هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال گردگیری چشمش به کمد افتاد. میل کنجکاوی در وجودش وول خورد. شاید با کمی ماجراجویی میتوانست چیزی از گذشته دستگیرش بشود. از آن روز به بعد صدف دیگر پیدایش نشد و او حس میکرد حسام دارد زیرزیرکی کارهایی انجام میدهد. مقابل کمد نشست و درب اصلیاش را با کلید گشود. تمام کشوها را زیر و رو کرد، اما چیز مشکوکی در میانشان یافت نشد. بین انبوه برگه و فاکتورهای دورش ناامید کف اتاق نشست و دستی به کمر پر دردش کشید. این روزها دائم زیر دل و پهلویش درد میگرفت؛ باید مسکنی میخورد. ناگاه در آن شلوغی، چشمش به مقوای روشنی افتاد که گوشهی تاخوردهاش از لای دفتر قطور آبیرنگی بیرون زدهبود. با اکراه دست دراز کرد و مقوا را بیرون کشید. چشمش که به تصویر رویش افتاد، دهانش باز ماند. انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت. این زن نشسته بر مبل، با سری پایین که موهای فر خوردهاش از دو طرف شال حریر زیتونیاش بیرون زدهبود خودش بود؟ چه کسی پرتره او را با این مهارت کشیدهبود؟ ذهنش به ماهها قبل پر کشید. روزی که مهشید به او تلفن زد و گفت، دخترش هستی نقاشی که میخواسته را آماده کرده و برایش فرستادهاست، در حالی که او اصلاً در جریان ماجرا نبود و به کل یادش رفت از پست تحویلش بگیرد. حال در کمد حسام چه میکرد؟ یعنی کار او بود؟ پس چرا در همهی این مدت بروز نداد؟ حسهای مبهم و ضد و نقیضی به درونش ریخته شد. خودش هم نمیدانست چه میخواست اما، این واژهی کوتاه هزاران معنی طویل در پشت خود پنهان داشت که از شکافتنشان میترسید. بوی سرد و خنک مردانهاش تمام اتاق را پر کردهبود. حرصش درآمد. با یه غوره سردیاش میگرفت و با مویز گرمیاش میشد! جملهی فاطمه در ذهنش جان گرفت. لبخند احمقانهای روی لبانش بود که هیچ جوره پاک نمیشد. در آن لحظات خوش، نمیدانست عمر خوشبختیاش به کوتاهی گل است. پاکت سفیدی که از زیر پوشهای روی زمین افتاد، پردهی سیاهی بر تمام شوق زنانهاش انداخت. شاخکهایش به کار افتاد. سریع آن را برداشت و وارسیاش کرد. کاغذش کمی چروک بود و بهنظر کهنه میآمد. نوشتهی ریزی در وسطش به چشم میخورد. روح از تنش پرید. آرزو کرد کاش در آن لحظه نابینا میشد یا حداقل نمیتوانست این اسم منحوس را بخواند. صدف! این زن سایهاش روی زندگیاش سنگینی میکرد. بیدلیل تپش قلب گرفت. کمی میترسید، از برملا شدن حقایق واهمه داشت؛ اما حس فضولیاش آنقدر قوی بود که به این افکار بیمورد اهمیتی ندهد. در یک تصمیم آنی محتویات پاکت را خالی کرد. با انگشتانی لرزان یکیاش را برداشت. گر گرفت. چیزی عین مواد مذاب در قلبش شروع به هم زدن کرد. حسام و زنی آشنا، زنی که صورتک زیبا و دلفریبی داشت.
دست مردانهای که دور کمر باریکش حلقه شدهبود و لبخندهای پهن هردویشان، نشان از صمیمت و نزدیکیشان داشت. سریع عکس را برگرداند، متن کمرنگی در بالایش قرار داشت. کمی که دقت کرد تاریخ برای هفت سال پیش بود، یعنی مربوط به سالهای دانشگاه. حسام میگفت که در آن مقطع با او آشنا شده، اما پس چرا هنوز خاطرههایش را داشت؟ گریه نکرد، بغضی هم در کار نبود. حسادت چون افیون در تار و پود تنش ریشه دواند و حماقتش را به رخ کشید. عکسهای دیگر را رجبهرج از نظر گذراند و هر چه که میگذشت حس میکرد دارد تحلیل میرود. وسایل اتاق دور سرش میچرخیدند. در هر کدام از عکسها حسام با وضعی فجیع کنار آن دختر حضور داشت. نه، این نمیتوانست واقعیت داشته باشد! حتماً یک خواب مسخره بود! تا کجا پیش رفتهبودند؟
حال بدش را با خزعبلاتی از قبیل اینکه برای مرد تنوعطلبی مثل حسام چنین تجربیاتی در گذشته طبیعی است و شاید اصلاً فراموشش شده که اینها را دور بیندازد تسکین میداد، در صورتی که خودش میدانست دارد هذیان بههم میبافد.
صدای زنگ بیموقع خانه، مثل ناقوس کلیسا نواخته شد و او را به این دنیا بازگرداند. فرصتی برای پر و بال دادن به شک و گمانهایش نبود. همه را دوباره سرجایشان برگرداند تا حسام بویی نبرد. قبل از خارج شدن دستی به سر و لباسش کشید و نفس سنگینش را از سی*ن*ه رها داد. که میتوانست این موقع از روز باشد؟ از پشت صفحه مانیتور، چشمش به حنانه افتاد. چه بیخبر! دکمهی آیفون را زد. تا آمدنش دقایقی طول کشید و او تا آن زمان چایساز را به برق وصل کرد. حنانه پر سر و صدا در حالی که دستانش را با بخار دهانش گرم میکرد، زیپ بارانیاش را پایین کشید و سراسیمه نزدیک شومینه شد.
- انگار برف اومده اینقدر سرد شده!
اپن را دور زد و روفرشیهایش را درآورد.
- بیخبر اومدی!
کولهاش را بر زمین انداخت و خودش هم روی مبل نشست.
- اومدم باهات حرف بزنم. تو و حسام که یه سر نمیزنین!
باز آمدهبود سر و گوش آب بدهد و خیال ستارهخانم را راحت کند. نمیدانست چرا به هر جا مینگرید آن تصاویر کذایی جلوی چشمانش رژه میرفتند. به لطف زندگی با آن مرد بازیگری را خوب یاد گرفتهبود. در نقش مصنوعیاش فرو رفت و روبهرویش نشست.
- مامان و بابا حالشون چطوره؟
شالگردن قهوهایش را از دور گردنش باز کرد و روی مبل نشست. با آن کلاه فرانسوی و لپهای گیلاسزده حسابی بانمک شدهبود.
- همه خوبن. مامان خیلی از دستت شکار بود! میگفت حسام هیچی، ولی از ماهبانو توقع داشتم روز جمعه یه سری بهمون بزنه.
آهی کشید و سکوت پیشه گرفت. این روزها به تمامی افراد دورش مظنون بود. گاهی وقتها افکار مالیخولیایی به سراغش میآمد که خانوادهی حسام خبر داشتند پسرشان چه شارلاتان هفتخطی است و عامدانه به ریش او بستند. سرتق با لجبازی، فقط آنها را عامل این بدبختیها میدانست. حنانه، کلاه پشمی نارنجیرنگش را از روی چتریهای طلاییاش عقب داد و خودش را جلو کشید.
- اگه چیزی شده بهم بگو ماهی. تو همیشه برام مثل یه خواهر بودی، میخوام در مورد من هم همچین فکری کنی.
لبخند بیروحی بر لب راند. نمیدانست در این اوضاع گفتن رویدادهایی که در این مدت دیده و شنیدهبود کار درستی بهنظر میرسید یا نه. میترسید به حنانه بگوید و بعد برود و مثل کلاغ خبررسان با پیای داغ فراوان کف دست بقیه بگذارد. البته کمابیش همه از اوضاع سینوسی زندگیشان خبر داشتند و منتظر توفان قبل از آرامش بودند که معلوم نمیکرد کی قرار است بیاید. سنگینی جسم لطیفی را روی پشت دستش احساس کرد و پشت بندش لحن ملایم دخترانهای گوشش را نوازش داد:
- بهم اعتماد کن. باور کن من کنارتم. لطفاً حرف بزن.
آدمها همیشه از تلخیهای صداقت فرار میکنند و ترجیح میدهند با شیرینی دروغها، محیط امن دورشان را حفظ کنند. با چنین وضعیتی دست و پنجه نرم میکرد که نکند وقایع بیشتری برای فهمیدن وجود داشته باشد و او را به ته دره هل دهد! در کشمکش با موریانههای بدخیم ذهنش، تردیدش را کنار گذاشت و سؤالی که ذهنش را درگیر کردهبود را بر زبان آورد:
- توی گذشته حسام زنی بوده؟
حال دیگر نمیتوانست به عقب برگردد و مسلماً باید خودش را برای شنیدن هر چیزی آماده میکرد. حس کرد حنانه از شنیدن این سؤال جا خورد. دستانش یخ زد و نگاه دزدانش روی تابلوهای آویزان روی دیوار چرخید. حرکات لو دهندهاش، سند محکمی بر باورهایش بود. آب دهانش را به زحمت فرو داد.
- م... من دیدمش.
حنا با دهانی باز به طرفش برگشت. کلمات را میشنید، اما نمیدانست چرا در این لحظه بنگ و گیج نگاهش میکرد. ماهبانو بعد از کمی درنگ، لبخند خشکی زد و هر دو آرنجش را به کاسهی زانو چسباند.
- پس میشناسیش!
از هپروت خارج شد. زبانش میلنگید:
- آ... نه. ا... اصلاً.
کمر راست کرد و با انگشت مهر سکوت بر لبانش گذاشت.
- این که گذشته چیکار کرده برام مهم نیست؛ اما انگاری هنوز تموم نشده.
نگرانی در نینی چشمانش درخشید.
- درست حرف بزن ببینم. یعنی چی که تموم نشده؟ اون دختره چند سال پیش به داداش خ*یانت کرد و گورش رو گم کرد... .
انگار چیزی یادش آمد که لب فرو بست و جمله را نصفه رها کرد. میتوانست باور کند؟ بعید میدانست خیانتی در کار باشد، چون در این صورت دوباره سر و کلهاش پیدا نمیشد. حنانه بعد از مکثی، سر پایین انداخت و با آستین بولیز صورتیاش ور رفت.
- ماهی، برادرم هم مثل بقیهی پسرهای همسن و سالش، توی عالم جوونی دل به یه دختری بست که جنسش با خونواده ما جور نبود؛ اما سرش به سنگ خورد، الان به خدا آدم شده.
به دنبال حرفش سر بالا گرفت تا اثر حرفهایش را در صورت سرد عروسش ببیند. عروس! این واژه از اولین روز زندگی برای ماهبانو غریب و بیگانه بود. تا آمد با حضور حسام به عنوان شوهر در زندگیاش کنار بیاید، رازهای گذشته یکییکی سر از خاک بیرون آورد و اندک آرامشی که داشت را به کامش زهر کرد. حس باخت سراسر وجودش را گرفت. پس بهخاطر همین نارو خوردنها دائم به او شک داشت و کنترلش میکرد. فکر میکرد او هم صدف دوم میشود. برای مهار بغضش، دستانش را سپر صورتش کرد و عصبی پلک روی هم فشرد.
- ازتون توقع داشتم لااقل بگین دارم پا توی چه زندگی میذارم. من مهره بازیش نبودم که حرص عشق از دست رفتهاش رو روی من خالی کنه.
رد اشک در چشمان حنانه نشست. سعی کرد دلداریاش دهد.
- اما اون دوست داره. حسام اونجور که فکر میکنی نیست.
غیظآلود دستش را پس زد و و بینیاش را تند بالا کشید.
- تو برادرت رو نمیشناسی! اگه بگم... اگه حرف بزنم آتشش دامن همه رو میگیره.
تکهی آخرش را هوار کشید و حنانه را مات و مبهوت بر جای گذاشت.
***
نگاهش به رقصندهها بود و افکارش چون سایه به هر سویی پرسه میزد. عین یک مجسمه در عروسی برادرش نشستهبود و پچپچهای مردم را به جان میخرید. چند باری با اصرار حنانه و مادرش به وسط سن رفت و تکانی به خودش داد. داماد امشب یکذره هم از کنار عروسش جم نمیخورد و چشمانش فقط او را میدید؛ حق هم داشت، فاطمه از همیشه زیباتر شدهبود و مثل صدف در جمع میدرخشید. آه! امان از این اسم که به هر بهانهای باید حالش را خراب میکرد. صدای نکره خواننده که به طرز مسخرهای نام صدف را در ترانهاش تکرار میکرد، روی اعصابش یورتمه میرفت. همه با او پدرکشتگی داشتند. از این صورتک مصنوعی که مجبور بود خود را بیغم و شاد نشان دهد خسته بود. حسام چند باری مثلاً میخواست در میان فامیل نشان دهد که حواسش به او است و برایش میوه پوست میگرفت، ولی او حال و حوصله خوردن چیزی را نداشت. حس میکرد این محبتهای تشریفاتی و ابراز علاقههای خرکیاش هم از روی ریا است. بند ناف زندگیاش را با فریب و دروغ بافتهبودند. برایش مهم نبود در گذشتهی حسام چه زنانی بودهاند، اما آمدن صدف که روزی دختر مورد علاقهی حسام بود، بعد از این همه سال بوهای خوبی را به مشامش نمیرساند. خواننده برادر عروس را صدا میزد و او را به رقص دعوت میکرد. چشمش میان جمعیت شکارش کرد که لبخندزنان، به دور حلقه مردان، ایستاده دست میزد. لاغرتر شدهبود. نگاه برگرفت که پدرش را در وسط پیست دید. جوانان همه او را احاطه کردهبودند تا به رقصش بیاورند. این روزها حس میکرد شکستهتر شده. گرد و غبار پیری بر محاسنش جا خوش کردهبود. باعث خار و خفت شدن پدرش فقط او بود. پدری که از زار و زندگی نابسامان دخترش راضی نبود و حسام را قبول نداشت. مادر خوشباورش همهچیز را سرسری میگرفت، اما حاجبابا مرد دنیا دیدهای بود و از اول هم میدانست به حسام نمیشود اعتماد کرد. آخ از پدر و مادرش! حال نوبتشان بود که بیفکر و خیال پا دراز کنند و نوههایشان از سر و کولشان بالا بروند، روا بود خوشیشان را ازبین ببرد؟ موقع سرو شام، تا مرز ترکیدن غذا خورد. خوب میدانست وزنش اضافه شده، این را از گفتههای دخترعمهاش دنیز فهمید که وقتی او را در جشن دید، با تعجبی ساختگی به او طعنه انداخت که اول او را نشناخته و نکند حامله است؟! دنیز پیراهن بلند مشکی بر تن داشت که روی دامنش چاک کوتاهی میخورد و کمر باریکش را به خوبی در معرض نمایش قرار میداد. موهای کوتاهش را هم به رنگ یاقوتی درآورده بود که با قیافهی عروسکیاش همخوانی جالبی ایجاد میکرد. روی هم رفته جذاب بود و چشمان خیلی از پسرهای فامیل را به دنبال خود میکشید. برخلاف ظاهر دلربایش، رفتارش چنگی به دل نمیزد. در همان چند دقیقهای که کنارش بود هزار جور عیب و ایراد گرفت که از ریخت افتادهاست و چرا مثل زنان پنجاه ساله ناخنهایش را از ته کوتاه میکند؟ به لاک عنابی ناخنهای دستش چشم دوخت. همیشه از بلندی ناخن بدش میآمد و عقش میگرفت. یک نگاه به شکم برآمدهاش کرد. کمی چاق شدهبود و خب، هر کسی هم که داروهای اعصاب استفاده کند و از روی افسردگی به پرخوری روی بیاورد، به وضع او دچار میشود. در حین راه، دنبال راهحلی بود که از فضولی دیگران جلوگیری کند. شاید بهتر بود با حسام صمیمانهتر برخورد کند و محلش بگذارد. اکنون فهمید حسام چرا در جمع مثل مردان عاشقپیشه رفتار میکند. او خوب میدانست اگر رفتار غیرمتعارفی از خود نشان دهد، بقیه مثل مگس دور شیرینی پا را از گلیم فراتر خواهند گذاشت. وقتی به سر میزش برگشت، حسام را ندید. کمکم مراسم پایکوبی داشت اوج میگرفت. جای تعجب داشت که امیرعلی هم غیبش زدهبود. دلهره و هیجان بدی به قلبش چنگ خورد. خاطرهی خوبی از تنها شدن این دو رفیق قدیمی نداشت. نمیدانست چقدر گذشت. هر کسی که سراغ حسام را میگرفت، شانه بالا میانداخت و سری به علامت ندانستن تکان میداد. کمی با دختران فامیل در وسط میدان مشغول شد تا بلکه افکار منفی از سرش بپرد. سرگرم رقصیدن با فاطمه بود که از دور نگاهش به حسام افتاد. زیر نورهای طلایی هالوژنها، سرخی صورتش واضح دیده میشد. با آدمهای اطرافش شتابزده احوالپرسی میکرد و خشم درونیاش را زیر لبخندهای کمرنگی که نثار بقیه میکرد مخفی میداشت. حتمی امیرعلی او را بازخواست کردهبود و برای همین به تیپ و تاپ هم زدهبودند. در این گیر و دار، از فرط اضطراب دستشوییاش گرفتهبود. خیلی نامحسوس صحنهی رقص را ترک کرد. با آن کفشهای پاشنهبلند و دنبالهی بلند پیراهن شکلاتیاش، از بین تونل باز میهمانها گذشت و خود را به پشت باغ رساند. چشمانش سیاهی میرفت و سرش سنگینی میکرد. نزدیک سرویسبهداشتی، دست بر پرچینهای چوبی گرفت و خودش را نگه داشت. چرا یکهو اینطور شدهبود! بدنش دون افتاد. صدای خشخشی از پشت سر برخاست. نای برگشتن نداشت.
- خانم، حالتون خوبه؟
قلبش تلپی افتاد. سریع چرخید. زیر نور شفاف چراغهای پایهبلند دورش، چهرهاش پدیدار شد. به آن تیلههایی که دیگر مثل سابق برق عشق درونش نمیدرخشید نگاه افکند. گویی از دیدنش تعجب کرد. کمی پیش آمد و کت طوسیاش را بین دستانش جابهجا کرد.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
دستانش روی دامن مخملی پیراهنش لغزید. موسیقیای که پخش میشد، همهمهی جمعیتی که با شور فراوان دست میزدند و غرق در جشن و سرور بودند، مثابهی¹ پشههای مزاحم، درونش را میگزید. اصلاً حواسش به افتادن شالش روی شانههایش نبود.
- م... من اومدم... .
ادامهی جمله در دهانش نصفه ماند. امیرعلی نگاه به زمین دوخت و موهای تازه درآمدهی روی صورتش را مالید؛ مثل سایهای کمرنگ بر پوست سبزهاش میدرخشید و خط و خراشهای ریز رویش را میپوشاند.
- بهتره زود برگردی، خوب نیست کسی ما رو با هم ببینه.
فکر میکرد از عمد آمده؟ لحن خشک و غریبانهاش، با تمام قوا به احساسات تحریک شدهاش دهانکجی کرد. گویی محتویات قلبش درون کاسهی زانوهایش ریخت و او را درهم شکست.
شدهبود موجود اضافی و پسماندهای که اطرافیان از او فرار میکردند تا مبادا به دردسر دچار شوند. بزاق دهانش را به گلوی خشک شدهاش فرستاد و قدم سستی به عقب برداشت.
- من هم میلی به دیدنت ندارم، خیالات ورت نداره.
از آن همه علاقه چیزی جز عقدههای سرکوبشده و زخمهای قدیمی به جا نماندهبود. یکسال بیشتر گذشتهبود مگر نه؟ کلمات زهر داشتند، نگاهها خنجری بودند که تا عمق رگهای آدمی را میبرید. امیرعلی ناباور سر بالا گرفت. لعنت بر او که نیش و کنایههایش را به دل نمیگرفت. این زن همواره برایش مقدس بود و طاقت رنجاندنش را نداشت.
- چیشده؟ چرا اینقدر حیرونی؟
هیستریکوار فاصله گرفت. گویی در آن لحظه دیواری کوتاهتر از او نیافت که دقی و دلی این مدت را سرش خالی کند.
- به تو ربطی نداره! با منِ سبکسر حرف نزن، یه وقت برات بد میشه.
و بعد گریزان از لابهلای درختان سرو و بوتههای گل رز، به دنبال جایی برای نشستن گشت. امیرعلی هم در این اثنا نقش دمش را ایفا میکرد!
- من کی گفتم سبکسری؟ تو رو به خدا این بچهبازیها رو تموم کن.
از زور حرص دلش میخواست گوشهای کپهی مرگش را بگذارد و زارزار بر سرنوشت ناکوکش بگرید. در آن نزدیکی، زیر نور رنگی حاکم بر فضا نیمکت خالی نظرش را گرفت. بین برگهای خشک و نارنجی، برای خودش جا باز کرد و تن خستهاش را رویش نشاند.
- کم آوردم؛ از زنده بودن میون این آدمها کم آوردم.
کلافه کنار پایش چمباتمه زد. دلدل میکرد فارغ از همهچیز، دخترک را در آغوش خود بکشد و غم و دردهایش را تسکین دهد؛ اما تا میآمد حرکتی کند، انگار چنگگ عظیم و بزرگی در محاصرهاش میگرفت و او را از نطفه بایکوت میکرد.
- آروم باش! ببینم، اتفاقی افتاده؟ حسام چیزی گفته؟
لحن گرمش، حرارت تیلههای درشت سیاهی که درون کاسهی چشمانش سوسو میزد، دل ماهبانوی گذشته را همیشه آب میکرد؛ اما اکنون گمان میبرد چیزی جلویش را میگیرد. خوب میفهمید که نوع رفتار امیرعلی هم با آنوقتها فرق دارد. هوایش را داشت، اما نه مثل سابق؛ جنسش بیشتر از آنکه شبیه عاشقی باشد، بازتابی از حس کمرنگتری مثل دوستی عمیق به او منتقل میکرد. شقیقهی دردناکش را فشرد.
- چی بهش گفتی که بعدش اینقدر بههمریخته اومد؟
گرهای وسط ابروهایش چنبره زد و قیافهاش رنگ دلخوری به خود گرفت. انگار گاهی وقتها، تلاشش در حفظ این نقاب پوشالی ثمر نداشت و نمیتوانست وانمود به بیتفاوتی کند. بعد از اندکی وقفه، نفس سنگینش را از سی*ن*ه بیرون فرستاد و کمر راست کرد. توجه ماهبانو، از مشت گره کردهی روی پایش گذشت و به روی لبهای فشردهاش که زور میزد کلمهای از آن بیرون نیاید سوق داده شد. آن چند تار سفید موذی که به جنگ سیاهی موهای خوشحالتش آمدهبودند چه سری داشت؟ هر دو تغییر کردهبودند؛ مرد مقابلش آرام و کمحرفتر شدهبود و او در پوستین خشم و انزوا میسوخت و دم نمیزد. سکوت امیرعلی چندان به درازا نکشید، خوب میدانست از زیر این پرسش نمیتواند شانه خالی کند.
- یه سری سوال ازش داشتم، راست یا دروغش، میگفت با شاهرخ سالاری خط و ربطی نداره؛ انگاری بعد باختنش توی قم*ار کینه زیادی ازش گرفته.
و این دلشوره عادی بود؟ هر چقدر میخواست قید آن مرد و کارهایش را بزند، به درب بسته میخورد. نمیدانست حسهای ضد و نقیضی که مثل شکارچی به روح و روانش حمله میبردند، دنبال چه طعمهای بودند! سردرنمیآورد. از متروی افکار لولندهاش پیاده شد و آهی کشید.
- از کجا معلوم راست گفته باشه؟ اون به راحتی آب خوردن دروغ میگه.
کمی بیحرف نگاهش کرد و بعد سری به علامت تصدیق تکان داد.
- تحقیقات همچنان ادامه داره، اما باید نیمهی پر لیوان رو دید. کلابش رو برای فروش گذاشته؛ میگفت میخوام یه بیزینس جدید راه بندازم.
جرقهای در ذهنش خورد. چند بار متوالی پلک زد.
- پس یعنی... .
امیرعلی از تعللش، به سمتش متمایل شد و صورت متفکرش را کاوید.
- تو چیزی میدونی ماهبانو؟
دستهی چوبی و سفت نیمکت بین انگشتان شل و وارفتهاش چنگ خورد. اتوماتیکوار زبان باز کرد:
- جدیداً همش میگه که میخواد توی یه شرکت مشغول کار شه.
چشم تنگ کرد.
- شرکت؟ چه جور شرکتی؟
حالش کمی جا آمدهبود. از جا برخاست و شال کرم مرواریددوزی شدهاش را روی موهای فر و آزادش گذاشت.
- درست نمیدونم، اما راجب شراکت و سرمایهگذاری روی پوشاک صحبت میکرد.
امیرعلی سعی کرد شک و تردیدهایش را ازبین ببرد.
- این نشونه خوبیه. شاید هم به امید خدا مخش به سنگ خورده باشه و از خر شیطون پایین اومده.
پوزخند زد.
- من که چشمم آب نمیخوره.
این روزها از بس این جملهی مضحک را میشنید که نسبت به آن آلرژی پیدا کردهبود. لجش میگرفت که همه چنین نظر یکسانی داشتند. گویا آن مار خوشخط و خال خیلی خوب توانستهبود با ادا و زبان پرچرب و نرمش، اطرافیان را مثل موم آب کند. از امیرعلی بعید بود با توجه به شغلش، اینقدر زودباور باشد و موضوع را آسان بگیرد!
- اون دختره... صدف، باز نیومده؟
سوال بیمقدمهاش، فشنگی بود که در سرش ترکید و صورتش را درهم کرد.
- نه. معلومه خوب میشناسیش!
نیمهشبهایی که مثل جغد بیدار میماند بارها به این نکته فکر کردهبود و همیشه در آخر، پایان بیمقصدی نصیبش میشد. امیرعلی جوری به طرفش برگشت که صدای شکستن قولنج گردنش به گوشش خورد. دستپاچگی در حالاتش، چیزی نبود که از زیر نگاه مشکوک دخترک پنهان بماند.
- چرا تعجب کردی؟ بالاخره تو و حسام یه زمانی رفیق فاب هم بودین؛ از جیک و پوک همدیگه خبر داشتین.
این نگاه دزدان و استیصالش را حمل بر معذب بودنش دید. کاش یک چیزی میگفت و او را از شر این مضیقه بیرون میآورد؛ اما او داشت بیتوجه کتش را میپوشید و عزم رفتن میکرد.
- بیخودی ازش توی ذهنت هیولا نساز. بهتره من برم.
سر راهش ایستاد و مانع شد. با هر باز و بسته شدن لبهایش، حلقههای بخار گرمی از دهانش بیرون میآمد.
- هر غلطی که توی گذشته کرده ارزونی خودش، ولی بفهم که زندگیم در خطره. حسام توی دنیای خودش مخفی شده امیر.
پوفی کشید. عجله داشت؛ انگار که میخواست هر طور شده از این بازجویی اجباری خلاصی پیدا کند.
- بعداً بهت میگم، حالا وقتش نیست.
تحکم کلامش، آن چین بین دو ابروی شرقی مردانه، او را شبیه به پدر سختگیری نشان میداد که از عهده کنترل دختربچهی تخس و یکدندهاش عاجز ماندهبود. مصرانه لبهی آستین کتش را گرفت. با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کرد. عقبگردکنان سر پایین انداخت. نرمی پارچهی لباس، میان انگشتان خیس از عرقش چلانده شد.
- حسام بهم گفته که صدف عشق مسخره دانشجوییاش بوده، اما من مطمئنم سرم شیره مالیده. اگه واقعاً چیزی رو میدونی همین حالا بهم بگو؛ حقمه بدونم.
بین موهایش پنجه کشید، چند بار این کار را تکرار کرد. دقایق جانکاه به کندی میگذشت و خاطرات را از دل صندوق دفن شده در سی*ن*ه بیرون میکشید. نگاهش را به چهره زرد و نزار دخترک داد، همانی که روزی جانش هم برایش میداد. حلقهی کبود و ورم زیر چشمانش، با وجود آرایش سادهای که بر چهره داشت، واضح دیده میشد. حقش نبود بیش از این زجر بکشد. شاید اگر برق عشق را در چشمان حسام نمیدید، همه کاری برای جدایی انجام میداد؛ اما این دفعه فرق داشت، میبایست به هر ترتیبی قدمی برای بهبودی این رابطهی ترکخورده بردارد؛ نمیخواست دوباره در چشم دوست قدیمیاش آدم بده شود. با پشت دست عرق پیشانیاش را گرفت و نوک کفش واکس خوردهاش را لای چمنها سابید. در میان تاریکی نافذ آسمان، به دنبال مهتاب روشنی میگشت که بر سرنوشتشان بتابد و کمی دلگرمشان کند. صبر و قوی بودن آنها را تا الان استوار نگه داشتهبود؛ باید برای روزهای سختتر از این هم نیرو جمع میکردند. همزمان که آرام و شمرده قدم برمیداشت، کمکم اتفاقات گذشته را از دل خاک بیرون میآورد. گفت، از عشق قدیمی حسام به آن دختر که لیاقت احساسش را نداشت و با یک سهلانگاری کنارش گذاشت. از رفتن صدف که ضربه آخری بر ریشهی حسام کوبید و او را یکشبه تبدیل به مرد سنگدل و عبوسی کرد که نتیجهاش این شد دور خودش سیم بکشد و با همه قطع رابطه کند. یکسری چیزها را فاکتور گرفت؛ به چگونی برهم خوردن رفاقتشان اشارهای نکرد و گذاشت همانطور سربسته باقی بماند.
- صدف سودای مهاجرت داشت، مدام زیر گوش حسام میگفت و وسوسهاش میکرد. یه شب حسام و پدرش توی حجره با هم دعوای شدیدی گرفتن، بعد از اون عموحسین بیرونش کرد و گفت تا اصلاح نشه حق نداره به خونه برگرده، اون هم رفت و یه خونه برای خودش اجاره کرد.
لحظهبهلحظه بهت و تعجب ماهبانو شدت میگرفت. نمیتوانست درک کند. قدرت تحلیلی نداشت. اینکه حسام تا این حد اسیر دختری باشد که به خاطرش با خانوادهاش دربیفتد حس گنگ و ناشناختهای به او تزریق میکرد. آن زمانها دست و پا شکسته از نااهلیهای حسام خبر داشت، اما فکرش را هم نمیکرد چنین حوادثی را پشت سر گذاشته باشد. تمام اعضای بدنش گوش شد و کلماتی که از زبان امیرعلی میآمد را در خود میبلعید.
- هفتهبههفته مهمونی و بساط عیش و قمارشون محیا بود. صدف شیره حسام رو تا آخر مکید. هر بار به یه بهونهای ازش پول میگرفت و خرج جفنگبازیهای خودش میکرد.
تشویش و اضطرابی که بر پیکرهاش حاکم بود، در تضاد با هلهله و شادی بقیه خودنمایی میکرد و تنهایی و بیچارگیاش را به رخ میکشید. به امیرعلی که تکیه به درخت، ساختمانهای بلند و چراغانی شهر را تماشا میکرد، چشم دوخت. ناگاه، مکالمهی آن روزی که از پشت درب اتاق شنیدهبود به یادش آمد. حسام اشاره به خیانتی میکرد و صدف هم اسم فرهاد را میبرد.
تعریفهای امیرعلی، میتوانست مهر تأییدی بر شنیدههایش بزند.
- تب تند عاشقیشون روز به روز داشت سرد میشد؛ آخه حسام یه پسر دانشجویی بود که نمیتونست زیاد بدون پول پدرش دووم بیاره، همین باعث شد کارشون به اختلاف بکشه.
اینجای حرفش مکث کرد و پلک روی هم گذاشت.
- صدف دنبال وسیلهای بود که به بلندپروازیهاش برسه، مرد دیگهای رو برای زیادهخواهیهاش انتخاب کرد.
- و اون فرهاد بود!
متعجب به طرفش برگشت. انتظار شنیدن این جمله را از دهانش نداشت؛ بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، سرش را چندین بار تکان داد و تن صدایش را کمی پایین آورد:
- درسته، فرهاد یکی از دوستهای نزدیک حسام بود. کسی نفهمید چطور این دو تا با هم ازدواج کردن!
همهچیز مثل کلاف ژولیدهای میماند که معلوم نمیکرد سرش کجا میرود. گمان میبرد این قضیه منوط به نخ درازی است که دیر یا زود سقف سست کاغذیاش زیر هجوم گردباد پاره میگردد و همانند آسمانجل بر سرشان آوار میشود. غیبتش طولانی شدهبود؛ بایستی تا الان حسام پی به نبودنش برده باشد. در عرض چند ثانیه هزاران خیال ناگوار به روحش حمله کرد. طلاق صدف از شوهر اولش و برگشتنش به ایران میتوانست رخداد ناخوشایندی را رقم بزند. نکند باز دوباره بخواهند پروندهی آن عشق آتشین را باز کنند؟ پس او در این میان چه نقشی داشت؟ ندایی در سرش پاسخ داد که حضورش در آن زندگی از اول هم موقتی بود و دوامی ندارد؛ کاشانهای که روی گسل بنا نهاده باشد، دیر یا زود زلزلهای میآید و آن را به کل ویران خواهد کرد. به راستی حسام برای چه تن به این ازدواج داد؟ نه علاقهای در کار بود و نه اجباری! این ندانستن او را میکشت. گویا امیرعلی از حالات چهرهی رنگباخته و تشویشش فهمیدهبود چه غوغایی در بطنش غوطه میخورد. نزدیک آمد و او مثل مجسمهای ابولهول به نقطهای تار در دوردستها مینگریست.
- ماهبانو، من همجنس خودم رو خوب میشناسم.
چون تیر از ضامن جدا شده برگشت و چشم ریز کرد.
- میخوای چی بگی؟
دست بر چانهاش کشید. در جدال با عقل و احساسش راه گریزی نداشت، افتان و خیزان کلمات را سر هم کرد:
- حسام دوست داره که اگه نبود، تا الان کنارش نبودی.
برق از سرش پرید. نگاه و لحن سخنش، میلههای سرد و سیاهی از جنس قفس دورش میپیچید. میخواست فرار کند و از این بندها خود را نجات دهد، اما هراس و اضطراب مثل منگنه بدنش را قفل کردهبود. امیرعلی بیمراعات ادامه میداد:
- بعد از اون ماجرا دخترها براش هیچ ارزشی نداشتن، در قلبش رو به روی همه بستهبود؛ اما انگاری... .
تأملی کرد، گویی لقمهی بدمزه و تلخی را میجوید که اینچنین قیافهاش توی هم میرفت.
- مطمئن باش مشکلات شخصی من و حسام و اختلافاتمون ربطی به ازدواجت با اون نداره، من شنیدم که تو انتخاب خونوادهاش بودی.
دستانش را محکم بر گوشهایش نهاد.
- بسه، بسه!
امشب برایش مسجل شد که از آن علاقهی دیرینه دیگر چیزی نماندهاست. نفسهایش نامیزان از سی*ن*ه خارج میشدند. نگاه پرگلایهاش را به چهرهی مشوشش دوخت. دستانش دو طرف بدنش آویزان ماندند.
- میخوای با این اراجیف خیالم رو راحت کنی؟ تو که دروغگو نبودی!
اخم کرد.
- دروغی نگفتم. به این فکر کن که حسام میتونه عوض شه، بهش فرصت بده تا خودش رو نشون بده.
گر گرفت، سوخت. در وضعیت زجرآوری دست و پا میزد. از طرفی دلش میخواست امیرعلی را به کل از زندگیاش خط بزند و شروع جدیدی داشته باشد؛ در آنسو نیز، تحمل نداشت مرد عاشق و متعصب دیروز هوس و خودخواهی رقیب را برایش اینطور تعبیر کند. آدمی از فردای خود خبر ندارد، چه کسی فکرش را میکرد روزی در این حال مقابل هم بایستند! امیرعلی مدام سعی داشت او را به صبر دعوت کند تا زندگیاش حفظ شود. آن همه خواستن چطور فروکش کرد؟ هیچگاه او را اینطور ندیدهبود؛ چون کسی که دلواپس برادر خونیاش باشد، نگرانی را میشد در تکتک حرکاتش مشاهده کرد.
- گذشته رو فراموش کن و بچسب به زندگیت. حسام تشنهی محبته ماهبانو!
ارتعاش ضعیف صدایش تمام رشتهها را پنبه میکرد. چقدر سخت و دردآور است که این جملات را خود نپذیری، اما مجبور باشی بر زبان بیاوری. خوب میدانست دخترک از دستش دلخور میشود، با این حال چارهی دیگری نداشت؛ عاقلانهترین تصمیمی بود که میتوانست بگیرد تا از دست وسوسههای مزاحم ذهنش خلاص گردد.
- من دیگه سیستان موندنیام. قول میدم سالی یه بار هم ریختم رو نبینی. این... اینطوری برای هردومون خوبه با... .
لرزشی ته حنجرهاش نشست. قدمی عقب رفت. میخواست بگوید بانو، اما نامش در گلو قندیل بست. آیینهی نگاهشان شکست. پیوندها قطع شد. گویی یک گله گرگ محاصرهشان کردند و قلبهای لحیم هردویشان را به نیش کشیدند. ماهبانو در بهت و حیرتی خاموش فرو رفتهبود. کلمهای از دهان تلخ و خشکش خارج نمیشد که او را از رفتن باز دارد. صدای دف میآمد، نغمهی شادی که سر میدادند، به مانند نوحهای بود که بالای سر جنازهی یخ زدهاش واگویه میشد. نگاه منگی به دور و بر خلوتش انداخت. حتی مجال وداعی هم بر این هجران نداد و در انبوه سیاهیها او را تنها و سرگردان گذاشت. با چه مشقتی خود را به سرویس بهداشتی رساند، خدا میدانست. دو زن با دیدنش، اول متعجب و کنجکاو دیدش زدند و بعد زیر گوش هم چیزی را پچ و واپچ کردند. بیتوجه به آنها مقابل روشویی ایستاد و چند مشت آب سرد بر صورتش پاشید. اشکهایی که از چشمانش روی صورتش فرود میآمد، چاقوی تیزی بود که میخواست بند ناف این دلدادگی کهنه و چرکین را از دم قطع کند. آیینه، تصویر زشت و مضحکی را نشان میداد؛ جلوهای از تغییرات درونی که همچون بلوغی زودرس و پر از تنش یکدفعه سر میرسد. از سرویس که بیرون زد، سیلی باد، پوست نمدار و تبآلودش را آزرد. قدمهای کج و معوجش تا انتهای پیچ دالان چوبی باغ کفاف داد. صدای بلند موسیقی در گوشش نوای زنگاری میخواند. یعنی روزی میرسید که دنیا به کام او ترانه شادی بنوازد؟ افکار در تضادش، مثل لشکر مغول ذهنش را اسیر هرج و مرج عظیمی میکرد. در تمام این مدت میدانست گذشته به عقب برنمیگردد، منتها خودش را به آن راه میزد. حسام را از دور دید، داشت با چشمانش بین جمعیت دنبالش میگشت. دست بر لبهای لرزانش گذاشت. کاش این مرد کمی دلش را به زندگی قرص کند تا گدای محبت دیگری نباشد. بهانه میتراشید؟ دعا کرد کسی به وضعیت او دچار نشود، بین زمین و آسمان معلق ماندهبود. سر میز که بازگشت، با یه من اخم براندازش کرد. زیر سنگینی نگاهش شرمزده کنارش نشست و حواسش را به رقص چاقوی فاطمه داد که با ناز و کرشمه برای مهران میرقصید. حداقل یک طعنه میانداخت و خودش را خالی میکرد، معلوم نبود در مغزش چه افکار مسمومی میچرخید که تا آخر جشن یکذره هم محلش نگذاشت. وقتی به خانه رسیدند هم کلامی بینشان رد و بدل نشد. حسام از حمام که بیرون آمد، بدون آنکه تحویلش بگیرد، پتو و متکایش را برداشت و از اتاق خواب بیرون زد. حال چرا جای خوابش را عوض کرد؟ مثلاً میخواست قهر کند؟ جایشان برعکس شدهبود! وسط تخت، طاق باز دراز کشید و به سقف سفید بالای سرش خیره شد.
حسام اجازه نمیداد تمام خود را از این زندگی قطع کند. شاید بهتر باشد شانسش را محک بزند و خشتهای شکسته را از نو بسازد. رعد و برق شیشهی پنجره را لرزاند و اتاق را برای لحظهای روشن ساخت. زیر پتو خزید. امشب اگر امیرعلی از حسام بد میگفت و او را به جدایی مجاب میکرد، بیفکرانه ماهبانوی گذشته را از دل خاک بیرون میکشید و کار احمقانهای انجام میداد، اما اکنون حس میکرد یک من جدید در وجودش دارد شکل میگیرد. مرور حرفهایش، یواشیواش داشت پردهی ابهام را از روی چشمانش کنار میزد و ذهنش را از بیراههها به مسیر دیگری تغییر میداد. در این طوفان سهمگین چه انتخابی میتوانست او را به ساحل آرامش برساند؟ بیپروا از کشتی به درون اقیانوس میپرید تا او را ببلعد و یا به امید کوچکی چنگ میزد و استوار میماند؟ سرش را در بالش فرو برد. پروردگارا! حتماً داشت عقلش را از دست میداد که اینگونه فلسفی حرف میزد. پلکهایش را محکم بست و تلاش کرد از جنگیدن با خود و سرنوشتش دست بردارد. یاد خدا به او آرامش میداد و کمکم جسم و روحش را در آغوش امن خود میفشرد.
***
نالههای دردناک و پشت بندش، ضرب و شتم و ناسزا، چون غرشی مهیب دیوارهای نازک پاسگاه را به رعشه میانداخت. رایانه را با کلافگی خاموش کرد و سرش را بین دستانش فشرد. حساسیتش نسبت به شاهرخ داشت تبدیل به نشخوار ذهنی میشد که نمیتوانست آنها را به راحتی گوشهای بیندازد. حرکت ممتد پاندول ساعت، در گوشش زنگ هشداری مینواخت و به او یادآور میشد که وقت چندانی ندارد و باید آماده شود. جنبید و مشغول جمعآوری وسایلش شد. دلش روشن بود که امروز تفتیشهای یک هفتهایش به ثمر مینشیند و جواب چشمبهراهی ترگل را میدهد. لباسهایش را با یک تیپ رسمی عوض کرد. صدای برخورد پوتین بر کاشیهای کهنه و رنگ و رو رفته، در راهروی سرد و باریک میشکست و دنبالهرویش لحن دستوری یاسر میآمد که به سربازان کلماتی را نطق میکرد. بولیز یشمیاش را از روی جارختی برداشت، تا آمد بپوشد دستگیرهی درب اتاق چرخید و لحظهای دیگر، بوی زنندهی عرق، آمیخته با توتون زیر بینیاش پیچید. پیدا بود که روز سختی را پشت سر نهاده، خستگی از سرتاپایش میبارید. کسی او را میدید فکر میکرد از رینگ بوکس خارج شده تا اتاق بازجویی که اینطور صورت سفیدش مانند لبو سرخ شدهبود و نفسنفس میزد. هنگامی که غرغر میکرد، استکان چای پررنگی از فلاسک روی طاقچه برای خود ریخت و او در این فاصله، سرش را از یقهی گرد بولیز رد کرد.
- شیری یا روباه؟
چشمغرهای برایش رفت. جرعهای از نوشیدنی داغ درون فنجان را تلخ نوشید و یکوری به دیوار تکیه زد.
- فعلاً هیچکدوم. مرتیکهی دغلباز! اعتراف کرده که تازه وارد این کار شده و روحش هم خبر نداشته که بارهای لنجش قاچاقی بودن.
رطوبت دور لبش را گرفت و کلاه از سر برداشت.
- مثل سگ دروغ میگه! پرونده توی دادسرا قراره رسیدگی شه، پدرشون رو درمیارن.
غلیظ و توأمان با حرصی عمیق واژهها را از بین دندانهای کلید شدهاش هجی میکرد. از آن شب به بعد میدید چطور در صدد جبران خطاهایش عوان مأموریتها را دست میگیرد تا بار عذابوجدانش کم شود. در این مدت کوتاه با حربههایش توانستهبودند چند بار قاچاق اسلحه و مهمات را که قرار بود وارد پاکستان شوند، سر مرز توقیف کنند و این از انگیزه و هوش بالایش نشأت میگرفت. با سوالی که پرسید، رشتهی افکارش پاره شد.
- ماحصل تحقیقاتت به کجا رسید استوار؟ تونستی اطلاعاتی از شاهرخ پیدا کنی؟
لب جمع کرد. اسمش هم اعصابش را به هم میریخت. عجز و خسران در گودالهای سیاه چشمانش غلت میزد.
- دیگه مغزم قد نمیده! پروندهاش زیادی سفیده.
جلو آمد و بطری آبش را از میان وسیلههای انباشتهی روی میز برداشت؛ قلوپی از نوشیدنی درونش را به گلوی خشک شدهاش فرستاد، خنکیاش ازبین رفتهبود و بوی مانده میداد.
- یه کلاب بزرگ رو توی دبی مدیریت میکنه. اینجا نه چیزی به نامش داره و نه فعالیت مشکوکی داشته.
یاسر استکان چایش را نصفه رها کرد. در حالی که خیسی اندک روی چانهی تراشیده و استخوانیاش را میزدود، مقابل کمد قدیمیای که کنار پنجره قرار داشت چمباتمه زد و کشوی بالایش را گشود.
- چی بگم، باندی هم که من باهاشون ارتباط داشتم، هیچ رد و مدرکی از خودشون به جا نذاشتن... .
مکث کرد و لوازم شخصیاش را از آن بیرون کشید.
- خودت داری میبینی از اون موقع چقدر پیشون رو گرفتیم، لعنتیها انگار بو بردن که مثل موش قایم شدن.
متفکر سر تکان داد. طول و عرض اتاق را با قدمهای شمردهاش میپیمود. یاسر پشت درب باز کمد پنهان شد تا لباسهایش را دربیاورد.
- اینها رو گفتم تا بدونی امثال آدمهای کلهگندهای مثل شاهرخ، توی خفا کارشون رو میکنن؛ راستراست نشون ما که نمیدن. ببینم، تو گفتی شوهر اون دختره... .
درگیر با باز کردن کمربند شلوارش کلافه پوفی کشید و زیرلب فحشی داد. کنجکاو گردن کج کرد.
- کدوم دختره؟
بعد از لحظات نسبتاً طولانی که برایش کسلکننده گذشت، با لباسهایی متفاوت و یکدست مشکی مقابلش ایستاد و عاقلاندرسفیه نگاهش کرد.
- حسام، شوهر ماهبانو رو میگم.
نگاهی به ساعتش انداخت و گوشهی لبش را جوید. یاسر داشت با سوالهای بیسر و تهش معطلش میکرد.
- الان چرا اسم اون رو وسط آوردی؟
با ابروهایی بالا پریده دورش چرخی زد، بعد روی صندلی جلوی میز نشست و به پشتی چرم تیرهاش که پوستهپوسته شدهبود تکیه داد.
- خب متخصص، دارم میگم شاید این پسره اطلاعاتی راجب شاهرخ داشته باشه؛ صددرصد یه خط و نشری با هم دارن.
سری به معنای منفی تکان داد و قاطعانه در چشمان طوسی تیزبینش زل زد.
- زودتر از تو شک کردهبودم، منتها با هم رابطهی نزدیکی ندارن که ازش خبر داشته باشه؛ تازگیها هم توی یه شرکت تجاری مشغول کار شده و دیگه کلاب رو مدیریت نمیکنه.
جعبه نقرهای کوچکی از جیبش خارج کرد و سیگاری از آن بیرون کشید، بین دو لب تنظیمش کرد و فندک را زیرش گرفت.
- خب با این اوصاف باید از راه دیگهای وارد شد. چطوره از جاسوسهامون کمک بگیریم؟
با سر و صدایی که از بیرون یورش آورد، کلامشان خاتمه یافت. ناگهان، درب اتاق چهارطاق باز شد و قامت بلند و هیکلی سرهنگ میان چهارچوب ایستاد. فوری کمر دولا شدهاش را صاف کرد و احترام گذاشت. یاسر هم سریع سیگار و فندکش را داخل جیب پیراهنش پنهان کرد و از جا برخاست. قیافهی برافروخته و آشفته سرهنگ پیغام خوبی را نمیرساند.
یاسر ضمن پرسیدن حالش، سوی صندلی خالی هدایتش کرد. به محض نشستن درخواست مسکنی کرد و دست بر فرق سر کممویش کشید.
- همین الان از ستاد برگشتم، خبر آوردن که یه کلهگنده کشته شده. توی این منطقه داره اتفاقهای عجیب و غریبی میافته!
سردی استیل لیوان، زیر پوست سرانگشتان جوهریاش دوید. کلاغهای پلاس مغزش، با سماجتی موذیانه چیزی را در مخیلهاش سوک میزدند که میترسید از دل سکوت امن و آرام ذهنش بیرون کشیده شود و حقیقت ناگواری را بازگو کند. قدمهای بیهدفش تا یخچال کوچک گوشهی اتاق تپید. داروی مورد نظر را برداشت و همراه با لیوان آب خنکی به نزدشان بازگشت.
- حالا اون شخص کی بوده قربان؟
با همان چهرهی بل گرفته و ابروهایی بههم گره خورده، قرص را از ورقش جدا کرد و آب را لاجرعه سر کشید. بعد از کمی وقفه، نفسی گرفت و لیوان خالی را روی میز چوبی مابینشان گذاشت.
- ابوداوود، بزرگ طایفهی بامری، به دست جوون بومی همون منطقه کشته شده.
چنان کلهاش را یک ضرب بالا آورد که حس کرد دو مهرهی بالای گردنش جابهجا شد. نمیدانست چرا در این شرایط حافظهاش از کار افتادهبود. شقیقهاش را با دو انگشت مالید. امکان نداشت! بهحتم فقط یک تشابه اسم و فامیلی در میان بود، وگرنه کدام آدمی جرئت میکرد آن مرد جاهطلب را با آن همه دبدبه و کبکبه به قتل برساند؟ دیوار سیاهی مقابل چشمانش بالا آمد و نام آشنایی را با خط قرمز غلیظی رویش حک کرد. رنگ از رخش پرید. مستأصل و بیاراده خود را بین گفتوگویشان دخالت داد:
- ش... شما مطمئنین؟ کی اون رو کشته؟
انگار در گلویش سمباده گذاشتهبودند.
در آن هنگام با تمام وجودش از خدا میخواست که رد پای سوران در این ماجرا نباشد. یاسر که از آغاز موشکافانه زیر نظرش داشت، آستین پیراهنش را بالا زد و کمی خودش را جلو کشید، طوری که پاهای بلندش از هم فاصله گرفتند.
- اینقدر برات مهمه که کی اون رو کشته؟!
از جواب دادن اجتناب کرد. نگاه گنگش روی دیواری که لکههایش نشان از کهنگی میداد رد شد و بین قاب عکسهای آویزان میانش خزید. انتهای دفتر، بخاری جمعوجوری به چشم میخورد که از پشت تلخ دودیاش، شعلهای سوسو نمیزد. حرارت تنش مدام بالا میرفت. حال خودش را نمیفهمید. سرهنگ از این وضعیتش، تعجب و کنجکاویاش را نتوانست پنهان کند.
- تو چیزی میدونی استوار؟
گویی با شنیدن این جمله از خواب پریده باشد. زبانش لنگید. کلمات نامرتبی که از دهانش بیرون میآمد، بدون هیچ مقصد معینی ناتمام میماند. تردید و دودلی مثل شاخی تیز و برنده تا عمق حنجرهاش فرو رفتهبود که او را از حرف زدن بازدارد، اما واژههای باکرهی درونش میل به این داشت که خود را نشان دهد. بعد از گذشت دقیقهای، به آرامی و با لحنی محتاط قضایا را شرح داد و موبهمو همهچیز را برایشان تعریف کرد. از فرط حیرت و ناباوری لب از لب تکان نمیدادند. توضیحاتش که به پایان رسید، بیاختیار از جایش بلند شد و موهای کوتاه شدهاش را بین دستانش فشرد.
- اون غیبش زده، انگیزهاش برای این قتل زیاد بوده.
علیرغم سرنخهای پیشرو، یکسوی دلش خود را به در و دیوار میکوبید که بگوید سوران هیچوقت دست به چنین کار حیوانی نمیزند و ترسوتر از این حرفها است؛ اما تمام شواهد بر علیهاش بود. مگر جز او چند نفر در روستا وجود داشتند که خانوادهاش را از دست داده باشند و خواهرشان آوارهی شهر شود؟ یاسر پیشش آمد و او را دعوت به آرامش کرد. سرهنگ شریفی، سری از روی افسوس تکان داد و به نقطهی نامعلومی زل زد.
- خدا بهخیر کنه! اگه اینطور که تو میگی باشه، بدجور توی هچل افتاده.
آرامش اندکی که در ته وجودش پرسه میزد، با این جمله به کل از روح و قلبش پرواز کرد. دانههای سرد عرق، در آغوش خط و چینهای افتاده بر پیشانیاش یخ بست. باید هر طور شده خود پی قضیه را میگرفت تا اطمینان مییافت. در کشاکش با رفتن و ماندن به صرافت افتاد. از سرهنگ رخصت گرفت، طبق انتظار مانع کارش شد و گفت که پرونده تحت نظر کلانتری است و نیازی به حضورش نیست؛ اما با اصرارهای مداوم او و رغبت نشان دادن یاسر، بالاخره رضایتش را اعلام کرد که به آنجا بروند.
***
سوار بر موتور، در دل جادههای پست و بیابانی پیش میرفتند. باد تندی میوزید و گرد و خاک چشمانش را به سوزش میانداخت. حین راه، یاسر مدام گله و شکایت میکرد که چرا در همان اول او را در جریان ماجرا نگذاشت و پنهانکاری کرد؟ چه میدانست یک همچین اتفاقی رقم میخورد. حدس و گمانهای منفیای که میآمد بر امیدواریاش مستولی شود را محکم پس زد. محال بود یک پسر جوان و خام، نفس ابوداوود را بگیرد. مسیر دو ساعته را چنان با سرعت راند که اصلاً نفهمید کی به مقصد رسیدند. موتور را زیر سایهی نخلی پارک کرد و چفیه را از روی دهانش پایین کشید. اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، چراغ روشن آژیر اتومبیل کلانتری بود. گرداگرد دیوار کاهی ساختمان پرچمهای سیاهی به چشم میخورد. صدای شیون و گریههای ممتدی از داخل خانه به گوش میرسید. هنوز نمیتوانست باور کند که آن مرد متکبر و قدرتمند به این راحتی کشته شده باشد. خداخدا میکرد سوران پیدا شود و تمامی شک و اوهامش را انکار کند. یکی از اعضای میانسال کادر پلیس که یونیفرم مشکی بر تن داشت، با دیدن دو مرد غریبه که وارد حیاط خانه میشدند، بیسیمش را پایین آورد و از لابهلای جمعیت خودش را به آنها رساند.
- مشکلی پیش اومده؟
امیرعلی که برای جلوگیری از تابش مستقیم آفتاب یک دستش را به شکل سایهبان روی پیشانیاش گذاشتهبود، با سقلمهای که یاسر به او زد، چشم از کنکاش دور و اطرافش برداشت و به سمت صدا چرخید. مردی خوشقامت با هیکلی ورزشکاری که عضلات برجستهاش از روی لباس قیری رنگش نمایان بود، با قدمهایی بلند و محکم، طوری که اقتدارش را به رخ میکشید، فاصلهی باقیماندهی میانشان را طی کرد و مقابلشان ایستاد. چشمان وحشی عسلیاش، مثل ذرهبین سرتاپایشان را میکاوید.
- به نظر نمیاد اهل اینجا باشین!
از روی ستارهی طلایی روی شانهاش فهمید که سرگرد است. به تبعیت از یاسر، دست جلو برد و سر خم کرد.
- استوار مالکی هستم از پاسگاه میلک.
چند خط ریز بین دو ابرو، در کنار ریش سیاهی که محاسنش را پوشاندهبود، صورت برنزهاش را خشن و عبوس جلوه میداد. خشک و رسمی با او دست داد و براندازش کرد.
- خوشبختم. اومدنتون به اینجا چه علتی داره؟
دست و پا شکسته موضوع را برایش تعریف کردند. کمی که گذشت، سری به تفهیم تکان داد و با لحن بمش گفت:
- اجازه بدین تحقیق و بازجویی صورت بگیره، نتیجه معلوم میشه.
به دنبال جملهی مختصرش، آنها را از سر خود برهانید و به یکی از همکارها اشاره کرد نزدشان بیاید. اوی همیشه صبور، حال طاقت یکجا ایستادن نداشت. پای حوض پنج ضلعیای که در نزدیکیاش بود نشست و دستانش را میان آب سبزش فرو کرد. گرمی ملایمش، دمای بدنش را بالاتر میبرد. لای لجنزار و جلبکها، تصویر مضطرب و وحشتزدهی سورانی را میدید که میخواست جانش را از غرق شدن نجات دهد. چشم بست و از حوض فاصله گرفت. کمی که گذشت، مرد جوانی، در حالی که اسلحهاش را داخل کمربندش جا میداد به طرفشان آمد. اسمش محمد بود و چهرهی روشن و بوری داشت؛ از قضا همشهری یاسر هم درآمد و همین موجب صمیمت بینشان گشت. اصرارهایش سبب شد سرهنگ موافقت کند که به محل بازجویی بروند؛ بدین ترتیب همگی در ایوان طبقهی پایین عمارت جمع شدند. اهالی ده، همچون کسانی که فیلم جنایی و مهیجی را تماشا کنند، از درون حیاط منتظر و نظارهگر ایستادهبودند که پردههای ابهام کنار رود و حقایق ماجرا آشکار شود. هراس و هیجان از حرکاتشان میتراوید و گاه پچپچهایی از شب واقعه بین حرفهایشان رد و بدل میشد. بالای ایوان، دختران بزرگ ابوداوود سرتاپا عزادار، کنار هووی مادرشان نشستهبودند. در این بحبوبحه کسی به آندو توجه نداشت و چه غریبانه برای پدرشان گریه میکردند. یکمرتبه، زن اول ابوداوود که نامش آذر بود، در حالی که شال چهارخانهی ضخیمی را روی شانههای بیرون زدهی استخوانیاش مرتب میکرد، مغرورانه و سرد با قدمهایی محکم از سالن اصلی خانه خارج شد. همهمهای بین مردم افتاد. تمام حاضرین در ایوان، جز مأمورین به احترامش سرپا شدند، گویی در نبود ابوداوود، همه این زن را بزرگ خانواده میپنداشتند. آذر، در حالی که با اکراه پشت میز عریض وسط ایوان مینشست، نگاه بدی به دو سرباز جوان که بالای سرش کشیک میدادند انداخت؛ انگار از این شرایط راضی به نظر نمیرسید و کسر شأنش میشد. سرگرد، بعد از کمی مقدمهچینی سر بحث را باز کرد و از سوالاتی کوتاه و ساده شروع کرد. زن تا خواست جواب دهد، نگاهش برای لحظهای به او گره خورد و همین باعث شد دستانداز بین گفتوگو بیفتد. بارقهای از ناباوری و نفرتی لال در چشمان سرخ و تبدارش آواز میخواند که منشأش را خوب میدانست. حرص و خشم، چون بمب دستی میان پنجههای سرخ و لرزانش فشرده میشد. کم ماندهبود سکته بزند! سرگرد دوباره سوالش را تکرار کرد. تکان خفیفی خورد، حواسش را به اطرافش داد.
- میبخشین قربان، حال روحیم اصلاً مناسب نیست.
کلمات، از تارهای زنگ زدهی حنجرهاش ضعیف و گرفته هجی میشد. با تأنی لبههای بالای شال را محکمتر دور خود پیچید و ادامهی حرف را پی گرفت:
- شک ندارم کار سوران بامریه! اون پسره عوضی شوهرم رو ازم گرفت. شما باید قاتل ابوداوود رو پیدا کنین، باید.
لحن ناهنجار و زمختش، گوش حضار را میخراشید. سرگرد با لحن آمرانهای او را به آرامش وادار کرد.
- بهتره به خودتون مسلط باشین. شب حادثه کسی جز شما و اهل خونواده هم توی عمارت بود؟ باید برای ادعاتون مدرکی ارائه بدین.
نیشخندزنان بر پشتی نرم صندلی لم داد و مباشر ابوداوود، یعنی اسد را فراخواند. کمی بعد، مرد لاغر و استخوانیای در حالی که اندک موهای فرفری نامرتب جلوی سرش را با دست شانه میکرد تا صاف و صوفشان کند، از کنار درب باز اتاق وسطی فاصله گرفت و به این طرف آمد.
- جانم خانم، امر بفرمایین.
سرگرد، همزمان که با خودکار چیزهایی روی کاغذ مینوشت، نیمنگاهی تحویل چهرهی افتاده و پریشان مرد داد و اشاره کرد بنشیند.
- من از زبون اهالی شنیدم که دو روز گذشته، درست شبی که ابوداوود به قتل رسید، تو ازش مرخصی گرفتهبودی. در این باره چه توضیحی داری؟
اسد کمی لبهایش را جوید. پلک چپش میپرید و آژیر خطر در بندبند وجودش دمیده میشد. سرهنگ به خوبی از اوضاع و احوالاتش باخبر بود که انگشتان پرمو و عضلانیاش را روی میز درهم قفل کرد و یک ابرویش را بالا برد.
- نیازی به نگرانی نیست، فقط حقیقت رو بهمون بگو.
گویا با این جمله، اندکی از استرس درونش خوابید، این را از نفسی که با پوف صداداری کشید فهمید.
- اون روز آقا همه رو مرخص کردهبود؛ بعد از رفتن ترگلخانم چشم دیدن کسی رو نداشت، جرئت نزدیک شدنش رو بهش نداشتیم. من هم رفتهبودم خونه، میتونین از خانم بپرسین؛ آخه پسر بزرگم از شهر برگشتهبود، یه سالی بود که نوههام رو ندیدهبودم.
دیگر داشت بحث را به بیراهه میبرد که سرگرد کلافه حرفش را برید:
- ولی شبش برگشتی، مگه نمیخواستی کنار خونوادهات باشی؟!
با ناراحتی کلهاش را خاراند و دستی به چشمان پفآلودش کشید.
- درسته. خواب به چشمم نمیاومد، از اینکه آقا رو تنها گذاشتهبودم آروم و قرار نداشتم. تا اومدم... .
خرخر راه نفسش را بست و نتوانست جملهاش را کامل کند. در این میان، آذر که بوهای خوبی به مشامش نمیرسید، موذیانه، عین قاشق نشسته وسط بحث پرید:
- این سوالها چه معنی داره؟ اسد مثل برادر کوچیکتر واسه شوهرم کار میکرد.
مأمور آگاهی لبخند نیمبندی زد و با صبر و حوصله به صندلی تکیه زد.
- باید همه جوانب رو سنجید خانم. بهتره به ما اعتماد کنین تا قاتل شوهرتون زودتر پیدا شه.
از این جواب کوبنده دندان به هم سابید و بیمیل رو گرفت. اسد، افتان و خیزان کلمات را سر هم میکرد تا خود را از دردسر معاف کند.
- به والله بیتقصیرم، تا رسیدم صدای فریاد آقا رو شنیدم؛ اون لحظه... اون لحظه دنیا روی سرم آوار شد.
رفتهرفته صورتش به کبودی میزد.
- دیدم خو... خونین و مالین افتاده.
نفهمید یکهو چه شد، زمان و مکان را فراموش کرد و جلو رفت.
- تو دیدی سوران اونجا باشه؟ راستش رو بگو.
از نگاه توبیخگر سرگرد، ریهاش را از هوای خفهی اطراف پر کرد و خیسی نشسته بر زبری سبیلش را گرفت.
- ابوداوود باعث مرگ اسماعیل بامری، پدر سوران بوده؛ اون خلافهای زیادی انجام داده قربان.
در حینی که عاجزانه حرف میزد، متوجهی رنگبهرنگ شدن آذر بود؛ مثل زنبور آماده به حملهای که از کندویش بیرون آمده باشد، چنان خصمانه نگاهش میکرد که اگر آزادش میگذاشتند، نیشهای پنهانش را از غلاف بیرون میکشید و کنفیکون راه میانداخت. سرگرد، برای متشنج نشدن جو، چند ضربهی آرام روی میز کوبید و بعد، از گوشهی چشم نگاهش کرد.
- آقای مالکی، ما به خوبی از رزومه مقتول خبر داریم، اما توی این پرونده نکتهای که فعلاً محرزه اینه که اون پسر جوون بیشترین انگیزه رو برای ارتکاب جرم داشته. بهتره اجازه بدین کارمون رو انجام بدیم.
خجالتزده پوزش طلبید. دلیلی برای ماندن نبود. با سری پایین از ایوان خارج شد. لحظهی آخر صدای کلفت اسد به گوشش خورد که تندتند سعی میکرد رویدادهای آن شب منحوس را از قلم نیندازد.
- ناجنس فرار کردهبود. آقا رو که اونجوری دیدم هوش و حواس برام نموند، سریع خانم رو خبر کردم و بردیمش بیمارستان. اون پسرهی ناتو این کوفه رو راه انداخت. خودِ هیچیندارش دنبال انتقام بود.
راه نفسش بسته شد. پلک بر هم فشرد. این یک خواب نبود که بگذرد و از حافظه بپرد. سریع پلهها را یکی دو تا گذرانید. تمامی سرنخها با نام سوران پایان مییافت. خودش هم احتمال میداد کار کارِ خودش باشد، هر چقدر هم دلیل و برهان میآورد، غیب شدنش را کجای دلش میگذاشت؟ دقیقهای بعد، یاسر با لیوان آبی از راه رسید. کنارش زیر سایهی درخت کنار، جایی میان برگهای سوزنی و دراز آلوئهوراهای کاشته شدهی دورشان ایستاد.
- چته داداش؟ یه لحظه کپ کردم اون حرکت رو ازت دیدم.
خودش هم نمیدانست چه مرگش است! حس میکرد از در و دیوار این خانه دروغ و نیرنگ میبارد. به همهچیز و همهکَس سوءظن داشت. قلوپی از خنکی نوشیدنی را به کام شورهزارش فرستاد. قسمت گوشتی بین انگشت شست و اشارهاش را به روی شقیقهاش مالید.
- چطور ممکنه؟! تو هم شنیدی مگه نه؟
نفس عمیقی کشید و به خورشیدی که در آغوش ابرهای سیاه به خواب میرفت خیره شد.
- من هم مثل تو گیجم! بهتره ببینیم چی میشه. شاهد عینی، به تنهایی تعیینکنندهی حکم نیست.
کاری جز انتظار از دستشان برنمیآمد. کمی بعد گروه تجسسی از فراجا خودشان را به صحنهی وقوع قتل رساندند و مشغول تفتیش اتاق شدند. همه به جوش و خروش عجیبی افتادهبودند. مردم به سختی میتوانستند مرگ بزرگ طایفهشان را هضم کنند. بعد از دقایق طولانی که به کندی برایش گذشت، دو کاراگاه، با دستان یأس و خالی، نور امیدواری را هر چند کم در دل کورش افروختند. سرگرد برای حل این پازل، در حالی که شتابان سوی اتومبیلش میرفت، با تمامی ارگانهای نظامی، از جمله هنگهای مرزی تماس گرفت تا سوران را هر طور شده، کت بسته دستگیر کنند. در همین اثنا، گوشیاش درون جیب شلوارش لرزید. یاسر داشت با هندل موتور ور میرفت. شماره ناآشنا بود. انگشتش روی دکمهی سبز لغزید و موبایل را دم گوشش گذاشت.
- بله؟
با جملهی ناگهانی که از پشت خط شنید، دنیا پیش چشمانش تیره و تار شد. بدنش گر گرفت و زبانش به سقف گلو چسبید. جوابی برای الو گفتنهای مکرر زن نداشت. یاسر با تکان دادن سر از او توضیح میخواست، ولی او چون اغما فرو رفتهها، کمکم حس میکرد دارد در سایهی لرزان خودش بلعیده میشود.
بوق ممتد موبایل، همانند سوت بلند قطار تنش را به رعشه میانداخت. طوماری از خیالات منفی، کمر همت بستهبود که مغزش را در خود قورت بدهد. یاسر با نگرانی از موتور فاصله گرفت و به سمتش آمد.
- دِ میگی چی شده یا نه؟
وقتی جوابی از سویش نشنید، موبایل را از بین انگشتان شل شدهاش قاپید، با دیدن صفحهی خاموشش، زیرلب لعنتی گفت و لگدی به تپهی شنی داغ و نرم زیر پایش زد.
- معلوم نیست چی بهت گفتن که به این روز افتادی!
آمد به همان شمارهی ناشناس زنگ بزند که امیرعلی، فوری پی به قصدش برد، با همان حال خرابش دست جلو آورد و مانع کارش شد.
- نکن، باید بریم... .
فشار عصبی و دستپاچگیای که احاطهاش کردهبود، باعث میشد نتواند درست منظورش را برساند و واژهها را گاهاً فراموش و یا جابهجا ادا میکرد. یاسر، کمتحمل و عاصی به کمکش آمد.
- پاسگاه بریم؟ کی آخه بهت زنگ زد؟
نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود. انگار حنجرهاش را با تیغ تراش دادهبودند:
- موتور رو روشن کن، با... باید بریم شهر.
کپ کرد.
- چی میگی؟ اتفاق بدی واسه کسی افتاده؟ خب اون زبونت رو تکون بده دیگه مرد!
در مقابل سوالات پیوستهاش، پوفی کشید و از کنارش رد شد. باد، ذرات ریز غبار را به اینسو و آنسو پخش میکرد. سرفهی خشکی سر داد.
- خودم هم درست نمیدونم. فعلاً بشین پشت فرمون تا دیر نشده.
حال مساعدی نداشت؛ یاسر هم به وضعیتش واقف بود که پافشاریاش را پس فرستاد و بر میل کنجکاویاش غلبه کرد. در پیچ و خم بیابان سرد و زبانبسته، امیرعلی فرصت یافت که بر آشوب ذهنش سر و سامان دهد. بالاخره بعد از چندی غلاف زبان سنگینش را گشود و چیزی که شنیدهبود را بازگو کرد. یاسر باورش نمیشد. تا خود مقصد را گاز داد و جایی هم توقف نکرد. از بین اتومبیلها لایی میکشید و در پیادهرو، برای عابرین در حال رفتوآمد دستش را از روی بوق برنمیداشت. پرتوی نوری که از چراغ ساختمانهای مسکونی و تجاری ساطع میشد، حریر نازک و طلایی بر روی آسفالت زبر و تیره میکشید. موتور را کنار دروازهی باز آپارتمان چندطبقهای که نمای سفیدی داشت، پشت صف اتومبیلها پارک کرد. امیرعلی مجال نداد، تندی پیاده شد و بیتوجه به علی گفتنهایش، شتابان از بین مردم گذشت. صداهای مختلفی از محوطهی بیرون ساختمان میرسید؛ جیغهای زنی که پسرش در آتشسوزی بیشتر تنش سوختهبود، نالههای زن زائو که سوار برانکاردش میکردند و گریههای بچهای که از آمپول میترسید، همه و همه مثل صحنههای پراکنده خوابی که حرکت پر نوسانی دارد، جلوی چشمانش رژه میرفت. گیج و مات دور و برش را نگاه میکرد. جسمی را درون پارچهی مشکیای پیچیدهبودند! کوبش قلبش را در گوشش میشنید. پاهایش یاری نمیکرد پیشتر برود. قدم سستی به سمت برانکارد برداشت که پرستاری مقابلش ایستاد.
- جلوتر نیاین آقا!
بیرمق کارتش را از جیب شلوارش درآورد و نشانش داد. تا فهمید کیست، نگاه دزدید و سراسیمه کنار رفت. سرش نبض میزد. شوکه گام دیگری برداشت. دستش میلرزید زیپ کاور را بکشد؛ از دیدن حقیقت واهمه داشت. پلک باز و بسته کرد و به خودش جرعت داد، سریع، در یک حرکت زیپ را پایین آورد. از دیدن تصویر مقابلش، خون در رگهایش یخ بست. چشمهای فرو بستهی مرد مقابل، وحشت به جانش انداخت. صورتی که همیشه تکبر و غرور از آن میبارید، حال پر از زخم و خونمرده بود. حس میکرد تمام محتویات بدنش را دارد بالا میآورد. دست جلوی دهانش گرفت و سریع از آنجا دور شد. گویی پاهایش، زیر چرخهای محکم اتومبیلهایی که با سرعت میتاختند، ساییده میشد که اینچنین کج و معوج راه میرفت. کنار خیابان، روی جدول کمر خم کرد و دست بر گلویش گرفت. دیدن آن صحنه معدهاش را تحریک کردهبود. هیچ درکی از دور و اطرافش نداشت. چرا این روز شوم و نفرینی خوابش نمیبرد؟ جسمی روی شانهاش نشست و متقاعب آن لیوان آبقندی جلوی لبش قرار گرفت.
- حالت خوبه؟
دهانش مزه زهرمار میداد. احساس خفگی میکرد. یاسر خسته از جواب نگرفتن، لیوان پاکتی را کنارش گذاشت.
- این رو بخور، حالت که جا اومد با هم میریم داخل.