جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط ILLUSION با نام [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,294 بازدید, 52 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
صبح روز بعد سبحان در اتاق کارش پشت میز نشسته و مشغول خواندن گزارشات مربوط به تماس‌های تلفنی فرداد عظیمی و آخرین سیگنال‌های مخابراتی ثبت شده در ساعات دوازده شب تا شش صبح روز نوزدهم، زمان قتل دوم در جاده‌ای بود که خودروی مقتول در آن یافت شده بود.
طبق گزارشات تیم سایبری، بجز افرادی که با مقتول آشنایی قبلی داشتند، دو تماس ناشناس در ساعات ۱۶ روز چهاردهم و ۱۴ روز هفدهم با مقتول به ثبت رسیده بود. به علت نزدیکی زمانی بیش‌تر تماس دوم با زمان مرگ، ظن ارتباط تماس گرفته شده با قتل رخ داده شکل گرفته بود که مشخص شد تماس از سوی شرکت حمل و نقلی بود که با شرکت راگل که فرداد عظیمی یکی از سه سهامدار اصلی آن بود؛ گرفته شده است.
اما تماس قبلی که در ساعت ۱۶ پنج روز قبل‌تر از رخ دادن قتل به ثبت رسیده بود، از یک تلفن مربوط به کتابخانه‌ای کوچک در مرکز شهر ثبت شده بود؛ ولی هیچ دوربینی در اطراف تلفن قرار نداشت که تصویر کسی که تماس گرفته بود را ضبط کند. متصدی کتابخانه و کتابدار نیز چیزی را به خاطر نمی‌آوردند چون افراد زیادی از تلفن کتابخانه استفاده می‌کردند.
اما تنها سیگنال مخابراتی اطراف جاده‌ی ذکر شده، مربوط به موبایل خود مقتول بود که در خودرو پیدا شده بود. جاده‌ی قدیمی به علت احداث بزرگراه تهران _ کرج و کاهش مسافت، کمتر مورد استفاده قرار می‌گرفت.
سبحان دستش را به صورتش کشید و در همین حین چند تقه‌ی آرام به در خورد. سپس سروان هادی وارد شد و گفت:
- قربان جسد یحیی مرشد به خانواده‌ش تحویل داده شد، مراسم خاکسپاری ساعت چهار برگزار می‌شه.
سبحان نگاهی به ساعت انداخت که دو عصر را نشان می‌داد:
- به شافعی اطلاع بده با هم تو خاکسپاری شرکت می‌کنیم. خودت هم گزارش عظیمی رو کامل کن و برای سرهنگ بفرست.
هادی پایش را به زمین کوفت اما قبل از این‌که سبحان بیرون برود، گفت:
- قربان امروز دو نفر از نیروهایِ بخش عملیات منتقل می‌شن و نفرات جدیدی که اداره کل برامون می‌فرستن می‌آیند‌‌. می‌خواین شخصاً ببینیدشون؟
سبحان یقه‌ی اور کتش را مرتب کرد و پاسخ داد:
- خودت شخصاً شرح وظایف کن هادی؛ فکر نکنم برسم.
و سپس از اتاق خارج شد.
ابتدا به سالن غذاخوری رفت و پس از ناهاری که بیش‌تر آن دست نخورده باقی ماند، با سینا راهی مراسم خاکسپاری مرشد شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
هوای سردی که از صبح تمام شهر را فرا گرفته بود؛ خیال باریدن داشت. بوی خرما و گل‌هایی که به نشانه‌ی ادای تسلیت بالای خاک تازه‌یِ قبری که چند دقیقه‌ی پیش کنده شده بود، مشام تمام آدم‌های سیاه‌پوش را که از زور سرما سرخ شده بود، نوازش می‌کرد. صدای صوت قرآن قاری با صدای فلاش عکسبرداری نماینده‌ی روزنامه‌نگاری که پس از اصرار فراوان توانسته بود در مراسم خاکسپاری حضور یابد، درهم می‌آمیخت‌.
حنا، همسر جوان مرحوم مرشد میان دو زن دیگر ایستاده بود که یکی از آن‌ها لادن، فرزند شوهرش بود و هر از گاهی با دستمال اشک‌هایش را از زیر عینک دودی بزرگی که کل چشمانش را پوشانده بود، پاک می‌کرد. لادن که دو سال از دهه‌ی سوم عمرش می‌گذشت، دست کودک پنج ساله‌ای که فرزندش بود را می‌فشرد و سرش را در آغوش خود پنهان می‌کرد. کودک با چشمان کنجکاو مشکی رنگ اطراف را می‌پایید و مشخص بود که چیزی از مراسم خاکسپاری نمی‌فهمد.
لقمان نیز موهای بلندش را با کش پشت سرش بسته بود، عینک آفتابی به چشم داشت و از کسانی که تسلیت می‌گفتند تشکر می‌کرد. قد چندان بلندی نداشت، اما جثه‌ی تنومندی داشت که با پالتوی بلند مشکی پوشانده شده بود و شال گردنش را مدام شل می‌کرد.
صدای آمبولانس حامل جسد بلند شد و دقایقی بعد، با ورود تابوتی که افراد زیادی آن را حمل می‌کردند، صدای گریه‌ها و شیون‌ها بلندتر شد.
میت را درون قبر گذاشتند و پس از تلقین و شهادتین، آرام‌آرم روی او خاک ریختند و دفنش کردند. پوسته‌ی ابری هوا شکست‌؛ اولین برف پیش از زمستان شروع به باریدن کرد.
سبحان در فاصله‌ی نه چندان دوری با جمعیت ایستاده بود و تک‌تک افراد حاضر در مراسم را می‌کاوید: دوستان و همکاران، بستگان و چندین نفر از همسایه‌ها به همراه یک خبرنگار از دفتر روزنامه‌.
پس از خواندن نماز میت و پراکنده شدن کم‌کم جمعیت، سبحان به سمت خانواده‌ی مرشد رفت و به آن‌ها تسلیت گفت. سپس سینا دسته گل را روی قبر میت گذاشت و کنار سبحانی ایستاد که جواب سوال لادن را می‌داد که آیا از قاتل پدرش خبری شده؟!
سبحان پاسخ می‌داد:
- هنوز نه. می‌دونم توی شرایط خوبی نیستین اما ازتون می‌خوام اگه کوچک‌ترین نکته‌ای که جا مونده تازه به خاطرتون اومد، یا حتی شخصی که به اون مضنون هستین رو بلافاصله به ما اطلاع بدین. این شماره‌ی منه.
سپس از جیبش کارت کوچکی را به دست لقمان که نزدیک‌ترین فرد کنارش بود داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
حنا شانه‌ی لادن را به آرامی فشرد، اشکی نداشت ولی
دستمال را باظرافت زیر چشمانش کشید و از طرف خانواده‌ی مرشد از سبحان تشکر کرده و گفت اگر چیزی به خاطرشان رسید حتما با او تماس می‌گیرند.
رابطه‌اش با فرزندان شوهرش با این‌که اختلاف سنی زیادی نداشتند، خوب به نظر می‌رسید. حدوداً پنج سال پیش در آستانه‌ی ۲۷ سالگی با یحیی ازدواج کرده بود. پدرش کارگر یکی از چندین کارگاه فرش‌بافی بود که به خاندان مرشد تعلق داشت. تجارت فرش، پیشه‌ی خانوادگی مرشدها بود. پدربزرگ مقتول که از ممالک خرده‌ پای دهه‌ی ۳۰ بود، اولین کارگاه فرش‌بافی‌اش را در ری به راه انداخته بود و پسرش تعداد کارگاه‌ها را به هفت کارگاه بزرگ در اطراف تهران رسانده بود. یحیی نیز با ادامه دادن پیشه‌ی خانوادگی‌شان، توانسته بود تعداد کارگاه‌ها را به ۱۰ رسانده، به علاوه‌ی چهار دهنه مغازه‌ی بزرگی که تحت‌ نظر خودش در عرضه‌ی مستقیم فرش فعالیت می‌کرد، در تجارت فرش دستباف و ماشینی به بازارهای خارجی نیز راه پیدا کند و از این راه ثروت هنگفتی به جیب بزند. همسر اولش هشت سال قبل فوت شده و پس از سه سال، یحیی با دختر یکی از کارگرهایش که نمی‌توانست خرج تمام خانواده‌ی پنج نفره‌شان را بدهد، ازدواج کرده بود. بنابراین نمی‌شد انگیزه‌ی مالی را از دلایل ازدواج زنی به جوانی حنا با مردی که تقریباً دو برابر خودش سن داشت، نادیده گرفت.
سبحان در تمام ۳۲ دقیقه‌ای که پشت فرمان خودرویش نشسته بود، به همین فکر می‌کرد. چه ارتباطی می‌توانست میان فرداد عظیمی، یکی از سه سهامدار شرکت راگل که در زمینه‌ی واردات مواد آرایشی و بهداشتی فعالیت می‌کرد؛ و یحیی مرشد تاجر فرش وجود داشته باشد؟
سوابق کاری هر دو نفر را چک کرده بودند ولی هیچ‌ ارتباط کاری‌ای میان آن‌ها وجود نداشت. تنها ارتباط غیرکاری می‌ماند که هنوز با خانواده‌ی عظیمی که تازه داغ‌دار بودند صحبت نکرده و قرار بود فردا با آن‌ها مصاحبه کنند.
هوا تاریک شده بود؛ آثار برفی که چندین ساعت پیش شروع به باریدن کرده بود حال محو شده و تنها بر شاخه‌های یخ‌زده‌ی درختان باقی مانده بود. سبحان با که همیشه در داشبورد نگه می‌داشت، شیشه‌ی کناری‌اش را پاک کرد تا دید بهتری به آینه داشته باشد. خودرو را پارک کرد، تصمیمش را گرفت، امشب را در اداره سر می‌کرد. برای مردی که در خانه‌ی سوت و کورش کسی انتظارش را نمی‌کشید، هیچ فرقی نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین