(پارت اول)
به نام آن که هستی را آفرید!
________-________-________-________-
تا به حال شنیدین که میگویند، زندگی با ما بازی کرده؟
شاید این گفته برایتان آشنا باشد و شاید هم نا آشنا! اما گاهی همین جملهی غریبه چنان خودش را به ما نزدیک میکند؛ که تلاش های بیوقفهٔ ما، برای جدایی از او هیچ نتیجهای ندارد.
حال بگذارید من هم از تجربیات خود برایتان بگویم.
این زندگیِ بازیگوش و بیرحم؛ گاهی چنان مرا در کوهستانهای برفی و سرد به دنبال خود کشاند؛ که اشکهایم روانهی اقیانوس میشدند.
و گاهی راهی اشتباه جلوی پای من میگذاشت تا ناخواسته وارد راهی بشوم که هیچچیز آن با زندگی من یکی نبود. آنقدر پستی و بلندی داشت، که گاهی صدای هقهقم بالاتر از پرندگان درحال پرواز میرفت و خود را میان ابرها قایم میکرد.
اما چه میشود کرد این حرفها و این کارهای انجام شده، مانند آبی ریخته شده هستند که دیگر هیچ راهی برای جمع کردن آن نداریم و نمیتوانیم از آن استفاده کنیم.
فقط و فقط باید با آن کنار بیاییم، تا زندگی فکر نکند ما آدم ضعیفی هستیم!
__________________________________________
_اما ملکه...
ملکه اجازه صحبت کردن را به من نداد و خودش شروع به حرف زدن کرد: سیرن، تو مرا چگونه شناختهای؟
و منتظر به من چشم دوخت، آب دهانم را قورت دادم و بعد از عذرخواهی از اختاپوس مقدس؛ بابت دروغ هایی که قرار است بگویم شروع کردم.
_ملکهای مهربان و دلسوز؛ فردی که آسایش مردمانش را میخواهد!
ملکه لبخندی زد و گفت:خوب است، حالا بدون هیچ حرفی برو وسایلت را جمع کن که فردا روزی سخت برای تو خواهد بود.
روی زانوهایم نشستم و مانند فرد خطاکاری احترام گذاشتم. زیر لب زمزمه کردم:زنده باد ملکه!
ملکه عصایش را بلند کرد و به در اشاره کرد و گفت:میتوانی بروی!
بلند شدم و با تمام سرعتی که داشتم شنا کردم، همانکه از قصر بیرون آمدم اشکهایم بیصبرانه فرو ریختند؛ طوری که انگار قلبم فرو ریخت!
مگر من چه بدی به او کردهام که اینهمه اذیتم میکند؟
مگر من چند سال دارم؟ آیا 120 سال زیاد است؟ قطعاً خیر، پس برای چه اینگونه با من رفتار میکند؟
به خلوتگاهم پناه بردم؛ جایی که تمام عمرم آنجا زندگی کردهام. زندگی که چه عرض کنم باید گفت تحمل کردم؛ زندگیی پر از رنج و بدون هیچ آرامشی.
گاهی با خود فکر میکنم آرامش چیست؟
داشتن یک خانواده و دوستانی مهربان؛ که مطمئن هستی هرچه بشود مثل کوه پشتت هستند چه طعمی دارد!
شنا کردن کنار آتشفشانهای دریایی با معشوقت چه لذتی دارد؟
مثلاً اذیت کردن کوسه ماهی زمانی که خواب است چه هیجانی دارد؟
یا به عبارتی تبدیل کردن خرچنگ به اَرّه ماهی چه کیفی دارد؟
اصلاً اینها را ول کن؛ داشتن یک خانه مانند پریهای دیگر هم برایم بس است. اما دریغ از داشتن یکی از آنها.
آیا بقیه پریها مانند من زندگی میکنند؟ معلوم است که نه!
با صدای گوش خراش طبل از جهان افکارم خارج شدم. با کنجکاوی از سرجایم بلند شدم و به طرف پنجره کشتی شنا کردم.
دستانم را کنار پنجره گذاشتم و سعی کردم از درون آن شیشهی کثیف و کدر چیزی ببینم.
اسب ماهیها با آن لباسهای نظامی زشتشان یک صدا میگفتند: ملکه همه را دعوت کرده به یک مهمانی باشکوه؛ هرچه سریعتر آماده شوید.
با شنیدن اسم مهمانی چشمانم برق زد؛ خیلی وقت است که غذای درست و درمانی نخوردهام. بهتر است هرچه زودتر آماده شوم چون آن مردمانی که من دیدهام گرسنهتر از چیزی هستند که بشود توصیفشان کرد.
دست از تماشا کردن برداشتم و به طرف کمد کهنهام شنا کردم. تا درش را باز کردم صدای قیژ قیژ ناجوری داد. گوشهایم از صدایش درد گرفته بودند.
سعی کردم آن صدا را فراموش کنم و هرچه زودتر آماده شوم. پس لباسی فیروزهای برداشتم و جلوی آیینه شکسته کشتی رفتم.
نگاهی به خودم انداختم. بیریختی بیش نبودم چه کنم شانس از چهرهام ندارم؛ اما امان از صدایم. صدایی که هر پری را به خودش جذب میکند.
دست از چرت و پرت گفتن برداشتم و لباس را به سرعت برق و باد پوشیدم. از خلوتگاه بیرون زدم و راهی قصر شدم. جمعیت زیادی به قصر آمده بودند پس خیلی سریع از میان جمعیت گذشتم و خود را به میز شام رساندم.
روی صندلی نشستم و چشم دوختم به خدمتکارهایی که درحال توزیع غذا بودند. انگار یکی از آنها متوجه گرسنه بودن من شد؛ چراکه خیلی سریع به سمتم آمد و ظرفی غذا شامل «جلبک پلو» جلویم گذاشت.
یواشکی نگاهی به اطراف انداختم؛ خوشبختانه همه حواسشان به غذایشان بود. دستانم را با «آب خزه» شستم و شروع کردم به خوردن آن غذای لذیذ.
خوردن که چه عرض کنم بهتر است بگویم وحشی بازی! کسی نیست بگوید« مگر آن غذای بیچاره با تو چه کرده که آنگونه وحشیانه آن را می بلعی؛ خیره سرت تو یک پری هستی».
لحظهای نگذشته بود که غذایم تمام شد، بلند شدم و یواشکی از قصر بیرون زدم؛ حوصله حرفهای تکراری ملکه را نداشتم.
همانطور با خودم گفتم: سیرن، بهتر است امشب را خوب بخوابی که صبح عازم سفر هستی؛ نباید این یکی را گند بزنی!
وقتی به خلوتگاهم رسیدم رفتم سمت کمد؛ خوشبختانه بخاطر عجلهام درش را نبسته بودم و قرار نیست دوباره صدای زشتش را بشنوم.
چند دست لباس برداشتم و داخل کیفم گذاشتم. سپس چراغ قوه و خنجر را برداشتم و آنها را جلوی دیدم گذاشتم تا صبح آنها را فراموش نکنم.
مقداری لواشکجلبکی برداشتم و آنها را داخل کیفم گذاشتم. لباس خوابم را پوشیدم و مسواک زدم؛ در آخر به تشک کهنهام پناه آوردم.
چیزی نگذشته بود که خواب مهمان چشمانم شد و دیگر تاریکی بود و تاریکی.
***
با احساس اینکه نمیتوانم تکان بخورم هوشیار شدم؛ اما هرچه تلاش کردم نتوانستم چشمانم را باز کنم. چشمانم که سهل است تمام بدنم را نمیتوانستم تکان بدهم.
با هزاران تلاش بالاخره چشمانم را باز کردم. روی تشک نشستم؛ خیس عرق شده بودم با ترس به اطراف خیره شدم.
هیچچیز شک برانگیزی به چشم نمیآمد پس حتما گُرزه ماهی شدم(در دنیای انسانها بختک میگوییم).
از سرجایم بلند شدم و چند نفس عمیق کشیدم؛ حالا دیگر آرام شده بودم. کش و قوسی به کمرم دادم؛ به طرف دستشویی کشتی رفتم و مسواک زدم.
سپس لباس مأموریتم را پوشیدم. یادم است که این لباس را داخل منطقه خُراف (جایی که زبالهها را آنجا میاندازند) پیدا کردم.
خیلی برایم گشاد بود؛ با هزاران مکافات جلبک نخی پیدا کردم و آن را تنگ کردم. چون رنگش مشکی بود گذاشتمش برای مأموریتهایم.
خنجر و چراغ قوه را به کمبرندم بستم؛ سپس کیف را به دوش انداختم. بعد از نگاهی سرسری به کشتی و خداحافظی با تنها داراییام؛ از آنجا خارج شدم و به سمت دره نِدن شنا کردم.