جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [سرزمین اسکلتی ها] از «بلوبری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط بلوبری با نام [سرزمین اسکلتی ها] از «بلوبری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 130 بازدید, 2 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [سرزمین اسکلتی ها] از «بلوبری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع بلوبری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط بلوبری
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

بلوبری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
8
7
مدال‌ها
2
نام رمان: سرزمین اسکلتی ها
نویسنده: بلوبری
ژانر: تخیلی،فانتزی،ماجراجویی،هیجانی،طنز
خلاصه: ماجرا از آنجایی شروع شد که ملکه اسم من را سیرن گذاشت و من را وادار به مأموریت‌ی کرد، که حتی در خواب هم نمی‌توانستم تصور کنم.
 
موضوع نویسنده

بلوبری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
8
7
مدال‌ها
2
(پارت اول)

به نام آن که هستی را آفرید!

________-________-________-________-

تا به حال شنیدین که می‌گویند، زندگی با ما بازی کرده؟
شاید این گفته برایتان آشنا باشد و شاید هم نا آشنا! اما گاهی همین جمله‌ی غریبه چنان خودش را به ما نزدیک می‌کند؛ که تلاش های بی‌وقفهٔ ما، برای جدایی از او هیچ نتیجه‌ای ندارد.
حال بگذارید من هم از تجربیات خود برایتان بگویم.
این زندگیِ بازیگوش و بی‌رحم؛ گاهی چنان مرا در کوهستان‌های برفی و سرد به دنبال خود کشاند؛ که اشک‌هایم روانه‌ی اقیانوس می‌شدند.
و گاهی راهی اشتباه‌ جلوی پای من می‌گذاشت تا ناخواسته وارد راهی بشوم که هیچ‌چیز آن با زندگی من یکی نبود. آنقدر پستی و بلندی داشت، که گاهی صدای هق‌هقم بالاتر از پرندگان درحال پرواز می‌رفت و خود را میان ابرها قایم می‌کرد.
اما چه می‌شود کرد این حرف‌ها و این کارهای انجام شده، مانند آبی ریخته شده هستند که دیگر هیچ راهی برای جمع کردن آن نداریم و نمی‌توانیم از آن استفاده کنیم.
فقط و فقط باید با آن کنار بیاییم، تا زندگی فکر نکند ما آدم ضعیفی هستیم!
__________________________________________
_اما ملکه...
ملکه اجازه صحبت کردن را به من نداد و خودش شروع به حرف زدن کرد: سیرن، تو مرا چگونه شناخته‌ای؟
و منتظر به من چشم دوخت، آب دهانم را قورت دادم و بعد از عذرخواهی از اختاپوس مقدس؛ بابت دروغ هایی که قرار است بگویم شروع کردم.
_ملکه‌ای مهربان و دلسوز؛ فردی که آسایش مردمانش را می‌خواهد!
ملکه لبخندی زد و گفت:خوب است، حالا بدون هیچ حرفی برو وسایلت را جمع کن که فردا روزی سخت برای تو خواهد بود.
روی زانوهایم نشستم و مانند فرد خطاکاری احترام گذاشتم. زیر لب زمزمه کردم:زنده باد ملکه!
ملکه عصایش را بلند کرد و به در اشاره کرد و گفت:می‌توانی بروی!
بلند شدم و با تمام سرعتی که داشتم شنا کردم، همانکه از قصر بیرون آمدم اشک‌هایم بی‌صبرانه فرو ریختند؛ طوری که انگار قلبم فرو ریخت!
مگر من چه بدی به او کرده‌ام که این‌همه اذیتم می‌کند؟
مگر من چند سال دارم؟ آیا 120 سال زیاد است؟ قطعاً خیر، پس برای چه این‌گونه با من رفتار می‌کند؟
به خلوتگاهم پناه بردم؛ جایی که تمام عمرم آنجا زندگی کرده‌ام. زندگی که چه عرض کنم باید گفت تحمل کردم؛ زندگیی پر از رنج و بدون هیچ آرامشی.
گاهی با خود فکر می‌کنم آرامش چیست؟
داشتن یک خانواده و دوستانی مهربان؛ که مطمئن هستی هرچه بشود مثل کوه پشتت هستند چه طعمی دارد!
شنا کردن کنار آتشفشان‌های دریایی با معشوقت چه لذتی دارد؟
مثلاً اذیت کردن کوسه ماهی زمانی که خواب است چه هیجانی دارد؟
یا به عبارتی تبدیل کردن خرچنگ به اَرّه ماهی چه کیفی دارد؟
اصلاً این‌ها را ول کن؛ داشتن یک خانه مانند پری‌های دیگر هم برایم بس است. اما دریغ از داشتن یکی از آنها.
آیا بقیه پری‌ها مانند من زندگی می‌کنند؟ معلوم است که نه!
با صدای گوش خراش طبل از جهان افکارم خارج شدم. با کنجکاوی از سرجایم بلند شدم و به طرف پنجره کشتی شنا کردم.
دستانم را کنار پنجره گذاشتم و سعی کردم از درون آن شیشه‌ی کثیف و کدر چیزی ببینم.
اسب ماهی‌ها با آن لباس‌های نظامی زشتشان یک صدا می‌گفتند: ملکه همه را دعوت کرده به یک مهمانی باشکوه؛ هرچه سریعتر آماده شوید.
با شنیدن اسم مهمانی چشمانم برق زد؛ خیلی وقت است که غذای درست و درمانی نخورده‌ام. بهتر است هرچه زودتر آماده شوم چون آن مردمانی که من دیده‌ام گرسنه‌تر از چیزی هستند که بشود توصیفشان کرد.
دست از تماشا کردن برداشتم و به طرف کمد کهنه‌ام شنا کردم. تا درش را باز کردم صدای قیژ قیژ ناجوری داد. گوش‌هایم از صدایش درد گرفته بودند.
سعی کردم آن صدا را فراموش کنم و هرچه زودتر آماده شوم. پس لباسی فیروزه‌ای برداشتم و جلوی آیینه شکسته کشتی رفتم.
نگاهی به خودم انداختم. بیریختی بیش نبودم چه کنم شانس از چهره‌ام ندارم؛ اما امان از صدایم. صدایی که هر پری را به خودش جذب می‌کند.
دست از چرت و پرت گفتن برداشتم و لباس را به سرعت برق و باد پوشیدم. از خلوتگاه بیرون زدم و راهی قصر شدم. جمعیت زیادی به قصر آمده بودند پس خیلی سریع از میان جمعیت گذشتم و خود را به میز شام رساندم.
روی صندلی نشستم و چشم دوختم به خدمتکار‌هایی که درحال توزیع غذا بودند. انگار یکی از آنها متوجه گرسنه بودن من شد؛ چراکه خیلی سریع به سمتم آمد و ظرفی غذا شامل «جلبک پلو» جلویم گذاشت.
یواشکی نگاهی به اطراف انداختم؛ خوشبختانه همه حواسشان به غذایشان بود. دستانم را با «آب خزه» شستم و شروع کردم به خوردن آن غذای لذیذ.
خوردن که چه عرض کنم بهتر است بگویم وحشی بازی! کسی نیست بگوید« مگر آن غذای بیچاره با تو چه کرده که آن‌گونه وحشیانه آن را می بلعی؛ خیره سرت تو یک پری هستی».
لحظه‌ای نگذشته بود که غذایم تمام شد، بلند شدم و یواشکی از قصر بیرون زدم؛ حوصله حرف‌های تکراری ملکه را نداشتم.
همان‌طور با خودم گفتم: سیرن، بهتر است امشب را خوب بخوابی که صبح عازم سفر هستی؛ نباید این یکی را گند بزنی!
وقتی به خلوتگاهم رسیدم رفتم سمت کمد؛ خوشبختانه بخاطر عجله‌ام درش را نبسته بودم و قرار نیست دوباره صدای زشتش را بشنوم.
چند دست لباس برداشتم و داخل کیفم گذاشتم. سپس چراغ قوه و خنجر را برداشتم و آنها را جلوی دیدم گذاشتم تا صبح آن‌ها را فراموش نکنم.
مقداری لواشک‌جلبکی برداشتم و آن‌ها را داخل کیفم گذاشتم. لباس خوابم را پوشیدم و مسواک زدم؛ در آخر به تشک کهنه‌ام پناه آوردم.
چیزی نگذشته بود که خواب مهمان چشمانم شد و دیگر تاریکی بود و تاریکی.
***
با احساس اینکه نمی‌توانم تکان بخورم هوشیار شدم؛ اما هرچه تلاش کردم نتوانستم چشمانم را باز کنم. چشمانم که سهل است تمام بدنم را نمی‌توانستم تکان بدهم.
با هزاران تلاش بالاخره چشمانم را باز کردم. روی تشک نشستم؛ خیس عرق شده بودم با ترس به اطراف خیره شدم.
هیچ‌چیز شک برانگیزی به چشم نمی‌آمد پس حتما گُرزه ماهی شدم(در دنیای انسان‌ها بختک می‌گوییم).
از سرجایم بلند شدم و چند نفس عمیق کشیدم؛ حالا دیگر آرام شده بودم. کش و قوسی به کمرم دادم؛ به طرف دستشویی کشتی رفتم و مسواک زدم.
سپس لباس مأموریتم را پوشیدم. یادم است که این لباس را داخل منطقه خُراف (جایی که زباله‌ها را آنجا می‌اندازند) پیدا کردم.
خیلی برایم گشاد بود؛ با هزاران مکافات جلبک نخی پیدا کردم و آن را تنگ کردم. چون رنگش مشکی بود گذاشتمش برای مأموریت‌هایم.
خنجر و چراغ قوه را به کمبرندم بستم؛ سپس کیف را به دوش انداختم. بعد از نگاهی سرسری به کشتی و خداحافظی با تنها دارایی‌ام؛ از آنجا خارج شدم و به سمت دره نِدن شنا کردم.
 
موضوع نویسنده

بلوبری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
8
7
مدال‌ها
2
(پارت دوم)

گمان کنم دوساعتی از حرکت کردنم گذشته بود؛ دیگر نای شنا کردن نداشتم. استخوان‌هایم به چرق چرق افتاده بودند.
تصمیم گرفتم گوشه‌ای استراحت کنم اما کجا! وسط یک دره ترسناک به نام نِدن. مگر جانم را از سر راه آورده‌ام که استراحت کنم.
از خال دلفین شنیده‌ام که داخل دره نِدن یک ببرماهی زندگی می‌کند. بخاطر گذر زمان پیر شده و دیگر نمی‌تواند به دنبال حیوانات برود و آنها را شکار کند؛ پس مجبور است صبر کند تا بالاخره رهگذری یک جا توقف کند و رهگذر بیچاره را یک لقمه چپ کند.
پس حتماً الان هم گوشه‌ای کمین گرفته تا من را مهمان شکم خود کند. سعی کردم خود را دلداری بدهم تا کمی از خستگیم رفع بشود.
در همان حین فکرم مشغول قضیه ققنوس طلایی شد. بگذارید برایتان تعریف کنم که مأموریتم چیست!
بخاطر چندین مأموریتی که خراب کرده‌ام ملکه مرا اظهار کرد تا آخرین راه زنده ماندنم را بگوید.

یک روز قبل

ملکه:همان‌طور که درجریان هستی بارها و بارها تو را به مأموریت‌های مختلفی فرستاده‌ام، اما متأسفانه تو آنقدر بازی گوش هستی که هیچکدام را به نحوه احسنت انجام نداده‌ای. من و وِیزماهی تصمیم گرفته‌ایم که به تو آخرین راه را نشان بدهیم تا بتوانی از این مخمصه جان سالم به در بیاوری.
روی زمین نشستم و خوشحال از آنکه یک سرگرمی جدید پیدا کرده‌ام گفتم: من مشتاق انجام دادن دستورات شما هستم ملکه!
ملکه:خوب است؛ سیرن تو درمورد ققنوس طلایی چیزی شنیده‌ای؟
متعجب گفتم: همان‌که در دره‌ی نِدن زندگی می‌کند؟
ملکه:پس او را می‌شناسی!
سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم: بله ملکه! چندوقت پیش خال دلفین درمورد ققنوس طلایی چیزهایی می‌گفت. مثلاً یکی از گفته‌هایش این است که ققنوس طلایی در اصل شاهزاده مِکوا هست که متأسفانه یک جادوگر پلید آن را طلسم کرده؛ اما دلیلش را نمی‌دانم.
ملکه: نیازی نیست که دليلش را بدانی؛ الان مسئله‌ مِکوا نیست.
سرم را بلند کردم و به چشمان زیبایش که هر فردی را به خودش جذب می‌کرد خیره شدم؛ همان‌طور گفتم: پس مسئله چیست؟
ملکه: درون قلب ققنوس طلایی یک شیشه وجود دارد که درون آن شیشه نامه‌ای قرار دارد. تو باید بروی ققنوس را بکشی و آن نامه را پرتاب کنی درون دره؛ تا آن نامه‌ی شوم از بین برود. به راستی که باید حواست را جمع کنی تا وسوسه نشوی آن نامه را بخوانی.
با صحبتش نزدیک بود چوب های سرم سبز شوند. یعنی من باید شاهزاده مِکوا را بکشم؟ اصلاً درک این موضوع برایم آسان نیست چراکه افسانه‌ها می‌گویند اگر یک پری دریایی شاهزاده یا هرکسی که مقام بالایی در سلطنت دارد را بکشد تبدیل می‌شود به یک مارماهی. مگر عقل صدف خورده‌ام که پری بودنم را ول کنم و بچسبم به مارماهی.
معترض گفتم: اما ملکه...

زمان حال

دیگر از اینجایش را خودتان می‌دانید و نیاز به تعریف کردنش نیست. بنظرتان من عقل صدف خورده‌ام که تَن به این مأموریت کثیف داده‌ام؟
غرق افکارم بودم و از این دنیای بی‌رحم بی‌خبر، تا اینکه با اصابت یک نمی‌دانم چیز محکم به سرم دنیا برایم تاریک شد و به سمت لجن‌های کف دریا شناور شدم.
...
با سردرد شدیدی چشمانم را باز کردم. تمام بدنم درد می‌کرد؛ به سختی روی لجن‌ها نشستم. همه‌جا برایم تاریک و چیزی قابل تشخیص نبود. با دستانی لرزان چراغ قوه را از کمربندم جدا کردم و آن را روشن کردم.
اوه اختاپوس مقدس، من در یک جای بسیار کثیف و پر از لجن بودم که با گذشت دقایقی متوجه چندین استخوان هم شدم. چند استخوان‌ پوسیده که کمی با لجن آغشته شده بودند. حدس می‌زنم که صاحب این استخوان‌ها غذای ببرماهی بوده.
از سرجایم بلند شدم و اطراف را دقیق برسی کردم تا اینکه شیشه‌ای بزرگ پیدا کردم. کنجکاو شدم و نزدیک شیشه رفتم. آنقدر بزرگ بود که من در مقابلش به اندازه یک مروارید کوچک بودم؛ و آنقدر کثیف بود که من درمقابلش مانند یک ستاره تمیز می‌درخشیدم.
نمی‌دانم چرا ولی کنجکاو شده بودم که درش را باز کنم و داخلش را بررسی کنم. برای همین به دنبال تکه چوبی رفتم. بعد از دقایقی چوبی نسبتاً بلند پیدا کردم.
دوباره کنار شیشه برگشتم. شنا کردم و به سمت قسمت بالایی سرِ شیشه رفتم و همان‌جا آرام نشستم.
هم آنکه نشستم شیشه تکان محکمی خورد و من تعادلم را از دست دادم و بر روی لجن‌های کف دریا افتادم.
دیدین بعضی‌ها می‌گویند"تا سه نشه بازی نشه" این داستان زندگی من است؛ تا سه تا بلا سرم نیاید زندگی دست از سرم برنمی‌دارد.
با حرص بلند شدم و به سمت شیشه شنا کردم. کنارش ایستادم و متوجه در باز شده شیشه شدم.
از خوشحالی جیغی فراپری زدم و شروع به آواز خواندن کردم. همان‌طور حرکاتی که هیچ شباهتی به رقص نداشتند را انجام می‌دادم.
من قهرمان پری‌ها زوری دارم از اون زورا
به آسونی در می‌شکنم والا خودم نمی‌دونم
چطور در و می‌شکنم ولی هرچه که هسته
خودمم نمی‌دونم چه هسته‌!
و یوهوی بلندی گفتم. آخيش، چقدر دلم برای شعر خوندن تنگ شده بود. بعد از دقایقی خوشحالی کردن کنار در شیشه رفتم.
نور چراغ قوه را به داخلش گرفتم که نامه‌ای در آن تاریکی نمایان شد. برخلاف شیشه‌ی بزرگ آن نامه بسیار کوچک بود. تصميم گرفتم تا آن را بیاورم بیرون و همین کار را انجام دادم.
وقتی نامه را روی زمینِ پر از لجن گذاشتم صدایی عجیب به گوشم رسید. انگار صدای هیولا بود؛ اما هیولا اینجا چه می‌کند.
حتماً خیالاتی شدم. بی‌خیالِ صدا شدم و چراغ قوه را بالای شیشه تنظیم کردم تا نور کافی داشته باشم. سپس نامه را باز کردم.
اوه اختاپوس مقدس، اینکه چیز خاصی درونش نیست فقط یک شماره داخلش نوشته که آن‌هم این است(115721348).
چندبار آن شماره را خواندم. برایم عجیب است که هرچه بیشتر شماره را می‌خواندم صداهای مبهم بیشتری به گوشم می‌رسید.
برای بار یازدهم که آن شماره را خواندم نوری عظیم همه جا را فرا گرفت و من برای چندمین بار بیهوش شدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین