جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده سحرگاه مرگ

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط زرطلا با نام سحرگاه مرگ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 701 بازدید, 14 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع سحرگاه مرگ
نویسنده موضوع زرطلا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط زرطلا
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,552
مدال‌ها
4
غضب در سرتاسر وجودش شیوع پیدا می‌کند.
- تو من رو بازی دادی عوضی! چ... چطور تونستی؟
لبخندی خنثی زد.
- به راحتی.
چشمانش گرد شد.
- همین؟
سرش رو کج کرد.
- درمورد سحرگاه مرگ چند بار بهت گفتم؟
با اخم‌های درهم دریده شده گفت:
- از دوران نوزادیت!
لبخندش پررنگ‌تر شد.
- سحرگاه مرگت توی سحره!
با حیرت گفت:
- تو چیکار به دوستم داری لعنتی؟!
کلافه گفت:
- این سحر قراره بمیری! هشدار از این بهتر؟
- مگه بچه‌بازیه؟
پوزخندی زد گفت:
- به وقتش بچه‌بازی هم میشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,552
مدال‌ها
4
با لبخندی اسرارآمیز گفت:
- درمورد سحرگاه مرگ چیزی می‌دونی؟
- آره یه آدم کینه‌ای که به دنبال انتقام! این جمله خیلی معروف شده... ازش خوشم میاد!
به چشمانش خیره شد.
- سحرگاه مرگ.
- چرا داری به من میگی؟!
نگاهش را به آفتاب درحال طلوع دوخت و گفت:
- من از خودم متنفرم!
به لبه‌های بام نزدیک شد.
- چه غلطی می‌کنی؟!
با لبخندی تلخ گفت:
- دیگه موقع رفتنه عزیزم.
و خودش را از ارتفاع رعب‌انگیز پرتاب کرد.
 
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,552
مدال‌ها
4
از بام آویزان بود، جلویش ارتفاع عجیب و ترسناک زانو می‌زند.
- به کمک نیاز داری؟
با عجز نالید:
- خواهش می‌کنم! قول... قول شرف میدم... .
میان حرفش پرید و مرموز گفت:
- این چندین سحرگاه بهت فرصت دادم!
- نمی‌... نمی‌دونستم!
با لبخندی ملیح گفت:
- حالا که می‌دونی.
- پرتم نکن!
دستانش را روی دستانی که همانند طنابی از صخره آویزان بود فشار داد.
- دیگه بسه.
- نه‌نه.
دستانش را می‌گیرد و بالا می‌کشدش.
- جبران اون روزی که کم‌کم کردی... دیگه سراغم نیا؛ مگه این‌که مرگ بخوای.
 
موضوع نویسنده

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,552
مدال‌ها
4
- این دیگه خود مرگه.
اسلحه را از روی شقیقه‌هایش به قلبش منتقل کرد.
- جدی می‌فرمایین؟ من خودم نمی‌دونستم.
- یعنی ته همه‌ی سحرگاه‌های مرگ اینه؟!
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- والا من نمی‌دونم چند بار برات تکرار کرد؟
با نگرانی گفت:
- میشه التماسش کنی بگی بهش منو ببخشه...!
- نه... ببین منم جونم این وسط درمیون الان از سحر بگذره منم این‌جا دار می‌زنه!
کلافه گفت:
- خوب منم دار بزن. اصلاً خودش کجاست؟!
- نمی‌دونم.
صدای در آمد که ترسان شلیک کرد. جسم نحیفش بر زمین افتاد.
- چه غلطی کردی؟
- ی...یعنی چی؟
با ناله گفت:
- من خر یه چی گفتم تو چرا...
- می‌دونی سحر‌گاه مرگ چیه؟!
با عصبانیت گفت:
- اینم کشتی بیا ازرائیل منم شو!
- چشم. ولی مجبورم تو شاهد بودی!
- ها؟!
به سرش شلیک می‌کند.
- سحرگاه مرگ خوبی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین