جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده سحرگاه مرگ

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط زرطلا با نام سحرگاه مرگ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 714 بازدید, 14 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع سحرگاه مرگ
نویسنده موضوع زرطلا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط زرطلا
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
Negar_1715245811101.png

عنوان: سحر گاه مرگ
نویسنده: زهرا محمدی
ژانر: درام
ویراستار: @سپید
کپیست: @آرشیت
مقدمه:
در سحرگاه مرگ بیدار باش! آگاه شو ‌که دیگر وجودت نیست.
بگو که در انبوهی از خاک قوطه‌ور گشته‌ای؛
بگو که دگر در جهنم بهشتی رها شده‌ای!
آخر بگو که این سحرگاه به نفعت تمام گشت.
من تمام تقاص‌هایت را به جان خریدم، حال سهم از زندگانی این بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
نگاه سردش را حواله‌ی چهره‌ی بهت زده‌اش کرد و گفت:
- چته؟ چرا تعجب کردی؟!
حیرت‌زده گفت:
- من هرگز فکر نمی‌کردم این‌ کار رو کنی!
پوزخندی زد بی‌توجه به حرفش لب زد:
- درمورد سحرگاه مرگ بهت هشدار دادم؛ ندادم؟
با صدایی لرزان گفت:
- هه! یعنی الان نوبت من شد، مگه نه؟
- ... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
درحالی چشمانش از سخطی برق می‌زد، گفت:
- با چه رویی اومدی اینجا؟!
بیخیال به چشمانش زل زد و گفت:
- با همون رویی که تو الان اینجایی.
اخمی کرد و جوابش را داد:
- درست صحبت کن.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- درست صحبت نکنم چی میشه؟
لحنش سرد شد و گفت:
- مرگ در سحرگاه به سراغت میاد.
 
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
با دلخوری لب زد:
- چرا جوابم رو نمیدی نامرد؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نامرد؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
- آره، نامرد.
سرد نگاهش کرد گفت:
- می‌دونی سحرگاه مرگ به سراغ چه کسایی میاد؟
متعجب جواب داد:
- نه، نمی‌دونم!
نیشخندی زد و دم گوشش پچ زد:
- به سراغ آدمایی که نیومده قضاوت می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
با کنجکاوی پرسید:
- سحرگاه مرگ یعنی چی؟‌ چرا همش اینو میگی، حتی یه بار به منم گفتی.
لبخند تلخی زد و جواب داد:
- اونا دیگه واسم تموم شدن!
شوک‌زد گفت:
- یعنی منم برات تمام شدم؟!
با لحن سردی گفت:
- نه اشتباه نکن رفیق، تو توی قلبم مردی ولی این‌جا زنده‌ای.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
نگاهش را به بامداد درحال طلوع دوخت و گفت:
- ممکنه دیگه هیچ‌وقت سحر رو نبینم!
با شگفتی به او خیره شد و با چین شکن گفت:
- اِه، لطفاً این حرف رو نز... .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا؟!
لبخندی موذیانه بر لبانش نقش بست و گفت:
- قایقت خرابه، بدون من در راه موت غرق میشی و دیگه سحری نمی‌مونه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
با نیرنگی ذاتی‌اش لب زد:
-‌ تو اونی نبودی که سحر می‌میری و فلان، می‌گفتی؟
دیدگانش را به دو گوی نفرت‌انگیز دوخت و مرموز گفت:
- چرا! من بودم... .
نیشخندی زد و گفت:
- بیا! سحر شد و من هنوز نمردم که؟
چشمان نافذش را درشت کرد، با ارتفاعی که در آن قرار داشت خیره شد و گفت:
- چرا، الان زمان مرگت رسیده!
مجالی به حرف زدنش نداد و او را از دره پرت کرد و ادامه داد:
- دیر فهمیدی؛ من سر حرفمم!
 
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
نیشخندی بر لبانش جلون داد:
- سحرگاه مرگ!
اخمی کرد و فرسوده گفت:
- میشه این رو نگی؟ تا الان خیلی تکرارش کردی!
نیشخند پر‌رنگ‌تر شد:
- امروز چند بار گفتم؟
کلافه گفت:
- حدود پنج بار...
چشمانش را حواله‌ی آفتاب درحال طلوع کرد و گفت:
- ای کاش می‌شمردیش و فرار می‌کردی! اما دیره...
و بدون این بگذارد حرفش را تجزیه و تحلیل کند، او را از پشت بام هل می‌دهد و او را در عالم ملکوت قوطه‌ور می‌سازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
اشک می‌ریزد و می‌گوید:
- از کلمه‌ی سحرگاه مرگ متنفرم... متنفر!
لبخند موذیانه‌ای می‌زند.
- چرا؟
هق‌هقی می‌کند و درداگین می‌گوید:
- چو... چون باعث شد توی لعنتی قلبم رو بکشی!
قهقهه‌ای می‌زند.
- باید شکر کنی خودت رو نکشتم.
 
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,553
مدال‌ها
4
خشم سرتاسر وجودش را فرا می‌گیرد و شیون می‌کشد:
- خسته شدم از این سحر مرگ‌بارت! کی تمومش می‌کنی؟ کی؟
خونسرد به چشمان بی‌نمایش خیره می‌شود و می‌گوید:
- وقت گل نی.
این‌بار نگاهش مملو از اشک می‌شود.
- تو هنوز شوخی می‌کنی؟
- نه! فقط دارم وقتش رو اعلام می‌کنم.
 
بالا پایین