جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط ILLUSION با نام [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,206 بازدید, 52 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
چیزی به خاطر نمی‌آورد. دردی که در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش پیچیده بود، امانش را بریده بود و چشم‌هایش تار می‌دید. سوزش پیشانی‌اش باعث درهم رفتن ابروهایش شد. خواست تکانی بخورد که چنان دردی در دنده‌های سمت راستش پیچید که دادش را در آورد. مجبور بود نفس‌های تند و کوتاه بکشد تا دردش بیش‌تر نشود.
چشم‌های خمار از دردش را چرخاند و با بی‌حالی به اطرافش نگاه کرد.
داخل خانه‌ی خالی که انگار سال‌ها از متروکه بودنش می‌گذشت، به ستون تکیه داده بود.
سرمای زمین سیمانی خانه لرز را به وجودش می‌‌انداخت. دانه‌های عرق سرد از پیشانی‌اش سر می‌خوردند. نگاهش به طنابی افتاد که دورش پیچیده بود. طناب دقیقا روی دنده‌هایی بسته شده بود که درد بی‌امانی در آن پیچیده بود.
سعی کرد تکانی بخورد اما درد دنده‌هایش و طناب محکم مانع شد.
قطره‌های خون از پیشانی بلندش سر می‌خورد و از روی پلک راستش تا زیر چانه‌اش کشیده می‌شد.
رمقی برای درخواست کمک نداشت. پس چشمانش را بست و سعی کرد لحظه‌ی چپ کردن خودرویش را به خاطر بیاورد.
پس از هفت تا هشت دقیقه، در آهنی زنگ زده با صدای بدی باز شد.
چون در پشت سر او قرار داشت، نمی‌توانست ببیند چه کسی در را گشوده و همین به ترسش دامن می‌زد. با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- کی اون‌جاست؟ کمک... آخ!
با گام‌های آرام به سمت مردی که به ستون بسته بود، نزدیک شد. لبخندی به سرگرمی تازه‌اش زد. بازی کردن با طعمه، شکار را برایش لذت بخش‌تر از هرموقع می‌کرد.
روی زانوی چپش خم شد و سرش را نزدیک گوش مرد برد:
- نترس، بهم بگو کجات درد می‌کنه؟
فرداد بریده بریده با نفسی که حبس کرده بود، گفت:
- سه چهارتا دنده‌ی پایینی سمت راست.
سپس دندان‌هایش را به‌هم فشرد تا فریادش بلند نشود.
از روی زمین برخاست و با قدم‌های آرام جلوی او قرار گرفت.
با دقت به محل دنده‌هایش خیره شد.
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و نوک انگشتانش را که در دستکش چرم بودند، نوازش وارانه روی دنده‌های فرداد کشید:
- این‌جا؟
فرداد با نگاه بی‌حال و فکی منقبض آره‌ی کم جانی گفت که او با تمام قدرت مشتش را روی دنده‌های فرداد پیاده کرد.
صدای نعره‌ی مرد که به خودش می‌پیچید گوشش را خراش داد اما توجهی نکرد و مشت دیگری نثار دنده‌هایش کرد که باعث شد درد فراتر از تحملش باشد و از حال برود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
یقه‌ی کت چرم مشکی رنگش را بالاتر کشید و از روی زمین بلند شد. سرمای جان‌سوز هوا مشامش را می‌آزرد. اما توجهی نکرد و سطل فلزی پر از آب را از کنار همان قفسه‌ی فلزی مخصوص برداشت. آرام به سمتش خزید و با یک حرکت سطل آب را رویش خالی کرد که چشمان فرداد باز شدند و نفس عمیقی کشید که درد دنده‌هایش که انگار در گوشتش فرو رفته بودند، باعث شد ناله‌ی بلندی سر دهد.
با دیدن ناتوانی شکارش گوشه‌ی لبش بالا رفت و قهقهه‌ای مستانه سر داد.
کمی به سمت او خم شد و گفت:
- اولی یه پیر سگ کچل بود. ۵۷ سال روی زمین اکسیژن هدر داده بود. فکر می‌کردم همون اول به پام بیفته و مثل سگ التماسم کنه. اما...
بلند شد و شانه‌هایش را بالا انداخت:
- عوضی جون سخت! حتی وقتی مفصل زانوی پاشو با چاقو بیرون کشیدم، التماسم نکرد. فقط فریاد می‌زد.
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- تو قراره چیزای بدتری رو تجربه کنی. اگه از همین اول وا بدی، بقیه رو‌چطور می‌خوای تحمل کنی؟
با تمسخر سرش را به چپ و راست تکان داد و سطل را کنار گذاشت. سپس به سمت صندلی سه پایه‌ی فلزی زنگ زده رفت و آن را روی زمین تا جلوی فرداد کشید.
نفسش را به آرامی بیرون داد و روی صندلی نشست.
نگاه سراپا تمسخرش را به او دوخت:
- فکر می‌کردم تحملت بیش‌تر از این حرف‌ها باشه آقای عظیمی! اما خب...
دستکش‌هایش را طبق عادت بالاتر کشید:
- قرار نیست که همه‌ی تفکرات‌مون درست باشه. مثلاً همین خود تو. تا چند ساعت پیش فکرش رو می‌کردی به جای صندلی‌های چرم قیمتی جلسه، روی یه زمین خاکی نشسته باشی و به یه ستون بسته بشی؟
حتی نمی‌تونی تصور کنی امشب چقدر قراره با هم خوش بگذرونیم.
فرداد با چشمان به خون نشسته و صورتی که از زور درد منقبض و سرخ شده بود، نالید:
- عوضی حیوون!
نیشخندی زد و سرش را کمی عقب کشید. زمزمه‌ی آرامش را تنها خودش شنید:
- شاید، ولی عاشق شکار کفتار!
فرداد با صدایی که از زور درد خش افتاده بود، نالید:
- از طرف کی اومدی؟ آذران؟ اون بی‌همه چیز پیر تو رو فرستاده نه؟ فکر کرده این‌طوری... آخ!
پوزخند محکمی را حواله‌ی شکارش کرد:
- کاش از طرف اون اومده بودم. لااقل یه امیدی برای زنده موندنت وجود داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
فرداد با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد در وجود بی‌وجودش بود، گفت:
- بگو... چی... از جونم... می‌خوای؟
سیاه‌چاله‌ی چشمانش درخشش گرفت. بوی خون به جنونش دامان می‌زد. از روی صندلی بلند شد و با گام‌هایی که روی زمین خاک و سیمانی می‌کشید، سمت فرداد رفت. خم شد و چانه‌ی منقبض اویی که صورتش درست روبه‌رویش بود را گرفت و با جنونی که از سخنانش هویدا بود، زمزمه کرد:
- جونت رو!
بی‌توجه به نگاه بهت‌زده‌ی فرداد از او فاصله گرفت. دستی به کتش کشید و رویش را برگرداند. سیاهی آسمان شب بر سکوت خانه سایه افکنده بود. نور کم‌رنگ لامپ سفید رنگ تنها روشنایی چند کیلومتر اطراف بود. آرام به سمت میز فلزی مخصوص گام برداشت. نگاهی به وسایل روی میز انداخت. انگشتش را روی آن‌ها کشید و با رسیدن به یکی، ایستاد. تلخند مستانه‌ای مزین لب‌هایش شد و آن را برداشت.
آرام سرش را برگرداند و نگاه خاموشش را به او دوخت. تلخندش وسعت گرفت و جنون مرگباری شد که وجود مرد را به سخره گرفته بود.
شکار دردمند، ترسان به فرشته‌ی مرگی که داس به دست انتظارش را می‌کشید خیره شد. نگاهش از چشمانی که طعمه را می‌نگرید گذشت و با رسیدن به چکش میان دستان او بر خود لرزید.
خون پیشانی‌اش چهره‌اش را گلگون کرده بود. با قدمی که برداشت، شکار بر خود لرزید و عرق سردی گردن تا ستون فقراتش را فرا گرفت:
- چی... کار... می‌خوای... بکنی؟
چکمه‌های مشکی رنگش را جلو کشید و نگاه تهی‌اش را به اویی که در مرز غالب تهی کردن بود، دوخت:
- می‌خوایم در مورد پانیذ صحبت کنیم. قبلش یه کم بازی کنیم؟ هوم؟
و بلافاصله چکش را روی زانوی او فرود آورد که باعث شدن نعره‌اش را به آسمان پرتاب کند.
با حظ وافری او را از نظر گذراند و این‌بار مقصد‌ چکش را روی مچ پای او قرار داد.
پس از این‌که از له شدن مفاصل زانو و مچ او مطمئن شد، از جایش برخاست. نگاهش را از روی دسته‌ی فلزی چکش بالا داد و با رسیدن به سر خونی آن، نیشخندی زد و به سمت پارچه‌ی سفید رنگ گام برداشت. با دقت آن را تمیز کرد و دوباره سر جایش گذاشت.
این‌بار سر سرنگ را برداشت و با دقت به نوک کلفت آن خیره شد. برقی که از چشم‌هایش گذشت را نیشخند عمیقش تکمیل کرد. به سمت اویی که از شدت درد تمام رگ‌هایش متورم شده بودند و صورت سرخش از فشار ملتهب شده بود برگشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
پشت سر فرداد رفت طناب کهنه‌ی سرخ رنگ و رو رفته را از دور دستانش باز کرد.
کمی به دستان تنومند او خیره شد و پس از ثانیه‌ای دست چپ را مناسب‌تر دید.
جلوی اویی که از درد دنده‌هایش حتی جرات فریاد زدن را نداشت نشست و مچ دستش را محکم چسبید و گفت:
- می‌دونستی که مجموعه‌ای از حساس‌ترین رگ‌های عصبی بدن توی انگشتای دسته. مخصوصاً انگشت اشاره. گیرنده‌هایی مثل دما، لامسه، درد، همه‌شون توی این انگشت قرار دارن.
سپس با زمزمه ادامه داد:
- حالا اگه یه چیزی توی این انگشت فرو بره چی میشه؟
فرداد با بی‌حالی سرش را بالا آورد. متوجه‌ی منظور او نمی‌شد بنابراین با گیجی نگاهش را به او دوخت که در همین لحظه نوک سوزنی سرنگ تا انتها از نوک انگشت وارد دستش شد و باعث شد بدون توجه به درد دنده‌هایش فریاد بسیار بلندی که ستون را هم به لرزه در می‌آورد سر دهد.
او اما جنون بر عقلش مستولی شده و با فشار ته سرنگ به سمت پایین، باعث شکستن نوک سوزن در انگشت دستش و باقی ماندنش در آن شد.
فرداد که دیگر تحمل دردش به پایان رسیده بود، هشیاری‌اش را از دست داد و به اغمای عمیقی فرو رفت.
تلخندی مزین لب‌هایش شد و با یادآوردن حرف او که پیش‌بینی چنین لحظه‌ای را کرده و شوکر نسبتاً قوی را به او داده بود، آن را از جیبش بیرون آورد.
شوکر را روی گردن فرداد گذاشت و با شوک‌ کوتاهی هشیاری‌اش سر جایش آمد.
فرداد با ناله‌هایی که با گریه آمیخته بود، التماس جلادش را می‌کرد تا تمامش کند.
او اما توجهی نکرد و چاقو را روی سر یکی از انگشتان مرد گذاشت و با فشار چاقو را از نوک انگشتانش فرو برد و گوشت نوک انگشت تا محل اتصال به کف دست را از استخوان جدا کرد:
- به جهنم خوش اومدی!
***
جلوی آینه‌ی قدی ایستاده بود و دکمه‌های آستینش را به آرامی می‌بست. سردردی که از آخر شب مهمانش شده بود، باعث تیر کشیدن چشم چپش می‌شد. دستی به یقه‌ی لباسش کشید که موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد. بدون این‌که نگاهش را از آینه بگیرد، دست راستش را سمت عسلی کوچک دایره‌ای کنار تخت دراز کرد و موبایلش را برداشت. نگاهی گذرا به صفحه‌ی موبایلش انداخت و چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش را ریز کرد. انگشتش را روی آیکون سبز کشید:
- بگو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
صدای فرد پشت خط، با نفس‌نفس زدنی که باعث می‌شد حرف‌هایش بریده به گوش او برسند، بلند شد:
- قربان یه جنازه پیدا شده. باز هم خبرنگارها زودتر از ما رسیدن! سرهنگ شجری دستور دادن فوراً خودتون رو به محل اکتشاف جسد برسونید.
چین عمیقی روی پیشانی گندمی تیره‌اش افتاد. شستش را به گوشه‌ی پایینی لبش کشید و گفت:
- خیلی خب، خودم رو تا نیم ساعت دیگه می‌رسونم. بگو بچه‌ها صحنه رو مثل همیشه بررسی کنن. آدرس رو هم برام بفرست.
سپس بدون فاصله تماس را قطع کرد. اور‌کت مشکی رنگش را از چوب لباسی ایستاده‌ی کنار در اتاق برداشت و با برداشتن سوویچ و موبایلش، از خانه بیرون زد. هنگامی که مشغول استارت زدن بودن، صدای نوتفیکیشن موبایلش بلند شد که آن را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به لوکیشن ارسالی توسط سروان موسوی انداخت:
شهرک اکباتان!
خودرو را از پارکینگ خارج کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد ذهنش را متمرکز کند و به گره خوردن پرونده‌ی قبلی نیاندیشد، به سمت شهرک به راه افتاد.
هوای ابری آذرماه، انگار خیال باریدن داشت. اما تنها به سوز جان‌کاه کفایت می‌کرد. پس از گذشت حدود سی و هشت دقیقه، به محل پیدا شدن جسد رسید. خودرویش را کنار خیابان پارک کرد و از داشبرد، ماسکش را بیرون آورد.
نگاهی به جمعیت شلوغی که اطراف منطقه‌ی حصار کشیده را پر کرده بودند انداخت. خبرنگارها سعی می‌کردند هرطور که شده از جسد عکس بگیرند و دیگری مشغول تهیه‌ی گزارش بود. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت که ۶:۴۲ صبح را نشان می‌داد. معلوم نبود این وقت صبح که تهران به دلیل قرمز بودن اوضاع کرونایی در قرنطینه به سر می‌برد، این همه جمعیت سحرخیز یک‌جا این‌جا چه‌کار می‌کنند!
با رسیدن به محل، جمعیت را کنار زد و جلوی نوارهای زردرنگ، کارت شناسایی‌اش را به مامورانی که سعی می‌کردند جلوی ورود جمعیت به صحنه جرم را بگیرند، نشان داد.
با دیدن نشان دایره‌ی جنایی، فوراً به او اجازه ورود دادند و سبحان بعد از گذشت از نوار زرد رنگ، دستکش‌های سفید رنگ را از یکی از اعضای تیم تحقیق گرفت و به سمت تیم تجسس و پزشکی قانونی که درحال بررسی و عکس‌برداری از جسد و صحنه‌ی جرم بودند، رفت. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن چندصد متر فاصله‌ای که با ساختمان‌های مسکونی داشتند، ابرو درهم کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
دکتر پسیانی که درحال توضیح دادن به سروان راغب بود، با دیدن سبحان ابروی سفید رنگش را بالا انداخت و گفت:
- بیاین جناب سرگرد، داشتم به سروان راغب توضیح می‌دادم که چقدر پرونده‌ی جالبی شده!
سبحان سری به نشانه آزاد باش برای سروان راغب که احترام نظامی گذاشته بود، تکان داد و رو به دکتر پسیانی پرسید:
- قضیه چیه دکتر؟
دکتر پسیانی قیافه‌ای جدی به خود گرفت و با آستین روپوش سفیدش، پیشانی بلندش را پاک کرد:
- یه شهروند ساعت شیش با پلیس تماس گرفته و گزارش پیدا شدن یه جسد رو نزدیک شهرک اکباتان میده‌. و باز هم خبرنگارها زودتر از پلیس سر صحنه‌ی جرم حاضر میشن. این قضیه یه کم آشنا نیست؟
سبحان ابروهای پرپشت مشکی رنگش را کمی بالا داد و با تردید پرسید:
- این یکی هم سوخته؟
دکتر پسیانی سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و سبحان را به سمت جسد راهنمایی کرد:
- هیچ وجه اشتراکی بین شکنجه وجود نداره. این یکی چهارتا از دنده‌های سمت راستش شکسته و تموم مفاصلش با چکش داغون شده؛ زانوهاش، مچ پاهاش، آرنج‌هاش... .
صورتش هم که اصلاً قابل شناسایی نیست. تموم چهره‌اش با چکش له شده به طوری که فکر نکنم حتی خانواده‌اش بشناسنش!
سبحان خم شد و پارچه‌ی سفید رنگ را از روی جسد کنار زد. نگاهی به صورت له شده‌ی جسد انداخت که باعث چین خوردن پیشانی‌اش شد:
- خب، ادامه بده.
دکتر پسیانی پارچه را پایین‌تر کشید و دست مقتول را گرفت و با نشان دادن انگشت‌های جسد، گفت:
- بین نوک هر انگشت تا قسمت اتصال به کف دست طوری پوستش کنده شده که استخوان‌هاش بیرون زده.
و... توی گوشت بیرون زده‌ی انگشت‌هاش پر از نمک بود!
سبحان صورتش با دیدن انگشت‌هایی که سفیدی استخوانش از گوشت له شده بیرون زده بود، در هم رفت:
- یعنی... .
دکتر پسیانی حرف او را قطع کرد:
- آره، زخمش رو باز کرده و توش نمک ریخته. معلومه حسابی زجرش داده.
سبحان که بوی بد جنازه حالش را به هم زده بود؛ صورتش را برگرداند:
- مرگ حدود چه ساعت‌هایی بوده؟
دکتر پسیانی: حدود حوالی سه صبح. و... .
گردن مقتول را با انگشت نشان داد:
- روی شاهرگش رو ببین. مرگ به دلیل همین زخم روی شاهرگ بوده. یعنی شیوه‌ قتل دوم با قتل اول کاملا‍ً یکسانه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
سبحان به زخم روی گردن کبود مقتول خیره شد:
- مثل این‌که قاتل‌مون خیلی به شکنجه و زجرکش کردن آدم‌ها علاقه داره. و می‌خواد که بدونیم همه به هم ربط دارن!
مکثی کرد و ادامه داد:
- چیزی از هویت مقتول پیدا نکردین؟
دکتر پسیانی پارچه‌ی سفید رنگ را دوباره روی جسد انداخت:
- مرد؛ حدوداً سی تا ۳۵ ساله.
سبحان چشمانش را ریز کرد:
- همین؟!
دکتر سری به نشانه‌ی تایید تکان داد:
- هیچ مدرکی هم همراهش نبود.
فکر کنم اینم مثل قبلی، خبری از اثر انگشت نباشه! نه مال قاتل، نه مال مقتول.
سبحان لعنتی زیر لب نثارش کرد و انگشت شستش را به گوشه‌ی لبش کشید:
- دکتر، اگه این قتل‌ها ادامه پیدا کنه؛ توی بد دردسری می‌افتیم. به ویژه که رسانه‌ها هم در جریان قرار گرفتن. هویت مقتول قبلی که با آزمایش دی‌ان‌ای بعد سه روز به دست اومد! این یکی باید سریع‌تر باشه. اصلاً معلوم نیست خانواده‌ی این یکی هم مثل قبلی خبر مفقودی رو بدن و بعد شناسایی بشن.
همین امروز گزارش‌ رو می‌خوام.
نباید بذاریم این روانی، یه نفر دیگه رو هم تیکه‌تیکه کنه... .
دکتر پسیانی پلک‌هایش را به نشانه تایید روی هم فشرد:
- سعی‌ام رو می‌کنم. فقط تشخیص هویت می‌مونه؛ که امیدوارم یا سابقه داشته باشه؛ یا خانواده‌اش سریع‌تر گزارش مفقودی بدن. اگه هم نشد، باید بریم سراغ بانک اطلاعاتی. کف پاش سالمه. می‌تونیم از اون استفاده کنیم؛ هرچند که خیلی زمان می‌بره... .
سبحان سری تکان داد که سروان راغب بی‌سیم را جلویش گرفت:
- قربان، سرهنگ شجری می‌خوان باهاتون صحبت کنن.
سبحان دستکش‌هایش را در آورد و بی‌سیم را بدون معطلی گرفت:
- سرگرد خدری هستم قربان.
صدای محکم سرهنگ در گوشش پیچید:
- چی‌ شده خدری؟ راغب میگه این قتل مربوط به همون پرونده‌ی قتلیِ که روش کار می‌کنین.
سبحان با صدایی رسا پاسخ داد:
- بله قربان. با این‌که روش شکنجه کاملاً متفاوت بوده ولی روش قتل یکسانه! همون علامت که روی گردن مقتول قبلی بود؛ روی شاهرگ این یکی هم پیدا شد.
سرهنگ شجری: سبحان، زودتر باید بفهمی این قتل‌ها چه ارتباطی با هم دارن. رسانه‌ها پر شده از خبر قتل. مردم ترسیدن. نباید بزاریم یه قاتل روانی، راست‌راست بین مردم بگرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
سبحان نفسش را با شدت بیرون داد:
- بله قربان.
سپس بی‌سیم را به راغب که منتظر بود داد و گفت:
- کسی که جسد رو پیدا کرده؛ به علاوه همه شاهدین، فیلم‌های دوربین‌های اطراف تا شعاع پنج کیلومتری، همه رو منتقل کنین به اداره.
سپس عینک دودی‌اش را از جیبش بیرون آورد و به چشم زد و از میان سیل خبرنگارانی که با سوال‌هایشان به سمت او هجوم آورده بودند؛ بی‌توجه گذشت و سوار خودرویش شد.
چند خبرنگار سمج جلوی خودرویش را گرفتند تا از او سوالی بپرسند؛ اما او بی‌توجه به آن‌ها، دنده عقب گرفت و سپس به سرعت دور شد.

سرهنگ به او فشار می‌آورد و او چیزی در چنته نداشت. نه تصویری، نه اثر انگشت و اثری از قاتل.
سابقه‌ی مقتول‌ قبلی هم که پاک بود. یک تاجر فرش با چند دهانه مغازه که همه از او تعریف می‌کردند. دشمنی خاص یا نقطه‌ای سیاه هم در زندگی ۵۷ ساله‌اش نبود که سرنخی از قاتل به دست بیاورد.
تنها دعا می‌کرد این یکی حداقل چیزی در زندگی‌اش باشد که بتوانند او را به قاتل برساند. این قاتل یا خصومت شدیدی با مقتولین داشت؛ و یا یک بیمار روانی بود. وگرنه این شیوه‌ی وحشیانه‌ی قتل، از یک قاتل معمولی برنمی‌آمد.
در همین افکار پرسه می‌زد که به اداره رسید. خودرویش را در پارکینگ اداره پارک کرد و از طریق آسانسور انتهای پارکینگ فوراً به سمت اتاق فکر به راه افتاد.
باید تمام اطلاعات را مرور می‌کرد. بی‌صبرانه منتظر گزارش پزشکی قانونی بود. با رسیدن به اتاق فکر فوراً میز را دور زد و خودش را به تخته وایت‌برد کنار ویدئو پرژکتور رساند؛ ماژیک آبی رنگ را برداشت و روی تخته وایت‌برد شروع به نوشتن اطلاعات کرد:
مقتول شماره یک: یحیی مرشد، فرزند فتحعلی، ۵۷ ساله، دارای دو فرزند که در خارج از کشور تحصیل می‌کردند، تاجر فرش، فاقد سابقه، خوش‌نام، سوزاندن، شکنجه، شاهرگ، بدون اثر انگشت یا ردی از قاتل، محل قتل: نامعلوم، محل پیدا شدن جسد: تهران‌پارس. یابنده: حسین آهرم، ساعت ۸ صبح. زمان قطعی مرگ: ۳:۲۲ دقیقه‌ی صبح روز دوشنبه، هفتم آذرماه ۱۳۹۹ .
سپس سمت دیگر تخته اطلاعات دیگر را نوشت:
مقتول شماره دو: هویت نامعلوم، سن حدود ۳۵، چکش، صورت له شده، محل قتل: نامعلوم، محل پیدا شدن جسد: اکباتان. یابنده: ابراهیم صیفوری، ساعت حوالی ۶ صبح. زمان احتمالی مرگ: بین سه تا چهار صبح روز جمعه‌، نوزدهم آذرماه ۱۳۹۹ .
سپس فلشی از هر دو مورد به سمت وسط تخته کشید و علامت مثلثی که یک ضلع آن ناقص بود؛ رسم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
عکس‌های هر دو جسد که از صحنه جرم گرفته بود را نیز کنار نام‌شان، روی تخته چسباند.
در همین حین تلفن اتاق که روی میز بود، شروع به زنگ خوردن کرد. سبحان آن را برداشت که صدای زن در گوشش پیچید:
- قربان شاهدهای اولیه رو اوردیم. تشریف بیارید برای بازجویی.
سبحان گوشی را سر جایش گذاشت و با نیم‌نگاهی به تخته، از اتاق خارج شد.
به سمت اتاق بازجویی که در طبقه همکف قرار داشت، رفت که دو نفر پشت شیشه‌ی دیوار مانند، پشت مانیتور نشسته و منتظر او بودند؛ از جایشان برخاستند و احترام نظامی گذاشتند.
سبحان نگاهی به شخص درون اتاق انداخت و گفت:
- ابراهیم صیفوری؟
سروان ترنج موسوی چشمان درشتش را باز و بسته کرد و پاسخش را داد:
- بله قربان. خودتون ازش بازجویی می‌کنید؟
سبحان سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با برداشتن وسایل که شامل یک دوربین، ضبط صوت، کاغذ و خودکار بود، وارد اتاق شد.
شاهد با دیدن سبحان از جایش برخاست که او را دعوت به نشستن کرد.
سپس دوربین را رو به او تنظیم کرد و روشنش کرد:
- خودتون رو کامل معرفی کنید.
مرد میان‌سال نفس عمیقی کشید تا لرزش صدایش را کنترل کند و گفت:
- ابراهیم صیفوری هستم. فرزند رضا، متاهل، اهل رفسنجان. شهرک اکباتان زندگی می‌کنم.
سبحان دست‌هایش را روی میز گذاشت و مشغول مرتب مردن کاغذها شد:
- خب، شما اولین کسی بودید که جسد رو پیدا کردید؛ درسته؟
ابراهیم پلک‌هایش را روی هم فشار داد و با نوک زبان، لب‌هایش را خیس کرد:
- بله. من توی یه خشک‌شویی کار می‌کنم. داشتم می‌رفتم سرکار که با دیدن یه مشمای سیاه رنگ کنار جاده وایسادم. فکر کردم بازم آشغال‌ ریختن. پس موتورم رو یه گوشه پارک کردم و رفتم تا جمعش کنم. اما وقتی رسیدم دیدم خیلی سنگینه. بازش کردم و با دیدن جسد خشکم زد. نمی‌دونم چطور موبایل رو از جیبم در اوردم و زنگ زدم به اداره‌ی پلیس.
سبحان یک تای ابروی پرپشت سیاهش را بالا انداخت:
- پس اول به اداره‌ی پلیس زنگ زدید؟
ابراهیم سرش را تکان داد:
- بله، به محض این‌که به خودم اومدم؛ به پلیس زنگ زدم.
سبحان با صدایی آرام پرسید:
- پس سر و کله‌ی خبرنگارها از کجا پیدا شد؛ اون هم قبل از پلیس؟
ابراهیم نفس عمیقی کشید:
- هنوز دو دقیقه از تماس گرفتنم نگذشته بود که اهالی جمع شدند. فکر می‌کنم اون‌ها با خبرنگارها تماس گرفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,786
39,397
مدال‌ها
13
سبحان درمورد جزئیات تا رسیدن پلیس از او پرسید و سپس برگه‌ای به او داد تا تمام اظهاراتش را ثبت کند.
سپس از اتاق بازجویی خارج شد و به سرگرد دوم شافعی سپرد تا از بقیه افراد بازپرسی کند.
***
همچنان درگیر پرونده‌ی قتل بود. نگاهی به ساعت دیجیتالی روی میزکار قهوه‌ای رنگش انداخت که ۱۴:۳۲ دقیقه را نشان می‌داد.
با انگشت اشاره و شصت دست چپش، چشم‌هایش را مالید و سرش را بین دستانش گرفت.
صدای در اتاق او را به خود آورد:
- بیا داخل.
در اتاق باز شد و سینا با قامتی بلند و ورزیده وارد اتاق شد. پس از احترام نظامی، گلویش را صاف کرد:
- قربان، همین الآن دکتر پسیانی گزارش پزشکی قانونی رو فرستادن.
سبحان سریع از جایش بلند شد:
- سریع‌تر افراد رو جمع کن اتاق فکر.
سپس بدون معطلی از اتاق خارج شد و خودش زودتر به اتاق رفت.
پس از گذشت چند دقیقه، سایر افراد نیز وارد شدند.
سبحان گزارش پزشکی قانونی که سینا روی میز دوازده نفره کار که خودش در راس آن نشسته، گذاشته بود را برداشت و نگاهی به آن انداخت. تمام افرادش به او زل زده بودند که در اتاق باز شد و سپس هیکل ورزیده‌ی مردی شصت ساله، در چهارچوب در هویدا شد.
سبحان زودتر دیگران احترام نظامی گذاشت:
- خوش اومدید سرهنگ.
سایر افراد نیز بلند شده و احترام گذاشتند.
سرهنگ که مردی جا افتاده بود و یک پایش می‌لنگید، آزادباش داد که سبحان از روی صندلی بلند شد و او را دعوت به نشستن روی صندلی مخصوص خودش کرد. سرهنگ روی صندلی نشست:
- خدری، هر چی از پرونده داریم رو توضیح بده.
سبحان شروع به توضیح دادن اولین قتل کرد و با رسیدن به گزارش پزشکی قانونی قتل دوم، گفت:
- طبق گزارش، مقتول قبل کشته شدن، یه تصادف داشته که باعث ضرب دیدگی دنده‌ها شده و ضربه‌ی بدی هم به پیشونیش خورده.
صورتش اصلاً قابل شناسایی نیست. اثرانگشت هم که از بین رفته.
ولی دکتر امیدواره با کف پاش که سالم مونده؛ هویتش رو شناسایی کنه. همون‌طور که می‌دونید موقع تولد به جای اثرانگشت، از کف پا برای تشکیل پرونده استفاده می‌کنن.
سرهنگ شجری دستی میان موهای خاکستری رنگش که اثری از غبار زمان بود؛ کشید و با نگرانی که از چشمان کوچکش هویدا بود گفت:
- خیلی طول می‌کشه خدری. چندین هفته کار شبانه روز بچه‌های اطلاعات رو می‌خواد. ان‌قدر فرصت نداریم. بالادستی‌ها بدجور بهم فشار میارن. مردم وحشت کردن. باید هرچه سریع‌تر ردی از قاتل پیدا کنیم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین