جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ساموئل] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NIRI با نام [ساموئل] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 212 بازدید, 4 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ساموئل] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NIRI
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,557
مدال‌ها
12

بسم رب القلم

نام اثر: ساموئل

نویسنده: MAHDIEH.A

ژانر: اجتماعی، عاشقانه، جنایی

عضوِ گپِ نظارت: S.O.W(9)

خلاصه: گاهی مقصدِ جاده‌های خاکیِ زندگی، پشت ریل‌های قطارِ طویلِ آینده، پشتِ چهره‌های ماسک زده‌ی مردمِ شهر، پشت گاردریل‌هایِ محافظ، تپه‌ها تباهی‌ست. حتماً که نباید عاشق باشی و زیر باران پرسه بزنی؛ گاهی عاشق می‌شوی که تبر برداشته باشی و بر ریشه‌های زندگی‌ات بکوبی. چه کسی می‌داند؟ شاید هم قسمت شد بهتر از قبل بسازی آن‌چه را که خود، باخته‌ای!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,557
مدال‌ها
12
1668621944434.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,557
مدال‌ها
12

نگاهش را به ساعت مچیِ بند مشکی‌اش انداخت. عقربه‌ی کوچک و بزرگ که ساعتِ یازده و سی و هشت دقیقه‌‌ را نشان می‌دادند، برعکس هر روز، این بار دهن‌کجی می‌کردند. حتی صندلیِ سرد و خیس از بارانِ دیشب باعث نمی‌شد که لحظه‌ای دست از افکارِ مسمومش بردارد. دستش را آهسته رویِ صورتش کشید و به مردِ لبو فروشِ پارک پوزخند زد. حال که بیش‌تر دقت می‌کرد متوجه میشد که دیگر نه؛ دیگر حتی دلش به حالِ مردِ لبو فروش هم که در سرما، برای فروشِ لبوهایش التماس می‌کرد، نمی‌سوزد. حتی دیگر دلش برای پسربچه‌ای که دست مادرش را می‌کشید برای خریدنِ لبو، هم نمی‌سوخت. یازده و چهل و هفت دقیقه... . ساشا امروز خوشحال بود دیگر؟ نبود؟ مگر همین را نمی‌خواست؟ مگر به پدرش نمی‌گفت که اگر آلما نبود، خوشبخت میشد؟ مگر نگفته بود که اگر برای ازدواجش با من، خانواده‌اش اجبارش نمی‌کردند، حال مجبور نبود دغدغه‌ی آزادی برادر کوچکش را به دوش بکشد؟ باز هم پوزخند، این بار به غیرتِ نداشته‌ی ساشا. به هیز بازی‌های شبانه‌اش، به رویاهای رنگیِ کودکی‌اش، به روزهایی که فکر می‌کرد ازدواج یعنی خوشبختی. دوازده و ده دقیقه... . کلافه از حماقت‌هایش دستش را سمتِ شالش برد و زمزمه کرد:

- آره خب. بی‌حجاب و باحجابت قرونی دو هزار نمی‌ارزه. آره خب... .

موهای اُفتاده رویِ پیشانی‌اش را به زیرِ شال هدایت کرد و ادامه داد:

- قشنگِ بابا حجابِ زن به چادرش نیست. به عفت و حیاشه. هر چقدر باوقارتر، خانوم‌تر.

کمرش را به همان صندلیِ سرد تکیه داد:

- عشق چیه مادر؟ دوتا جوون تا سر خونه و زندگی نرن که عاشق نمی‌شن. همین حاج بابای خودت! چه‌قدره ازش بدم می‌اومد اما الان براش جون می‌دم مادر... .

قهقهه زد. بلند و بی‌پروا. رهگذرهای پارک با حالت‌های عجیبی نگاهش می‌کردند. جوان‌ها طوری که انگار شکست عشقی خورده، پیرها طوری که انگار از خانواده طرد یا بی‌آبرو شده، بچه‌ها هم طوری که انگار دیوانه شده است. شکستِ عشقی... . خورده بود. بی‌آبرو؟ شده بود. دیوانه هم میشد. اصلاً دیوانه‌تر از این؟! دستش را سمتِ قلبِ دردناکش برد.

- لامصب هنوز که داری می‌زنی. اوه! چه‌قدر هم آروم و منظم! مگه نباید الان وایستاده بودی؟

باز هم دستش را حرکت داد و سمتِ چشمانِ خاکستری‌اش برد و نجوا کرد:

- مگه نباید شماها خیس باشید؟ چی شد؟ قبلاً که تا بهتون میگفتن بالا سرتون ابرو نشسته سیلاب راه می‌انداختین.

نچ‌نچ کنان دستش را روی زانویش کوباند:

- اگه این اسمش دیوونگی نیست چیه پس؟ هوم؟! ای بابا تکلیفت هم با خودت مشخص نیست آلما.

لبخندش را خورد و چند بار پی در پی دستش را به صورت کشید. دوازده و بیست و نه دقیقه... .

با چشمانش اطراف را کاوید. شلنگِ بازی که در باغچه رها شده بود را دید و لبخندی کج زد. از جایش بلند شد و در سر با خود تکرار کرد:

- دیشب بارون بوده. همه جا خیسه. آب برای چی بازه؟ آهان. این‌جا شعارِ آب هست ولی کم هست تئوری نشده... .

سمتِ آبِ باز شده رفت. شلنگ را روی سرش گرفت. مقنعه‌اش خیس شد. بخشِ زیادی از مانتویش هم خیس شد اما سردیِ آب، دلش را خنک نکرد. شبنمِ روی برگِ درختان، یخ‌زده بود اما سرمایِ این هوا هم دلش را خنک نمی‌کرد. شلنگ را دوباره در باغچه رها کرد و سمتِ فلکه‌ی آب رفت. حاج بابایش در گوشش آیه‌ی وَ لا تُسرِفوا خوانده بود و گرنه او که دلش برایِ کمبودِ آب یا اصلاً نبودش برایِ این مردم نمی‌سوخت! می‌سوخت؟ نه! مگر از مردمِ همین شهر نبودند آن‌هایی که زندگی‌اش را چال کردند؟ آن هم زندگی که هنوز زنده بود و نفس می‌کشید.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,557
مدال‌ها
12

بی‌توجه به کارگر شهرداری که از دور، از بستنِ آب منعش می‌کرد؛ فلکه را چرخاند. آن‌قدر چرخاند که یک تلاشِ کوچک برای هرز شدنِ شیرِ اهرم کفایت می‌کرد. دست‌هایش را که از شدتِ فشاری که به فلکه وارد کرده بود، قرمز شده بودند، سمتِ دهانش برد و چند بار "ها" کرد. مرد مُسن، هن و هن کنان نزدیک شد و غرولند کرد:

- خانم جان؛ مگه کَری که نمی‌شوی؟! نهال‌های بی‌چاره باید آب بخورن! به بارونِ دیشب نگاه کردی و زمینِ خیسِ باغچه؟

چند بار پی در پی ریه‌هایش را از آلودگی شهر، با سرفه‌هایش خالی کرد و ادامه داد:

- این نهال‌های جدید رو شهرداری تازه کاشته، از این کشورهایِ خارجکی آوردنشون خانم جان. باید روزی دوبار آب بخورن.

آلما نگاهِ یخ زده‌اش را به پیرِمرد و توضیحاتِ مزخرفش داده بود. در پسِ ذهنش هیچ یادش نمی‌آمد که از مرد سوالی درموردِ باز بودنِ آب کرده باشد که حالا این‌قدر گزاف تحویل بگیرد. دست‌هایش را در جیبِ مانتویِ نازکش فرو برد و بی‌توجه به پیرِمردی که همچنان غر می‌زد، راهش را به سمتِ مخالف، کج کرد و شنید صدایی را که می‌گفت " جوون‌های امروزی که از مویِ سفیدِ بزرگ‌ترشون شرم نمی‌کنن". آلما اما باز پوزخند زد. به خاطر نداشت که امروز، بعد از خروج از محضر؛ چند بار پوزخند زده است. با خودش زمزمه کرد:

- شرم هم داشتم، مویِ سفید و سِنِ زیاد هم حالیم میشد حاج آقا! الان خوشی زده زیرِ دلم که حیا رو قورت دادم و یه آب هم روش.

دستش را برایِ تاکسیِ شخصی تکان داد. حاج بابایش می‌گفت که خطرناک است. که دخترِ جوان، در یک شهرِ بزرگ نباید به هر کَس و ناکَسی اعتماد کند. می‌گفت تاکسی‌هایِ شخصی هم می‌توانند در همان دسته‌ی ناکَس‌ها باشند. حاج بابایش از سر بریدنِ دخترهایِ بی‌چاره‌ای که گناهشان اعتماد کردن بود، شنیده‌ها داشت. نگرانِ ته‌تغاری‌اش بود. آلما تک دخترِ خانواده بود و عزیز کرده‌ی حاج بابایش؛ اما الان رمقی در پا نداشت که برایِ رسیدنِ تاکسی‌های خطی صبر کند. با ترمزِ اولین ماشین جلوی پایش، در را باز کرد و سوار شد. آدرسِ خانه‌اش را داد و سرِ دردناکش را به شیشه‌ی سردِ ماشین چسباند. با خودش فکر کرد که خانه‌ای ندارد، باید برود و وسایلش را زیرِ بغل بزند و از گندابی که ساشا با عنوانِ خانه، به نامش زده بود؛ بگریزد. یادش باشد ساعتِ قدیمی‌ و زرکوبش را که هنگامِ عقد، از مادرشوهرش هدیه گرفته بود، خاک کند. رعنا، خواهرش می‌گفت که ساعتِ قشنگی‌ست و آرزو می‌کرد که یکی از آن‌ها را روزی داشته باشد. ساعتِ قشنگ؛ نه نبود! اصلاً هرچیزی که به ساشا مربوط میشد، قشنگ نبود. دستش را به پیشانیِ داغش چسباند و سخنِ راننده را که می‌گفت:

- خانم؟ حالتون خوبه؟!

نادیده گرفت. ای وای که ساشا روزی می‌گفت که تو هم از دارایی‌هایِ من هستی. ای وای که ذاتش قشنگ نبود. ای وای از ای وای‌هایی که بی‌وقفه در مغزش جولان می‌دادند. راننده‌ ماشین را به کناری راند و صدا زد:

- خانم؟ پیاده شید! من آب تو ماشین دارم. رنگتون پریده. ببرمتون درمونگاه؟

آلما اما بی‌توجه به حرف‌های راننده درِ خودرو را باز کرد و به سمتِ جویِ کنارِ خیابان هجوم آورد و عق زد. خاطراتش را گنداب‌های زندگی‌اش را، آزارهایِ ساشا را؛ طعنه‌های مهری، مادر شوهرش را؛ همه و همه را بالا آورد. مزه‌ی ترشِ دهانش، حسِ تهوعش را بیش‌تر از قبل می‌کرد. ریفلاکسِ معده‌ باز گریبانش را گرفته بود و این بار نباید حاج بابا می‌فهمید. نباید می‌فهمید دردهایِ دخترکش را؛ به اندازه‌ی کافی کمرش زیرِ قسمی که سرِ ساشا و پاکی‌اش می‌خورد، خم شده بود. دیگر بیش‌تر از این، قاتلِ حاج بابایش نمیشد... .

 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین