جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایه‌ی اشتیاق] اثر «SOGI_i عضو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط SOGI_i با نام [سایه‌ی اشتیاق] اثر «SOGI_i عضو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,036 بازدید, 33 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایه‌ی اشتیاق] اثر «SOGI_i عضو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع SOGI_i
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SOGI_i
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
زیر زیرکی از حرفش لذت بردم و سرم رو به معنای هیچی تکون دادم. خداروشکر بیخیال شد و با ذوق عکس اول آلبوم رو نشونم داد. عکس دوتا نوجوون خوشحال بود. پدربزرگ درحالی که با عشق به عکس نگاه می‌کرد گفت:
- می‌بینی چقد مادربزرگت خوشگل بود؟ توهم دقیقا به همون خوشگلی.
بغض صداش نشونه‌ی عشق عمیقش بود. خیلی دلم می‌خواست مادربزرگ رو ببینم. من حتی یادم نبود چه شکلی بود. به سرم زد به آلبوم دست بزنم. شاید بازم چیزی می‌دیدم. آروم عکس رو نوازش کردم. ولی اتفاقی نیافتاد. هرچی بیشتر به عکس‌ها دست می‌زدم، بیشتر مطمئن می‌شدم که اون چیزها توهمی بیش نبود. شاید تخیلاتی بود که ذهنم بخاطر حرف‌های پدربزرگ ساخته بود. آقا جون دونه به دونه عکس‌ها رو نشونم می‌داد و داستان پشتشون رو بهم می‌گفت. وقتی به اولین عکس رنگی رسیدیم با ذوق بهم نگاه کرد.
- این اولین عکست بعد از به دنیا اومدنت بود. پدرت از ذوق دیدنت اصلا نتونست بخوابه.
بدون فرصتی سراغ عکس‌های بعدی رفت. هرچقد که به عکس‌ها نگاه می‌کردم دلم بیشتر برای پدرم تنگ می‌شد. لیوان صبرم پر شده بود.
- آقا جون بابا الان کجاست؟ مگه با هم زندگی نمی‌کنید؟
از حرفم یکه خورد. انتظار این سوالو نداشت. بدون اینکه جوابمو بده به سراغ عکس‌های بعدی رفت. از رفتارش تعجب کردم. به تصاویری که دیده بودم، فکر کردم. دعوای شدید بینشون و حرف‌های خشونت‌آمیزشون. همه‌ی اون‌ها رو یادم بود ولی هنوز هم فکر‌ می‌کردم توهمی بیش نیست. پدربزرگ بدون توجهی به سوالم کل عکس‌ها رو نشونم داد. حتی از عکس‌ها هم مشکلات مادر و پدرم مشخص بود. توی آخرین عکس‌ها چهره‌های اخم آلود و ناراضی از زندگی داشتند. آلبوم عکس از قسمتی به بعد تمام شده بود. انگار جریان زندگی قطع شده بود. پدربزرگ طوری که انگار چیزی یادش اومده گفت:
- می‌خوام یه چیزی نشونت بدم. بدو قندم!
من رو به سمت اتاقی هدایت کرد. اتاقی با نور‌های قرمز. روی میز دوربین چاپ سریع گذاشته بود. اون رو برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
- بعد مدت‌ها یه عکس جدید.
روی صندلی عجیب پدربزرگ با لبخندی از اعماق قلبم برای عکس آماده شدم. بعد از چاپ عکس پدربزرگ با اون عصای چوبی با سرعت به سمت اتاق رفت. حدس می‌زدم عین فیلم‌ها باید عکس رو توی موادی می‌ذاشت. هوا رو به تاریکی می‌رفت. باید بر می‌گشتم. برای فردا کلی کار داشتم. دانشگاه عزیزم منتظرم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
با وجود اصرار زیاد پدربزرگ باید بر می‌گشتم. درحالی که از پله‌ها پایین می‌رفتم، با آقاجون خداحافظی کردم. کنار پله گلدون‌های زیادی ردیف شده بود. یکی از گلدون‌ها توجه‌م رو جلب کرد. لبه‌ی گلدون شکسته بود و گل رز درونش به رنگ خون بود. دستی به شکستگی گلدون کشیدم. حس ناخوشایندی باعث لرزشم شد. صدای ناله‌ی آروم زنی رو کنار گوشم شنیدم. بدنم مور‌مور شد و از حس اون صدای آشنا لرزید. صدای کسی که لقب مادرم رو به دوش می‌کشید. بعد از چند لحظه صدای مردی که رعشه‌های نگرانی از کلماتش به خوبی پیدا بود، رو شنیدم. مدام قربون صدقه‌ی همسرش می‌رفت و ظاهراً درحال بستن زخم معشوقش بود. بعد از چند لحظه به کل صداها قطع شد. انگار دوباره به دنیای واقعی برگشتم. امکان نداشت توهم باشه. این حس جوری بود، که انگار به درون خاطرات کسی نفوذ کردم. با حس دست گرمی به خودم اومدم. پدربزرگ با نگرانی کنارم نشسته بود و انگشتم رو بررسی می‌کرد. قطره‌های خون روی شکستگی گلدون می‌لغزید و می‌رقصید. ذهنم درگیر‌تر از این بود که درد انگشتم رو حس کنم. افکارم رو مرتب کردم و با بهونه‌های دروغی خیال آقاجون رو جمع کردم. وقتی از خونه بیرون رفتم، راننده اسنپ منتظرم بود. سوار ماشین شدم و تمام مسیر رو به صندلی، خاطرات و صداهایی که شنیدم، فکر کردم. عقل می‌گفت اون‌ها توهمی بیش نبودند. ولی حس اون خاطرات خیلی واقعی بود. انگار لمسشون کردم و خودم اونجا بودم. عصبانیت مادر و پدربزرگ بیش از حد واقعی بود و ناراحتی چهره‌شون به خوبی معلوم بود. حتی صداها نشون از عشق پدرم به مادر بود. اما اون خاطرات هرچی که بودن هنوز دلیل جدایی رو نشونم نداده بود. از ماشین پیاده شدم و خسته به سمت خونه رفتم. هیچ کجا خونه‌ی خود آدم نمیشه. با یه دست کلید رو توی قفل انداختم و با دست دیگه مشغول چک کردن گوشیم بودم. کل روز فراموش کرده بودم منتظر پیام کیارش هستم. با یادآوری اخلاق سردش در خونه رو محکم کوبیدم و با حرص به سمت حموم رفتم. فقط یه دوش آب سرد آتیش درونم رو آروم می‌کرد. وقتی کارم تموم شد لباس‌های راحتی پوشیدم. موهام رو داخل حموم سشوار کردم. موهام رو خیلی دوست داشتم. شاید بخاطر حرف اون پسر احمق بود. وقتی اون روز از موهای بلندم تمجید کرد، علاقه‌ی زیادی به اون‌ها پیدا کردم. بعد از اتمام کارم به سمت در رفتم. ولی قبل از این‌که بتونم لمسش کنم، برق کل خونه رفت. بخاطر یهویی بودن این اتفاق شوک شدم. تنها توی خونه بدون هیچ روشنایی. این اتفاق قطعاً خوشایند نبود. در رو باز کردم و لرزون به بیرون نگاه کردم. یاد جمله‌ای که خونده بودم، افتادم. آدم‌ها از تنهایی نمی‌ترسن؛ اون‌ها از این‌که تنها نباشن می‌ترسن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
کل خونه توی تاریکی فرو رفته بود. پرده‌های پنجره به اندک نور مهتاب هم اجازه‌ی ورود نمی‌دادن. به جز نور کم سویی که از اتاق پذیرایی می‌دیدم، هیچ روشنایی وجود نداشت. دستم رو به دیوار گرفتم و با هزار مشکل و بدبختی خودم رو به روشنایی رسوندم. با چیزی که دیدم، نفسم بند اومد و تپش قلبم به سرعت بالا رفت. ترس مثل زهری مرگبار به رگ‌هام نفوذ کرد و به قلبم رسید. دور تا دور میز پذیرایی با شمع و گل تزئین شده بود و وسط گل‌ها کیک تولدی ، روی میز گذاشته شده بود. کیک تولد مثل صحنه جرم بود. انگار کسی روی کیک به قتل رسیده. سس قرمز رنگ از کناره‌های کیک مثل خون می‌چکید و روی گل رز کنار کیک می‌ریخت. گل رز مشکی؟ امروز تولدم بود؟ انگار آرزوی مرگم رو کرده بودن. بیخیال گل رو با شمع روی کیک به آتیش کشیدم و رهاش کردم. درواقع هیچ‌وقت به روز تولدم علاقه‌ای نداشتم. حتی خاله و مادربزرگ هم از این موضوع که از تولد متنفرم، خبر داشتن. بنابراین چند سالی بود که خبری از تولد نبود. علاوه بر این کسی به جز خودم کلید خونه رو نداشت. در حالی که شمع نسبتاً بزرگی رو می‌گرفتم، نگاهی به دور و اطراف انداختم. آثاری از ورود کسی نبود. به سمت کیک رفتم و کاغذی که کنارش بود رو باز کردم. روی کاغذ با جوهر مشکی نوشته شده بود: به زودی یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد. رونیکا، فرزند سسلیا!
با این‌که نامه‌ی تهدید‌ آمیزی نبود. ولی حس خوبی بهش نداشتم. من علاقه‌ای به ملاقات کسی که به این راحتی به خونم اومده بود، نداشتم. و همین‌طور سسلیا کی بود؟ تا جایی که می‌دونم همچین کسی رو نمی‌شناسم. ناگهان چراغ آشپزخونه روشن شد. نفسی از سر آسودگی کشیدم و با کاغذ نامه به سمت پریز چراغ رفتم. وقتی چراغ‌های پذیرایی روشن شد، ناخود‌آگاه حس ترس کم‌رنگ شد. به سمت میز برگشتم، اما خبری از کیک و گل و شمع نبود. انگار همه آب شده بودن. توی دلم باعث و بانی این اتفاق رو لعنت کردم. حتی کاغذی که توی دستم داشتم، ناپدید شده بود. هیچ اثری از جشن تولد هیجان انگیزم نبود. و چقدر خوشحالم که مهمون‌های جشنم نامرئی بودن. با این فکر که شاید واقعاً نامرئی بودن و من رو تماشا می‌کردن، چهار ستون بدنم لرزید. امروز خیلی روز عجیبی بود و توان تحمل این همه اتفاق رو نداشتم. پس بدون توجه به تماس کیارش به رخت‌خواب رفتم. باید جواب رفتار‌های مسخره‌ش رو غیر مستقیم می‌دادم. شاید علاقم نسبت بهش زیاد باشه، ولی هرگز ارزش خودم رو پایین نمیارم. افکار شیطانی رو پس زدم و خودم رو به دنیای خواب سپردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
صبح روز بعد برخلاف انتظارم با حال و هوای قشنگی از خواب بیدار شدم. مثل همیشه اول موهام رو شونه کشیدم و بعد از بستن اون‌ها به سمت کمد لباسم رفتم. لباس ساده‌ای برای دانشگاه پوشیدم و با انرژی زیادی صبحونه رو خوردم. دلیل این حس و حال بیش از حد خوبم رو نمی‌دونستم ولی حس می‌کردم اتفاق خوبی در راهه. بعد از رسیدن به دانشگاه بلافاصله به سمت کلاس رفتم. خداروشکر استاد هنوز نرسیده بود و به موقع به کلاس رسیدم. کیارش ردیف اول نشسته بود و با کنجکاوی بهم زل زده بود. با ورود استاد از کیارش چشم برداشتم. کلاس حسابی شلوغ بود و تنها صندلی‌های خالی کنار کیارش و نیما بودن. بی‌توجه به نگاه پر‌ حرص کیارش به سمت صندلی کنار نیما رفتم که با صدای بمش خشکم زد.
- خانم کاظمی بهتر نیست کنار همگروهی خودتون بشینید؟ جلسه بعدی ما باید کنفرانس بدیم.
با تایید استاد بدون بحثی کنارش نشستم. دروغ نگم توی دلم عروسی بود. اما رونیکای لجباز درونم بدجور بی‌قراری می‌کرد. اول گروهی که نوبتشون بود، کنفرانس دادن و بعد استاد شروع به تصحیح مباحث کرد. بعد پایان تدریس نگاهی به من و کیارش کرد و گفت:
- امیدوارم جلسه بعدی کنفرانس خوبی ارائه بدید.
با یادآوری اینکه کمتر از یه هفته برای کنفرانس وقت داریم، چهار ستون بدنم لرزید. با خروج استاد کش و قوسی به بدنم دادم و وسایلم رو جمع کردم. کیارش با خودکار به میزم چند ضربه زد و وقتی توجهم رو جلب کرد، گفت:
- باید کارا رو تقسیم کنیم. وقتی نمونده.
جوابی ندادم و فقط به یه پوزخند بسنده کردم. خونش به جوش اومده بود و من از این موضوع لذت می‌بردم. وقتی بالاخره دست از تلافی برداشتم، به کافه نزدیک دانشگاه رفتیم و راجب کنفرانسمون بحث کردیم. زمان به سرعت نور گذشت و اصلا متوجه چند ساعتی که گذشته بود، نشدم. با تاریک شدن هوا از کافه بیرون اومدیم. کیارش به بهونه‌ی تاریک شدن هوا و خطرناک بودن، من رو تا خونه رسوند. خسته در خونه رو باز کردم. با استرس به کل خونه نگاهی انداختم. ظاهرا خبری از اتفاق عجیبی مثل جشن تولد خونین دیشبم نبود. لباس راحتی‌های خونگی رو پوشیدم و چون حوصله‌ی آشپزی نداشتم، برای شام غذای حاضری درست کردم. موقع خواب برق‌های خونه رو خاموش کردم و با سرعت نور به سمت تخت‌خوابم رفتم. امن‌ترین مکان قطعا زیر پتو بود. با اتفاق‌های قبلی جرعت خوابیدن توی تاریکی نداشتم. نور چراغ خواب زیاد نبود ولی به اندازه‌ای بود که حس امنیت کنم. چشم‌هام گرم شده بود و چیزی به خواب رفتنم نمونده بود که با صدای گوشیم از جام پریدم. بزور چشم‌هام به نور گوشی عادت کردن و تونستم پیام رو بخونم. با دیدن اسم کیارش تعجب کردم. با دیدن مضمون پیام لبخند به چهرم اومد. «شبت خش»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
گوشی رو خاموش کردم و پلک‌هام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم تا بالاخره ذوقم رو سرکوب کردم. کم‌کم بدنم آروم و بی‌حس شد. انگار روی هوا معلق بودم. کمتر از چند ثانیه کل صداهای اطرافم قطع شد. شاید همه‌ی ماشین‌ها ناپدید شده بودن و پرنده‌ها ذوق‌شان رو از دست داده بودن. حتی صدای هیاهوی باد هم قطع شده بود؛ و دقیقا بعد این سکوت بزرگ، فریاد گوش خراشی من رو ترسوند. صدایی که کمک می‌خواست. فریاد‌های دردناکش جوری بود که انگار مورد شکنجه قرار گرفته. از ترس دست‌هام می‌لرزید و دنبال منبع صدا می‌گشتم. ولی این چشم‌های لعنتی کمکی نمی‌کردن. چیزی جز تاریکی نمی‌دیدم. به معنای واقعی کلمه درون تاریکی غرق شده بودم. کم کم لرزش بدنم از کنترل خارج شد. فکر اینکه تا ابد درون این گودال تاریک گیر بیافتم، من رو دیوونه می‌کرد. جرقه‌های ترس و ناامیدی توی وجودم بزرگ و بزرگتر می‌شدن. به طوری که حس می‌کردم قلبم از شدت ترس، فاصله‌ای تا مرگ نداره. صداها بیشتر شده بودن. افراد مختلفی با صداهای ناآشنا فریاد می‌زدند. بعضی برای طلب بخشش التماس می‌کردن و مابقی از درد اون‌ها لذت می‌بردن. بعد از گذشت دقایقی صداها تبدیل به نجوا و سپس نجواهای دردناک خاموش شدند. دوباره سکوت مطلق به سراغم اومد. در حالی که عرق‌های سرد با ترس زیر پیراهنم پناه گرفته بودن، دستی روی شونم حس کردم. نگاهی کردم و دعا کردم که همه‌ی این‌ها توهمی بیش نباشه. دستی استخوانی با پوستی به سفیدی برف رو شونم بود. رگ‌های متورم دستش به جای رنگ طبیعی‌شان، سیاه بودند. دستبندی عجیب دور مچش پیچیده شده بود که بیشتر شبیه شاخه‌ی درخت بود. در مرکز دستبند سنگ کوارتز بنفش به شکل مسحور کننده‌ای می‌درخشید و شاخه‌های دستبند رو به هم متصل می‌کرد. با فشار دستش از درد به خودم پیچیدم. قدرت زیادی داشت. برای دیدنش سرم را خم کردم. ولی قبل از دیدن چهرش، دستش رو دور گلوم پیچوند و مانع کارم شد. سرش رو نزدیکتر آورد و نفس‌های سردش به گوشم برخورد می‌کرد. بالاخره بعد از کلی انتظار شروع به حرف زدن کرد.
- کمک‌مون کن... لطفا! لطفا نجاتمون بده.
انتظار همچین حرفایی رو نداشتم. تمنا و التماس حرف‌هاش بیش از حد سوزان بود. ناخداگاه احساس ترحم و دلسوزی جای ترس رو گرفت.
- من... من نمی‌تونم! نمی‌دونم باید چیکار کنم.
حرف‌ها به زحمت از دهنم خارج شدن. انگار قدرت تکلمم رو از دست داده بودم. با حرفی که زد، تعجب کردم. هیچ‌جوره نمی‌تونستم این‌ها رو توهم بدونم.
- فقط تو می‌تونی! تو قدرت‌های اونو داری، خون سسلیا توی رگ‌هاته.
با سوزش دستم از خواب پریدم. نور خورشید چشم‌هام رو اذیت می‌کرد. دستم رو جلوی چشم‌هام گرفتم. پروردگارا... این امکان نداره! شاخه‌های تنیده شده دور دستم و اون سنگ کوارتز بنفش، دستبند اون زن عجیب توی دست‌هام بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
دستبند به طرز جادویی روی دستم جا خوش کرده بود و انگار صاحب جدیدش رو پیدا کرده بود. تمام تلاشم رو برا جدا کردن دستبند کردم ولی تاثیری نداشت. انگار با پوست و گوشتم یکی شده بود. بعد از اخرین تلاشم که منجر به زخمی شدن دستم شد، بیخیال شدم. خسته روی مبل کز کردم. اتفاقات عجیبی که این چندوقت افتاده بود، روحم رو خسته کرده بود. حوصله‌ی دانشگاه رو نداشتم و بیشتر دلم هوای آقا‌جون رو کرده بود. عجیبه ولی توی همین مدت کم وابستش شده بودم. شاید چون پسرش شباهت عظیمی به اون داشت و آقاجون مثل پدرم بود. بدون این‌که به پدربزرگ اطلاع بدم، برای دیدنش به محل‌شون رفتم. وقتی به مقصد رسیدم، دروازه از قبل باز بود و صداهای عجیبی از داخل خونه می‌اومد. با تعجب دروازه رو به جلو هل دادم و داخل حیاط رفتم. گلدون‌های ایوون به گوشه‌ای پرت شده بودن و همه شکسته شده بودن. با صدای فریادی که از داخل خونه اومد، با سرعت به سمت در خونه رفتم.
***(کیارش)
بی اختیار با خودکارم روی میز می‌کوبیدم و منتظر تموم شدن حرف‌های استاد بودم. کل زمانی که حبیبی حرف می‌زد، حواسم به گوشیم بود. اما هنوزم جواب نداده بود. کلافه وسایلم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم و به فریاد‌های حبیبی اهمیتی ندادم. این واحد رو هم بخاطر اون کوچولوی دردسرساز افتادم. وقتی به حیاط دانشگاه رسیدم، بهش زنگ زدم. بی‌قرارکل محوطه رو متر کردم ولی به هیچ‌کدوم از تماس‌هام جوابی نداد. فکر‌های خطرناکی که از ذهنم می‌گذشت، عصبی‌ترم می‌کرد. یعنی اتفاقی افتاده بود؟
***(رونیکا)
همسایه‌ها برای کمک جمع شده بودن و بعد از دیدن کسی که با آقاجون دعوا کرده بود، با نگاهی تاسف بار به خونه‌هاشون برگشتن. باورم نمی‌شد. کسی رو دیده بودم که سال‌ها منتظرش بودم. اما به دلایلی پشیمون شدم. من قدرت هضم این ماجرا رو نداشتم. پدربزرگ با دل پرش فقط غر غر می‌کرد و پسرش رو نفرین می‌کرد. اما اون اصلا متوجه نمی‌شد. فقط رفتار‌های عجیب از خودش نشون می‌داد و کل مدت خودش رو می‌خاروند. اون دیگه اون مرد هیکلی توی عکس‌ها نبود. اون‌قدر لاغر شده بود که انگار استخوان‌هاش قصد شکافتن پوستش رو داشتن. بدنش رو به دیوار می‌کوبید و از درد می‌نالید. جرئت نزدیک شدن نداشتم. انگار توی دنیای دیگه‌ای بود. گاهی توهم می‌زد و بد و بیراه می‌گفت و با شخصی تخیلی دعوا می‌کرد. بعد از اینکه آقاجون آروم شد، برام توضیح داد. شاید امیدی داشتم که فکر‌های توی ذهنم غلطه. ولی متاسفانه درست بودن. پدرم معتاد بود و همه این ماجرا رو از من مخفی کردن. به خودم لعنت فرستادم. ای‌کاش هرگز دنبال دیدنش نبودم. با اوضاع وخیمی که داشت، من امیدی به ترک کردنش نداشتم. دلم نمی‌خواست جلوی آقاجون ضعیف باشم. اشک‌هام مثل پرده‌ای جلوی‌ چشمم رو گرفته بودن و هر ثانیه منتظر آزاد شدن بودن. با هزار بهونه با آقاجون خداحافظی کردم و زودتر از اون مکان بیرون اومدم.شاید هنوز ٱماده پذیرفتن این حقیقت وحشتناک نبودم. انتظار دیدن پدر فوق‌العاده‌ای نداشتم ولی دلم می‌خواست عین هر پدر دیگه‌ای دخترشو یادش بمونه. با نشستن داخل تاکسی و دور شدن از نگاه‌های پدربزرگ بالاخره بغضم ترکید. بدون توجه به راننده با صدای بلند گریه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
شمار اشک‌هام از دستم در رفته بود و حس می‌کردم چشم‌هام خشک شدن. راننده که به نظر شخص خوبی می‌اومد پرسید:
- حالت خوبه دخترم؟
دست خودم نبود، من به شدت از همه عصبی بودم. از پدرم، از سرنوشت و حتی از خدایی که انگار دلش از سنگ شده بود. پس بدون فکر عصبانیتم رو روی مرد کهنسال خالی کردم.
- به شما ربطی داره؟ حواستون به کار خودتون باشه. نیاز نکرده توی کار دیگران دخالت کنید.
می‌دونستم پشیمون می‌شم ولی اون لحظه به قدری عصبی و ناراحت بودم که کنترلی روی رفتارم نداشتم. بعد از گذشت دقایقی طولانی و زجرآور به خونه رسیدم.شب شده بود و حواسم به ساعت نبود. پس به سرعت به طرف دروازه خونه که توی تاریکی فرو رفته بود، رفتم. ولی قبل از باز کردن در، با بلند شدن قامت مردی از ترس جیغ کشیدم. بخاطر تاریکی متوجه فردی که کنار خونه نشسته بود، نشدم. با افتادن نور چراغ روی صورت فرد، از تعجب چشم‌هام گشاد شد. موهاش برخلاف همیشه ژولیده بود، چشم‌های مشکیش با رگه‌های قرمز جذاب‌ترش می‌کرد. بخاطر ترس چند لحظه پیش حرصی شدم و خشم درونم بیشتر از قبل شده بود. کیارش با صدای گرفته‌ای که خستگی ازش می‌بارید گفت:
- کجا بودی؟ چرا گوشیتو جواب نمی‌دی؟
- گوشیم خاموش بود و فکر نکنم مجبور باشم بهت توضیح بدم کجا بودم.
وضعیت بدی بود. من عصبی و بی‌منطق شده بودم و دلم می‌خواست از کل دنیا فرار کنم. با یادآوری اتفاقات امروز خسته چشم‌هام رو بستم و لرزش دست‌هام رو کنترل کردم. وقتی حس کردم کنترل اشک‌هام دست خودم نیست، بدون توجه به کیارش وارد خونه شدم. الان موقعیت خوبی برای حرف زدن باهاش نبود. می‌دونستم که ناراحتش کردم ولی دست خودم نبود. من برای رهایی از این درد، به یه خواب ابدی نیاز داشتم. برای رفع خستگی دوش آب گرمی گرفتم و به رخت خواب رفتم. ولی تمام شب خوابم نبرد. ذهنم درگیرتر از این حرفا بود. اتفاق‌های عجیبی که جدیدا رخ داده بود، علاقم نسبت به کیارش و الان پدرم که بزرگترین مشکل زندگیم بود. برای دور کردن افکارم سراغ درس‌ها رفتم. زمان کمی برای کنفرانس داشتیم و وقتی برای هدر دادن نداشتم. تمام شب مشغول درس بودم. بخشی که برای کنفرانس برداشته بودیم، مبحث سختی بود. من قسمت آناتومی بدن رو توضیح می‌دادم و کیارش با پاورپینت توضیحات کامل‌تر و جزئیات بیشتر ارائه می‌داد.
***(کیارش)
دو روزی از زمانی که رونیکا رو دیده بودم، می‌گذره. می‌دونستم حالش به دلایلی بده و این موضوع عصبیم می‌کرد. هر تلاشی برای صمیمی شدن می‌کردم، به مشکل بر می‌خورد. از اون شب به بعد اتفاقات عجیبی برام افتاد، آخرین بار منجر به زخم دستم شده بود. هر لحظه احساس خطر می‌کردم. درسته به اون شدت احساس ترس نمی‌کنم ولی هرکی جای من بود، هیچوقت پاش رو توی این خونه نمی‌زاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
تنها زندگی می‌کردم و بنابراین مثل همیشه تنها توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بودم که لیوان از روی میز برداشته شد و به سمت دیوار پرتاب شد. با تعجب به تیکه‌های ریز و تیز لیوان نگاه کردم. هیچکس توی آشپزخونه نبود. به سمت کشو رفتم تا چاقویی برای محافظت از خودم بردارم. اما قبل از برداشتن، چاقو به طرز جادویی رو هوا شناور شد و پس از چند دور چرخش، سر تیزش رو‌به‌روی من قرار گرفت. قبل از این‌که چاقو به صورتم برخورد کنه، دستم رو سپر صورتم کردم و چاقو به شدت روی دستم کشیده شد. زخم عمیقی نبود، اما خون زیادی از دست دادم. بعد از اون به پلیس زنگ زدم. ولی چیزی پیدا نشد و ترجیح دادم خودم رو دیوونه نشون ندم. پس بیخیال پیگیری شدم. این چند روز خودم رو با درست کردن پاورپینت سرگرم کردم و ترجیح دادم ماجرا رو فراموش کنم. بعد از چند‌روز طاقت‌فرسایی که رونیکا رو ندیده بودم، بالاخره روز کنفرانس رسیده بود. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. بعد از دوش سریعی که گرفتم، موهام رو خشک کردم و به سمت بالا حالت دادم. امروز روزی خوبی برام بود. تصمیمم رو گرفته بودم. باید به این بازی خاتمه می‌دادم. دیگه بیش از حد خسته‌کننده شده بود. از اینکه فقط از دور حواسم بهش باشه و مثل سایه‌ای پنهان شده باشم، خوشم نمی‌اومد. امیدوار بودم حالش خوب باشه... اون‌وقت فرصت گفتنش رو داشتم احساسم رو اعتراف می‌کردم، هر نتیجه‌ای بهتر از سردرگمی بود. با دقت لباس‌هام رو انتخاب کردم. هیچوقت دنبال توجه کسی نبودم. هیچ‌ک.س به جز اون دختر بد خلق نیم وجبی. بعد از آماده شدن، فلش پاورپینت رو توی کوله‌ام انداختم و راهی دانشگاه شدم. محوطه دانشگاه شلوغ و پر سروصدا بود ولی بیش از حد آزار دهنده بود. بی توجه به علامتای رفقا به سمت کلاس رفتم. احتمال می‌دادم داخل کلاس مشغول آماده شدن برای کنفرانس باشه. وارد کلاس شدم. طبق انتظارم با استرس مشغول حفظ کردن مباحث بود. با لبخندی که کنترلی روش نداشتم، به سمتش رفتم. موهای بلندش پریشون از زیر مقنعه بیرون زده بود. وقتی بهش رسیدم با انگشت چند ضربه به صندلیش زدم. وقتی سرش رو بالا آورد، از حالت صورتش متوجه حال بدش شدم. با دیدن قیافه‌ی عبوسش تردید توی دلم جاخوش کرد.
-پاورپینت آمادست؟
با شیطنت چشمکی زدم و گفتم:
- معلومه
کولم رو روی میز گذاشتم و با اعتماد به نفس دنبال فلش گشتم ولی خبری از فلش نبود. کم‌کم کل وسایل رو بیرون ریختم اما باز هم فلشی در کار نبود.
- یادت رفت بیاریش؟
با صدای عصبیش دست از گشتن کوله برداشتم.
- مطمئنم برداشته بودمش.
درحالی که با تمسخر سرش رو تکون می‌داد گفت:
- کاملا معلومه. مسخرم کردی؟ برای کنفرانس کل شب بیدار بودم و تو می‌خوای با این نمایشت منو احمق جلوه بدی؟
هر لحظه صداش بلندتر می‌شد و توجه بقیه به سمت ما جلب شده بود. می‌دونستم ناراحتی‌شو سر من خالی می‌کنه اما به هرحال من هم غروری داشتم. نمی‌تونستم تحمل کنم. هرکسی جاش بود دندون‌ سالمی براش نمی‌موند ولی من حتی دلم نمی‌خواست خراشی به چهرش بیافته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.
- صداتو بیار پایین. یه راهی پیدا میکنم.
- برای این‌که برگردی خونه و فلش رو برداری زیادی دیر شده. پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشه.
توی ذهنم دنبال راهی برای درست کردن ماجرا بودم که رونیکا زودتر پیشنهاد داد.
- بیخیال پاورپینت می‌شیم. می‌تونی روی ماکت آناتومی کنفرانس بدی؟ متنای پاورپینتو حفظی؟
با تکون دادن سر موافقتمو اعلام کردم. تنها راه فرار از این مشکل همین بود. چاره‌ای نداشتم.
- میرم ماکتو بیارم. اگه استاد اومد یکم مباحثتو طولانی‌تر کن.
بدون این‌که منتظر جوابش باشم، از کلاس بیرون زدم. ماکت آناتومی بدن انسان طبقه‌ی بالا بود. با تمام سرعت از پله‌ها بالا رفتم. دونه‌های عرق کل صورتم رو خیس کرده بود. نفس‌هام بند اومده بود و جونی برام نمونده بود. تپش قلبم از استرس بالای هزار بود. وقتی به آزمایشگاه رسیدم نفسی گرفتم. آخرین بار ماکت توی آزمایشگاه بود. در رو باز کردم و وارد آزمایشگاه شدم. اتاق نسبتا کوچیکی بود. میز فلزی وسط اتاق بود که انواع وسایل آزمایشی روش جاخوش کرده بود. چراغ رو روشن نکرده بودم و اتاق تقریبا تاریک بود. نور خورشید از پنجره‌ به داخل می‌اومد. پنجره باز بود و نسیم ملایمی وارد اتاق می‌شد. دنبال ماکت گشتم که با چیزی که دیدم خشکم زد. فلش روی میز کنار پنجره بود.
به سمت پنجره رفتم و فلش رو از روی میز برداشتم. مطمئن بودم فلش خودم بود. حس ترسم وقتی بیشتر شد که دستی کمرم رو لمس کرد. با ترس برگشتم ولی کسی نبود. عقلم دستور فرار داد. اینجا تنها موندن احمقانه بود. قبل از اینکه اولین قدم رو بردارم، ضربه محکمی بهم زده شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
***(رونیکا)
با استرس راجب آناتومی صحبت می‌کردم و نگاه استاد تمام مدت به من بود. کیارش خیلی دیر کرده بود. استرس بدی به جونم افتاده بود. پنجره کلاس نسبتا بزرگ بود و نور زیادی اتاق رو روشن کرده بود. نگاه‌های حضار داخل کلاس منو عصبی و معذب می‌کرد. تمام تلاشم رو برای طولانی کردن مباحث کردم ولی دیگه چیزی برای گفتن نداشتم. بعد از تموم شدن حرف‌هام استاد گفت:
- ممنون ازتون. ادامه کنفرانس رو به همگروهی‌تون بسپرید.
قبل از این‌که حرفی بزنم صدای مهیبی توی دانشگاه پیچید. تا چند ثانیه مغزم قفل کرده بود و نمی‌دونستم این صدای ترسناک برای چیه. کمتر از چند ثانیه صدای جیغ و داد از حیاط دانشگاه به گوش رسید. ناخداگاه ته دلم خالی و زانو‌هام سست شدن. اولین نفر استاد از کلاس خارج شد و بعد هم ما به سمت محوطه بیرونی دانشگاه رفتیم. بیشتر دانشجو‌ها دور چیزی که نمی‌تونستم ببینم جمع شده بودند. به زور بقیه رو کنار زدم. دلم می‌خواست کور می‌شدم و این صحنه رو نمی‌دیدم. کیارش با چشمای بسته روی زمین افتاده بود و دور بدنش رو خون گرفته بود. خون زیادی از سرش جاری شده بود. یکی از پا‌هاش برعکس چرخیده بود و صورتش پر از زخم بود. کنار بدنش پر از شیشه خرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت. تحملم تموم شد و با تموم توانم جیغ زدم. بی‌اختیار سمتش رفتم و دستاشو محکم تکون دادم.
- توروخدا بلند شو...! بلند شو از ته دل بخند.
کنترلم از دست داده بودم و تمام مدت جیغ می‌زدم.
- جون هرکی دوس داری تنهام نزار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGI_i

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
Mar
45
517
مدال‌ها
2
درد عمیقی که حس می‌کردم مثل خنجری زهرآلود قلبم رو می‌سوزوند. مشکلات توان و آرامشم رو ازم گرفته بودن و رفتار‌هام از کنترلم خارج شده بودن. انواع حس‌ها رو تجربه کردم. عذاب وجدان، ترس، نفرت و بیشتر از همه اندوه روحم رو زخمی می‌کرد. بغض مثل دوستی ابدی همراهم بود و توی تک تک سلول‌هام ریشه کرده بود. نگاهی به صورت بی‌روح داخل آینه انداختم. چشم‌هام به سرخی خون معشوقم بود. پوستی که از شدت ضعف من رو به سفید برفی تشبیه کرده بود. موهای آشفته و بلندم دورم رو احاطه کرده بود. آینه با شفافیت کامل حال بدم رو به صورتم می‌کوبید. قیچی فلزی با دسته‌ی مشکی رنگ توی دستم سنگینی می‌کرد. این روز‌ها با بی‌رحمی سخت می‌گذشت. سه روزی که کیارش روی تخت بیمارستان بود، سخت‌تر از سی سال زجر و تنهایی بود. دسته‌ای از موهام رو جدا کردم و بدون مکثی کوتاه کردم. با هر تار مویی که روی زمین می‌افتاد، خودم رو تنبیه می‌کردم؛ تنبیه برای از دست دادن کسی که امیدم بود. وقتی کل موهام رو کوتاه کردم، لبخندی به انعکاس صورت لعنتیم توی آینه انداختم. خاطرات دست از سرم بر‌ نمی‌داشتن. رفتار‌های بدم باهاش حالا به خودم برگشته بودن و عذاب وجدان امونم رو بریده بود. این‌که اون خودکشی نکرده بود، برام مثل روز روشن بود ولی کسی توی دوربین دیده نمی‌شد. بنابراین پلیس‌ها این اتفاق رو خودکشی نشون دادن و تلاشی برای پیدا کردن کسی که بهش صدمه زده بود، نکردن. حس این‌ ناحقی خونم رو به جوش می‌آورد. تصویر داخل آینه هرلحظه ترسناک‌تر می‌شد و دیگه شباهتی به من نداشت. رگ‌های گردنم متورم و تیره شده بود و موهای کوتاه و نامرتبم جوری تکون می‌خوردن، که انگار باد شدیدی توی روشویی در جریان بود. رنگ چشم‌هام از سبز به مشکی تغییر کرده بود و مویرگ‌های چشم‌هام قرمز شده بودن. کنترلم از دست رفته بود و مثل عروسک خیمه‌شب‌بازی توی دست‌های نفرت بودم. خنده هیستریکی کردم و با حرص نالیدم: پیدات می‌کنم.
لرزش بدنم به حد خودش رسیده بود و بدنم خم شده بود ولی بالاخره خودم رو رها کردم و فریاد زدم: تیکه‌تیکت میکنم عوضی.
آینه ترک برداشته بود و لامپ با صدای عجیبی سوخت و خاموش شد. شاید شبیه شیطان شده بودم اما برام اهمیتی نداشت. دیگه دختر کوچولویی که از تاریکی می‌ترسید، ناپدید شده بود و توی اعماق تاریکی به تیکه‌های تیز آینه لبخند می‌زد.
 
بالا پایین