- Dec
- 530
- 13,002
- مدالها
- 4
تکیه بر نرمی بالش داد و تمام قدردانیاش را در چشمانش ریخت. با وضعیت بحرانی کنونی، حضور همچین آدمهایی برایش نعمت بود و به او میفهماند که هنوز هم انسانهای شریف و خوب در دنیا وجود دارند. گیج و ویج به عاطفه که چهارزانو نشستهبود و پیاز را وسط سفره دو نیم میکرد خیره شد. بوی خوش چربی گوسفند و نخودهای پخته شدهی میان ظرف سفالی، مشامش را قلقلک داد. عاطفه مشغول ریختن آبگوشت درون پیالهها شد.
- پاهاتو دراز کن، قشنگ بشین. یادت باشه تازه عمل کردی.
نمیدانست چطور سپاسگزار محبتهای این غریبه باشد.
- ممنون خانم. کاش بتونم جبران کنم.
عینک طبی ظریفش را از روی چشمانش برداشت و اخم ریزی کرد.
- به نیتم هیچوقت شک نکن. راستش از بار اولی که دیدمت، مهرت به دلم نشست. چشمهات... چشمهات شبیه خواهر مرحوممه.
رد نگاه دلتنگش را دنبال کرد که به قاب عکس روی دراور رسید. از این فاصله دخترک جوان و زیبایی را میدید که با مانتوی سرمهای مدرسه، دستانش را در هوا بلند کردهبود و پر از امید و شادی به لنز دوربین میخندید. غمگین لب گزید.
- خدا بیامرزتش. هنوز که سنی نداشت!
لبخند تلخی زد و ظرف نقطهکاری شدهی لاجوردیای که بخار از آن برمیخاست به سمتش گرفت.
- نگفتم که بغ کنی. شروع کن، از دیزیهای عزیز نمیشه گذشت.
دستش را رد نکرد. گشنهاش بود، اما انگار تختهسنگی وسط سی*ن*هاش گذاشتهبودند که لقمه به زور از گلویش پایین میرفت. الحق که دستپختش حرف نداشت. حیف که فقط توانست چند قاشق از آن را بخورد. بعد از صرف ناهار، عزیز با سینی چای گل سرخ و ظرفی که درونش مایع زردرنگی خودنمایی میکرد، به نزدشان آمد و کنارشان دوزانو نشست.
- ناهار که باب میلم نخوردی، حداقل چند قاشق از این کاچی بخور برای استخون خوبه.
عاطفه به معذب بودنش پی برد که با اشاره از مادرش خواست آن دو را با هم تنها بگذارد. پیرزن دست به زانو گرفت و یاعلیگویان ایستاد.
- من برم کمی بخوابم. کم چوب توی آستین این بچه کن! بذار استراحت کنه.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد، حالت بامزهای به خودش گرفت و صدایش را کمی بچگانه کرد:
- چشم، چشم، هر چی شما بگین. ما به دخترتون کاری نداریم.
عزیز همانطور که اخم تصنعی بر چهره داشت، خندهی کوتاهی سر داد و «لا اله الا الله گویان» از اتاق خارج شد. همین که رفت، عاطفه گیر سهپیچ داد که مایع شیرین درون ظرف کریستال را امتحان کند. در برابر اصرارهایش، تصمیم گرفت کمی از آن را بچشد. بوی گلاب و زعفران دلش را زد. در حین نوشیدن چای، زن مقابلش شروع به تعریف قصهی آشنایی پدر و مادرش کرد:
- عزیز اهل بندرعباسه. پدر مرحومم از اونجا بار ببر و بیار میکرد. مادرم دخترعمهی رفیقش بود که وقتی هم رو دیدن، یه دل نه صد دل عاشق هم شدن.
در سکوت نگاهش کرد. باید از قیافه و لهجهی زن حدسش را میزد که اهل این اطراف نباشد. عاطفه از حال محزون دخترک که گاهبهگاه به یکجا زل میزد و هیچ نمیگفت آهی کشید. برای عوض کردن جو، کف دستانش را بههم مالید و از در شوخی وارد شد:
- ببینم، تو چطوری پشت فرمون نیسان نشستی و تا شهر اومدی؟ شیرزنی واسه خودت هستی ها!
لبخند محزونی کنج لبش نشست. نگاهش شکوفههای ریز کرمی فرش را پیمود.
- ابوداوود... همون ماه اول بهم یاد داد.
عاطفه ابرو بالا انداخت. قیافهاش جوری بود که میتوانست بفهمد از حل کردن پیچیدگی شخصیت آن مرد عاجز ماندهاست. حق داشت. ابوداوودِ خشک و متعصب، آن اوایل مثل پروانه دورش میچرخید و چشمش فقط او را میدید؛ شاید همین منجر به حسادت هووهایش شد که نقشهی کثیفی بکشند تا شمع نورانی خوشیهایش به آب بنشیند. تب هوس آن مرد هم زود خوابید. وقتی به اینها فکر میکرد، تازه میفهمید که چقدر حس کینه و نفرت نسبت به آن دو زن حقهباز دارد. آنها مسبب دق کردن مادرش بودند. همان نامسلمانها باعث شدند پدر عزیزش به دست افراد آن جلاد کشته شود. لرز سراسر وجودش را گرفت. عاطفه هم به خوبی متوجهی بد بودن حالش بود که سراسیمه دست سردش را میان انگشتانش فشرد.
- حالت خوبه؟ من برم یه لیوان آب برات بیارم.
نیمخیز شد برود که بازویش را گرفت. متعجب سر برگرداند. از نوع نگاه دخترک چیزی دستگیرش نشد. ترگل بغضش را قورت داد و لبهای خشکش را از هم گشود:
- نرین.
گوشهی ابروهای هلالیاش به پایین کشیده شد. سرجای قبلیاش برگشت.
- چت شد یهو؟ آه من اشتباه کردم که به حرف گرفتمت، تو نیاز به استراحت داری.
و بعد دست روی پیشانیاش نهاد.
- داغی که!
غدهی سنگینی وسط سی*ن*هاش بود که نه میتوانست قورت بدهد و نه توان بالا آوردنش را داشت. دست بر گلویش کشید.
- دارم میترکم، این تو داره خفهام میکنه.
عاطفه با آرامش شانهاش را نوازش داد.
- چیزی رو که اذیتت میکنه بریزش بیرون. شاید دردت کمتر نشه، اما دیگه توی دلت هم نیست.
با نگاهی پر آب به صورت مهربان زن زل زد.
- این درد تا ابد همراهمه، نمیتونم بیخیال باشم، نمیتونم مرگ عزیزهام رو فراموش کنم.
تقلا میکرد که گریهاش بلند نشود. دستان عاطفه از حرکت ایستاد. لحنش از غم عمیقی موج میزد.
- از این بابت متأسفم و بهت تسلیت میگم. خواهر کوچیکم که توی تصادف جونش رو از دست داد، فکر کردم دنیا دیگه تموم شده، اما این رنج و دردها با ما آدمها عجین شدن. چند سال پیش هم پدرم سکته کرد و عمرش رو به تو داد. من و مادرم چارهای جز سرپا موندن نداشتیم، وگرنه جور دنیا حریفمون میشد.
خواهرانه در آغوش هم فرو رفتند. حال هر دو بیصدا اشک میریختند.
- مطمئن باش اون بالایی مشکلی برای بندهاش نمیفرسته که تحملش رو نداشته باشه. زندگی ادامه داره ترگل. خدا هر چیزی رو که از ما بگیره، جای دیگه هزاران نعمت بهمون میبخشه.
- پاهاتو دراز کن، قشنگ بشین. یادت باشه تازه عمل کردی.
نمیدانست چطور سپاسگزار محبتهای این غریبه باشد.
- ممنون خانم. کاش بتونم جبران کنم.
عینک طبی ظریفش را از روی چشمانش برداشت و اخم ریزی کرد.
- به نیتم هیچوقت شک نکن. راستش از بار اولی که دیدمت، مهرت به دلم نشست. چشمهات... چشمهات شبیه خواهر مرحوممه.
رد نگاه دلتنگش را دنبال کرد که به قاب عکس روی دراور رسید. از این فاصله دخترک جوان و زیبایی را میدید که با مانتوی سرمهای مدرسه، دستانش را در هوا بلند کردهبود و پر از امید و شادی به لنز دوربین میخندید. غمگین لب گزید.
- خدا بیامرزتش. هنوز که سنی نداشت!
لبخند تلخی زد و ظرف نقطهکاری شدهی لاجوردیای که بخار از آن برمیخاست به سمتش گرفت.
- نگفتم که بغ کنی. شروع کن، از دیزیهای عزیز نمیشه گذشت.
دستش را رد نکرد. گشنهاش بود، اما انگار تختهسنگی وسط سی*ن*هاش گذاشتهبودند که لقمه به زور از گلویش پایین میرفت. الحق که دستپختش حرف نداشت. حیف که فقط توانست چند قاشق از آن را بخورد. بعد از صرف ناهار، عزیز با سینی چای گل سرخ و ظرفی که درونش مایع زردرنگی خودنمایی میکرد، به نزدشان آمد و کنارشان دوزانو نشست.
- ناهار که باب میلم نخوردی، حداقل چند قاشق از این کاچی بخور برای استخون خوبه.
عاطفه به معذب بودنش پی برد که با اشاره از مادرش خواست آن دو را با هم تنها بگذارد. پیرزن دست به زانو گرفت و یاعلیگویان ایستاد.
- من برم کمی بخوابم. کم چوب توی آستین این بچه کن! بذار استراحت کنه.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد، حالت بامزهای به خودش گرفت و صدایش را کمی بچگانه کرد:
- چشم، چشم، هر چی شما بگین. ما به دخترتون کاری نداریم.
عزیز همانطور که اخم تصنعی بر چهره داشت، خندهی کوتاهی سر داد و «لا اله الا الله گویان» از اتاق خارج شد. همین که رفت، عاطفه گیر سهپیچ داد که مایع شیرین درون ظرف کریستال را امتحان کند. در برابر اصرارهایش، تصمیم گرفت کمی از آن را بچشد. بوی گلاب و زعفران دلش را زد. در حین نوشیدن چای، زن مقابلش شروع به تعریف قصهی آشنایی پدر و مادرش کرد:
- عزیز اهل بندرعباسه. پدر مرحومم از اونجا بار ببر و بیار میکرد. مادرم دخترعمهی رفیقش بود که وقتی هم رو دیدن، یه دل نه صد دل عاشق هم شدن.
در سکوت نگاهش کرد. باید از قیافه و لهجهی زن حدسش را میزد که اهل این اطراف نباشد. عاطفه از حال محزون دخترک که گاهبهگاه به یکجا زل میزد و هیچ نمیگفت آهی کشید. برای عوض کردن جو، کف دستانش را بههم مالید و از در شوخی وارد شد:
- ببینم، تو چطوری پشت فرمون نیسان نشستی و تا شهر اومدی؟ شیرزنی واسه خودت هستی ها!
لبخند محزونی کنج لبش نشست. نگاهش شکوفههای ریز کرمی فرش را پیمود.
- ابوداوود... همون ماه اول بهم یاد داد.
عاطفه ابرو بالا انداخت. قیافهاش جوری بود که میتوانست بفهمد از حل کردن پیچیدگی شخصیت آن مرد عاجز ماندهاست. حق داشت. ابوداوودِ خشک و متعصب، آن اوایل مثل پروانه دورش میچرخید و چشمش فقط او را میدید؛ شاید همین منجر به حسادت هووهایش شد که نقشهی کثیفی بکشند تا شمع نورانی خوشیهایش به آب بنشیند. تب هوس آن مرد هم زود خوابید. وقتی به اینها فکر میکرد، تازه میفهمید که چقدر حس کینه و نفرت نسبت به آن دو زن حقهباز دارد. آنها مسبب دق کردن مادرش بودند. همان نامسلمانها باعث شدند پدر عزیزش به دست افراد آن جلاد کشته شود. لرز سراسر وجودش را گرفت. عاطفه هم به خوبی متوجهی بد بودن حالش بود که سراسیمه دست سردش را میان انگشتانش فشرد.
- حالت خوبه؟ من برم یه لیوان آب برات بیارم.
نیمخیز شد برود که بازویش را گرفت. متعجب سر برگرداند. از نوع نگاه دخترک چیزی دستگیرش نشد. ترگل بغضش را قورت داد و لبهای خشکش را از هم گشود:
- نرین.
گوشهی ابروهای هلالیاش به پایین کشیده شد. سرجای قبلیاش برگشت.
- چت شد یهو؟ آه من اشتباه کردم که به حرف گرفتمت، تو نیاز به استراحت داری.
و بعد دست روی پیشانیاش نهاد.
- داغی که!
غدهی سنگینی وسط سی*ن*هاش بود که نه میتوانست قورت بدهد و نه توان بالا آوردنش را داشت. دست بر گلویش کشید.
- دارم میترکم، این تو داره خفهام میکنه.
عاطفه با آرامش شانهاش را نوازش داد.
- چیزی رو که اذیتت میکنه بریزش بیرون. شاید دردت کمتر نشه، اما دیگه توی دلت هم نیست.
با نگاهی پر آب به صورت مهربان زن زل زد.
- این درد تا ابد همراهمه، نمیتونم بیخیال باشم، نمیتونم مرگ عزیزهام رو فراموش کنم.
تقلا میکرد که گریهاش بلند نشود. دستان عاطفه از حرکت ایستاد. لحنش از غم عمیقی موج میزد.
- از این بابت متأسفم و بهت تسلیت میگم. خواهر کوچیکم که توی تصادف جونش رو از دست داد، فکر کردم دنیا دیگه تموم شده، اما این رنج و دردها با ما آدمها عجین شدن. چند سال پیش هم پدرم سکته کرد و عمرش رو به تو داد. من و مادرم چارهای جز سرپا موندن نداشتیم، وگرنه جور دنیا حریفمون میشد.
خواهرانه در آغوش هم فرو رفتند. حال هر دو بیصدا اشک میریختند.
- مطمئن باش اون بالایی مشکلی برای بندهاش نمیفرسته که تحملش رو نداشته باشه. زندگی ادامه داره ترگل. خدا هر چیزی رو که از ما بگیره، جای دیگه هزاران نعمت بهمون میبخشه.
آخرین ویرایش: