جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Umbrella Bliss با نام [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,136 بازدید, 38 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Umbrella Bliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

از نظرشما روایت داستان رمان چگونه است ؟

  • خیلی عالی است

    رای: 14 73.7%
  • خیلی خوب است

    رای: 2 10.5%
  • خوب است

    رای: 2 10.5%
  • جای کار دارد و بهتر میتوان به آن پرداخت

    رای: 1 5.3%
  • خیلی بد است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    19
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
"بسمه تعالی"
نام رمان: زمزمه‌ی شر
نویسنده: س.ف طباطبایی
ژانر رمان: اجتماعی، ترسناک
عضو گپ نظارت: S.O.W (۴)

Negar_۲۰۲۲۰۸۱۰_۱۴۴۳۴۰.png

خلاصه: دست‌هایم از شدت ترس می‌لرزید و رگ‌های گردنم متورم شده بود. با چشمانم بدن بی‌جان مارال را نظاره می‌کردم که همانند تیکه‌ای گوشت کنار میز قهوه‌ای رنگی که از مادر خدابیامرزش برای او به جا مانده بود افتاده بود.
آرام آرام روی زمین سرد و یخ‌زده‌ نشستم و دستم را همانند یک شانه در لا به لای موی بلند و سیاه و فرفری‌اش کشیدم، احساس می‌کردم که اکسیژن خونم تمام شده و هر لحظه امکان دارد که قلبم از کار بیافتد.
باور نمی‌کردم که مارال هم درگیر این ماجرا شده بود،اگر این موضوع را از همان روز اول پیش خودم مخفی می‌کردم شاید این اتفاقات رخ نمی‌داد، شاید او همین الان کنار من نشسته بود و به حرف‌هایم گوش می‌داد.خودم می‌دانم، خیلی خوب می‌دانم که مقصر این موضوع کیست! این موضوع از همان جایی که شروع شد باید تمام میشد ولی اشتباه از من بود و این را هم می‌دانم که ممکن است انسان‌های بی‌گناه زیادی قربانی شوند و تنها کسی که می‌تواند کلید اصلی این ماجرا باشد من هستم.
من...

تذکر:همه‌ی شخصیت‌ها،مکان‌ها‌،اسم‌هاو...برگرفته از ایده‌ها و ذهن نویسنده می‌باشد و هر نوع شباهت کاملا تصادفی می‌باشد.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,238
3,486
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
پیش گفتار:
وقتی یک نفر در گودال قدرتمند خشم ونفرت جان دهد
تاریکی دریچه‌ای را به سوی زندگی انسان بازگشایی می‌کند
عذاب و نفرین در محل مرگ انباشته می‌شود
کسانی که با آن مواجه بشوند و یا از آن چیزی بدانند
توسط انتقام آن از بین می‌روند
راهی برای نجات از این مصیبت و شر وجود ندارد
در آخر یک گزینه برای تو باقی می‌ماند...
"مرگ"

***​
فصل اول "آخرین دیدار"
مثل همیشه با صدای بلند مادر از خواب بیدار شدم، دست‌هایم را بالا آوردم و به آرامی چشمان خواب‌آلود ام را نوازش کردم، خستگی را در تمام قسمت‌های بدنم احساس می‌کردم با این حال بعد از کمی کش و قوس آمدن از رخت‌خواب بیرون آمدم. جلوی آینه‌ی قدی‌ام ایستادم و به موهای ژولیده و پولیده‌ام نگاه کردم که هر کدام جهتی را برای خودشان انتخاب کرده بودند و همین باعث شده بود که خنده‌ای از ته دل بر روی لبم جاری شود،مثل همیشه لباس شخصی مورد علاقه‌ام را که با طرح‌های وال دریایی تزئین شده بود پوشیده بودم. نمی‌دانم چرا اما علاقه‌ی خاصی به این وال‌ها داشتم. با صدای مادرم که مدام حرف‌هایش را تکرار می‌کرد به خودم آمدم:
-غزال! غزال! کجایی تو؟
-باشه مامان الان میام
-اگه نیای جواب باباتو خودت باید بدی به من ربطی نداره گفته باشم!
با شنیدن این حرف‎های تکرای و همیشگی، باز خستگی خودش را بر من قالب کرد و افکار بیهوده در ذهنم پدیدار شد. نفس عمیقی کشیدم و دستم را به سمت شانه‌ای که بر روی میز بود دراز کردم، موهای بلند و مشکی‌ام را به آرامی شانه کردم و با کش صورتی رنگی که سال قبل از بازار برای خودم خریده بودم موهایم را بستم. دستی بر روی ابروهای درهم ریخته‌ام کشیدم. از آینه فاصله گرفتم و به سمت درب اتاق رفتم و آن را باز کردمُ مثل همیشه با اخم های پدر رو به رو شدم که ابروهایش را در هم کشیده بود و خطوط روی پیشانی‌اش کاملا مشخص بود. مرا در یک نگاه برانداز کرد و با صدایی کلفت و عصبانی گفت:
-مردم دختر بزرگ کردن مام دختر بزرگ کردیم!
خودم را به آن راه زدم که گویا هیچ چیزی از این حرف‌ها را متوجه نشدم، لبخندی زدم وپدرم را مخاطب قرار دادم:
-سلام بابا صبح بخیر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
نیش‌خندی زد و با حالتی کنایه آمیز گفت:
-الان توقع داری برگردم بهت بگم سلام دختر خوشگلم؟ این چه وقت بیدار شدنه؟
-ببخشید باباجون من دیشب تا دیروقت...
با عصبانیت از روی صندلی‌اش بلند شد و لیوان جلوی دستش را که پر از چای داغ بود به سمت من پرتاب کرد:
-این قدر گستاخ شدی که جواب باباتو میدی؟
به سمت من هجوم آورد که یک دفعه مادرم در مقابلش ایستاد، آهی کشید و گفت:
-عزیزم باز دوباره شروع نکن! خودت که اخلاقشو می‌دونی
-اگه یه بار بزاری بزنمش اون وقت حالیش می‌شه
-عزیزم برو به کارت برس خودتو به خاطر یه آدم بی‌عرضه اذیت نکن
با چشم‌های سیاه‌اش من را نگاه می‌کرد، در حالی که بر روی زانو‌هایم نشسته بودم و هر دو دستم را به نشانه‌ی محافظت از خود بر روی سرم گذاشته بودم زیر چشمی پدرم را نگاه کردم. از مادر فاصله گرفت و کمی به سمت من آمد، انگشت دستش را به سمتم نشانه رفت و با حالتی تهدید آمیز ادامه داد :
- این‌جا خونه خاله نیس! حواستو جمع کن وگرنه اون چیزی که نباید اتفاق بیوفته میوفته فهمیدی؟
سرم را به نشانه‌ی تایید کردن حرف او تکان دادم و دعا می‌کردم که خدا کند او هر چه زودتر از این‌جا برود تا من نفسی تازه کنم اما می‌دانستم که با رفتن او تازه همه چیز شروع می‌شود و مادرم همه‌ی غرغرهایش را از سر می‌گیرد. بر روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا مادرم برایم چایی بریزد. او به سمت کابینت سفید رنگی که در مقابل صندلی‌ام قرار داشت رفت و یک لیوان برداشت، در حالی که با خود حرف می‌زد به سمت گاز رفت تا برای من چای بریزد. با یک دست چایی را به سمتم گرفت وگفت:
-چندبار بهت گفتم اونو عصبانی نکن! حرف حالیت نمیشه نه؟
سرم را بالا آوردم و در حالی که با دستم چایی را از او می‌گرفتم پاسخ دادم:
-خب حالا شد دیگه من چی کار کنم
نیش‌خندی می‌زند و نگاه ترحم انگیزش را روانه‌ی وجود و حضور من در این خانه می‌کند:
-من باهاش حرف زدم و راضیش کردم اما اون یه شرط داره!
در حالی که رنگ چایی را برانداز می‌کردم و انگشت دستم را دور گردی لیوان می‌کشیدم پرسیدم:
-شرط چی؟ مگه ادم برای درس خوندن دخترش شرط میزاره؟
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
-اینو دیگه نمی‌دونم! جرئت داری از خودش بپرس
-خب شرطش چیه؟
دستی به موهای فر و رنگ کرده و کوتاهش کشید و در حالی که با گوشواره‌هایش بازی می‌کرد حرفش را ادامه داد:
-تنها شرطش اینه که تو خودت باید خرج دانشگاهتو بدی
- یعنی بابا نمی‌خواد بهم پول بده!
خنده‌ی بلندی سر داد، سرش را کمی کج کرد و با آن چشم‌های ترسناک و سیاهش که سایه‌های آبی پررنگ آن را احاطه کرده بودند به من خیره شد:
-بابات به زور خرجمونو میده اون وقت می‌خوای خرج دانشگاهتم بده؟
می‌دانستم از این صحبت ها و مکالمه‌ها هیچ چیزی نصیبم نخواهد شد،تنها آرزویم درس خواندن بود اما حالا سر دو راهی قرار گرفته بودم. یا باید خواسته‌ی پدر را قبول می‌کردم و تن به ازدواجی می‌دادم که می‌دانستم حاصلش هیچ عشق و علاقه‌ای نیست و یا باید شرطش را می‌پذیرفتم و همه چیز را خودم به تنهایی به دوش می‌کشیدم.
کمی از چایی را خوردم و روی سینی رنگارنگی که از مادربزرگ هدیه گرفته بودیم گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم که یک بار دیگر مادرم پرسید:
-خب می‌خوای چی کار کنی؟ ازدواج یا درس؟!
دستم را به نشانه‌ی عصبانیت مشت کردم اما هیچ‌کاری نمی‌توانستم انجام دهم برای همین بدون این که نگاهی به او کنم در جواب گفتم:
-من حاضرم سختیو به جون بخرم اما ازدواج نکنم!
-پس یعنی همه چیو خودت قبول می‌کنی؟
سکوت را انتخاب کردم و بدون این که حرفی بزنم به سمت اتاقم رفتم، با زانوهایم به سمت پنجره‌ی کنار تختم رفتم و هوای ابری و سیاه رنگی را که آسمان خدا را پوشانده بود نظاره کردم. زندگی من هم همانند این ابرها سیاه و تاریک بود و تنها کاری که از دستم بر می‌آمد دست و پا زدن و جنگیدن برای خواسته‌های کوچک و بزرگی بود که در دل داشتم، خواسته و آرزوهایی که نمی‌دانستم واقعی هستند یا از قوه‌ی تخیل من نشأت می‌گیرند. به قدری ذهن و افکارم درگیر بود که نمی‌دانستم چگونه باید به آن‌ها سر و سامان بدهم ولی با شنیدن صدای تلفن همراه خود از همه‌ی این چیزها فاصله گرفتم و ابر بالای سر خود را پاک کردم، سرم را برگرداندم و به تلفن همراهم که روی میز کارم قرار داشت خیره شدم. باید آن را جواب می‌دادم یا این که بیخیال‌اش می‌شدم، دستم را بر روی لبه‌ی پنجره گذاشتم و به آرامی از جایم برخاستم، از روی تخت که با یک پتوی ساده ی بنفش پررنگ و با بالش‌های سفید تزئین شده بود پایین آمدم و تلفن را از روی میز برداشتم:
-بله بفرمایید؟
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
صدایش چه قدر ظریف و زیبا بود جوری که برای یک لحظه محو شنیدن صدایش شده بودم، اما ار آن‌جا که او را نمی‌شناختم پس دوباره تکرار کردم:
-ببخشید من شما رو به جا نمیارم؟
این بار خیلی واضح‌تر صدایش را شنیدم که اسم مرا به زبان می‌آورد:
-غزال منو نشناختی؟ واقعا که!
کمی فکر کردم، من هیچ دوستی نداشتم که با من این‌گونه رفتار کند، به خاطر شرایط خانواده‌ام مجبور بودم با هر کسی هم که دوست بودم این دوستی را محدود و یا کنارش بگذارم:
-ببخشید من نمی‌دونم شما کی هستی میشه خودتو معرفی کنی؟
از پشت تلفن صدای قهقهه زدنش را می‌شنیدم، به نظر آدم جالبی می‌آمد اما هر چه قدر فکر می‌کردم کسی به خاطرم نمی‌آمد یا شاید بهتر است بگویم این ذهن درمانده و خسته دیگر این جسم در ظاهر جوان را یاری نمی‌کرد:
-بابا غزال منم دیگه مارال! مارال یوسفی
-ما...مارال یوسفی؟!
-سه سال هنرستان با هم دوست بودیم! منو واقعا یادت نمیاد؟
حالا همه چیز برایم مشخص شده بود و خاطرات سه سال هنرستانم در یک چشم به هم زدن پدیدار شدند. وقتی به آن روزها فکر می‌کردم می‌توانستم با جرئت بگویم که او چه نقشی در زندگی من داشت و یا بهتر است بگویم که بهترین روزهای زندگی‌ام را در کنار مارال گذارنده بودم و او تنها دوستی بود که او را از خواهر خودم بیشتر دوستش داشتم.
لبخندی زدم و به سمت صندلی جلوی میزم رفتم، آن را بیرون کشیدم و روی آن نشستم و گفتم:
-ببخشید مارال که نشناختمت شرمنده خیلی صدات فرق کرده
برای بار دوم خندید و ادامه داد:
-اما تو صدات اصلا فرق نکرده! برای همینه که تا صداتو شنیدم گفتم خودتی
-چه خبرا؟ یاد من کردی!
-من همیشه به یادت بودم اما نمی‌دونستم باید بهت زنگ بزنم یا نه​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
خوب می‌دانستم از چه موضوعی صحبت می‌کند، شاید اگر آن اتفاق نمی‌افتاد ما هنوز هم می‌توانستیم کنار هم باشیم دقیقا مثل همان روزهای که در هنرستان وقتمان را در کنار یک دیگر می‌گذراندیم. دستی به موی سرم کشیدم ،کلافه‌وار و در حالی اشک‌هایم در چشمانم جمع شده بود سرم را به سمت سقف اتاق گرفتم تا مبادا بگذارم این اشک‌ها بار دیگر جاری شوند:
-راستش من باید بهت زنگ می‌زدم اما جرئتشو نداشتم
-چرا اینو میگی؟ جرئت چیو نداشتی؟
سکوت کردم، احتیاج داشتم تا کمی برای خودم زمان بخرم تا جرئت یک عذرخواهی از او و خانواده‌اش را داشته باشم، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-جرئت این که از تو خانوادت عذرخواهی کنم من واقعا...
حرف مرا قطع کرد، صدایش را در گلویش انداخت و با رسایی هر چه تمام تر گفت:
-وا چرا تو باید عذرخواهی کنی تو که کاری نکردی! اون کسی که باید عذرخواهی کنه باباته نه تو
خواستم حرفم را ادامه دهم که اجازه نداد:
-حالا این چیزارو ول کن وقت داری یه روز همو ببینیم؟
خیلی وقت بود که از خانه بیرون نرفته بودم، دوست داشتم برای مدت کمی هم که شده بود از این خانه و حواشی‌اش فاصله بگیرم:
-آره وقت دارم! هر موقع که تو بگی من میام
-باشه فردا چه طوره؟خوبه؟
-آره خوبه! اما کجا همو ببینیم؟
-من برات آدرسو پیامک می‌کنم!
مطمئن بودم اگر خانواده‌اش می‌فهمیدند که او می‌خواهد مرا ببیند اصلا خوش‌حال نمی‌شدند.از روی صندلی بلند شدم و در مقابل آینه‌ی قدی‌ام ایستادم، با آن یکی دستم صورت خود را که بر روی آینه پدیدار شده بود نوازش کردم و پرسیدم:
-برای چی می‌خوای منو ببینی؟اگه خانوادت بفهمن ناراحت میشن
-دیوونه‌ای؟ اتفاقا اونا خیلی دوست دارن ببیننت ولی اینارو ول کن فردا که بیای خودت میفهمی باهات چی کار دارم
در همین زمان صدای مادرم را می‌شنیدم که با صدای بلند می‌خندید:
-نگران هیچی نباش! من دیگه باید برم فردا می‌بینمت
-باشه عزیزم فردا می‌بینمت
تلفن را قطع کردم و روی تخت نشستم. نمی‌دانستم دلیل این دیدار چیست اما حسی داشتم که نمی‌توانستم آن را برای خود تفسیر کنم، شاید هم به قدری افکار سیاه ذهنم را دریده بود که به هر چیز و هر شخصی بدبین بودم و یا فکر بدی در مورد آن می‌کردم.​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
در همین زمان مادرم بدون اجازه درب اتاق را باز کرد و در چهارچوب آن‌جا ایستاد، ابرویی بالا انداخت و دست به سی*ن*ه مرا نگاه کرد:
-داشتی با کی حرف می‌زدی؟
-یکی از دوستای قدیمیم بود
نیش‌خندش مرا آزار می‌داد، با این که او را مادر خطاب می‌کردم اما هیچ حس مادری از جانب او دریافت نمی‌کردم و همه‌ی آن‌ها فقط به او احترام می‌گذاشتند وهر وقت که کاری را درست انجام نمی‌دادم مرا با او مقایسه می‌کردند و مدام او را بر سر من می‌زدند.
دستم را برروی گردنم گذاشتم و با بی‌تفاوتی رفتار کردم:
-خب حالا چرا زنگ زده بود؟اصلا چی کار داشت؟
-زنگ زده بود ببینه من زندم یا مردم!
با شنیدن این حرف دست‌هایش را آزاد کرد و در کنار پهلویش گذاشت،ابروهایش را بیش از حد بالا برده بود و لب‌هایش از شدت عصبانیت به حالت غنچه درآمده بود. دیگر برایم عادی شده بود حتی اگر آخر تمام این ‌حرف‌ها و خنده‌ها به دعوا و کتک ختم می‌شد،همیشه می‌گویند عادت به چیزهای بد ذات انسان را پست و همانند چوب سوخته ریشه و برگ‌های آن تبدیل به خاکستر سوخته می‌شود، گویی من هم مثل همین چوب بودم اما تنها فرق من این بود که به جای یک بار سوختن بارها و بارها سوختم و آتش گرفتم ولی سکوت تنها نشانه‌ی صحبت‌های من بود.
دستش را از روی پهلویش برداشت و به سمت من خیز برداشت، دستش را بالا برد و گونه‌ی سفید من جایش را به قرمز پررنگ داد، با چشم‌های سیاه، تاریک و پر از نفرت به او خیره شدم. دست راستم را از شدت عصبانیت مشت کردم و نفس خود را در سی*ن*ه‌ام حبس کردم تا شاید این حس غربت و تنهایی و نفرت را در میان آتش شعله ور شده‌ی وجودم مهار کنم. کمی به سمت عقب رفت و در حالی که مرا می‌دید ادامه داد:
-اینو زدم تا یادت باشده دیگه جواب منو این جوری ندیا! فهمیدی؟!
بازهم سکوت را انتخاب کردم، نمی‌خواستم این موضوع را ادامه دهم:
-مثل این که موش زبونتو خورده! نفهمیدی چی گفتم؟
-باشه فهمیدم
نیش‌خندی زد و دستی به سرش کشید:
-من نمی‌دونم چرا وقتی نفعی برامون نداری اینجا می‌مونی شاید اگه بمیری راحت تر زندگی کنیم
کدام مادری بود که حس مادرانه‌اش را به خاطر پول و قدرت زیر قدم‌های محکم و مهارشده‌اش له کند و همه‌ی احساساتش را به شیطان درون خود بفروشد، البته این حرف اصلا اشتباه نیست که قدیمی‌ها می‌گویند" پول شیرین تر ازآن است که فکرش را می‌کنی". از اتاق بیرون رفت و مثل همیشه درب اتاق را و باصدایی بلند بست، یکی نبود که به او بگوید این‌جا تویله نیست بلکه ساختمانی است که مردم در کنار ما زندگی می‌کنند البته حیف بود که اسم این مکان را تویله گذاشت، چون تویله ارزش‌اش بیشتر ازآن بود که فکرش را می‌کردم.​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
ساعت‌ها گذاشت و پدر از راه رسید، صدای قهقهه‌های پدر و مادرم فضای حال خانه را پر کرده بود گویا فراموش کرده بودند دختری دارند که با آن‌ها زندگی می‌کرد، یعنی آن قدر به چشم‌ آن‌ها ناچیز بودم که برایشان فرقی نمی‌کرد که من گرسنه باشم یا سیر، تشنه باشم یا سیراب،احساس می‌کردم که یک وسیله‌ای ناچیز بیش نیستم که فقط چشم طمع به آن داشتند پدرم صدای کلفت‌اش را در گلوی خراشیده‌اش انداخت و با صدای رسا گفت:
-مژده‌! باهاش حرف زدی؟
-آره باهاش حرف زدم! شرطو قبول کرد
-این چشم سفید حاضرئه همه کار بکنه اما ازدواج نکنه!
-عزیزم خودتو ناراحت نکن بالاخره یه روز مجبور میشه تن به اون ازدواج بده
حاضر بودم کفاره‌ی گناه کبیره را به گردن بگیرم و خودم را از این مصیبت خلاص کنم، حتی اگر قرار بودم جان بدهم و یا در شعله‌های آتش خودم را بسوزانم این کار را می‌کردم اما هیچ وقت تن به ازدواجی که آن‌ها از من می‌خواستند نمی‌دادم،هیچ‌وقت...
بر روی تخت نشستم و به آرامی کش سرم را در آوردم، کمی از نرم کننده استفاده کردم و ریشه‌ی سرم را نوازش کردم. پتو را کنار زدم و سرم را بر روی بالش نرم خود که با پَر پُر شده بود گذاشتم.
ای کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم و همه‌ی اشتباهاتم را جبران کنم، کاش می‌توانستم مثل قبل به هر چیزی که می‌دیدم و یا از آن خوشم میآمد لبخند بزنم و تصور این را بکنم که در کنار خانواده‌ام چه قدر خوشبخت هستم و از عطش محبت مادر و آغوش گرم پدرم سیراب هستم، چه قدر دلم برای آن روزهایی که کنار خواهر بزرگ ترم می‌نشستم و او را در آغوش می‌گرفتم تنگ شده. او می‌دانست در آینده چه چیزی انتظارش را می‌کشد برای همین هم رفتن را به جای ماندن انتخای کرد تا آزادی‌اش را به دست آورد و زندگی خودش را داشته باشد، زندگی خودش...
دستم را بر روی چشمانم گذاشتم و اجازه دادم اشک‌های بی‌قرار‌ام سرازیر شوند و از کنار چشم‌هایم به آرامی چکه چکه کنند تا بالش سرم هم این درد ناچیز مرا بفهمد تا شاید بتواند دوای درد من باشد. دستم را برداشتم و به سقف خیره شدم تا کمی با خدای خود حرف بزنم، دلم می‌خواست که او را مرا در آغوش بگیرد و سرم را نوازش کند همانند مادر نداشته‌ام.
به قدری ذهنم را درگیر این مسائل کرده بودم که دیگر نمی‌دانستم از خودم چه می‌خواهم، فقط می‌دانستم به خواب بیشتر از هر چیز دیگری نیاز دارم به همین دلیل پلک‌های چشمانم را بر روی هم گذاشتم​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
صدای اذان را می‌شنیدم، به قدری این کلمات زیبا و دل‌نشین بودند که بدون هیچ خستگی، کسلی و دردی از جایم بلند شدم و از پنجره آسمان خدا را نظاره کردم، با این که هنوز خورشید طلوع نکرده بود اما ‌می‌توانستم زیبایی و قشنگی طلوع‌اش را در این ذهن فرسوده و خسته تصور کنم.
پتو را کنار زدم و پایم را بر روی فرش کرم رنگی که با گل‌های قهوه‌ای و برگ‌های سبز رنگ نقاشی شده بود گذاشتم، بالش سرم را سر جایش گذاشتم و از روی تخت بلند شدم. پتو را پهن و روی تخت را مرتب کردم، به آرامی در اتاق را باز کردم و به سمت دست‌شویی رفتم تا وضو بگیرم و برای نماز صبح آماده شوم، از حال گذشتم و وارد راهروی خانه شدم ولی قبل از رفتن چشم‌ام به قاب عکسی افتاد که بر روی دیوار خانه بود. تنها عکسی که از خواهرم به جا مانده بود، چه قدر زیبا می‌خندید. حالا می‌فهمیدم که چرا همه مرا با او مقایسه ‌می‌کردند، چون حتی به گردِ پایش هم نمی‌رسیدم. خدا همه‌ی خلقت زیبایی‌اش را در وجود او به رخ همه می‌کشید، او واقعا زیبا بود. به قاب نزدیک شدم و به آرامی صورت خواهرم را نوازش کردم
وضو گرفتم و جانماز را در اتاقم پهن کردم، الان بهترین زمانی بود که می‌توانستم با خدای خودم درد و دل کنم، ستایش‌اش کنم و بابت همه‌ی چیزهایی که در زندگی‌ام او به من داده بود از او تشکر کنم.
ساعت هشت صبح بود و پدرم زودتر از همیشه خانه را به مقصد محل کارش ترک کرده بود اما مادرم هنوز خواب بودظرف مربعی شکل را که داخل یخچال بود بیرون آوردم و پنیر تبریز با چاقو بریدم و داخل‌اش گذاشتم، لیوان‌ها گردی را که با برچسب های مثلثی و سبز تزئین شده بود داخل سینی مشکی رنگ گذاشتم. سماور برقی را پر از آب کردم و سیم آن را به برق زدم و منتظر شدم تا آب به جوش بیاید، داخل کتری چای ریختم و گل محمدی هم به آن اضافه کردم. بوی خوش آن آرامش بخش و فضای داخل آشپرخانه را پر کرده بود و این حس خوبی را به من القا می‌کرد تا بتوانم روز متفاوتی را شروع کنم.
چایی را درست کردم و سفره ی صبحانه را آماده کردم، در همین زمان مادرم از اتاق بیرون آمد و با دیدن سفره صبحانه نیش‌اش تا بناگوش‌اش باز شد:
-بالاخره از دخترمون یه حرکت مفیدی دیدیم!
چشم غره‌ای رفتم، دستم را به سمت نان داخل جا نونی بردم:
-سلام مامان! صبح بخیر
کنار من نشست و چایی‌اش را داخل سینی برداشت:
-منو بابات می‌خوایم بریم بیرون
-باشه مامان! منم می‌خوام با دوستم برم بیرون
-اِ! اون وقت کجا؟
چیزی در مورد محل قرار نمی‌دانستم برای همین به دروغ گفتم:
-قراره با هم بریم کتاب‌خونه
-باشه برو من به بابات میگم اما بهتره دیر نکنی وگرنه خودت می‌دونیو بابات​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین