جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط ILLUSION با نام [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,294 بازدید, 52 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
***
نگاهش را به سیاهی قیرمانندی که آسمان شهر را فرا گرفته، دوخته بود و انگار چیزی نمی‌توانست او را از گرداب افکاری که هرلحظه بیش‌تر و بیش‌تر غرقش می‌کرد؛ نجات دهد.
گونه‌های یخ‌زده و بینی سرخش را حتی حس نمی‌کرد. قطره‌های سرد و تند بارانی که از میان موهای شب‌رنگش سر می‌خورد و روی صورتش می‌غلتید، گاهی دیدش را تار می‌کرد و نتیجه‌اش می‌شد پلک‌زدن کوتاهی که کمی، تنها کمی از تاری دیدش را از بین می‌برد.
انگشتان پاهایش میان بوت‌های مشکی رنگش که حال لکه‌هایِ گل آن را کثیف کرده بود، یخ‌زده و بی‌حس شده بود. نوری که از چراغ‌های خودروی پشت سرش می‌تابید، تنها چند متر از زمین گل شده‌ی زیر پاهایش را روشن می‌کرد و او روی بلندی تپه‌ای که تمام تهران را که نه، ولی بیش‌ترش را می‌شد از روی آن تماشا کرد، بدون هدف و غرق سکوتی که هم برایش مسرت‌بخش بود و هم آزارش می‌داد، خیره‌ی شهر و چراغ‌های چشمک‌زن آن بود.
با لرزیدن چیزی میان جیب پالتویش، دستش را درون جیبش برد و بدون حتی نیم‌نگاهی به نام مخاطب، تماس را ریجکت کرد.
تکیه‌اش را به خودرویش داد و ابداً خیس‌تر شدن پالتوی گران‌قیمتش برایش مهم نبود. صدای خش‌خش برگ‌هایی که باد آن‌ها را جابه‌جا می‌کرد و عوعوی چند سگ که صدایشان چندان هم نزدیک نبود، تنها صدای آن حوالی بود. با لرزش دوباره‌ی موبایلش، نگاهش را از منظره‌ی روبه‌رویش گرفت و داخل خودرویش نشست. گرمای بخاری نه تنها حالش را بهتر نکرد، بلکه باعث حالت تهوع خفیفی هم شد که باعث شد بخاری را خاموش کرده و کمی شیشه‌ی پنجره را پایین دهد.
سپس قبل از آن‌که تماس قطع شود، با کشیدن انگشت یخ‌زده‌اش روی آیکون سبزرنگ آن را وصل کرد:
- امیدوارم برای این تماس دیروقت دلیل خوبی داشته باشی.
صدای ضعیف مردی که بالکنت آمیخته بود، در گوشش طنین‌انداز شد:
- من... تصمیمم رو گرفتم!
***
سردردی که از دیشب عایدش شده بود گویا قصد رها کردنش را نداشت. نگاهی به خشاب قرص مسکن داخل کشوی نیمه‌باز انداخت و دستش را دراز کرد ولی میانه راه پشیمان شد. از تلخی طعم دارو متنفر بود و این نقطه ضعفی بود که همیشه موجبات خنده‌ی سینا را فراهم می‌کرد. لعنتی نثار قرص و سردرد و سینا کرد و موهایش را با کلافگی چنگ زد. دستانش را زیر چانه‌اش گره زده و سعی می‌کرد بدون توجه به این‌که از شقیقه‌ تا چشم چپش تیر می‌کشید، از محتویات نوشته‌ی درون پوشه‌ی زرد رنگ سر در بیاورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
مشغول مطالعه‌ و تکمیل گزارش‌کار عملیات مربوط به پرونده‌ی گروگان‌گیری که چندی پیش انجام شده بود، شد.
با صدای تقه‌‌ی در گردنش را تکان داد و اجازه‌ی ورود را صادر کرد.
ستوان حمیدی وارد اتاق شده و پس از احترام نظامی، درحالی‌که پرونده‌ای را روی میز سبحان می‌گذاشت، گفت:
- گزارشی که در مورد خودروهای تصادفی خواسته بودین، این آماریه که از جمعه‌ی گذشته تا صبح امروز گرفته شده.
سبحان پرونده را برداشت و با دقت به آن خیره شد که ستوان حمیدی برگه‌ی دیگری را هم روی میز گذاشت و اضافه کرد:
- فقط شیش‌تا خودروی تصادفی پیدا شده که صاحبای چهارتای اون‌ها اعلام مفقودی کردن و شناسایی شدن. اما این دوتا...
و دستش را روی پلاک دو خودرویی که عکس آن‌ها نیز جلویشان چاپ شده بود، گذاشت و ادامه داد:
- یکی از اونا توی اتوبان توحید رها شده و طبق حدس نیروهای کلانتری دزدی بوده. اما این یکی کیلومتر ۳۷ یکی از جاده‌های خلوت فرعی که به سمت کرج میره پیدا شده و از جاده منحرف شده. روی فرمون خودرو کمی خون هم پیدا شده و با استعلام شماره پلاک خودرو، مشخص شد سند اون متعلق به شخصی به نام فرداد عظیمی بوده.
سبحان که حال با دقت به عکس خودروی آبی رنگی که بدنه‌ی آن تا حد زیادی مچاله شده بود می‌نگریست، گفت:
- به مالک خودرو خبر دادین؟
حمیدی نگاه براقش را به سبحان دوخت و ادامه داد:
- مورد جالب دقیقاً همین‌جا بود. موبایل اون در دسترس نبود اما این گزارش رو ببینید...
حال ورقه‌ی دیگری را به سبحان داد و ادامه داد:
- همسرش دو روز پیش به کلانتری اطلاع داده که عظیمی برای یه جلسه‌ی کاری شبونه به کرج رفته اما موبایلش در دسترس نیست و اطلاعی ازش نداره.
سبحان از روی صندلی‌اش برخاست و درحالی‌که به سمت در می‌رفت، گفت:
- به بچه‌های آزمایشگاه بسپار نمونه‌ی خون روی فرمون رو با جسد مطابقت بدین؛ همچنین به خانواده‌ی عظیمی خبر بدین بیان به اداره. شخصاً می‌خوام تا پزشکی قانونی همراهی‌شون کنم برای شناسایی هویت جسد.
حمیدی پایش را محکم به زمین کوفت و سبحان از در خارج شد.
راهش را به سمت چپ راهرو کج کرد و با رسیدن به اتاق در را باز کرد. ستوان آقایی و سینا مشغول بررسی پوشه‌‌ای بودند که مربوط به سردخانه‌ها و بیمارستان‌ها بودند که با دیدن او از جایشان برخاستند. سبحان آزاد باش داد و پرسید:
- گزارشی که خواستم رو آماده کردین؟
آقایی زودتر از سینا به حرف آمد:
- بله قربان. حدود هشت سردخونه و سه بیمارستان از کیسه‌های جسد مشابه استفاده می‌کردند. به تک‌تک‌شون سر زدم اما هیچ‌کدوم موردی مثل گم شدن کیسه‌ها رو نداشتن.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
سبحان دستانش را روی صندلی که سینا روی آن نشسته‌ بود، گذاشت و به مانیتور که اطلاعات سردخانه و بیمارستان‌های ذکر شده روی آن نقش بسته بود، نگاه کرد.
گوشه‌ی لبانش را پایین داد و گفت:
- مثل این‌که قاتل‌مون همه‌ی تلاشش رو انجام داده که ردی برامون باقی نذاره.
سپس صاف ایستاد و ادامه داد:
- خودروی مقتول توی یکی از جاده‌های منتهی به کرج پیدا شده، به خانواده‌ش خبر دادیم برای شناسایی جسد بیان. اگه هویت تائید بشه، می‌تونیم روی ارتباط یا وجه اشتراک احتمالی مقتول‌ها تحقیق کنیم.
سینا که با جدیت مشغول کار کردن با کامپیوتر بود، با شنیدن این حرف دست از کار کشید و سرش را بالا آورد؛ نگاه سبز روشنش که به خاطر نیافتن موردی از کاورهای جسد تیره شده بود، با پیدا شدن این سرنخ جدید دوباره شفاف شد و با شعف خاصی گفت:
- بچه‌های مقتول اول، لادن و لقمان مرشد هم ساعت پنج صبح وارد ایران شدند. قرار شد در اولین فرصت برای ثبت اظهارات بیان به اداره.
سبحان که تجربه‌ی چند سال کاری‌اش به او زیاد اجازه‌ی خوش‌بینی نمی‌داد؛ پیشانی‌اش را چین داد و اضافه کرد:
- به هرحال نباید تموم توجه‌مون رو روی ارتباط احتمالی مقتولین بذاریم. چون این احتمال هم وجود داره که هیچ نقطه‌ی اشتراکی بین‌شون وجود نداشته باشه.
آقایی روی صندلی کنار سینا نشست و دستی به صورت روشنش که ته‌ریش سیاهی روی آن جا خوش کرده بود، کشید و گفت:
- به هرحال باید تا تایید هویت مقتول دوم منتظر بمونیم.
در همین حین در اتاق تقریباً با شدت باز شد و سرباز جوان و لاغری پایش را به زمین کوفت و گفت:
- قربان ستوان حمیدی گفتن که نتیجه‌ی آزمایش خون‌شناسی همین الآن اومد.
و برگه‌ای که مهر آزمایشگاه روی آن خورده بود را به سبحان داد.
سینا گردن کشید و از روی شانه‌ی پهن سبحان به برگه آزمایش خیره شد، اما ستوان حمیدی تازه وارد هنوز آن‌قدر با مافوق‌هایش راحت نبود که برای ارضای حس کنجکاوی‌اش بلند شود و مانند شافعی نگاهی به برگه بیندازد.
اما طولی نکشید که سبحان جواب سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود را داد:
- نمونه‌ی خون روی فرمون خودروی مکشوفه، ۹۹ درصد با خون مقتول شباهت داره و این یعنی...
سینا پی حرفش را گرفت:
- هویت مقتول بعد سه روز مشخص شد.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
چند ساعت بعد سبحان پشت میز فلزی که آن‌طرفش زنی لاغر و قد بلند نشسته بود؛ قرار گرفته و با دقت چهره و رفتار او را زیر نظر گرفته بود.
زن پای چپش را مدام روی زمین تکان می‌داد و با فشردن انگشت‌های یخ کرده‌اش به لبه‌ی میز سعی در آرام کردن خود داشت. لبه‌ی مانتوی آبی کلفتش نم باران گرفته و با بوی عطری گرم که روی اعصاب سبحان بود، مخلوط شده بود.
زن آب دهانش را قورت داد و گلویش را صاف کرد و بالاخره به خود جرات پرسیدن سوالی که از زمان تماس گرفتن اداره‌ی جنایی تهران بزرگ در ذهنش جولان می‌داد را داد:
- میشه بگین علت این ملاقات چیه؟
و چشمان گود افتاده‌ی قهوه‌ای رنگش را درحالی‌که سعی می‌کرد افکار آشفته‌اش را به پستوی ذهنش عقب براند، به مرد روبه‌رویش دوخت و گفت:
- برای فرداد اتفاقی افتاده؟
سپس لبان پوسته پوسته‌اش را به هم فشرد تا نم اشک نیشتر زده در چشمانش را کنترل کند.
سبحان سعی کرد با لحنی آرام که بیش از این زن جوان را دچار استرس نکند؛ سوالاتش را بپرسد:
- لطفاً آروم باشین و با دقت به سوالات من پاسخ بدین. شما همسر آقای عظیمی هستید؟
زن تایید کرد که سبحان ادامه داد:
- چند سال از ازدواج‌تون می‌گذره؟
زن سعی کرد آرامش نداشته‌اش را حفظ کند و پاسخ داد:
- حدود چهارسال.
سبحان: فرزندی هم دارین؟
زن نگاهش را بین در اتاق بازجویی و سبحان چرخاند و پاسخ داد:
- از همسر اولم یه دختر دارم که هشت سالشه و حضانتش با من و شوهرمه.
سبحان روی کاغذ جلویش چیزی نوشت و درحالی‌که نگاهش به کاغذ بود، پرسید:
- طبق گزارش کلانتری روز شنبه گزارش مفقود شدن همسرتون رو دادین. به چه علت؟
زن ابروهای کوتاه خود را درهم کشید و توضیح داد:
- همسرم پنجشنبه شب به خاطر تماسی که همون روز از منشی بهش شده بود، برای جلسه اضطراری سهام‌داران شرکت که توی کرج برگذار می‌شد؛ راهی کرج شد ولی هرچی با موبایلش تماس گرفتم، در دسترس نبود.
اول فکر کردم توی جاده مونده یا موبایلش رو توی خودرو جا گذاشته؛ ولی وقتی کل روز جمعه جواب نداد مجبور شدم با منشی شرکت تماس بگیرم. اما گفتن فرداد برای جلسه‌ی روز جمعه نرفته و همین باعث شد صبح روز شنبه به کلانتری اطلاع بدم.
زن که کم‌کم کنترلش را از دست می‌داد، با صدایی که چندان در پایین نگه داشتن آن موفق نبود، گفت:
- چه اتفاقی برای فرداد افتاده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
سبحان ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- خودروی ایشون توی یکی از جاده‌های منتهی به کرج پیدا شده؛ درحالی‌که منحرف شده و سرنشینی هم نداشته. احتمالاً صاحب این خودرو، شوهر شما، همون جسدیه که صبح روز جمعه حوالی شهرک اکباتان پیدا شده. برای تایید هویت جسد، باید همراه من به پزشکی قانونی تشریف بیارید.
زن دستانش را جلوی دهانش گرفت و قطره‌های اشک بلافاصله از چشمانش سرازیر شدند. جیغ‌های خفه‌اش کم‌کم به زجه‌های از ته دل و بلندی تبدیل شدند که در راهروی باریک و تاریک طنین‌انداز می‌شدند.
سبحان تصمیم گرفت چند لحظه‌ای او را به حال خود رها کند تا بتواند با شوک ناشی از این خبر کنار بیاید. بنابراین از روی صندلی بلند شد و درحالی‌که «متاسفم» آرامی زمزمه کرد، از اتاق خارج شد.
با دیدن دختر بچه‌ای که کنار زن میان‌سالی روی صندلی‌های پلاستیکی سبزرنگ نشسته بودند، راهش را در پیش گرفت و جلوی دختر هشت ساله‌ای که موهای مشکی رنگش را با کش صورتی بالای سرش جمع کرده بود، زانو زد که دختر بچه در آغوش زنی که احتمالاً مادربزرگش بود، بیش‌تر فرو رفت.
سبحان لبخندی زد و با لحنی مهربان پرسید:
- اسمت چیه دختر کوچولو؟
دختر بچه نگاهی به مادربزرگش انداخت و کوتاه پاسخ داد:
- پانیذ.
سبحان دیگر چیزی نگفت و با دست کشیدن روی موهای او، بلند شد. در همین حین زن میان‌سال به طرف عروسش که صدای زجه‌هایش بلند بود، دوید و پس از ثانیه‌ای صدای شیون او نیز بلند شد.
پس از گذشت چند دقیقه، همسر فرداد با چشمانی سرخ شده از اتاق بیرون آمد و با خانواده‌اش تماس گرفت تا دخترش را از آن محیط دور کنند؛ سپس خود به همراه مادر فرداد و سبحان به طرف پزشکی قانونی رفتند.
با رسیدن به آن‌جا، پدر و برادر فرداد عظیمی نیز رسیدند. پزشکی که مسئول سردخانه‌ بود آن‌ها را به سمت اتاق راهنمایی کرد و مادر پس از دیدن جسد پسرش که روی تخت درون کاور مشکی رنگ بی‌جان افتاده بود، جیغی کشید و بی‌هوش شد.
پس از تایید هویت توسط خانواده‌ی مقتول که حال همگی جلوی در پزشکی قانونی ایستاده بودند و صدای گریه و شیون‌شان محیط را پر کرده بود، سبحان به سمت آن‌ها رفت و تسلیت گفته و گفت که درک‌شان می‌کند. اما درک نمی‌کرد، خوب می‌دانست حال خانواده‌ی عزاداری که عزیزشان به فجیع‌ترین وضع کشته شده بود را نه او، بلکه هیچکس دیگری درک نمی‌کرد.
با ناراحتی به پدری که روی زانوهایش افتاده و لباسش از باران شدیدی که می‌بارید، خیس شده نگاهی کرد و با شانه‌هایی افتاده زیر رگبار شدید باران عصر پاییزی، بی‌سر و صدا دور شد.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
پرتوهای ضعیف نارنجی رنگ خورشید، در جدال با ابرهای تیره‌ای که آسمان را تا حدود زیادی پوشانده بودند؛ مغلوب می‌شدند. باد خشک و سردی که پس از اتمام باران شروع به وزیدن کرده بود، باعث می‌شد آن‌ دسته از عابرانی که در پیاده‌روی شلوغ در معرض سوز قرار می‌گرفتند، سعی کنند با فشار، راه خودشان را از میان مردان و زنانی که با وجود لباس‌های نو و کهنه‌ی گرم هم دندان‌هایشان از فرط سرما به‌هم می‌خورد، باز کنند.
صدای بوق‌های کوتاه و منقطعی که هرازگاه با داد راننده‌های مانده در ترافیک همراه بود، همهمه‌ی دو سوی خیابان و هوایی که امروز از سوی سازمان هواشناسی ناسالم برای تمام گروه‌ها اعلام شده بود و حتی بیماری که روز به روز بیش‌تر میان مردم شیوع می‌یافت نیز مانع حضور و تجمع مردم نمی‌شد.
پس از یک ساعت و هشت دقیقه، جلوی در اداره رسید اما صحنه‌ای که با آن مواجه شد، چندان به مزاجش خوش نیامد. باز هم تجمع خبرنگارانی که راه جلوی در اصلی را سد کرده بودند و انگار سرمای استخوان‌سوز نیز مانع ناچیزی در برابر اخبار داغ و شایعات محسوب می‌شد.
یکی از آن‌ها که زیر لبه‌ی اتاقک نگهبانی ایستاده و سعی می‌کرد مانع خیس شدن کت گشاد و کرم رنگش بشود، با نیم‌نگاهی فوراً متوجه حضور او شد و با اشاره به فیلم‌بردار همراهش به سمت او هجوم آوردند تا شاید زودتر از سایرین بتوانند با او مصاحبه کنند.
سبحان به‌خود جنبید تا از در دیگر ساختمان که به خیابان پشتی راه داشت، وارد اداره شود ولی دیر شده بود و اکنون خودرویش میان ده‌ها خبرنگاری که به بدنه‌ی آن چسبیده بودند، گیر افتاده بود.
حتی نمی‌توانست چند سانتی‌متر خودرویش را جابه‌جا کند و این جماعت که سمج بودن لازمه‌ی اصلی کارشان بود را دور بزند.
پس در خودرو را با احتیاط باز کرد تا به آن جماعت چسبیده به خودرویش که گویا نگران فرار کردن او بودند، آسیبی نرسد و بلافاصله خیل میکروفون‌ها به سمتش روانه شد:
- جناب سرگرد پرونده به کجا رسیده؟
دیگری که تنها دست و شانه‌اش راه‌شان را از لابه‌لای جمعیت باز کرده بود، پرسید:
- درسته که میگن قاتل از آشنایان مقتول بوده؟
و صداهای دیگری که هرکدام از شایعات و صحت و سقم آن‌ها می‌پرسیدند:
- قتل دیگه‌ای هم اتفاق افتاده؟ بین این قتل و قتل تهران‌پارس ارتباطی وجود داره؟
- درسته که اثر انگشت قاتل روی بدن مقتول پیدا شده؟!
سبحان دستی که میکروفون کوچکی را تقریباً تا دهان او جلو آورده بود را پس زد و گفت:
- دوستان اطلاعات پرونده محرمانه است و برای امنیت روند پرونده باید مخفی بمونه. تنها می‌تونم بهتون اطمینان بدم که پلیس با جدیت و تلاش به دنبال پیدا کردن قاتل و سپردن اون به دستای عدالت و قانونه.
سپس بدون توجه به دیگر سوالات، آن‌ها را کنار زد و وارد اداره شد که در پشته سرش بسته و جمعیت مشتاق، آن‌طرف در ماندند.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
نگاهش را به ساختمان داد که پشت یکی از پنجره‌های اتاقی که می‌بایست مربوط به اتاق فکر باشد، سینا را دید که انگشت اشاره و وسطش را کنار شقیقه‌اش گذاشت و به نشانه سلام پایین آورد.
سویچ را به نگهبان که سرباز جوانی بود و روی اتیکت یونیفرم سبز رنگش نام «مرتضی غیاثی» حک شده بود، داد و از او خواست خودرویش را به پارکینگ منتقل کند.
گردنش از سرما سرخ شده بود، به خود جنبید و وارد ساختمان شد. جلوی در ورودی را دو نفر با سطل‌های رنگ اشغال کرده بودند و با دقت مشغول رنگ زدن در بودند. بدون توجه به آن‌ها از در گذشت و خودش را به سالن رساند که با موجی از گرمای مطبوع مواجه شد. کمی از انقباض عضله‌هایش کاسته شد و وارد سلف غذاخوری شد.
روی صندلی پلاستیکی کوچک نشست و منتظر ماند تا ظرف غذایش که تابه‌حال حتما از دهان افتاده بود را برایش بیاورند. سالن خلوت بود و تنها او و سه نفر دیگر که بافاصله از او نشسته بودند، آن‌جا حضور داشتند.
انگشتانش روی میز فلزی ضرب گرفت خودش در افکارش غرق شد. به فاصله‌ی یازده روز دو قتل مرتبط به هم شکل گرفته بود که در نوع خودش کم پیدا بود. اولاً به طور معمول فاصله‌ی زمانی بین قتل‌های مرتبط و زنجیره‌ای _که نمی‌شد صرفاً به خاطر دو قتل آن را زنجیره‌ای نامید_ کم نیست و اگر باشد، معمولاً قاتل آن‌قدر خبره نیست که تمام شواهد را به خوبی از بین ببرد و تقریباً هیچ ردی از خود باقی نگذارد. دوماً مواردی مانند سر بریدن، سوزاندن، ضربات چاقو یا ضربه به سر، خفه کردن و کشتن با سلاح گرم معمولاً بیش‌ترین نوع قتل‌ها را به خود اختصاص می‌دهند؛ ولی این‌که مقتول قبل از کشته شدن شکنجه شود و پس از زجر بسیار کارش تمام شود، کم‌تر اتفاق می‌افتاد؛ آن هم به این شیوه‌ی وحشیانه.
هویت هر دو مقتول حال مشخص بود. یکی تاجر فرش و خوش سابقه و دیگری مردی جوان با نام فرداد عظیمی.
سومین موضوعی که ذهنش را به خود مشغول کرده بود؛ پیدا شدن خبرنگارها و رسانه‌ای شدن موضوع قبل از حضور پلیس به صحنه‌ی جرم که ذاتاً عجیب نبود؛ اما در این مورد به خصوص انگار عمدی در کار بوده و قاتل می‌خواهد خبر قتل‌هایش به سرعت در فضای مجازی پخش شود.
با قرار گرفتن سینی غذا جلویش به خود آمد و با تشکر کوتاهی قاشق را در برنج سرد فرو برد. با طعم شوری که در دهانش پیچید ابروهایش درهم فرو رفت. این آشپز جدید همیشه در اضافه کردن نمک دچار مشکل بود.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
از شیشه‌ی بخار گرفته‌ای که رد قطرات باران چند ساعت گذشته را به خوبی می‌شد دید، به آسمان خیره شده بود. هوا کاملاً تاریک شده و هیچکس در محوطه‌ی بیرون اداره نبود. پس از بازجویی طولانی از لادن و لقمان مرشد که حدود دو ساعت به طول انجامیده بود؛ به آن‌ها اجازه‌ی رفتن داده و حال در اتاق خود با آن دیوارهای سرد سفید و قفسه‌ی کتاب‌هایی که تنها بخش مورد علاقه‌اش در این اتاقی بود که هیچ‌گاه با آن خو نگرفته بود.
هنوز زمانی را که به عنوان کارآگاه اصلی و جانشین سرهنگ شجری شروع به کار کرده بود را به خاطر داشت. سرگرد و کارآگاه جوانی که ۳۵ سال بیش‌تر نداشت و همین بی‌تجربگی و ناپختگی، زمینه‌ساز بعضی حواشی و مخالفت‌ها شده بود؛ اما با موفقیت‌های پی در پی در حل پرونده‌های جنایی، توانسته بود رضایت و اعتماد مافوق‌ها و زیر دستانش را به خوبی جلب کند. حال پس از گذشت سه سال و اندی این مرد تمام افرادش را به چشم خانواده‌اش می‌دید. با دستی که روی شانه‌اش قرار گرفت، رویش را برگرداند و با دیدن چهره‌ی همیشه بشاش سینا، گره ابروانش باز شد. انگار هیچ‌چیز نمی‌توانست سرزندگی و نشاط را از این چهره بگیرد:
- به چی فکر می‌کنی؟
این را سینا پرسیده بود. به چه فکر می‌کرد؟ به خیلی چیزها. مثلاً به اشک‌های لادن مرشد و بی‌تفاوتی آشکار برادرش، لقمان. به لباس‌های روشن گلی و به پانیذ، دخترکی که جسد پدرخوانده‌اش را در اکباتان یافته بودند. به زنی که برای بار دوم باید خودش پناه دختر بچه‌ای هشت ساله می‌شد. به میهمانی امشبی که در پیش داشت و هیچ‌جوره نمی‌توانست از زیر آن در برود. لبخندی آرام زد و گفت:
- به این‌که چطوری تویی رو که عین کنه چسبیدی بهم و تا با خودت نبریم راضی نمیشی، بپیچونم.
سینا چشمان سبزرنگش را درشت کرد و با تعجبی ساختگی گفت:
- جدیداً به چه چیزهای غیرممکنی فکر می‌کنی پسر دایی. اگه تو رو نبرم مجبورم تا صبح غرغرای مامانو تحمل کنم که از توانم خارجه. خجالت نمی‌کشی می‌خوای از پسر عمه‌ی ساده‌ت سواستفاده کنی؟
سبحان که با شنیدن لفظ ساده خنده‌اش گرفته بود، دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت:
- فقط برای این‌که پسر عمه‌ی ساده‌م امشب رو تو کوچه نخوابه.
و با برداشتن پالتویش همراه با سینا به سمت خانه‌شان به راه افتاد.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
نمای آجری رنگ ساختمان چهار طبقه‌ که در سایه‌سار شب رنگ باخته بود، با ورود به پارکینگ کوچکی که در طبقه‌ی همکف بود، از آن دو پوشیده شد.
خودروی سینا که ماه پیش در اثر سانحه‌ی رانندگی در پارکینگ بود و هنوز دنبال ترخیص آن نرفته بود، حال جای پارک کوچکش را به خودروی سبحان داده بود. سینا دستی میان موهای آشفته‌اش کشید و سعی کرد آن‌ها را تا حدودی مرتب کند و هم‌زمان با آرنج دست راست دستگیره‌ی در را پایین داد و در باز شد.
هم‌همه‌‌ای که از درون خانه به گوش می‌رسید خلاف آن‌چه که سینا مهمانی ساده‌اش خوانده بود، نشان می‌داد. از همین حالا می‌دانست در آورد مهمانی امشب، چیزی جز سردردهای عصبی که معمولاً نیمه شب گریبانش را خواهد گرفت، نخواهد بود.
با ورود به خانه حاضرین تک‌تک در تیررس نگاهش قرار گرفته بودند:
عمه و دختر عمویش در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذا بودند؛ در اتاق نشیمن عمو و شوهر عمه‌اش در حال بازی شطرنج بر سر این‌که چه کسی زودتر می‌تواند دیگری را کیش و مات کند، بحث می‌کردند. عموی سینا، مجید را می‌شد از در شیشه‌ای بالکن دید که با وجود سرفه‌های پیاپی دست از کشیدن ته مانده‌ی سیگار بر نمی‌داشت. همسر عمویش و همسر مجید با هم صحبت می‌کردند و در انتها پدر و مادرش که زودتر از همه متوجه حضور او شده بودند.
پس از این‌که شام با سر و صدای بسیار و میان شوخی و خنده‌ها صرف شد. وحید، پدر سینا که سرهنگ بازنشسته‌ی اداره‌ی پلیس هم بود؛ بالاخره سوالی که از لحظه‌ی ورود سبحان در ذهن همه نقش بسته بود را پرسید:
- سینا می‌گفت پرونده دوتا قتلی که این روزا این همه سروصدا کرده رو به تو سپردن. پرونده چطور پیش میره؟ تابه‌حال مضنونی هم شناسایی شده؟
سبحان استکان چای را روی میز گذاشت:
- داریم روی پرونده کار می‌کنیم ولی عملاً سرنخ خاصی نداریم. هیچ ردی که ما را به قاتل برسونه به جا نمونده. قتل‌ها خیلی تمیزن؛ احتمالاً کار یه قاتل سازمان‌ یافته‌ست که گمون نمی‌کنیم تصادفی به مقتول‌ها برخورده باشه.
پدر سبحان که سابقاً پزشک پزشکی قانونی بود و پس از جراحی توده‌‌ی مغزی به اجبار بازنشسته شده بود هم به تایید گفت:
- عصر که با محمود صحبت می‌کردم گفت که تازه هویت هردو جسد رو شناسایی کردین. با اون وضع داغون جنازه‌ها همین‌که هویت‌شون شناسایی شده خیلی خوبه.
مادر سبحان که پس از چندین سال زندگی با شوهر و پسرش هنوز با موضوعات مربوط به اجساد و قتل‌ها مشکل داشت، بینی خود را چین داد و گفت:
- زودتر از خدا بی‌خبری که این بلا رو سر این بی‌چاره‌ها آورده دستگیر کنین تا داغ به دل خونواده‌ی دیگه‌ای هم نذاشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
سبحان هیچ نگفت. تنها تلخند آرامی به لبانش نشست و به بخار بلند شده از استکان چای خیره شد. سینا اما همچنان درباره‌یِ پرونده با پدر و دایی‌اش صحبت می‌کرد. با رسیدن عقربه‌هایِ ساعت به عدد دوازده، بابت مهمانی تشکر کردند و حال در خودرویش همراه با مادر و پدرش مشغول حرکت به سمت خانه‌ی آن‌ها بود.
مهرزاد که از سکوت سنگین حاکم بر جو هم کمی معذب بود، سرش را به سمت صندلی عقب خم کرد و خطاب به همسرش گفت:
- فروغ جان میشه نسخه‌ی داروها رو بهم بدی؟ سر راه از داروخونه بگیریم.
فروغ اما خواب خواب بود. سرش را به شیشه‌یِ بخار گرفته‌ی پنجره تکیه داده بود و هرازگاهی هم با برخورد با شیشه تکان ریزی می‌خورد ولی باعث بیداری او نمی‌شد.
مهرزاد خنده‌ی آرامی کرد و گفت:
- می‌بینی چه‌قدر صداش بلنده؟ اما بعد بیست سال هنوز قبول نمیکنه موقع خواب خروپف می‌کنه.
سبحان از آینه به مادرش نگاهی کرد و گفت:
- خیلی ذهنم درگیره بابا امروز با دیدن دختر خونده‌یِ مقتول دوم و بعدش هم اون زجه‌های از ته دل مادرش، حاضر بودم هر کاری بکنم تا بهشون اطمینان خاطر بدم کسی که این بلا رو سر عزیزشون آورده به سزای کارش می‌رسه. ولی گاهی وقتا فکر می‌کنم اگه نتونم، اگه قسر در بره چطور می‌تونم توی چشمای خانواده‌هاشون نگاه کنم و بگم نتونستم؟
مهرزاد لحظه‌ای تامل کرد. خوب می‌دانست پسرش هرچند لحظه‌ای از تلاش باز نمی‌ایستاد و ناامید نمی‌شد، ولی همیشه با فشار ناشی از کار درگیر بود. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
- شاید اگه تو رو نمی‌شناختم و پسرم نبودی، می‌گفتم از دایره‌ی جنایی استعفا بده و یه بخش دیگه کار کن. لااقل مادرت به خاطر این‌کارم می‌ذاشت یه بار در ماه یه غذای درست درمون بخورم.
نگاهی دوباره به فروغ انداخت و هر دو نفر خندیدند. سپس ادامه داد:
- ولی می‌دونم نمی‌تونی با خیال راحت به کار دیگه‌ای مشغول بشی وقتی که امثال این حیوون راست راست اون بیرون بین مردم آزادانه می‌چرخند. می‌دونم حاضری جونت رو هم گرو بذاری تا زودتر اون و امثال اون رو دستگیر کنی، این رو حتی کسی که فقط یه‌بار تو رو دیده باشه می‌فهمه. پس بسپار به اون بالا سری و تموم تلاشت رو بکن، انشالله که هرچه زودتر دستگیرش می‌کنی.
پس از گفتگوی کوتاهی که آرامش را هم به وجود سبحان برگردانده بود، به مقصد رسیدند و با وجود اصرار فروغی که حال بیدار شده بود مبنی بر داخل آمدن سبحان تشکر کرد و گفت که باید صبح زود به اداره برگردد و با خداحافظی، به سمت خانه‌اش برگشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین