نگاهش را به ساعت مچیِ بند مشکیاش انداخت. عقربهی کوچک و بزرگ که ساعتِ یازده و سی و هشت دقیقه را نشان میدادند، برعکس هر روز، این بار دهنکجی میکردند. حتی صندلیِ سرد و خیس از بارانِ دیشب باعث نمیشد که لحظهای دست از افکارِ مسمومش بردارد. دستش را آهسته رویِ صورتش کشید و به مردِ لبو فروشِ پارک پوزخند زد. حال که بیشتر دقت میکرد متوجه میشد که دیگر نه؛ دیگر حتی دلش به حالِ مردِ لبو فروش هم که در سرما، برای فروشِ لبوهایش التماس میکرد، نمیسوزد. حتی دیگر دلش برای پسربچهای که دست مادرش را میکشید برای خریدنِ لبو، هم نمیسوخت. یازده و چهل و هفت دقیقه... . ساشا امروز خوشحال بود دیگر؟ نبود؟ مگر همین را نمیخواست؟ مگر به پدرش نمیگفت که اگر آلما نبود، خوشبخت میشد؟ مگر نگفته بود که اگر برای ازدواجش با من، خانوادهاش اجبارش نمیکردند، حال مجبور نبود دغدغهی آزادی برادر کوچکش را به دوش بکشد؟ باز هم پوزخند، این بار به غیرتِ نداشتهی ساشا. به هیز بازیهای شبانهاش، به رویاهای رنگیِ کودکیاش، به روزهایی که فکر میکرد ازدواج یعنی خوشبختی. دوازده و ده دقیقه... . کلافه از حماقتهایش دستش را سمتِ شالش برد و زمزمه کرد:
- آره خب. بیحجاب و باحجابت قرونی دو هزار نمیارزه. آره خب... .
موهای اُفتاده رویِ پیشانیاش را به زیرِ شال هدایت کرد و ادامه داد:
- قشنگِ بابا حجابِ زن به چادرش نیست. به عفت و حیاشه. هر چقدر باوقارتر، خانومتر.
کمرش را به همان صندلیِ سرد تکیه داد:
- عشق چیه مادر؟ دوتا جوون تا سر خونه و زندگی نرن که عاشق نمیشن. همین حاج بابای خودت! چهقدره ازش بدم میاومد اما الان براش جون میدم مادر... .
قهقهه زد. بلند و بیپروا. رهگذرهای پارک با حالتهای عجیبی نگاهش میکردند. جوانها طوری که انگار شکست عشقی خورده، پیرها طوری که انگار از خانواده طرد یا بیآبرو شده، بچهها هم طوری که انگار دیوانه شده است. شکستِ عشقی... . خورده بود. بیآبرو؟ شده بود. دیوانه هم میشد. اصلاً دیوانهتر از این؟! دستش را سمتِ قلبِ دردناکش برد.
- لامصب هنوز که داری میزنی. اوه! چهقدر هم آروم و منظم! مگه نباید الان وایستاده بودی؟
باز هم دستش را حرکت داد و سمتِ چشمانِ خاکستریاش برد و نجوا کرد:
- مگه نباید شماها خیس باشید؟ چی شد؟ قبلاً که تا بهتون میگفتن بالا سرتون ابرو نشسته سیلاب راه میانداختین.
نچنچ کنان دستش را روی زانویش کوباند:
- اگه این اسمش دیوونگی نیست چیه پس؟ هوم؟! ای بابا تکلیفت هم با خودت مشخص نیست آلما.
لبخندش را خورد و چند بار پی در پی دستش را به صورت کشید. دوازده و بیست و نه دقیقه... .
با چشمانش اطراف را کاوید. شلنگِ بازی که در باغچه رها شده بود را دید و لبخندی کج زد. از جایش بلند شد و در سر با خود تکرار کرد:
- دیشب بارون بوده. همه جا خیسه. آب برای چی بازه؟ آهان. اینجا شعارِ آب هست ولی کم هست تئوری نشده... .
سمتِ آبِ باز شده رفت. شلنگ را روی سرش گرفت. مقنعهاش خیس شد. بخشِ زیادی از مانتویش هم خیس شد اما سردیِ آب، دلش را خنک نکرد. شبنمِ روی برگِ درختان، یخزده بود اما سرمایِ این هوا هم دلش را خنک نمیکرد. شلنگ را دوباره در باغچه رها کرد و سمتِ فلکهی آب رفت. حاج بابایش در گوشش آیهی وَ لا تُسرِفوا خوانده بود و گرنه او که دلش برایِ کمبودِ آب یا اصلاً نبودش برایِ این مردم نمیسوخت! میسوخت؟ نه! مگر از مردمِ همین شهر نبودند آنهایی که زندگیاش را چال کردند؟ آن هم زندگی که هنوز زنده بود و نفس میکشید.