- Mar
- 553
- 3,552
- مدالها
- 4
غضب در سرتاسر وجودش شیوع پیدا میکند.
- تو من رو بازی دادی عوضی! چ... چطور تونستی؟
لبخندی خنثی زد.
- به راحتی.
چشمانش گرد شد.
- همین؟
سرش رو کج کرد.
- درمورد سحرگاه مرگ چند بار بهت گفتم؟
با اخمهای درهم دریده شده گفت:
- از دوران نوزادیت!
لبخندش پررنگتر شد.
- سحرگاه مرگت توی سحره!
با حیرت گفت:
- تو چیکار به دوستم داری لعنتی؟!
کلافه گفت:
- این سحر قراره بمیری! هشدار از این بهتر؟
- مگه بچهبازیه؟
پوزخندی زد گفت:
- به وقتش بچهبازی هم میشه!
- تو من رو بازی دادی عوضی! چ... چطور تونستی؟
لبخندی خنثی زد.
- به راحتی.
چشمانش گرد شد.
- همین؟
سرش رو کج کرد.
- درمورد سحرگاه مرگ چند بار بهت گفتم؟
با اخمهای درهم دریده شده گفت:
- از دوران نوزادیت!
لبخندش پررنگتر شد.
- سحرگاه مرگت توی سحره!
با حیرت گفت:
- تو چیکار به دوستم داری لعنتی؟!
کلافه گفت:
- این سحر قراره بمیری! هشدار از این بهتر؟
- مگه بچهبازیه؟
پوزخندی زد گفت:
- به وقتش بچهبازی هم میشه!
آخرین ویرایش: