جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سرزمین وارونه] اثر «elahe.shab کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط elahe.shab با نام [سرزمین وارونه] اثر «elahe.shab کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 751 بازدید, 25 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سرزمین وارونه] اثر «elahe.shab کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع elahe.shab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۲۰۳_۱۳۱۹۵۴.png


نام رمان: سرزمین وارونه
نویسنده: elahe.shab
ژانر:عاشقانه، مافیایی
عضو گپ نظارت (۷)S.O.W
خلاصه: فکر کردم که اینبار راهمو پیدا کردم اینبار افتادم تو مسیر بلاخره روزنه‌ای برای نفس کشیدن باز شد اما من داشتم برعکس راه می‌رفتم کلا مسیری که اومدم اشتباه بود حالا من تو این باتلاقم اما فقط من نیستم نیمه‌ای از وجودمم هست نمیتونم تسلیم بشم من برای اون زنده‌ام.
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
#سرزمین_وارونه
#پارت_۱

تبصره ۱:همه چیز سیاه تاریک فقط توهمات ماست که اونا رنگی میبینه.
تبصره۲: چیزی به اسم خوب و بد وجود نداره.
تبصره۳: له کن تا له نشی.
تبصره ۴: خراب کن تا خراب نشی.
تبصره۵: دلی نداشته باشه تا شکسته نشه.
تبصره۶: بکش تا کشته نشی.
قانون زندگی همینه... .

***
تو اتوبوس نشسته بودم کاش میشدم همون بچه‌ای که، تنها دغدغه‌اش این بود؛ که فردا چه بازی با دوستاش انجام بده. خسته بودم از سمتی درس دانشگاه از اون سمت بیکاری، کار بود نکه نبود ولی کار، اضافه کاری هم داشت اضافه کاری که با روحت بدی، با دراختیار گذاشتن تنت، لعنت به این دنیا آدماش لعنت به جنسیتی که اینجور بهش نگاه میشه خسته شدم خیلی هم خسته... .

***

رئیس آماده ست
لبخندی میزند خشابه اسلحه چک میکند
_که حالا جرئت کردی بیای خونه من...آماده باشید علامت دیدید بیاید جلو
...._رئیس بهتر نیست بزاری ما اینکار انجام بدیم؟
_نه بیخودی شهرت به‌دست نیاوردم که این جوجه‌ها بااومدن به خونم خرابش کنن.
خودش از ماشین پیاده میشه وحرکت میکند.

***

درخونه باز میکنم مامان به استقبالم میاد باهمان لبخند
مامان:سلام خسته نباشی
_سلام‌ممنون
خسته کوفته وارد پذیرایی میشم.
مامان:خب چیشد؟
_هیچی مثل همیشه.
اما تو دلم ادامه میدم، با این تفاوت که با وقاحت زل میزنن تو چشمات میگن اهل رابطه هستی یا نه... .
لباسامو عوض میکنم، باز تو آگاهی‌ها دنبال کار میگردم. انگار حالا حالاها قصد ناامیدی ندارم....شایدم ناامیدم، اما چاره ندارم.
مامان با یه لیوان چایی کنارم میشینه، بعد مشغول چسبوندن کلاه به سر عروسک میشه، دلم نمیخواست کار کنه نصف عاملی که دنبال کار بودم همین بود. حتی رغبت به خوردن هم ندارم کلافه میشم صورتمو با دست میپوشونم.
مامان:فداسرت عزیزم گشنه که نموندیم اتفاقا من دلم نیست اینکارا کنی انشالله یه کار خوب، پردرآمد در شان خودت پیدا میکنی.
لبخندی میزنم. زیادی مهربون، زیادی خوش بین دلم نمیاد ناامیدش کنم بیشتر از هرچیزی دوستش داشتم واسه رفاهش هرکاری بود میکردم، هرکاری... .

***

اسلحه‌و پشت شلوارش میزاره، با لبخند ژکوندی نزدیک نگهبان ویلا میشه
۰۰۰_سلام آقایون خسته نباشید
نگهبان ها نگاهی بهم میکنن اون‌یکی بهش با لحن بدی میگه
..._اینجا چی میخوای جوجه خطرناک یه وقت گربه شکارت نکنه.
پوزخندی که میخواد بزنه مهار میکنه
_ من گم شدم اینجا غریبم از شهرستان میام میشه کمکم کنید؟
اون دو لبخندی میزنن یکی از اونها بی سیم به دست می‌گیره
نگهبان_یه دخترکوچولو اینجاست گم شده نیاز به کمک داره.
_.....
نگهبان_چشممم......خب کوچولو بیا بریم خونه بعد کمکت میکنم خونتو پیدا کنی
دختر_نه...من... .
نگهبان_بیا نترس مگه کمک نخواستی.
به راحتی از زمین بلندش میکنه روی شونش میندازه به سمت ویلا میره.
دختر_هی منو بزار زمین...با توام.
اما نگهبان راه خودشو میره اصلا به جیغ_ جیغ های دختر گوش نمیده تا اینکه وارد ویلا شده.
دختر_اوللا چه خفن.
ناگهان پرت شد پایین.
دختر_هوی یواش چته روانی.
نگاهش به ۴جفت چشم ترسیده میافته جمع و جور روی مبل ها نشسته بودن.
دوتا پسر دوتا دختر.
دختر_سلام چطورین؟!
پسرا با تعجب نگاهش میکنن، بهت و ترس انگار قدرت تکلمشون گرفته.
دختر:چتونه خوشگل ندیدین؟!
نگهبان:اره میمون ندیدن!
پشت چشمی نازک میکنه، میره سمت مبل تک نفره، روبه‌روی اون چهارنفر میشینه به پشتی تکیه میده، دستهاشو پشت سر قلاب میکنه پا روی پا میندازه.
نگاهی به نگهبان متعجب میندازه.
دختر:رئیست کی میاد؟
نگهبان پوزخند میزنه:فکر نکنم دلت بخواد بیاد.
دختر چهره متعجبی به خود میگیره
_چرا؟
نگهبان:چون کارت ساختست، هیع تو پاشو ببینم خونه خاله مگه....اسمت چیه؟
دختر:فکر نکنم به نفعت باشه بدونی!
نگهبان نگاه پرتمسخری بهش میندازه
نگهبان:چرا اونوقت جوجه؟؟!!
دختر:چون اونوقت بلیط مستقیم میگیری برای جهنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
#سرزمین_وارونه
#مافیایی_عاشقانه
#پارت_۲
نگهبان:چون کارت ساختست هیع تو پاشو ببینم خونه خاله مگه....اسمت چیه؟
دختر:فکر نکنم به نفعت باشه بدونی!
نگهبان نگاه پرتمسخری بهش میندازه
نگهبان:چرا اونوقت جوجه؟!
_ چون اونوقت بلیط مستقیم میگیری برای جهنم!
نگهبان ها قهقه می‌زنند، صداشون بی شک تا آسمون میرفت اونها همچنان می‌خندن اون چهارنفر هم متعجب هراسانند، یکی از نگهبان ها به سمت دختر میاد چونش در دست می‌گیره به سمت بالا میکشه، خیره میشه به چشمهای میشی‌اش.
نگهبان:نه انگار سرت به تنت زیادی کرده؟!

***

پامیشم میرم کمک مامان.
مامان:تو خسته ای ولش کن یکم استراحت کن.
_ انگار چکار کردم مامان اینم انجام ندم دیگه هیچی.
مامان:انقدر خودتو اذیت نکن هرکاری به موقعش انجام میشه
میخندم
_ اره حتما وقتی پیرشدم؛ اونموقعه پول به دردم نمیخوره مامان.
مامان سری تکون میده
مامان:چی بگم والا؟!

***

دختر:سر من نه اما تو فکر کنم دیگه به دست نیاز نداری!
بلند میشه، در یه حرکت دست مرد می‌پیچونه صدای شکستن دست، فریاد از دردش باهم قاطی میشه، دست اون همچنان تو دستش که فرد دیگه ای به سمتش میاد جاخالی میده چاقو ضامن دارشو از شلوارش بیرون میکشه توی بازو مرد فرو میکنه، لگدی به کمر فرد دست شکسته میزنه.
اسلحشو بیرون میکشه سرعت شلیکش به اندازه یه پلک زدن صدای جیغ داد اون چهارنفر بلند میشه.
دختر_بخوابید زمین... .
اسلحه که خالی میشه به گوشه ای پرتابش میکنه پشت ستون پناه می‌گیره.
دختر:اگر تسلیم بشید میزارم زنده بمونید احمقا!
یکی دیگه از نگهبان ها داد میزنه
نگهبان:بپا سوخاری نشی جوجه فکر کردی زنده از اینجا بیرون میری؟!
دختر:من هشدارمو دادم.
اسلحه دیگه ای بیرون میکشه، از پشت ستون برای لحظه ای بیرون میاد شلیک میکنه سه نفر روی زمین می‌افتن.
نگهبان:پشتت به کی گرمه کوچولو؟!
دختر:خودم!!
خواست بازم شلیک کنه که صدای داد پسری اومد.
پسر:ولش کن ترخدا...لعنتی به اون چکار داری.
و پشت بندش صدای گریه یه دختر
نگهبان:زر زر نکنید.....اهای بیا اینجا زود باش وگرنه قول نمیدم این زنده بمونه از پشت ستون بیا بیرون.
دختر درحالی که پوزخند میزنه از پشت ستون بیرون میاد.
نگهبان:اسلحتو بنداز زمین....زودباش.
اسلحشو بیشتر روی شقیقه دختربچه فشار میده.
دختر اسلحه میندازه.
نگهبان:پرتش کن با پا اینور....(داد میزنه) زود باش.
دختر:هه نکشیمون هرکول، پس چیشد اونهمه رشادت؟!
نگهبان داد میزنه یقه لباس اون دختر بچه محکمتر میکشه
نگهبان:حرف نزن بجنب.
دختر اسلحه، به سمت نگهبان هولش میده.
نگهبان:کی تو؟اسمتو بگو... .
دختر:اسمم کابوس شباته بهتره نفهمی!
نگهبان خواست حرفی بزنه که صدای مردی بلند میشه.
مرد:چخبره اینجا؟!
صدا دقیقا از پشت سر دختر میاد.
نگهبان:اقا این دختر معلوم نیست کیه زده نصف افرادمون آش لاش کرد.
دختر:خودت منو دعوت کردی بزور آوردی خونه.
مرد:هیع تو برگرد ببینم به چه جراتی... .
دختر به سمت مرد میچرخه.
مرد چشمانش درشت میشود.
مرد:رر...راحیل.....مم..نن
راحیل دست به سی*ن*ه میشود
راحیل:تو چی؟
خم می‌شود، اسلحه اش رو برمی‌دارد.
راحیل:خببب میبینم خوب عمارتی بهم زدی افشین، زیرسایه آقاجان بهت ساخته نه؟! .....یادت رفته( اسلحشو تمیز میکنه همینطور ادامه میده)..کی از کف خیابون...(نگاهی به اسلحه میکنه کمی دور نزدیک میکنه)....جمعت کرده...(اسلحه سمت نگهبان می‌گیره یکدفعه نگهبانی که یقه دخترک در دست داشت نشانه گرفته نگهبان پخش زمین میشه) ....از کی تاحالا شجاع شدی پا تو خونه من بزاری آدم از تو خونم بدزدی؟!
افشین از ترس پاهاش میلرزه
افشین:من...نمیدونم ...چیشده...بی خبرم منو ببخشیداز دم میکشم کسی‌که این غلط کرده.
راحیل:بهتره اینکار کنی.
بهش نزدیک میشه انقدر نزدیک که لرزش تن افشین حس میکنه سرشو به گوشش نزدیک میکنه زمزمه میکنه.
_بهتره خودت این گند‌و جمع کنی وگرنه خودت میدونی حموم خون برای یه لحظه‌اشه.
و سپس دور میشود.
دستش را بالا می‌برد دکمه ای روی ساعت فشار میدهد، در کثری ثانیه خانه پرمیشود از مردان سرتاپاه سیاه پوش. بی‌خود لقب سایه سیاه بهش ندادن.
راحیل:اون چهارتا بیار برام الکس.
الکس پسر مو بور با چشمایی قهوه‌ای در عین ریلکسی سمت اون چهارنفر قدم برمیداره اونها هول میده.
الکس:دبجنبید سه ساعته ما علاف کردید تن لشتون تکون بدین.
سکندری میخورن، به راهشون ادامه میدن دیری نمیگذره که از اون ویلا خارج میشن. همگی سوار ماشین میشن صدای گریه دخترا روی اعصاب بود.
راحیل نگاهی به الکس میندازه.
الکس_خفه کنید اون وز وزتون.
صدایی از ترس بلند نمیشه، راحیل تنها خیره اون چهارنفر میشه چطور سر ازاینجا دراوردن.

***

شب، تو جام این پهلو به اون پهلو میشم. کلافه بودم، این کلافگی جونمو داره میخوره. تو جام میشینم برای بار هزارم آگهی ها چک میکنم آگهی های تکراری.... باز تو جام دراز میکشم. چشم میبندم روی تاریکی که از چیزی سیاه تره یه سایه تاریک با فکر اینکه فردا چندتا جا باید برم سعی میکنم دیگه به خواب برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
#سرزمین _وارونه
#عاشقانه_مافیایی
#پارت_۳
توی عمارت بودن اون چهارنفر یکبار به این عمارت اومده بودن اما حالا فرق داشت حال ایستاده روبه روی دختری منتظر بودن
الکس:خودتون یکی یکی معرفی کنید... اسم فامیل سن ...هیع تو مو مشکی شروع کن
پسر:علی مشکانی ام ۲۷
دختر:عسل مشکانی۲۰
پسر۱:بهزاد حسن زاده ۲۷
دختر۱:اناهیتا کاظمی ۲۷
الکس:خب بگین ببینم چرا میخواستین برین اونور؟
اناهید:چی....ما...کدوم ور؟
الکس پوزخندی میزنه
_پس مادمازل اون شب تو مهمونی چکار می‌کردید؟!
بهزاد:گفتن یه مهمونی ساده و بریم خوش بگذرونیم
الکس:خب که خوش بگذرونید....خوشم میگذرونید دخترا یکم بیشتر ،چشمکی میزنه.
عسل تو بغل علی فرو میره الکس نگاهی بهش میندازه بهش نزدیک میشه
_اوخی ترسیدی کوچولو
برای اینکه هم قدش بشه زانوهاشو خم میکنه.
الکس:کم کم ترستم میریزه.
علی مشتی میخواد به الکس بزنه، که با یه حرکت حرفه ای مشتش پیچیده میشه.
الکس:زیادی برای جنگ بچه‌ای.
علی:ولم کن تا حالیت کنم.
الکس رهاش میکنه با حالت تفریحی به علی اشاره میکنه بیادجلو، علی با فریادی به سمتش حمله میکنه؛ هیکلش نصف هیکل الکس بود اگر الکس میخواست باهاش مبارزه کند حتی به ثانیه نمی‌رسید که درجا تلف میشد اما الکس مثل شیری که قبل شکار با طعمش بازی می‌کند جاخالی میداد یا دفاع میکرد.
راحیل:بسه دیگه...
الکس:برو بچه جون تو صف
راحیل:الکس ببرشون فعلا یه جا نگهشون دار.
بلند میشود که برود بهزاد نامش را صدا میکند
راحیل می‌چرخد ابروی بالا می‌اندازد:فکر نکنم اجازه داده باشم به اسم صدام بزنید؛ خب گوشاتون باز کنید اگر امروز اومدم سراغتون فقط به خاطر اینکه ثابت کنم هیچکس حق نداره پا تو خونه من بزاره و اگر گذاشت قرار نیست بی پاسخ باشه تفهیم شد؟
و راهش را ادامه میدهد.

****
چشمم میخوره به یه آگهی معقول به نظر میاد پول کار بهم می‌خورن سریع تلفن برمیدارم تماس میگیرم.
+سلام بفرماید
_سلام بابت اگهیتون تماس گرفتم
+بفرمایید درخدمتم
_شرایط کارتون خواستم بپرسم
+یه خانم مجرد ۲۰ساله نیاز داریم کار سختی هم نیست درحد جوابگو تلفن بودن سابقه هم نمیخواد اگر میخواید آدرس بدم حضوری بیاید صحبت کنیم.
_بله لطف میکنید.
+پیامک میکنم.
ته دلم امیدواره نمیدونم چرا اما شدیدا روزنه های نور تو دلم روشنه دریغ از اینکه زندگیم قراره تغییر کنه.

****
صدای در میاد
راحیل:بیا تو
الکس:رییس قراره با اون ۴تا چکار کنیم؟
راحیل نگاهی به الکس کرد ولی پاسخی نمیده.
الکس بغل لبشو میخارونه:خب رئیس یه چیزی هست
راحیل:بگو
الکس ایپدشو به سمت راحیل گرفت عکس عسل بود.
الکس خودش ادامه میده
_این دختر از قبل فروخته شد دلیل دزدیدنشون هم همین بوده گویا پول خوبی هم بوده و... .
راحیل آیپد سمت الکس می‌گیره بی‌توجه تکیه میده به پشتی صندلیش پوزخندی میزنه
_و...
الکس:اگر رها بشن خودت میدونی رئیس
راحیل:و چرا باید برام مهم باشه.
الکس شونه ای بالا میندازه.
_گفتم لازم میدونی به خودشونم بگم.
راحیل:برام مهم نیست ازادشون کن برن.
الکس:رئیس ولی اگر میخواستی ازادشون کنیم چرا رفتیم دنبالشون.
راحیل:اون برای نشون دادن قدرتمون بوده.
الکس سری تکون میده، به سمت زیرزمینی میره.
در با صدای بدی باز میشه میبینه که عسل تو بغل علی میلرزه دستاشو تو جیب شلوارش میبره، پوزخندی که جزئی از چهرشه خودنمایی میکنه با صدای در هر چهارنفر نگاهشون معطوف به اونه
الکس به سمت عسل میره چونشو به دست می‌گیره.که علی میگه.
علی:دست خر کوتاه
الکس:جات بودم زبونمو کوتاه میکردم
اناهید:آقا لطفا ما چکار کردیم مگه‌ بزارید ما بریم
الکس:میدونید که اگر پاتون از اینجا بیرون بزارید یه راست مقصد قبرستون میخنده بلند ادامه میده البته برای پسرا ،دخترا مقصدشون ته ته جهنم بازم میخنده
علی میخواد پاشه اما دست و پای بسته جز زمین خوردن نتیجه دیگه نداره
بهزاد:این مسخره بازیا چیه اون مهمونی کوفتی مگه چخبر بوده.
الکس بلند میشه گوشه لبشو میخارونه
_اها سوال خوبی بود...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
الکس بلند میشه گوشه لبشو میخارونه:اها سوال خوبی بود.
(دستاشو بهم میکوبه انگار که داره داستان میگه)
_خببب اونجا تعداد افراد خاصی ورود داشتن افرادی که گزینش شدن تک تک اون افراد با ورودشون به اون مهمونی دوتا راه جلوشون بود تن فروشی یا جسم فروشی(فروش اعضای بدن).
بازم میخنده مثل یه جوک بی‌مزه به سمت عسل میره باز چونشو میگیره.
الکس:و شما خانم کوچولو بی‌سابقه ترین فروش دختر بوده هرکس که فروختت خوب سود برده.
علی داد میزنه:مگه شهر هرته فکر کردی اینجا بی قانون که ما بفروشید تموم.
اناهیتا:مامان بابا من دنبالم میان، فکر کردید الکیه همتون لو میرید.
الکس میخنده اشک چشماشو میگیره
_هی هی دخترجون یواشتر، اولا که ما تو فروش جنس بنجول نیستیم، دوما اگر تا الانم زنده اید یا اونور آب نیستید، فقط فقط به خاطر اینکه داخل خونه سایه تاریکی هستید.
بهزاد:سایه تاریکی دیگه کیه لعنتی‌،لعنتیاا.
راحیل:الکس اینجا چخبره؟
الکس کنار میره حال قامت راحیل پدیدار میشه
بهزاد:راحیل اینجا چخبره ها!
راحیل اخمی درهم میکند روبه الکس میکند
راحیل:اینا که هنوز اینجان بفرستشون برن.
الکس_الساعه رئیس.
راحیل نگاهی به ساعتش میکنه.
_اومدم ردی از اینا نباشه.
و به صدا داد اونا بی توجه، پشت میکنه میره.
الکس:خب حالا میفهمید جهنم کجاست حالا میفهمید؛ چقدر این دنیا شهر هرته، کافیه فقط پاتون از این خونه بیرون بره؛
بهزاد:پس توقع داری بمونیم اینجا، این جهنم! از کجا معلوم زندمون بزارید.
الکس:نه بابا این حرفها هم بلدی...هرچند حرف رئیس اینه که باید برید اما من یه راه دوم میزارم براتون که ازخودتون محافظت کنید.
علی:برام حرف مفتتون مهم نیست، فقط دستای کوفیتمون باز کن تا بریم.
الکس:اوکی برای منم بهتره تا از شرتون راحت بشم اما دلم سوخت... .
فریاد میزنه:بیاید اینا پرت کنید بیرون.
چندتا بادیگارد به سمتشون میره، الکس هم دنبالشون، اونها سوارSUV مشکی میکنن چشماشون میبندن؛ دیری نمیگذره ماشین به حرکت درمیاد، مدتی همینطور ماشین حرکت کرد تا اینکه توقف کرد، اون چهارنفر نمی‌فهمیدن چخبره، تو اغما بودن. حس یه کابوس سرد وحشتناک اما قبل پیاده شدن آخرین نفر الکس دستشو گرفت.
عسل ترسید:چک...کار میکنی ولم کن خواهش میکنم.
الکس:هیششش...اینو میدم بهت
( جسم کوچکی عسل در کف دستش حس کرد) اگر اینو فشار بدی یعنی قبول کردید، راه دوم برید حواست باشه؛
دستشو رها میکنه عسل به سرعت خارج میشه، چشم‌بند‌ها باز میکنن اما نه اثری از ماشین هست نه الکس نفسی میکشن؛ حس پرنده آزاد شده از قفس، عسل گریه کنان بغل علی میره علی سرشو میبوسه _هیچی نیست تموم شد یکی یدونم.
آناهیتا همونطور که مچ دستشو ماساژ میداد به اطراف نگاه کرد:اینجا دیگه کجاست؟!
بهزاد:۵کیلومتری شهر.
آناهیتا:یعنی میخوایم تا شهر پیاده بریم؟!
بهزاد داد میزنه:همینکه زنده ایم معجزه شده، تا ماه فرار میکنم میرم.
آناهیتا:سرمن داد نزن...راستی تو اون دختر از کجا میشناسی؟!
بهزاد دستشو روی صورتش میکشه.
بهزاد:انا خفه
اناهیتا_خودت...
اما یکدفعه صدا تیراندازی اومد.
جیغ میزنن، نگاه به دوتا ماشینی می‌کنن که نه پلاکی دارن نه افراد داخلش معلومن.
علی:فرار کنیددددد.
هر چهارنفر به سمت صخره‌ای که قابل پنهان شدن بود میرن، اما ماشین دنبالشون می‌اومد.
بهزاد:برید سمت جنگل ماشین اونجا نمیاد.
تا توان دارن میدون، آناهیتا درحین دویدن پایش پیچ می‌خورد به زمین می‌افتد.
بهزاد به سمتش میره دستشو میکشه
_بدو آنا
وسطای جنگل درحالی که نفس نفس می‌زنن میاستند.
علی:گممون کردن!؟
انا:لعنتی این دیگه چجورشه؟!
بهزاد:الک..س گفت..گفت جهنم تازه... .
صدای موتور میاد، لحظه‌ای سکوت میکنن، ناگهان موتوری از بالای سنگی به پائین میپرد؛ کلاه کاسکتی که بر سر دارد مانع شناسایی چهرشون میشه باز هرچهارنفر میدون تعداد موتور‌ها هرلحظه بیشتر می‌شود اما اونها همچنان میدون، تا اینکه از جلو دو موتور بیرون می‌آید، میخواهن به عقب بروند اما موتورسوار در عقب آنها ایستاده چپ و راست هم همینطور حالا از هرطرف محاصره بودن آنا گریه میکرد.
بهزاد :کارمون تمومه...چشم میبندد.
اما یکدفعه....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
بهزاد:کارمون تمومه...چشم میبندد.
اما یکدفعه موتور سواری روی زمین میافتد. همین سرنوشت برای ۴موتور سوار دیگه هم میافته.
اون چهار نفر مبهوت نگاه میکنن، الکس با قیافه خندان جلو میاد.
الکس:میدونم اشهدتون خوندید، اما خب چه کنم من عزرائیل فرستادم رفت.
بهزاد خواست حرفی بزنه اما الکس دستشو به نشانه سکوت بالا برد؛ به اطراف نگاه کرد اسلحشو بالا برد، نشانه گرفت سمت عسل شلیک کرد عسل مبهوت خیره بود، اما هدف کسی دیگر بود فردی از داخل بوته‌ها روی زمین افتاد.
الکس:وقت تلف نکنید بریم اینجا امن نیست دنبالم بیاید.
حالا کم کم صدای شلیک میاد‌.
الکس:شما دخترا جز وز وز کردن کار دیگه ندارید، آه.
یکدفعه، کسی از بوته ها بیرون میاد با چاقو بازو الکس زخمی میکند، با الکس درگیر میشود حال مبارزه تن به تن، اما تنها ۵دقیقه وقت می‌گیرد، تا الکس بلیطش را امضا کند، بلیط ورود به جهنم؛ الکس دستی به بازوش می‌زند.
الکس:گندت بزنن این لباسمو خیلی دوست داشتم.
به راهشون ادامه میدن.
درهمین راه با چندنفری درگیر می‌شوند. یکی پس از اونیکی کشته میشن.
انا:من خستم... .
الکس:باشه بمون سگای رحمان بیان خستگیتو در کنن.
بهزاد:رحمان کیه.
الکس:همونکه خریدتون.
حال میاستن دورتادورشون درخت، گویا دیوار سبزی آنها را دربرگرفته.
علی:چرا اومدی مگه ما ول نکردی؟!
الکس روی سنگی میشینه
_اومدنم، خب که خودتون خواستی و دوم اینکه ولتون نکردم خودتون رفتید.
بهزاد:ما کی خواستیم؟!
الکس:اون ماس ماسکو فشار دادید، اومدم.
آنا خواست چیزی بگوید؛اما یکدفعه صدای شلیک بعد صدای الکس.
الکس:ااخخ لعنتی.
دستشو رو بازوش گذاشت اما بلند شد، حال دورتادورشون آدم بود درمیان اونهمه آدم یه نفر با موهای مشکی با تارهای سفید شلوار تنگ مشکی یه تیشرت مشکی با عکس جمجه روش،آن استین کوتاه بازوهای بزرگش قابل دیدن گذاشته بود. دوبرابرالکس بود.
الکس:هی برد چخبرا، پسر عربا بهت حال میدن.
برد:توهم برده یه دختر بودن بهت حال داده...دست گذاشتی رو ممنوعه ها چیزایی پیشتن که مال تو نیستن.
با اینکه الکس از هردو دستش خون می‌اومد اما پرقدرت ایستاده.
میخنده طبق عادت گوشه لبشو میخارونه
الکس:مال توو؟؟( باز میخنده )اخه تو مگه ک...یر..شو داری( باز میخنده).
برد:هی الکس اونا بفرست اینور بکِش بیرون تا زنده بمونی.
عسل تو بغل علی میره.
الکس:وای مردم از ترس وای چکار کنم حالا.
برد،اشاره ای به آدماش میکنه یکیشون. میخواد سمت دخترا بره که الکس دستشو میپیچونه، با یه حرکت گردنشو میشکنه.
برد درحالی که پاهاشو عرض شونه باز کرده
برد:پس میخوای ماجرا سخت کنی؟!
الکس:هیع پیری چرا آدماتو میفرستی اگر جون داری خودت بیا.
برد میخنده:جوجه فوکولی!
میگه به سمت الکس میاد الکس گارد می‌گیره، برد که انگار یه سرگرمی پیدا کرده، حمله میکنه مشت اول الکس جاخالی میده. الکس با پا به ساق پا بِرد میکوبه بِرد روی زمین میافته. اما همینکه الکس میخواد مشتشو روی صورت بِرد فرو ببره. بِرد میچرخه بلند میشه، حالا الکس که، مشت میخوره ضربه‌ها یکی بعد از اون یکی روی صورتش میشینه الکس بی‌جون روی زمین میافته.
برد روی زانوهاش می‌شینه روبه الکس میگه.
برد:برای مبارزه زیادی بچه‌ای.
سپس اشاره‌ای میکنه یکی از افرادش به سمت عسل میره، اما قبل از اینکه دستش بخوره صدای شلیک بعد مرد پخش زمین میشه.
صدای جیغ دخترا بلند میشه.
انا:اینجا دیگه چه جهنمی، خدایا خودت کمکمون کن.
صدای شلیک قطع نمیشه اما مردای برد، یکی بعد از اونیکی روی زمین می‌افتن.
برد فریاد میزنه
_مثل ماست وایستادینن، ببینین تیراندازی از کدوم سمت تو جنگل مخفی بشین.
الکس میخنده
_دیگه مردی پیری عزرائیلت اومده.
برد عصبانی میشه میخواد به سمتش بره که دایره ای قرمز روی پیشونیش میبینه.
راحیل:برد اگر همین الان نری نامه مرگ خودتو امضا کردی.
برد:هه فکر کردی میترسم ازت دختر، جای تو اینجا نیست، جایی تو دنیا مافیا نداری.
راحیل میخنده:اما فعلا زندگی تو تودست منه، همه افرادت مردن.
برد میخنده
_فکر کردی من باهمین چندتا اومدم!!
راحیل:نکنه همون چهارتا استخون میگی که بیرون از جنگل بودن خوشبختانه به درک واصل شدن.
حال برد چشماش گشاد میشه سکوت میکنه.
الکس:چیشد پیری ترسیدی؟!
باز میخنده درحالی که دهنش پرخون دراز به دراز روی زمین اما سعی میکنه بلند بشه روبه‌رو برد میاسته.
الکس:رییس این کفتار پیر، خدا خودش منتظرشه بهتره زودتر راحتش کنیم.
برد پوزخندی میزنه.
برد:هنوز زوده تا منو بشناسی الکس.
یکدفعه الکس به سمت خودش میکشه؛ اسلحشو بیرون میکشه شلیک، شلیک، شلیک
......
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
برد:هنوز زوده تا منو بشناسی الکس.
یکدفعه، الکس به سمت خودش میکشه اسلحشو بیرون میکشه شلیک، شلیک، شلیک.

******
باکلی امید آرزو به سمت آدرسی که گفتن میرم، یه خونه درواقع یه آپارتمان تجاری انگار واحد۴ زنگ میزنم؛
دری باز میشه، مردی نمایان میشه.
نمیدونم چرا ولی دیدنش ترسی به دلم میندازه، یه مردی که بازو یه دستش ۵برابر دست منه، قد من به زور تا سینشه، موهای مشکی که تارهای سفیدش توش خودنمایی میکرد، از چهرش میشد گفت سنش حدود ۳۰هست یا شایدم بیشتر خواستم برگردم؛ خواستم بگم اشتباه اومدم، ترسیدم حس خوبی نبود نه اما ابلهانه پا جلو گذاشتم. پشت پا زدم به حسم پا به اون خونه گذاشتم. درو بست
_ بفرمایید.
سمت اون اتاق دست کیفمو محکمتر گرفتم خدا کنارمی مگه نه؟! من جزتو هیچکس ندارم هستی دیگه؟!من دلم فقط باتو گرمه.

****
شلیک گردغباری به‌پا میکنه، راحیل از میان درختا بیرون میاد.
راحیل:الکسسسس.
میچرخه، الکس افتاده روی زمین میبینه به سمتش میره.
کنارش میشینه نگاهی بهش میکنه، خونریزی از سمت شکمش هست. هرچند که همجاش آش لاش بود.
راحیل:هی پسر چکار کردی با خودت.
الکس_رر...ئس...خو..ا..ست..م...بفرست.. ا...م... .
راحیل:الان نه الان انرژیتو نگهدار الکس؛ حق نداری بمیری، فهمیدی بمیری میام اون دنیا میکشونمت میبرمت باز خودم میکشمت.
الکس میخنده راحیل فریاد میزنه.
راحیل:بیاید سریع باید بریم کلبه، فربد سریع دکتر بیار، ماهان اون۴تا هم تو ببر عمارت تو زیرزمین زندانی کن؛ تا بیام تکلیف مشخص کنم سریع.
همه چشم رئیس گویان به سمت کاراشون میرن. ماهان که چهره عبوسی داشت با اون شلوار لی پیراهن مشکی اسلحشو توی کمرش گذاشته، شکستگی ابروش اما جذابیتشو بیشتر کرده بود؛ چشمای مشکیش، سرد و خالی از احساس بود. بهزاد هل میده.
ماهان:تن لشتو تکون بده به اندازه کافی مشکل درست کردید بجنبید.
عسل برمیگرده، با چشمای لبریز به الکسی که به سمت ماشین میبرن نگاه میکنه. زمزمه میکنه:نمیر... لطفا نمیر.
چیزی نمی‌گذره که اونها، داخل زیرزمین عمارت زندانی میشن بهزاد دستشو تو موهاش میکشه.
بهزاد:این چه مهمونی کوفتی بود، کاشت پام میشکست نمی‌رفتم.
(به سمت آنا میره) لعنتی کی این مهمونی به تو گفت؟! توهم راهی شدی احمقی؟!
انا:من احمقم تو چرا راهی شدی؟!
بهزاد:ما زنده نمیمونیم، دست هرکی بمونیم یه‌جور شکنجه؛ لعنتی حتی وسیله ارتباطی هم نداریم.
انا:اصلا الکس چطور اومد اون گفت مابهش گفتیم‌بیاد اما کی... .
عسل:من...اون وسیله دست من بود من...
علی:یعنی چی؟
عسل وسیله مربعی شکل کوچولویی بالا برد.
عسل:الکس گفت اگر راه دوم انتخاب کردیم، اینو فشار بدیم.
انا:و تو به خودت زحمت ندادی به ماهم بگی.
عسل:اصلا وقت شد چاره داشتم!
اگر اونکار نمیکردم؛ معلوم نبود اونا چکارمون می‌کردن اصلا کجا... .
آنا:حالا فکر کردی اینجا حالمون بهتره؟! مخصوصا که دست راستش اون وضعه.
بهزاد:امیدوارم نمیره.
علی:بس کنید، به‌جا پریدن بهم راه فرار پیدا کنیم.
بهزاد پوزخند میزنه
_ فرار...ندیدی پامون بیرون گذاشتیم چیشد متاسفانه باید بگم درحال حاضر امن‌ترین جا برای ما همین‌جاست.
علی کلافه دستی تو موهاش میکشه.

***
داخل کلبه، دکتر درحال دراوردن گلوله از بدن الکس.
دستیاراش همون افراد راحیل هستند. دنیا اونها همین بود کسی قابل اعتماد نیست هیچکس.
چندساعتی میگذره، که دکتر از کار میاسته
به سمت راحیل میچرخه.
دکتر:گلوله خارج کردم، پانسمانشو باید هرروز عوض کنه، تا زخم عفونت نکنه خون زیادی ازدست داده زنده بودنش اونم تو همچین جایی معجزه، خداهمراشه.
راحیل پوزخند میزنه دلش سیاه بود. شاید....شاید قهر بود با خدایی که... .
راحیل:ممنون دکتر افرادم شما میرسونن.
دکتر سری تکون میده؛ دختر سختی بود. انقدر سنگ که گاهی حس می‌کند قلبی درونش نمیتپد.
دورتادور کلبه افراد کشیک میکشیدن. داخل کلبه الکسی بود که خوابیده بود با بالاتنه ، باند سفیدی که دورتادور شکم کمرش پیچیده. راحیلی که آرنجش روی زانوهاش گذاشته بود خم شده به سوختن چوب‌ها داخل شومینه نگاه می‌کرد. ذهنش کشید به گذشته.
به چندسال پیش داخل همین کلبه او الکس و...
الکس:راحیل.
نگاهش به سمت الکس برمیگردد.
الکس نگاهی دورتادور کلبه میچرخد.
_اومدیم اینجا باز
راحیل سری تکون داد
_اره چاره نداشتیم نزدیکترین و امن‌ترین جا بود.
الکس:اون ۴نفر؟
راحیل:سرکش شدی الکس خارج از حرفم...
الکس_من اونا طبق حرفتون رئیس بردم نزدیک به شهر ول کردم.
راحیل:و...
الکس:اما دستور ندادی که دنبالشون نرم
راحیل میخنده
_احمق انگار یکی گلوش گیر کرده.
الکس:چی میگی برای خودت.
راحیل میخنده
_انقدری گیر کرده که داری خفه میشی، خودتو به کشتن میدی.
الکس:نه دیگه این خارج از برنامه بود.
راحیل:احمق اگر نیومده بودم هم تو مرده بودی؛ هم اون چهارنفر.
الکس:اون چهارنفر ول کردی بمیرن مگه نه راحیل؟!
راحیل فقط نگاهش میکنه.
الکس:منو از کجا پیدا کردی فهمیدی؟
راحیل به سمت شومینه میره چوبی داخلش میندازه، نگاهش معطوف سوختن آتیش.
راحیل:نخواستم بمیرن قرار هم همین بود. اونا طعمه بودن تا به رحمان نشون بدم؛ دختر کوچولو بزرگ شده و هم اینکه اون چهارنفر بفهمن امن‌ترین جا کنار ماست.
الکس:دهنت سرویس با یه تیر دونشون زدی.
راحیل نگاهی میکنه.
الکس بغل لبشو میخارونه
_که من تر زدم بهش قبول متاسفم رئیس.
راحیل نفسی میده بیرون دوباره زل میزنه به آتیش
الکس:راحیل؟
راحیل:چی میخوای
الکس:تو اونا میشناسی نه؟چون انگار که یکی از پسرا میشناختت.
راحیل:اره عشق دوران جاهلیت.
الکس با تعجب به چشمای جدی راحیل زل میزنه بعد یکصدا می‌خندن.
الکس:آخ..وای دلم....نمیتونم بخندم.
راحیل:کمتر بخند پسره نکبت نیشش بازه یسره، حالا فکر نکن تنبیه نمیشی حالتو جا میارم سر این نافرمانیت.
الکس گردن خم میکنه لبای سفید خشکشو خیس میکنه
_گردن من از مو نازکتره دربرابرت.
راحیل میخنده پرویی نثارش میکنه هردو سکوت میکنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
#سرزمین_وارونه
#مافیایی_عاشقانه
#پارت_۷

الکس گردن خم میکنه لبای سفید خشکشو خیس میکنه_گردن من از مو نازکتره دربرابرت
راحیل میخنده پرویی نثارش میکنه هردو سکوت میکنن
......
حالا روبه‌روی مردی نشستم درحالی که وجودم ترس برداشته ظاهری معمولی به خودم گرفتم مردی لبخند ترسناک تری میزنه
مرد_خب من علی بردنام هستم کار خاصی نیست یسری بار ما فاکتور نویسی میکنیم یکسری مشتری میاد جلسات یاداشت برداری میکنید نیاز به تجربه مهارت هم نداره یه هفته راه می‌افتید و شما
راحیل_من راحیلم ۲۱سالمه دانشجوام سابق کار ندارم
علی_چه عالی خب اگر سوالی من درخدمتم
راحیل_خب ساعات کاریتون و حقوقتون نگفتید
علی خنده‌ای میکنه بلند میشه از روی صندلی به سمت میز میاد روبه من پشتشو به میز تکیه میده
علی_بعله من چه فراموشکارم حقوق از هرچیزی مهمتره چشماش برقی میزنه...ساعت کاری از۹تا ۶عصر ماهی ۴تومن
انقدری همه‌چی خوب هست که ترسام کنار میره ذهنم هول اون۴تومن میچرخه این از چشمای تیز علی مخفی نمیشه و میفهمه میگه
علی_فکر کنم به توافق رسیدیم نه من حوصله مصاحبه ندارم اگر موافقی از فردا کارت شروع کن
سری تکون میدم
_حتما راس۹ اینجام
اونم لبخندی میزنه سری تکون میده به سمت در منو راهنمایی میکنه
.......
راوی
آفتاب که طلوع میکنه صدای ماشین‌ها داخل حیاط عمارت میپیچه راحیل بعد الکس پیاده میشه انگار نه انگار که همین دیروز تا حد مرگ پیش رفته وقتی راحیل به سمت زیرزمین راه کج میکنه الکس میفهمه که اولین کار رسیدن به اون چهارنفر صدای قدم که میاد چهارنفر بلند میشن و چشم به در میبندن چیزی نمیگذره که در باز راحیل بعد الکس وارد اتاق میشن
با دیدن الکس هرچهارنفر نفس عمیقی میکشن این از گوش تیز الکس دور نمی‌مونه
الکس_نمی‌دونستم زنده موندنم انقدر خوش‌حالتون می‌کنه!؟
پوزخندی میزنه که انگار بخش جداناپذیر صورتش
راحیل دست‌به‌سی*ن*ه میشه با اخم‌های درهم به اون چهارنفر خیره میشه هیچکس نمیدونست الان تو ذهن راحیل چی‌میگذره فقط خیره نگاه میکنه
الکس_خب پروژه آزادیتون شکست خورد....
بهزاد_خواهش میکنم کمکمون کن راحیل...
الکس_دفعه آخرت باشه وسط حرفم میپری به سمتش میره مشتی به دهنش میکوبه که چندقدمی روی زمین سر می‌خورد
الکس_اینم زدم که دیگه رئیس به اسم صدا نزنی اون برای شما فقط "سایه تاریک"
عسل جلو میاد باصدای ضعیفی میگه
عسل_تو به ما گفتی راه دومی هست ما اونو انتخاب میکنیم.
آنا_چی میگی دیوونه..خل شدی؟
الکس به چشماش زل میزنه به سمتش قدم برمیداره پاچه‌های شلوارش کمی بالا میکشه جلو عسل دولا میشه چونه‌اش تو‌دست می‌گیره.
الکس_شاید گفتم خودتو بفروش خانم کوچولو میفروشی؟
عسل سری تکون میده درحالی که چشمای لبریز از اشک داره الکس خیره تو چشمای اون راحیل گلویی صاف میکنه الکس به خودش میاد بلند میشه پشت راحیل قرار میگیره.
راحیل_عسل شیخ رحمان خریده و قانون میگه کسی که فروخته شده نمیتونه دزدیده بشه.
عسل چشماش حالا ریزش میکنن.
علی فریاد میزنه تقلا میکنه دستشو آزاد کنه..
علی_باید یه راهی باشه....التماست میکنم حاضرم جونمو بهت بدم لطفا اما خواهرم نجات بده
راحیل تای ابرویی بالا میندازه الکس زهرخندی میزنه
راحیل_خب میشه جون تو مقابل جون خواهرت معامله خوبیه.
عسل_نه من قبول نمیکنم منو تحویل بده بگو خودم فرار کردم تو پیدام کردی...
علی_خفه‌شو....
راحیل دادی میزنه_بسه حوصله فیلم هندی ندارم یه راه جلوتون دارید این یه کاری که اگر چهارنفر بتونید درست انجام بدید یا جزوه افراد من میشید یا آزادید که برید.
بهزاد_و اونکار چیه؟
الکس باهمون پوزخند میگه_اول باید قبول کنید بعد نقشه!
بهزاد_ما باید بدونیم اونکار چیه تا قبول کنیم!
راحیل_شما تو وضعیتی نیستید که بخواید شرطم بزاری پسرجون.
آنا_قبوله من قبول میکنم.
الکس به بیرون نگاهی میندازه با سر اشاره‌ای میکنه
دونفر سرتاپا سیاه رنگ داخل میشن هرکدوم بازو دونفر میگیرن و پشت سر الکس راحیل راهی میشن.
 
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
#سرزمین_وارونه
#عاشقانه_مافیایی
#پارت_۸
الکس به بیرون نگاهی میندازه با سر اشاره‌ای میکنه
دونفر سرتاپا سیاه رنگ داخل میشن هرکدوم بازو دونفر میگیرن و پشت سر الکس راحیل راهی میشن.
.......
راحیل
حدودا سه هفته اینجا مشغول بکارم نصف حقوقمو به طور عجیبی صاحب کارم جلوتر داده مگه میشه گاهی انقدر همه چیز خوب پیش میره که میترسم حس خراب شدن همه چی برق نگاه مامان یادم نمیره چقدر خوشحال شد اولین بار تونستیم سر موقعه اجاره بدیم برای خونه خرید کنیم اما ترس تو چشماش نگرانیش بیشتر از خوشحالی بود انگار اونم میترسید ترس
از چی؟!شاید ترس خوشی زیاد،شایدم ترس از اینکه همه چی روی مسیر راه خودشه....آه خدا نمیدونم کلافه‌ام مغزم جایی قد نمیده.
طبق معمول دارم چندتا برگه مرتب میکنم پیش رئیس ببرم در میزنم اما پاسخی داده نمیشه شونه‌ای بالا می‌اندازم در باز میکنم سرمو داخل میبرم
_آقای بردنام؟
انگار نیست به سمت میزش میرم میخوام کاغذا بزارم روی میز که چیزی توجه‌ام جلب میکنه یه ایمیل روی صفحه دسکتاپ لپ‌تاپش نمایان میشه با این مضمون
..‌_دخترا اماده‌آن تا از مرز خارج بشن.بابا خیلی خوشحاله.
گیج میشم باخودم میگم حتما خانواده‌اش خارج از کشورن خواهرش داره اما چرا حسم میگه این ایمیل بو داره!!
بردنام_راحیل چکار میکنی
از یکدفعه حضورش میترسم چقدر بی‌صدا در یک قدمیم وایساده و مشکوک بین من‌و صفحه لب‌تاپش در گردش
_اومدم این برگه‌ها رو بدم نبودید خواستم بزارم رو میزتون.
بردنام_پس بزار برو معطل چی؟!
حالا لرزش دست دارم چرا ازچی ترسیدم چی حس کردم؟برگه‌ها روی میز میزارم سریع از اتاق خارج میشم
فکر میکنم حس میکنم این شرکت مشکوک اما به منچه نه راحیل دخالت نکن فضولی نکن اما ذهنم میکشه به اون پوشه زرد رنگی که هفته پیش تو دستم بود....
یه پوشه بازش میکنم به سمت بردنام بردم_رییس من این پوشه برسی کردم حس میکنم اعداد ارقام بهم نمیخورن بدون نگاه کردن میگه
بردنام_اون پوشه بفرست بایگانی نیاز نیست بررسی بشه.
_اما اخه...
بردنام_یه حرف چندبار باید بگم؟!
....
آره به سمت اتاقی که پوشه‌ها اونجاست میرم دنبال اون پوشه زرد رنگم اما نه نیست میگردم میگردم اما نه واقعا نیست پس کجاست؟
یادم میاد ما از پوشه‌ها یه نسخه الکترونیک هم تو لپتاب نگه میداره اما اونم تو لپ‌تاب رئیس خدایا چکار کنم ولش کن نباید برای خودم دردسر درست کنم؛ رهاش کن اما پشت میزم میشینم مشغول میشم.
برنام_راحیل من دارم میرم برای ناهار جلسه دارم برنمیگردم شماهم میتونید زودتر برید
به احترامش بلندمیشم_چشم ممنون خسته نباشید
سری تکون میدم میره.حالا مغزمو داره میخوره اونکه برنمی‌گرده لپ‌تابشم نبرده بهترین فرصت کاری نیست نهایت چنددقیقه...اما اگر برگرده چی؟اگر لو برم چی؟اگر کارمو ازدست بدم چی؟شاید چیزی نیست من حساس شدم آره حساس شدم اما به سمت در اتاق رئیس میرم دستم وسط راه نرسیده به دستگیره مشت میشه اما اگر واقعا چیزی باشه نکنه الکی الکی بیافتم تو دردسر،با این‌فکر به سرعت در باز میکنم وارد میشم بدون فکر پشت میز میشینم لپ‌تاب باز میکنم لعنتی رمز داره خدایا خدایا رمزش چیه خدایا کمکم کن تاریخ تولدشو میزنم نمیشه لعنتی چی میتونی باشی دستمو روی چشمام میزارم شاید نشونه نشونه اینکه دخالت نکنم آره نشونه میخوام لپ‌تاب ببندم که حرف مامان تو گوشم میپیچه
مامان_راحیلم گاهی قایم کردن یه چیز جلوی چشم بهتر از مخی کردنش تو جاهای سخت این کاری که آدمای زرنگ انجام میدن
آره ممکنه نگاهم میچرخه ثابت میشه روی گل میز یادم میاد که برد همیشه این گل روی میزشه بارها بهش خیره با اینکه مصنوعی اما یه گلبرگ حالتش باهاشون فرق داره به سمتش میرم این اعداد ممکنه همون رمز باشن وارد میکنم و اینتر با لود شدن جیغ خفه‌ای میکشم آره آره سریع پوشه پیدا میکنم اطلاعات چک میکنم درسته اعداد نمیخونه اصلا شرکتی با همچین محموله‌ای ما نداشتیم یعنی ممکن تو کار قاچاق مواد باشن نه شایدم فرار مالیاتی تو این فکرام که دستگیره در میچرخه من با ترس خیره به در ام.
......
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین