جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط ILLUSION با نام [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,294 بازدید, 52 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
سبحان یک تای ابروی پرپشت مشکی رنگش را بالا انداخت و نگاهی به گزارش پزشک قانونی انداخت:
- توی گزارش اومده که دنده‌ها در اثر اصابت به چیزی شبیه فرمون خودرو آسیب دیدن؛ پس به احتمال زیاد مقتول راننده بوده. آسیب دیدن یعنی تصادف و وقتی تصادف شده حتماً خودرویی در کار بوده. خودروهای تصادفی که از شب گذشته تو جاده‌های نسبتاً خلوت پیدا شدن و احتمالاً پیدا میشن رو بررسی کنید. اگه خودرو رو پیدا کنیم؛ پیدا کردن صاحبش کاری نداره و این یعنی هویت مقتول، ارتباط احتمالی با مقتول قبلی... .
پس از جلسه‌ای که یک ساعت و ۳۹ دقیقه طول کشید؛ سرهنگ سفارشات لازم را به سبحان کرد و هنگام رفتن، دستی روی شانه‌ی او گذاشت:
- بهت ایمان دارم؛ می‌دونم تو و تیمت این‌بار هم مثل دفعه‌های قبل عالی عمل می‌کنید.
سبحان لبخند محجوبانه‌ای زد و با لحنی محکم پاسخ داد:
- شک نداشته باشید قربان؛ تا وقتی پیداش نکنیم دست نمی‌کشیم.
سرهنگ شانه‌ی او را فشرد و سپس از اداره خارج شد.
سبحان نگاهی به ساعت که ۱۶ را نشان می‌داد انداخت و به همه اجازه‌ی مرخصی داد. سپس پالتوی مشکی رنگش را از چوب لباسی ایستاده، کنار پنجره‌ی مشرف به حیاط پشتی برداشت و نگاهی به حیات اداره انداخت.
درختان کاج از همیشه استوارتر بودند؛ باران نم‌نم از لابه‌لای شاخه‌های آن‌ها روی زمین می‌ریخت. نگاهش را از حیات گرفت و با برداشتن موبایلش از اتاق خارج شد. هنگام رد شدن از کنار سالن غذاخوری مخصوص کارکنان، سینا را مشغول شوخی با چند نفر از اعضای تیم تجسس دید. مکثی کرد و او را صدا زد.
سینا با دیدن مافوقش خنده‌اش را جمع کرد و پیش او آمد:
- چیزی شده قربان؟ امری داشتین؟
سبحان سری تکان داد:
- نمیای سالن؟
سینا نیشش را که می‌رفت تا باز شود؛ جمع کرد و با برداشتن اسلحه و لباسش به همراه سبحان از اداره خارج شد.
داخل خودرو سینا یقه‌ی کتش را کمی پایین کشید تا گرمای بخاری لرز بدنش را کم کند. سپس با لحنی خودمانی رو به سبحان کرد:
- هیچ‌وقت نفهمیدم چرا از سالن خود اداره استفاده نمی‌کنی؟ این‌جا که همه چی داره.
سبحان نگاهی از گوشه‌ی چشم به سینا که با دستگاه پخش ور می‌رفت؛ انداخت:
- هیچ‌وقت نفهمیدم چرا هردفعه با این دستگاه پخش کشتی می‌گیری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
سینا جلوی لبخندش را نگرفت و به گونه‌ای که تمام دندان‌های یک دست سفید رنگش که تضاد جالبی با پوست سبزه‌اش داشت را به نمایش می‌گذاشت؛ نگاهی به سبحان که با هردو دست فرمان را چسبیده بود انداخت و گفت:

- جون تو مشکل از اینه وگرنه تو که می‌دونی من علاقه‌‌ای به شنیدن آهنگ‌های تو ندارم.
سبحان کمربندش را با یک حرکت بست و سرش را تکان داد:
- باشه تو راست میگی.
سپس دستش را به سمت دستگاه پخش برد و آن را روشن کرد. موسیقی سنتی در فضای درون خودرو طنین‌انداز شد و سینا طبق معمول بعد دو دقیقه شروع به غر زدن کرد:
- بابا این نیم ساعت فقط آهنگ می‌زنه؛ ان‌قدر آرومِ که آدم خوابش می‌گیره! یه چیز دیگه بذار.
سبحان خودرو را وارد خیابان منتهی به سالن کرد:
- لازم نیست؛ رسیدیم دیگه.
سپس در پارکینگ مخصوص که در طبقه زیر سالن قرار داشت پارک کرد و پیاده شد. با رسیدن به سالن بزرگ که شامل دو بخش سلاح گرم و بادی بود و بخش گرم آن شامل سالن کاملا‍ً مجهزی با بیست جایگاه دو نفره بود، فرشید را دیدند که طبق معمول سینا رویش را برگرداند و خودش را مشغول دید زدن اطراف نشان داد تا مجبور به سلام کردن به آن موجود نشود.
سبحان زیر لب خاک‌برسر آرامی حواله‌ی سینا که رفتار بچه‌های دوساله را از خود به نمایش می‌گذاشت؛ کرد و با فرشید که مردی بیست و هشت ساله با قد نه‌چندان بلند و صورتی مردانه‌ بود، به گرمی دست داد. پس از اینکه فرشید از آن‌ها خداحافظی کرد بدون این‌که به سینا نگاهی بیندازد؛ گفت:
- این رفتارها چیه؟ چه پدر کشتگی با این فرشید دارین که همیشه روتون رو از هم برمی‌گردونین؟
سینا با حالتی که انگار در مورد موجودی چندش حرف می‌زند؛ چشم‌های خاکستری رنگش را ریز کرد و صدایش را کمی بالاتر برد تا میان آن همه سروصدای شلیک گلوله، واضخ‌تر به گوش برسد و گفت:
- باور کن اگه سالنش ان‌قدر مجهز نبود؛ پام رو این‌جا تو سالن این مرتیکه‌ی ... نمی‌ذاشتم!
سپس نگاهش در سالن شلوغ چرخاند. در هر جایگاه یک یا دو نفر مشغول تیراندازی با اسلحه‌های مختلف بودند و مسلماً صدای تیراندازی برای آن‌ها که گوشی مخصوص روی گوش‌شان بود، به اندازه سینا و سبحان بلند نبود. با رسیدن به جایگاه بحث را عوض کرد:
- دفعه قبل که نشد؛ این‌بار اگه بهم ببازی تا یه هفته باید بهم مرخصی بدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
سبحان لبخند مرموزانه‌ای زد و درحالی‌که کلت را آماده‌ی تیراندازی می‌کرد، گفت:
- خوابشو ببینی.
سینا نیز کلت سیاه رنگی را برداشت و گوشی را روی گوش‌هایش گذاشت و در‌حالی‌که با یک چشم بسته سیبل را نشانه‌گیری می‌کرد؛ گفت:
- می‌بینیم پسر دایی!
و بلافاصله به سیبل سبزرنگ که حدود پانزده متر فاصله داشت شلیک کرد که صدای شلیک گلوله در سالن پیچید اما مطمئناً توجه کسی را جلب نکرد چون سر و صدا آن‌قدر زیاد بود که یک گلوله صدای قابل توجهی ایجاد نمی‌کرد. طبق معمول گلوله وسط پیشانی نخورد و باعث شد سینا اخم‌هایش درهم فرو رود:
- اَه، گندت بزنن. همیشه جلوی این من رو ضایع می‌کنی.
سبحان نگاهی به سینای بیست و نه ساله انداخت که از همان کودکی با شغل پدرش خوی عجیبی گرفته بود و عاقبت با دیدن این‌که سبحان هم وارد اداره‌ی پلیس شده بود، او نیز همین رشته را انتخاب کرده بود.
سپس خنده‌ی کمرنگی بر لبان پهنش نشاند:
- ببین، یاد بگیر.
و به سرعت سه گلوله را پشت سر هم شلیک کرد که هرسه به مرکز سیبل که پیشانی آدمک بود؛ خوردند.
حدود نیم ساعتی را در سالن تیراندازی گذراندند و سپس سینا با تماسی که از اداره گرفتند؛ مستقیم به آن‌جا برگشت اما سبحان تصمیم گرفت به جای رفتن به اداره و مرور کردن اطلاعاتی که در دست نداشت؛ کار مفیدتری بکند. نگاهی به ساعتِ موبایلش انداخت و وقتی دید ساعت حوالی پنج عصر است؛ بی‌خیال دوش گرفتن شد و تصمیم گرفت از سالن مستقیم به سمت مقصد مورد نظرش برود.
به خاطر نبود ترافیک، تنها هفده دقیقه طول کشید تا به مقصد برسد.
خودرو را بیرون از کوچه و کنار دیوار پشتی مدرسه‌‌ی پسرانه‌ای که گویا مربوط به مقطع ابتدایی بود؛ پارک کرد.
خیابان به علت هوای سرد و باران شدیدی که چند لحظه پیش می‌بارید، خلوت بود و گهگاه عبور عابری با عجله درحالی‌که سعی می‌کرد با فشردن پالتویش به خودش از سرما کم کند، دیده می‌شد.
سپس وارد کوچه‌ باغِ مدرنی که قیمت خانه‌های آن را می‌شد در حدِ نجوم حدس زد؛ شد.
باران بند آمده بود اما ابرهای خاکستری و هوای سرد، همچنان برجا بودند.
سبحان لبه‌ی پالتویش را بالاتر کشید و دستانش را در جیبِ نه چندان گرمش فرو برد. نفس عمیقی کشید که ریه‌هایش با هوای سرد و بوی خاک نم‌خورده پر شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
با رسیدن به پلاک مورد نظر، جلوی در سفید رنگ فلزی که شاخه‌های درخت انگور بی‌برگ اطرافش را در بر گرفته بود؛ نفسش را بیرون داد و دستش را روی زنگ گذاشت. از نمای آجری دیوار می‌توانست حدس بزند که با خانه‌ای گران‌قیمت روبه‌رو است. چند ثانیه‌ای را معطل شد که بالاخره صدای گرفته‌ی زنی که از او می‌پرسید کیست؛ باعث شد به خود بیاید:
- سرگرد خدری هستم. مسئول پرونده‌ی قتل یحیی مرشد.
زن چند ثانیه‌ای مکث کرد و سپس با بی‌میلی بفرمایید بالای سردی گفت و بلافاصله در باز شد.
وارد حیاط شد و همان‌طور که حدس می‌زد؛ داخل حیاط باغ بزرگ و زیبایی بود که گذر فصل‌ها اثری از برگ‌های سرسبزش نگذاشته بود.
گوشه‌ی استخر نه‌چندان بزرگ، تاب سفید رنگ کوچکی قرار داشت که هرازگاهی باد باعث صدای جیر جیرش می‌شد.
از سنگ‌فرشِ ساده‌ی حیاط بزرگ گذشت و با رسیدن جلوی در ساختمان، زنِ سیاه‌پوشِ نسبتاً جوانی را دید که حداقل بیست سال از شوهرِ مقتولش جوان‌تر بود.
چشمانِ قهوه‌ای رنگ بی‌روحش با پوستی که به زور برنزه شده بود؛ هارمونی جالبی نداشتند.
زن زودتر از سبحان به حرف آمد:
- بفرمایید داخل.
سپس خودش زودتر داخل رفت و به دنبالش سبحان وارد خانه شد.
خانه‌ای تک طبقه اما بزرگ و پر از تجملات.
مجسمه‌های برنزِ بزرگی گوشه‌های سالن به چشم می‌خورد و حتی رنگ‌های استفاده شده در این خانه، نشانی از به رخ کشیدن ثروت داشتند. پرده‌های طلایی که با مبل‌های نشیمن هماهنگ شده بودند، اصلاً حس آرامش را به آدم القا نمی‌کرد.
با دور شدن از در ورودی و رسیدن به مبل‌ها
و تعارف زن، روی یکی از همان مبل‌های سلطنتی نشست:
- تسلیت میگم بهتون خانم مرشد.
و نگاهش را به سرامیک‌های سفید کف سالن که از تمیزی برق می‌زد دوخت.
زن که انگار اصلاً چیزی نشنیده باشد؛ تشکر آرام و سردی کرد:
- من هرچی بوده رو برای همکارهاتون توضیح دادم. اتفاق جدیدی افتاده؟
سبحان پای چپش را روی پای راستش انداخت:
- نه ولی اون موقع داغدار بودین و ممکنه چیزی رو از قلم انداخته باشید. میشه یه‌بار دیگه برام توضیح بدید روز قبل قتل، موبه‌مو چه اتفاقاتی افتاد؟
برخلاف انتظار سبحان، زن با نهایت حوصله جوابش را داد:
- صبح اون روز که از خواب بیدار شدم؛ دیدم حاج یحیی توی اتاق کارش نشسته و همه‌ش به صورتش دست می‌کشید. با خودش حرف می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
سبحان رشته‌ی کلامش را پاره کرد:
- فهمیدید چی می‌گفت؟
زن: نه، بیشتر شبیه زمزمه بود. وقتی هم ازش پرسیدم چی شده، جوابی نداد.
سبحان: خب، بعدش چی شد؟
صبحونه رو خدمتکارمون گلی براش برد. اما دست نخورده از اتاق اوردش.
- الآن خدمتکارتون کجاست؟
زن نگاهی به ساعت ایستاده‌ی برنزی گوشه سالن انداخت:
- رفته خرید؛ الآنِ که برگرده.
سبحان: خب، ادامه بدید.
- بله، اون روز همه‌ش کلافه بود و تو خودش بود. حتی ناهار هم نخورد و یه راست رفت شعبه‌ی دوم مغازه‌ش.
- همین؟
زن: بله. همه‌ش همینی بود که گفتم.
سبحان دست‌هایش را در هم گره زد:
- چند روز قبلش، یا حتی ماه قبلش هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟
زن لب‌های درشتش را کمی جلو داد:
- نه، کاملاً عادی گذشت.
سبحان سری به نشانه‌ی تایید تکان داد:
- می‌تونم اتاقش رو ببینم؟
زن نفس عمیقی کشید:
- بله، بفرمایید.
سپس بلند شد و با رفتن به سمت چپ سالن اتاقی با در کرم رنگ که ظاهراً اتاق کار مقتول بود را به او نشان داد:
- بفرمایین. اگه چیزی خواستید صدام کنید.
سپس بدون حرف دیگری از کنار او گذشت و به سمت آشپزخانه که کنار در ورودی قرار داشت رفت.
سبحان با نگاهش زن را که با قدم‌های آرام و هماهنگ که آرامش خاصی همراه آن بود، بدرقه کرد. دستگیره‌ی برنز در را چرخاند و در بدون کوچک‌ترین صدایی باز شد. اتاق غرق در تاریکی بود. دستش را روی دیوار چرخاند و با لمس کلید، آن را فشار داد که نور سفید رنگِ بی‌روحی اتاق را روشن کرد.
دیوارهای اتاق با رنگ پوست پیازی پوشانده شده بودند. کمد قهوه‌ای رنگ بزرگی روبه‌روی میزکاری به همان رنگ، قرار گرفته بود.
روی میزِ بزرگ که از چوب اعلاء ساخته شده بود، چراغ مطالعه‌ی سیاه رنگی به همراه مانیتور و چندین کتاب بزرگ قرار گرفته بود.
بالای میز هم تابلو فرشی مزین به «وَ اِن‌ یَکاد»
قرار داشت. سبحان میز را دور زد و با قرار گرفتن در پشت آن، خم شد و لبه‌های میز و زیر آن را از نظر گذراند. با دیدن چندین خراش کوچک لبه‌ی چپی میز، انگشتش را نوازش‌گونه روی آن کشید. سپس فوراً موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید و با دقت از آن عکس گرفت.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
سپس برگشت و تابلو را از نظر گذراند. گوشه‌های آن را با دقت چک کرد و راهش را سمت کمد بزرگ کج کرد. در کمد را به آرامی باز کرد و پوشه‌های اسناد را از نظر گذراند. قبلاً تمام آن‌ها چک شده بودند پس نیازی به بازبینی نداشتند.
سابقه‌ی این حاج بازاری خوش آوازه، زیادی پاک بود و این اصلاً با عقل همخوانی نداشت.
دستش را به ته کمد زد تا ببیند کشوی مخفی در پشت آن قرار نداشته باشد.
سپس در کمد را به آرامی بست.
یک گلدان سفید سفالی گوشه‌ی اتاق قرار داشت. سمت آن رفت و بامبوی درون گلدان بزرگ را لمس کرد.
خم شد و خاک آن را از نظر گذراند.
طبق گزارش‌های آزمایشگاه اداره‌ی پلیس، در ترکیبات خاک گلدان چیزی شبیه به خاکستر کاغذ سوخته شده پیدا کرده بودند.
سبحان نفسش را بیرون داد و برای بار آخر نگاهش را به جای جای اتاق دوخت.
سپس آرام از اتاق خارج شد. در را با کم‌ترین صدای ممکن بست. صدای زن به همراه یک نفر دیگر از آشپزخانه‌ی خانه به گوش می‌رسید. گوش‌هایش را تیز کرد برای شنیدن سخنان آن‌ها:
- مسئول پرونده‌ی قتل آقا این‌جاست گلی. هر سوالی پرسید، موبه‌مو جواب بده. امشب لادن و لقمان هم می‌رسن.
سبحان گلویش را صاف کرد که زن از آشپزخانه خارج شد و سبحان را خطاب قرار داد:
- کارتون تموم شد؟
سبحان لبخند آرامی زد:
- بله، می‌تونم با خانم گلی رسولی حرف بزنم؟
زن هم‌چنان با خونسردی که انگار جزئی لاینفک از وجودش بود، شروع به صدا زدن کرد:
- گلی، بیا این‌جا جناب سرگرد می‌خوان باهات صحبت کنن.
چند ثانیه بعد، زنی حدوداً چهل و پنج ساله از آشپزخانه خارج شد و هیکل چاق و کوتاه‌اش روبه‌روی سبحان قرار گرفت.
سبحان نگاهی به لباس قرمز با گل‌های ریز سفیدش انداخت و او را دعوت به نشستن روی مبل کرد:
- خانم مرشد، میشه تنها با ایشون صحبت کنم؟
حنا که مورد خطاب سبحان قرار گرفته بود، البته‌ی آرامی گفت و راهی یکی از اتاق‌ها شد.
سبحان نگاهش را به زن میانسال دوخت:
- چند وقته این‌جا کار می‌کنید؟
گلی پیراهنش را مرتب کرد:
- حدود ده سالی میشه؛ از وقتی شوهرم به رحمت خدا رفت.
سبحان: خدا رحمت‌شون کنه. مرحوم یحیی مرشد، چطور آدمی بود؟
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
زن دست‌هایش را مشت کرد که از نگاه تیزبین سبحان دور نماند:
- آدمِ... خیلی خوبی بودن! از لحاظ مالی خیلی بهم کمک می‌کردن، اگه نبودن الآن من و بچه‌هام آواره‌ی کوچه و خیابون بودیم.
سبحان: توی اطلاعات‌شون نوشته ایشون دارای دو فرزند هستن که هردو در خارج از کشور اقامت دارن. خبر قتل پدرشون رو بهشون ندادید؟
گلی: چرا، خانم همون روز اول با لادن و لقمان تماس گرفتن و بهشون خبر دادن.
سبحان پشتش را به مبل تکیه داد:
- پس چرا هنوز به ایران برنگشتن؟
گلی کمی به چپ و پس از آن به راست نگاه کرد:
- خب، هردوی اون‌ها توی یکی از بهترین دانشگاه‌های اسپانیا تحصیل می‌کنن، برای این‌که به ایران برگردن باید یه مدت مرخصی بگیرن. حتی لادن خانم به خانم جان گفتن که ممکنه تا چند روز نتونن به ایران بیان. به هرحال هنوز جسد آقا رو تحویل ندادن، پس به مراسم ختم پدرشون می‌رسن.
سبحان: مگه دارن برمی‌گردن؟
گلی لبانش را با نوک زبان خیس کرد:
- آره، پروازشون مال امشبِ جناب سرگرد.
سبحان دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید. با دقت تمام حرکات زن را زیر نظر گرفته بود:
- خب، کسی رو می‌شناسید که خصومت شخصی یا مشکلی با مقتول داشته باشه؟ دعوایی، درگیری لفظی یا هرچیز دیگه؟
گلی لب‌هایش را به پایین کشید:
- نه، خبر ندارم.
سبحان: خب، از روز حادثه برام بگید. موبه‌مو هر اتفاقی که افتاد رو.
گلی بالاخره نگاهش را به نگاه نافذ سبحان دوخت و شروع به تعریف ماجرا از دید خودش کرد.
پس از یک ساعت و پنجاه و سه دقیقه‌ای که در خانه‌ی مرشد گذشت، سبحان بلند شد و با خداحافظی از خانه بیرون زد.
باران رفته‌رفته شدت می‌گرفت و باعث شد سبحان به طرف خودرویش پا تند کند. با رسیدن به آن، فوراً در را باز کرد و پشت فرمان نشست. از کف نیم‌بوت‌های مشکی رنگش کمی آب گل آلود روی کفه‌ی خودرو ریخت که توجهی نکرد و با استارت کوچکی خودرویش را روشن کرد.
هوا کاملاً تاریک شده بود اما باید به اداره برمی‌گشت تا پرونده‌ی یحیی مرشد را دوباره بررسی کند.
پس خودرو را در جاده‌های شلوغ و پرترافیک تهران انداخت و به سمت اداره به راه افتاد.
موسیقی سنتی در خودرو طنین‌انداز شد؛ او اما در افکارش غوطه‌ور بود.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
یک چیزی این وسط درست نبود! همسرِ یحیی مرشد که البته همسر دومش محسوب می‌شد؛ گویا چندان به سوگ شوهرش ننشسته بود و پیراهن روشن خدمتکاری که باید سیاه می‌پوشید؛ به علاوه‌ی استرسی که هنگام صحبت کردن از لرزش خفیف دست‌هایش مشخص بود؛ و تردید درباره‌ی یحیی مرشد، همگی او را مطمئن می‌کرد که مشکلی وجود دارد.
معمولاً در قتل، در وهله‌ی اول انگشت اتهام به سمت خانواده و آشنایان مقتول می‌رود. زیرا بیشتر قتل‌ها توسط افراد نزدیک یا دست‌کم یکی از آشنایان مقتول رخ می‌دهد و کم‌تر قتلی به دست یک فرد غریبه که هیچ شناخت و خصومتی با مقتول ندارد، رخ می‌دهد.
به‌هرحال باید تا برگشتن فرزندان مقتول از خارج از کشور صبر می‌کرد تا تحقیقات‌اش را کامل‌تر کند.
فعلاً تمام تمرکزش بر پیدا کردن هویت مقتول دوم و ارتباط احتمالی‌اش با مقتول اول بود.
با رسیدن به جلوی در اداره، بوق کوتاهی زد و نگهبان از پنجره‌ی اتاقک نگهبانی سرش را بیرون آورد. با دیدن خودروی سبحان، در را باز کرد و سبحان خودرویش را به داخل محوطه‌ و سپس پارکینگ اداره که در طبقه‌ی منفی یک قرار داشت، منتقل کرد. از خودرو پیاده شد و از کنار ون‌ها و خودروهای زرهی پارکینگ گذشت و وارد آسانسور که در انتهای پارکینگ برای رفت و آمد آسان اعضا تعبیه شده بود، شد.
با فشردن دکمه‌ی طبقه‌ی هم‌کف، چند ثانیه معطل شد و با باز شدن در آسانسور خارج شد.
یکی از سربازها که مشغول درست کردن قفل در یکی از اتاق‌ها بود، با دیدن سبحان نیم‌خیز شد تا احترام بگذارد که سبحان با اشاره‌ی دست به او فهماند نیازی به احترام نظامی نیست.
از راهرو با دیوارهای شیری رنگ عبور کرد و با رسیدن به در اتاق قهوه‌ای سوخته، دستگیره‌ی در را فشرد و وارد اتاق شد.
با ورود او، اعضای تیم سایبری از جایشان بلند شدند و ستوان آریا چادرش را مرتب کرد:
- خوش اومدید قربان.
سبحان ممنون آرامی زمزمه کرد و ادامه داد:
- سروان معظمی نیست؟
زنِ چادری که در نبود سروان شیوا معظمی، به کارهای بخش سایبری رسیدگی می‌کرد، پاسخ داد:
- خیر قربان، امشب شیفت منه.
سبحان در ابتدای عهده‌دار شدن مسئولیت دایره‌ی جنایی، از سرهنگ شجری خواسته بود که مسئولیت بخش سایبری را به سروان شیوا معظمی و دیگر ستوان‌های زن بسپارد. زیرا دقت و ریزبینی زنان در همچین اموری، بسیار به کارش می‌آمد.
نگاهی به ده نفری که هرکدام پشت یک سیستم نشسته بودند و مشغول انجام وظایف‌شان بودند انداخت:
- آریا، در رابطه با پرونده‌ی قتل اکباتان، دوربین‌های اطراف چک شدند؟
سروان بلافاصله پاسخ داد:
- هنوز مشغول چک کردن‌شون هستیم. درضمن قربان... .
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
ابرویش را به نشانه‌ی ادامه دادن بالا انداخت که زن گفت:
- پلاک‌ خودروهایی که توی بازه‌ی زمانی دوازده شب تا شش صبح روز دوشنبه هفتم آذرماه از جاده‌ای که جسد مقتول شماره یک در اون پیدا شد رو با خودروهایی که توی همین ساعت روز جمعه نوزدهم آذر از جاده‌ی پیدا شدن مقتول شماره دوم گذر کردند رو بررسی کردیم. اما هیچ پلاک مشترکی پیدا نشد.
سبحان نفس عمیقی کشید:
- همه رو چک کردید، چیزی جا نموند؟
آریا سرش را به چپ و راست تکان داد:
- حتی موتوری‌ها و اتوبوس‌ها رو هم چک کردیم قربان. ولی هیچ خودرویی با پلاک مشترک پیدا نشد.
سبحان چشمانش را روی هم فشرد:
- بسیار خب. هروقت تمام دوربین‌ها رو چک کردید، گزارش کامل رو با ذکر تمام نکات برام بیارید.
سروان آریا پایش را محکم به زمین کوبید:
- بله قربان.
سبحان نگاهش را از او گرفت و از اتاق خارج شد.
عادت همیشگی‌اش بود که باید به تک‌تک بخش‌ها خودش نظارت می‌کرد. درحالی‌که از راهروی خلوت می‌گذشت، یقه‌ی اورکت‌اش را مرتب کرد و وارد آسانسور شد. با فشردن دکمه‌ای که عدد دو رویش حکاکی شده بود، چند ثانیه‌ی دیگر نیز معطل شد و با باز شدن در، خارج شد. طبقه‌ی دوم شامل سه بخش تجسس، هماهنگی و آزمایشگاه بود که هدف سبحان دومین در قهوه‌ای رنگ یعنی بخش تجسس بود.
با رسیدن جلوی در، سرباز جوان لاغر اندام پایش را به زمین کوبید و در را برایش باز کرد.
با ورود به اتاق نگاهش به سروان محمود راغب که همراه با چند تن دیگر دور میز جمع شده بودند و درمورد پرونده‌ی قتل صحبت می‌کردند افتاد که همگی برخاستند. روی صندلی با روکش‌های چرم سیاه بالای میز نشست و به دنبال او باقی افراد سر جایشان نشستند:
- درمورد پرونده‌ی قتل دوم، اطلاعات جدیدی به دست‌تون نرسیده؟
سروان راغب بود که خطاب قرارش داد:
- چرا قربان. یه چیز عجیب وجود داره که همین الآن متوجهش شدیم.
سبحان چشم‌هایش را ریز کرد و آرنج دست‌هایش را روی میز قرار داد که او ادامه داد:
- توی پرونده‌ی قتل اول، زمان مرگ حدود سه صبح در جای نامعلومی بوده. قتل دوم هم همین‌طور، اون هم زمان مرگ حدود سه صبح و زمان اکتشاف حدود شش صبح بوده. اما امروز بچه‌های آزمایشگاه روی جسد مقتول دوم یه ماده پیدا کردن که به طرز عجیبی توی باقی مونده‌ی بدن مقتول اول هم وجود داشت.
سبحان ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با تعجب سوال کرد:
- چه ماده‌ای؟
این‌بار سروان انارکی کاغذهایی که روی گوشه سمت چپ‌شان علامت اختصاری آزمایشگاه بود را جلوی او قرار داد:
- این نتیجه‌ی آزمایشه قربان. طبق این آزمایش مقدار کمی گچ توی پوست و زخم‌های هر دو مقتول پیدا شده. با توجه به بازه زمانی قتل‌ها، اگر احتمال داشته باشه که قتل‌ها یه‌جای معلوم اتفاق افتاده باشه؛ پس...
سبحان درحالی‌که سرش را تکان می‌داد ادامه‌ی حرف او را گرفت:
- محل قتل هر دو مقتول یکیه.
راغب با تکان دادن سرش تایید کرد:
- برای این‌که مطمئن بشیم، به بچه‌های آزمایشگاه سپردم عناصر دیگه‌ی روی بدن هر دو مقتول و درصد اون‌ها رو هم مشخص کنن که مهر تایید رو به حدسیات‌مون زدن. مقدار عناصر کلسیم و نیتروژن هر دو خاک کاملاً به هم شبیه بود.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
سبحان دستی به صورت گندمی رنگش کشید که زبری ته‌ریش سیاه رنگ تازه درآمده‌، انگشتانش را تا حدودی آزار داد. اگر این حدسیه‌ی یکسان بودن مکان قتل‌ها درست بود؛ سرنخ مهمی به دست آورده بود که بسیار به گره‌گشایی از این پرونده‌ی پیچیده کمک می‌کرد. به علاوه میزان فشار رسانه‌ها و بالا دستی‌ها روی خودش و تیمش کم می‌شد. همین باعث شد لبخند کم‌رنگی از رضایت روی لبان پهنش شکل بگیرد. نگاهش را از صورت سروان راغب که مردی چهارشانه با قدی متوسط و ریش‌های سیاه نیمه‌بلند بود؛ روی صورت سروان انارکی که سن و سالش از تمام آن‌ها بیشتر بود چرخاند.
سپس به صورت دو ستوان دیگر که به تازگی به تیم جنایی پیوسته بودند؛ نگاه کرد و گفت:
- کارتون خوب بود. اگه این فرضیه ثابت بشه، سرنخ مهمی به دست آوردیم. به علاوه این‌که هر دو کیسه‌ای که جسدها توش پیدا شدن، از یه نوع و یه سایز بودن.
سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد:
- همون‌طور که دکتر پسیانی گفت، این کیسه‌ها مخصوص حمل جسد پزشکی قانونی و سردخونه‌ها و بیمارستان‌هان و هرکسی نمی‌تونه ازشون استفاده ‌کنه چون به آسونی گیر نمیان.
سمت ستوان آقایی چرخید و درحالی‌که ساعت موبایلش را چک ‌می‌کرد، گفت:
- فردا صبح فوراً به پزشکی قانونی برو و بخواه گزارش کیسه‌ی جسد رو بهت تحویل بدن و چک ‌کن که کدوم مرکز پزشکی قانونی، بیمارستان یا سردخونه از کیسه‌هایی با مشخصات اون‌کیسه استفاده می‌کنن. به مراکز سر بزن و ببین آیا اخیراً مورد مشکوکی مثل گم شدن یه تعداد کیسه اتفاق افتاده یا نه.
این‌بار ستوان حمیدی را که مردی جوان با قامتی استوار بود را مورد خطاب قرار داد:
- گزارش خودروهای تصادفی بی‌سرنشین که از شب قبل پیدا شدن جسد توی جاده‌های خلوت پیدا شدن رو تا قبل از ظهر می‌خوام. اونایی که احتمال مسروقه بودن‌شون هست و هنوز صاحب‌شون پیدا نشده از قلم نیفته.
سپس از جایش برخاست و پس از مرتب کردن وسواس‌گونه‌ی یقه‌اش از ساختمان اداره خارج شد.
هوا به شدت سرد بود. بارش باران نیز شدت گرفته و تنها گاهی رعدوبرقی سکوت وهم‌انگیز آسمان تیره‌ی شب را درهم می‌شکست.
او اما بدون توجه به خش‌خش برگ‌ها زیر تازیانه‌ی شدید باران، سوار خودرویش شد و به سمت خانه‌ی کوچکش به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین