جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ستاره در حال مرگ] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [ستاره در حال مرگ] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 478 بازدید, 12 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ستاره در حال مرگ] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,844
مدال‌ها
2
نام اثر: ستاره درحال مرگ

نویسنده: تیفانی

ژانر: اجتماعی، عاشقانه تراژدی

عضو گپ نظارت (2)S.O.W
خلاصه‌:
افسانه‌ها می‌گویند هر انسان از بدو تولد یک ستاره در آسمان‌ها دارد. ستاره‌ها هبچ‌گاه تا ابد زنده نخواهند بود. هر ستاره‌ای روزی برای همیشه خاموش خواهد شد. روزگار هم همیشه بر وفق‌مراد نیست. گاهی طفلی که در اوج سرمستی و زیبایی زندگی به سر می‌برده؛ باید یک شبه به قدر پنجاه‌سال بزرگ شود. همیشه قرار نیست رویای پدر سفر کرده‌ای که قرار است لباس صورتی پف‌پفی برای پرنسسش بیاورد؛ به سرانجام برسد. زندگی واقعی هیچ‌گاه به قدر قصه‌های قبل خواب مادر، شیرین نخواهد بود. سرنوشت دختر بچه‌ی ما اما سراسر چالش است و باید دید تا کجا تاب خواهد آورد...! آیا ستاره‌اش نورانی خواهد شد، یا سوسوکنان به خاموشی خواهد رفت؟!

سخن نویسنده:
ستاره‌ی در حال مرگ اصلاً و ابداً یک رویای شیرین نیست. هیچ‌چیزش خارج از واقعیت نبوده و تماماً برای هرکسی قابل درک است. عشق و عاشقی دارد؛ اما هیچ‌چیزی قابل پیش‌بینی نیست. تا خدا چه بخواهد... .

مقدمه:
آسمان را نگاه،
خفته در دلش هزار همهمه.
انفجار را نور می‌بینیم.
مرگ را چشمکی زیبا.
چو مرگ ستاره که از دور زیباست.
مرگ درون من از دور،
به سان لبخند است!.
می‌خندم و این ظاهر، صد درد است.
آری، این منم!
خموش، از درون طوفان.
من، پر هیاهوی آرامم
ستاره‌ای که سال‌هاست مرده،
اما رخشان...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,060
مدال‌ها
12
1721617396973.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,844
مدال‌ها
2
تنهایی، جایی پراز شعله‌های آتش. سردرگمی، صدای جیغ‌های بلند زنی که بین شعله‌ها در حال سوختنه. اسمت رو می‌شنوی؛ کسی داره اسمت رو با جیغ فریاد می‌زنه!. می‌خوای جوابش رو بدی؛ اما دود غلیظ آتش طوری ریه‌ات رو پر کرده که قدرت تکلم نداری. دلت می‌خواد بدوی، تا می‌تونی فرارکنی و دور بشی. ترسیدی؛ آره، آره ترسیدی و ترس باعث شده حس کنی به پاهات وزنه بیست‌کیلویی وصله. کم‌کم چشم‌هات سیاهی میره. می‌مالیشون اما فایده‌ای نداره. سرجات می‌شینی. خوابت گرفته، پس همون‌جا دراز می‌کشی. خوبه که حداقل لوسی کوچولو کنارته. سفت بغلش می‌کنی و آروم در گوشش میگی:
- نترسیا... . هیس؛ گریه نکن... . یادت رفته بابا رسول چی گفته؟ دختره آقاهای پلیس از هیچی نمی‌ترسن. امم... لوسی، من خیلی خوابم گرفته!. بیا بخوابیم بابا رسول میاد نجاتمون میده؛ باشه؟!

فصل یک
«ساویس»

- بله، بله... . اومدم دیگه زری خانم. یه‌لحظه صبر کنین!. ای بابا... !.
چادر رنگ و رورفته‌ی آویزون به جارختی کنار درب رو هول‌هولکی سر کردم و درب رو، به روی زری خانم بازکردم. مثل همیشه نگاه غضبناکش در یک‌آن مهر گرفت و با خوش‌رویی گفت:
-از پا در اومدم که مادر... معلومه کجایی؟!
- ببخشید؛ شرمندم حاج خانم. تا دیر وقت داشتم به کارای دانشگاه می‌رسیدم، تازه خوابم رفته بود.
- ای بابا، ببخشید توروخدا! اگه می‌دونستم یکی دوساعت دیگه می‌اومدم بالا.
بامهربونی نگاه به صورت چروکیده‌ی خجالت‌زده‌اش کردم و هینی که از جلوی در کنار می‌رفتم؛ گفتم:
-نه بابا نفرمایین. بفرمایید داخل لطفاً... .
این‌پا و اون‌پاکنان سری به معنی نفی تکان داد:
- نه دخترم مزاحمت نمیشم. راستش اومدم بهت یه‌خبری بدم.
کمی اخم در هم کشیدم؛ بسم الله چه‌خبره؟ خدا بخیر کنه‌ای زیر لب زمزمه کردم که ادامه داد:
- دیشب که داشتم با پسرم صحبت می‌کردم؛ گفت پسرش قراره تا آخر هفته بیاد این‌جا. گفتم بهت خبر بدم.
هرچی فکر کردم، نفهمیدم اومدن نوه زری‌خانم چه دخلی به من می‌تونه داشته باشه؛ اما بسلامتی‌ای گفتم و بعداز این‌که تعارف دوباره‌ام برای داخل اومدن رو رد کرد؛ به سمت پله‌ها رفت و من هم درب رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,844
مدال‌ها
2
به سمت چندتادونه کابینت گوشه اتاق که حکم آشپزخونه رو داشت رفتم و بعداز خدالعنت کنه‌ای که نثار نوه زری خانوم کردم؛ آبی که از دیشب داخل کتری کوچیکم مونده بود رو داخل سینک ریختم و دوباره پرش کرده و روی گاز گذاشتم. دیشب تا صبح بخاطر کنفرانس فردا نخوابیده بودم و دوساعت خوابی که می‌تونستم ازش استفاده کنم هم به لطف نوه‌ی هنوز نیومده‌ی زری خانوم کنسل شده بود. به دیوار تکیه دادم و سعی کردم تا جوش اومدن کتری کمی همون‌جا، ایستاده، چرت بزنم. تازه چشم‌هام درحال گرم شدن بود که این‌بار مزاحم بعدی از راه رسید. پاکوبان بدن کرخت‌شده‌ام رو به سمت گوشی کنار لحاف تشکم کشاندم و با دیدن نام امجد، سریع تماس را وصل کردم.
- سلام خانم، خوبین؟
- ....
- قربونتون. جانم؟
- ...
- نه ندیدم؛ برام پیامک کردین؟!
- ...
- باشه. چشم.
- ...
- چشم... چشم. خیالتون راحت. راس ساعت 9:30 اون‌جام.
- ...
- چشم خانم... امری نیست؟
- ...
- خدانگهدارتون.
پس‌از قطع تماس، به سمت کتری در حال سررفتنم دویدم و زیرش رو کم کردم. حین آماده شدن کمی از قسمت‌های سالم نان موجود در جانونی که مورچه‌ها امانش نمی‌دادن رو با پنیر و چای مثل همیشه تلخم، خوردم و در نهایت بعداز خاموش کردن کتری، با نیم‌نگاهی داخل آینه، تنها مداد چشم و رژ لبی که داشتم رو برای فقط کمی رنگ دادن به چهره زیاد ازحد بی‌حالم استفاده کردم و سریع از خونه بیرون زدم. تا اون آدرسی که امجد برام فرستاده بود؛ دو خط مترو باید عوض می‌کردم و راه نسبتاً طولانی‌ای در پیش بود. کل تایم رو با نگاه کردن به آدم‌های مختلف سپری کردم تا رسیدم به آدرس موردنظر. نگاهی به سرتاپام انداختم و پوزخندی به خودم زدم. من با یه شلوار بگ که انقدر شسته شده بود، از مشکی به زغالی تبدیل شده بود و مانتوی وصله پینه‌ای آبی‌رنگم کجا و این آپارتمان‌های لوکس کجا؟ سری از روی تاسف برای خودم تکون دادم و زنگ واحد موردنظر رو زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,844
مدال‌ها
2
- بله؟
- احمدی هستم. از شرکت پویش اومدم.
- بیا طبقه هفده.
بعداز بازشدن درب و عبور از جلوی لابی‌منی که ضاهراً از قبل باهاش برای ورودم هماهنگ شده بود؛ به سمت آسانسور رفته و وارد شدم. کلید هفده رو زدم و خیره به کفش‌هام که دیگه تقریباً چیزی ازشون نمونده بود؛ به این فکر کردم که شاید بشه با حقوق امروزم برم استوک فروشیه احمدآقا و یه جفت کفش بردارم. بعداز باز شدن درب آسانسور به سمت تک درب موجود توی طبقه رفتم و زنگ رو زدم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا درب باز شد و شخصی که پشت درب بود کنار رفت تا وارد بشم.
- سلام. صبحتون بخیر.
خیلی خشک و جدی سر تا پام رو نگاهی کرد و گفت:
- منتظر باشین تا صداتون کنم.
سری به نشونه باشه تکون دادم و سرم رو زیر انداختم. توی این چهارسال انقدر قصرهای مختلف و خونه‌های لوکس رفته بودم که دیگه برام جذابیت آن‌چنانی نداشت. خیلی‌وقت بود سعی می‌کردم برای هرچیزی که نمی‌تونم حتی توی خوابم هم بهش دست پیدا کنم؛ حسرت نخورم. نمی‌دونم چقدر گذشت که همون زن قدبلند که یک دست لباس نظافتی خیلی شیک پوشیده بود؛ سراغم اومد و بدون توجه بهم فقط گفت: «دنبالم بیا» و به سمت سالن رفت. پشت به پشتش از سالن بزرگ عبور کردیم و داخل راه‌رو، پشت درب یکی‌مونده به آخر ایستادیم. مثل قبل به سردی گفت منتظر باشم و بعداز چند تقه به درب داخل شد.
دقیقاً همه‌چیز مثل خیلی‌وقت‌ها مشکوک بود و هیچ‌چیز عجیبی برام وجود نداشت. تکیه‌ام را به دیوار پشت‌سرم دادم و منتظر خدمتکار بلوند موندم. چنددقیقه بعد درب اتاق باز شد. زن کناررفته و با سر اشاره کرد وارد بشم. با گفتن با اجازه‌ای وارد اتاق بزرگی که حتی دوبرابر خانه اجاره‌ای من بود؛ شدم. زنی کت و شلوار زرشکی پوشیده، پشت به من ایستاده بود که با شنیدن صدام به سمتم برگشت. موهای مشکی و شلاقی‌اش رو پشت گوشش زده و با لوندی تمام رو به خدمه گفت:
- می‌تونی بری ماهور، کارت داشتم صدات می‌زنم.
و بعد درحالی‌که به سمت نیم‌ست داخل اتاق می‌رفت؛ رو کرد به من و با اشاره به مبل‌ها مخاطب قرارم داد:
- خوش اومدی. از آدمای آن‌تایم خیلی خوشم میاد. بشین راحت باش که زیاد وقت نداریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,844
مدال‌ها
2
چند قدم مونده تا کاناپه‌ای که بهش اشاره زده‌بود رو طی کردم و سعی کردم با وقار ذاتی‌ای که داشتم؛ گوشه‌ترین قسمت کاناپه جاگیر بشم. به محض نشستنم، اون هم پا روی‌ پا انداخت و ادامه داد:
- ببین گلم؛ من امشب یه‌ جلسه و جشن خیلی مهم دارم که کیفیتش خیلی برام مهمه.
سی*ن*ه‌ای صاف کرد و خودش رو جلوتر کشید:
- و اصولاً تحت هیچ شرایطی برای این‌چنین جلساتی از بیرون خدمه نمی‌گیریم اما دیشب دوتا از خدمه‌هام بی‌نظمی شدیدی ایجاد کردن و مجبور به اخراجشون شدم؛ خانم... .
باصدای درب و سپس باز شدنش، همون خدمه که حالا متوجه شدم اسمش ماهور بود؛ سینی به دست وارد شد. تمام مدت سکوت بینمون برقرار بود و تنها صدای محیط، صدای پاشنه‌های کفش ماهور بود. بعد از گذاشتن فنجون‌ها روی میز و اشاره سر خانم از در خارج شد. بعداز خروجش خانم فنجونش رو از روی میز برداشت و ادامه داد:
- داشتم می‌گفتم، خانم امجد از معتمدین ما و اطرافیان هستن و همین پرسنل دائمم رو هم اغلب ایشون معرفی کردن، برای امشب که تماس گرفتم گفتم یه خدمه تشریفاتی می‌خوام و ایشون هم خیلی ازت تعریف کردن.
با سر به فنجون جلوم اشاره کرد.
- قهوه‌ات یخ نکنه، خب... از خودت بگو.
سرفه مصلحتی کردم و یکم روی کاناپه جابه‌جا شدم.
- خب خانم امجد به من لطف دارن، من ساویس هستم 24سالمه تقریبا شش‌ ساله که تو شرکت‌های مختلف کار کردم که این بین چهار سالش برای خانم امجد بوده؛ کلاً اکثر مواقع خدمه تشریفاتیشون هستم.
فنجونم رو برداشتم و با اکراه قلپی از قهوه‌ام رو خوردم و تلخیش مثل زهر به تنم رسوخ کرد.
- این خیلی خوبه که تجربه تشریفات رو داری، فیس و استایلت هم به نظر می‌رسه در عین نچرال بودن، جذابیت‌هایی داشته باشه. اگر امشب از کارت راضی باشم؛ می‌تونیم به این فکر کنیم که قرارداد طولانی مدت ببندیم.
ابرویی بالا انداختم و در حالی‌ که از تلخی قهوه بینیم رو چین داده بودم؛ گفتم:
- من بخاطر دانشگاهم نمی‌تونم تمام‌وقت کنارتون باشم.
درحالی‌که از جاش بلند می‌شد و سمت در می‌رفت، گفت:
- فعلاً بلند شو ماهور کارهات رو بهت بگه، بعد راجبش صحبت می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,844
مدال‌ها
2
پشت سرش از جایم بلند شدم. به سمت درب دیگری در سمت انتهایی اتاق رفت و چند قدم مونده به درب ایستاد. وقتی تعللش رو دیدم با ببخشیدی جلو رفتم. درب رو بازکردم و کنار ایستادم تا خارج بشه.
با ورود به راهروی بزرگی که دورتادور طبقه پیچیده بود و محل تلاقی دو درب دیگر بود، از مرموز بودن فضا کمی تعجب کردم. به طرف پله‌هایی که به سمت پایین می‌رفت حرکت کرد و من هم همراهش شدم. از پله‌های نیم دایره‌ی عظیم که دور لوسر عظیمی پیچ خورده بود، پایین رفتیم. وارد سالن بسیار عظیمی با کفپوش‌های سنگ بوکمچ سیاه و سفیدی شدیم که از براقیت و تمیزی به آینه شبیه بود. کمی جلو رفته و با اشاره به خدمتکاری که درحال نظافت میزهای پایه بلند مشکی طلایی بود، صدایش زد.
- آسیه! یه لحظه میای.
زن سری تکان داد و به سمت ما پا تند کرد.
- جانم خانم.
- ساویس امروز جای زینب و لاله اومده کمک. می‌بریش پایین پیش ماهور؟
زن سری به معنی باشه تکان داد و در حالی که نگاه خیره‌ای به من داشت، گفت:
- بله دنیز خانم. چشم. حتما!
و بعد رو به من کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دنبالم بیاید.
با اجازه‌ای به زنی که حالا فهمیدم اسمش دنیزه گفتم. پشت سر آسیه سمت کنج‌ترین قسمت سالن که منتهی به پله می‌شد و یک طبقه دیگه پایین می‌رفت، رفتیم. راه رفتن روی اون اسلب‌های غول‌پیکر با نقش و نگار و رگه‌های جذاب به معنی واقعی مسخ‌کننده بود. از پله آخر که پایین رفتیم با اشاره به دری شروع به حرف زدن کرد.
- اون‌جا مطبخه و ماهورم الان اون‌... .
حرفش با افتادن نگاهش به صورتم قطع شد. با بهت و خنده‌ای که هیچ تلاشی برای پنهون کردنش نمی‌کرد، ادامه داد:
- یا خوده خدا! تو چه دافی هستی بشر، واقعی‌ای؟ یا حوری موری‌ای چیزی هستی؟
خندیدم و به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
- تعجبیه که دنیز یه خدمه خوشگل قبول کرده! اونم برای مهمونی امشب! نکنه... نکنه هدیه‌ای چیزی هستی؟!
منگ ابرویی کج کردم و پرسیدم:
- هدیه؟ هدیه یعنی چی؟ من فقط یه خدمه تشریفاتی‌ام! همین.
سری تکون داد و با همون چهره متعجبش به سمت همون درب اشاره کرد.
- در سوم... ماهور اون‌جاست.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,844
مدال‌ها
2
سریع از کنارم رد شد و از پله‌هایی که باهم پایین اومده بودیم؛ بالا رفت. مشکوک نبود؟ لبی برچیدم و از بین اون‌همه درب، به سمت دربی که اشاره کرده بود، رفتم و بعد از زدن چند تقه بازش کردم. از چیزی که می‌دیدم حقیقتاً کُپ کردم. مطبخ به این بزرگی رو فقط می‌تونستی تو رستوران‌های بین‌المللی بزرگ پیدا کنی. هیچ کسی توقع وجود هم‌چین چیزی رو تو زیرزمین یه عمارت صددرصد نداره. جز ماهور شش نفر دیگه سخت مشغول آشپزی بودند و اون‌قدر غرق توی کارشون بودند که هیچ‌ک.س متوچه حضور من نشد. قدمی داخل گذاشتم و سرفه‌ای مصلحتی کردم تا شاید کسی متوجهم بشه. چندان بی‌تأثیر هم نبود. بلافاصله عین هفت نفر به سمتم چرخیدند و سوالی نگاهم کردند. سلام آرومی کردم و رو به ماهور گفتم:
- ببخشید! در زدم ولی متوجه نشدین. گفتن بیام پیش شما بهم میگید باید چیکار کنم.
سری به نشونه تأیید تکون داد و در حالی که سمتم می‌اومد رو به بقیه گفت:
- بچه‌ها! ساویس نیروی امروزه. ببرم اتاق و لباس‌هاش رو نشونش بدم و بعد بیارمش پیشتون.
همه بالبخند مهربونی نگاهم کردن و خانمی که چهره جا افتاده‌تری نسبت به بقیه داشت، با خوش‌رویی درحالی‌که مخاطبش ماهور بود و نگاه مهربونش مهمون من، گفت:
- ماشالله... ماشالله... چشم‌هام کف پاش... چقد خوشگله. ببرش زود بیارش که هم آشنا بشیم هم کلی از کارها مونده.
تشکری کردم و پشت سر ماهور راه افتادم. از مطبخ خارج شدیم و وارد یکی از راهروهای طبقه شدیم که شش درب در اطراف و یه درب هم در انتهای راهرو بود. درب یکی از اتاق‌ها رو باز کرد و کنار ایستاد تا واردش بشم.
اتاق کوچیکی که کل محتویات داخلش دو تخت تک‌نفره، یک دراور و دو کمد ایستاده بود. ماهور درحالی‌که سمت یکی از کمدها می‌رفت، توضیحاتش رو داد:
- این‌جا اتاقته. وسایلت رو می‌تونی داخل این کمد بذاری.
دو کاور از کمد خارج کرد و ادامه داد:
- این لباسیه که الان می‌پوشی و این یکی هم لباس مراسمه. فکر کنم اندازت باشه اما بازم محض اطمینان پروش کن که اگر مشکلی بود تا وقت هست ردیفش کنیم. کلید کمد روشه؛ حتما موقع خروج دربش رو قفل کن که کسی مسئولیتی در مقابل گم شدن وسایلت نداره. فقط عجله کن فینگرفودها مونده و تا عصر باید دوهزارتا آماده بشه. گل‌آرایی ورودی هم هست. زود باش که خیلی کار داریم تا شب خوشگلم.
گفت و سریع از اتاق خارج شد و درب رو هم پشت سرش بست.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,844
مدال‌ها
2
سمت کاور لباس‌ها رفتم و اول کاور لباسی که تأکید به پروش کرده بود رو برداشتم. لباس رو از داخل کاور خارج کردم. یه اورال دوبنده سورمه‌ای و شومیز مردونه سفید برای زیرش و چیزی شبیه به دستمال گردن سفید سورمه‌ای. ترکیب خوبی به نظر می‌رسید. پوشیدمش و داخل آینه دراور نگاهی به خودم انداختم. کمی تنگ بود و چون هیکل توپری داشتم، کمی برجستگی‌هام رو زیادی به رخ می‌کشید اما من یاد گرفته بودم برای پول در آوردن حداقل توی این محیط، باید پا روی اعتقاداتت بذاری.
لباس رو داخل کاورش برگردوندم و کاور دیگه‌ای که لباس الآنم بود رو برداشتم. شومیز و شلوار مشکی رنگش رو با مینی اسکارف مشکی که داخلش بود، پوشیدم. تضاد رنگی لباس‌های تنم با پوست به شدت سفید و موهای زیتونیم زیادی تو چشم می‌اومد. وسایلم رو داخل کمدی که ماهور گفته بود؛ گذاشتم. دربش رو قفل کردم و حین خروج از اتاق، کلید کمد رو داخل جیب پشت شلوارم گذاشتم. سمت همان مطبخی که ماهور اون‌جا بود رفتم و این‌بار بعد از در زدن و داخل شدن، نگاه همه رو به سمت خودم کشوندم.
همون خانمی که اون‌دفعه با مهربونی ازم تعریف کرده بود و هیکل تپلی و قد کوتاهی داشت؛ درحالی‌که با ذوق سمتم می‌اومد؛ رو بهم گفت:
- هزار ماشالله بهت دخترم. مثل پنجه آفتاب می‌مونی، بیا تو مادر... بیا... .
من هم سمتش رفتم و شرمنده لب زدم:
- نگید توروخدا خجالتم میدین... چشم‌های قشنگتون قشنگ می‌بینه.
دستی پشتم زد که دختری اون‌طرف‌تر، پشت کانتر باخنده رو کرد بهم و گفت:
- چشم‌های قشنگشون قشنگی‌هارو قشنگ می‌بینه. مامان محبوبم الکی از کسی تعریف نمی‌کنه ها!
همگی باهم خندیدم. زنی که حالا فهمیده بودم اسمش محبوبه‌ست رو بهم گفت:
- بیا بقیه رو بهت معرفی کنم که احساس غریبی نکنی و بری سرکارت.
و بعد شروع کرد دونه دونه به معرفی همه.
- خودم که محبوبم و اون وزه‌ای هم که می‌بینی مهسا دختر منه. بقیه‌ام که ساناز جون، ترنم، مهدیه، نگار و ماهور رو هم که خودت می‌شناسیش. اصلاً احساس غریبگی نکن باهامون. منم مثل مادر خودت. هرکار و سوالی داشتی به خودم بگو.
مادر.... چه کلمه غریبی... مادر مگه چه فرقی با بقیه افراد داشت که باید اون رو مثل مادرم می‌دیدم و باهاش احساس صمیمیت می‌کردم؟ به لطف و مهربونیش لبخندی زدم زیر لب تشکری کردم.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,844
مدال‌ها
2
رو به ماهور سؤالی نگاه کردم که متوجه منظورم شد و با اشاره به یکی از کانترها و دختر سبزه‌روی پشتش رو بهم گفت:
- ترنم توضیحات لازم رو بهت میده و تا ساعت سه باید کل فینگرفودها آماده باشن. عجله کنین.
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و سمت کانتری که اشاره کرده‌بود، رفتم. با بچه‌ها مشغول آماده کردن تدارکات و فینگرفودها شدیم. اون‌قدر همگی سرگرم کارهامون بودیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم. حتی ناهار رو هم که محبوبه‌خانم ساندویچ‌های کباب‌تابه‌ای مخصوص خودش رو برامون درست کرده بود؛ در همون حین کار، هول‌هولکی خوردیم. اما عجیب مزه‌ش به دلم نشست.
سینی آخر و هم به کمک ترنم سلفون کشیدیم و خسته روی صندلی اپنی کانتر خودم رو رها کردم و به بدن دردمندم کش و قوسی دادم. ماهور در حالی که به سمتمون می‌اومد با لبخند رضایتمندی خسته نباشیدی نثارمون کرد و گفت:
- نیم‌ساعت استراحت کنید، بعد زود بیاید بالا کمک بچه‌ها برای گل آرایی بعدم برید آماده شید برای مهمونی.
هردومون چشمی به حرف‌هاش زدیم که به سمت درب رفت و خارج شد. دستم رو روی کانتر گذاشتم و سرم رو روش گذاشتم تا کمی از خستگیم از تنم خارج بشه. اما صدای ترنم مانع از چشم روی هم گذاشتنم شد.
- تو با این‌همه خوشگلی چرا خدمه؟
صورتم رو همون‌طور که روی دست‌هام بود به سمتش خم کردم و رو بهش لبخندی زدم.
- به قول خانم‌جونم:« بختت سفید باشه دختر زیبایی به چه دردی می‌خوره.» اتفاقاً خیلی‌وقت‌ها زیبایی بلای آسمونیم هست.
آهی از ته‌دل کشید و لبش رو گاز گرفت و در حالی که سرش رو به نشونه تأسف تکون می‌داد رو بهم گفت:
- چقدر موافقم باهات! اتفاقاً مهدیه‌ام همیشه میگه زشتا شانسشون بیشتره.
لبخندی به روش زدم و از جام بلند شدم.
- بریم بالا زودتر؟ کارها رو بکنیم زودتر تموم شن، شاید وقت شد یه چرتم زدیم.
دستش رو پشت کتفم زد و همراهم شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین