جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط ILLUSION با نام [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,740 بازدید, 52 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [زیر نوار مرگ] اثر «فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
عقب عقب به سمت آسانسور گام برداشت و دکمه‌ی آن را فشار داد. اما وقتی متوجه از کار افتادن آن شد، لعنتی نثار آن کرد و دستش را دور گردن کودک محکم‌تر کرد.
می‌دانست اگر از راه‌پله پایین برود از هرجهت تحت محاصره‌ی پلیس قرار می‌گیرد، پس با تصمیمی که چندان از آن مطمئن نبود به سمت پشت‌بام ساختمان که از طریق راه‌پله‌ی اضطراری به پشت ساختمان راه داشت، قدم برداشت.
با رسیدن به در فلزی خاکستری رنگ کوچک که بالای پله‌ها قرار داشت، با آرنج دستگیره را فشرد و در با صدای تق آرامی باز شد.
نگاهش را از روی افراد پلیس که بدون تحریک کردنش به دنبالش راه افتاده بودند برداشت و با یک حرکت کودک را هول داد که از روی هشت پله‌ی سرامیکی سقوط کرد و باعث غفلت افراد پلیس شد و با چالاکی از در بیرون زد که گلوله‌ای به جای خالی او برخورد کرد.
با سرعت از در دور شد و سبحان به همراه یک نفر دیگر به دنبال او به راه افتادند.
زن روی پشت بام می‌دوید و سعی می‌کرد بی‌توجه به فریادهای سبحان مبنی بر تسلیم شدنش، خودش را به راه‌پله اضطراری برساند.
با صدای شلیک گلوله سرش را دزدید که گلوله‌ای به کولر آبی روی ساختمان برخورد کرد و وحشتش را بیشتر کرد.
با اسحله تیری به سمت سبحان شلیک کرد که به علت هدف‌گیری نه چندان دقیق، به او برخورد نکرد.
زن خواست تا از راه پله پایین برود که سبحان در میکروفونش خطاب به یکی از تیراندازها گفت:
- بزنش تک‌تیرانداز!
و به محض صدور این فرمان، گلوله‌ای کتف زن را سوراخ کرد و با شدت روی پشت‌بام افتاد.
جیغی از سر درد کشید و دستش را به سمت اسلحه‌ای که چند متر دور از خودش افتاده بود دراز کرد که اسلحه‌ای پیشانی‌اش را نشانه گرفت و سبحان درحالی‌که به او خیره شده بود، لب زد:
- همه چیز تموم شد.
زن چشمان قهوه‌ای رنگش را با درد روی هم فشار داد که در همین حین دو نفر به سمتش رفتند و دستانش را از پشت با دستبند بستند.
سبحان شستش را به گوشه‌ی راست لبش کشید و در میکروفون گفت:
- یه آمبولانس بفرستید. یکی از گروگان‌‌گیرها زخمی شده.
سپس نگاهش را به یکی از افرادش که کنار او ایستاده بود انداخت:
- حال بچه چطوره؟ آسیب جدی ندیده؟
مرد با صورت پوشیده گفت:
- خیر قربان. فقط یه خراش جزئی روی پیشونیش افتاده.
سبحان سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستی به پیشانی گندم‌گونش کشید.
از پله‌ها پایین رفت و با گفتن خسته نباشید به اعضای تیمش، از ساختمان خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
قارقار چندین کلاغ که روی سیم‌های برق نشسته بودند به همراه سروصدای جمعیتی که اطراف ساختمان جمع شده بودند در فضا پیچیده بود.
نسیم خنکی گونه‌های ملتهبش را نوازش کرد و در همین حین سرگرد شافعی بلند قامت کنار او قرار گرفت و بی‌سیم را به سمتش دراز کرد:
- قربان، از مرکزه.
سبحان بی‌سیم را از دستان او گرفت و گفت:
- مرکز به گوشم.
خش‌خشی و پس از آن صدای مردی در بی‌سیم پیچید:
- قربان همین الآن گزارشی مبنی بر پیدا شدن یک جسد در اطراف تهران‌پارس به دست‌مون رسیده. موضوع به بیرون درز پیدا کرده و خبرنگارها قبل از پلیس به اون‌جا رسیدن! سرهنگ شجری تماس گرفتن و گفتن فوراً خودتون رو به محل پیدا شدن جسد برسونید.
سبحان به افرادش اشاره کرد:
- افراد همگی حاضر بشن. چیز دیگه‌ای مونده مرکز؟
_ بله قربان. طبق اخبار این قتل فرق داره. خیلی وحشیانه انجام شده و خبرش داره تو فضای مجازی می‌پیچه قبل این‌که دایره جنایی وارد کار بشن‌.
سبحان ابروهای پرپشت مشکی‌اش را در هم کشید:
- تمام.
رو به سینایی که با چشمان درشت سبز رنگش به او خیره شده بود؛ گفت:
- بگو سریع‌تر ون رو آماده کنن. با راغب و تیمش هرچه سریع‌تر به محل پیدا شدن جسد می‌ریم.
همراه با سرگرد شافعی، سروان راغب و تیم تجسس دایره جنایی که شامل هفت نفر بودند، سوار ون مشکی رنگی که با رنگ قرمز روی آن کلمه‌ی دایره‌ی جنایی حک شده بود، شدند و با سرعت به سمت صحنه‌ی پیدا شدن جسد رفتند‌.
به محض رسیدن ون کنار بزرگراه تهران‌پارس، سرگرد سبحان خدری و تیمش از ون پیاده شده و با محلی که آماج سیلی از خبرنگاران و مردم ماسک‌پوش بود رفتند‌. به زور عکاسان و مردم را کنار زدند که در همین حین، فلاش چند دوربین روی اعصابش خط انداخت‌.
به محض رسیدن به نوارهای زرد رنگ، آن‌ها را کنار زد و در‌حالی‌که دستکش‌های سفید رنگ را از یکی از اعضای تیم تحقیق می‌گرفت؛ وارد منطقه‌ی حصار کشیده شد‌.
از ساختمان‌های مسکونی فاصله‌ی زیادی نداشتند و همین باعث شده بود در دوران اوج شیوع کرونا، این جمعیت در محل پیدا شدن جسد حضور داشته باشند.
از کنار افراد سفیدپوش پزشکی قانونی که مشغول عکس برداری از صحنه‌ی قتل بودند، گذشت و با دیدن دکتر محمود پسیانی که با یکی از اعضای تیمش حرف می‌زد، به طرفش رفت و گفت:
- سلام، چی شده دکتر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
دکتر پسیانی که مردی حدوداً شصت ساله بود، با دیدن سرگرد خدری سرپرست تیم دایره‌ی جنایی، لبخندی زد که البته از زیر ماسکش چندان هویدا نبود و تنها اثرش افتادن چند خط ریز کنار چشم‌های کوچکش شد:
- سلام سرگرد. چه عجب! می‌ذاشتی کرکس‌ها بخورنش بعد می‌رسیدی! هرچند الآن هم چیز چندان قابلی نیست.
سبحان که از شوخی‌ بی‌موقع این دکتر دوست‌داشتنی که دوست پدرش هم بود، چندان راضی نبود؛ ابروهایش را درهم کشید:
- تیکه ننداز دکتر! برو سر اصل مطلب.
دکتر با دیدن لحن جدی او، گلویش را صاف کرد و درحالی‌که او را به سمت جسد همراهی می‌کرد؛ شروع به توضیح دادن کرد:
- مقتول مرد، حدوداً پنجاه تا شصت ساله، ظاهراً قبل از این‌که کشته بشه، به طرز وحشتناکی شکنجه شده. چون دوتا از انگشت‌های دست راستش نبود که طبق حدس اولیه من، با چیزی مثل انبر یا قیچی بریده شده. روی باقی مونده بدنش اثراتی از زخم‌های عمیقی با چاقو مشهوده که قبل مرگ اتقاق افتاده.
سرگرد خدری اخم غلیظی بر چهره نشاند و و با انگشت شست گوشه‌ی لبش را پاک کرد:
- منظورت از باقی مونده‌ی بدنش دقیقاً چی بود؟
با رسیدن کنار جسد، دکتر دستی روی شانه‌ی یکی از افرادش نشاند و او را از کنار جسد بلند کرد. با دیدن جسد وحشتناکی که روی زمین خاکی افتاده بود، پارچه را کامل از روی او کنار کشید:
- مرگ حدود ساعت سه صبح اتفاق افتاده‌ و این‌جا هم نبوده‌. ظاهراً قاتل بعد از شکنجه‌های وحشتناک، انگشت‌های مقتول رو قطع کرده، رو تن مقتول بنزین ریخته و آتیشش زده‌. اما نه کامل! روی بدنش ترکیباتی شبیه کپسول آتش‌نشانی پیدا شده. انگار می‌خواسته زجرکشش کنه. وقتی پوستش نیمه سوخته شده؛ خاموشش کرده و بعد با چاقو شاهرگش رو زده‌.
بوی گوشت و موی کز گرفته‌ی جسدی که چندین ساعت از مرگش می‌گذشت؛ باعث چین خوردن بینی‌ گوشتی‌اش شد و با احتیاط بدن او را وارسی کرد‌:
- چیز دیگه‌ای هم مونده دکتر؟
دکتر دستان چروکیده‌اش را به سمت گردن مرد برد و گفت:
- نگاه کن‌، شاهرگش رو به یه طرز خاصی بریده. انگار یه علامته؛ هر چند با این جسد نصفه نیمه که یه پاش هم جدا شده، زیاد نمیشه چیزی ازش فهمید‌.
به نقطه‌ای که دکتر اشاره می‌کرد، نگاه کرد‌. درست روی شاهرگ! پوست گردن تا حد زیادی سوخته بود. اما با پاک کردن خون‌های روی گردنش، کاملاً جای زخمی عجیب و به شکل مثلثی که یکی از ضلع‌های آن نصفه بود؛ مشخص بود‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
لبان پهنش را روی هم فشرد و چند ثانیه مکث کرد. سپس از کنار جسد بلند شد و درحالی‌که دستکش‌هایش را در می‌آورد گفت:
- یه قتل عمد وحشیانه معمولاً یا به دلیل خصومت شخصی انجام میشه و یا بیمارهای روانی دچار اختلالات خاصی مثل سایکوپاتیک.
و با در آوردن دستکش‌ها، ادامه داد:
- جسد رو انتقال بدین پزشکی قانونی‌. دکتر سریع می‌خوام هویتش پیدا بشه و اثر انگشت یا ردی از قاتل.
و رو به افرادش ادامه داد:
- اون کسی هم که جسد رو پیدا کرده، به علاوه اولین نفرات حاضر در صحنه رو بیارید اداره برای بازپرسی‌.
پس از بررسی کلی صحنه‌ی جرم، از منطقه حصار کشیده خارج شد و سپس از میان انبوه خبرنگارانی که اصرار به دانستن جزئیات بیش‌تر داشتند گذر کرد:
- نظر دایره‌ی جنایی درباره‌ی این قتل چیه؟
_ شنیدم شما معمولاً پرونده‌ها رو تو کم‌تر از یک هفته حل می‌کنید، نظرتون درباره‌ی این یکی چیه؟
- سرگرد خدری، چه چیزی باعث این قتل وحشیانه شده؟
اما او بدون توجه به آن‌ها، سوار ون شد و به سمت اداره به راه افتادند‌.
اداره‌ی پلیس برای بخش دایره‌ی جنایی ساختمان سه طبقه‌ی بزرگ و مجهزی را در نظر گرفته بود که پارکینگ در زیر آن قرار داشت و در طبقه همکف تیم سایبری و بخش هماهنگی، در طبقه دوم تیم تجسس و آزمایشگاه و در طبقه سوم اتاق فکر و بایگانی و مدیریت قرار داشت.
سالن تمرین هم ساختمان جداگانه‌ای در انتهای محوطه بود که توسط حصار آجری هر دو ساختمان جدا شده بودند.
اداره‌ی کل تیم دایره جنایی در اختیار سرهنگ شجری و بعد از او سرگرد تمام سبحان خدری بود. او کارآگاه زبده‌ای نیز بود که به سرعت در حل پرونده‌های پیچیده مشهور بود.
با رسیدن به اداره، همگی از ون خارج شدند و سبحان نیز راهی اتاقش شد.
یک اتاق ساده در کنار بخش مدیریت که در انتهای اتاقش یک پنجره بزرگ رو به تمام محوطه بود که با پرده‌ی آبی رنگ پوشانده شده بود. تنها زینت دیوارهای سفید رنگ، تابلوی و‌ان‌یکاد زیبایی بود که روبه‌روی میز کار قهوه‌ای رنگش نصب شده بود.
روی صندلی‌اش نشست و با تلفن را برداشت. با شماره‌گیری عدد چهار، گفت:
- سروان معظمی، در رابطه با پرونده‌ی قتل امروز، دوربین‌های کنترل سرعت اطراف تهران‌پارس رو چک کنید ببینید دوربین‌ها تصاویری از قاتل ثبت کرده یا نه. تا نیم ساعت دیگه اتاق فکر باشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
سپس بدون حرف دیگری قطع کرد و این‌بار با بخش تجسس تماس گرفت:
- تا نیم ساعت دیگه، هر چیزی رو که توی صحنه‌ی جرم پیدا کردین؛ جمع کنید و بیاید اتاق فکر.
اعضای اتاق فکر، شامل سروان معظمی، سرپرست بخش سایبری، سروان راغب، سرپرست تیم تجسس، سروان هادی، سرپرست تیم عملیات و خود او به همراه دست راستش، سرگرد دوم سینا شافعی بودند که مجموعه‌ای کامل را تحت نظر سرهنگ شجری تشکیل می‌دادند‌.
سپس از جایش بلند شد و به سمت اتاق فکر رفت. از کنار میز جلسه‌ی قهوه‌ای رنگ دوازده نفره گذشت و با رسیدن به تابلوی وایت‌برد بزرگی که کنار صفحه‌ی ویدئو پرژکتور قرار داشت، ماژیک را برداشت و شروع به نوشتن اطلاعات اولیه کرد.
با صدای در، به خود آمد و بفرمایید محکمی گفت که در باز شد و تمام افراد وارد اتاق شدند. بعد از احترام نظامی آن‌ها را دعوت به نشستن کرد و هیکل ورزیده‌ی خودش نیز روی اولین صندلی جای گرفت. سپس رو به سروان راغب کرد و گفت:
- تمام چیزهایی رو که توی صحنه قتل پیدا کردین و فهمیدین شرح بده.
سروان راغب دستی به ریش‌های بلند مشکی رنگش کشید و کاغذهای میان دستش را مرتب کرد و شروع به دادن اطلاعات کرد:
- مقتول مرد، سن بین پنجاه تا شصت، قد حدود صد و هشتاد و سه بوده. با توجه به شواهد اولیه، روی جسد اون زخم‌های عمیقی از چاقو روی پوست شکم، کمر، بازو و ران‌هاش بوده که قبل مرگ اتفاق افتاده.
انگار قاتل بعد از قطع کردن دو تا از انگشت‌های دست راست مقتول با چیزی مثل انبر یا قیچی، روی مقتول بنزین ریخته و آتیشش زده. اما قبل از سوختن کامل اون، طبق حدس اولیه دکتر پسیانی، با کپسول آتش‌نشانی خاموشش کرده و بعد درست روی شاهرگش رو با چاقویی مخصوص که خیلی نوک ظریفی داشته، علامتی شبیه مثلثی با یک ضلع ناقص گذاشته که همون باعث مرگ مقتول شده.
مرگ حدود ساعت‌های سه تا چهار صبح اتفاق افتاده و انگار حین جابجایی جسد، پای مقتول که دارای سوختگی زیاد بوده و استخوانش هم شکسته بود، جدا شده و همه رو توی یه کیسه‌ی پلاستیکی ریخته و نزدیک بزرگراه تهران‌پارس، رها کرده.
سبحان به طرف سروان معظمی که در انتهای میز نشسته و مشغول مرتب کردن کش چادر روی مقنعه‌ی مشکی رنگش بود، چرخید و گفت:
- دوربین‌های کنترل سرعت و کنترل ترافیک، چیزی ضبط نکردن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
معظمی دستی به لبه چادرش کشید و با خیس کردن لبانش توسط زبان، گفت:
- نه. اون اطراف هیچ دوربینی نیست. نقطه‌ی کوره فقط چندتا خونه‌ی حاشیه‌ شهر هست که حداقل چهارصد متر با محل پیدا شدن جسد فاصله داره. ما تموم دوربین‌های ترافیک تا شعاع یک کیلومتری رو چک کردیم، اما رفت و آمد مشکوکی ندیدیم.
سرگرد دوم سینا شافعی رو به سروان راغب کرد:
- چیزی تو صحنه‌ی قتل پیدا نشده؟ چیزی که سرنخی از قاتل یا هویت مقتول باشه؟
سروان راغب:
- نه قربان، هیچی! امیدمون به اثر انگشته که دکتر پسیانی گفتن جواب پزشکی قانونی رو تا یک ساعت دیگه می‌فرسته. هرچند بعید می‌دونم روی اون جسم چیزی باقی مونده باشه. مگه کیسه‌ای که جسد توش بوده؛ که همه‌ی امیدمون به اونه.
سبحان ویدئو پرژکتور را روشن کرد و هم‌زمان که عکس‌های مختلف از صحنه جرم پخش می‌شد، گفت:
- این نوع قتل‌های وحشیانه معمولاً یا به دلیل خصومت شخصی رخ میدن؛ یا بیمارهای روانی دارای اختلال.
فکر نمی‌کنم ان‌قدر احمق بوده باشه که اثری از خودش به جا گذاشته باشه. هرچند امیدوارم بوده باشه. اما خب، ما باید هرطوری که شده پیداش کنیم. این هم یکی مثل همیشه‌ است. نباید بذاریم یه قاتل، اون بیرون بین مردم بچرخه. باید پیداش کنیم‌... .
***
رگال لباس‌هایش را از نظر گذراند. نیشخندی به آن همه تنوع زد‌. تنوعی یک‌نواخت برای او. هر چه بود، امروز باید نفر بعدی را پیدا می‌کرد.
بنابراین به پوشیدن سوییشرت سرمه‌ای و کفش‌های اسپرت سفیدرنگ قناعت کرد. کلاه مشکی رنگش را روی سرش گذاشت و از پله‌های مجلل پایین آمد.
با دیدن زن کوتاه قامتی که مشغول کوتاه کردن درختچه‌ی زینتی گران قیمتش بود، لبخند عمیقی زد. زن نگاه مشکی رنگش که تضاد جالبی با پوست سفید و گونه‌های رنگ گرفته‌اش داشت را به او دوخت و در دل قربان صدقه‌ی او رفت:
- کجا داری میری عزیز دلم؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش که رگه‌های عمیقی از محبت در آن هویدا بود را به او دوخت و با صدایی که تنها برای او نرم می‌شد، پاسخ داد:
- دارم میرم بیرون مامان جان. چندجا کار دارم که باید بهش سر بزنم. چیزی احتیاج نداری گیانم؟
زن لبخند عمیقی روی لبانش نشاند:
- نه عزیزکم. برو به سلامت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
نگاه سراسر عشقش را به او دوخت و با خداخافظی آرامی از
در خانه بیرون زد.
درحالی‌که با ریموت در پارکینگ را باز می‌کرد، با موبایل آخرین مدلش، صفحه‌ی اخبار روز را باز کرد و با دیدن نوشته‌ها ابروهایش بالا پرید:
- قتل شبانه در تهران‌پارس؛ قاتل بی‌رحمی که تنها به قتل اکتفا نکرد.
_ جزئیات قتل اخیر در اطراف تهران‌پارس دایره‌ی جنایی وارد موضوع شد.
- آیا خدری این‌بار هم موفق به دام انداختن مجرم می‌شود؟!
گوشه‌ی لبش بالا رفت و پوزخندی زد. منکر تبحر دایره‌ی جنایی که آوازه‌اش را هرکسی شنیده بود نمی‌شد. اما کار او تازه شروع شده بود. اگر قرار بود به همین زودی گیر پلیس بیفتد هرگز جنازه را جایی رها نمی‌کرد که پیدایش کنند. درحالی‌که اطرافش را با چشمان مشکی نافذش می‌پایید، زمزمه کرد:
- منتظرتم سرگرد. ببینم با این همه جنازه چه می‌کنی!
با زنگ خوردن موبایلش حواسش را به شخص پشت خط داد. لبانش به طرز غیر عادی کش آمدند. موبایل را کنار گوشش گرفت که صدای لرزان از شادی شخص در گوشش طنین انداز شد:
- کفتار توی بیشه افتاد شکارچی، حالا وقت شکاره!
سیاه‌چاله بی‌انتهای چشمانش درخشیدند و گوشه‌ی لب نازکش بالا رفت:
- عجله نکن، هنوز تا نمایش دوم وقت زیادی مونده. یه شکارچی خوب مدت زیادی رو منتظر می‌مونه. شکار نباید بترسه! باید حس امنیت کنه. اون‌قدری که دیگه حتی به تکون خوردن علف‌های کنارشم حساس نباشه. درست همون موقع که دیگه احساس خطر نکنه، وقت دریدنه، وقت شکار کفتار!
***
با انگشت سبابه و شستش گوشه‌ی چشم‌هایش را فشار داد تا از درد آن بکاهد. نگاهش را به ساعت مچی که به جای مچ همیشه در جیب شلوارش بود دوخت و با دیدن عقربه‌های کوچک طلایی رنگ که روی نه و سی و سه دقیقه ایستاده بودند، نفس عمیقی کشید.
از پشت میز کارش بلند شد. هیکل ورزیده‌اش نتیجه‌ی سال‌ها تمرینات سخت پلیس و تمرینات شخصی‌اش بود.
دستی میان موهای همیشه کوتاه مشکی رنگش کشید و با برداشتن اسلحه‌اش از اتاق خارج شد. دو روز از پیدا شدن جسد گذشته بود و هنوز سرنخی از هویت مقتول هم نداشت چه برسد به قاتل! بازجویی از یابنده‌ی جسد، دوربین‌های اطراف بزرگراه، مردم منطقه، هیچ و هیچ و هیچ!
خبرنگارها نیز که جز اخبار کرونا چیزی برای جلب نظر مخاطب نداشتند، حال سوژه‌ی جالبی در مشت‌شان بود و طی این دو روز با تک‌تک مردم تهران‌پارس مصاحبه کرده بودند و حال جلوی مقر دایره‌ی جنایی دخیل بسته بودند.
هرچند تیم جنایی تا به دست آمدن اطلاعات کامل از انجام هرگونه مصاحبه خودداری می‌کردند، ولی خبرنگارها دست از پیگیری برنمی‌داشتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
با همین افکار سوار آسانسور شد و با فشردن دکمه‌ی منفی یک، راهی پارکینگ شد. سوار خودرویش شد و راهی خانه‌اش شد.
با رسیدن به جلوی خانه‌، خودرو را در پارکینگ کوچک پارک کرد و راهی طبقه‌ی پنجم شد. کلید را در قفل چرخاند و با ورود به خانه‌ی غرق در تاریکی دستش به عادت همیشگی روی دیوار چرخید و با فشردن کلید، نور سفید رنگ فضای خانه را روشن کرد.
کفش‌هایش را با دمپایی‌های سیاه رنگ عوض کرد و از کنار مبل‌های آبی رنگ خانه که سمت چپ پذیرایی توسط مادرش چیده شده بودند، گذشت و راهی اتاق خوابش شد. لباس‌هایش را با یک پلیور سبز رنگ و شلوار مشکی عوض کرد و پس از شستن دست و صورتش، به آشپزخانه‌ی کوچکی که با کانتر از سالن جدا شده بود، رفت و مشغول درست کردن قهوه شد.
ماگ سفید رنگ را نزدیک بینی برد و بخار داغش را با نفسی عمیق به ریه کشید. بوی قهوه یکی از معدود عادت‌هایی بود که هنوز آن را ترک نکرده بود. روی صندلی چوبی پشت پنجره‌ی بزرگی که برخورد قطره‌های باران به شیشه‌هایش، تصویر دودگرفته‌ی شهر را محو کرده بود، نشست و مشغول خوردن قهوه‌اش شد.
باز هم همان حس لعنتی مزاحم همیشگی چونان زالوی کثیفی روحش را می‌مکید.
خلأ عمیقی که همیشه گوشه‌ی قلبش می‌ماند و جایش را هیچ‌چیزی پر نمی‌کرد.
نمی‌دانست چند ساعت را در افکار آشفته‌اش دست و پا می‌زند که خواب به آرامی بر چشمان دردناکش چیره شد و
به خوابی نه چندان عمیق فرو رفت.
چندین ساعت بعد، با صدای زنگ زدن موبایلش از خواب پرید. اتاق غرق تاریکی بود و تنها نور کمی که از صفحه‌ی موبایل می‌تابید، کمی از ظلمات اتاق کاسته بود. دست راستش را دراز کرد و با کشیدن آیکون سبز رنگ، موبایل را کنار گوشش قرار داد:
- قربان، باید بیاین اداره، هویت مقتول رو شناسایی کردیم.
***
انگشت همیشه یخ‌زده‌اش را به لبان نازک بی‌رنگش فشرد و سیاه‌چاله‌ی چشمانش از روی روپوش سپید رنگ به نگاه کهربایی او گره خورد. صدای همیشه آرامش که روح را خراش می‌داد، حتی روح او را، سکوت سنگین فضا را شکست:
- امشب.
و انگشتانش را با ریتم به میز چوبی کوبید.
لبانش را به گشود تا اعتراض کند:
- اما...
نگاه عجیبش او را نشانه گرفت و باعث شد حرف در دهانش ماسیده شود. با نگاهی که تهدید پنهانش به خوبی حس می‌شد او را کاوید و با تحکم تکرار کرد:
- امشب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
می‌دانست مخالفت با او نه تنها کاری از پیش نمی‌برد، حتی او را تشنه‌تر می‌کند. بنابراین لب‌هایش را به هم فشار داد و سپس گفت:
- مجبوریم دوستامون رو متقاعد کنیم امشب جلسه رو برگذار کنن. اونم مجبوره که بیاد. امشب از شهر خارج میشه. دقیقا توی کیلومتر ۳۷ وقتشه.
گوشه‌ی لبش بالا رفت و پوزخند خونسردانه‌اش حتی او را نیز ترساند.
آرام بلند شد و بدون کوچک‌ترین حرفی از خانه خارج شد.
سوار مزداتری مشکی رنگش شد و به سمت آدرس از پیش تعیین شده‌ی مقصد به راه افتاد.
در تمام مدتی که درون خودرویش به سمت دومین نفر می‌رفت؛ زمزمه‌هایش با موزیکی که پخش می‌شد، فضا را پر کرده بود:
There's a fire starting in my heart
یه آتیشی توی قلبم شروع به شعله‌ور شدن کرده
Reaching a fever pitch, it's bringing me out the dark
به اوج تب رسیدم و این منو از تو تاریکی بیرون میاره
با رسیدن به نزدیکی خیابان اصلی، لبش را به دندان کشید و صدای موزیک را پایین آورد.
خواننده همچنان می‌خواند:

The scars of you love, thev leave me breathless
زخم‌های عشق تو منو بی‌نفس رها می‌کنه
I can't help feeling
نمی‌تونم به احساساتم کمکی بکنم
قبلاً تمام موقعیت‌های دوربین‌ها را چک کرده بود و می‌دانست از چه قسمت‌هایی عبور کند تا دوربین سوپر مارکت و چراغ‌ راهنمایی، کوچک‌ترین تصویری از او نگیرند‌.
زمزمه‌هایش همراه خواننده تمام خودرو را پر کرده بود:
we could have had it all
ما می‌تونستیم همه‌ی عشق رو داشته باشیم
Rolling in the deep
دارم به اعماق میرم
you had my heart inside of you hand
تو قلب منو توی دستات داشتی
And you played it, to the beat
و باهاش بازی کردی تا بهش غلبه کنی... .
با رسیدن به جلوی خانه‌ای شیک و موقر؛ دستش سمت دستگاه پخش رفت و آن را خاموش کرد.
داخل خودرو منتظر ماند‌. مانند شیری که ساعت‌ها در بیشه کمین می‌کند‌. اما نه به قصد آهو! این شیر عاشق شکار کفتار بود‌.
منتظر ماند و ماند‌. مرد جوان حدوداً ۳۵ ساله‌ای همراه با دختربچه‌ای هشت ساله، از خانه بیرون آمدند‌.
نگاهش روی موهای مشکی دختربچه سرخورد و فکش قفل شد. دیدن این صحنه‌ها برایش سم بود؛ قلبش یارای تپیدن نداشت، اما با خود تکرار کرد:
- به خاطر اون، فقط به خاطر اون... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
در ثانیه‌ای تبدیل به همان آدم همیشگی شد. مرد چهار شانه با قدی بلند و هیکلی که کاملاً نتیجه‌ی سال‌ها ورزش حرفه‌ای بود؛ به همراه دختربچه‌ای سبزه‌رو از کنار خودرویش گذشتند تا به سوپر مارکت برسند:
- فرداد، ولم کن من باهات نمیام.
مرد پاسخ داد:
- واسه‌ت بستنی توت‌فرنگی می‌خرم‌ها! از همون‌ها که دوست داری.
دختربچه بغ کرده گفت:
- نمی‌خوام، پاهام درد می‌کنه.
فرداد:
- بوسش کنم خوب شه؟
و سپس از کنارش گذشتند و نتوانست از مکالمه‌ی نفرت‌انگیز آن‌ها بیش‌تر سر در بیاورد.
احتیاجی هم نداشت. آن‌قدر از او اطلاعات داشت که حتی سایز کفشش را هم می‌دانست و این‌که چقدر از این پدرانه‌ها متنفر بود‌... .
امشب باید تمام می‌شد! تمامش می‌کرد. تحمل این یکی حتی از قبلی هم سخت‌تر و زجرآورتر بود‌.
با به یادآوردن قبلی، پوزخندی به سبحان و تیم‌اش زد که به گمانش در به در دنبال هویت یا ردی از او می‌گشتند.
دستکش‌های مشکی رنگش را با آرامش خاصی دستش کرد و منتظر ماند. آن‌قدر منتظر که فرداد دخترش را به خانه برساند و سوار خودروی آبی رنگش شود‌ و حال، دنبال او این جاده‌ی تاریک و خلوت را بپیماید.
نگاهش را از روی کیلومتر شمار برنمی‌داشت. با رسیدن به عدد ۳۷، کنترل کوچک را از روی داشبورد برداشت و با نگاهی که به اطرافش دوخت، از خالی بودن آن مطمئن شد.
سپس لبخند کجی زد و شروع به شمارش کرد:
- پنج‌، چهار، سه، دو، یک، بوم!
و بلافاصله دکمه‌ی کنترل را فشرد که تایر جلوی خودروی فرداد ترکید و ماشین دچار انحراف شد و سپس از جاده خارج شد. فرداد با دستانی لرزان سعی کرد خودرو را نگه‌دارد‌؛ اما انگار خودرو ترمز بریده بود. تنها کاری که توانست بکند، خاموش کردن خودرو و سپس برخورد سرش به شیشه‌ی جلو بود و دردی در وجودش پیچید و سپس تاریکی مطلق... .
نگاهی به جاده انداخت. ظلمات شب تمام جاده را پوشانده و تنها صدای بیابان، گام‌های بلند او بودند.
با رسیدن به خودروی فرداد، لبخند کجی زد. دستش را روی نبض او‌گذاشت و با اطمینان از زنده بودن او، نیشخندش پررنگ‌تر شد.
***
با حس دردی که در وجودش پیچید، سعی کرد چشمانش را باز کند‌؛ اما مژه‌هایش انگار به یک‌دیگر چسبیده بودند.
پس از چند ثانیه تلاش، موفق به گشودن چشم‌هایش شد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین