- Dec
- 611
- 13,969
- مدالها
- 4
آن هنگام به این فکر نمیکرد که ترگل چرا در هیرمند و این موقع شب، تنها پرسه میزد؛ فقط امیدوار بود اتفاق بدی برایش نیفتد. وقتی که به بیمارستان رسید، دید که دارند از آمبولانس خارجش میکنند. مثل تیری از کمان رها شده، به آنسو شتافت. همراه با برانکارد پلههای عریض و انگشت شمار بیمارستان را طی کرد. با هر بزاقی که قورت میداد، طعم شوری خون در گلویش سرریز میشد. وضعیت وخیم دخترک، اجازهی توجه به حال و روز خودش را نمیداد. وارد راهرو که شدند، نتوانست بردباریاش را حفظ کند و از یکی از پرستاران کناریاش پرسید:
- کجا میبرینش؟ حالش خوب میشه؟
در راه چند باری بقیه به او تنه زدند و گامهایش کج و معوج شدند. میان آن همهمه، صدای بلند یکی از پرستارها را شنید که گفت:
- احمدی، زود دکتر حکمت رو پیج کن؛ این زن حاملهست!
خشکش زد. تکهی آخر جملهای که شنید در گوشهایش، چون آب جوشانی شروع به قلقل کرد. لبههای فلزی برانکارد از انگشتان خیس از عرقش رها شد و روی سرش قرار گرفت. زبان در دهانش قفل شدهبود. اصلاً نمیدانست دورش چه میگذرد. مردم را مینگرید که با عجله، بعضاً خسته و غرغرکنان از کنارش میگذشتند. او اما، نگاهش قفل دخترکی بود که زیر دستگاه اکسیژن، چهرهاش به درستی دیده نمیشد. خواست جلو برود، کفشهایش روی کاشیهای سرد و صاف شطرنجی کشیده شدند. انگار همه چیز روی دور آهسته قرار داشت؛ شبیه به خواب که بقیه در حال حرکت بودند و فقط از دور میتوانست صحنهها را تماشا کند. وقتی پرستار، پنبهی آغشته به بتادین را بر روی زخم سطحی بینیاش مالید، سوزشش را حس نکرد. صدایش را میشنید، اما هر چقدر به حنجرهاش فشار میآورد، آوایی از آن خارج نمیشد.
- لاکردار بدجایی هم زده! با این هیکلت خجالت نمیکشی لاتبازی درمیاری؟
مثل مجسمهای خشک و صامت، به قامت دولا شدهی زنی که از زیر عینک گرد و باریکش کنجکاوانه او را مینگریست و همزمان کارش را انجام میداد خیره شد. به عمرش چنین پرستاری ندیدهبود که در عین حال وراج و تا این حد گستاخانه حرف بزند. پرستار جوان، وقتی پاسخی از سویش نشنید، سری به افسوس تکان داد و با عملی ناشیگرایانه که چند چسب را اسراف کرد، توانست چسب زخمی بر وسط بینی آماس شدهاش بچسباند.
- گمونم مخش تکون خورده.
کم ماندهبود شاخهایش بیرون بزند. اخم کرد.
- باید ببینمش.
انگار پردهی عنکبوت بر تارهای صوتیاش خیمه افکندهبود. نمیدانست قیافهاش چهطور بود که زن اینگونه متحیر نگاهش میکرد؛ گویی لال بیزبانی را به حرف آورده باشد، همان اندازه برق ذوق در چشمان عسلیاش میدرخشید. دست از جمعآوری وسیلههای پزشکیاش کشید و با لودگی ایستاد.
- آخیش! فکر کردم دارم با یه دیوار حرف میزنم.
حوصلهاش به سر آمد. نگاه پرتحکمی تحویلش داد تا حد خودش را بداند. بیماران دیگری هم در اتاق حضور داشتند و چندی از آنها موشکافانه تماشایش میکردند. اوی همیشه صبور، طاقت منفعل ماندن را نداشت. سعی کرد از جایش بلند شود، اما همینکه نیمخیز شد چشمانش سیاهی رفتند و به ثانیه نکشید که روی تخت افتاد.
- وای، وای! تا الان که عین مرتاض تکون نمیخوردی! استراحت کن، بعد برو.
مثل اینکه در آن مغز کودنش یک جو ادب و نزاکت پیدا نمیشد. کلافه از وضعیت خود پوفی کشید. پرستار از چشمان ولگرد مرد پی به این برد که دنبال چیز یا فرد باارزشی میگردد. از بدو ورود هم عادی بهنظر نمیرسید.
- سراغ کی میخوای بری؟ کسی هم همراهت بوده؟
بدون هیچ پاسخی نگاهش را به پیرمرد فرتوت نشسته بر تخت بغلی داد، داشتند مچ دست سوختهاش را پانسمان میکردند. زن و مرد جوانی هم بالای سرش بودند که از رخسار نگرانشان میشد فهمید فرزندان آن مرد باشند. ترگل چه کسی را داشت؟ آب دهانش را برای چندمین بار قورت داد. پرستار که رفتهبود سرم یکی از بیماران را دربیاورد، دوباره به نزدش بازگشت و کمکش کرد بایستد.
- دکتر رئوف گفتن همراه اون دختر تصادفی بودی؟ شوهرشی؟
قدمهای سستش تا نزدیک درب سفید اتاق دوام آورد. انگار با شنیدن این گفته حرف زدن برایش راحت گردید.
- حالش چطوره؟ کجا بردنش؟
آرامآرام وارد راهرو شدند. بوی سنگین الکل و مواد ضدعفونی، بینیاش را چین داد. پرستار با لحن نازک و تودماغیاش مشغول توضیح دادن شد:
- فعلاً توی اتاق عمله! دعا کنین برای خودش و بچه اتفاقی نیفته. چطوره که شما چیزیتون... .
در آن شلوغی، کسی صدایش زد که کلامش را نصفه رها کرد و تند و سریع از مقابلش دور شد. هر کَس که او را میدید، فکر میکرد عزیزی را از دست دادهاست. با حالی خراب به دیوار سربی پشت سرش تکیه زد. هیچ نمیتوانست در عقلش بگنجاند که حضور ترگل در این شهر با این سر و شکل بر چه دلالت دارد. مشتش را بر لب نهاد و چشم برهم گذاشت. زیر لب خدا را صدا زد و از او خواست که جان آن دختر را حفظ کند. پاهایش نا نداشتند. نگاه گذرایی به ردیف پر صندلیهای کناریاش انداخت. با دلآشوبه از سطح گچی دیوار سر خورد و روی زمین چمباتمه زد. ترگل حامله بود؟ نمیدانست چرا این واژه در ذهنش، آهنگ وحشتناکی داشت. میان آن بلبشو، میدید که هر چند لحظه یکبار چندین نفر به درون اتاق عمل، در رفتوآمد هستند.
- کجا میبرینش؟ حالش خوب میشه؟
در راه چند باری بقیه به او تنه زدند و گامهایش کج و معوج شدند. میان آن همهمه، صدای بلند یکی از پرستارها را شنید که گفت:
- احمدی، زود دکتر حکمت رو پیج کن؛ این زن حاملهست!
خشکش زد. تکهی آخر جملهای که شنید در گوشهایش، چون آب جوشانی شروع به قلقل کرد. لبههای فلزی برانکارد از انگشتان خیس از عرقش رها شد و روی سرش قرار گرفت. زبان در دهانش قفل شدهبود. اصلاً نمیدانست دورش چه میگذرد. مردم را مینگرید که با عجله، بعضاً خسته و غرغرکنان از کنارش میگذشتند. او اما، نگاهش قفل دخترکی بود که زیر دستگاه اکسیژن، چهرهاش به درستی دیده نمیشد. خواست جلو برود، کفشهایش روی کاشیهای سرد و صاف شطرنجی کشیده شدند. انگار همه چیز روی دور آهسته قرار داشت؛ شبیه به خواب که بقیه در حال حرکت بودند و فقط از دور میتوانست صحنهها را تماشا کند. وقتی پرستار، پنبهی آغشته به بتادین را بر روی زخم سطحی بینیاش مالید، سوزشش را حس نکرد. صدایش را میشنید، اما هر چقدر به حنجرهاش فشار میآورد، آوایی از آن خارج نمیشد.
- لاکردار بدجایی هم زده! با این هیکلت خجالت نمیکشی لاتبازی درمیاری؟
مثل مجسمهای خشک و صامت، به قامت دولا شدهی زنی که از زیر عینک گرد و باریکش کنجکاوانه او را مینگریست و همزمان کارش را انجام میداد خیره شد. به عمرش چنین پرستاری ندیدهبود که در عین حال وراج و تا این حد گستاخانه حرف بزند. پرستار جوان، وقتی پاسخی از سویش نشنید، سری به افسوس تکان داد و با عملی ناشیگرایانه که چند چسب را اسراف کرد، توانست چسب زخمی بر وسط بینی آماس شدهاش بچسباند.
- گمونم مخش تکون خورده.
کم ماندهبود شاخهایش بیرون بزند. اخم کرد.
- باید ببینمش.
انگار پردهی عنکبوت بر تارهای صوتیاش خیمه افکندهبود. نمیدانست قیافهاش چهطور بود که زن اینگونه متحیر نگاهش میکرد؛ گویی لال بیزبانی را به حرف آورده باشد، همان اندازه برق ذوق در چشمان عسلیاش میدرخشید. دست از جمعآوری وسیلههای پزشکیاش کشید و با لودگی ایستاد.
- آخیش! فکر کردم دارم با یه دیوار حرف میزنم.
حوصلهاش به سر آمد. نگاه پرتحکمی تحویلش داد تا حد خودش را بداند. بیماران دیگری هم در اتاق حضور داشتند و چندی از آنها موشکافانه تماشایش میکردند. اوی همیشه صبور، طاقت منفعل ماندن را نداشت. سعی کرد از جایش بلند شود، اما همینکه نیمخیز شد چشمانش سیاهی رفتند و به ثانیه نکشید که روی تخت افتاد.
- وای، وای! تا الان که عین مرتاض تکون نمیخوردی! استراحت کن، بعد برو.
مثل اینکه در آن مغز کودنش یک جو ادب و نزاکت پیدا نمیشد. کلافه از وضعیت خود پوفی کشید. پرستار از چشمان ولگرد مرد پی به این برد که دنبال چیز یا فرد باارزشی میگردد. از بدو ورود هم عادی بهنظر نمیرسید.
- سراغ کی میخوای بری؟ کسی هم همراهت بوده؟
بدون هیچ پاسخی نگاهش را به پیرمرد فرتوت نشسته بر تخت بغلی داد، داشتند مچ دست سوختهاش را پانسمان میکردند. زن و مرد جوانی هم بالای سرش بودند که از رخسار نگرانشان میشد فهمید فرزندان آن مرد باشند. ترگل چه کسی را داشت؟ آب دهانش را برای چندمین بار قورت داد. پرستار که رفتهبود سرم یکی از بیماران را دربیاورد، دوباره به نزدش بازگشت و کمکش کرد بایستد.
- دکتر رئوف گفتن همراه اون دختر تصادفی بودی؟ شوهرشی؟
قدمهای سستش تا نزدیک درب سفید اتاق دوام آورد. انگار با شنیدن این گفته حرف زدن برایش راحت گردید.
- حالش چطوره؟ کجا بردنش؟
آرامآرام وارد راهرو شدند. بوی سنگین الکل و مواد ضدعفونی، بینیاش را چین داد. پرستار با لحن نازک و تودماغیاش مشغول توضیح دادن شد:
- فعلاً توی اتاق عمله! دعا کنین برای خودش و بچه اتفاقی نیفته. چطوره که شما چیزیتون... .
در آن شلوغی، کسی صدایش زد که کلامش را نصفه رها کرد و تند و سریع از مقابلش دور شد. هر کَس که او را میدید، فکر میکرد عزیزی را از دست دادهاست. با حالی خراب به دیوار سربی پشت سرش تکیه زد. هیچ نمیتوانست در عقلش بگنجاند که حضور ترگل در این شهر با این سر و شکل بر چه دلالت دارد. مشتش را بر لب نهاد و چشم برهم گذاشت. زیر لب خدا را صدا زد و از او خواست که جان آن دختر را حفظ کند. پاهایش نا نداشتند. نگاه گذرایی به ردیف پر صندلیهای کناریاش انداخت. با دلآشوبه از سطح گچی دیوار سر خورد و روی زمین چمباتمه زد. ترگل حامله بود؟ نمیدانست چرا این واژه در ذهنش، آهنگ وحشتناکی داشت. میان آن بلبشو، میدید که هر چند لحظه یکبار چندین نفر به درون اتاق عمل، در رفتوآمد هستند.
آخرین ویرایش: