- Mar
- 3,785
- 39,376
- مدالها
- 13
عقب عقب به سمت آسانسور گام برداشت و دکمهی آن را فشار داد. اما وقتی متوجه از کار افتادن آن شد، لعنتی نثار آن کرد و دستش را دور گردن کودک محکمتر کرد.
میدانست اگر از راهپله پایین برود از هرجهت تحت محاصرهی پلیس قرار میگیرد، پس با تصمیمی که چندان از آن مطمئن نبود به سمت پشتبام ساختمان که از طریق راهپلهی اضطراری به پشت ساختمان راه داشت، قدم برداشت.
با رسیدن به در فلزی خاکستری رنگ کوچک که بالای پلهها قرار داشت، با آرنج دستگیره را فشرد و در با صدای تق آرامی باز شد.
نگاهش را از روی افراد پلیس که بدون تحریک کردنش به دنبالش راه افتاده بودند برداشت و با یک حرکت کودک را هول داد که از روی هشت پلهی سرامیکی سقوط کرد و باعث غفلت افراد پلیس شد و با چالاکی از در بیرون زد که گلولهای به جای خالی او برخورد کرد.
با سرعت از در دور شد و سبحان به همراه یک نفر دیگر به دنبال او به راه افتادند.
زن روی پشت بام میدوید و سعی میکرد بیتوجه به فریادهای سبحان مبنی بر تسلیم شدنش، خودش را به راهپله اضطراری برساند.
با صدای شلیک گلوله سرش را دزدید که گلولهای به کولر آبی روی ساختمان برخورد کرد و وحشتش را بیشتر کرد.
با اسحله تیری به سمت سبحان شلیک کرد که به علت هدفگیری نه چندان دقیق، به او برخورد نکرد.
زن خواست تا از راه پله پایین برود که سبحان در میکروفونش خطاب به یکی از تیراندازها گفت:
- بزنش تکتیرانداز!
و به محض صدور این فرمان، گلولهای کتف زن را سوراخ کرد و با شدت روی پشتبام افتاد.
جیغی از سر درد کشید و دستش را به سمت اسلحهای که چند متر دور از خودش افتاده بود دراز کرد که اسلحهای پیشانیاش را نشانه گرفت و سبحان درحالیکه به او خیره شده بود، لب زد:
- همه چیز تموم شد.
زن چشمان قهوهای رنگش را با درد روی هم فشار داد که در همین حین دو نفر به سمتش رفتند و دستانش را از پشت با دستبند بستند.
سبحان شستش را به گوشهی راست لبش کشید و در میکروفون گفت:
- یه آمبولانس بفرستید. یکی از گروگانگیرها زخمی شده.
سپس نگاهش را به یکی از افرادش که کنار او ایستاده بود انداخت:
- حال بچه چطوره؟ آسیب جدی ندیده؟
مرد با صورت پوشیده گفت:
- خیر قربان. فقط یه خراش جزئی روی پیشونیش افتاده.
سبحان سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستی به پیشانی گندمگونش کشید.
از پلهها پایین رفت و با گفتن خسته نباشید به اعضای تیمش، از ساختمان خارج شد.
میدانست اگر از راهپله پایین برود از هرجهت تحت محاصرهی پلیس قرار میگیرد، پس با تصمیمی که چندان از آن مطمئن نبود به سمت پشتبام ساختمان که از طریق راهپلهی اضطراری به پشت ساختمان راه داشت، قدم برداشت.
با رسیدن به در فلزی خاکستری رنگ کوچک که بالای پلهها قرار داشت، با آرنج دستگیره را فشرد و در با صدای تق آرامی باز شد.
نگاهش را از روی افراد پلیس که بدون تحریک کردنش به دنبالش راه افتاده بودند برداشت و با یک حرکت کودک را هول داد که از روی هشت پلهی سرامیکی سقوط کرد و باعث غفلت افراد پلیس شد و با چالاکی از در بیرون زد که گلولهای به جای خالی او برخورد کرد.
با سرعت از در دور شد و سبحان به همراه یک نفر دیگر به دنبال او به راه افتادند.
زن روی پشت بام میدوید و سعی میکرد بیتوجه به فریادهای سبحان مبنی بر تسلیم شدنش، خودش را به راهپله اضطراری برساند.
با صدای شلیک گلوله سرش را دزدید که گلولهای به کولر آبی روی ساختمان برخورد کرد و وحشتش را بیشتر کرد.
با اسحله تیری به سمت سبحان شلیک کرد که به علت هدفگیری نه چندان دقیق، به او برخورد نکرد.
زن خواست تا از راه پله پایین برود که سبحان در میکروفونش خطاب به یکی از تیراندازها گفت:
- بزنش تکتیرانداز!
و به محض صدور این فرمان، گلولهای کتف زن را سوراخ کرد و با شدت روی پشتبام افتاد.
جیغی از سر درد کشید و دستش را به سمت اسلحهای که چند متر دور از خودش افتاده بود دراز کرد که اسلحهای پیشانیاش را نشانه گرفت و سبحان درحالیکه به او خیره شده بود، لب زد:
- همه چیز تموم شد.
زن چشمان قهوهای رنگش را با درد روی هم فشار داد که در همین حین دو نفر به سمتش رفتند و دستانش را از پشت با دستبند بستند.
سبحان شستش را به گوشهی راست لبش کشید و در میکروفون گفت:
- یه آمبولانس بفرستید. یکی از گروگانگیرها زخمی شده.
سپس نگاهش را به یکی از افرادش که کنار او ایستاده بود انداخت:
- حال بچه چطوره؟ آسیب جدی ندیده؟
مرد با صورت پوشیده گفت:
- خیر قربان. فقط یه خراش جزئی روی پیشونیش افتاده.
سبحان سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستی به پیشانی گندمگونش کشید.
از پلهها پایین رفت و با گفتن خسته نباشید به اعضای تیمش، از ساختمان خارج شد.
آخرین ویرایش: