جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 20,688 بازدید, 233 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
530
13,002
مدال‌ها
4
تکیه بر نرمی بالش داد و تمام قدردانی‌اش را در چشمانش ریخت. با وضعیت بحرانی کنونی، حضور همچین آدم‌هایی برایش نعمت بود و به او می‌فهماند که هنوز هم انسان‌های شریف و خوب در دنیا وجود دارند. گیج و ویج به عاطفه که چهارزانو نشسته‌بود و پیاز را وسط سفره دو نیم می‌کرد خیره شد. بوی خوش چربی گوسفند و نخودهای پخته شده‌ی میان ظرف سفالی، مشامش را قلقلک داد. عاطفه مشغول ریختن آب‌گوشت درون پیاله‌ها شد.
- پاهاتو دراز کن، قشنگ بشین. یادت باشه تازه عمل کردی.
نمی‌دانست چطور سپاس‌گزار محبت‌های این غریبه‌ باشد.
- ممنون خانم. کاش بتونم جبران کنم.
عینک طبی ظریفش را از روی چشمانش برداشت و اخم ریزی کرد.
- به نیتم هیچوقت شک نکن. راستش از بار اولی که دیدمت، مهرت به دلم نشست. چشم‌هات... چشم‌هات شبیه خواهر مرحوممه.
رد نگاه دلتنگش را دنبال کرد که به قاب عکس روی دراور رسید. از این فاصله دخترک جوان و زیبایی را می‌دید که با مانتوی سرمه‌ای مدرسه، دستانش را در هوا بلند کرده‌بود و پر از امید و شادی به لنز دوربین می‌خندید. غمگین لب گزید.
- خدا بیامرزتش. هنوز که سنی نداشت!
لبخند تلخی زد و ظرف نقطه‌کاری شده‌ی لاجوردی‌ای که بخار از آن برمی‌خاست به سمتش گرفت.
- نگفتم که بغ کنی. شروع کن، از دیزی‌های عزیز نمی‌شه گذشت.
دستش را رد نکرد. گشنه‌اش بود، اما انگار تخته‌سنگی وسط سی*ن*ه‌اش گذاشته‌بودند که لقمه به زور از گلویش پایین می‌رفت. الحق که دست‌پختش حرف نداشت. حیف که فقط توانست چند قاشق از آن را بخورد. بعد از صرف ناهار، عزیز با سینی چای گل سرخ و ظرفی که درونش مایع زرد‌رنگی خودنمایی می‌کرد، به نزدشان آمد و کنارشان دوزانو نشست.
- ناهار که باب میلم نخوردی، حداقل چند قاشق از این کاچی بخور برای استخون خوبه.
عاطفه به معذب بودنش پی برد که با اشاره از مادرش خواست آن دو را با هم تنها بگذارد. پیرزن دست به زانو گرفت و یاعلی‌گویان ایستاد.
- من برم کمی بخوابم. کم چوب توی آستین این بچه کن! بذار استراحت کنه.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد، حالت بامزه‌ای به خودش گرفت و صدایش را کمی بچگانه کرد:
- چشم، چشم، هر چی شما بگین. ما به دخترتون کاری نداریم.
عزیز همان‌طور که اخم تصنعی بر چهره داشت، خنده‌ی کوتاهی سر داد و «لا اله الا الله‌ گویان» از اتاق خارج شد. همین که رفت، عاطفه گیر سه‌پیچ داد که مایع شیرین درون ظرف کریستال را امتحان کند. در برابر اصرارهایش، تصمیم گرفت کمی از آن را بچشد. بوی گلاب و زعفران دلش را زد. در حین نوشیدن چای، زن مقابلش شروع به تعریف قصه‌ی آشنایی پدر و مادرش کرد:
- عزیز اهل بندرعباسه. پدر مرحومم از اون‌جا بار ببر و بیار می‌کرد. مادرم دخترعمه‌‌ی رفیقش بود که وقتی هم رو دیدن، یه دل نه صد دل عاشق هم شدن.
در سکوت نگاهش کرد. باید از قیافه و لهجه‌‌ی زن حدسش را می‌زد که اهل این اطراف نباشد. عاطفه از حال محزون دخترک که گاه‌به‌گاه به یک‌جا زل می‌زد و هیچ نمی‌گفت آهی کشید. برای عوض کردن جو، کف دستانش را به‌هم مالید و از در شوخی وارد شد:
- ببینم، تو چطوری پشت فرمون نیسان نشستی و تا شهر اومدی؟ شیرزنی واسه خودت هستی ها!
لبخند محزونی کنج لبش نشست. نگاهش شکوفه‌های ریز کرمی فرش را پیمود.
- ابوداوود... همون ماه اول بهم یاد داد.
عاطفه ابرو بالا انداخت. قیافه‌اش جوری بود که می‌توانست بفهمد از حل کردن پیچیدگی شخصیت آن مرد عاجز مانده‌است. حق داشت. ابوداوودِ خشک و متعصب، آن اوایل مثل پروانه دورش می‌چرخید و چشمش فقط او را می‌دید؛ شاید همین منجر به حسادت هووهایش شد‌ که نقشه‌ی کثیفی بکشند تا شمع نورانی خوشی‌هایش به آب بنشیند. تب هوس آن مرد هم زود خوابید. وقتی به این‌ها فکر می‌کرد، تازه می‌فهمید که چقدر حس کینه و نفرت نسبت به آن دو زن حقه‌باز دارد. آن‌ها مسبب دق کردن مادرش بودند. همان نامسلمان‌ها باعث شدند پدر عزیزش به دست افراد آن جلاد کشته شود. لرز سراسر وجودش را گرفت. عاطفه هم به خوبی متوجه‌ی بد بودن حالش بود که سراسیمه دست سردش را میان انگشتانش فشرد.
- حالت خوبه؟ من برم یه لیوان آب برات بیارم.
نیم‌خیز شد برود که بازویش را گرفت. متعجب سر برگرداند. از نوع نگاه دخترک چیزی دستگیرش نشد. ترگل بغضش را قورت داد و لب‌های خشکش را از هم گشود:
- نرین.
گوشه‌‌ی ابروهای هلالی‌اش به پایین کشیده شد. سرجای قبلی‌اش برگشت.
- چت شد یهو؟ آه من اشتباه کردم که به حرف گرفتمت، تو نیاز به استراحت داری.
و بعد دست روی پیشانی‌اش نهاد.
- داغی که!
غده‌ی سنگینی وسط سی*ن*ه‌اش بود که نه می‌توانست قورت بدهد و نه توان بالا آوردنش را داشت. دست بر گلویش کشید.
- دارم می‌ترکم، این تو داره خفه‌ام می‌کنه.
عاطفه با آرامش شانه‌اش را نوازش داد.
- چیزی رو که اذیتت می‌کنه بریزش بیرون. شاید دردت کمتر نشه، اما دیگه توی دلت هم نیست.
با نگاهی پر آب به صورت مهربان زن زل زد.
- این درد تا ابد همراهمه، نمی‌تونم بی‌خیال باشم، نمی‌تونم مرگ عزیزهام رو فراموش کنم.
تقلا می‌کرد که گریه‌اش بلند نشود. دستان عاطفه از حرکت ایستاد. لحنش از غم عمیقی موج می‌زد‌.
- از این بابت متأسفم و بهت تسلیت میگم. خواهر کوچیکم که توی تصادف جونش رو از دست داد، فکر کردم دنیا دیگه تموم شده، اما این رنج و دردها با ما آدم‌ها عجین شدن. چند سال پیش هم پدرم سکته کرد و عمرش رو به تو داد. من و مادرم چاره‌ای جز سرپا موندن نداشتیم، وگرنه جور دنیا حریفمون میشد.
خواهرانه در آغوش هم فرو رفتند. حال هر دو بی‌صدا اشک می‌ریختند.
- مطمئن باش اون بالایی مشکلی برای بنده‌اش نمی‌فرسته که تحملش رو نداشته باشه. زندگی ادامه داره ترگل. خدا هر چیزی رو که از ما بگیره، جای دیگه هزاران نعمت بهمون می‌بخشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
530
13,002
مدال‌ها
4
دست بر دهانش گرفت تا هق‌هقش بالا نرود. این تن ویرانه‌ از بس طعم رعب‌آور پس‌لرزه را چشیده‌بود که دیگر نای ادامه دادن نداشت. از آغوشش بیرون آمد و نفسی گرفت.
- اون‌ها به ناحق مردن. شما که نمی‌دونین چه اتفاقی افتاد!
حال که دخترک، خود می‌خواست از اتفاق‌های رخ داده پرده‌گشایی کند، بهتر دید پای حرف‌هایش بنشیند. انگار ترگل منتظر یک اشاره‌ی ریز بود که کوه رنج‌های انباشته شده‌اش درهم بشکند.
- ابوداوود نامرد! اون پیرمرد بی‌صفت زندگیم رو نابود کرد‌.
وقتی از آن مرد صحبت می‌کرد، متوجه‌ی کین و غرض کلامش شد. مچ دستش را گرفت.
- آروم باش، حالت باز بد میشه‌ ها.
بینی کیپ شده‌اش را بالا کشید.
- نه خانم، بذارید بگم، هیچ‌کَس سکوتم رو نشنید. با انگ بی‌آبرویی که به ناحق روی پیشونیم خورد تن به فرار دادم.
اجاره داد خود را خالی کند. چیزی نگفت که خودش پی حرف را گرفت:
- هووهای از خدا بی‌خبرم، از اول هم چشم دیدنم رو نداشتن. اون‌ها بودن که اون مرد رو فرستادن اتاقم، بعدش هم... .
جمله را نصفه گذاشت. بدنش روی ویبره رفت. در بغلش گرفت و دلداری‌‌اش داد. می‌توانست مابقی‌اش را حدس بزند و تصورش هم برایش دردناک بود‌. حال قضیه برایش روشن‌ شد. آخر چطور توانستند به خاطر حفظ جاه و موقعیتشان دست به چنین عمل شرورانه‌ای بزنند؟
- خدا خودش جوابشون رو میده، نگران نباش.
تاب نیاورد. از درون می‌سوخت.
- کاش به حرفشون گوش نمی‌دادم و فرار نمی‌کردم. گفتن بمونم ابوداوود می‌کشتم و بچه‌م رو از دست میدم. با وعده و وعید فرستادنم شهر. منِ احمق هم باورشون کردم‌. آخه یه دختر چوپون که از چیزی سردرنمیاره. چی میشد توی تصادف می‌مردم؟ چی میشد؟
جیغ‌های هیستریک می‌کشید. کنترلی روی رفتارش نداشت. در وضعیتی بود که خود را مقصر می‌دانست و کاری جز سرزنش کردن خویش نمی‌یافت.
- هم... همش تقصیر منه. اگه... اگه ازدواج نمی‌کردم، حداقل این‌طوری نمیشد. مادرم یه شبه از دست من دق نمی‌کرد. پدرم تاب جنگیدن با اون عوضی رو نداشت.
عاطفه به سوی ساک وسایل دخترک شتافت و کیسه‌ی داروهایش را از آن بیرون کشید. چه مرارت‌هایی کشیده‌بود. زیر این مصیبت به زحمت میشد کمر راست کرد و صبری بیشتری می‌طلبید. با خوراندن آرام‌بخش و حرف زدن سعی کرد ساکتش کند.
- تاوان کارهاشون رو میدن، مطمئن باش. پدر و مادرت هیچ‌وقت تو رو مقصر نمی‌دونن.
بدن سردش را بغل گرفت و پلک‌هایش را متوالی چند بار به‌ هم زد. اشک‌ها گویی با هم مسابقه می‌دادند.
- می‌خواستم خوشبخت بشم. برای بچه‌ها مدرسه بسازم. نمی‌خواستم بابا اسماعیلم روز و شب این‌قدر کار کنه و زحمت بکشه. سوران برای خودش کسی میشد؛ مجبور نبود سر مرز کار کنه. مادرم دیگه پاهاش درد نمی‌گرفت. چرا همه‌چیز به‌هم ریخت خانم؟ کاش از این خواب بیدار بشم، کاش!
صورتش را با دستانش پوشاند و های‌های گریه سر داد. گاهی وقت‌ها فکر می‌کرد در یک کابوسی عظیم و ترسناک دست و پا می‌زند و بالاخره از شر بختک رها می‌شود. می‌بیند که خانواده‌اش زنده هستند. هنوز هم سراغ گله می‌رود و با سوران کل‌کل می‌کند، هنوز هم‌.
***
روزهای زندگی‌اش روی دور کسل کننده و ملالت‌‌آوری می‌چرخید. دیگر از حسام انتظار خوب بودن نداشت؛ مرد بلندپرواز و جاه‌طلبی که این مدت باد به غبغب می‌انداخت و در خانه مدام از سرمایه‌گذاری روی تجارت پوشاک صحبت می‌کرد‌. اهل خانواده هم از این تغییر راضی بودند و تشویقش می‌کردند، اما او دلش گواه بد می‌داد. آخر با کدام پول؟ مادر ساده‌لوح و دهان‌بینش عقیده داشت که این‌طور همسایه‌ها از حسادت می‌ترکند. خانم‌جان از پشت تلفن گفته‌بود خوشبین باشد و به او فرصت تازه‌ای بدهد. پوزخندی در دلش نشست. انگار به دنیا آمده‌بود که عمر و زمانش را وقف آقا کند! به یاد کتابی که این چند وقت اخیر خوانده‌بود افتاد. شخصیت اصلی کتاب زنی بود که با وجود تمامی اتفاقات تلخ، سعی می‌کرد زندگی زناشویی‌اش را حفظ کند و همیشه خود را آخر از همه در اولویت قرار می‌داد. او هم مثل مردابی تنها و راکد، در مقابل سنگ‌‌اندازی‌ها هیچ‌وقت جاری شدن را یاد نگرفت و ترجیح می‌داد همان‌طور ایستا باقی بماند. چه بر سرش آمده‌بود که در عرض یک‌سال از آن دخترک بی‌پروا و شیطان فاصله گرفت؟ اویی که به کسی اجازه نمی‌داد بگویند بالای چشمت ابرو است، حال در مقابل تحقیر و عذاب سر خم می‌کرد! یعنی روزی فرا می‌رسید که این پوسته‌ی مطیع را کنار بگذارد و از تعلقاتش رها شود؟ آن‌وقت چه بر سر خانواده‌اش می‌آمد؟ صدای نون خشکی از کوچه به گوش می‌رسید. برخاست و پرده‌ی پنجره را کشید. شاید درون برخی از این واحدها زنانی وجود داشتند که محکوم به زندگی بودند. یکی به‌خاطر بچه‌اش و دیگری به خاطر حرف مردم و تنهایی. او از سر چه نمی‌رفت؟ چطور این یک‌سال دوام آورده‌بود؟ فاطمه می‌گفت:
«تو به حسام علاقه پیدا کردی.»
یادش هست آن وقت که این حرف را شنید به حالت قهر یک کلام هم با او صحبت نکرد. این چه حسی بود؟ اصلاً علاقه‌ای که بخواهد چشم و گوش آدمی را ببندد به درد لای جرز دیوار می‌خورد. پس عشق او به امیرعلی چه معنی می‌داد؟ نگاه گریزانش را به آسمان دوخت. انگار مچش را در حالت دزدی گرفته باشند! حریر غبارآلودی، مانع شکستن بغض ابرها میشد. همگام با پاییز، فصل خزان او هم رسیده‌بود. کاش باران می‌بارید تا کمی از گرد و خاک کهنه‌ی خانه را هم با خود ببرد. برای خلاصی از این خیالات، تصمیم گرفت کمی چیدمان پذیرایی را تغییر دهد. با این مشغله‌ها و بحران فکری‌اش اصلاً وقت نکرده‌بود به سر و وضع خانه برسد. حدود دو ساعتی مشغول بود، فقط اتاق کار حسام می‌ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
530
13,002
مدال‌ها
4
در حال گردگیری چشمش به کمد افتاد. میل کنجکاوی در وجودش وول خورد. شاید با کمی ماجراجویی می‌توانست چیزی از گذشته دستگیرش بشود. از آن روز به بعد صدف دیگر پیدایش نشد و او حس می‌کرد حسام دارد زیرزیرکی کارهایی انجام می‌دهد. مقابل کمد نشست و درب اصلی‌اش را با کلید گشود. تمام کشوها را زیر و رو کرد، اما چیز مشکوکی در میانشان یافت نشد. بین انبوه برگه و فاکتورهای دورش ناامید کف اتاق نشست و دستی به کمر پر دردش کشید. این روزها دائم زیر دل و پهلویش درد می‌گرفت؛ باید مسکنی می‌خورد. ناگاه در آن شلوغی، چشمش به مقوای روشنی افتاد که گوشه‌ی تاخورده‌اش از لای دفتر قطور آبی‌رنگی بیرون زده‌بود. با اکراه دست دراز کرد و مقوا را بیرون کشید. چشمش که به تصویر رویش افتاد، دهانش باز ماند. انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت. این زن نشسته بر مبل، با سری پایین که موهای فر خورده‌اش از دو طرف شال حریر زیتونی‌اش بیرون زده‌بود خودش بود؟ چه کسی پرتره او را با این مهارت کشیده‌بود؟ ذهنش به ماه‌ها قبل پر کشید. روزی که مهشید به او تلفن زد و گفت، دخترش هستی نقاشی که می‌خواسته را آماده کرده و برایش فرستاده‌است، در حالی که او اصلاً در جریان ماجرا نبود و به کل یادش رفت از پست تحویلش بگیرد. حال در کمد حسام چه می‌کرد؟ یعنی کار او بود؟ پس چرا در همه‌ی این مدت بروز نداد؟ حس‌های مبهم و ضد و نقیضی به درونش ریخته شد. خودش هم نمی‌‌دانست چه می‌خواست اما، این واژه‌ی کوتاه هزاران معنی طویل در پشت خود پنهان داشت که از شکافتنشان می‌ترسید. بوی سرد و خنک مردانه‌اش تمام اتاق را پر کرده‌بود. حرصش درآمد. با یه غوره سردی‌اش می‌گرفت و با مویز گرمی‌اش میشد! جمله‌ی فاطمه در ذهنش جان گرفت. لبخند احمقانه‌ای روی لبانش بود که هیچ جوره پاک نمی‌شد. در آن لحظات خوش، نمی‌دانست عمر خوشبختی‌اش به کوتاهی گل است. پاکت سفیدی که از زیر پوشه‌ای روی زمین افتاد، پرده‌ی سیاهی بر تمام شوق زنانه‌اش انداخت. شاخک‌هایش به کار افتاد. سریع آن را برداشت و وارسی‌اش کرد. کاغذش کمی چروک بود و به‌نظر کهنه می‌آمد‌. نوشته‌ی ریزی در وسطش به چشم می‌خورد. روح از تنش پرید. آرزو کرد کاش در آن لحظه نابینا میشد یا حداقل نمی‌توانست این اسم منحوس را بخواند. صدف! این زن سایه‌اش روی زندگی‌اش سنگینی می‌کرد. بی‌دلیل تپش قلب گرفت. کمی می‌ترسید، از برملا شدن حقایق واهمه داشت؛ اما حس فضولی‌اش آن‌قدر قوی بود که به این افکار بی‌مورد اهمیتی ندهد. در یک تصمیم آنی محتویات پاکت را خالی کرد. با انگشتانی لرزان یکی‌اش را برداشت. گر گرفت. چیزی عین مواد مذاب در قلبش شروع به هم زدن کرد. حسام و زنی آشنا، زنی که صورتک زیبا و دل‌فریبی داشت.
دست مردانه‌ای که دور کمر باریکش حلقه شده‌بود و لبخندهای پهن هردویشان، نشان از صمیمت و نزدیکی‌شان داشت. سریع عکس را برگرداند، متن کم‌رنگی در بالایش قرار داشت‌. کمی که دقت کرد تاریخ برای هفت سال پیش بود، یعنی مربوط به سال‌های دانشگاه. حسام می‌گفت که در آن مقطع با او آشنا شده، اما پس چرا هنوز خاطره‌هایش را داشت؟ گریه نکرد، بغضی هم در کار نبود. حسادت چون افیون در تار و پود تنش ریشه دواند و حماقتش را به رخ کشید. عکس‌های دیگر را رج‌به‌رج از نظر گذراند و هر چه که می‌گذشت حس می‌کرد دارد تحلیل می‌رود‌. وسایل اتاق دور سرش می‌چرخیدند‌. در هر کدام از عکس‌ها حسام با وضعی فجیع کنار آن دختر حضور داشت. نه، این نمی‌توانست واقعیت داشته باشد! حتماً یک خواب مسخره بود! تا کجا پیش رفته‌بودند؟
حال بدش را با خزعبلاتی از قبیل این‌که برای مرد تنوع‌طلبی مثل حسام چنین تجربیاتی در گذشته طبیعی‌ است و شاید اصلاً فراموشش شده که این‌‌ها را دور بیندازد تسکین می‌داد، در صورتی که خودش می‌دانست دارد هذیان به‌هم می‌بافد.
صدای زنگ بی‌موقع خانه، مثل ناقوس کلیسا نواخته شد و او را به این دنیا بازگرداند. فرصتی برای پر و بال دادن به شک و گمان‌هایش نبود. همه را دوباره سرجایشان برگرداند تا حسام بویی نبرد. قبل از خارج شدن دستی به سر و لباسش کشید و نفس سنگینش را از سی*ن*ه رها داد. که می‌توانست این موقع از روز باشد؟ از پشت صفحه مانیتور، چشمش به حنانه افتاد‌. چه بی‌خبر! دکمه‌ی آیفون را زد. تا آمدنش دقایقی طول کشید و او تا آن زمان چای‌ساز را به برق وصل کرد. حنانه پر سر و صدا در حالی که دستانش را با بخار دهانش گرم می‌کرد، زیپ بارانی‌اش را پایین کشید و سراسیمه نزدیک شومینه شد.
- انگار برف اومده این‌قدر سرد شده!
اپن را دور زد و روفرشی‌هایش را درآورد.
- بی‌خبر اومدی!
کوله‌اش را بر زمین انداخت و خودش هم روی مبل نشست.
- اومدم باهات حرف بزنم. تو و حسام که یه سر نمی‌زنین!
باز آمده‌بود سر و گوش آب بدهد و خیال ستاره‌خانم را راحت کند. نمی‌دانست چرا به هر جا می‌نگرید آن تصاویر کذایی جلوی چشمانش رژه می‌رفتند. به لطف زندگی با آن مرد بازیگری را خوب یاد گرفته‌بود. در نقش مصنوعی‌اش فرو رفت و رو‌به‌رویش نشست.
- مامان و بابا حالشون چطوره؟
شال‌گردن قهوه‌ایش را از دور گردنش باز کرد و روی مبل نشست. با آن کلاه فرانسوی و لپ‌های گیلاس‌زده حسابی بانمک شده‌بود.
- همه خوبن. مامان خیلی از دستت شکار بود! می‌گفت حسام هیچی، ولی از ماه‌بانو توقع داشتم روز جمعه یه سری بهمون بزنه.
آهی کشید و سکوت پیشه گرفت. این روزها به تمامی افراد دورش مظنون بود. گاهی وقت‌ها افکار مالیخولیایی به سراغش می‌آمد که خانواده‌ی حسام خبر داشتند پسرشان چه شارلاتان هفت‌خطی است و به ریش او بستند. سرتقانه، فقط آن‌‌ها را عامل این بدبختی‌ها می‌دانست. حنانه، کلاه پشمی نارنجی‌رنگش را از روی چتری‌های طلایی‌اش عقب داد و خودش را جلو کشید.
- اگه چیزی شده بهم بگو ماهی. تو همیشه برام مثل یه خواهر بودی، می‌خوام در مورد من هم همچین فکری کنی.
لبخند بی‌روحی بر لب راند. نمی‌دانست در این اوضاع گفتن رویدادهایی که در این مدت دیده و شنیده‌بود کار درستی به‌نظر می‌رسید یا نه. می‌ترسید به حنانه بگوید و بعد برود و مثل کلاغ خبررسان با پیای داغ فراوان کف دست بقیه بگذارد. البته کمابیش همه از اوضاع سینوسی زندگیشان خبر داشتند و منتظر توفان قبل از آرامش بودند که معلوم نمی‌کرد کی قرار است بیاید. سنگینی جسم لطیفی را روی پشت دستش احساس کرد و پشت بندش لحن ملایم دخترانه‌ای گوشش را نوازش داد:
- بهم اعتماد کن. باور کن من کنارتم. لطفاً حرف بزن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
530
13,002
مدال‌ها
4
آدم‌ها همیشه از تلخی‌های صداقت فرار می‌کنند و ترجیح می‌دهند با شیرینی دروغ‌ها، محیط امن دورشان را حفظ کنند. با چنین وضعیتی دست و پنجه نرم می‌کرد که نکند وقایع بیشتری برای فهمیدن وجود داشته باشد و او را به ته دره هل دهد! در کشمکش با موریانه‌های بدخیم ذهنش، تردیدش را کنار گذاشت و سؤالی که ذهنش را درگیر کرده‌بود را بر زبان آورد:
- توی گذشته حسام زنی بوده؟
حال دیگر نمی‌توانست به عقب برگردد و مسلماً باید خودش را برای شنیدن هر چیزی آماده می‌کرد. حس کرد حنانه از شنیدن این سؤال جا خورد. دستانش یخ زد و نگاه دزدانش روی تابلوهای آویزان روی دیوار چرخید. حرکات لو دهنده‌اش، سند محکمی بر باورهایش بود. آب دهانش را به زحمت فرو داد.
- م... من دیدمش.
حنا با دهانی باز به طرفش برگشت. کلمات را می‌شنید، اما نمی‌دانست چرا در این لحظه بنگ و گیج نگاهش می‌کرد. ماه‌بانو بعد از کمی درنگ، لبخند خشکی زد و هر دو آرنجش را به کاسه‌ی زانو چسباند.
- پس می‌شناسیش!
از هپروت خارج شد. زبانش می‌لنگید:
- آ... نه. ا... اصلاً.
کمر راست کرد و با انگشت مهر سکوت بر لبانش گذاشت.
- این‌ که گذشته چیکار کرده برام مهم نیست؛ اما انگاری هنوز تموم نشده.
نگرانی در نی‌نی چشمانش درخشید.
- درست حرف بزن ببینم. یعنی چی که تموم نشده؟ اون دختره چند سال پیش به داداش خ*یانت کرد و گورش رو گم کرد... .
انگار چیزی یادش آمد که لب فرو بست و جمله را نصفه رها کرد. می‌توانست باور کند؟ بعید می‌دانست خیانتی در کار باشد، چون در این صورت دوباره سر و کله‌اش پیدا نمی‌شد. حنانه بعد از مکثی، سر پایین انداخت و با آستین بولیز صورتی‌اش ور رفت.
- ماهی، برادرم هم مثل بقیه‌ی پسرهای هم‌سن و سالش، توی عالم جوونی دل به یه دختری بست که جنسش با خونواده ما جور نبود؛ اما سرش به سنگ خورد، الان به خدا آدم شده.
به دنبال حرفش سر بالا گرفت تا اثر حرف‌هایش را در صورت سرد عروسش ببیند. عروس! این واژه از اولین روز زندگی برای ماه‌بانو غریب و بیگانه بود. تا آمد با حضور حسام به عنوان شوهر در زندگی‌اش کنار بیاید، رازهای گذشته یکی‌یکی سر از خاک بیرون آورد و اندک آرامشی که داشت را به کامش زهر کرد. حس باخت سراسر وجودش را گرفت. پس به‌خاطر همین نارو خوردن‌ها دائم به او شک داشت و کنترلش می‌کرد. فکر می‌کرد او هم صدف دوم می‌شود. برای مهار بغضش، دستانش را سپر صورتش کرد و عصبی پلک روی هم فشرد.
- ازتون توقع داشتم لااقل بگین دارم پا توی چه زندگی می‌ذارم. من مهره بازیش نبودم که حرص عشق از دست رفته‌اش رو روی من خالی کنه.
رد اشک در چشمان حنانه نشست. سعی کرد دلداری‌اش دهد.
- اما اون دوست داره. حسام اون‌جور که فکر می‌کنی نیست.
غیظ‌آلود دستش را پس زد و و بینی‌اش را تند بالا کشید.
- تو برادرت رو نمی‌شناسی! اگه بگم... اگه حرف بزنم آتشش دامن همه رو می‌گیره.
تکه‌ی آخرش را هوار کشید و حنانه را مات و مبهوت بر جای گذاشت.
***
نگاهش به رقصنده‌ها بود و افکارش چون سایه به هر سویی پرسه می‌زد. عین یک مجسمه در عروسی برادرش نشسته‌بود و پچ‌پچ‌های مردم را به جان می‌خرید. چند باری با اصرار حنانه و مادرش به وسط سن رفت و تکانی به خودش داد. داماد امشب یک‌ذره هم از کنار عروسش جم نمی‌خورد و چشمانش فقط او را می‌دید؛ حق هم داشت، فاطمه از همیشه زیباتر شده‌بود و مثل صدف در جمع می‌درخشید. آه! امان از این اسم که به هر بهانه‌ای باید حالش را خراب می‌کرد. صدای نکره خواننده که به طرز مسخره‌ای نام صدف را در ترانه‌اش تکرار می‌کرد، روی اعصابش یورتمه می‌رفت. همه با او پدرکشتگی داشتند. از این صورتک مصنوعی که مجبور بود خود را بی‌غم و شاد نشان دهد خسته بود. حسام چند باری مثلاً می‌خواست در میان فامیل نشان دهد که حواسش به او است و برایش میوه پوست می‌گرفت، ولی او حال و حوصله خوردن چیزی را نداشت. حس می‌کرد این محبت‌های تشریفاتی و ابراز علاقه‌های خرکی‌اش هم از روی ریا است. بند ناف زندگی‌اش را با فریب و دروغ بافته‌بودند. برایش مهم نبود در گذشته‌ی حسام چه زنانی بوده‌اند، اما آمدن صدف که روزی دختر مورد علاقه‌ی حسام بود، بعد از این همه سال بوهای خوبی را به مشامش نمی‌رساند. خواننده برادر عروس را صدا می‌زد و او را به رقص دعوت می‌کرد. چشمش میان جمعیت شکارش کرد که لبخندزنان، به دور حلقه مردان، ایستاده دست می‌زد. لاغرتر شده‌بود. نگاه برگرفت که پدرش را در وسط پیست دید. جوانان همه او را احاطه کرده‌بودند تا به رقصش بیاورند. این روزها حس می‌کرد شکسته‌تر شده. گرد و غبار پیری بر محاسنش جا خوش کرده‌بود. باعث خار و خفت شدن پدرش فقط او بود. پدری که از زار و زندگی نابسامان دخترش راضی نبود و حسام را قبول نداشت. مادر خوش‌باورش همه‌چیز را سرسری می‌گرفت، اما حاج‌بابا مرد دنیا دیده‌ای بود و از اول هم می‌دانست به حسام نمی‌شود اعتماد کرد. آخ از پدر و مادرش! حال نوبتشان بود که بی‌فکر و خیال پا دراز کنند و نوه‌هایشان از سر و کولشان بالا بروند، روا بود خوشی‌شان را ازبین ببرد؟ موقع سرو شام، تا مرز ترکیدن غذا خورد. خوب می‌دانست وزنش اضافه شده، این را از گفته‌های دخترعمه‌اش دنیز فهمید که وقتی او را در جشن دید، با تعجبی ساختگی به او طعنه انداخت که اول او را نشناخته و نکند حامله است؟! دنیز پیراهن بلند مشکی بر تن داشت که روی دامنش چاک کوتاهی می‌خورد و کمر باریکش را به خوبی در معرض نمایش قرار می‌داد. موهای کوتاهش را هم به رنگ یاقوتی درآورده بود که با قیافه‌ی عروسکی‌اش هم‌خوانی جالبی ایجاد می‌کرد. روی هم رفته جذاب بود و چشمان خیلی از پسرهای فامیل را به دنبال خود می‌کشید. برخلاف ظاهر دلربایش، رفتارش چنگی به دل نمی‌زد. در همان چند دقیقه‌ای که کنارش بود هزار جور عیب و ایراد گرفت که از ریخت افتاده‌‌است و چرا مثل زنان پنجاه ساله ناخن‌هایش را از ته کوتاه می‌کند؟ به لاک عنابی ناخن‌های دستش چشم دوخت. همیشه از بلندی ناخن بدش می‌آمد و عقش می‌گرفت. یک نگاه به شکم برآمده‌اش کرد. کمی چاق شده‌بود و خب، هر کسی هم که داروهای اعصاب استفاده کند و از روی افسردگی به پرخوری روی بیاورد، به وضع او دچار می‌شود‌. در حین راه، دنبال راه‌حلی بود که از فضولی دیگران جلوگیری کند. شاید بهتر بود با حسام صمیمانه‌تر برخورد کند و محلش بگذارد. اکنون فهمید حسام چرا در جمع مثل مردان عاشق‌پیشه رفتار می‌کند. او خوب می‌دانست اگر رفتار غیرمتعارفی از خود نشان دهد، بقیه مثل مگس دور شیرینی پا را از گلیم فراتر خواهند گذاشت. وقتی به سر میزش برگشت، حسام را ندید. کم‌کم مراسم پایکوبی داشت اوج می‌گرفت. جای تعجب داشت که امیرعلی هم غیبش زده‌بود. دلهره و هیجان بدی به قلبش چنگ خورد. خاطره‌ی خوبی از تنها شدن این دو رفیق قدیمی نداشت. نمی‌دانست چقدر گذشت. هر کسی که سراغ حسام را می‌گرفت، شانه بالا می‌انداخت و سری به علامت ندانستن تکان می‌داد. کمی با دختران فامیل در وسط میدان مشغول شد تا بلکه افکار منفی از سرش بپرد. سرگرم رقصیدن با فاطمه بود که از دور نگاهش به حسام افتاد. زیر نورهای طلایی هالوژن‌ها، سرخی صورتش واضح دیده میشد. با آدم‌های اطرافش شتاب‌زده احوال‌پرسی می‌کرد و خشم درونی‌اش را زیر لبخندهای کم‌رنگی‌ که نثار بقیه می‌کرد مخفی می‌داشت. حتمی امیرعلی او را بازخواست کرده‌بود و برای همین به تیپ و تاپ هم زده‌بودند. در این گیر و دار، از فرط اضطراب دستشویی‌اش گرفته‌بود. خیلی نامحسوس صحنه‌ی رقص را ترک کرد. با آن کفش‌های پاشنه‌بلند و دنباله‌ی بلند پیراهن شکلاتی‌اش، از بین تونل باز میهمان‌ها گذشت و خود را به پشت باغ رساند. چشمانش سیاهی می‌رفت و سرش سنگینی می‌کرد. نزدیک سرویس‌بهداشتی، دست بر پرچین‌های چوبی گرفت و خودش را نگه داشت. چرا یکهو این‌طور شده‌بود! بدنش دون افتاد. صدای خش‌خشی از پشت سر برخاست. نای برگشتن نداشت.
- خانم، حالتون خوبه؟
قلبش تلپی افتاد. سریع چرخید. زیر نور شفاف چراغ‌های پایه‌بلند دورش، چهره‌‌‌‌اش پدیدار شد. به آن تیله‌هایی که دیگر مثل سابق برق عشق درونش نمی‌درخشید نگاه افکند. گویی از دیدنش تعجب کرد. کمی پیش آمد و کت طوسی‌اش را بین دستانش جا‌به‌جا کرد‌.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین