جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,476 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
آن هنگام به این فکر نمی‌کرد که ترگل چرا در هیرمند و این موقع شب، تنها پرسه می‌زد؛ فقط امیدوار بود اتفاق بدی برایش نیفتد. وقتی که به بیمارستان رسید، دید که دارند از آمبولانس خارجش می‌کنند. مثل تیری از کمان رها شده، به آن‌سو شتافت. همراه با برانکارد پله‌های عریض و انگشت شمار بیمارستان را طی کرد. با هر بزاقی که قورت می‌داد، طعم شوری خون در گلویش سرریز میشد. وضعیت وخیم دخترک، اجازه‌ی توجه به حال و روز خودش را نمی‌داد. وارد راهرو که شدند، نتوانست بردباری‌اش را حفظ کند و از یکی از پرستاران کناری‌اش پرسید:
- کجا می‌برینش؟ حالش خوب میشه؟
در راه چند باری بقیه به او تنه زدند و گام‌هایش کج و معوج شدند. میان آن همهمه، صدای بلند یکی از پرستارها را شنید که گفت:
- احمدی، زود دکتر حکمت رو پیج کن؛ این زن حامله‌ست!
خشکش زد. تکه‌ی آخر جمله‌ای که شنید در گوش‌هایش، چون آب جوشانی شروع به قل‌قل کرد. لبه‌های فلزی برانکارد از انگشتان خیس از عرقش رها شد و روی سرش قرار گرفت. زبان در دهانش قفل شده‌بود. اصلاً نمی‌دانست دورش چه می‌گذرد. مردم را می‌نگرید که با عجله، بعضاً خسته و غرغرکنان از کنارش می‌گذشتند. او اما، نگاهش قفل دخترکی بود که زیر دستگاه اکسیژن، چهره‌‌‌اش به درستی دیده‌ نمی‌شد. خواست جلو برود، کفش‌هایش روی کاشی‌های سرد و صاف شطرنجی کشیده‌ شدند. انگار همه چیز روی دور آهسته قرار داشت؛ شبیه به خواب که بقیه در حال حرکت بودند و فقط از دور می‌توانست صحنه‌ها را تماشا کند. وقتی پرستار، پنبه‌ی آغشته به بتادین را بر روی زخم‌ سطحی بینی‌اش مالید، سوزشش را حس نکرد. صدایش را می‌شنید، اما هر چقدر به حنجره‌اش فشار می‌آورد، آوایی از آن خارج نمی‌شد.
- لاکردار بدجایی هم زده! با این هیکلت خجالت نمی‌کشی لات‌بازی درمیاری؟
مثل مجسمه‌ای خشک و صامت، به قامت دولا شده‌ی زنی که از زیر عینک گرد و باریکش کنجکاوانه او را می‌نگریست و هم‌زمان کارش را انجام می‌داد خیره شد. به عمرش چنین پرستاری ندیده‌بود که در عین حال وراج و تا این حد گستاخانه حرف بزند. پرستار جوان، وقتی پاسخی از سویش نشنید، سری به افسوس تکان داد و با عملی ناشی‌گرایانه که چند چسب را اسراف کرد، توانست چسب‌ زخمی بر وسط بینی‌ آماس شده‌‌اش بچسباند.
- گمونم مخش تکون خورده.
کم مانده‌بود شاخ‌هایش بیرون بزند. اخم کرد.
- باید ببینمش.
انگار پرده‌ی عنکبوت بر تارهای صوتی‌اش خیمه افکنده‌بود. نمی‌دانست قیافه‌اش چه‌طور بود که زن این‌‌گونه متحیر نگاهش می‌کرد؛ گویی لال بی‌زبانی را به حرف آورده‌ باشد، همان‌ اندازه برق ذوق در چشمان عسلی‌اش می‌درخشید. دست از جمع‌آوری وسیله‌های پزشکی‌اش کشید و با لودگی ایستاد.
- آخیش! فکر کردم دارم با یه دیوار حرف می‌زنم.
حوصله‌اش به سر آمد. نگاه پرتحکمی تحویلش داد تا حد خودش را بداند. بیماران دیگری هم در اتاق حضور داشتند و چندی از آن‌ها موشکافانه تماشایش می‌کردند. اوی همیشه صبور، طاقت منفعل ماندن را نداشت. سعی کرد از جایش بلند شود، اما همین‌که نیم‌خیز شد چشمانش سیاهی رفتند و به ثانیه نکشید که روی تخت افتاد.
- وای، وای! تا الان که عین مرتاض تکون نمی‌خوردی! استراحت کن، بعد برو.
مثل این‌که در آن مغز کودنش یک جو ادب و نزاکت پیدا نمی‌شد. کلافه از وضعیت خود پوفی کشید. پرستار از چشمان ولگرد مرد پی به این برد که دنبال چیز یا فرد باارزشی می‌گردد. از بدو ورود هم عادی به‌نظر نمی‌رسید.
- سراغ کی می‌خوای بری؟ کسی هم همراهت بوده؟
بدون هیچ پاسخی نگاهش را به پیرمرد فرتوت نشسته بر تخت بغلی داد، داشتند مچ دست سوخته‌اش را پانسمان می‌کردند. زن و مرد جوانی هم بالای سرش بودند که از رخسار نگرانشان میشد فهمید فرزندان آن مرد باشند. ترگل چه کسی را داشت؟ آب دهانش را برای چندمین بار قورت داد. پرستار که رفته‌بود سرم یکی از بیماران را دربیاورد، دوباره به نزدش بازگشت و کمکش کرد بایستد.
- دکتر رئوف گفتن همراه اون دختر تصادفی بودی؟ شوهرشی؟
قدم‌های سستش تا نزدیک درب سفید اتاق دوام آورد. انگار با شنیدن این گفته حرف زدن برایش راحت‌ گردید.
- حالش چطوره؟ کجا بردنش؟
آرام‌آرام وارد راهرو شدند. بوی سنگین الکل و مواد ضدعفونی، بینی‌اش را چین داد. پرستار با لحن نازک و تودماغی‌اش مشغول توضیح دادن شد:
- فعلاً توی اتاق عمله! دعا کنین برای خودش و بچه اتفاقی نیفته. چطوره که شما چیزیتون... .
در آن شلوغی، کسی صدایش زد که کلامش را نصفه رها کرد و تند و سریع از مقابلش دور شد. هر کَس که او را می‌دید، فکر می‌کرد عزیزی را از دست داده‌‌است. با حالی خراب به دیوار سربی پشت سرش تکیه زد. هیچ نمی‌توانست در عقلش بگنجاند که حضور ترگل در این شهر با این سر و شکل بر چه دلالت دارد. مشتش را بر لب نهاد و چشم برهم گذاشت. زیر لب خدا را صدا زد و از او خواست که جان آن دختر را حفظ کند. پاهایش نا نداشتند. نگاه گذرایی به ردیف پر صندلی‌های کناری‌اش انداخت. با دل‌آشوبه از سطح گچی دیوار سر خورد و روی زمین چمباتمه زد. ترگل حامله بود؟ نمی‌دانست چرا این واژه در ذهنش، آهنگ وحشتناکی داشت. میان آن بلبشو، می‌دید که هر چند لحظه یک‌بار چندین نفر به درون اتاق عمل، در رفت‌و‌آمد هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
***
گریه‌ی نوزاد در گوش‌هایش زنگ می‌زد. پابرهنه در میان خار و خاشاک به دنبال آن آوای آشنا می‌دوید. پاهایش به نبض افتاده‌بودند. ضربان تند قلبش بی‌محابا در سرش می‌‌کوبید. هر چه که پیش می‌رفت، صدا دور و دورتر میشد. دست به سمت دهانش برد، به خودش فشار آورد، ولی چیزی جز جیغ‌های خاموش نصیبش نشد. کمی بعد، خود را با لباس‌های پاره در خیابانی شلوغ و ناآشنا دید. تصاویر روی خطی کند حرکت می‌کرد. عابرین همه با انگشت او را نشان می‌دادند. خنده‌های پرتمسخرشان، چون پتکی بر سرش کوبیده شد. ناگهان در میان همهمه، چهره‌ی منحوس مردی با لباس بلند روشن و جلیقه سیاه که سربند سفیدی روی سرش قرار داشت، مقابل دیدگانش نقش بست. نوزاد قنداق‌شده‌ای میان دستان بزرگش تکان می‌خورد. قلبش ریخت. از دیدن سر و صورت خونی‌اش وحشت کرد. بی‌شباهت به ابوداوود نبود. خواست فریاد بکشد، بگوید که بی‌گناه است تا این مهر بی‌آبرویی را از پیشانی‌اش بردارد. قدمی به جلو برداشت. دست دراز کرد تا طفلکش را از او بگیرد. لحظه‌ی آخر، ابوداوود خشمگین رو گرفت و پشت به او در حلقه‌ی تماشاچیان از خیابان گذشت. همین که آمد بدود، دورتادورش را شیشه‌های نامرئی رنگی در محاصره گرفتند؛ انگار در تونل نورانی‌ای، مثل آهن‌ربا به عقب کشیده شد. فریادی از عمق سی*ن*ه‌اش برخاست که گلویش سوخت. بدنش شروع به لرزیدن کرد. بیماران دیگر به کابوس‌هایش عادت داشتند؛ اما او چرا هر بار فکر می‌کرد جنین دو‌هفته‌ایش زنده است؟ کاش از این خواب‌های عجیب و ترسناک خلاص میشد. آن مرد قسی‌القلب، به هر طریقی آرامش را از او سلب می‌کرد. دوست داشت به اندازه‌ی این چهارماه گریه سر دهد. مصیبت‌های این مدت یک‌طرف و مرگ طفلکی که تازه از وجودش باخبر شده‌بود، در کفه‌ی دیگر ترازو قرار داشت. از پشت پرده‌ی تار چشمانش، پرستاران را می‌دید که هر چند ساعت یک‌بار چیزی به سرمش تزریق می‌کنند و می‌روند. بدنش درد شدیدی می‌کرد، انگار وزنه‌ی یک‌تنی روی سی*ن*ه‌اش گذاشته‌بودند. زمزمه‌وار واژه‌ی را هجی کرد:
- ب... بچه‌‌م.
در این شرایط بحرانی، دست نوازش مادرش را می‌خواست. آه! کاش بابااسماعیلش بود که از او حمایت کند. بغض کهنه، لب‌هایش را لرزاند. آن واقعه‌ی هولناک با گذشت این مدت، هنوز بوی تازگی داشت. درب روی پاشنه چرخید. سرش را کمی بالا آورد که گردنش تیر کشید. لبش را گاز گرفت. دست آزادش را به آتل بسته‌ی دور گردنش رساند. احساس خفگی می‌کرد. در این سه‌روز استوار مدام به ملاقاتش می‌آمد و از او می‌خواست درباره‌ی آن شب و حضورش در شهر توضیح دهد؛ اما او با بی‌اعتنایی ذره‌ای لب به سخن نمی‌گشود و فقط به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره میشد. از دستش دلخور بود. چرا فرشته‌ی نجاتش شد و او را به این خراب‌شده آورد؟ کاش اجازه می‌داد به همراه طفلکش از این دنیا رها شود و سوی خانواده‌اش بپیوندد. زیرچشمی به لباس‌های مرتب و تمیز تنش چشم دوخت. پلک‌های سنگین و متورمش خبر از بی‌خوابی طولانی می‌داد. قدم‌های آرامش تا کنار تخت دوام آورد. نگاه به کیسه‌های خرید درون دستش انداخت و رو برگرداند. پیرزنی که روی تخت بغلی نشسته‌بود، در حالی که سعی می‌کرد با دستان چروکیده و لرزانش، نی‌ را درون آب‌میوه فرو کند، از دیدن این صحنه، سری از روی تأسف تکان داد و پاهای لاغر و استخوانی‌اش را زیر پتوی گل‌بافت بیمارستان پوشانید.
- الله و اکبر! لابد توی خونه هم این‌‌طوری براش ناز می‌کنی. جوون بیچاره از دستت خواب و خوراک نداره دختر! اون که گناهی نکرده.
از شرم سرخ شد. این پیرزن چه پیش خود فکر می‌کرد؟ امیرعلی سرفه‌ی کوتاهی سر داد و پرده را تا آخر کشید. پچ‌پچ‌های پیرزن هنوز می‌آمد. برزخی از بالای چشم به مرد نگاه افکند. روی اعضای صورتش چند خراش سطحی دیده میشد. بدون کسب اجازه، تک صندلی فلزی کنار تخت را اشغال کرد. چشمانش گرد شد. مردک نابه‌کار! دیگر داشت پا را فراتر از حد می‌گذاشت. نتوانست ساکت بماند و آرام غرید:
- از اینجا برین، وگرنه به پرستار میگم که مزاحمم میشین.
نگاه خسته‌اش یک آن از تعجب درشت شد. تندی‌هایش را پای وضعیتش گذاشت؛ هر کسی هم به جایش بود چنین رفتاری از او سر می‌زد. آب‌میوه و کیکی از داخل نایلون بیرون کشید و با آرامش مشغول باز کردنشان شد. این‌بار آمده‌بود تا با دخترک جدی صحبت کند. حالش نسبت به دو روز قبل سرحال‌تر به نظر می‌رسید.
- من نمی‌خوام اذیتت کنم. اون شب توی نیسان چی کار می‌کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
دیدن سر و ظاهر آشفته‌ی دختر پیش رویش، هیچ شباهتی به ترگلی که چهارماه پیش دیده‌بود نداشت و باید هم کنجکاو میشد. خون‌مردگی جزئی پای چشم سمت چپش چنبره زده‌بود و زخمی به اندازه‌ی نخود بالای لبش قرار داشت که در آن شب تصادف، از فرط دستپاچگی ندیده‌بود. آب‌میوه را به سمتش گرفت که ممانعت کرد و سر عقب کشید. سکوت و چشمان غمگین گودافتاده‌ای که روزی غرور و جسارت از آن می‌بارید، حالش را منقلب می‌کرد. یاد حرف‌های دکتر افتاد. می‌گفت ضرب و جرح‌های مشکوک روی بدن دخترک، شبیه به آثار کتک است. قضیه غیرعادی به نظر می‌رسید. پاکت نوشیدنی و کیک را روی میزی که کنار تخت قرار داشت گذاشت. چندین مرتبه دست بین موهایش فرو برد و کلمات را در ذهنش سبک و سنگین کرد.
- با اون سرعتی که داشتی، خدا خواست که بلایی سرت نیومد.
ترگل نمی‌دانست چطور از زیر نگاه تیزبین و رصد‌گونه‌اش بگریزد. دستش را از زیر ملحفه به بخیه‌های شکمش کشید، بدجور می‌سوخت؛ اما نه به اندازه‌ی قلبش. گلویش از حجم بغض جایی برای نفس کشیدن نداشت. بیچاره طفلکش! این دنیای کثیف جایی برایش نبود. نطفه‌‌ای که می‌توانست جان بگیرد و زندگی کند، به دست ندانم‌کاری‌های خودش نابود شد. چرا باید این مصیبت‌ها سرش می‌آمد؟ با خود می‌گفت در این وضعیت ناگوار کنونی، حداقل کسی وجود دارد که همدم تنهایی‌هایش شود؛ اما افسوس که همین هم از او دریغ گردید. پلک روی هم فشرد. قطره اشک لجوجی از چشمش چکید و روی تیغه‌‌ی بینی‌اش نشست. بازگو کردن دردهایش برایش راحت نبود. مرد کناری‌اش، تلاش می‌کرد با لحنی آمرانه او را متقاعد به سخن گفتن کند.
- یه چیزی بگو، نمی‌تونی که تا ابد ساکت بمونی.
شوری اشک، لب‌های ترک‌خورده‌اش را سیراب کرد. امیرعلی، عصبی از روی صندلی برخاست و دستانش را به کمر زد. صحنه‌های تصادف در این دو شب مثل کابوس جلوی چشمانش رژه می‌رفت.
- تنها این همه راه، اون هم با اون ماشین! بهم حق بدین که مشکوک شم.
آن‌قدر عصبانی بود که فعل‌هایش را گاهی جمع و گاهی مفرد می‌بست. ترگل نگاه به چشمان سیاهش که رشته‌های کلافگی در آن پیچ می‌خورد انداخت. انگار این مرد بیمارستان را با محل کارش اشتباه گرفته‌بود. کاش می‌فهمید اکنون زمان مناسبی برای سؤال‌پیچی نیست. مثل همیشه در مقابل پافشاری‌هایش فقط به یک جمله‌ی کوتاه اکتفا کرد:
- می‌خوام تنها باشم.
این جواب تکراری، خونش را به غلیان می‌انداخت. واکنشش نفس صداداری بود که در فضای اتاق پخش شد و بعد انگار دست و پایش را بسته‌بودند که این‌طور با حرص، سعی می‌کرد از کوره در نرود.
- هیچ می‌فهمین با ندونم‌کاری شما ممکن بود توی چه دردسری بیفتم؟
سرش از زیر بانداژها تیز می‌کشید. مغموم چشم به قیافه شاکی‌اش دوخت که از زیر دندان‌های فشرده‌اش کلمات را بروز می‌داد. لبخند تلخی بر صورت زرد و نزارش نشست. چه خوش‌خیال بود که با خود می‌اندیشید در این چند روز نگران حالش بوده که به نزدش می‌آید؛ یادش رفته‌بود که این غریبه نگران موقعیت خودش است و بس! انگار فهمید که تند رفته و سعی در اصلاح جمله‌اش برآمد:
- درکم کنید، دیدن شما اینجا و اون هم... .
دستش را بین ریش‌های نامرتبش کشید و ادامه نداد. تمام آن چند ماه لعنتی در ذهن ترگل، مثل یک فیلم رد شد. ازدواجش با ابوداوود، مهر سیاهی بر پیشانی‌اش چسباند. سی*ن*ه‌اش از حجم غم می‌سوخت. بلندپروازی‌های مسخره‌اش همه زندگانی‌اش را به فنا داد. مرد کناری‌اش این‌بار با آرامش بیشتری لب به پرسش باز کرد:
- ترگل خانم، می‌دونم شرایط درستی ندارین، اما باید توضیح بدین. سوران کجاست؟
دلشوره بدی به قلبش ریخته شد. نکند آن از خدا بی‌خبرها بلایی سر تنها برادرش بیاورند.
- شوهرتون از وضعیتتون خبر داره؟
نفس‌هایش منقطع و صدادار شدند. چرا تمام نمی‌کرد؟ از شنیدن لفظ شوهر که روی آن بی‌صفت می‌گذاشت، مو به تنش راست میشد. خودش را گم و گور کرده‌بود که دستان کثیفش به او نرسد. امیرعلی، حیران از سکوت پیاپی‌اش دست در جیب شلوار پارچه‌ایش فرو برد و پرده‌ی آبی‌رنگ را کنار زد.
- من برم به دکتر خبر بدم که معاینه‌ات کنه. بهتره استراحت کنی.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و دخترک را تنها گذاشت. بی‌صدا اشک می‌ریخت. ضربه‌های روحی‌اش به این سادگی‌ها درمان پیدا نمی‌کرد. دلش خانه‌ی گرم و کوچکشان را می‌خواست که حال در آن آتش‌سوزی چیزی جز خاکستر از آن باقی نمانده‌بود. دلش می‌خواست مثل کودکی‌هایش همراه رمه‌ها، میان تپه‌های خاکی بدود و با برگ‌های ریخته‌ی روی زمین عروس‌بازی کند. در این سن آواره‌ی این شهر و آن شهر شده‌بود. دکتر که آمد، بعد از معاینه توضیحات لازم را به او داد؛ گفت که باید بیشتر مراقب خودش باشد و چند روز آینده هم پیششان مهمان است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
***
نور خورشید صبحگاهی، از پنجره به درون اتاق می‌تابید. قطره‌های سرم آرام‌آرام می‌چکید. او را به بخش دیگری منتقل کرده‌بودند که به جز خودش دو بیمار دیگر هم حضور داشتند که برعکس او بیشتر اوقات روز را می‌خوابیدند. اصلاً امروز چندم بود؟ پرستار آمده‌بود و بانداژ سرش را عوض می‌کرد. زخم‌های تنش به مرور خوب می‌شدند اما کبودی‌های روحش به این آسانی قابل ترمیم نبودند.
- کی می‌تونم برم؟
شلختگی در کار پرستار بی‌داد می‌کرد. چندین پنبه و کلی بتادین ازبین رفت تا یک سرم را توانست دربیاورد.
- ایشاالله تا فردا! اما باید خیلی مراقب خودت باشی، خون زیادی از دست دادی.
آهی کشید. کمی بعد از رفتنش، درب باز شد و زن میان‌سالی وارد اتاق گشت که تا به حال او را ندیده‌بود. از همان بدو ورود چهره‌ی آرام و مهتابی‌اش، با آن لبخند کشیده‌ی مهربانش، کمی از غوغای درونش را تسکین بخشید. در حالی که مراقب گردنش بود، سعی کرد در جایش نیم‌خیر شود که فوری نزدیکش شد و نگذاشت.
- دراز بکش دختر! تکون نخور.
صدایش در حالت جدی بودن، نوای آرامش‌بخشی به همراه خود داشت. متعجب به زن غریبه‌ی پیش رویش نگاهی انداخت و بعد معذب، سر در یقه‌ی گشاد پیراهن سبزش فرو برد. دلش می‌خواست از اینجا برود، بوی الکل و آمپول حالش را به‌هم می‌زد، اما در این شرایط، تنها جای امنش همین مکان بود.
- خدا رو شکر! می‌بینم حالت خیلی بهتر شده.
ابروهایش از کنجکاوی بالا پریدند.
- شما من رو می‌شناسین؟
سعی کرد صدایش بالا نرود تا به باقی مریض‌ها آزاری نرسد. لهجه‌ی شیرین دخترک، لبخند زن را وسعت داد. از کیسه‌ی دستش کمپوتی بیرون کشید و مشغول باز کردنش شد.
- نه، ولی تا از زبون خانم دکتر شنیدم یه بیمار از اهل گرمه این‌جاست، کارهام رو ول کردم و اومدم.
با نگاه به چهره‌ی گیج و منگش، خنده‌ی کوتاه و نخودی سر داد و قاشقی از گیلاس له شده را به سمت دهانش گرفت.
- البته حق داری من رو نشناسی، پدرم از دوازده سالگی که روستا رو ترک کرد، پابند شهر شد و عمرش برای دیدن دوباره‌ی زادگاهش کفاف نداد.
زن خودش را به نام عاطفه معرفی کرد. در حینی که قاشق‌قاشق گیلاس در دهانش می‌گذاشت، شمرده و آهسته از خودش و شغل روانشناسی‌اش صحبت می‌کرد. به خود آمد دید کل ظرف خالی شده‌است.
- شنیدم با بزرگ طایفه ازدواج کردی.
با شنیدن این سوال، گره‌ کم‌رنگی بین ابروهای نامرتبش نشست. انگار نگفته از سر درون آدمی خبر داشت. ساکت ماند که خودش دوباره رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- من مثل تو زنم و مادر یه دختر. وقتی سر زایمان اولم بچه‌‌ی ناقصم مرده به دنیا اومد، فکر کردم در خوشبختی به روم بسته شد؛ اما همین درد و سختی باعث شد قوی‌تر بشم. نباید این‌قدر ناامید باشی دختر!
نم اشک در نگاه ابری‌اش خانه کرد. بغض‌آلود به چشمان براق و تیره زن که از زیر عینک درشت‌تر دیده میشد زل زد. نمی‌دانست چه در درونش بود، اما گویا می‌توانست به این غریبه‌ی آشنا اعتماد کند. احساس می‌کرد بعد مدت‌ها مونس و گوش شنوایی پیدا کرده که می‌تواند قدری از گرد و غبار روی دلش را بتکاند. در گلاویز با تردیدها، نفس جان‌سوزی کشید. به صرافت افتاد.
- زندگی من با خوشبختی بیگانه‌ست خانم! اصلاً درش برام باز نمی‌شه.
اخم شیرینی بین ابروهای هلالی نازکش نشست. فشاری به دستش داد.
- ناشکری نکن عزیزم. خدا هیچ‌وقت از بنده‌اش رو نمی‌گیره.
پوزخند زد و دستان کرختش را از انگشتان باریکش و گرمش بیرون کشید.
- ولی من رو فراموش کرده. خانواده‌ام رو از دست دادم. نه خونه‌ای دارم و نه جایی برای موندن. تا الان داداشم رو هم... .
دست جلوی دهانش گرفت، گریه امانش را برید.
- می‌کشنش، اون عوضی ها می‌کشنش.
زن با شنیدن این گفته‌ها قلبش به درد آمد. صورت آب رفته و چند تار‌ سفید کنار شقیقه‌‌ی دخترک، سن و سالش را بیشتر نشان می‌داد. کارش ایجاب می‌کرد که پای درد و دل‌های مخاطبش بنشیند و سنگ صبورش باشد. تصمیم گرفت دلداری‌اش دهد.
- مگه شهر هرته؟ مملکت قانون داره.
به هق‌هق افتاد.
- هیچ‌کَس نمی‌تونه جلوی اون‌ها وایسته. اون مرد به کسی رحم نداره. همش تقصیر منه. کاش بمیرم، کاش!
زن درست نمی‌دانست موضوع از چه قرار است، اما ترجیح داد کردن کنجکاوی‌اش را به بعد موکول کند. این مسئله ساده به نظر نمی‌رسید و اتفاق مهم‌تری در پشت خود پنهان داشت که باید کم‌کم آن را می‌شکافت. وقتی از اتاق خارج شد، مرد جوان و خوش‌قامتی که در بدو ورود توی راهرو دیده‌بود، سر راهش سبز شد.
- حالش چطور بود؟ باهاش حرف زدین؟
عینک فریم نازکش را از روی چشمانش برداشت و راه خروجی بیمارستان را در پیش گرفت.
- نسبتتون با بیمار چیه؟
امیرعلی پشت سر زن حرکت کرد.
- یه آشنا. میشه چند لحظه وایسید؟
بالای پله‌ها، در گوشه‌ترین جای ممکن، به نرده‌های استیل نقره‌ای تکیه زد تا مانع عبور مردم نشود. نگاه جدی‌اش را روی صورت نگران مرد گرداند.
- طبق شنیده‌ها بیمار با ماشین شما تصادف کرده.
دست میان جیب شلوارش فرو برد و سری به تأیید تکان داد.
- درسته. بهتره یه جای خلوت با هم صحبت کنیم.
نگاه به ساعت مچی‌اش انداخت، به اندازه‌ی کافی وقت داشت. همراه مرد، به اغذیه فروشی‌ کوچک کنار بیمارستان رفتند. ناهار نخورده‌بود و دل و روده‌اش داشت به‌هم می‌پیچید. برعکس او، مرد هیچ میلی برای خوردن نداشت و این حال و روز که از قضا فقط یه آشنای ساده بود کمی دور از انتظار می‌رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
صحبت از شکم که می‌آمد، خودش را هم نمی‌شناخت. بوی خوش ادویه‌ها دلش را مالش می‌داد. تکه‌های مرغ سرخ‌شده را به سس آغشته کرده و با ولع می‌بلعید. در این حین متوجه شد مرد ساکت مقابل، از آغاز تا الان به او زل زده‌است. غذای درون دهانش را با چند جرعه نوشابه فرو فرستاد و برگی دستمال از کنار ظرفش برداشت. جنس نگاهش بد نبود. تبسم روی لبان و درخشش چشمانش، بیش از آن‌که هیز نشانش دهد چهره‌اش را نورانی‌تر جلوه می‌داد؛ همین باعث شد که با او احساس راحتی کند.
- حتماً توی دلتون میگین از قحطی اومده! ولی خداییش بی‌نظیره؛ امتحانش کنین.
امیرعلی از خلسه خارج شد. آهی کشید و نگاه به ظرف غذای دست‌نخورده‌اش داد.
- اون هم همیشه این‌طوری غذا می‌خورد!
عاطفه، دستمال روغنی را از لبش فاصله داد. نمی‌فهمید از چه کسی صحبت می‌کند‌، پاپیچش هم نشد. از ورای شیشه‌های مرطوب پنجره‌ی کناری، به آسمان نقره‌ای شهر چشم دوخت. کاش باران می‌بارید. در گذر دقایق، مرد جوان شرح مختصری از شب تصادف داد. کم مانده‌بود شاخ دربیاورد! آن دخترک با چه دل و جرئتی پشت فرمان نیسان دل به جاده زده‌بود؟! تعجبش وقتی بیشتر شد که فهمید مرد یک نظامی است. شانس آورد رفتار دور از شأن و نزاکتی انجام نداد، البته باید اقرار می‌کرد که این پلیس برومند، برخلاف باورهایش خشک و عصا قورت‌داده به‌نظر نمی‌رسید. با هم گرم گفت‌وگو شدند. امیرعلی پیش‌زمینه‌ای از آشنایی‌اش با خانواده‌ی ترگل و چگونگی ازدواجش با بزرگ طایفه، یعنی ابوداوود را برایش بازگو کرد. با وجود آن‌که هنوز نمی‌دانستند چه اتفاقات ناگواری منجر به حال و روز الان دخترک شده‌است، اما از نگاه‌های متفکرشان معلوم بود که هر دو به یک چیز فکر می‌کنند؛ ترگل فرار کرده‌بود، چرا و به چه دلیل؟ این رازی بود که باید کشفش می‌کردند.
***
بدن کرخت و ضعیفش را به سختی تکان داد. دست باندپیچی‌ شده‌اش را تا پشت گردنش رساند و جای خالی‌ آتل را نوازش داد. احساس سبکی می‌کرد. با کمک پرستار از شر آن لباس‌های یک‌رنگ سبز خلاص شد و لباس‌های خودش را پوشید. دیشب یک دختر‌بچه‌ی سرطانی را به این بخش آورده‌بودند. یادش هست که با زبان شیرین بچگانه‌اش به پدرش می‌گفت لباس‌های بیمارستان مثل خیارشور سبز است. لبخند کم‌جانی بر لبش نشست و در دل برای شفای آن بچه دعا کرد‌.
- داروهایی که برات نوشتم رو حتماً سر ساعت مصرف کن. ممکنه تا یه هفته یا بیشتر دل و کمرت درد بگیره؛ طبیعیه، باید استراحت کنی.
دکتر که زن پا به سن گذاشته‌ای بود، با صدای بم مردانه‌اش یک‌روند توضیح می‌داد و او مثل عروسک نگاهش می‌کرد. حال کجا را داشت برود؟ در این شهر غریب به یک آواره‌ی تنها که از قضا فراری هم بود، جا می‌دادند؟ دمپایی‌های جلو‌بسته‌ی بیمارستان را با کفش‌هایش عوض کرد. در راهروی بیمارستان، آرام‌آرام قدم برداشت و مردم را از نظر گذراند. برخی عجله داشتند و از رخسارشان اضطراب می‌بارید، بعضی‌ها هم قرآن بر سر، زیرلب دعا می‌خواندند. صدای گریه‌ی نوزادی باعث شد که در جایش متوقف شود. از درون درب نیمه‌باز اتاق، چشمش به آدم‌هایی افتاد که بالای سر زنی حلقه زده‌بودند و با ذوق و شوقی بی‌حد و حصر، موجود کوچکی که لای پتوی صورتی پیچیده شده‌بود را دست‌به‌دست بین هم می‌چرخاندند. پلکش لرزید. در آن لحظه احساس تنهایی شدیدی دورش را احاطه کرد. چرا نباید او به جای آن زن، شوهر مهربانی می‌داشت که حواسش به او باشد؟ چه از دنیا کم میشد که خانواده‌اش زنده بودند و روزی از به دنیا آمدن نوه‌شان این‌چنین خوشحال و سرمست می‌شدند؟ لحظه‌ای اندیشید، آیا این همان رؤیایی بود که در گذشته می‌خواست؟ در عرض چند ماه چقدر عوض شده‌بود. وقتی که به ابوداوود جواب مثبت داد از درون راضی نبود، اما با فکر این‌که می‌تواند زندگی سوران و خانواده‌اش را تأمین کند و خودش را بالا بکشد، در تصمیمش مصمم گشت. نمی‌دانست که خیلی زود کشتی آمال و آرزوهایش به گل می‌نشیند. نه توانست افتخار خانواده‌اش شود و نه مدرسه‌ای برای بچه‌های روستا بسازد؛ تمام تیرهایش به سنگ خوردند. افکار مغشوشش را پس زد و به راهش ادامه داد. با نگاه به دختر جوان و خوش‌پوشی که سوار آسانسور میشد، ایستاد. دل‌دل می‌کرد او هم به همراهش سوار شود. به وراجی‌های ذهن ترسویش گوش نداد، باید امتحان می‌کرد. لاکپشتی‌وار دو سه قدم جلو رفت، چند ثانیه نگذشته‌بود که ناگهان درب فلزی به رویش بسته شد. از حرکت بازماند. سرش را پایین انداخت. سر و صداهای اطرافش درد سرش را تشدید می‌کردند. به چنین محیط‌هایی عادت نداشت. مجبور شد راه پله‌ها را در پیش بگیرد. با چه مکافاتی پایین آمد‌ خدا می‌دانست. سوز هوای سرد بر صورتش شلاق زد. صدای بوق ممتد اتومبیل‌ها از خیابان پیش رو می‌آمد. دستانش را در جیب پشمی مانتوی کبریتی‌اش فرو برد. روی پله‌ی آخر بود که آوای نرمی او را سرجایش میخکوب کرد.
- ترگل‌خانم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
مادامی که با غم و دل‌خونی‌هایش دست و پنجه نرم می‌کرد، یک کلام محبت‌آمیز کافی بود که شعله‌ی گرمی بر خزان روحش بتابد. این‌که هنوز در چرخه‌ی زوال زندگی پوسیده نشده‌‌بود، چه علتی داشت؟ سر بالا آورد. نگاهشان که به‌ هم تلاقی کرد، چیزی در سی*ن*ه‌اش لرزید. انگار یخ‌های قلبش ترکید. به نظر از پاسگاه برمی‌گشت که حتی فرصت نکرده‌بود لباس فرم نظامی‌اش را عوض کند. چشمان مخملی و گیرایش، رشته‌های روشنی در لابه‌لای تار و پود تیره و چسبناک وجودش دواند. چیزی مثل سنگ آسیاب بر سرش هوار شد. حتی نتوانست جواب سلامش را به درستی بدهد. شاید اگر سر و کله‌ی عاطفه سر نمی‌رسید تا ساعت‌ها همان‌جا می‌ماند و بی‌حیاگونه دیدش می‌زد.
- تو با این وضع تنها اومدی؟ چرا صبر نکردی باهات بیام؟
پاشنه‌ی بلند کفش‌هایش تق‌تق صدا می‌داد. دستپاچه شد. لب‌ زیرینش را گزید، تا حدی که پوست نازک و ترک‌خورده‌اش به سوزش افتاد. در دل خود را هزار بار مورد عتاب و سرزنش قرار داد. با این وضعیت داغان، چرا نتوانست افسار نگاه هرزش را بگیرد؟ به‌حتم عقلش از کار افتاده‌بود. عاطفه، دست سالم و سرد دخترک را با مهری فراوان میان انگشتان گرمش فشرد و کمکش کرد آن پله‌ی آخر را هم طی کند‌.
- بهتری؟
آرام سر تکان داد و لب‌های خشکش را از هم گشود:
- ببخشید! توی این چند روز به‌خاطر من از کار و زندگی افتادین.
سر جایش مکث کرد و نگاهش را بین آن دو که با اخم منتظر ادامه‌ی حرفش بودند گرداند.
- یه مقدار پول همراهم دارم، هر هزینه‌ای که شده بهم بگین.
کلمات شبیه زجه از گلوی سوزناکش درمی‌آمد. آن تیغ زهرآگین زبانش، زیر خروارها خاک دفن شده‌بود. او قبل از آن‌که بمیرد مرده‌بود؛ این ترگل تنها و بی‌کَس و کار ریشه‌ی ضعیفی داشت که با یک ضربه‌ی آرام تبر درهم می‌شکست. امیرعلی مصرانه پیش آمد و شانه عقب داد.
- سوران مثل برادر منه و شما هم خواهرم هستین، پس دیگه ادامه ندین.
لحن محکم و جدی‌اش گویی زبانش را فلج کرد. گیج و منگ به زلف پریشان سیاهش که در دست باد تکه‌‌تکه روی پیشانی‌اش می‌ریخت خیره شد. باید فکرش را می‌کرد که این مرد، استوار سمج چند ماه پیش است. برای لحظه‌ای همان ترگل گذشته شد، ته‌مانده‌ی غرورش را جمع کرد و زیپ کیفش را گشود.
- نمی‌خوام دینی روی گردنم باشه، لطفاً قبول کنین.
خطوط صورت امیرعلی از سر اخم و دلخوری درهم فرو رفت. عاطفه لبخند کوچکی زد و جلویش را گرفت.
- خیله خب، بعداً میدی. بهتره همراهم بیای، با این حالت نباید زیاد سرپا باشی.
دیدگان بلاتکلیفش را به چهره‌ی مرد مقابلش داد. از روی حیرانش، سؤال ذهنش را خواند که با اطمینان پلک روی هم گذاشت.
- به حرف خانم دکتر گوش کن. الان بهترین جا برای تو خونه‌ی ایشونه. نگران هیچی نباش.
بدن تب‌آلودش زیر داغی نگاهش گر گرفت. چرا پیله می‌کرد؟ نمی‌توانست به حمایت و مهربانی‌های کسی اعتماد کند، برای همین کمی می‌ترسید. او یک زن تنها در این شهر بیگانه، چطور به یک فرد ناشناس اطمینان می‌کرد؟ هر چند که اگر همین غریبه‌ها نبودند، تا الان گوشه‌ی خیابان از فرط جراحت و سرما جان می‌باخت. جسم سنگینی روی شانه‌هایش نشست و پشت بندش، عاطفه با چشمان شوخ و لحن دلنشینش ریسمان تردیدش را برید.
- نترس، توطئه‌ای در کار نیست. نمی‌ذارم چیزی اذیتت کنه.
از رو شدن افکار ذهنش خجالت کشید و سر در گریبان فرو برد. جد کرده‌بودند او را راضی کنند که موفق هم شدند. سه‌نفری به سمت دویست و شش آلبالویی که کنار خیابان پارک شده‌بود رفتند‌. گویا امیرعلی می‌خواست چیزی به عاطفه بگوید که در حضور او نمی‌توانست. همین که سوار اتومبیل شد، فرصت خلوتی یافتند و چند متر آن‌ورتر، کنار تابلوی بزرگ بیمارستان گرم صحبت شدند. ترگل از شیشه‌ی جلوی اتومبیل، نظاره‌شان می‌کرد. با این فاصله‌ی زیاد نمی‌توانست صدایشان را واضح بشنود. حالش تعریفی نداشت و قادر به کند و کاو موضوع هم نبود. آمدن عاطفه دقایقی به طول انجامید. فضای بسته‌ی اتومبیل، از عطر خنک و پرتقالی پر شد. با حرکت لاستیک‌ها، شکمش برای لحظه‌ای تیر بدی کشید، انگار با چاقو شکافته‌اش باشند. نگاه خسته‌ و ورم‌آلودش را به ساختمان‌های امروزی و چند طبقه‌‌ی اطرافش که بلندتر از نخل‌های کنار خیابان بودند داد. در گذشته خیلی کم گذرش به شهر می‌خورد، شاید سه‌ماه یک‌بار که آن هم برای خریدهای ضروری می‌آمد. چقدر دوست داشت به همراه سوران سینما برود. دلش می‌خواست مدام در بازار بگردد و لباس‌های رنگارنگ را تماشا کند. حال دیدن شهر دگر برایش جذابیتی نداشت. از آن ده و مردمش متنفر بود، از مردی که نام شوهر را یدک می‌کشید. مثل یک آشغال با او رفتار کرد و عقلش را دست زنان حیله‌گرش داد. عاطفه مسلط رانندگی می‌کرد و از کوچه و پس‌کوچه‌ها می‌گذشت، هم‌زمان حواسش به دخترک بود که مغموم و گرفته به مسیر می‌نگریست.
- توی داشبورد شکلاته، بردار بخور. حس می‌کنم فشارت پایینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
آن‌قدر ذهنش معطوف گرفتاری‌هایش بود که فکرش پی خود نمی‌چرخید. هر مرد ناشناسی را که با لباس سیستانی در خیابان می‌دید، حس می‌کرد گرگ‌های آماده به خدمت ابوداوود هستند که برای شکار بره‌ای چون او تعقیبش می‌کنند. آهی کشید و سرش را به شیشه‌ی بخارگرفته چسباند. در این جاده‌‌ای که نمی‌دانست به کجا منتهی می‌شود، بی‌فکر پیش می‌رفت. میان زنجیره‌ی اوهام و خیالاتش، ذهن آشوبش را دلداری داد که از این بدتر نمی‌شود. داروها گیجش کرده‌بودند و پلک‌هایش مدام روی هم می‌افتاد. بعد از گذشت ربع‌ساعت، با توقف اتومبیل به خودش آمد. نگاهی به فضای ناآشنای اطرافش انداخت. چند کلاغ روی سیم تیربرق، چرت بعد از‌ ظهری می‌زدند. بچه‌های قد و نیم‌قد، در انتهای کوچه به دنبال توپی می‌دویدند و صدای جیغ و سر و صداهایشان، در هوا بلند میشد. مقابل ساختمان دوطبقه‌ای ایستاد که آجرهای قرمزی داشت و پنجره‌های رنگی‌ و مشبکش، حال و هوای گذشته‌های دور را در ذهن آدمی تداعی می‌کرد. عاطفه بعد از پارک کردن اتومبیل، در حالی که از درون کیفش دسته‌کلیدی برمی‌داشت، لبخندزنان پیش آمد.
- ببخشید معطل شدی.
آن‌قدر با تواضع رفتار می‌کرد که بیشتر از قبل شرمنده میشد. عاطفه درب آهنی را گشود و دست پشت دخترک گذاشت.
- به خونه‌ی ما خوش اومدی عزیزم!
رنگ و لعاب زیبای حیاط، تمام افکار مه‌آلود ترگل را پراکنده کرد و هاله‌ی نور را در دلش جاری ساخت. محو تماشای اطرافش شد. بوی خاک نم‌گرفته، بینی‌اش را پر کرد. روی کاشی‌های خیس و تمیز نقش‌دار قدم برداشت. این‌جور خانه‌ها همیشه در تصورش بودند. باغچه‌ی کوچک پر از گل، به بزرگی باغ خانه‌ی پدری‌اش نبود، اما حس خوبی به او می‌داد. با یادآوری روستا و باغ گل‌هایش، تمام غم عالم در دلش ریخته شد. کاش می‌توانست آن کابوس را فراموش کند، کاش! کنار حوض بزرگ وسط حیاط ایستاد. صدای جیر فواره‌ی آب و رایحه‌ی کُنار رسیده، هوش از سر هر آدمی می‌پراند، حیف که چندان دل و دماغ لذت بردن از این همه زیبایی‌ را نداشت. عاطفه با شوق کودکانه‌ای زوایای حیاط را نشانش می‌داد.
- عزیز کجایی؟ بیا اونی که برات تعریف می‌کردم اومده.
از بین درخت‌ها گذشتند. عاطفه وقتی که لبخند می‌زد، دو طرف گونه‌های برجسته‌اش چال‌های درشت و عمیقی می‌افتاد.
- از وقتی شنیده ذوق داره ببینتت. ببین اینجا رو چه آب و جارو کشیده! همیشه همین‌طوره.
نگاه مسکوتش را به زنی داد که هن‌هن‌کنان، با آن لباس بلند محلی، از پلکان ایوان به پایین می‌آمد.
- ها اومدین؟ چقدر دیر کردین. دلم هزار راه رفت!
لهجه‌اش شبیه جنوبی‌ها بود. چقدر پرمحبت و خاکی برخورد می‌کرد، گویی صد سال او را می‌شناسد. به خود آمد دید در آغوش بزرگ و گرمش فرو رفته‌است. قلبش ریخت. بوی آشنایی می‌داد. از آن عطرهای محمدی که بی‌بی‌جانش از مشهد برایشان می‌آورد، بر پیرهن آبی گل‌دارش زده‌بود. چقدر جای خالی‌اش حس میشد؛ اگر بود شاید هیچ‌وقت این بلاها سرش نمی‌آمد‌. زن با مهربانی ذاتی‌اش، با احتیاط دستش را از دور گردنش جدا کرد و به سمت خانه هدایتش کرد. چشمان درشت میشی‌اش، در گردی صورت سبزه‌ چین‌خورده‌ و پر از لک و خالش، مثل ستاره‌ می‌درخشید.
- خوش اومدی ترگل‌خانم!
عاطفه با شیطنت، جلوتر از آن‌ها حرکت کرد و در حین راه شال از سرش کند.
- خوشم باشه آسیه‌جون! نو که رسد به بازار، کهنه شود دل‌آزار دیگه؟!
آن‌قدر لحنش بامزه بود که نتوانست لبخند نزند. زن که نامش آسیه بود، با خنده «لا اله الا اللهی» زیر لب راند.
- زن گنده عین بچه شیش ساله‌ها می‌مونه!
چیزی نگفت و با کمکش از پله‌های مارپیچی ایوان بالا رفتند.
- برات کاچی درست کردم، بنیه‌ات رو قوی می‌‌کنه.
حس بدی داشت. اگر خانواده‌اش بودند که آواره و سربار خانه‌ی مردم نمی‌شد. چشمانش آماده‌ی باریدن بودند. زن از مکثش پی به حال درونی‌اش برد، روی پله ایستاد و چرخید. برای چند ثانیه ابروهای نازک مشکی‌اش توی‌هم رفت و لبان گوشت‌آلود و پهنش جمع شد.
- چرا وایسادی دختر! ای بابا گریه که چیزی رو حل نمی‌کنه.
با کف دست صورت خیسش را پاک کرد و بغض‌آلود نالید:
- من رو ببخشید خانم‌!
شماتت‌وار سر جنباند و به سویش آمد. دستان سردش را مادرانه فشرد.
- مگه چی‌کار کردی که ببخشم؟ بهت گفته باشم ها، من از این خجالت‌بازی و تعارف‌ها خوشم نمیاد. به هیچی فکر نکن جز خودت و سلامتیت.
لب‌هایش را از درون گاز گرفت. ناگریز همراهش شد. نباید به محبت فانی آدم‌ها دلخوش می‌گشت. فکری در سرش جولان می‌داد که بعد از بهبودی‌اش کجا را دارد برود؟ پول زیادی همراه خود نداشت. گرمای دلچسب خانه کمی از اضطراب و رخوت ذهنش را کم کرد.
- عزیز بیا دیگه. ترگل؟ بابا روده بزرگه، روده کوچیکه رو خورد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
پیرزن چشم و ابرویی برای نیش باز عاطفه چرخاند تا به بذله‌گویی‌اش پایان دهد. مادر یک دختر نوجوان بود و هنوز باید به او می‌آموخت در مقابل میهمان چطور رفتار کند. چشمان ترگل به این‌سو و آن‌سو پنجه می‌کشید. تلألو نور از پنجره‌های هلالی و رنگی ساطع میشد و تاج‌های نباتی مبلمان زرشکی را برق می‌انداخت.
صاحب این خانه‌ی بزرگ و زیبا، در چیدن اثاثیه‌ی قدیمی و آنتیک سلیقه‌ی زیادی به خرج داده‌بود. در وهله‌ی اول هر کسی که وارد میشد، چشمش به شومینه‌ی سه‌کنج دیوار می‌افتاد که انگار فقط جنبه‌ی تزئینی داشت. در بالایش کتاب قطور حافظی هم دیده میشد. بوی تند سیر و ادویه‌های معطر، اشتهایش را برانگیخت. از درب شیشه‌ای که منتهی به راهروی اتاق‌ها میشد گذشتند. قدم‌هایش به روی گلیم دست‌بافت بوسه زدند. آسیه‌خانم که او را عزیز خطاب می‌کردند، تقلا کنان او را چون شی ارزشمندی، در حائل دستانش به سمت اتاق‌ها کشاند.
- راحت باش ترگل‌جان. اینجا رو خونه‌ی خودت بدون.
درب سفید یکی از اتاق‌ها را برایش گشود. مهر و محبت غنی این زن، چون مسکنی بر جان زخمی‌اش مرهم می‌گذاشت. خجالت‌زده لبخند پوچی تحویلش داد.
- نمی‌دونم چطوری لطفتون رو جبران کنم.
اخم شیرینی چاشنی صورت گشاده‌اش شد.
- به عاطفه میگم غذات رو بیاره. هر چیزی احتیاج داشتی کافیه بهم بگی، خجالت نکش مادر.
حباب‌های ریز اشک، چشمان سیاهش را پوشاند‌. وقتی که رفت، نگاهی به اتاق جمع و جور و ساده‌ی مقابلش انداخت. تابلو فرش روی دیوار، با شکل زیبایی از صنوبر بافته شده، پاهایش را به سمتش هل داد. خاطرش سمت دار قالی‌‌ که ساعت‌ها او و مادرش، از رشته‌هایی نازک طرح‌های متفاوت خلق می‌کردند چرخید. چیزی مثل نوک تیز چاقو قلبش را شکافت. اگر می‌دانست روزی به این نقطه از زندگی می‌رسد، قدر خوشی‌های کوچکش را بیشتر می‌دانست و این‌قدر از وضعیت خانواده و فقرشان گله و شکایت نمی‌برد. حیف که آدمی دیر به ارزش داشته‌هایش پی می‌برد. صدای گنجشکی باعث شد که از افکار ملولش به این دنیا غلت بزند. تکانی به خودش داد. استخوان لگنش می‌سوخت. یک لنگه‌ی دراز پنجره را گشود. درون بالکن ساختمان خاکستری رو‌به‌رویی، دخترکی را دید که زمزمه‌کنان روی خاک گلدان‌های رنگی آب می‌پاشید. پیراهن گل‌دار بلندش به دست باد می‌رقصید و موهای مواج سیاهش را تاب می‌داد. صدای تق‌تق پاندول‌واری به گوشش خورد. چشمش به پرنده‌‌‌ی کوچک قهوه‌ای‌رنگی افتاد که نوکش را درون گندم‌های ظرف پلاستیکی روی طاقچه می‌کوبید. صورتش باز شد. همین که دستش را به سمتش دراز کرد، فوری با یک جست پرید و پرواز‌کنان در لابه‌لای ابرهای کبود آسمان گم شد. آهی کشید. وقتی پلک‌هایش را می‌بست، تصاویر پیچ و خم کوچه‌های روستا پشت دیده‌هایش نقش می‌بست. جوی آب زلال روانش و گل‌های سرخی که همیشه در کنارش رشد می‌کردند. آوای دل‌انگیز اذان در گوشش صدا داد و روحش را به سوی گنبد سبز مسجدشان برد. یعنی الان در آبادی همه‌چیز مثل سابق بود؟ بایستی تا الان اهالی به نبودنش پی برده باشند. کاش می‌توانست از سوران خبری بگیرد، اما مگر در آن دهات بی‌در و پیکر آنتنی بود که اصلاً تلفنی هم بخواهد باشد. از پنجره فاصله گرفت. در این مدت که بیمارستان بود، بدنش فقط بوی بتادین و الکل می‌داد. کم‌کم داشت حالش به‌هم می‌خورد. حیف که نمی‌توانست به تنهایی حمام کند. از داخل ساک کوچکش، لباس تمیزی بیرون کشید و با احتیاط مشغول پوشیدن شد. پشت دستش را از بس سرم زده‌بودند که آثار خون‌مردگی رویش مانده‌بود. در قاب شیشه‌ای روی دراور، به خودش نگاه افکند. زنده مانده‌بود که آیینه‌ی دق شود و هر بار که خودش را ببیند بدبختی‌هایش به یادش بیاید؟ قطره اشک سمجی روی گونه‌‌ی آب رفته‌اش غلتید.‌ قلبش انگار درون روغن داغ هم می‌خورد. حس بدی داشت. حال برادرش کجا بود؟ نکند او هم قربانی آتش خشم ابوداوود شود؟ برای فرار از این دلشوره، روی تخت یک‌نفره‌ی گوشه‌ی اتاق چپید و ملحفه را تا روی پاهایش بالا کشید. در این اتاق می‌توانست با افکار کهنه و بخیه‌خورده‌اش تنها باشد. به‌طور قطع تا الان ابوداوود برای پیدا کردنش تمام شهر را زیر و رو کرده‌بود. هنوز هم جای کتک‌هایش روی تنش می‌سوخت. او باید هر چه زودتر خودش را جمع و جور می‌کرد و آن مرد شیطان‌صفت را تحویل قانون می‌داد. بهتر بود از استوار در این باره کمک بگیرد. با مدرک و شواهدی که از گند‌کاری‌هایش داشت، مطمئناً چوبه‌ی دار برایش کم بود. دستی بر شکمش کشید. بغضش گرفت. حتم داشت در آن شب آخر قبل از فرارش، طفلکش بر اثر ضربه و نخوردگی‌‌هایش ازبین رفته‌بود. ته دلش اما، از این‌که بچه‌اش سقط شده‌بود حس رضایت داشت. نیامد و این دنیای سیاه و ترسناک را ندید. صدای قیژ آرام درب، او را از اعماق خیالات بی‌رمقش بیرون کشید. عاطفه پر سر و صدا، در حالی که سینی استیلی را حمل می‌کرد و به خاطر سنگینی‌اش به کت و کول افتاده‌بود، نق‌نق‌زنان درب را با یک پایش بست و جلو آمد‌‌.
- وای که نفسم رفت. این کوزه و چند تا ظرف سفال چقدر سنگینن!
شرم‌زده لب گزید و سعی کرد صاف بنشیند.
- می‌بخشین که موجب زحمتتون شدم.
تا سینی را روی زمین گذاشت، همان‌طور در حالت خمیده، شاکی سر بالا گرفت و قولنج گردنش را شکست.
- چه لفظ قلم هم برای من حرف می‌زنه! اول بیا یه چیزی بخور جون بگیری، بعد کمکت می‌کنم حموم کنی.
چقدر خوب بود که ندانسته حرف دلش را می‌فهمید. چون قرقی در عرض یک دقیقه، سفره‌ی رنگینی پایین تخت پهن کرد. چند بالش کنار هم چید و کمکش کرد روی زمین بنشیند.
- دخترم مهبان، شاید دو سه سال ازت کوچیک‌تر باشه. توأم عین اونی برام. غریبگی نکن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
تکیه بر نرمی بالش داد و تمام قدردانی‌اش را در چشمانش ریخت. با وضعیت بحرانی کنونی، حضور همچین آدم‌هایی برایش نعمت بود و به او می‌فهماند که هنوز هم انسان‌های شریف و خوب در دنیا وجود دارند. گیج و ویج به عاطفه که چهارزانو نشسته‌بود و پیاز را وسط سفره دو نیم می‌کرد خیره شد. بوی خوش چربی گوسفند و نخودهای پخته شده‌ی میان ظرف سفالی، مشامش را قلقلک داد. عاطفه مشغول ریختن آب‌گوشت درون پیاله‌ها شد.
- پاهاتو دراز کن، قشنگ بشین. یادت باشه تازه عمل کردی.
نمی‌دانست چطور سپاس‌گزار محبت‌های این غریبه‌ باشد.
- ممنون خانم. کاش بتونم جبران کنم.
عینک طبی ظریفش را از روی چشمانش برداشت و اخم ریزی کرد.
- به نیتم هیچوقت شک نکن. راستش از بار اولی که دیدمت، مهرت به دلم نشست. چشم‌هات... چشم‌هات شبیه خواهر مرحوممه.
رد نگاه دلتنگش را دنبال کرد که به قاب عکس روی دراور رسید. از این فاصله دخترک جوان و زیبایی را می‌دید که با مانتوی سرمه‌ای مدرسه، دستانش را در هوا بلند کرده‌بود و پر از امید و شادی به لنز دوربین می‌خندید. غمگین لب گزید.
- خدا بیامرزتش. هنوز که سنی نداشت!
لبخند تلخی زد و ظرف نقطه‌کاری شده‌ی لاجوردی‌ای که بخار از آن برمی‌خاست به سمتش گرفت.
- نگفتم که بغ کنی. شروع کن، از دیزی‌های عزیز نمی‌شه گذشت.
دستش را رد نکرد. گشنه‌اش بود، اما انگار تخته‌سنگی وسط سی*ن*ه‌اش گذاشته‌بودند که لقمه به زور از گلویش پایین می‌رفت. الحق که دست‌پختش حرف نداشت. حیف که فقط توانست چند قاشق از آن را بخورد. بعد از صرف ناهار، عزیز با سینی چای گل سرخ و ظرفی که درونش مایع زرد‌رنگی خودنمایی می‌کرد، به نزدشان آمد و کنارشان دوزانو نشست.
- ناهار که باب میلم نخوردی، حداقل چند قاشق از این کاچی بخور برای استخون خوبه.
عاطفه به معذب بودنش پی برد که با اشاره از مادرش خواست آن دو را با هم تنها بگذارد. پیرزن دست به زانو گرفت و یاعلی‌گویان ایستاد.
- من برم کمی بخوابم. کم چوب توی آستین این بچه کن! بذار استراحت کنه.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد، حالت بامزه‌ای به خودش گرفت و صدایش را کمی بچگانه کرد:
- چشم، چشم، هر چی شما بگین. ما به دخترتون کاری نداریم.
عزیز همان‌طور که اخم تصنعی بر چهره داشت، خنده‌ی کوتاهی سر داد و «لا اله الا الله‌ گویان» از اتاق خارج شد. همین که رفت، عاطفه گیر سه‌پیچ داد که مایع شیرین درون ظرف کریستال را امتحان کند. در برابر اصرارهایش، تصمیم گرفت کمی از آن را بچشد. بوی گلاب و زعفران دلش را زد. در حین نوشیدن چای، زن مقابلش شروع به تعریف قصه‌ی آشنایی پدر و مادرش کرد:
- عزیز اهل بندرعباسه. پدر مرحومم از اون‌جا بار ببر و بیار می‌کرد. مادرم دخترعمه‌‌ی رفیقش بود که وقتی هم رو دیدن، یه دل نه صد دل عاشق هم شدن.
در سکوت نگاهش کرد. باید از قیافه و لهجه‌‌ی زن حدسش را می‌زد که اهل این اطراف نباشد. عاطفه از حال محزون دخترک که گاه‌به‌گاه به یک‌جا زل می‌زد و هیچ نمی‌گفت آهی کشید. برای عوض کردن جو، کف دستانش را به‌هم مالید و از در شوخی وارد شد:
- ببینم، تو چطوری پشت فرمون نیسان نشستی و تا شهر اومدی؟ شیرزنی واسه خودت هستی ها!
لبخند محزونی کنج لبش نشست. نگاهش شکوفه‌های ریز کرمی فرش را پیمود.
- ابوداوود... همون ماه اول بهم یاد داد.
عاطفه ابرو بالا انداخت. قیافه‌اش جوری بود که می‌توانست بفهمد از حل کردن پیچیدگی شخصیت آن مرد عاجز مانده‌است. حق داشت. ابوداوودِ خشک و متعصب، آن اوایل مثل پروانه دورش می‌چرخید و چشمش فقط او را می‌دید؛ شاید همین منجر به حسادت هووهایش شد‌ که نقشه‌ی کثیفی بکشند تا شمع نورانی خوشی‌هایش به آب بنشیند. تب هوس آن مرد هم زود خوابید. وقتی به این‌ها فکر می‌کرد، تازه می‌فهمید که چقدر حس کینه و نفرت نسبت به آن دو زن حقه‌باز دارد. آن‌ها مسبب دق کردن مادرش بودند. همان نامسلمان‌ها باعث شدند پدر عزیزش به دست افراد آن جلاد کشته شود. لرز سراسر وجودش را گرفت. عاطفه هم به خوبی متوجه‌ی بد بودن حالش بود که سراسیمه دست سردش را میان انگشتانش فشرد.
- حالت خوبه؟ من برم یه لیوان آب برات بیارم.
نیم‌خیز شد برود که بازویش را گرفت. متعجب سر برگرداند. از نوع نگاه دخترک چیزی دستگیرش نشد. ترگل بغضش را قورت داد و لب‌های خشکش را از هم گشود:
- نرین.
گوشه‌‌ی ابروهای هلالی‌اش به پایین کشیده شد. سرجای قبلی‌اش برگشت.
- چت شد یهو؟ آه من اشتباه کردم که به حرف گرفتمت، تو نیاز به استراحت داری.
و بعد دست روی پیشانی‌اش نهاد.
- داغی که!
غده‌ی سنگینی وسط سی*ن*ه‌اش بود که نه می‌توانست قورت بدهد و نه توان بالا آوردنش را داشت. دست بر گلویش کشید.
- دارم می‌ترکم، این تو داره خفه‌ام می‌کنه.
عاطفه با آرامش شانه‌اش را نوازش داد.
- چیزی رو که اذیتت می‌کنه بریزش بیرون. شاید دردت کمتر نشه، اما دیگه توی دلت هم نیست.
با نگاهی پر آب به صورت مهربان زن زل زد.
- این درد تا ابد همراهمه، نمی‌تونم بی‌خیال باشم، نمی‌تونم مرگ عزیزهام رو فراموش کنم.
تقلا می‌کرد که گریه‌اش بلند نشود. دستان عاطفه از حرکت ایستاد. لحنش از غم عمیقی موج می‌زد‌.
- از این بابت متأسفم و بهت تسلیت میگم. خواهر کوچیکم که توی تصادف جونش رو از دست داد، فکر کردم دنیا دیگه تموم شده، اما این رنج و دردها با ما آدم‌ها عجین شدن. چند سال پیش هم پدرم سکته کرد و عمرش رو به تو داد. من و مادرم چاره‌ای جز سرپا موندن نداشتیم، وگرنه جور دنیا حریفمون میشد.
خواهرانه در آغوش هم فرو رفتند. حال هر دو بی‌صدا اشک می‌ریختند.
- مطمئن باش اون بالایی مشکلی برای بنده‌اش نمی‌فرسته که تحملش رو نداشته باشه. زندگی ادامه داره ترگل. خدا هر چیزی رو که از ما بگیره، جای دیگه هزاران نعمت بهمون می‌بخشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
دست بر دهانش گرفت تا هق‌هقش بالا نرود. این تن ویرانه‌ از بس طعم رعب‌آور پس‌لرزه را چشیده‌بود که دیگر نای ادامه دادن نداشت. از آغوشش بیرون آمد و نفسی گرفت.
- اون‌ها به ناحق مردن. شما که نمی‌دونین چه اتفاقی افتاد!
حال که دخترک، خود می‌خواست از اتفاق‌های رخ داده پرده‌گشایی کند، بهتر دید پای حرف‌هایش بنشیند. انگار ترگل منتظر یک اشاره‌ی ریز بود که کوه رنج‌های انباشته شده‌اش درهم بشکند.
- ابوداوود نامرد! اون پیرمرد بی‌صفت زندگیم رو نابود کرد‌.
وقتی از آن مرد صحبت می‌کرد، متوجه‌ی کین و غرض کلامش شد. مچ دستش را گرفت.
- ممکنه حالت باز بد بشه‌. می‌تونی صحبت کنی؟
بینی کیپ شده‌اش را بالا کشید.
- آره خانم، بذارید بگم، هیچ‌کَس سکوتم رو نشنید. با انگ بی‌آبرویی که به ناحق روی پیشونیم خورد تن به فرار دادم.
اجاره داد خود را خالی کند. چیزی نگفت که خودش پی حرف را گرفت:
- هووهای از خدا بی‌خبرم، از اول هم چشم دیدنم رو نداشتن. اون‌ها بودن که اون مرد رو فرستادن اتاقم، بعدش هم... .
جمله را نصفه گذاشت. بدنش روی ویبره رفت. در بغلش گرفت و دلداری‌‌اش داد. می‌توانست مابقی‌اش را حدس بزند و تصورش هم برایش دردناک بود‌. حال قضیه برایش روشن‌ شد. آخر چطور توانستند به خاطر حفظ جاه و موقعیتشان دست به چنین عمل شرورانه‌ای بزنند؟
- خدا خودش جوابشون رو میده، نگران نباش.
تاب نیاورد. از درون می‌سوخت.
- کاش به حرفشون گوش نمی‌دادم و فرار نمی‌کردم. گفتن بمونم ابوداوود می‌کشتم و بچه‌م رو از دست میدم. با وعده و وعید فرستادنم شهر. منِ احمق هم باورشون کردم‌. آخه یه دختر چوپون که از چیزی سردرنمیاره. چی میشد توی تصادف می‌مردم؟ چی میشد؟
جیغ‌های هیستریک می‌کشید. کنترلی روی رفتارش نداشت. در وضعیتی بود که خود را مقصر می‌دانست و کاری جز سرزنش کردن خویش نمی‌یافت.
- هم... همش تقصیر منه. اگه... اگه ازدواج نمی‌کردم، حداقل این‌طوری نمیشد. مادرم یه شبه از دست من دق نمی‌کرد. پدرم تاب جنگیدن با اون عوضی رو نداشت.
عاطفه به سوی ساک وسایل دخترک شتافت و کیسه‌ی داروهایش را از آن بیرون کشید. چه مرارت‌هایی کشیده‌بود. زیر این مصیبت به زحمت میشد کمر راست کرد و صبری بیشتری می‌طلبید. با خوراندن آرام‌بخش و حرف زدن سعی کرد ساکتش کند.
- تاوان کارهاشون رو میدن، مطمئن باش. پدر و مادرت هیچ‌وقت تو رو مقصر نمی‌دونن.
بدن سردش را بغل گرفت و پلک‌هایش را متوالی چند بار به‌ هم زد. اشک‌ها گویی با هم مسابقه می‌دادند.
- می‌خواستم خوشبخت بشم. برای بچه‌ها مدرسه بسازم. نمی‌خواستم بابا اسماعیلم روز و شب این‌قدر کار کنه و زحمت بکشه. سوران برای خودش کسی میشد؛ مجبور نبود سر مرز کار کنه. مادرم دیگه پاهاش درد نمی‌گرفت. چرا همه‌چیز به‌هم ریخت خانم؟ کاش از این خواب بیدار بشم، کاش!
صورتش را با دستانش پوشاند و های‌های گریه سر داد. گاهی وقت‌ها فکر می‌کرد در یک کابوسی عظیم و ترسناک دست و پا می‌زند و بالاخره از شر بختک رها می‌شود. می‌بیند که خانواده‌اش زنده هستند. هنوز هم سراغ گله می‌رود و با سوران کل‌کل می‌کند، هنوز هم‌.
***
روزهای زندگی‌اش روی دور کسل کننده و ملالت‌‌آوری می‌چرخید. دیگر از حسام انتظار خوب بودن نداشت؛ مرد بلندپرواز و جاه‌طلبی که این مدت باد به غبغب می‌انداخت و در خانه مدام از سرمایه‌گذاری روی تجارت پوشاک صحبت می‌کرد‌. اهل خانواده هم از این تغییر راضی بودند و تشویقش می‌کردند، اما او دلش گواه بد می‌داد. آخر با کدام پول؟ مادر ساده‌لوح و دهان‌بینش عقیده داشت که این‌طور همسایه‌ها از حسادت می‌ترکند. خانم‌جان از پشت تلفن گفته‌بود خوشبین باشد و به او فرصت تازه‌ای بدهد. پوزخندی در دلش نشست. انگار به دنیا آمده‌بود که عمر و زمانش را وقف آقا کند! به یاد کتابی که این چند وقت اخیر خوانده‌بود افتاد. شخصیت اصلی کتاب زنی بود که با وجود تمامی اتفاقات تلخ، سعی می‌کرد زندگی زناشویی‌اش را حفظ کند و همیشه خود را آخر از همه در اولویت قرار می‌داد. او هم مثل مردابی تنها و راکد، در مقابل سنگ‌‌اندازی‌ها هیچ‌وقت جاری شدن را یاد نگرفت و ترجیح می‌داد همان‌طور ایستا باقی بماند. چه بر سرش آمده‌بود که در عرض یک‌سال از آن دخترک بی‌پروا و شیطان فاصله گرفت؟ اویی که به کسی اجازه نمی‌داد بگویند بالای چشمت ابرو است، حال در مقابل تحقیر و عذاب سر خم می‌کرد! یعنی روزی فرا می‌رسید که این پوسته‌ی مطیع را کنار بگذارد و از تعلقاتش رها شود؟ آن‌وقت چه بر سر خانواده‌اش می‌آمد؟ صدای نون خشکی از کوچه به گوش می‌رسید. برخاست و پرده‌ی پنجره را کشید. شاید درون برخی از این واحدها زنانی وجود داشتند که محکوم به زندگی بودند. یکی به‌خاطر بچه‌اش و دیگری به خاطر حرف مردم و تنهایی. او از سر چه نمی‌رفت؟ چطور این یک‌سال دوام آورده‌بود؟ فاطمه می‌گفت:
«تو به حسام علاقه پیدا کردی.»
یادش هست آن وقت که این حرف را شنید به حالت قهر یک کلام هم با او صحبت نکرد. این چه حسی بود؟ اصلاً علاقه‌ای که بخواهد چشم و گوش آدمی را ببندد به درد لای جرز دیوار می‌خورد. پس عشق او به امیرعلی چه معنی می‌داد؟ نگاه گریزانش را به آسمان دوخت. انگار مچش را در حالت دزدی گرفته باشند! حریر غبارآلودی، مانع شکستن بغض ابرها میشد. همگام با پاییز، فصل خزان او هم رسیده‌بود. کاش باران می‌بارید تا کمی از گرد و خاک کهنه‌ی خانه را هم با خود ببرد. برای خلاصی از این خیالات، تصمیم گرفت کمی چیدمان پذیرایی را تغییر دهد. با این مشغله‌ها و بحران فکری‌اش اصلاً وقت نکرده‌بود به سر و وضع خانه برسد. حدود دو ساعتی مشغول بود، فقط اتاق کار حسام می‌ماند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین