- Mar
- 3,786
- 39,397
- مدالها
- 13
چیزی به خاطر نمیآورد. دردی که در قفسهی سی*ن*هاش پیچیده بود، امانش را بریده بود و چشمهایش تار میدید. سوزش پیشانیاش باعث درهم رفتن ابروهایش شد. خواست تکانی بخورد که چنان دردی در دندههای سمت راستش پیچید که دادش را در آورد. مجبور بود نفسهای تند و کوتاه بکشد تا دردش بیشتر نشود.
چشمهای خمار از دردش را چرخاند و با بیحالی به اطرافش نگاه کرد.
داخل خانهی خالی که انگار سالها از متروکه بودنش میگذشت، به ستون تکیه داده بود.
سرمای زمین سیمانی خانه لرز را به وجودش میانداخت. دانههای عرق سرد از پیشانیاش سر میخوردند. نگاهش به طنابی افتاد که دورش پیچیده بود. طناب دقیقا روی دندههایی بسته شده بود که درد بیامانی در آن پیچیده بود.
سعی کرد تکانی بخورد اما درد دندههایش و طناب محکم مانع شد.
قطرههای خون از پیشانی بلندش سر میخورد و از روی پلک راستش تا زیر چانهاش کشیده میشد.
رمقی برای درخواست کمک نداشت. پس چشمانش را بست و سعی کرد لحظهی چپ کردن خودرویش را به خاطر بیاورد.
پس از هفت تا هشت دقیقه، در آهنی زنگ زده با صدای بدی باز شد.
چون در پشت سر او قرار داشت، نمیتوانست ببیند چه کسی در را گشوده و همین به ترسش دامن میزد. با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- کی اونجاست؟ کمک... آخ!
با گامهای آرام به سمت مردی که به ستون بسته بود، نزدیک شد. لبخندی به سرگرمی تازهاش زد. بازی کردن با طعمه، شکار را برایش لذت بخشتر از هرموقع میکرد.
روی زانوی چپش خم شد و سرش را نزدیک گوش مرد برد:
- نترس، بهم بگو کجات درد میکنه؟
فرداد بریده بریده با نفسی که حبس کرده بود، گفت:
- سه چهارتا دندهی پایینی سمت راست.
سپس دندانهایش را بههم فشرد تا فریادش بلند نشود.
از روی زمین برخاست و با قدمهای آرام جلوی او قرار گرفت.
با دقت به محل دندههایش خیره شد.
سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و نوک انگشتانش را که در دستکش چرم بودند، نوازش وارانه روی دندههای فرداد کشید:
- اینجا؟
فرداد با نگاه بیحال و فکی منقبض آرهی کم جانی گفت که او با تمام قدرت مشتش را روی دندههای فرداد پیاده کرد.
صدای نعرهی مرد که به خودش میپیچید گوشش را خراش داد اما توجهی نکرد و مشت دیگری نثار دندههایش کرد که باعث شد درد فراتر از تحملش باشد و از حال برود.
چشمهای خمار از دردش را چرخاند و با بیحالی به اطرافش نگاه کرد.
داخل خانهی خالی که انگار سالها از متروکه بودنش میگذشت، به ستون تکیه داده بود.
سرمای زمین سیمانی خانه لرز را به وجودش میانداخت. دانههای عرق سرد از پیشانیاش سر میخوردند. نگاهش به طنابی افتاد که دورش پیچیده بود. طناب دقیقا روی دندههایی بسته شده بود که درد بیامانی در آن پیچیده بود.
سعی کرد تکانی بخورد اما درد دندههایش و طناب محکم مانع شد.
قطرههای خون از پیشانی بلندش سر میخورد و از روی پلک راستش تا زیر چانهاش کشیده میشد.
رمقی برای درخواست کمک نداشت. پس چشمانش را بست و سعی کرد لحظهی چپ کردن خودرویش را به خاطر بیاورد.
پس از هفت تا هشت دقیقه، در آهنی زنگ زده با صدای بدی باز شد.
چون در پشت سر او قرار داشت، نمیتوانست ببیند چه کسی در را گشوده و همین به ترسش دامن میزد. با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- کی اونجاست؟ کمک... آخ!
با گامهای آرام به سمت مردی که به ستون بسته بود، نزدیک شد. لبخندی به سرگرمی تازهاش زد. بازی کردن با طعمه، شکار را برایش لذت بخشتر از هرموقع میکرد.
روی زانوی چپش خم شد و سرش را نزدیک گوش مرد برد:
- نترس، بهم بگو کجات درد میکنه؟
فرداد بریده بریده با نفسی که حبس کرده بود، گفت:
- سه چهارتا دندهی پایینی سمت راست.
سپس دندانهایش را بههم فشرد تا فریادش بلند نشود.
از روی زمین برخاست و با قدمهای آرام جلوی او قرار گرفت.
با دقت به محل دندههایش خیره شد.
سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و نوک انگشتانش را که در دستکش چرم بودند، نوازش وارانه روی دندههای فرداد کشید:
- اینجا؟
فرداد با نگاه بیحال و فکی منقبض آرهی کم جانی گفت که او با تمام قدرت مشتش را روی دندههای فرداد پیاده کرد.
صدای نعرهی مرد که به خودش میپیچید گوشش را خراش داد اما توجهی نکرد و مشت دیگری نثار دندههایش کرد که باعث شد درد فراتر از تحملش باشد و از حال برود.
آخرین ویرایش: