- Mar
- 3,785
- 39,373
- مدالها
- 13
***
نگاهش را به سیاهی قیرمانندی که آسمان شهر را فرا گرفته، دوخته بود و انگار چیزی نمیتوانست او را از گرداب افکاری که هرلحظه بیشتر و بیشتر غرقش میکرد؛ نجات دهد.
گونههای یخزده و بینی سرخش را حتی حس نمیکرد. قطرههای سرد و تند بارانی که از میان موهای شبرنگش سر میخورد و روی صورتش میغلتید، گاهی دیدش را تار میکرد و نتیجهاش میشد پلکزدن کوتاهی که کمی، تنها کمی از تاری دیدش را از بین میبرد.
انگشتان پاهایش میان بوتهای مشکی رنگش که حال لکههایِ گل آن را کثیف کرده بود، یخزده و بیحس شده بود. نوری که از چراغهای خودروی پشت سرش میتابید، تنها چند متر از زمین گل شدهی زیر پاهایش را روشن میکرد و او روی بلندی تپهای که تمام تهران را که نه، ولی بیشترش را میشد از روی آن تماشا کرد، بدون هدف و غرق سکوتی که هم برایش مسرتبخش بود و هم آزارش میداد، خیرهی شهر و چراغهای چشمکزن آن بود.
با لرزیدن چیزی میان جیب پالتویش، دستش را درون جیبش برد و بدون حتی نیمنگاهی به نام مخاطب، تماس را ریجکت کرد.
تکیهاش را به خودرویش داد و ابداً خیستر شدن پالتوی گرانقیمتش برایش مهم نبود. صدای خشخش برگهایی که باد آنها را جابهجا میکرد و عوعوی چند سگ که صدایشان چندان هم نزدیک نبود، تنها صدای آن حوالی بود. با لرزش دوبارهی موبایلش، نگاهش را از منظرهی روبهرویش گرفت و داخل خودرویش نشست. گرمای بخاری نه تنها حالش را بهتر نکرد، بلکه باعث حالت تهوع خفیفی هم شد که باعث شد بخاری را خاموش کرده و کمی شیشهی پنجره را پایین دهد.
سپس قبل از آنکه تماس قطع شود، با کشیدن انگشت یخزدهاش روی آیکون سبزرنگ آن را وصل کرد:
- امیدوارم برای این تماس دیروقت دلیل خوبی داشته باشی.
صدای ضعیف مردی که بالکنت آمیخته بود، در گوشش طنینانداز شد:
- من... تصمیمم رو گرفتم!
***
سردردی که از دیشب عایدش شده بود گویا قصد رها کردنش را نداشت. نگاهی به خشاب قرص مسکن داخل کشوی نیمهباز انداخت و دستش را دراز کرد ولی میانه راه پشیمان شد. از تلخی طعم دارو متنفر بود و این نقطه ضعفی بود که همیشه موجبات خندهی سینا را فراهم میکرد. لعنتی نثار قرص و سردرد و سینا کرد و موهایش را با کلافگی چنگ زد. دستانش را زیر چانهاش گره زده و سعی میکرد بدون توجه به اینکه از شقیقه تا چشم چپش تیر میکشید، از محتویات نوشتهی درون پوشهی زرد رنگ سر در بیاورد.
نگاهش را به سیاهی قیرمانندی که آسمان شهر را فرا گرفته، دوخته بود و انگار چیزی نمیتوانست او را از گرداب افکاری که هرلحظه بیشتر و بیشتر غرقش میکرد؛ نجات دهد.
گونههای یخزده و بینی سرخش را حتی حس نمیکرد. قطرههای سرد و تند بارانی که از میان موهای شبرنگش سر میخورد و روی صورتش میغلتید، گاهی دیدش را تار میکرد و نتیجهاش میشد پلکزدن کوتاهی که کمی، تنها کمی از تاری دیدش را از بین میبرد.
انگشتان پاهایش میان بوتهای مشکی رنگش که حال لکههایِ گل آن را کثیف کرده بود، یخزده و بیحس شده بود. نوری که از چراغهای خودروی پشت سرش میتابید، تنها چند متر از زمین گل شدهی زیر پاهایش را روشن میکرد و او روی بلندی تپهای که تمام تهران را که نه، ولی بیشترش را میشد از روی آن تماشا کرد، بدون هدف و غرق سکوتی که هم برایش مسرتبخش بود و هم آزارش میداد، خیرهی شهر و چراغهای چشمکزن آن بود.
با لرزیدن چیزی میان جیب پالتویش، دستش را درون جیبش برد و بدون حتی نیمنگاهی به نام مخاطب، تماس را ریجکت کرد.
تکیهاش را به خودرویش داد و ابداً خیستر شدن پالتوی گرانقیمتش برایش مهم نبود. صدای خشخش برگهایی که باد آنها را جابهجا میکرد و عوعوی چند سگ که صدایشان چندان هم نزدیک نبود، تنها صدای آن حوالی بود. با لرزش دوبارهی موبایلش، نگاهش را از منظرهی روبهرویش گرفت و داخل خودرویش نشست. گرمای بخاری نه تنها حالش را بهتر نکرد، بلکه باعث حالت تهوع خفیفی هم شد که باعث شد بخاری را خاموش کرده و کمی شیشهی پنجره را پایین دهد.
سپس قبل از آنکه تماس قطع شود، با کشیدن انگشت یخزدهاش روی آیکون سبزرنگ آن را وصل کرد:
- امیدوارم برای این تماس دیروقت دلیل خوبی داشته باشی.
صدای ضعیف مردی که بالکنت آمیخته بود، در گوشش طنینانداز شد:
- من... تصمیمم رو گرفتم!
***
سردردی که از دیشب عایدش شده بود گویا قصد رها کردنش را نداشت. نگاهی به خشاب قرص مسکن داخل کشوی نیمهباز انداخت و دستش را دراز کرد ولی میانه راه پشیمان شد. از تلخی طعم دارو متنفر بود و این نقطه ضعفی بود که همیشه موجبات خندهی سینا را فراهم میکرد. لعنتی نثار قرص و سردرد و سینا کرد و موهایش را با کلافگی چنگ زد. دستانش را زیر چانهاش گره زده و سعی میکرد بدون توجه به اینکه از شقیقه تا چشم چپش تیر میکشید، از محتویات نوشتهی درون پوشهی زرد رنگ سر در بیاورد.
آخرین ویرایش: