- Jan
- 956
- 3,349
- مدالها
- 2
***
در شیشهای سالن را باز کرد، هیچک.س داخل نبود، درحال حرف زدن با تلفن بود.
طبق معمول .. پشت پلهها..! آخرای مکالمهاش بود و متوجه حضور دلارام نشده بود .
با قطع کردن گوشی ، ناگهان از پشت ستون بیرون آمد و آرنجش را روی گلوی او گذاشت و به دیوار کوبیدش!
شایان که انتظار حضور دلارام را نداشت، شوکه نگاهش کرد .
_ مرتیکه عوضی..! دیگه کارت به جایی رسیده که تو ودکاش هزار تا کوفت و زهر مار قاطی میکنی؟
فکر میکنی نمیفهمه؟
فکر میکنی با این کارها میتونی از دور خارجش کنی؟
خیلی داری پات رو از گلیمت دراز تر میکنی..!
آدم میفرستی از صندوق مرکزی پرونده قرار داد های مهم رو بدزدن برات! نفوذی میفرستی حسابداری ، حسابها رو بالا پایین کنه..!
فکر میکنی من هیچکدوم از اینا رو نمیفهمم؟ فکر میکنی با کی طرفی؟
به قول خودت! من افرام!
میدونی و بازم آدم میفرستی سراغم ؟
با دستانش لبه کتش را گرفت
_ فکر کردی من حافظم هیچوقت بر نمیگرده؟ فکر کردی نمیفهمم که چی به روزم آوردی؟
به خدا شایان... اگه بفهمم..
چشمانش را با غیض بست ..این جنون نهفته در چشمانش از کجا سرچشمه میگرفت؟
_ برو دخیل ببند به امام زاده صالح و ری و مشهد.. برو متوسل شو به هرکی که میپرستی.!
اگه این فکری که تو سرمه واقعی باشه و باعث و بانی تمام بدبختی های من، تو باشی..
فشار آرنجش را روی گلوی او بیشتر کرد .. برای نفس کشیدن هوا نداشت و صورتش به قرمزی میزد..
_ تقاص تمام بلاهایی که سرم آوردی رو سرت در میارم..!
کاری میکنم کابوست بشه افرا! بزرخت بشه افرا! دوزخت هم بشه افرا!
شایان در این هشت سال هیچوقت او را اینگونه خشمگین ندیده بود ، حتی جرعت پلک زدن هم نداشت!
با عصبانیت یقهاش را رها کرد
_ بهت پر و بال دادم فاز عقاب بر ندار.. تو بدون دلارام هیچی نیستی! برو به هر کسی که ازش دستور میگیری بگو دلارام آدمی نیست که بشه سرش رو شیره مالید!
فقط یک قدم دیگه پیش برو تا بجای اینکه نصیری بکشتت، خودم حضرت اجلت بشم..!
خودت که خوب میدونی..
دست به اسلحم خیلی خوبه!
دلارام که کمی آرامتر شده بود ، درحال مرتب کردن لباسش گفت :
_ راست میگن فاصله عشق و نفرت یک قدمه..!
من و تو هیچوقت ما نمی شدیم.. لیاقت جواهر رو نداشتی خودم رو هشت سال حرومت کردم!
خیره به چهره متحیرش تهدید وار گفت :
_ خودت رو ، نوچه هات رو .. اگه یکبار دیگه دور و بر شرکتم ببینم .. خودت هم خوب میدونی.. اصولا با یه گلوله خلاص نمیکنم..! زجر کش میکنم و بعد گوشتش رو میدم رومئو..
عاشق گوشت آدمه.. یادت که نرفته؟ خودت اینجوری یادش دادی!
پوزخندی زد و با نگاه تحقیر آمیزی به او، مثل برق و باد از سالن خارج شد .
در شیشهای سالن را باز کرد، هیچک.س داخل نبود، درحال حرف زدن با تلفن بود.
طبق معمول .. پشت پلهها..! آخرای مکالمهاش بود و متوجه حضور دلارام نشده بود .
با قطع کردن گوشی ، ناگهان از پشت ستون بیرون آمد و آرنجش را روی گلوی او گذاشت و به دیوار کوبیدش!
شایان که انتظار حضور دلارام را نداشت، شوکه نگاهش کرد .
_ مرتیکه عوضی..! دیگه کارت به جایی رسیده که تو ودکاش هزار تا کوفت و زهر مار قاطی میکنی؟
فکر میکنی نمیفهمه؟
فکر میکنی با این کارها میتونی از دور خارجش کنی؟
خیلی داری پات رو از گلیمت دراز تر میکنی..!
آدم میفرستی از صندوق مرکزی پرونده قرار داد های مهم رو بدزدن برات! نفوذی میفرستی حسابداری ، حسابها رو بالا پایین کنه..!
فکر میکنی من هیچکدوم از اینا رو نمیفهمم؟ فکر میکنی با کی طرفی؟
به قول خودت! من افرام!
میدونی و بازم آدم میفرستی سراغم ؟
با دستانش لبه کتش را گرفت
_ فکر کردی من حافظم هیچوقت بر نمیگرده؟ فکر کردی نمیفهمم که چی به روزم آوردی؟
به خدا شایان... اگه بفهمم..
چشمانش را با غیض بست ..این جنون نهفته در چشمانش از کجا سرچشمه میگرفت؟
_ برو دخیل ببند به امام زاده صالح و ری و مشهد.. برو متوسل شو به هرکی که میپرستی.!
اگه این فکری که تو سرمه واقعی باشه و باعث و بانی تمام بدبختی های من، تو باشی..
فشار آرنجش را روی گلوی او بیشتر کرد .. برای نفس کشیدن هوا نداشت و صورتش به قرمزی میزد..
_ تقاص تمام بلاهایی که سرم آوردی رو سرت در میارم..!
کاری میکنم کابوست بشه افرا! بزرخت بشه افرا! دوزخت هم بشه افرا!
شایان در این هشت سال هیچوقت او را اینگونه خشمگین ندیده بود ، حتی جرعت پلک زدن هم نداشت!
با عصبانیت یقهاش را رها کرد
_ بهت پر و بال دادم فاز عقاب بر ندار.. تو بدون دلارام هیچی نیستی! برو به هر کسی که ازش دستور میگیری بگو دلارام آدمی نیست که بشه سرش رو شیره مالید!
فقط یک قدم دیگه پیش برو تا بجای اینکه نصیری بکشتت، خودم حضرت اجلت بشم..!
خودت که خوب میدونی..
دست به اسلحم خیلی خوبه!
دلارام که کمی آرامتر شده بود ، درحال مرتب کردن لباسش گفت :
_ راست میگن فاصله عشق و نفرت یک قدمه..!
من و تو هیچوقت ما نمی شدیم.. لیاقت جواهر رو نداشتی خودم رو هشت سال حرومت کردم!
خیره به چهره متحیرش تهدید وار گفت :
_ خودت رو ، نوچه هات رو .. اگه یکبار دیگه دور و بر شرکتم ببینم .. خودت هم خوب میدونی.. اصولا با یه گلوله خلاص نمیکنم..! زجر کش میکنم و بعد گوشتش رو میدم رومئو..
عاشق گوشت آدمه.. یادت که نرفته؟ خودت اینجوری یادش دادی!
پوزخندی زد و با نگاه تحقیر آمیزی به او، مثل برق و باد از سالن خارج شد .
آخرین ویرایش: