- Mar
- 45
- 517
- مدالها
- 2
زیر زیرکی از حرفش لذت بردم و سرم رو به معنای هیچی تکون دادم. خداروشکر بیخیال شد و با ذوق عکس اول آلبوم رو نشونم داد. عکس دوتا نوجوون خوشحال بود. پدربزرگ درحالی که با عشق به عکس نگاه میکرد گفت:
- میبینی چقد مادربزرگت خوشگل بود؟ توهم دقیقا به همون خوشگلی.
بغض صداش نشونهی عشق عمیقش بود. خیلی دلم میخواست مادربزرگ رو ببینم. من حتی یادم نبود چه شکلی بود. به سرم زد به آلبوم دست بزنم. شاید بازم چیزی میدیدم. آروم عکس رو نوازش کردم. ولی اتفاقی نیافتاد. هرچی بیشتر به عکسها دست میزدم، بیشتر مطمئن میشدم که اون چیزها توهمی بیش نبود. شاید تخیلاتی بود که ذهنم بخاطر حرفهای پدربزرگ ساخته بود. آقا جون دونه به دونه عکسها رو نشونم میداد و داستان پشتشون رو بهم میگفت. وقتی به اولین عکس رنگی رسیدیم با ذوق بهم نگاه کرد.
- این اولین عکست بعد از به دنیا اومدنت بود. پدرت از ذوق دیدنت اصلا نتونست بخوابه.
بدون فرصتی سراغ عکسهای بعدی رفت. هرچقد که به عکسها نگاه میکردم دلم بیشتر برای پدرم تنگ میشد. لیوان صبرم پر شده بود.
- آقا جون بابا الان کجاست؟ مگه با هم زندگی نمیکنید؟
از حرفم یکه خورد. انتظار این سوالو نداشت. بدون اینکه جوابمو بده به سراغ عکسهای بعدی رفت. از رفتارش تعجب کردم. به تصاویری که دیده بودم، فکر کردم. دعوای شدید بینشون و حرفهای خشونتآمیزشون. همهی اونها رو یادم بود ولی هنوز هم فکر میکردم توهمی بیش نیست. پدربزرگ بدون توجهی به سوالم کل عکسها رو نشونم داد. حتی از عکسها هم مشکلات مادر و پدرم مشخص بود. توی آخرین عکسها چهرههای اخم آلود و ناراضی از زندگی داشتند. آلبوم عکس از قسمتی به بعد تمام شده بود. انگار جریان زندگی قطع شده بود. پدربزرگ طوری که انگار چیزی یادش اومده گفت:
- میخوام یه چیزی نشونت بدم. بدو قندم!
من رو به سمت اتاقی هدایت کرد. اتاقی با نورهای قرمز. روی میز دوربین چاپ سریع گذاشته بود. اون رو برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
- بعد مدتها یه عکس جدید.
روی صندلی عجیب پدربزرگ با لبخندی از اعماق قلبم برای عکس آماده شدم. بعد از چاپ عکس پدربزرگ با اون عصای چوبی با سرعت به سمت اتاق رفت. حدس میزدم عین فیلمها باید عکس رو توی موادی میذاشت. هوا رو به تاریکی میرفت. باید بر میگشتم. برای فردا کلی کار داشتم. دانشگاه عزیزم منتظرم بود.
- میبینی چقد مادربزرگت خوشگل بود؟ توهم دقیقا به همون خوشگلی.
بغض صداش نشونهی عشق عمیقش بود. خیلی دلم میخواست مادربزرگ رو ببینم. من حتی یادم نبود چه شکلی بود. به سرم زد به آلبوم دست بزنم. شاید بازم چیزی میدیدم. آروم عکس رو نوازش کردم. ولی اتفاقی نیافتاد. هرچی بیشتر به عکسها دست میزدم، بیشتر مطمئن میشدم که اون چیزها توهمی بیش نبود. شاید تخیلاتی بود که ذهنم بخاطر حرفهای پدربزرگ ساخته بود. آقا جون دونه به دونه عکسها رو نشونم میداد و داستان پشتشون رو بهم میگفت. وقتی به اولین عکس رنگی رسیدیم با ذوق بهم نگاه کرد.
- این اولین عکست بعد از به دنیا اومدنت بود. پدرت از ذوق دیدنت اصلا نتونست بخوابه.
بدون فرصتی سراغ عکسهای بعدی رفت. هرچقد که به عکسها نگاه میکردم دلم بیشتر برای پدرم تنگ میشد. لیوان صبرم پر شده بود.
- آقا جون بابا الان کجاست؟ مگه با هم زندگی نمیکنید؟
از حرفم یکه خورد. انتظار این سوالو نداشت. بدون اینکه جوابمو بده به سراغ عکسهای بعدی رفت. از رفتارش تعجب کردم. به تصاویری که دیده بودم، فکر کردم. دعوای شدید بینشون و حرفهای خشونتآمیزشون. همهی اونها رو یادم بود ولی هنوز هم فکر میکردم توهمی بیش نیست. پدربزرگ بدون توجهی به سوالم کل عکسها رو نشونم داد. حتی از عکسها هم مشکلات مادر و پدرم مشخص بود. توی آخرین عکسها چهرههای اخم آلود و ناراضی از زندگی داشتند. آلبوم عکس از قسمتی به بعد تمام شده بود. انگار جریان زندگی قطع شده بود. پدربزرگ طوری که انگار چیزی یادش اومده گفت:
- میخوام یه چیزی نشونت بدم. بدو قندم!
من رو به سمت اتاقی هدایت کرد. اتاقی با نورهای قرمز. روی میز دوربین چاپ سریع گذاشته بود. اون رو برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
- بعد مدتها یه عکس جدید.
روی صندلی عجیب پدربزرگ با لبخندی از اعماق قلبم برای عکس آماده شدم. بعد از چاپ عکس پدربزرگ با اون عصای چوبی با سرعت به سمت اتاق رفت. حدس میزدم عین فیلمها باید عکس رو توی موادی میذاشت. هوا رو به تاریکی میرفت. باید بر میگشتم. برای فردا کلی کار داشتم. دانشگاه عزیزم منتظرم بود.
آخرین ویرایش: