جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,504 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***

در شیشه‌ای سالن را باز کرد، هیچ‌ک.س داخل نبود، درحال حرف زدن با تلفن بود.
طبق معمول .. پشت پله‌ها..! آخرای مکالمه‌اش بود و متوجه حضور دلارام نشده بود .
با قطع کردن گوشی ، ناگهان از پشت ستون بیرون آمد و آرنجش را روی گلوی او گذاشت و به دیوار کوبیدش!
شایان که انتظار حضور دلارام را نداشت، شوکه نگاهش کرد .
_ مرتیکه عوضی..! دیگه کارت به جایی رسیده که تو ودکاش هزار تا کوفت و زهر مار قاطی می‌کنی؟
فکر می‌کنی نمی‌فهمه؟
فکر می‌کنی با این کار‌ها می‌تونی از دور خارجش کنی؟
خیلی داری پات رو از گلیمت دراز‌ تر می‌کنی..!
آدم می‌فرستی از صندوق مرکزی پرونده قرار داد های مهم رو بدزدن برات! نفوذی می‌فرستی حسابداری ، حساب‌ها رو بالا پایین کنه..!
فکر می‌کنی من هیچ‌کدوم از اینا رو نمی‌فهمم؟ فکر می‌کنی با کی طرفی؟
به قول خودت! من افرام!
می‌دونی و بازم آدم می‌فرستی سراغم ؟
با دستانش لبه کتش را گرفت
_ فکر کردی من حافظم هیچ‌وقت بر نمی‌گرده؟ فکر کردی نمی‌فهمم که چی به روزم آوردی؟
به خدا شایان... اگه بفهمم..
چشمانش را با غیض بست ..‌این جنون نهفته در چشمانش از کجا سرچشمه می‌گرفت؟
_ برو دخیل ببند به امام زاده صالح و ری و مشهد.. برو متوسل شو به هرکی که می‌پرستی.!
اگه این فکری که تو سرمه واقعی باشه و باعث و بانی تمام بدبختی های من، تو باشی..
فشار آرنجش را روی گلوی او بیشتر کرد .. برای نفس کشیدن هوا نداشت و صورتش به قرمزی میزد..
_ تقاص تمام بلاهایی که سرم آوردی رو سرت در میارم..!
کاری می‌کنم کابوست بشه افرا! بزرخت بشه افرا! دوزخت هم بشه افرا!
شایان در این هشت سال هیچ‌وقت او را این‌گونه خشمگین ندیده بود ، حتی جرعت پلک زدن هم نداشت!
با عصبانیت یقه‌اش را رها کرد
_ بهت پر و بال دادم فاز عقاب بر ندار.. تو بدون دلارام هیچی نیستی! برو به هر کسی که ازش دستور می‌گیری بگو دلارام آدمی نیست که بشه سرش رو شیره مالید!
فقط یک قدم دیگه پیش برو تا بجای اینکه نصیری بکشتت، خودم حضرت اجلت بشم..!
خودت که خوب می‌دونی..
دست به اسلحم خیلی خوبه!
دلارام که کمی آرامتر شده بود ، درحال مرتب کردن لباسش گفت :
_ راست میگن فاصله عشق و نفرت یک قدمه..!
من و تو هیچ‌وقت ما نمی شدیم.. لیاقت جواهر رو نداشتی خودم رو هشت سال حرومت کردم!
خیره به چهره متحیرش تهدید وار گفت :
_ خودت رو ، نوچه‌ هات رو .. اگه یک‌بار دیگه دور و بر شرکتم ببینم .. خودت هم خوب می‌دونی.. اصولا با یه گلوله خلاص نمی‌کنم..! زجر کش می‌کنم و بعد گوشتش رو میدم رومئو..
عاشق گوشت آدمه.. یادت که نرفته؟ خودت این‌جوری یادش دادی!
پوزخندی زد و با نگاه تحقیر آمیزی به او، مثل برق و باد از سالن خارج شد .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***

همین که در شیشه‌ای سالن را باز کرد اهورا هم پشت سرش بیرون آمد ..
متعجب او را نگاه کرد و بعد هوف کلافه‌ای کشید
_ فال گوش وایسادن اصلا کار خوبی نیست! بعدشم هر حرفی رو ده دفعه باید برات هجی کنم تا بفهمی؟
وقتی دید اهورا خیره نگاهش می‌کند کلافه گفت :
_ برو بالا کیفم رو بردار بیار... برای امشب بسه!
اهورا که از این همه خشم دلارام متعجب شده بود زودتر خودش را از زاویه دید او دور کرد و به سمت پله‌ها رفت.
لحظه‌ای بعد... دلارام خداحافظی کوتاهی کرد و دربرابر اسرار های بی‌جا و مسخر‌ه‌ی نصیری پوزخندی ناخودآگاه زد:
_ رفع زحمت می‌کنیم جناب نصیری .. مهمانی سرشار بود از حال خوب!
و بعد با نگاه تیزی به شایان که مثل میر‌غضب نگاهش می‌کرد با خنده گفت :
_ هرچند.. باعث شد خیلی‌ها دمشون رو قیچی کنند!
بقیه با خنده سرشان را تکان دادند اما متوجه طعنه دلارام شدند.
ریموت را زد و پشت فرمان نشست ..
در را محکم کوبید .. عصبانی بود و عصبانیتش را فقط روی پدال گاز می‌توانست خالی کند.
_ رانندگی می‌کردم دیگه..
تیز نگاش کرد که خودش را جمع و جور کرد ..
با یک فرمان از جا پارک بیرون آمد و از محوطه باغ خارج شد .
سرعتش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد .. عقربه آمپر از ۱۸۰ می‌گذشت و گاهی به ۲۰۰ می‌رسید!
به قدری تند رانندگی می‌کرد که اهورا با ترس گفت :
_ فکر کنم یکم داری...
_ میشه ازت خواهش کنم حرف نزنی؟ یه ده دقیقه سکوت کن! می‌تونی یا نه؟
با آن سرعت ، مسیر نیم ساعتم را در ده دقیقه طی کرده بودند .
اهورا که از لحظه‌ای که دلارام توپیده بود ساکت شده بود، با نگاهی به خیابان های اطراف متعجب گفت :
_ از الهیه رد شدی!
دلارام که به نظر آرامتر شده بود گفت :
_ ساعت یک و نیمه. شامت هم نصفه خوردی.
عادت ندارم مهمونی رو که خودم بردم بیرون بدون شام بزارم بره...!
تک خنده ای کرد و ادامه داد :
_ ولی بهت قول نمی‌دم دستپختم هم مثل رانندگیم خوب باشه.
این دختر اصلا ثبات نداشت‌! لحظه‌ای به تندی طوفان.. لحظه ای به آرامی موج های دریا..

رانندگی‌اش معرکه بود ! آن‌قدر ماهرانه با سرعت ۱۸۰ از میان ماشین‌ها لایی می‌کشید که اهورا با آن همه تبحر در رانندگی حتی به گرد پایش هم نمی‌رسید!
لحظه‌ای بعد، مقابل آپارتمانی ایستادند . دلارام ریموت را زد و وارد پارکینگ شد، طبقه اول.. طبقه دوم.. طبقه سوم.. پارکینگ سه طبقه‌ای که پر بود از ماشین های چندین و چند میلیاردی!
زیر شماره واحد پارک کرد و پیاده شد .
سوار آسانسور شدند ، در طبقه هم‌کف دلارام از آسانسور خارج شد و اهورا هم ناچار به دنبالش خارج شد..
نگهبان با دیدن دلارام نزدیکش شد و مودب گفت:
_ سلام خانم جان.. خوبین ؟
_ سلام.. ممنونم.
_ انگار به سهیل خان گفته بودید .. چون رومئو رو آوردن!
_ اره .. خودم بهش گفتم، سهیل هم بالاست؟
_ نه خانم جان. پیش پای شما رفتن.
سری تکان داد و سمت آسانسور رفت، در لابی فقط به خاطر همین دو سوال توقف کرده بود؟
دکمه طبقه «هجدهم» را زد و به صدای موزیک آرامی که درحال پخش بود ، گوش داد .
در آیینه آسانسور نگاهی به قیافه خسته اش انداخت و لبخندی زد . به طور واضحی از ارتفاع می‌ترسید و این از بستن چشم هایش هویدا بود..
با صدای زنی که طبقه «هجدهم» را اعلام می‌کرد به خودش آمد و جلوتر از اهورا بیرون آمد.
به طرف واحد خودش رفت . کلید انداخت و اشاره‌ای به اهورا کرد
_ اول مهمون!
اهورا تک خنده‌ای کرد و وارد شد . همه جا تاریک بود و فرو رفته بود در خلسه سکوت.. سوز سردی در هوا پیچیده بود و نشان می‌داد یکی از پنجره‌ها باز است..
خانه‌اش هم مثل خودش بود.. سرد و تاریک..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***

دلارام همین که چراغ را روشن کرد ، صدای پارس سگی در فضا پیچید و بعدش صدای جیغ اهورا..
سگ پاچه‌‌ی اهورا را گرفته بود و اهورا هم تمام امام‌ها و امام زاده‌ها را قسم می‌داد تا رهایش کند..
دلارام با خنده سمت سگ رفت
_ هیش..رومئو .. آروم باش پسر!
به قیافه زار اهورا نگاهی انداخت و بیشتر خندید .
_ دو دقیقه زبون به دهن بگیر و جیغ نزن تا آروم بشه!
سگ با دیدن دلارام بی‌خیال اهورا شد و سمت او رفت .
مدام سر و صورتش را لیس میزد
خودش را لوس می کرد . اهورا نفس آسوده‌ای کشید و با قیافه منزجر به دلارام و سگ خیره شد .
دلارام دستش را نوازش گونه روی سرش کشید و گفت :
_ دلم برات تنگ شده بود پسر!
سگ خودش را بیشتر به دلارام چسباند اما دلارام او را از خودش جدا کرد و زمین گذاشت
_ مهمونمون رو ترسوندی! اصلاً کار خوبی نکردی.
سگ مثلاً خجالت کشید و سرش را پایین انداخت
_ آخه خونه جای سگ نگه داشتنه؟
_ تو با این قضیه مشکلی داری ؟
لباسش را تکاند و پشت چشم نازک کنان گفت :
_ نه، فقط جوری تربیتش کن که پاچه ملت رو نگیره
و در دلش اضافه کرد« مثل خودت!»
_ معرفت سگ خیلی از آدم‌ها بیشتره ..‌این آدم‌ها هرچی بهشون خوبی کنی، با یه بدی ، همه رو از یادشون می‌برن!
ولی سگ این‌جوری نیست..
اگه پاچه‌ی تو رو گرفت بخاطر این بود که احساس خطر می‌کرد..‌منو ندیده بود و فکر می‌کرد می‌خوای‌ به خونه آسیب برسونی.. زیاد رابطه‌اش با غریبه‌ها خوب نیست.
دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و با پوزخند گفت :
_ مثل خودت!
جمله‌ای که اهورا گفت، باعث شد لحظه‌ای سکوت کند.
سرش را تکان داد و روبه رومئو گفت :
_ وقتِ خوابه رومئو..!
سگ مطیع حرفش، سمت اتاقی گوشی سالن رفت ..
جلل خالق! سگ مگر این چیز‌ها حالیش می‌شد؟
دلارام درحالی که بقیه چراغ‌ها را خاموش می‌کرد پرسید :
_ گفتی رابطتت با ارتفاع چطوره؟
با روشن شدن چراغ‌ها، نگاه متحیر اهورا در فضای بزرگ خانه که معلوم بود یک دیزاینر ماهر آن را چیده بود، چرخید .
نقاشی‌های زیبایی که روی دیوار قاب شده بود ..
خیره به یکی از قاب نقاشی‌ها، دو بیت شعری که نوشته بود را خواند« گفتم ای عشق.. من از چیز دگر می‌ترسم ، گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو!»
_ نگفتی؟
بدون اینکه نگاهش را از نقاشی بچرخاند پاسخ داد
_ وحشتناک!
دلارام خندید و درب شیشه‌ای تراس را باز کرد که همان لحظه گوشی‌اش شروع به زنگ زدن کرد .
سمت کانتر رفت و گوشی‌اش را برداشت .
_ به به! گل سر سبد دانشکده..
خندید و گوشی‌اش را روی بلندگو گذاشت مشغول دم کردن قهوه شد . صدای مردی که پشت خط بود در فضا پیچید .
_ شما بچه خرخون بودی.. شما نخبه بودی و خودشیرین همه استاد‌ها! ما جسارت نمی‌کنیم.
بلند تر خندید
_ مرسی بابت رومئو..!
قهوه ساز را روشن کرد و در تراس را باز کرد و وارد تراس شد .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***

صدای حرف زدنش نمی‌آمد و فقط چهره‌اش را از پشت شیشه می‌توانست تشخیص دهد.
اهورا نگاه از قاب عکس سه نفره خانوادگی‌شان گرفت و سمت تراس رفت .
دلارام مکالمه‌اش تمام شده بود، سیگاری از جیبش بیرون کشید و درحال روشن کردنش گفت:
_ تو یخچال همه‌چیز هست.. هوم... لوبیا پلو هم هست ، برای ناهار درست کرده بودم .. البته، انتظار دستپخت خوشمزه‌ای نداشته باش!
اهورا یکی از صندلی های میز غذاخوری بزرگی که داخل تراس بود را عقب کشید و نشست .
_ میل ندارم.
دلارام پکی از سیگارش گرفت و با تلخند گفت :
_ الان مثلاً قهری؟
_ من واقعا گیجم!
سمت او برگشت
_ چرا؟!
_ احساس می‌کنم دارم با یه آدم فضایی حرف می‌زنم!
دلارام بلند زیر خنده زد
_ دقیقاً چیم شبیه آدم فضایی هاست؟
_ رفتارت .. همه‌‌ی زندگیت. اصلاً ..تو چندتا اسم داری؟ جواهر . افرا.. دلارام..!
آدم عجیب غریبی هستی .. وقتی چشم‌هات رو نگاه می‌کنم این‌قدر پیچیده و راز آلوده که بیشتر گیج میشی..!
با خنده قدمی سمتش برداشت .
_ هنوز زوده که دلیل اینا رو بفهمی..اگه پسر خوبی باشی، ممکنه در آینده‌ای نزدیک ، به همه ی سوالاتی که ذهنتو درگیر کرده جواب بدم!
پک دیگری از سیگارش گرفت که دوباره گوشی‌اش زنگ خورد ، غرغر کنان سمت گوشی رفت، با دیدن اسمی که روی صفحه افتاده بود سریع آیکون سبز را کشید.
_ جان دلم بابا؟
_..
_ اره خونم چطور..؟
_...
_ الان؟ این‌جا؟!
_..
_ خیلی خب.. منتظرم.
گوشی را روی میز کوبید و کلافه گفت .
_ پتانسیل و کشش این یکی رو ندارم امشب..
لحظه‌ای بعد ، صدای زنگ در، سکوت خانه را شکست. دلارام سیگارش را در زیر سیگاری که روی میز بود خاموش کرد و سمت در رفت.
صدای سلام و احوال پرسی شأن به گوش می‌رسید ، مهرزاد وارد شد .
اهورا به احترامش بلند شد و با سلام کوتاهی او را متوجه خود کرد ، پدرانه ابتدا پاسخ دخترش را بعد به گرمی پاسخ اهورا را داد .
هر پدری بود ، ساعت دو نصفه شب .. پسری را در خانه دخترش می‌دید ، آن هم با آن لباس‌ها و سر وضع!
چه فکر هایی با خود نمی‌کرد..
اما انگار او دلارام را می‌شناخت ..‌ اعتماد داشت و می‌دانست دخترش با عقلش عمل می‌کند!
چشمان مهربان پدرش بغض داشت و او سعی در پنهان کردن بغضش داشت .
با تعارف دلارام روی مبل نشست .دلارام سمت آشپزخانه رفت
_ فکر کنم یه سالی میشه که اینجا نیومده بودم!
بعد تلخ خندید و ادامه داد
_ ماشالا نه که اخلاقت خیلی خوب بود ! وقتی قهر می‌کردی شبونه جمع می‌کردی می‌اومدی اینجا،درست مثل بچه دوساله‌ها.. همچین می‌گفتی کسی دنبالم نیاد که منِ سرهنگ با این سنم جرعت نمی‌کردم چیزی بگم!
دلارام که بعد از کشیدن سیگار ، دوباره به سرفه افتاده بود ، با سینی چای از آشپز خانه بیرون آمد.
سینی چای را مقابل پدرش و بعد اهورا گرفت .
اهورا در دل گفت « کدبانویی دلارام عارفی رو ندیده بودم که دیدم!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
_ اهورا چای را برداشت و و دلارام روی مبل کناری اش نشست . همچنان سرفه می‌کرد...
_ قرصات رو خوردی آرامم؟
دلارام نگاهی به اهورا انداخت و با لبخند محزونی گفت :
_ اره بابا.. خوردم.
مهرزاد که معلوم بود حرفش را باور نکرده بود زیر لب گفت :
_ هیچ‌وقت دروغگوی خوبی نبودی!
دلارام که مثل همیشه قصد عوض کردن بحث را داشت گفت :
_ این وقت شب اومدین این‌جا.. چیزی شده بابا؟
مهرزاد لیوان خالی‌اش را روی میز گذاشت :
_ می‌خوام برم ماموریت.
متعجب گفت :
_ اما بابا‌....
_ گوش کن دختر.. آدم وسط حرف بزرگترش نمی‌پره!
میرم رشت..یه هفته‌ای نیستم ، دلم برات تنگ شده بود .. گفتم یه سر بیام پیشت..
با لحن غمگینی نالید
_ بابا....
مهرزاد لبخند خسته ای زد
_ گل دختر بابا براش پیانو نمی‌زنه؟
دوباره غمگین و خسته نالید
_ بابا..
وقتی در چشمان پدرش غم را می‌دید ، ناتوان بود از انجام کاری که اورا یاد معشوقه‌ی از دست رفته‌اش می‌اندازد..
وقتی نگاه خیره‌اش را دید، ناچار بلند شد و سمت پیانو مادرش رفت..
یادش بخیر... چقدر زود گذشته بود از اولین قطعه‌ای که مادرش یادش داده بود..
چشمانش را بست و انگشتانش را روی کلاویه ها فشرد.
_ تو حضور مبهم پنجره ها..
روبروم دیوارهای آجریه..
خورشیدِ روشن فردا مال تو
سهم من شبای خاکستریه..
توی این دلواپسی های مدام..
جز ترانه های زخمی چی دارم.
وقتی حتی تو برام غریبه ای
سر رو شونه های بارون بزارم..
اسم تو برای من مقدسه..
تا نفس تو سی*ن*ه پرپر میزنه..
باورم کن که فقط باور تو..
می‌تونه قفل قفس رو بشکنه
منم و یه آسمون بی دریغ
منم و یه کوله راه ناگزیر...
ای ستاره‌ی شب های مشرقی..
پر پرواز منو ازم نگیر.......!

هجوم بغض و اشک امان ادامه دادنش را نداد.. دلنشین و زیبا می‌نواخت .. صدایش همچون صدای سیمرغ.. آرام بخش بود و تسکین دهنده..
اشکی روی گونه مهرزاد چکید . گویی با این آهنگ شادمهر.. خاطره‌ها داشتند .
دلارام نت آخر را زد و دستش را عقب کشید .. دیگر نمی‌توانست ادامه دهد .. در آن لحظه اهورا برای اولین بار حلقه اشک نفهته در چشمان او را دید!!
دلارام بدون نگاه کردن به پدرش سمت پله ها دوید و صدای هق‌هق اش در فضا پیچید ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***

مهرزاد لبخند تلخی به اهورا زد و با ببخشیدی ، به دنبال دلارام پله‌ها را بالا رفت.
دلارام به نرده‌ها تکیه داده بود و اشک می‌ریخت..
مهرزاد او را در آغوش گرفت، دستش را نوازش گونه روی موهای دردانه‌اش کشید و زیر لب زمزمه کرد
_ نبینم گل دختر بابا کم بیاره..
دلارام با هق‌هق سرش را در گردن مهرزاد فرو کرد
_ چرا بابا.. کم آوردم.. دیگه نمی‌تونم بابا‌.
مهرزاد بوسه‌ای روی موهایش زد
_ گریه کن آرام جانم.. گریه کن. ولی کم نیار..
نفسی گرفت و ادامه داد
_ نگاه بهت نگفت ولی من بهت میگم ، تصادف عمدی بود دلارام..
کار افسون بود .. نمی‌خواست بگه چون می‌دونست اگه بگه سرت درد می‌کنه برای انتقام..
ولی الان میگم تا خودت رو برای انتقام آماده کنی... مادرت رو کشت .. آرشیا رو کشت.. منم می‌خوام برم انتقام اونا رو بگیرم.. قوی باش جان بابا.. بالاخره این روزا هم می‌گذره...
مهرزاد خواست دلارام را از خودش جدا کند که دلارام سفت‌تر او را چسبید ‌
_ نرو بابا.. توروخدا نرو‌.... دیگه نمی‌تونم بابا.. اصلا خودم میرم سراغش .. هرچی بخواد بهش میدم ...
تو بمون.. از اول می‌سازیم .. از صفر..
_ من انتقام مادرت رو باید بگیرم دلارام!
با گریه داد زد
_ بسه بابا ... مگه من چند سالمه؟ همه این تو این سن درحال گردش و تفریحن .. ولی من حتی شب‌ها به زور یه مشت قرص کوفتی باز هم نمی‌تونم بخوابم...
داغونم بابا ، نبین زره فولادی پوشیدم که کسی فکر نکنه دلارام عارفی با این چیزها ظ کم میاره!
دو سال شب و روز مرگ رو به چشام دیدم و کم نیاوردم ، با این چیزها هم کم نمیارم ولی‌..
مهرزاد اورا به زور از خود جدا کرد
_ تا الان پنج نفر... برای حفظ جون تو و چیزایی که داری قید جونشون رو زدن! بعد تو می‌خوای‌ دستی دستی هر چی می‌خواد و بهش بدی؟
تو انتقام همه‌ی ما رو باید بگیری دلارام ..
دارم میرم..اگه به هر دلیلی برنگشتم بدون، تو امانت آرشیا بودی . نگاه بعد آرشیا برای حفظ جون تو مرگش رو با آغوش باز پذیرفت!
تموم این سال‌ها سعی کردم مثل آرشیا که نمی‌تونستم.. ولی این‌قدری بهت محبت کنم که هیچ‌وقت متوجه اینکه من پدر واقعیت نیستم نشی..
تو برام شیرین ترین هدیه خدا بودی.
لبخند تلخی زد
خوشحالم. چون درباره ازدواج با نگاه و وجود تو .. هیچ‌وقت تصمیم اشتباه نگرفتم.
قدمی از او فاصله گرفت .
_ امید ما رو نا امید نکنی جانِ دلم..!
و در ثانیه‌ای .. پله‌ها را پایین رفت و در سیاهی و ظلمت شب .. گم شد ..
صدای کوبیدن شدن در ، تمام درد هایش را بر سرش کوبید .. دلارام ماند و تنهایی و تنهایی...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***

ساعتش را نگاه کرد .. نزدیک به دو‌ ساعت خیره به سقف، اشک ریخته بود .. رمق بلند شدن نداشت ...
الان فقط سیگارش را طلب می‌کرد اما حس پایین رفتن نداشت ..
آهی کشید .. بس بود هر چه ضعف از خود نشان داده بود .. باید بلند میشد .. برنامه می‌چید .. برنامه انتقامش از این قوم الظالمین را..!
تکیه‌اش را از نرده گرفت ، اشک هایش را با کف دست پاک کرد و با نفس عمیقی، پله‌ها را پایین رفت .
با دیدن اهورا که روی کاناپه دراز کشیده بود و همچون جنینی در خود جمع شده بود ، لبخندی ناخواسته بر لب هایش آمد.
از اتاق پتویی آورد و به آرامی رویش انداخت.. غرق خواب بود..
یک دوش کوتاه .. حال نزارش را تسکین می‌بخشید .

لباس هایش را عوض کرد ، هوا روشن شده بود اما هنوز فرصت پیاده‌روی را داشت .
کتانی هایش را پوشید و به آرامی در را بست .
***

با سر به نگهبان سلام داد و بعد وارد آسانسور شد.
به چهره خودش در آیینه آسانسور خیره شد.
باید ادامه می‌داد .. باید!
بوی سنگک تازه در فضا پیچیده بود ، بعد مدت‌ها هنگام رد شدن از نانوایی ، هوس نان تازه به دلش افتاده بود .
به طبقه آخر رسید ، سمت واحد خودش رفت و کلید انداخت .
با ورودش، اهورا که روی کاناپه نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود ، سرش را سمت او چرخاند .
دلارام در را با پشت پا بست و با خنده همین‌طور که راه آشپزخانه را در پیش گرفته بود گفت :
_ به به! اوقور بخیر!
اهورا ساعتش را نگاه کرد و تند سر جایش ایستاد .
_ فکر کنم خواب موندم!
بلند زیر خنده زد ، ظرف حلیم را روی میز غذاخوری چهار نفره کوچکی که در آشپزخانه بود،گذاشت.
_ اشکالی نداره.. اینم می‌زنم به حساب دفعه هایی که می‌گفتم هشت شرکت باش ، ساعت ده زنگ می‌زدی می‌گفتی ترافیک سعادت آبادم..!
اهورا هم خندید ، اشاره مستقیمش به زمانی بود که خواب می‌ماند و ترافیک را بهانه می‌کرد..!
با نگاهی به دلارام که شلوار آدیداس و مانتو کوتاهش نشان‌دهنده ورزش صبحگاهی‌اش بود گفت :
_ تو اصلا خوابیدی؟ ساعت هشته ، تا پنج که بیدار بودی ، معلومه یه دو‌ساعتی هم هست که رفتی ورزش ، بابا تو دیگه کی هستی!
دلارام با اشاره به حلیم گفت :
_ کله سحری رفتم حلیم گرفتم، تا داغه بخور که می‌چسبه!
چایش را ریخت و مقابلش گذاشت، صندلی روبرو‌اش را بیرون کشید و نشست .
لقمه‌ای برای خودش گرفت و گفت :
_ گفتی ارشد حقوق داری؟
اهورا که با این سوال ناگهانی‌اش جا خورده بود با شک جواب داد
_ اره..
_ ورودی سال چند بودی؟
_ هشتاد و نه !
چایش را مزمزه کرد و مچ گیرانه پرسید
_ خب.. با این حساب.. بعد از ارشدت، می‌تونستی کار بکنی و نکردی . چهار سال کار نکردنت.. دلیل خاصی داشت؟
اهورا که وضوحاً جا خورده بود آب دهانش را قورت داد
_ نه خب.. بیشتر می‌خواستم تجربه داشته باشم بعد وارد بازار کار بشم...
دلارام سرش را تکان داد .. پسرک یا زیادی احمق بود، یا زیادی باهوش!
وقتی دست و پای گم کرده‌اش را دید و لبخندی زد ..
آن چیز که باید را فهمیده بود..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
بحث را عوض کرد و با اشاره به حلیم گفت :
_ بخور یخ کرد!
چایش را لا جرعه سر کشید و بلند شد
_ میرم حاضر شم.
و بعد بدون حرف دیگری سمت پله‌ها رفت.
وارد اتاقش شد و در را بست ، شماره عرفان را گرفت .‌.
_ به مادر فولاد زره...چطوری؟
_ خوب..
_ آخ دلارام مرض داشتی این دوتا رو فرستادی این‌جا مایه عذاب من بشن؟ پاشو بیا این دختر خالت رو جمع کن به خدا مثل جیر جیرک مخم رو جوید .
صدای الهه که از پشت خط جیغ میزد گوشش را آزرد
_ که من جیر جیر می‌کنم هان؟
عرفان با خنده گفت :
_ اینو ولش کن ، جون داداش؟ امرت رو بگو!
دلارام به لحن لاتی‌اش خندید و گفت :
_ کاری که بهت سپرده بودم رو اوکی کردی؟
عرفان صدایش را پایین تر آورد
_ اره .. یه چیزایی فهمیدم، منتها بزار کامل ته و توش رو در بیارم .. بهت میگم.
_ زود عرفان.. وقت نداریم .. نمی‌تونم ریسک کنم!
_ رو چشمم، امری باشه؟
_ فعلا..

***

کت شلوار و مقنعه مشکی رنگش تکمیل کننده تیپ رسمی‌اش بود.
ترکیب گودگرل و کفش های پاشنه دارش مثل همیشه از او یک دختر پر اراده و قوی ساخته بود.
کیفش را برداشت و پله‌ها را پایین آمد ، به سمت اهورا که در حال شستن ظرف‌ها بود حرکت کرد
_ به به ، کدبانو!
اهورا خندید و گفت :
_ آخر عاقبت زندگی مجردی همین میشه دیگه..
_ جدی ؟ یعنی خانواده‌‌ات تهران نیستن؟
_ نه .. شیرازن!
دلارام که در فکر فرو رفته بود گفت :
_ اینا رو ول کن.. بزار تو ماشین.. باید زودتر بریم شرکت.
اهورا آخرین لیوان را هم آب کشید و دستانش را با حوله خشک کرد
_ بین خودمون بمونه.. سلیقه‌ات خیلی قشنگه..
دیزاین خونه فوق‌العاده است!
دقیقاً مثل طرح رستوران!
دلارام به ظاهر لبخندی زد، فهمیده بود طراح رستوران خودش است؟ از کجا...؟ این غریبه‌ی آشنا بدجور مشکوک میزد!
***
با هزار ترس و لرز فلش را از جیب شلوارش بیرون کشید.
دلارام مشغول دادن طرح جدید به منشی بود و سرش شلوغ...
بهترین فرصت الان بود و ممکن بود دیگر هیچ‌وقت این فرصت برایش پیش نیاید.
با شک و دودلی در اتاق را باز کرد و مطمئن از نبودن شر‌خر ، در را آهسته بست.
سمت میز کارش رفت ، قدم به قدم نزدیک می‌شد و استرسش بیشتر..
از شانس خوبش لپ‌تاپش روشن بود و نیازی به دادن پسورد نبود..
همین که فلش را انداخت و فیلم‌ها و مدارک مورد نیازش را در حال انتقال دادن بود ، صدای پاشنه های کفشش، نفس را در سی*ن*ه او حبس کرد .. اشهد خودش را داشت می‌خواند که انگار منشی دوباره صدایش زد و رفت..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***


زود و با عجله فلش را بیرون کشید و خواست سمت مبل برود که دلارام در را باز کرد .
_ عجب بدبختی شده‌ها.. پرواز امشب رو کنسل کردن.. میگن برای فردا پرواز شیراز داریم..
من فردا باید شیراز باشم، هوووف!!
به اهورا که همان‌طور وسط اتاق ایستاده بود با خنده گفت :
_ تو چته؟ چرا مثل درخت کاج اون وسط سبز شدی؟
اهورا خنده ای تصنعی کرد و گفت:
_ هی.. هیچی.. می.. می‌خواستم برم بیرون که اومدی ..
و بعد بدون توجه به نگاه موشکافانه دلارام، از اتاق بیرون زد .
دلارام سمت لپ‌تاپش رفت پوزخندی زد و درِ سفید فلش را که کنار لپ‌تاپش جا گذاشته بود را در دست گرفت ،زیر لب زمزمه کرد
_ فکر می‌کنی خیلی زرنگی..! ولی احمقی بیش نیستی.
این‌قدر احمق که نه به فکر دوربین های اینجایی نه فکر این رو کردی که من چرا باید لپ‌تاپم رو روشن ول کنم برم!
لحظه‌ای بعد اهورا دوباره وارد اتاق شد ،با دیدن درِ فلشی که دست دلارام بود ، لحظه‌ای رنگ از رخش پرید!
دلارام انگار نه انگار که اتفاقی افتاده با لبخند گفت :
_ باید تا هشتگرد بریم...
باید با بازرس کارخونه حرف بزنم .
اهورا هم ترسیده بود هم متعجب.. سرش را تکان داد و ریموت را از روی میز برداشت.
....
همین که سوار ماشین شدند، باز هم نوای آرام پیانو سکوت ماشین را شکست.
اهورا که سعی در عوض کردن بحث داشت گفت :
_ گفتی این قطعه های خودت هستن؟
_ هوم..
_ ولی دیشب خیلی قشنگ پیانو زدی. معلومه حرفه‌ای هستی!
دلارام تلخندی زد و با نگاهی از آیینه بغل از تعقیب نشدنش مطمئن شد و گفت :
_ وقتی پنج سالم بود ، مامانم بهم پیانو یاد داد .. بیست و سه ساله پیانو می‌زنم..
_ پس خیلی ماهری..
لبخندی زد
_ همین دو ماه پیش از کنسرت« .. »دعوت داشتم.
قبلاً خیلی تو نخ این داستان‌ها بودم .. ولی الان حوصله خودم‌ هم ندارم..
اون آهنگی هم که دیشب زدم اولین آهنگی بود که یاد گرفته بودم .. کلی باهاش خاطره داشتم ... دیشب بعد از شیش ماه پشت پیانو نشستم و بازم حالم بد ..
نفسی آه مانند کشید و حرفش را ادامه نداد.
در همان عین ، لرزش گوشی را حس کرد ، خم شد و از روی داشبورد گوشی‌اش را برداشت
_ جانم عرفان..
پوزخندی زد
_ اوووو! چقدر جذاب ، هوم... اره دیگه.. شب‌ها که ما می‌خوابیم...
خندید و ادامه داد
_ آفرین..! مرسی بابت پژوهش مفیدت شازده!
_ نه بابا پرواز رو کنسل کردن ، اگه بتونم شب راه می‌افتم میام.
_ باشه... بقیش با من! فعلا
متاسف سرش را تکان داد و گوشی را در دستش فشرد .
_ دیدی بعضیا ادعای عقل کل بودن می‌کنن؟
آخ دروغ... آن‌قدر بدم میاد از آدمایی که دروغ میگن و فکر می‌کنن با خر طرفن!
اطراف را نگاهی انداخت و فرمان را به سمت جاده خاکی چرخاند و دستی را کشید .
اهورا متعجب گفت :
_ کارخونه یارو این‌جاست ؟ اینجا که بیابون برهوته !
_ ایشالا به کارخونه یارو هم می‌رسیم.
با لبخند مرموزی داشبورد را باز کرد ، دست برد و اسلحه معروف به ققنوسش را بیرون کشید .
اهورا با دیدن اسلحه ، برق از چشمانش پرید.
خواست دستگیره را بکشد که دلارام با زدن قفل مرکزی فکرش را از پیش خواند.
دلارام درحالی که کلت را در دستش بازی می‌داد گفت :
_ می‌دونی آرم اون نقابی که اون روز زدم چی بود؟
پرنده ققنوس! یه پرنده‌ی نادر...
این کلت زیبا هم معروفه به ققنوسِ جواهر! ازش فقط یدونه هست اونم دست منه!
نهایت سعیم رو کردم که جز گرگ و شغال چیز دیگه‌ای نزنه .. !
ولی خب، ناچارم بگم دم خیلی از آدمایی که قصد خ*یانت بهم رو داشتن قیچی کرده ..
اصلاً یه قسمتی از بهشت زهرا اختصاص داره به کشته شده‌ها توسط ققنوس!
همان‌طور که کلت را در دستش بازی می‌داد ادامه داد:
_ یادمه روز اول که برای استخدام اومدی ، ازم پرسیدی دلیل اخراج وکیل قبلی شرکت چی بود.. منم گفتم هر کی جرعت دور زدن من رو به خودش بده به مجازاتی دچار میشه که هیچ‌ک.س حتی شبیهش هم ندیده!
فکر کنم با یه گلوله ساق پاشو خورد کردم!
کشتن آدم‌ها راحته ولی من زجر کش می‌کنم.. اون لحظه‌ای که از درد به زمین و زمان چنگ می‌زنه لذت بخش ترین حالت ممکنه.. چون داره به سزای کاری که انجام داده می‌رسه!
من آدم خیلی مهربونی‌ام .. تموم پیر و مرد و پیر زنای اون آسایشگاه حکم نفسم رو دارن ... اون قد و نیم قد هایی که دیدی همه جونمن!
ولی امان از روزی که...
ماشه را کشید و اهورا از ترس قالب تهی کرد.
از دست این دختر روانی هر کاری بر می‌آمد!
_ عصبانی بشم..
خنده‌ای مسخره کرد
_ چیه ..؟ چرا ترسیدی؟!
پوزخندی زد.
_ اهورا رادمنش... اوه نه ببخشید ، جناب سرگرد حامی رادمنش! از دایره جنایی ...!
تو سن ۱۹ سالگی کنکور میده و وکالت قبول میشه ... فوق لیسانسش رو می‌گیره و بعد آزمون وکالت میده ، یه پرونده سنگین قتل رو به عهده می‌گیره ..‌ بنا به دلایل نامعلوم بعد پنج ماه کلا قید وکالت رو می‌زنه و میره دانشگاه افسری.
اهورا که دیگر کل موقعیتش لو رفته بود با اخم خیره به کلت نقره‌ای در دست دلارام شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***

_ خب.. که چی؟
دلارام خنده‌ای هیستریک کرد و سمتش خم شد
_ که چی؟ببخشید مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم !
فکر کردی با هالو طرفی؟
درِ فلش را از جیبش بیرون کشید و با حرص گفت:
_ ببین من نمی‌دونم قصدت از جاسوسی چیه ولی اینو بدون من دو سال سال پیش از جرمم تبرعه شدم!
اهورا جدی گفت :
_ من بخاطر جاسوسی نیومدم!
_ بخاطر جاسوسی نیومدی؟ پس بگو تو شرکت من به عنوان یه نفوذی دقیقاً چه غلطی میکنی؟
_ داستانش مفصله...
_ همین الان می‌خوام بشنوم.
کلافه از سمجی دلارام گفت
_ خیلی خب .. باشه.. پس خوب گوش کن.
تو ارتباط نزدیکی با باند نصیری داری .. خودت براشون دارو درست می‌کردی!
_ خب..؟
_ از جرمت تبرعه شدی چون مدارک نصفه و نیمه گند کاری‌های نصیری رو شد، بعد آزادی تو اون مدارک طی یه آتیش سوزی سوخت!
_ از خنگ بازی خودتونه.. به من چه دخلی داره؟
_ از طریق تو به باند بکتاش می‌رسیم .
_ بکتاش نمی‌شناسم!
_ رییس باند... نصیری دست راستشه!
هر گند و کثافت کاری زیر سر خودشه بدون اینکه حتی یه جا اسمی از اون برده بشه ..
_ من حوصله دردسر دوباره رو ندارم .
_ دردسر؟ تو تحت حمایت پلیسی!
پوزخندی زد
_ من نیاز به حمایت هیچ‌ک.س ندارم ..
من اگه پای این داستان نشستم بخاطر انتقامه..!
هوف کلافه ای کشید
_ در حال حاضر فقط تو می‌تونی به روند پرونده کمک کنی!
_ چه کمکی؟
_ دوباره باید به نصیری نزدیک بشی.. تا برسیم به بکتاش!
_ من عمرا نزدیکِ نصیری بشم..! زهرِ نصیری رو نچشیدی..
اون و شایان تله گذاشتن برام تا گیر پلیس بیوفتم.
چرا چون ازش برتر بودم!
دارویی که من ساخته بودم بازار سیاه رو ترکونده بود! معجزه بود برای درد هایی که درمون ندارن!
من انتقام دوسال عذاب کشیدنم رو ازش می‌گیرم! هم از اون.. هم از شایان بی صفت!
_ خیلی خب باشه..‌تو انتقام تو بگیر .. منم به پرونده‌ام برسم.
_ ظاهراً هدفمون مشترکه..
همزمان باهم گفتند
_ نابودی بکتاش!
لبخندی زد .. شاید با فهمیدن دلارام ، داستان بهتر پیش می‌رفت..
در همان حال ، با شنیدن زنگ گوشی‌اش ، کلافه از دیدن اسم ، جواب داد
_ بله ملکی؟
_...
_ چی ؟ یعنی چی؟!
_ ..
_ امکان نداره!
پوف کلافه‌ای کشید و گوشی را قطع کرد .
با نگاهی به اطراف دور زد و زیر لب با غیض گفت:
_ لعنتی..!
_ چی شده؟
_ بورس و اوراق بهادار رو از صندوق مرکزی برداشته!
_ شایان؟
_ خودِ بی عرضش!
ساعتی بعد مقابل مجتمع نگه داشت و هنگام پیاده شدن گفت :
_ زود پیاده شو،میگم ماشین رو می‌برن داخل.
به طبقه دوازدهم رسیدند، دلارام با اخم سمت میز منشی پا تند کرد
منشی با ترس بلند شد و من‌من کنان گفت :
_ سلام خانم..
_ چی شده؟
_ هیچی .. به خدا.. به خدا خودتون گفته بودین برای جلسه امروز برم مدارک مربوط به بورس شرکت رو بیارم ..
رفتم دیدم‌ هیچکدومشون نیست!!
دلارام کلافه در اتاقش را باز کرد و داخل شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین