جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [سانان] اثر « aram کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AsAl° با نام [سانان] اثر « aram کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 429 بازدید, 8 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [سانان] اثر « aram کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AsAl°
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
به نام پروردگار هستی
رمان: سانان
نویسنده: آرام
ژانر: تاریخی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (۱۰)S.O.W

خلاصه:
در راهی که به قدرت می‌رسید، تو را دیدم، تویی که مرا از این راه منحرف کردی و به سمت خودت کشیدی! منی را منحرف کردی که به ولیعهد سرزمین معروف بودم و می‌خواستم هرجور شده‌ است مقام امپراتوری را به دست بگیرم که با راهی به جز قدرت که تو من نشان دادی، خیلی زود همه‌چیز را از آن خود کردم!

سانان: قلمرو بزرگ
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
مقدمه: آسای هومان! اکنون که تو را پیش خود دارم غرق آرامشم! تویی که راه عشق را به من بدون هیچ منتی نشان دادی! راهی که باعث شد، من بدون هیچ سختی به مقامی که می‌خواهم برسم! و تو را از این بابت ستایش می‌کنم!
 
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
- برو حیوون!
با طوفان اسب سیاه بچگی‌ام داشتم توی جنگل می‌دویدم که صدایی مرا مجبور به ایستادن کرد. صدای ایزد بود، کسی که از بچگی مسئولیت مراقبت از من را به عهده داشت و تا الان هم با موفقیت این مسئولیت را انجام می‌داد! آخر کسی نبود که بهش بگوید من دیگر بزرگ شده‌ام و نیاز به مراقبت ندارم! البته کسی هم اگر بود که بهش بگوید، به حرفش گوش نمی‌کرد و این کار را انجام می‌داد! از روی طوفان پایین اومدم و به سمت ایزد رفتم که گفت:
- قربان خبر بسیار بدی براتون دارم!
خبر داشت آن هم خبر بد!
- خبر داری؟ اون چه خبری هست که خلوت منو خراب کردی؟
کمی مکث کرد و گفت:
- قربان اطلاع دادند آمیتیس خانوم حالشون بد شده!
با تعجب بهش نگاه کردم که سرشو پایین انداخت! وای بر من، حال آمیتیس من بد بود من داشتم توی جنگل تفریح می‌کردم! سریع پایم را روی زین طوفان گذاشتم و سوارش شدم.
تا قصر با سرعت رفتم و همین که به قصر رسیدم بدون توجه به لباسم به سمت اتاق آمیتیس دویدم! در اتاقش را محکم باز کردم که نگاهم به آمیتیس افتاد. چشمانش اشکی و از درد به خودش می‌پیچید! سمتش قدم برداشتم و جویای حالش شدم که جوابی نداد. از مادرم که کنارش بود پرسیدم که آن هم چیزی نگفت. من با سختی از ندیمه‌ای که همیشه همراهش بود پرسیدم. آن هم من منی کرد تا کلافه شدم و فریاد زدم:
- چرا همتون ساکت شدین یکی بگه چه خبره؟
مادرم جلو اومد و گفت:
- پسر نازنینم تسلیت میگم بچه‌ت برای بار سوم از دست رفت!
بچه‌ام از دست رفته بود! بچه‌ای که برای بار سوم با کلی امید منتظر آمدنش بودیم. به امیتیس نگاه کردم که شدت اشک‌هایش بیشتر شد! به سمتش رفتم و کنارش نشستم و گفتم:
- آمیتیس من عیبی نداره ما می‌تونیم باز هم منتظر اومدن بچه دیگه باشیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
با این حرفم صدای گریه‌ی آمیتیس بلند شد، جریان چه بود، نمی‌دانم! منتظر این بودم که کسی توضیح دهد که مادرم گفت:
- پسرم! قابله گفت آمیتیس دیگه نمی‌تونه بچه‌دار بشه!
آمیتیس نمی‌تواند بچه‌دار شود، مگر ممکن بود؟
این سوال را از مادرم کردم که گفت:
- متأسفانه بله پسرم!
ناباور مادرم را نگاه کردم که سرش را پایین انداخت، نگاهم را از او گرفتم و به آمیتیس دوختم که او هم نگاهم نکرد، با بغضی که گلویم را فشرده بود از اتاق بیرون رفتم که پدرم را دیدم، سرم را پایین انداختم و آرام و شرمنده از قصر بیرون رفتم.
***
- مادر متوجه هستی چی میگی؟ من هومان ایران زمین زن دوم بگیرم؟ مگه میشه؟
مادرم پوزخندی زد و گفت:
- کی گفته تو هومان ایران زمینی؟
متوجه منظورش نشدم و گفتم:
- پدر من رو جانشین خودش انتخاب کرده!
مادرم سری تکان داد و گفت:
- چرا من چیزی یادم نمیاد؟
حرف‌هایی که مادرم می‌زد را متوجه نمی‌شدم برای همین گفتم:
- مادر، می‌شه حرفت رو واضح بزنی!
صدایی تازه کرد و گفت:
- هومان، پسرم! شرط پدرت برای جانشینی، آوردن پسر بود که حال با مردن پسرت این کار غیر ممکنه و الان هم پدرت منتظر حامله شدن زن هامینه!
حال همه شروط یادت آمد. شروطی که با آمدن پسرم انجام می‌شد. من نمی‌گذاشتم هامین جای من را بگیرد برای همین استوار از جا بلند شدم و گفتم:
- مادر من نمی‌ذارم هامین امپراتور بشه!
مسخره سری تکان داد و گفت:
- چطور این کار را انجام می‌دی؟
به این موضوع فکر نکرده بودم، برای همین به مادرم گفتم:
- نمی‌دونم، نظر شما رو می‌خوام بدونم؟
خودش را مرتب کرد و گفت:
- نظرم رو اول گفتم، باید زن جدید بگیری تا وارث داشته باشی، متوجهی؟
مادر راست می‌گفت باید زن می‌گرفتم، در واقع نظر آمیتیس هم برای این موضوع مهم نبود، برای همین گفتم:
- این خبر رو پخش کنید که می‌خوام زن جدید بگیرم!
***
« آسا »
بلند و رقصان می‌خندیدم که برادرم آرش فریاد زد:
- آسا، کجایی؟ آسا!
با وحشت ایستادم که گفت:
- خبر خوب دارم دختر! خبر خوب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
- خبر خوب! حالا این خبر چی هست؟
شاد جلو آمد و گفت:
- آسا الان وقتشه خودتو نشون بدی!
با دقت بهش نگاه کردم که گفت:
- خبر رسیده! ولیعهد می‌خواد زن بگیره!
سوالی پرسیدم:
- زن بگیره! مگه آمیتیس چشه؟
جلو آمد و آرام گفت:
- انگاری بچه سوم ولیعهد هم از دنیا رفته و حالا می‌خوان برای ولیعهد زن بگیرن تا وارث بیاره!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب به من چه ربطی داره!
کلافه هوفی کشید و گفت:
- دختره‌ی خنگ! ربطش اینِ که تو می‌تونی زن ولیعهد بشی و وارث بیاری و بشی یکی از زن‌های قدرتمند شاه!
معنی حرفش را درک نمی‌کردم! یعنی من زن ولیعهد بشم! اصلا به من خدمتکار نگاه می‌کرد!
همین سوال را از آرش کردم که گفت:
- بابا به کل سرزمین خبر دادند که ولیعهد زن می‌خواد! از شرق و غرب دارن میان اگه می‌خواستند زن اشرافی براش بگیرن این خبر رو پخش نمی‌کردند!
راست می‌گفت! کلافه دستی تکان دادم و گفتم:
- خوب خداروشکر من که نمی‌خوام زنش بشم!
آرش بیخیال گفت:
- من اسم تو رو نوشتم، چند وقت دیگه خبر می‌دهند کی بری قصر!
با این حرف آرش عصبی نگاهش کردم که توجه ای نکرد و از خانه بیرون رفت.
***
« هومان »
- نه مادرم! نه از دختره خوشم نیومد!
آمیتیس با عشق نگاهم کرد و گفت:
- آخی عشقم تو غیر از من از کسی دیگه هم مگه میشه خوشت بیاد!
مادرم با غضب گفت:
- اره چرا نیاد! تو که بچه‌ نمیاری حرف نزن!
با این حرف مادرم آمیتیس ناراحت از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
به مادرم نگاه کردم که گفت:
- به درک که ناراحت شد! عیب نداره پسرم! دختر زیاده بالاخره از یکی خوشت میاد!
سرخوش گفتم:
- مامان من دیگه عاشق کسی نمیشم! بی خودی خودت رو درگیر نکن!
آن موقع متوجه حرفم نبودم!
 
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
***
« چند روز بعد»
«آسا»
داشتم در حیاط ظرف می‌شستم که آرش با هیجان وارد خانه شد و گفت:
- مشتلق بده آسا!
از جا بلند شدم و گفتم:
- چی شده؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو رو احضار کردن بری قصر!
ناباور نگاهش کردم که گفت:
- آسا جون من برو! ببین زنش بشی کلی اختیارات داری! برو دختر!
ناراحت لباس مرتبی پوشیدم و راهی قصر شدم اما به‌جای رفتن به قصر به جنگلی کنارش رفتم تا کنی آرامش بگیرم که صدای خش‌خشی مرا ترسوند!
سرم را بالا آوردم و پسر خوش چهره‌ای را دیدم! زیبا بود! خیلی!
به من نزدیک شد و گفت:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
ناراحت از جا بلند شدم و گفتم:
- الان از اینجا میرم!
سریع گفت:
- هی کجا؟
برگشتم و گفتم:
- به قصر باید برم!
سوالی پرسید:
- قصر چرا؟
کلافه گفتم:
- برای این که برادر خان دستور دادن پیش ولیعهد برم تا از من خوشش بیاد! اَه پسره‌ی...
بلند خندید و گفت:
- چرا ولیعهد رو دوست نداری؟
متعجب گفتم:
- شما دوست داری با کسی که نمی‌شناسی ازدواج کنی!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- ترجیحا نه!
زمزمه کردم:
- خوب دیگه منم نمی خوام!
به دنبالم آمد و گفت:
- شاید ببینیش عاشقش بشی؟
بلند خندیدم و گفتم:
- عمراً
ولی نمی‌دانستم که روزی عاشقش میشم!
***
«یک روز بعد»
« آسا»
با صدای کالسکه از در سرکی کشیدم که کالسکه جلوی در ما توقف کرد و بعد از چند دقیقه در محکم کوبیده شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
ترسیده در را باز کردم که خانمی از کالسکه بیرون آمد، لباس اشرافی به تنش داشت و گویا با آرش کار داشت چون گفت:
- دختر برادرت کجاست؟
کمی از کنار در کنار رفتم و گفتم:
- برادرم داخله!
بعد از این حرفم وارد خانه شد و به سراغ برادرم رفت من هم بی‌خیال از آنچه می‌خواست اتفاق بیفتد، به سمت حوض رفتم و کنار ماهی‌ها نشستم! چند دقیقه گذشت که برادرم سراسیمه بیرون آمد و گفت:
- آسا بلند شو زود باش!
نگران از جا بلند شدم که گفت:
- آسا از قصر اومدن تو رو ببرن البته به عنوان خدمتکار!
جریان را متوجه نمی‌شدم برای همین پرسیدم:
- من برم خدمتکار قصر شم!
کلافه گفت:
- آسا اومدن به عنوان خدمتکار تو رو ببرن می‌دونی چه موقعیت خوبیه! دیگه نیاز نیست بری خونه بقیه توی قصر با بهترین امکانات می‌مونی! اونجا دست تنها نیستید همه کارا رو خودت انجام بدی هزار تا خدمتکار دیگه هست،
پاشو پاشو حاضر شو باید بریم!
باورم نمی‌شد من داشتم خدمتکار قصر! داشتن یک مقام توی قصر خودش خیلی بود! تو می‌تونستی هرچند با این مقام کم کارای بزرگ انجام بدی! لباس‌هامو جمع کردم و با همون کالسکه راهی قصر شدم! از این قضیه خوشحال بودم ولی از اتفاقات بعدش خبر نداشتم!

« هومان »
- آمیتیس دست از سرم بردار!
بغض کرده گفت:
- الان من باید ناراحت بشم تو از اون دخترای روستایی خوشت اومده و الان به مدت یک هفته می‌خوای اون خدمتکار باشه تا بهتر بشناسیش و بعد زنت بشه!
عصبی به سمتش برگشتم و گفتم:
- آمیتیس من برای اینکه امپراطور بشم نیاز به وارث دارم و برای این کار حاضرم با اون دختر روستایی هم ازدواج کنم! چون می‌دونی حداقل با اینکه روستایه ولی خوشگله! حتی از تو هم خوشگل‌تره!
ناباور بهم خیره شد که تقی به در خورد.
 
موضوع نویسنده

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
- بیا تو!
ایزد در را باز کرد و داخل شد و گفت:
- قربان، خبر دادند آسا داره نزدیک میشه!
خوبه ای گفتم که با اجازه‌ای گفت، و عقب گرد کرد که برود که گفتم:
- راستی یادت باشه، به آسا دیگه بی‌احترامی نمی کنی و به اسم صداش نمی‌زنی!
حتماً گفت و از اتاق خارج شد که همان موقع آمیتیس زیر لب گفت:
- به اسم صداش نمی‌زنی! حالت مکه کی هست!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چیزی گفتی آمیتیس؟
نه‌ی بلندی گفت و از ترس از اتاق خارج شد!
از روی صندلی بلند شدم و جلوی آینه رفتم! و با خودم گفتم:
- خوش اومدی آسا! خوش اومدی!

« آسا »
از کالسکه بیرون آمدم که در قصر باز شد و من برای اولین‌بار قصر را تماشا کردم! چقدر زیبا بود!
با صدای یکی از خدمه سرم را بالا آوردم که گفت:
- خانم جان خوش آمدید!
سری تکان دادم که گفت:
- خانم بفرمایید، اتاقتون جای اتاق منه و من مسئولیت نگه‌داری از شما رو دارم!
مسئولین نگه داری از من! جالب بود! چیزی نگفتم و به راهی که داشت می‌رفت نگاه کردم که گفت:
- خانم جان بیاید دیگه!
به دنبالش راه افتادم که خانمی از پله‌ها پایین آمد و بعد از چند دقیقه جلوی من ایستاد که همان خدمه تعظیم کرد و گفت:
- بانو آمیتیس خوش آمدید!
بعد از شنیدن این حرف سریع تعظیم کردم که صدای پوزخند آمیتیس بلند شد و گفت:
- ببین کی اینجاست! آسا بانو! خوش آمدید به قصر!
و بعد از این حرف تعظیم کرد! وای این زن دیوانه بود! آخه چرا به من خدمتکار تعظیم می‌کرد! با صدای زن دیگه حواسم از آمیتیس پرت شد و حلب آن زن شد که گفت:
- آمیتیس دیوونه شدی؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین