- Jul
- 717
- 12,013
- مدالها
- 2
احتشام آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش از بغض بالا و پایین شد.
- از مادرت برام بگو؛ چیکار میکرد؟ چطوری زندگی میکرد؟
نگاهش میخ نگاه شفاف احتشام شد. شنیدن از مادرش مطمئناً برایش راحت نبود. لب به اعتراض باز کرد:
- بابا... .
احتشام دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد.
- بهم بگو، میخوام بشنوم؛ میخوام بدونم چی باعث شد که از من جدا بشه و بره.
لبخند تلخی زد. اگر با مرور گذشتهها قرار بود معمای زندگیاش فاش شود که تا الان هزار باره فاش شدهبود.
- اگه قرار بود با شخم زدن گذشتهها چیزی رو فهمید من تا الان همه چیز رو فهمیدهبودم.
نگاه از چشمان احتشام گرفت و سر پایین انداخت. حق داشت که بخواهد از زندگی همسرش بداند. شاید با فهمیدن زندگی سخت مادرش احتشام هم میتوانست او را ببخشد.
- اینها چیزهاییه که از مادرم شنیدم و نمیدونم چقدرش دروغه و چقدرش راست.
احتشام با ناراحتی نگاهش کرد.
- من نمیدونم چرا مادرت این دروغها رو به من و تو گفت ولی مادرت دروغگو نبود، تو تموم سالهای زندگیمون جز همین یه بار ازش دروغ نشنیدم.
آرام سر تکان داد. مادرش دروغگو نبود، اما او دیگر نمیتوانست به هیچ چیزی اعتماد کند.
- بعد از جدا شدنش با پول مهریهاش یه خونه توی پایین شهر خرید و با بقیهی پولش زندگیش رو میگذروند. زندگی توی اون قسمت از شهر و توی اون محلهها واسهی یه زن باردار و تنها خیلی سخت بود؛ از یه طرف حرفها و تیکه و کنایههایی بود که خالهزَنَکهای محله بهش میگفتن و از یه طرفی مزاحمتهایی بود که معتادها و لاتهای محله براش ایجاد میکردن. همین حرف و مزاحمتها و منی که یکساله بودم و هنوز بهخاطر نبودن پدرم شناسنامه نداشتم باعث شد تا مجبور بشه ازدواج کنه. قادر تنها کسی بود که توی اون شرایط ازش خواستگاری کردهبود و مادرم پیشنهادش رو قبول کردهبود. یه مدت بعد از ازدواجشون اعتیاد قادر شدت پیدا کرد. اونقدر که دیگه سرکار هم نمیرفت و اگر هم پولی در میاورد پای قم*ار و موادش میرفت. مادرم برای در آوردن خرج زندگیمون مجبور شد بره و توی خونههای مردم کار کنه؛ حتی قادر من رو هم میفرستاد تا توی خیابونها گل و آدامس بفروشم و پول موادش رو جور کنم.
نفسش را لرزان و آهمانند بیرون داد.
- تموم اون روزهای سخت رو به امید رسیدنِ روزهای بهتر گذروندیم، اما همه چیز بدتر شد. هیجده سالم که شد درس رو ول کردم و پابهپای مادرم شروع کردم به کار کردن.
- از مادرت برام بگو؛ چیکار میکرد؟ چطوری زندگی میکرد؟
نگاهش میخ نگاه شفاف احتشام شد. شنیدن از مادرش مطمئناً برایش راحت نبود. لب به اعتراض باز کرد:
- بابا... .
احتشام دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد.
- بهم بگو، میخوام بشنوم؛ میخوام بدونم چی باعث شد که از من جدا بشه و بره.
لبخند تلخی زد. اگر با مرور گذشتهها قرار بود معمای زندگیاش فاش شود که تا الان هزار باره فاش شدهبود.
- اگه قرار بود با شخم زدن گذشتهها چیزی رو فهمید من تا الان همه چیز رو فهمیدهبودم.
نگاه از چشمان احتشام گرفت و سر پایین انداخت. حق داشت که بخواهد از زندگی همسرش بداند. شاید با فهمیدن زندگی سخت مادرش احتشام هم میتوانست او را ببخشد.
- اینها چیزهاییه که از مادرم شنیدم و نمیدونم چقدرش دروغه و چقدرش راست.
احتشام با ناراحتی نگاهش کرد.
- من نمیدونم چرا مادرت این دروغها رو به من و تو گفت ولی مادرت دروغگو نبود، تو تموم سالهای زندگیمون جز همین یه بار ازش دروغ نشنیدم.
آرام سر تکان داد. مادرش دروغگو نبود، اما او دیگر نمیتوانست به هیچ چیزی اعتماد کند.
- بعد از جدا شدنش با پول مهریهاش یه خونه توی پایین شهر خرید و با بقیهی پولش زندگیش رو میگذروند. زندگی توی اون قسمت از شهر و توی اون محلهها واسهی یه زن باردار و تنها خیلی سخت بود؛ از یه طرف حرفها و تیکه و کنایههایی بود که خالهزَنَکهای محله بهش میگفتن و از یه طرفی مزاحمتهایی بود که معتادها و لاتهای محله براش ایجاد میکردن. همین حرف و مزاحمتها و منی که یکساله بودم و هنوز بهخاطر نبودن پدرم شناسنامه نداشتم باعث شد تا مجبور بشه ازدواج کنه. قادر تنها کسی بود که توی اون شرایط ازش خواستگاری کردهبود و مادرم پیشنهادش رو قبول کردهبود. یه مدت بعد از ازدواجشون اعتیاد قادر شدت پیدا کرد. اونقدر که دیگه سرکار هم نمیرفت و اگر هم پولی در میاورد پای قم*ار و موادش میرفت. مادرم برای در آوردن خرج زندگیمون مجبور شد بره و توی خونههای مردم کار کنه؛ حتی قادر من رو هم میفرستاد تا توی خیابونها گل و آدامس بفروشم و پول موادش رو جور کنم.
نفسش را لرزان و آهمانند بیرون داد.
- تموم اون روزهای سخت رو به امید رسیدنِ روزهای بهتر گذروندیم، اما همه چیز بدتر شد. هیجده سالم که شد درس رو ول کردم و پابهپای مادرم شروع کردم به کار کردن.