جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [سایکوپاتی] اثر «DELVIN نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط DELVIN با نام [سایکوپاتی] اثر «DELVIN نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 465 بازدید, 7 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [سایکوپاتی] اثر «DELVIN نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
Negar_۲۰۲۳۰۶۰۳_۲۱۴۶۱۴.png
نام اثر: سایکوپاتی
ژانر: جنایی، عاشقانه
نویسنده: DELVIN
خلاصه:
اضافه میشه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (20).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
مقدمه:
اضافه میشه... .


-بِسم‌خدایِ‌جُنون‌هایِ‌سرشار؛
موهای لختش را طبق عادت دور انگشت پیچید و لب گزید. صدای بوق‌های ممتد ماشین‌ها به زیبایی هر چه تمام‌تر در مغزش می‌دوید و بوی عطرهای گوناگون سردردش را تشدید می‌کرد. چهره‌اش در هم فرو می‌رود و با نگاهی به مردمی که با عجله از این سوی بازار به آن سو روانه می‌شدند، دستی به پالتوی مخملش کشید. چندین دقیقه بود که بی‌حرکت، کنار دکه نان فروشی ایستاده و اجازه می‌داد افکارش بی‌پروا به هرجا که خواند سرک بکشند و مشکلات جدید را برایش بی‌آفرینند؟ مشخص نبود... هرچند که اطمینان داشت بیش از پنج دقیقه است که در این وضع تأسف بار مانده.
- لیدی!
با اخم نگاهش را به مرد صاحب کتاب‌خانه‌ی کناری که با لحجه‌ی غلیظ فرانسویش با او در حال صحبت است می‌اندازد و بی‌توجه به حرف‌هایی که آن سر در نمی‌آورد، دست در جیب می‌گذارد و به آن پاهای خواب رفته حرکتی می‌دهد.
در شهری که هیچ آشنایی با آن نداشت گیر افتاده بود؛ آن هم در این سوز دیوانه‌وار هوا و با وجود دانه‌های ریز و درشت باران که با سرعت بر روی پیاده‌رو‌ها می‌نشستند و مگر وضعیت از این زیباتر می‌شد؟
پالتو را به خود پیچید و نفسی عمیق کشید، قطعاً اگر جانش را داشت کلتش را از جیب پالتویش به بیرون می‌کشید و تمامی مردم را به خوابی ابدی و لاستیک وسایل نقلیه را به پنجری دعوت می‌نمود؛ ترسی از پلیس که نداشت! اصلاً بهتر هم می‌شد، زندان نیز وسایل گرمایشی دارد دگر... البته اگر شانس او باشد به زندانی انتقال داده می‌شود که وجود گرما در آن حس نمی‌شود که هیچ، سلول‌ها دارای سقف هم نیستند!
با بی‌حالی پاهایش را بر زمین می‌کشید، متنفر بود از این ضعف و... لعنت به قطراتی که روی شکمش آرام آرام می‌‌غلتیدند و به او یادآوری می‌کردند که زخم شکمش سر باز کرده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
مسیر در چشمانش تار پدید آمده بود؛ با وجود سرمایی که باقی مردم حس می‌کردند تن او گرمایی داشت که... از تب بود؟! شاید!
با تشدید شدن درد معده و سرش، دستانش را گردشی روی معده‌اش حرکت داد و سعی کردن نفس‌‌هایش را منظم کند. به دیواره‌ی گچی چنگ زد، صدایش آزار دهنده بود؟ مگر مهم بود برایش؟ تا جایی که یادش بود هر صدایی جز صدای شلیک گلوله و ویالون روی مخ‌اش بود! درکل به صداها حساس بود؛ صداها، بوها، آدم‌ها، دنیا! البته بین این‌ها هرچه به او حس و حال کلاسیک و دنیای فانتزی خیال‌هایش را می‌داد، و هم‌چنین او را به یاد خون‌ و کشتار می‌انداخت باید به کنار می‌انداخت؛ به هرحال هرکس در این دنیا باید از یک چیز خوشش بیاید دگر نه؟
- Do you need help?
به سمت صاحب صدا برگشت؛ نیاز به کمک داشت؟ متأسفانه بله... . گویی از هر چه نفرت داشت بر سرش نازل می‌شد!
ولی چه‌طور اطمینان می‌کرد به شخصی که هنوز یک کلمه نیز با او صحبت نکرده؟ اصلاً بگذرد از این موضوع، مگر کسی می‌توانست کاری با او کند؟ در آن زمان قطعاً بله!
دستش را روی زخم شکمش فشرد و چه‌قدر خوب بود که لباسی روشن نداشت که زیر پالتویش بپوشد، وگرنه... همین‌طور هم نگاه مردم غیر عادی بود چه رسد به آن زمان؛ اعصاب برایش نمی‌ماند!
مانند همیشه بدبینیش نسبت به آدم‌ها پیروز شد و زمزمه‌ی «نه» گفتنش همراه شد با رفتن پسرک مو طلایی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
با احساس گرمای شدیدی چشمان قهوه فامش را با خستگی گشود. بلعکس شب گذشته که در هر سو مردم با کاپشن و پالتوهای شیک و گاهاً کهنه دیده می‌شدند، امروز در دست اندکی بادبزن‌ها و بر چشم اکثریت عینک‌های آفتابی خودنمایی می‌کردند و بین آن‌ها؛ با پالتویی پشمی و پیراهنی بافت حکم کسی را داشت که از دنیا عقب افتاد است.
با بی‌حوصلگی پالتوی مشکی رنگ را از تن در می‌آورد و روی پاهایش می‌اندازد، با کش مویی که دور موچش انداخته بود خرمن گیسوان قهوه فامش را جمع می‌کند. به دیوار رنگ و رو رفته تکیه می‌دهد و دستی به شقیقه‌ی دردناکش می‌کشد و البته که این درد دیگر جزوی از جسم او به حساب می‌آمد!
با صدای جر و بحث دو پیرزن کلافه چنگی به پالتویش زد؛ به آنی از جای بلند شده و دست به کمر نگاهی به آن دو انداخت. قطعاً اگر آفتاب لعنتی به این شدت نمی‌تابید و مردمی وجود نداشتند تا نود و شش ساعت آینده نیز می‌خوابید. شروع به کندن پوست لبش کرد و به دنبال بوتیکی برای خلاص شدن از شر لباس بافتش راه افتاد.
لغزش قطرات عرق روی کمرش حس بدی را به او القا می‌کردند و دیدن این‌که بعد بیست دقیقه پیاده‌روی تمامی مغازه‌ها و دکه‌هایی که دیده بود تنها برای خورد و خوراک انسان‌هاست باعث می‌شد در ذهن خود پا بر زمین کوبد و خود را بر روی موزائیک‌های گرم بی‌توجه به مردم رها سازد و غرغرهایش را آزاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
با دیدن دربی چوبی که کنار آن چند رگال لباس وجود داشت، لبخند کوچکی بر لبانش لحظه‌ای بنشست و با سرعت به سمت در نیمه باز گام نهاد. دستگیره‌ی زنگ زده را به سمت داخل هل داد و به دختر جوانی که تار موهای لختش صورتش را قاب گرفته بود نگریست.
- خوش اومدین لیدی؛ کمکی از دستم بر میاد؟
دست به سی*ن*ه همان‌طور که نگاهش به لباس‌های رنگین بود، مردمک چشم‌هایش را به سوی او گرداند:
- ی تیشرت مشکی.
لبخندی بر لبان قرمز او طرح خورد و حین این‌که در قفسه‌ها به دنبال تیشرت‌ مد نظر دختر می‌گشت پرسید:
- ساده؟
تنها سکوت می‌کند. بعد گرفتن تیشرت ساده مشکی که رویش کلمه لونا خودنمایی می‌کرد و تعویض لباسش با آن پیراهن بافت کذایی، حال به نوای ویالون خواننده خیابانی گوش سپرده. پسرک پنج ساله، کنار خواهر پانزده شانزده ساله‌اش که درحال نواختن ویالون بود به امید دریافت پول دستانش را مقابل مردمی که دور آن‌ها حلقه زده بودند دراز می‌کرد. انسان‌های متظاهری بودند، می‌توانست شرط ببندد که اکثر آن‌ها خودشان را شخصی مهربان تصور و در مهمانی‌ها و عصرانه‌هایی که برپا می‌کنند دست و دل‌بازی‌هایی برای افرادی که پشیزی نیاز به آن ندارند
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
و حال، زورشان می‌آید پول را به فردی بدهند که به آن احتیاج دارد و دلیل چیست... ؟ دستانش کثیف است اگر حین دادن پول ویروسی را به من منتقل کند چه؟ اگر به این پول نیاز نداشته باشد و خود را فقیر جلوه بدهد و... چه؟
جلو رفته و چند اسکناس ده دلاری را به پسر چشم آبی داد. سپس دست در جیب به سوی آن‌طرف خیابان حرکت می‌کند.
حرکاتی که ناشی از ذوق بود؛ گزیدن لب و چشیدن خون، بازی کردن با انگشتان کشیده‌اش، فشردن پلک و... .
خانه‌های کوچک، نرده‌های چوبی و درختان کوتاه به همراه عطر گل‌های متنوع فضایی بلعکس آن سوی خیابان داشت. در آن قسمت مغازه‌ها و بوتیک‌های بزرگ، مردمی که در تکاپوی رفت و آمد بودند و در این سو خانه‌های رنگارنگ همراه با هر از گاهی عابری پیاده. هرچند که خود، آن خیابان را ترجیح می‌داد البته اگر از تعداد مردمی که در حرکت بودند کم‌تر می‌شد.
زنگ خانه‌ی قرمز رنگ را فشرد... .
-چهل دقیقه بعد؛ ساعت ۱۱:۰۷-
با خنده به خونی که هم‌چون آبشاری از پیشانی مرد سرازیر شده بود می‌نگریست و به ریتم دم و بازدمی که هرآن عمیق‌تر و تندتر می‌شد گوش‌ سپرد. همان‌طور که کلت مشکیش را در ‌‌هوا تکان می‌دهد، ابرو بالا می‌اندازد و لب می‌زند:
- می‌دونی، گاهی دوتا شخصیتم به‌طور کامل با هم در تضادن! مثلاً الان یکی‌شون داره برات خون گریه می‌کنه و دارسل، اوه اون دلش برایِ... .
همان‌طور که انگشتان کشیده‌اش موهای مشکی فام مرد را نوازش می‌کند ادامه می‌دهد:
- هیجان تنگ شده بود!
دست دیگرش را بر روی گردن مرد حرکت می‌دهد و جریان الکتریسیته، مهر مرگ آن پیری را امضا می‌کند.
***
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین