلتید.
- توکل به خدا! ما وسیله‌ایم، ولی تمام تلاشمون رو می‌کنیم. بهتره زودتر حرف‌هاتون رو بزنین، وقت تنگه.
بعد از دادن چند سفارش به سرعت از مقابلش گذشت. آرام دست‌گیره را پایین کشید، فقط یک تخت در اتاق به چشم می‌خورد. نزدیک‌تر که رفت، نگاهش به چشم‌های باز جوان افتاد. عجیب بود که با این همه جراحت و آسیب‌دیدگی هنوز لبخند بر لب داشت. منتهای تلاشش را کرد تا احساساتی نگردد. سوران حقش نبود به این وضع دچار شود. به خاطر آورد که پرستار می‌گفت بهتر است برای حفظ شدن روحیه‌ی بیمار، تا قبل از عمل چیزی درباره‌ی ضایعه‌ی نخاعی‌اش نگوید. کنارش روی صندلی مجاور تخت نشست و گوشه‌ی چشمانش را فشرد.
- می‌خواستی من رو ببینی؟
حرف زدن برای پسرک سخت بود؛ صدایش به رغم ماسک اکسیژن، بریده‌بریده و گویی از درون لوله‌ی بتنی بیرون می‌آمد.
- خوبه که... ای... این‌جا هستین.
لحن ناامیدش حالش را بد می‌کرد. مثلاً می‌خواست بیاید تا کمی آرامش کند، اما یکی باید به او دل‌گرمی می‌داد! نفس سنگینش را از سی*ن*ه بیرون فرستاد. بوی الکل و بتادین ممزوج با گرمای اتاق، راه هوا را به ریه‌هایش می‌بست.
- نگران نباش، انشاالله که سالم از این عمل بیرون میای.
بعد از کمی وقفه، با آرامش نسبی پلک به هم زد و لبخند دستپاچه‌ای به روی رنگ‌پریده‌اش پاشید.
- خودت رو نباز مرد! ما همه این‌جا منتظریم تا زود از اتاق عمل بیرون بیای.
تلخی‌ لبخندش را به طور کامل حس کرد.
- شاید... تنها حسرت زندگیم... این باشه که... .
سرفه‌های خشک و ممتد هم خللی در صحبتش ایجاد نمی‌کرد.
- نتونستم... از خواهرم مراقبت کنم.
اخم کرد.
- تمومش کن مردِ گنده! حالا هم بهتره زیاد حرف نزنی، برات خوب نیست.
کلافه، با همان دست بانداژ شده‌اش که جزئی‌تر از سایر اندام‌های بدنش بی‌حس و فلج بود، ماسک را از جلوی دهانش برداشت. سی*ن*ه‌اش خس‌خس می‌کرد.
- او... اومده بودم... قبل رفتنم ببینمش، اما... اما... .
نفس‌های تند و پیاپی که می‌کشید، هوا را کمتر وارد شش‌های بی‌رمقش می‌کرد. در تقلا برای هجی کردن کلمات، چهره‌اش از اندوه خزنده‌ای توی هم رفت.
- ن... نتونستم پیداش کنم.
آه پر افسوسی کشید. با این وضعیت هم نگران خواهرش بود. باید قرصش می‌کرد.
- اون جاش امنه، مطمئن باش. تو خوب میشی و پیشش برمی‌گردی.
عضلات صورتش نه از روی درد، بلکه طوفان درونش می‌لرزیدند.
- من..‌ من اعتراف کردم که... .
آب دهانش را به زحمت قورت داد.
- من... اب... ابوداوود رو کشتم‌.
با خود گفت شاید در این شرایط دارد هذیان می‌بافد، اما چشمانش مثل کسانی که دم مرگ باشند و آخرین کلمات را ادا می‌کنند، از حدقه بیرون زده‌بود، جوری که رگ‌های باریک خونی‌اش را می‌توانست مشاهده کند.
- ب..‌ با هم درگیر شدیم، بهم حمله کرد.
دستگاه قلب با ریتمی نامتعادل بوق می‌زد.
- هیس! ادامه نده؛ هیجان اصلاً برات خوب نیست. خدا بزرگه پسر، من هم تنهات نمی‌ذارم‌.
با این جملات سعی می‌کرد بی‌قراری‌هایش را تسکین بدهد. گویی قصد نداشت تمام کند، میان درد، مصرانه سعی می‌کرد چیزی را به او بفهماند.
- ا... ازتون... می‌... می‌خوام... .
نفس‌هایش به شماره افتاده‌بودند.
- می‌خوام تو نبودم... خواهرم... .
سراسیمه دست آزادش را گرفت.
- چی می‌خوای بگی؟ خواهرت چی؟
حس خوبی به پایانش نداشت.
- اون... اون هیچ‌‌کَس رو... نداره.
قصد داشت به کجا برسد؟ سر پانسمان شده‌اش را آهسته و با احتیاط نوازش کرد.
- این حرف‌ها رو بذار کنار، تو از این در میای بیرون، ترگل منتظرته.
قطره اشکی که از چشمش چکید، سوزنی به قلبش فرو نشاند. ناگاه، نفهمید از کجا این همه زور را از کجا آورد که چنین محکم دستش را چسبید و پچ‌پچ‌وار لب زد:
- قول بدین.
چه جوابی می‌تونست دل‌مشغولی‌های این برادر را التیام ببخشد؟ با ورود پرستار پلکی از روی اطمینان باز و بسته کرد و در جایش نیم‌خیز شد.
- باشه رفیق! ما همه منتظرتیم، زود بیا بیرون.
لبخند بی‌جانی زد که حالش را دگرگون کرد. تحمل بودن در آن فضای بسته و پر اضطراب را نداشت، از اتاق دل کند و خودش را به سرویس رساند. بعضی اتفاق‌ها بی‌مقدمه‌اند، جوری که انتظارش را نداری؛ یک‌دفعه مثل سونامی از راه می‌رسند و همه چیز را ویران می‌کنند، درست مثل کاری که سوران انجام داد. چه کسی فکرش را می‌کرد عاقبت مسیر این جوان ساده روستایی به این نقطه ختم شود؟ چند مشت آب سرد روی صورتش پاشید تا عطش درونش بخوابد. وضو گرفت و برای گرفتن آرامش به نمازخانه رهسپار شد. آن‌جا با خدای خود خلوت گزید و دعا خواند. عقربه‌ها به کندی می‌گذشتند. امیدوار بود خبر خوبی از سوران بشنود. این بین اما دل‌شوره‌ی بدی در وجودش غل می‌خورد. بدیهی بود که سوران وضعیت نرمالی نداشت، طولانی شدن عملش هم به پرآشوب شدن دلش دامن می‌زد. با احساس حضور کسی در کنارش سر بالا گرفت و دستی زیر چشمانش کشید. یاسر را با لباس‌های شخصی و تر و تمیز مقابل خود دید.
- کی اومدی؟
آرام در کنارش روی صندلی نشست.
- همین الان رسیدم. شنیدم به جرمش اعتراف کرده.
به تکان دادن سر قناعت کرد که ادامه داد:
- ابوداوود هشت تا پرونده‌ی باز توی کلانتری داشته. عوضی! جدا از قاچاق کردن سوخت و مواد، مخبر هم بوده؛ برای سازمان‌‌های اون‌ور آبی اطلاعات می‌برده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,254
مدال‌ها
4
اخم کرد. تیز به طرفش چرخید.
- پس پلیس این وسط چی‌کاره بود؟
پوزخند زد.
- دیگه باید فهمیده باشی که قدرت این آدم‌ها چقدر زیاده. توی این سال‌ها با فردی به نام مختار خاک‌باز کار می‌کرده. قاچاق سوخت و مواد و اسلحه.
بعد نگاهی به دور و برش انداخت و محتاطانه عکس سه در چهاری از جیب سوئیشرتش خارج کرد. مردی مسن، با ریش و موهایی بور و پیشانی خط‌دار. چنین کسی را نمی‌شناخت. چشمان تیز و زیرک آبی‌اش، حس تلخ و گسی را به جانش می‌ریخت که علتش را نمی‌دانست.
- ایران نیست؛ هسته‌ی اصلی این‌جور افراد افغانستانه. پلیس تحقیقات رو از فردا جدی‌تر ادامه می‌ده. فقط کاش سوران دست به همچین کاری نمی‌زد؛ اون جنایت‌کار همین‌طوری هم قانون مجازاتش می‌کرد.
چیزی نگفت، برایش مهم نبود بعدش چه می‌شود. مهم نبود راننده‌ی اتومبیلی که به پسرک زده‌بود گم و گور شده‌است؛ در این لحظه فقط به بهبودی حالش فکر می‌کرد. عقربه‌های زمان با قدم‌هایی کند و جان‌کاه می‌گذشتند. چند پرستار با سرعت به سمت اتاق عمل می‌دویدند. در مغرش اعلان خطر به صدا درآمد. چه خبر شده‌بود؟ هراسان از جا کنده شد. وسط زانوهایش نبض نمی‌زد. یاسر زودتر از او به طرف پرستاری رفت. نمی‌دانست چه پرسید و چه شنید؛ اما از حالت شوکه‌اش که همان‌طور وسط راه دست بر فرق سر می‌کشید، پیدا بود که اتفاق بدی در حال وقوع است. با حال نزاری خودش را به پشت شیشه رساند‌. چندین دکتر و پرستار بالای سرش حلقه زده‌بودند. سوران قول داده‌بود. باید به هوش می‌آمد، باید زنده می‌ماند. یکی از پرسنل متوجه‌‌ی حضورش شد، سریع پیش آمد و پرده را کنار زد. متوجه‌ اتفاق‌های دور و برش نبود. یا خدا گویان، در جایش تلو خورد. زیر زبان ناباورش فقط دعا می‌لغزید. از روی دیوار سر خورد و بر کاشی سرد راهرو نشست. در آن شلوغی و همهمه‌، یاسر کلافه و مستأصل به سویش آمد. صدای گرفته‌ و خفه‌اش، امید نیم‌سوزی که در دلش پت‌پت می‌زد را خاموش کرد.
- میگن فشارخونش حین عمل بالا رفته، ممکنه کما بره‌.
***
از رنگ سفید بدش می‌‌آمد، مثل لباس عروس خودش که رخت عزای خوشبختی‌اش شد، همچون ملحفه‌‌ی سفیدی که روی چهره‌ی خوابیده و آرام برادرش گذاشته‌بودند. چشمه‌ی اشکش هم خشک شده‌بود. بقیه سعی می‌کردند او را از میت جدا کنند؛ اما تقلاکنان نمی‌گذاشت و بر سر و صورت خود چنگ می‌انداخت. جیغی از ته حنجره‌اش بیرون نمی‌آمد؛ بی‌صدا نام برادرش را فریاد می‌زد. در آن بلبشو، آوای خش‌دار آشنایی به گوشش خورد و قلبش را به تیغ کشید.
- عمرش به این دنیا نبود!
این جمله‌ی کلیشه‌ای تاب و تحملش را برید. بغضش فواره شد و از کاسه‌ی چشمانش بیرون جهید. با مشت‌های بی‌جانش به سمت مردی که مقابلش چمباتمه زده‌بود خیز برداشت و روی سی*ن*ه‌اش ضربه زد.
- دروغگو! تو گفتی سوران رو پیدا می‌کنی، گفتی برادرم زنده‌ست. دروغگو، دروغگو!
چشمان سرخ امیرعلی زور می‌زد که اشکی از آن نچکد. این دخترک بی‌گناه و معصوم چرا باید با این همه غم و بلا دست و پنجه نرم می‌کرد؟ مگر آدمی چقدر طاقت داشت؟ اولین بیل خاک را که روی جسد ریختند، ترگل جیغ کشید و کشان‌کشان بالای چاله‌ی تازه کنده شده زانو زد.
- نه... نه، اون زنده‌ست... زنده‌ست.
کسی از پشت او را گرفت. یک نفر شانه‌هایش را می‌مالید. تلخی گلاب، زیر زبان خشکش را تر کرد. شوکه به گور سیاه و بی‌رحمی که برادرش را در آغوش خود حبس می‌کرد خیره ماند. به راستی تمام شد؟ وقتی که پدر و مادرش را از دست داد، کمرش شکست؛ اما با وجود برادرش توانست بر آن غم غلبه کند. اکنون حس می‌کرد درد بدخیم و مزمنی به جانش چسبیده که به زودی نفسش را می‌گیرد. قلبش بدجور می‌سوخت. در محاصره‌ی حلقه‌ی جمعیت اندکی که به او تسلیت می‌گفتند، با فقدان عزیز جوان‌مرگ شده‌اش ذره‌ذره آب میشد. مراسم یک‌دانه برادرش چه غریبانه برگزار شده‌بود. یعنی سوران برای همیشه رفت؟ قد و قامت بلندش درون این قبر تنگ جا میشد؟ اشک‌های بی‌صدایش تبدیل به هق‌هق شدند. خاک سرد را در مشت گرفت. نگاهی به دو قبر سیمانی کناری انداخت.
- جاتون خوبه الان؟ من رو این‌جا تنها گذاشتین و رفتین. نگفتین چی به سرم میاد؟
زیرلب با زبان محلی عجز و مویه کرد. نگاه به ماشین پلیسی که پایین قبرستان پارک شده‌بود انداخت. آذر با دختر کوچکش در مراسم حضور پیدا کرده‌بود. این‌طوری مثلاً می‌خواست بزرگی‌اش را نشان دهد، اما زیر آن نقاب منفور و سنگی پیدا بود که با دمش گردو می‌شکند. از گریه و زاری‌های دخترک لذت می‌برد. قاتل شوهرش جایش زیر خاک بود نه روی آن. ترگل آرزو می‌کرد کاش رمق داشته باشد و بتواند با همین دستانش او را خفه کند. باعث و بانی تمام بدبختی‌ها زیر سر او و هووی حقه‌باز و پلیدش بود. درونش را کینه سیاهی فرا گرفت. نفهمید چه کار می‌کند، جنون‌زده از روی زمین بلند شد و به سمتش یورش برد. یقه‌ی پیراهن سیاهش را گرفت و جیغ کشید.
- می‌کشمت زنیکه، تو قاتلی... تو.‌‌.. .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,254
مدال‌ها
4
آذر با چشمان گشاد شده، سعی می‌کرد او را از خود جدا کند. تمام حاضرین انگشت به دهان مانده‌بودند‌.
- ولم کن دختره‌‌ی پاپتی! شوهرم رو اون برادر لقمه‌ به‌ حرومت کشت، حالا نوبت منه؟
ناسزاکنان به عقب هلش داد که اگر عزیز و عاطفه نبودند، به حتم از پشت می‌افتاد. آخ که زبان نیش‌دارش بدجور هدف را نشانه می‌گرفت. امیرعلی و نیروی پلیس دیگری سر رسیدند و یک‌جور معرکه را خواباندند‌. عاطفه، در حالی که دخترک را از جا بلند می‌کرد، نگاه بدی حواله آذر کرد.
- رعایت کنین خانوم! اگه واقعاً داغ به سی*ن*ه دارین، باید بفهمین غم عزیز چقدر باید سخت باشه.
آذر لبانش را برای حرف های سنجیده‌ی زن جوان تازه‌وارد کج کرد و در حالی که از قبرستان دور میشد، سر دخترش بلند فریاد کشید:
- موندی به چی نگاه می‌کنی؟ زود باش بریم.
ترگل، نفس‌نفس‌زنان بالای سر خاک نشست؛ گرمی‌اش تنش را از سرمای بدی لرزاند. از پشت درزهای فلزی دروازه‌ی مسجد، آذر را می‌دید که با رئیس پلیس گفت‌وگو می‌کند. لبه‌ی کثیف و خاک‌آلود مانتوی چروکیده‌اش میان انگشتانش چنگ خورد. از این زن بعید نبود که مرگ برادر جوانش را با پول و قدرت لاپوشانی کند. جگرش داشت شرحه‌شرحه میشد.
- تقصیر منه، من باید جای شماها می‌مردم.
به جان سر و صورتش افتاد. موهای پریشانش را از زیر روسری به چنگ کشید.
- من قاتلم... من قاتلم.
عاطفه و عزیز از زیربغلش گرفتند و سعی کردند او را از جا بلند کنند. کسی درون حلقش مایع شیرینی می‌ریخت. همه دورش حلقه زده‌بودند. احساس خفگی می‌کرد. از لای چشمان نیمه‌بازش مرد سیاه‌پوشی را دید که مردم را متفرق می‌کرد. چشمان سرخش انگار هزاران غم درونش داشت؟ چرا نمی‌رفت؟ برای چه مانده‌بود؟ که تماشاچی بدبختی‌اش باشد؟ عاطفه با ناراحتی پشتش را مالید.
- قوی باش ترگل، تو رو خدا با خودت این‌جوری نکن. بذار روح برادرت در آرامش باشه.
این کلمه‌ها آتش دلش را بیشتر شعله‌ور می‌کردند. نفسش به زور درمی‌آمد. انگار شاخ تیزی تا عمق سی*ن*ه‌اش فرو رفته‌بود که این‌قدر می‌سوخت و اجازه عبور هوا را به ریه‌اش نمی‌داد.
- اون نمرده، زنده‌ست، چرا این‌جوری میگین؟
اشک همه را درآورده‌بود. امیرعلی طاقت دیدن این حال دخترک را نداشت. سنگ هم با گریه و مرثیه‌سرایی‌اش خرد میشد. جلو آمد و بالای سرش ایستاد.
- هوا داره تاریک میشه، بهتره بریم.
عاطفه سر تکان داد. مصیبت‌ها یکی‌یکی بر سر دخترک آوار می‌شدند؛ قادر به تسلی دادنش نبود‌. از کتفش گرفت و بلندش کرد.
- بیا بریم، هوا دیگه داره تاریک میشه.
درست نمی‌توانست روی پاهایش بایستد.
- می‌خوام برم خونه‌؛ امشب شام غریبانه، باید غذا درست کنم.
هر دو با نگرانی به دخترک خیره بودند؛ حالش به شدت وخیم بود.
- همه چی آماده‌ست عزیزم، تو نگران نباش.
همان لحظه تلفنش زنگ خورد. با دیدن شماره‌‌ی دخترش مهبان، به مادرش اشاره کرد که تا آمدنش حواسش به ترگل باشد. چند قدم بیشتر برنداشته‌بود، ناگهان بانگ «یا زهرایی» به هوا برخاست؛ تندی چرخید. با دیدن جسم بی‌جان ترگل بین دستان مادرش، سریع موبایلش را درون کیفش گذاشت و به سویشان شتافت. امیرعلی هم راه رفته‌اش را بر‌گشت و سراسیمه خودش را به آن‌ها رساند. با هر ضرب و زوری بود سوار اتومبیلش کردند‌. سر دخترک روی شانه‌های عاطفه قرار داشت و هم‌چنان ناله سر می‌داد‌. حین مسیر نگاه نگران امیرعلی از آینه جلو، بین جاده و صندلی عقب در گردش بود. عاطفه بازو و شانه‌های ترگل را نوازش می‌داد. پیشانی‌اش چون کوره‌ی آتش داغ بود. لیوان آب‌قند را کمی هم زد و جلوی لب‌های بی‌رنگ و ترک‌خورده‌‌اش نهاد. برای دکتری مثل او که در سابقه کاری‌اش با هزار جور آدم و مشکلاتشان سر و کله می‌زد، جای تعجب داشت که نمی‌توانست مرهمی برای غم‌های دخترک بیابد. در عرض یک‌ماه تمام خانواده‌ات از دست بروند، طبیعی بود که آدم به سختی می‌تواند کمر راست کند. دل‌نگران وضعیت روحی‌اش بود. گریه‌هایش یک لحظه هم بند نمی‌آمد. عزیز عقیده داشت که باید سبک شود و اگر مقابل چنین سوگی آرام بماند خطرناک است‌. امیرعلی هم تا خود درمانگاه همراهی‌شان کرد و با وجود خستگی زیادش، مثل این چند روز نخواست که تنهایشان بگذارد. به واقع که مرد شریف و بزرگی بود. موقع گرفتن داروها، از او خواست که مدتی مراقب ترگل باشد تا حال و روزش کمی بهبود یابد. با جان و دل قبول کرد. شاید یک غریبه بود، اما در این چند روز حس خواهرانه‌ای نسبت به او در قلبش وول می‌خورد و اجازه نمی‌داد بی‌خیال بماند.
***
می‌ترسید، تن و بدنش یخ زده‌بود. هفته‌ها بود که از شدت کابوس‌ها نمی‌توانست درست بخوابد‌. از روی تخت بلند شد و پشت پنجره ایستاد. به شهر غبارآلود و خاکستری مقابلش خیره شد؛ درست مثل بوم زندگی‌اش می‌ماند که رنگ روشنی بر تن نداشت. به تنها عکس چهارنفره‌ای که از خانواده‌اش داشت زل زد. یادش نمی‌آمد آخرین باری که لبخند زد کی بود. قدر این جمع ساده و صمیمی را ندانست و هزار سودا پیشه گرفت که چه به دست بیاورد؟ عکس را محکم بر سی*ن*ه چسباند و جلوی آیینه ایستاد.
- بی‌معرفت‌ها! من رو تنها گذاشتین و کجا رفتین؟ نمی‌گین چطوری باید روزهام رو شب کنم؟
به چهره‌ی لاغر و رنجورش در قاب مستطیلی‌شکل مقابلش خیره شد. دستی زیر چشمان گودافتاده‌اش کشید. چهل روز بیشتر از رفتن برادرش می‌گذشت و او هنوز سیاهش را درنیاورده‌بود. تا ابد عزادار خانواده‌اش می‌ماند. دوست داشت بمیرد. عاطفه مثل هر بار سعی می‌کرد با حرف‌هایش او را به زندگی برگرداند، اما زخمه‌های روحش به حدی زیاد بودند که با هیچ نوش‌دارویی التیام نمی‌یافت. او شبیه گلی بود که برخلاف اسمش مدت‌ها از نعمت آب محروم مانده‌بود و در این شوره‌زار به تدریج رو به زوال می‌رفت. صدای اختلاط آرامی از داخل راهرو می‌آمد، انگار که دو نفر داشتند با هم بحث می‌کردند.
- آره من سنگ‌دلم، منی که از عقلم دارم استفاده می‌کنم شدم ظالم! بابا این دختره فراریه، پس‌فردا هزارجور وکیل‌ و وصی پیدا می‌کنه.
بند دلش پاره شد. سراسیمه و کنجکاو خودش را به درب رساند و گوش تیز کرد. چند ثانیه بعد لحن حرص‌آلود عاطفه، بلند شد:
- بس کن ایرج! تموم خونواده‌ش مردن. این بنده‌خدا که کسی رو جز ما نداره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,254
مدال‌ها
4
قلبش ریخت. در مورد او داشتند صحبت می‌کردند؟ لحن خشن و عاصی مرد با قدم‌های تند و محکمش که از راهرو می‌گذشت یکی شد.
- خود دانی! فقط بدون که مسئولیتش با توئه.
صدای ضعیف عاطفه را شنید که نگران برای بدرقه شوهرش تا دم درب رفت.
- حالا کجا میری؟
- قبرستون!
بانگ فریادش، شانه‌هایش را پراند. در این مدت از بس اتفاقات تلخ و ناگوار چشیده‌بود که با هر تلنگر کوچکی اشکش دم مشکش بود. دیگر کم‌کم داشت از آن ترگل غد و کله‌خشک که غرورش اجازه نمی‌داد گریه‌اش را کسی ببیند فاصله می‌گرفت و تبدیل به زن آرام و سر در گریبانی میشد. روزگار آدمی را تغییر می‌دهد؛ راه راست که نروی، از طریق بدی سرجایت می‌نشاند که غافلگیر شوی و ندانی چطور خود درونت را بیابی. دیگر قدرت جنگیدنی برایش نمانده‌بود؛ این را چند روز قبل وقتی که عاطفه به او گفت می‌تواند از ارث ابوداوود سهم ببرد فهمید. البته که نمی‌خواست ذره‌ای از پول‌های کثیف آن نامرد در زندگی‌اش خرج شود، اما حقیقت این بود که تاب مقابله با آن زنان پلید و دسیسه‌چین را نداشت. دختران آذر مرگ پدرشان را از چشم او می‌دیدند و به حتم اگر ادعای سهم می‌کرد، برای آزار رساندنش از هیچ عملی فروگذار نمی‌کردند‌. باید چه چاره‌ای می‌اندیشید؟ ویلان و سیلان خانه‌ی مردم، هر خفتی را به جان می‌خرید؟ این وضعیت نباید ادامه می‌یافت. معطل نکرد، دستگیره‌ی فلزی را پایین کشید. عاطفه با دیدنش وسط راهرو خشکش زد.
- عه، تو کی بیدار شدی؟ چه سحرخیزی خانم!
از تیپ رسمی‌ و آراسته‌اش پیدا بود که می‌خواهد به مطب برود. ترگل از این‌که مزاحم کسی باشد خوشش نمی‌آمد و حال همان چیزی که همیشه از آن فرار می‌کرد سرش آمده‌بود. قدمی به جلو برداشت و به نگاه منتظرش زل زد.
- شوهرتون حق داره عاطفه‌جون، من که تا ابد نمی‌تونم این‌جا بمونم.
اخمی به ابرو نشاند. چشمانش ریز شد.
- این حرف‌ها چیه؟ قدم تو تا هر وقت پیشمون راحت باشی سر چشم ماست. ایرج مرد بدی نیست، فقط یه‌کم نگرانه. دیگه نبینم از این حرف‌ها بزنی‌ ها.
لبخند کم‌رنگی زد و سر پایین انداخت.
- این از بزرگیتونه. تا الان خیلی هم با مریضی و گرفتاری‌هام تحملم کردین. یه‌خرده پول و طلا همراهمه، باقیش هم کار می‌کنم و می‌تونم یه اتاقی همین‌ورها اجاره کنم.
از این جملات پیوسته‌ای که ادا می‌کرد برآشفت. نزدیکش شد و دست روی شانه‌اش گذاشت.
- دست شما درد نکنه ترگل‌خانم! یعنی این‌قدر بهت بد گذشته که می‌خوای بری؟
معذب با انگشتان دستش بازی کرد.
- خوبی‌های شما رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، اما اگه کار کنم برای خودمم بهتره؛ نمی‌خوام مدیون کسی باشم.
عاطفه در آغاز مخالفت کرد، اما وقتی اصرارهای مداومش را دید بالاخره کوتاه آمد که کار پاره‌وقتی برایش مهیا می کند، البته به شرطی که همین‌جا در کنارشان زندگی کند. او هم در آن لحظه موافقت کرد و ترجیح داد حل کردن این مسئله را به بعد موکول کند.
***
چمدانش را از گیت تحویل گرفت. همهمه و شلوغی سالن انتظار را با مشقت و تأخیر زیاد گذراند. شقیقه‌اش نبض می‌زد و تمام اندام‌های بدنش خستگی را فریاد می‌کشیدند. نگاه آخر بکتاش هنوز جلوی چشمانش رژه می‌رفت. حرف‌هایش در سرش می‌چرخید که می‌گفت شراکت با شاهرخ عاقبت خوشی ندارد و از این پس روی کمک او حسابی باز نکند. درون تاکسی تا رسیدن به خانه با خودش فکر کرد. بکتاش در تمام این سال‌ها مثل یک استاد چم و خم کار را به او آموخت و شریک خوبی برایش بود. آخرین دیدارشان آن‌طور که فکر می‌کرد سپری نشد؛ با این حال هدف‌هایش آن‌قدری ارزش داشت که به‌خاطرشان قید همه‌چیز و همه‌کَس را می‌زد. با متوقف شدن اتومبیل از افکار درهم و برهمش خارج شد و کرایه‌ی تاکسی را حساب کرد. راننده که پسرک جوان با ظاهر لش و امروزی‌ای بود، چمدانش را از صندوق‌عقب برداشت و روی زمین گذاشت. انعامی به او داد که خرکیف شد و با شیطنت بوسه‌ای به اسکناس تانخورده زد.
- دمتون گرم! می‌خواین چمدون‌ها رو تا خونه هم براتون می‌برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
646
14,254
مدال‌ها
4
تشکری کرد و چترش را باز کرد. صدای جیغ لاستیک‌های اتومبیل بر روی آسفالت زبر و لغزنده‌ی کوچه، با تک‌بوقی مزین شد و ساختمان‌های مدرن و شیشه‌های خیس مغازه‌های خاموش را از خفتگی نجات داد. تازه به این محله نقل‌ مکان کرده‌بودند. همسایه‌ها سرشان در کار خودشان بود و اکثراً شناختی از هم نداشتند. نگاهش را از آسمان ابری و بارانی بالای سرش گرفت و کلید را درون قفل دروازه چرخاند. در این مدت کوتاه خوب پول درآورده‌بود و توانسته‌بودند از آن دخمه اسباب‌کشی کنند. یادش آمد که صدف همیشه می‌گفت او بی‌عرضه‌ است و همه‌چیزش گروی پسر حاجی بودن است. همین حرف‌ها و مقایسه‌هایی که از سوی بقیه بین او و امیرعلی میشد، باعث گشت به این کارها رو بیاورد، که دوتا را چهارتا کند و ره صد ساله را یک‌شبه برود. عطر دلپذیر یاس و رز با سبزی‌های معطر بینی‌اش را پر کرد و خارهای ذهنش را پس فرستاد. ماه‌بانو عاشق گل و گیاه بود. با یادآوری‌اش برای لحظه‌ای بغل شمشادها ایست کرد، انگار کسی به او فرمان می‌داد که به این بازی طولانی پایان دهد و او بی‌احتیاط داشت برخلاف معادلات قبلی‌اش ادامه می‌داد. با این نوع زندگی که به آن خو گرفته‌بود؛ می‌توانست روی زن و خانواده متعهد بماند؟ دیگر نای مبارزه کردن با خودش و احساسات ضد و نقیضش را نداشت. مگر مهم بود بعدش چه می‌شود؟ ماه‌بانو از طلاق منصرف شده‌بود و بهتر با او رفتار می‌کرد. چه میشد یک زندگی عادی داشته باشند؟ باید نگهش می‌داشت، حداقل تا موقعی که ثروتش را زیاد کند، بعد می‌توانست درباره‌ی این مورد دقیق تصمیم بگیرد. با این خیالات متضاد که همیشه بی‌نتیجه پایان می‌یافتند، به راهش ادامه داد. از پله‌های چوبی پشت ساختمان که به بالکن آشپزخانه منتهی میشد گذشت. چترش را بست و موهایش را کمی مرتب کرد. زمزمه‌ی نازکی از ورای درب نیمه‌باز شیشه‌ای که باد تکانش می‌داد می‌آمد. ماه‌بانو، با پیش‌بند تام و جری و موهای دوگوشی بسته که صورت گرد و روشنش را قاب می‌گرفت، ترانه‌ی ملایمی می‌خواند و جاهایی را هم که بلد نبود با زبانش ادا درمی‌آورد. لبخند ناشیانه‌ای روی لبش نشست. بوی خوش شیرینی برشته شده از درون آشپزخانه می‌تراوید و فضا را عطرآگین کرده‌بود. در این مدت که سرش گرم حساب و کتاب بود، یک چهره‌ی ساده و شرقی با آن دخترانگی‌های بکر و دست نخورده‌اش جلوی چشمانش مدام رژه می‌رفت و نمی‌گذاشت درست کار کند. چمدانش را زمین گذاشت و ژاکت ضخیمش را بین دستانش جا‌به‌جا کرد.
- علیک‌سلام تپلی!
ترسیده از حضور ناگهانی‌اش دست بر قلبش نهاد و به طرفش برگشت. رنگ به رخ نداشت. انگار قبض روح شده‌بود. چشمکی از روی شیطنت زد و نزدیکش شد.
- نمی‌خوای ازم استقبال کنی؟
با کشیده شدن گونه‌اش، دخترک نفس حبس شده‌اش را یک‌ضرب بیرون فرستاد و دستی بر صورت الو گرفته‌اش کشید. اصلاً انتظار دیدنش را نداشت. مگر قرار نبود فردا راه بیفتد؟ تازه یادش افتاد که او را با چه لقبی خطاب کرد. مردک پررو! دستش می‌انداخت؟ اخم‌آلود سمت فر برگشت و ظرف آماده شده‌ی کوکی‌ها را برداشت.
- تعطیلات یه هفته‌ایتون خوش گذشت‌؟
بریده خندید و ناخنکی به شیرینی‌ زد.
- ای بابا! با رقاصه‌های کلاب که وقت نمی‌گذروندم، هزار جور گیر و گرفتاری داشتم.
دست به کمر ابرو بالا انداخت.
- بالاخره فروختی؟
با دهان پر، در حالی که از آشپزخانه خارج میشد تیشرت طوسی رنگش را از تن بیرون کشید.
- نمی‌فروختم که الان کله‌م رو می‌کندی.
با چشم رفتنش را بدرقه کرد. از این‌که بالاخره سهم آن کلاب را فروخت و به کار تجاری‌اش ادامه داد خوشبین بود. حرف‌های خانم‌جان داشت به حقیقت می‌پیوست. می‌گفت هر مقدار زندگی را سخت بگیری، همان‌‌ اندازه سخت می‌گذرد. حسام یک شبه نمی‌توانست تغییر کند، باید آرام‌آرام از کالبد قدیمی خارجش می‌کرد. نمی‌توانست بگوید که به او علاقه‌مند شده، شاید عادت و یا شاید هم مثل این داستان‌ها که شخصیت اصلی با صبر و تقلا کنار مرد می‌ماند و آخرش طعم خوشبختی را می‌چشد، دوست داشت شانسش را امتحان کند. ناگاه دلش هوای شنیدن صدای مادربزرگش را کرد. کاش میشد به شمال می‌رفت؛ روی تپه‌های بلند و سرسبزش، زیر درختان زیتون و سرو قدم می‌زد و تمام تردیدهایش را به دست باد می‌فرستاد‌. سمت تلفن شتافت و سریع شماره‌اش را گرفت‌. مثل همیشه جواب دادنش طول می‌کشید. صدای رسایش با آن لهجه شیرین شمالی دلش را مالامال از شادی کرد‌.
- الو... الو... .
از هول کردنش لبخند پررنگی روی لبش نشست.
- سلام بر خانم‌جون لپ اناری خودم.
- تویی دختر؟ ای من به داییت چی بگم که از همون روز اول خانم‌جون رو توی دهنت انداخت! من بمیرمم عزیزی، مامان‌بزرگی صدام نمی‌کنی.
لب گزید. کاش کنارش بود که سفت بغلش کند.
- خدا نکنه قربونتون برم، این چه حرفیه؟ چه خبرها؟
- از احوال‌پرسی‌های شما هی، بدک نیستم، شکر.
دلش برای نیش و کنایه‌های بامزه‌اش هم تنگ بود. کوتاه خندید.
- والا از بس شما به رودبار چسبیدین، گفتم شاید خبریه و... .
با تشر تند محلی‌ای که حواله‌اش داد خنده‌اش شدت گرفت.
- تخته‌سر! تو آدم نمی‌شی دختر؟
دقایق زیادی را با هم صحبت کردند. اصلاً متوجه‌ی گذر ساعت نبود. خانم‌جان از حسام پرسید و او هم تا حدودی جریانات را برایش شرح داد تا خیالش را راحت کند. لحنش از رضایت موج می‌زد.
- خدا رو شکر. همون اول فهمیدم که یه چیزهایی عوض شده. می‌دونی چند وقت بود صدای خنده‌‌ی از ته دلت رو نشنیده‌بودم؟!
او هم دلش برای ماه‌بانوی گذشته تنگ شده‌بود؛ برای اندکی آرامش که بی‌دغدغه زندگی را بگذراند.
- دعا کنین برام، خیلی نیاز دارم.
- همیشه دعام همراهته دختر، به خدا توکل کن.
کمی بعد حسام با موهایی که از آن‌ آب می‌چکید و لباس‌های تمیز وارد سالن شد و جلوی تلویزیون نشست.
- کی زنگ زده‌بود که صدای خنده‌هات کل خونه رو پر کرده‌بود؟
از جایش بلند شد و سوی آشپزخانه قدم برداشت.
- خانم‌جون بود، بهت سلام رسوند.
بعد از مدت‌ها، به دور از بحث و جدل عصرانه‌ی آرام و شیرینی با شیرکاکائو‌های داغ و کوکی‌ها‌ی ترد کشمشی سپری کردند. حسام به دور از قیافه‌ی عبوس و بدعنق همیشگی، برق شادی در نگاهش می‌درخشید و اغلب روز را با شوخی و سر‌به‌سر گذاشتن او گذراند. دقت کرده‌بود که رفتارهای حسام، تأثیر مستقیمی بر کم‌رنگ و یا پررنگ شدن حس‌هایش نسبت به امیرعلی دارد و جدیداً که مهربان‌ و سربه‌راه‌تر شده‌بود فکرهایش زیاد هرز نمی‌رفت. البته گاهی افکار ترسناکی مثل سپاه اسکندر به روحش حمله می‌کرد؛ می‌خواست او را از پا دربیاورد و ثابت کند که این مرد نمی‌تواند با آن سابقه خراب و گذشته‌ی مبهم فرد قابل اطمینانی برای ادامه‌ی زندگی باشد و در دمی و آنی سیر می‌کند. این‌جور مواقع از خدا طلب یاری می‌کرد که نغلزد و زود جا نزند. هنگام خواب، دستی زیر موج موهایش که حال تا بالای کمرش می‌رسید کشید و سعی کرد پفشان را بخواباند. از داخل آیینه چشمش به قامت بلندش در چهارچوب درب افتاد. آن مایع رقیق و تلخ درون بطری که بین حلقه‌ی انگشتان کشیده و برجسته‌اش قرار داشت، به دلشوره‌هایش اجازه پیشروی داد. آن‌قدر حرصش گرفت که نفهمید لبه‌ی گشاد تیشرتش در میان دستانش مچاله می‌شود. با خود فکر می‌کرد در اسباب‌کشی آن شیشه‌ی کذایی را در چاه توالت انداخته، اما زهی خیال باطل! حس می‌کرد خانه‌اش بوی نجسی گرفته‌است. کاش این یک قلم خلاف را هم نمی‌کرد. در گوشه‌ترین جای تخت دراز کشید و ملحفه را تا روی گردنش بالا برد.
- این‌قدر می‌خوری چپ می‌کنی ها!
اعتنایی نکرد و ضمن سر کشیدن آن نوشیدنی بی‌رنگ و کف‌دار، چراغ‌خواب را خاموش کرد و با قدم‌هایی موذیانه‌ به طرفش آمد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین