جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,415 بازدید, 195 پاسخ و 74 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 28 96.6%
  • متوسط

    رای: 1 3.4%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
12,013
مدال‌ها
2
احتشام آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش از بغض بالا و پایین شد.
- از مادرت برام بگو؛ چی‌کار می‌کرد؟ چطوری زندگی می‌کرد؟
نگاهش میخ نگاه شفاف احتشام شد. شنیدن از مادرش مطمئناً برایش راحت نبود. لب به اعتراض باز کرد:
- بابا... .
احتشام دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد.
- بهم بگو، می‌خوام بشنوم؛ می‌خوام بدونم چی باعث شد که از من جدا بشه و بره.
لبخند تلخی زد. اگر با مرور گذشته‌ها قرار بود معمای زندگی‌اش فاش شود که تا الان هزار باره فاش شده‌بود.
- اگه قرار بود با شخم زدن گذشته‌ها چیزی رو فهمید من تا الان همه چیز رو فهمیده‌بودم.
نگاه از چشمان احتشام گرفت و سر پایین انداخت. حق داشت که بخواهد از زندگی همسرش بداند. شاید با فهمیدن زندگی سخت مادرش احتشام هم می‌توانست او را ببخشد.
- این‌ها چیزهاییه که از مادرم شنیدم و نمی‌دونم چقدرش دروغه و چقدرش راست.
احتشام با ناراحتی نگاهش کرد.
- من نمی‌دونم چرا مادرت این دروغ‌ها رو به من و تو گفت ولی مادرت دروغگو نبود، تو تموم سال‌های زندگیمون جز همین یه بار ازش دروغ نشنیدم.
آرام سر تکان داد. مادرش دروغگو نبود، اما او دیگر نمی‌توانست به هیچ چیزی اعتماد کند.
- بعد از جدا شدنش با پول مهریه‌اش یه خونه توی پایین شهر خرید و با بقیه‌ی پولش زندگیش رو می‌گذروند. زندگی توی اون قسمت از شهر و توی اون محله‌ها واسه‌ی یه زن باردار و تنها خیلی سخت بود؛ از یه طرف حرف‌ها و تیکه و کنایه‌هایی بود که خاله‌زَنَک‌های محله بهش می‌گفتن و از یه طرفی مزاحمت‌هایی بود که معتادها و لات‌های محله براش ایجاد می‌کردن. همین حرف و مزاحمت‌ها و منی که یک‌ساله بودم و هنوز به‌خاطر نبودن پدرم شناسنامه نداشتم باعث شد تا مجبور بشه ازدواج کنه‌. قادر تنها کسی بود که توی اون شرایط ازش خواستگاری کرده‌بود و مادرم پیشنهادش رو قبول کرده‌بود. یه مدت بعد از ازدواجشون اعتیاد قادر شدت پیدا کرد. اونقدر که دیگه سرکار هم نمی‌رفت و اگر هم پولی در میاورد پای قم*ار و موادش می‌رفت. مادرم برای در آوردن خرج زندگیمون مجبور شد بره و توی خونه‌های مردم کار کنه؛ حتی قادر من رو هم می‌فرستاد تا توی خیابون‌ها گل و آدامس بفروشم و پول موادش رو جور کنم.
نفسش را لرزان و آه‌مانند بیرون داد.
- تموم اون روزهای سخت رو به امید رسیدنِ روزهای بهتر گذروندیم، اما همه چیز بدتر شد. هیجده سالم که شد درس رو ول کردم و پابه‌پای مادرم شروع کردم به کار کردن.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
12,013
مدال‌ها
2
آب دهانش را به سختی قورت داد. توانایی پس زدن بغضش را نداشت. با بغض ادامه داد:
- بعد از به دنیا اومدن پرهام مادرم مریض شد. مدام سرفه می‌کرد و تنگیِ نفس داشت. دکتر که رفتیم و عکس و آزمایش داد معلوم شد سرطان ریه داره.
با پشت دست به صورت خیس از اشکش کشید. احتشام دست روی دستان لرزانش گذاشت.
- اگه حالت بده دیگه نمی‌خواد بگی.
سر بالا انداخت. حالا که تا اینجا را گفته بود باید تا انتها می‌رفت. نفس لرزانی کشید و بریده‌بریده ادامه داد:
- داروهاش... گ... گرون بود؛ هرچی می‌جنبیدم... باز پول کم میاوردم. به هر دری زده‌بودم... تا پول جور کنم، اما نشد. تا این‌که... دوستم بهم پیشنهاد داد... تا با کلک از مردها و پسرهای پولدار دزدی کنیم. م... من پر از کینه و نفرت بودم... مردهای پولدار زیادی من و مادرم رو تحقیر کرده‌بودن. از اون‌طرف هم... مادرم مریض بود و پول نداشتم. پیشنهادش رو... قبول کردم. اول‌هاش سختم بود، اما... بعد از یه مدت عادت کردم.
هق‌هق کرد و دست روی دهانش فشرد. احتشام طلعت را صدا زد تا برایش آب بیاورد. جرعه‌ای از آب را که نوشید کمی آرام‌تر شد.
- خیلی تلاش کردم، زور زدم که مامان درمان بشه، اما نشد. پرهام فقط دو سالش بود که مامان مرد و از اون به بعد من و پرهام تنها شدیم.
احتشام دست دور شانه‌هایش انداخت و در آغوشش گرفت. در آغوشش بغض کرد، اشک ریخت و هق زد. احتشام هم پابه‌پایش گریه کرده‌بود. برای همسری که آن‌همه درد کشیده‌بود؛ برای دختری که آن‌همه عذاب کشیده‌بود. سر روی شانه‌ی احتشام گذاشت و زار زد. احتشام موهایش را نوازش کرد.
- جانم... جانم دخترم؛ گریه نکن عزیزم.
لب گزید و چشم بست. چرا مادرش این کار را با خودش و زندگی‌اش کرده‌بود؟! به چه قیمتی زندگی با این مرد را از دست داده‌بود؟! کاش فقط می‌توانست جواب این‌همه چرای ذهنش را پیدا کند. کمی که آرام‌تر شد عقب کشید و از آغوش گرم احتشام دل کند.
- بهتری عزیزم؟
با آرامش پلک روی هم گذاشت‌. آغوش احتشام معجزه‌گر بود انگار که پس از مرور آن خاطرات تلخ و آن‌همه گریه آرام بود.
- خوبم.
احتشام دست پیش آورد و اشک‌هایش را پاک کرد.
- برای مادرت که کاری از دستم بر نمیاد، ولی قول میدم تا زمانی‌که زنده‌ام و نفس می‌کشم نذارم آب تو دلت تکون بخوره.
لبخند پرمهری به روی احتشام پاشید. این مرد یک نعمت بود. یک نعمت که خدا پس از آن‌همه سختی و عذاب سر راهش او را قرار داده‌بود‌. سامان حق داشت؛ حق داشت که این مرد را دیوانه‌وار دوست داشته‌باشد. این مرد انگار به دنیا آمده بود برای دوست داشته ‌شدن.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
12,013
مدال‌ها
2
یک هفته‌ای از آزاد شدن احتشام می‌گذشت. زندگی‌اش آنقدر زیبا و پر از مهر و محبت شده‌بود که اگر پرهام را هم در کنار خودش داشت شک نمی‌برد که رویایی بیش نیست. در این یک هفته بهترین روزهای زندگی‌اش را تجربه کرده‌بود؛ آنقدری که حتی با نبودن پرهام هم کنار آمده‌بود و مثل قبل بی‌قراری نمی‌کرد. داخل آینه نگاهی به خودش انداخت و شال سفیدی که با سارافون یاسی و شلوار سفیدش هم‌خوانی داشت را به سر کشید. از اتاق که بیرون آمد صدای احتشام را شنید.
- پری‌جان نمیای؟ الان سال تحویل میشه‌ ها.
درحالی که پله‌ها را تندتند پایین می‌آمد صدا بلند کرد:
- دارم میام بابا‌.
وارد سالن شد و روی مبلی که روبه‌روی احتشام، سامان و ملکتاجِ بود نشست. لبخندی به روی سه انسان مهم و عزیز زندگی‌اش زد. نگاهش را به سفره‌ی هفت‌سینی که روی میز چوبی به زیبایی چیده شده‌بود دوخت و سعی کرد به خالی بودن جای پرهام فکر نکند. با پخش شدن دعای تحویل سال از تلویزیون، چشمانش را بست و دعا را زیر لب زمزمه کرد. در سرش سالی که پشت سر گذاشته‌بود مرور می‌شد و حالا که در این عمارت و در آرامش بود، باورش نمی‌شد که این‌همه دردسر را پشت سر گذاشته‌بود. باورش نمی‌شد که حالا در کنار پدرش بود و با مرد بی‌نظیری مثل سامان آشنا شده‌بود. چشم باز کرد و به احتشام، سامان و ملکتاجی که روی ویلچرش نشسته‌بود نگاه کرد. شمارش معکوس سال جدید شروع شده‌بود و نمی‌دانست که در سال آینده چه اتفاقاتی خواهد افتاد و چه چیزی انتظارش را می‌کشد، اما مطمئن بود که دیگر مثل قبل تنها نخواهد ماند. دستانش را میان هم گره کرد و در دلش دعا کرد که انسان‌های مهم زندگی‌اش همیشه سالم و خوشحال باشند. پس از تحویل سال احتشام از جایش برخاست و ابتدا ملکتاج و سپس او و سامان را بوسید، عیدشان را تبریک گفت و چند اسکناس نو به آن‌ها عیدی داد. حس و حال عجیبی بود. سال پیش حتی فکرش را هم نمی‌کرد که پدرش را ببیند و حالا سال تحویل را در کنار او گذرانده‌بود. سامان که روبه‌رویش ایستاد به خودش آمد. سر بلند کرد و نگاهش روی لبخند زیبای سامان ثابت ماند.
- عیدت مبارک پری‌ خانوم.
لبخند مهربانی زد. چقدر از حال خوبِ الانش را مدیون این مرد بود؟!
- عید شما هم مبارک آقا سامان.
سامان ابرو بالا پراند.
- یک سال گذشت و من همچنان شمام؟!
متعجب از شیطنت سامان سرکی کشید تا واکنش احتشام را ببیند و وقتی که با جای خالی او و ملکتاج روبه‌رو شد با تعجب ابرو بالا انداخت.
- بابا مادرجون رو برد تو اتاقش تا اومدن عمه عاطفه یکم استراحت کنه.
«آهانی» گفت و سامان ادامه داد:
- نگفتی، کی قراره دست از این شما گفتنت برداری؟
جلوی خودش را گرفت تا نخندد. این رویِ شوخ و شیطان سامان را عجیب دوست داشت.
- هر وقت شما حاضر باشی بهاش رو بپردازی.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: لِئا
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
12,013
مدال‌ها
2
سامان چشم درشت کرد و پرسید:
- دیگه یه تو گفتن هم بها داره؟! بله‌ی سر عقد مگه می‌خوای بدی؟!
سرش را با شیطنت بالا و پایین کرد. سامان از داخل جیبش جعبه‌ای بیرون آورد و گفت:
- بفرما؛ اینم زیرلفظیِ جنابعالی؛ حله؟
با بهت به جعبه‌ی طلایی رنگ و زیبایی که در دست سامان بود نگاه کرد. این مرد تا کیِ قرار بود اینطور دلبری کند؟! آخر یک مرد چطور می‌توانست این‌همه خوب باشد؟!
- این مال منه؟
سر تکان دادن سامان را که دید دست دراز کرد و با تعلل جعبه را برداشت.
- بازش کن ببین خوشت میاد؛ من چون با خانوم‌ها خیلی سر و کار نداشتم، سلیقه‌ام توی چیزهای مربوط به خانوم‌ها زیاد خوب نیست‌.
نمی‌دانست چرا، اما از این حرف سامان دلش غنج رفت. دست برد و جعبه را گشود‌. با دیدن گردنبند اللّٰه‌ی که درون جعبه خودنمایی می‌کرد جا خورد. دقیقاً شبیه به همان گردنبندی بود که از حامد هدیه گرفته‌بود.
- ا... این... .
گردنبند را پیش چشمانش حرکت داد.
- دوسش داری؟ اگه دوسش نداری می‌تونیم بریم عوضش کنیم.
سرش را به طرفین تکان داد و با بغضی که از محبت‌های بی چشم داشتِ سامان نشأت می‌گرفت لب زد:
- نه این... این خیلی قشنگه؛ ممنونم.
سامان اخم مصنوعی به صورتش نشاند.
- ای بابا! روز اول سال هم ول ‌کن گریه کردن نیستی؟ اون روزهای اولی که اومدی اینجا اینقدر نازک‌نارنجی نبودیا!
از لحن بانمک سامان میان بغضش خندید. پر بیراه هم نمی‌گفت؛ انگار محبت‌هایی که در این چند وقته از سامان و احتشام دیده‌بود لوس و احساساتی‌اش کرده‌بود.
- خب دیگه تا تو یه چایی دم کنی، من برم آماده شم که الان عمه و دخترهاش میان.
با تعجب به سامان نگاه کرد و با اشاره‌ای به خودش پرسید:
- من چایی دم کنم؟!
سامان عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
- نه، می‌خوای من دم کنم؟ از اونجایی که من و بابا نمی‌تونیم از مهمون‌ها پذیرایی کنیم این زحمت تا زمانی که طلعت و عنایت از مشهد برگردن میوفته گردن شما.
با یک حساب سرانگشتی هم می‌توانست بفهمد با یک ایل فامیل و آشنایی که طلعت و عنایت قرار بود به آن‌ها سر بزنند، حداقل تا سیزدهم عید برنمی‌گشتند.
- یعنی من قراره تا آخر عید از همه‌ی مهمون‌ها پذیرایی کنم؟
سامان لبخند مهربانی زد و گفت:
- نترس ما فامیل زیاد نداریم، یه عمه عاطفه‌اس که سومِ عید قرار برگردن شیراز، یه عمو عارف هم هست که آلمانه و فکر نمی‌کنم امسال هم قصد ایران اومدن داشته باشه، مگر این‌که کنجکاو باشه که برادرزاده‌ی جدیدش رو ببینه‌.
پوفی کشید و رفتن سامان را تماشا کرد. پذیرایی کردن از سونیا و کیانا و جمع کردنِ خانه از ریخت‌و‌پاش‌هایشان خود به اندازه‌ی پذیرایی از صدها مهمان کار می‌برد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: لِئا
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
12,013
مدال‌ها
2
خم شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و در همین حین چشم غرّه‌ای به سامان که درحال صحبت با موبایلش بود و در سالن قدم می‌زد رفت. آخر او را چه به پذیرایی از مهمان‌ها؟!
- خسته نکن خودت رو دخترم، ما که با عاطفه و خانواده‌اش تعارف نداریم.
لبخندی به احتشام زد و کنارش روی مبل نشست.
- کاری نکردم که.
احتشام خواست حرفی بزند که با صدای خوشحال و در عین حال متعجبِ سامان سکوت کرد.
- جدی میگی؟!
متعجب سر چرخاند و به سامان نگاه کرد. چه خبری می‌توانست او را اینطور خوشحال کند؟! سامان که متوجه نگاه متعجب آن‌ها شده‌بود، تماسش را با عجله به پایان رساند و به سمت آن‌ها آمد.
- مژدگونی بدین بابا.
احتشام با لبخند خوشحالی او را نظاره کرد.
- چی‌شده پسرم؟
سامان نگاهی به هر دوی آن‌ها انداخت و با لبخندی که هیچ جوره از لب‌هایش جدا نمی‌شد گفت:
- داوودی رو گرفتن.
شوکه و خوشحال خندید و لبخند احتشام عمق گرفت. گرفتن داوودی مساوی می‌شد با دیدن پرهام و تبرئه شدن احتشام و این عالی بود! پیش از آن‌که کسی بتواند خوشحالی‌اش را بروز بدهد زنگ خانه زده شد. سامان که همچنان ایستاده‌بود گفت:
- من باز می‌کنم، حتماً عمه عاطفه‌اس.
سامان که از آن‌ها دور شد با همان لبخند به سمت احتشام چرخید و گفت:
- خیلی خوشحالم باباجون، راستش... .
پیش از آن‌که حرفش را بزند سامان با اخم محوی که پیشانی‌اش را چین انداخته‌بود به سمت آن‌ها آمد. احتشام که اخم او را دید پرسید:
- چی شده سامان‌جان؟
سامان اشاره‌ای به در ورودی کرد و گفت:
- یه خانومی دم دره که با شما کار داره.
احتشام با تعجب ابروهایش را بالا پراند.
- خانوم؟ کی هست؟
سامان شانه بالا انداخت و احتشام ادامه داد:
- خب بگو بیاد تو، ببینم چی‌کار داره.
چند لحظه‌ی بعد سامان همراه با زنی میانسال که چهره‌ی ساده، اما زیبایی داشت وارد سالن شدند. پابه‌پای احتشام به احترام زن از جایش برخاست. زن آرام سلام کرد و به تعارفِ احتشام روی مبلی که روبه‌روی آن‌ها بود نشست‌. سامان «با اجازه‌ای» گفت و به سمت اتاقش رفت تا آن‌ها راحت‌تر صحبت کنند. او هم خواست بلند شود و برود که زن نگاهش را به او دوخت و با لبخند غمگینی پرسید:
- تو پریزادی؟ دختر پری‌ماه؟
جا خورده و مبهوت به زن نگاه کرد؛ به چشمان میشی‌رنگش که چند چروک ریز آن‌ها را احاطه کرده‌بود و به لب‌های باریک و صورتی‌رنگش؛ چهره‌اش آشنا نبود، اما نمی‌دانست که او و مادرش را از کجا می‌شناخت؟!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: لِئا
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
12,013
مدال‌ها
2
زن ادامه داد:
- ببخشید که روز عیدی مزاحمتون شدم، فردا باید برم تبریز واسه‌ی همین امروز اومدم اینجا.
احتشام با تعجب پرسید:
- شما... شما کی هستین خانوم؟
زن با همان لبخند به احتشام نگاه کرد.
- نشناختین من رو؟ خب حق دارین، از اون زمان که هم‌دیگه رو دیدیم خیلی گذشته. من فرزانه‌ام دوست پری‌ماه؛ البته خواهر آقای دوستی هم هستم، همون که یکی از داروسازهای شرکتتونه. از برادرم شنیدم دخترتون رو پیدا کردین، خدمت رسیدم تا هم بهتون تبریک بگم و هم دختری که پری‌ماه به‌خاطر داشتنش قید همه چیزش رو زد ببینم.
با گیجی اخم کرد. این زن که بود؟! مادرش را از کجا می‌شناخت؟ از کجا سر و کله‌اش میان زندگی او پیدا شده‌بود؟!
- شما کی هستین؟! مادر من رو از کجا می‌شناسین؟!
زن نگاه خیره‌اش را به او دوخت و گفت:
- من و پری با هم توی یه دانشگاه درس می‌خوندیم؛ من علوم آزمایشگاهی می‌خوندم و اون داروسازی می‌خوند. پری دختر تنهایی بود؛ جز من با هیچ‌ک.س دوست نبود. یه دختر گوشه‌گیر و آروم بود و وضع زندگی خیلی خوبی نداشت. روحیه‌ی افسرده‌ای داشت و درونگرا بود، اما با اومدن آقای احتشام به دانشگاه همه چیز عوض شد. پری دیگه اون دختر افسرده نبود و پر شور و انرژی شده‌بود.
نگاهش را سمت احتشام کشاند و ادامه داد:
- مدام درباره‌‌ی یکی از پسرهای همکلاسیش حرف می‌زد و می‌گفت که از اون پسر خوشش اومده. می‌گفت اون پسر هم بهش بی‌توجه نیست و همین پری رو می‌ترسوند. پری اون پسر رو دوست داشت، ولی می‌ترسید که اون پسر با فهمیدن وضع زندگیش دیگه اون رو نخواد. تا این‌که پدرش فلج شد و پری مجبور شد قید دانشگاه رو بزنه. از اون به بعد زیاد ازش خبری نداشتم تا روزی که زنگ زد و برای عروسیش دعوتم کرد.
زن لبخند محوی به لب نشاند و نگاه او از چهره‌ی زن کنده نمی‌شد.
- براش خوشحال بودم چون فکر می‌کردم کنار اون مرد خوشبخته، ولی اشتباه می‌کردم. هنوز دو، سه سال هم از زندگیشون نمی‌گذشت که پری با مادرشوهرش به مشکل خورد. می‌اومد پیش من و باهام درددل می‌کرد؛ از آزارهای مادرشوهرش می‌گفت و از این‌که مدام بهش سرکوفت میزنه و اذیتش می‌کنه.
نگاه پر اخمی به احتشام انداخت و ادامه داد:
- این آزارها ادامه داشت تا این‌که مادرشوهرش پری رو تهدید کرد تا دست از سر پسرش برداره و ازش جدا بشه. یه زن دیوونه‌یِ خرافاتی بهش گفته‌بود که پری دخترزاس و نمی‌تونه پسر دنیا بیاره، مادرشوهر پری هم همین رو بهونه کرده‌بود تا پری رو بچزونه. بهش گفته‌بود پسرش دختر دوست نداره و یه زن می‌خواد که براش وارث بیاره‌.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: لِئا
بالا پایین